سه! - آدمها در جریان آتش زدن قرآن

از سه جور آدم در جریان آتش زدن قرآن بدم میاد! : آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر حماقت آتشش میزنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر غیرت در مخالفت با آتش زدنش راهپیمایی میکنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر لجاجت از آتش زدنش طرفداری میکنن! 

 

پی جواب کامنت نوشت! : بارها و در جاهای مختلف حقیقی و مجازی گفتم که یکی از آرزوهام در دنیای مجازی مثل ؛من و من؛ نوشتنه. از سبک کوتاه نویسی و تجاهل عامدانه و بی خیالانه نوشتنش خوشم میاد. الگوی اصلیم در این تغییری هم که الان در روند وبلاگ نویسیم دادم این وبلاگ بوده (هرچند مدتیه ؛من و من؛ با توجه به مشکلاتی که دارن که مهمترینش تشدید بیماری صعب العلاج محمده از اون سبک همیشگیشون دور شدن که از همینجا آرزو میکنم هرچه سریعتر حال محمد خوب بشه و دوباره شاهد نوشته های شادشون باشیم) حالا در ادامه الگو برداری تصمیم گرفتم کامنتارو هم به سبک من و من جواب بدم! و در اقدامی انتحاری تصمیم گرفتم تا آخر امشب تمام کامنتایی که تا حالا تو این وبلاگ جدیدم گذاشته شده رو جواب بدم! حتی اون کامنتایی که مطمئنم نویسنده اش غیرممکنه دیگه راهش اینورا بیفته!  

 

پی اصلاح شبیه داستان نوشت! : نظر به انتقاد اکثر دوستان از پایان بندی ؛روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات؛ پایان داستان رو عوض کردم. با تشکر از راهنماییهای دوستان امیدوارم این پایان بندی رو دوس داشته باشید :   

سه ماهه شمالیم...نه...یه عمره شمالیم...امشب حالم خیلی خرابه...بغض داره خفه ام میکنه...هیزم رو میندازه تو شومینه و میگه ؛برای این شماره مجله چند تا نوشتی؟؛...میگم ؛۹۹ تا عاشقانه؛...میخنده و میگه ؛دیگه نمیخواد بنویسی. دیروز زنگ زدن برم سفته هامو بگیرم؛...برمیگرده سمت آتش...نور آتش رو صورتش بازی میکنه...مینویسم ؛هیزم نگاهت را بردار از روی دلم...آدم برفی کنار شومینه آب میشود؛...بغضمو قورت میدم و میگم ؛شد صد تا خانوم (...)؛...نگاهم میکنه و با لبخند میگه ؛گفتم که اسم واقعیم این نیست؛...تو دلم میگم ؛آره...میدونم...اسم واقعیت عشقه؛...و صورتم بی هوا خیس میشه...

نظرات 64 + ارسال نظر
من و من جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:10

آقا مگه آتیش زدن اخرش قرآنو؟! هی تو بی بی سی گفتن که آتیش نزدن و نمی زنن البته یه فهته ای هست اخبار گوش ندادم!

به حرف اون کفار اعتمادی نیست! ما فرض رو بر این گذاشتیم که زدن!

من و من جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:14

حمید تو رو خدا به ما نگو الگو ملت یه نگاه به نوشته های تو و میزان خلاقیتشون میندازن یه نگاه به وبلاگ آب دوغ خیاری ما از خنده روده بر میشن!
با اینکه می دونیم این حرفا از سر و ته ما و وبلاگمون زیاده اما الان در پوست خود جا نمی شویم و داریم می ریم هوا!
و این سنت حسنه ی پاسخ دادن به کامنتا خیلی خوبه.
اون یه مدتی که جواب کامنتا رو نمی دادیم با اینکه خواننده هامون کم نشده بودن ولی کامنتامون به کمتر از نصف رسیدن نمی گم کامنت داشتن مهمه. اما برای من وبلاگ یه راه ارتباطی بود با آدمایی که تو دنیای حقیقی مسیرمون از هم سوا بود. که با جواب ندادن به کامنتا ارتباطمون یه طرفه شد و کم کم داشت قطع می شد.
ضمن اینکه ما از هر گونه ارتباط بیشتر با صاحب این وبلاگ استقبال می کنیم. و اینجواب دادنا همون ارتباط بیشتره

- کیف میکنی مثل پلیس ۱۱۰ هنوز جرم حادث نشده من سر صحنه ام!؟ هنوز جوهر کامنتت نخشکیده جواب دادم!
- اینا که نوشتم تعارف نیست...خودت هم میدونی...
- آره...خیلی کار خوبیه...مخصوصا جواب دادن از سر مهر نه از سر رفع تکلیف...برای این بود که از تو مثال آوردم...چون بیشتر از همه به کامنتگذارا احترام میذاری و بدون در نظر گرفتن اینکه کی هستن و چی مینویسن دوستانه جوابشونو میدی...

مکث جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:19

لعنتی ایملت رو گم کردم...بده بهم...

hamid_bagherloo2000@yahoo.com
دیدم تو کامنتای وبلاگت نوشتی پیداش کردی! ولی باز جهت اطاعت امر نوشتم! ضمنا لعنتی هم عمه ایرنه! (اگه جریان عمه ایرن رو نمیدونی برو کامنتای پست قبل رو بخون!)..

آلن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:42 http://alen.blogsky.com/

آره. اون سه دسته حال بهم زنن.

از یه چیز دیگه هم خیلی بدم میاد. اینکه توی این مملکت اسلامی هر روزه و هر روزه دستورات قران زیر پا گذاشته میشه و در واقع یه جورایی قران رو می سوزونن ، اونوقت با سوختن چند تا کاغذ صدای اعتراضشون بلند میشه.

آره آلن حان...میشه از این قائله و واکنشهای بعدش (واکنشهای مسئولان و مردم عادی و طبقه روشنفکر و غیره) یه کتاب جامعه شناسی خوب (و حتی یه کتاب روانشناسی خوب!) نوشت...

ایرن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:07 http://sanoovania.blogsky.com/

خوب ترتیب عمه ی مردم رو میدی و بعدم حاجی حاجی مکه و بهشونم که میگی لعنتی!مرسی از این همه جوون مردی شما!
اگه یه کم منو الگو قرار داده بودی الان حداقل مدیر نه ولی معاون مدیر انجمن بودی!استعدادت رو همین جاها خرج کردی ک تو انجمن به هیچ جا نرسیدی!
پایان بندی داستانت هم خیلی خوب شد!

- خانم محترم شما انگار هنوز تو دهه چهل موندی! جوانمردی مرد! فردین مرد! تختی مرد! بنان مرد! (میدونم این آخری ربطی به موضوع نداشت!همینجوری محض اطلاعرسانی گفتم!)...
- میدونی من آدم با حیایی هستم زبونم بسته اس هی تیکه میندازی! آخه تو انجمن علاوه بر استعداد مواد اولیه هم لازمه که ما متاسفانه نداریم! (الان مثلا سربسته گفتم کسی نفهمید!)...
- مرسی...

ایرن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:11 http://sanoovania.blogsky.com/

جواب دهی به مردم هم اصلن خوب نیست.بنده الان یک دیقه است کامنت گذاشتم ولی اصلن به شکایات من رسیدگی نمیشه.متاسفم واقعن!


(...) که نداری! یه دقیقه وایسا جواب مبدم دیگه! (بی ادب خودتی! منظور از سه نقطه ؛عجله؛ بود؛ حالا از قضاوت عجولانه ات شرمنده شدی!؟)...

کرگدن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:18

آفففرین حمید ...
عالی بود این سه جور آدم که نوشتی ...
عالی یعنی معرکه ...

مرسی...میدونستم خوشت میاد...باورت میشه بعضی وقتا موقع نوشتن رضایت تو رو هم لحاظ میکنم!؟ (ببین چقدر بدبخت شدی و از شان انسانیت نزول کردی که همیشه در یاد منی!)...

کرگدن جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:20

دیگه اینکه بنظر من خوب نیس این سیستم یا همه یا هیچی که تو داری ! همین سیستم قانونگذاری که آقا جان ممبعد من اینطوری ام ولاغیر ! عین وختی که چون نمی رسیدی واسه مللت کامنت بذاری آپدیت هم نمی کردی ! یادته دیگه ؟! کللن تو آدم افراط و تفریطی اخوی !!

- چیکار کنم اینجوریم دیگه! دست خودم که نیست! شما ببخشید!
- آره بابا یادمه!...آدم با تو بره دزدی!...حالا حتما باید میومدی تو جمع سکه یه پولم میکردی!؟...

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:52

سلام...اول چون پایان داستانت تاثیر گذار بود در مورد اون می نویسم...یعنی حرفی ندارم که بگم...فقط اینکه دلم خیلی یه جوری شد...هرررررری ریخت پایین...مثل اینکه داستان نباشه...واقعی باشه...هم خوشم اومد ...هم دلم گرفت...نمی دونم...یه جوری بود دیگه...حالا نمی شه دقیق حس و حالمو نگم!؟...

- فکر میکنم چون اول شخص بود این حس واقعی بودن رو داشتی...من هم روایت اول شخص رو بیشتر از دانای کل دوس دارم...
- چرا نمیشه!؟ راحت باش!...

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:53

من که همیشه گفتم...از این سه گانه هات هم خیلی خوشم میاد...هم باهاشون موافقم...سه گانه هات یه جورین که آدم قبلا بهش فکر نکرده...یعنی شاید تک تک فکر کرده باشه ها...اما اینجوری مبسوط و کامل نه!...برای همین...همینجچا اعلام می کنم با تمام سه گانه هات موافقم...مگر اینکه خلافش ثابت بشه...

الکی رفع مسئولیت نکن!...باید دونه دونه بیای درباره شون نظر بدی! ما خودمون ختم روزگار و این بهونه آوردنای الکی هستیم دکولته بانوجان!

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:54

خیلی خوبه که می خوای جواب کامنتارو همینجا بدی...اما اونایی که مثل من کرم دارن حتما کرمشونو می ریزن...مثلا:

بچرخ تا بچرخیم!

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:54

۱۲ رند...جواب بده بینم...هان؟...هان؟...هان؟...

آره...چرا که نه...چه فرقی هست بین دوازده با ده یا صد یا هزار؟...مگه همه اینا یه قرارداد بین خودمون نیست؟...

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:55

۱۳ غیر رند...

نمیشه با قاطعیت گفت...از کجا معلوم تو یه سیاره دیگه ۱۳ عدد رندی نباشه؟...

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:55

۱۴ از نحسی در بیای...

نحسی اینه که این لبخندای بی بهونه رو یادمون بره...اینکه اگه حالمون خوش باشه به همه چیز میشه خندید...حتی به این چهار تا عدد...

دکولته بانو جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:55

۱۵...
مشتاقانه بر می گردم جوابامو بخونم...البت اگه کامنتای بی زبونم پاک نشده باشن!

پاک کنم!؟ چرا اونوقت!؟ من جز کامنتای فحش ناجور و تبلیغاتی و اونایی که اشتباها دوبار ثبت شدن کامنتی رو پاک نمیکنم (تنها باری که فله ای کامنت پاک کردم پست اول وبلاگ جام جهانی بود که صد و هفتاد تا کامنت رو که به اون دعوای معروف مربوط بودن پاک کردم! کلا از دعوای مجازی خوشم نمیاد! دعوا باید حقیقی باشه!)...

Helen جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:19 http://www.mydays-h.blogspot.com

پاراگراف اول رو دوست داشتم.

اصل پست هم همون بود مثلا! باقیش ؛پی طولانی نوشت؛ بود! مرسی از لطفت...

دخترآبان جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:32 http://fmpr.blogsky.com

عاشق این سه نوشت شدم من ... ( مدیونی اگه بگی عین همین جمله رو واسه مملیات هم گفتم ! )
انقدر دوست دارم ملت کامنت جواب میدن ... تو که جواب بدی دیگه خداست ... هر دقیقه اینجا پلاس خواهیم بود ... ( واقعا تو فکر کردی من انقد بیکارم که هر دقیقه اینجا باشم ؟! ... آفرین درست فک کردی :دی )


پس برای بالا بردن سرانه درس خوندنت برای کنکور هم که شده از همین پست دیگه کامنتارو جواب نمبدم! (به این میگن یه راه حل منطقی احمقانه!)...

دخترآبان جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:52 http://fmpr.blogsky.com

وای حمید توروخدا تو دیگه نه :دی

شکل ؛ نصیحت واسه درس خوندن ؛ شدم به خدا :دی

مگه من چمه!؟...درس بخون خب!...حتما باید کمربند بردارم بیام اونجا بیفتم بجونت که درس بخونی!؟...واللا ما هم کنکور دادیم! کی از اینکارا کردیم!؟

صدف جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:30 http://fereshteye-to.blogfa.com

آخر داستانت، قشنگ بود... و این جمله:
هیزم نگاهت را بردار از روی دلم...

مرسی...اگه قول میدی بین خودمون باشه باید بگم تا امروز خودم از این دست جمله ها خیلی خوشم نمیومد! ولی اینو که نوشتم دیدم عوض شد و به این فکر کردم که ممکنه خیلی از جمله ها از احساس واقعی نویسنده شون سرچشمه گرفته باشن...

عاطفه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:59 http://hayatedustan.blogfa.com/

منم از این سه جور آدم بدم میاد.. واقعن خوب گفتی حمید.. خوب..
در مورد پایان داستانت: تکلیف خواننده رو روشن کردی.. مرسی

- ممنونم...
- برای همین عوضش کردم...برام تجربه شد که پایان باز برای داستان کوتاه (یا شبیه داستان کوتاه!) جواب نمیده...

تیشتریا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:06 http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

من یه چیزی فهمیدم!‌ شما کل از اونایی که قران نمی خونن بدت میاد!

آفرین! نه که بنده خودم شبانه روز قرآن دستمه!
ولی ازشوخی گذشته یه زمانی میخوندم...شاید یه روز درباره اش نوشتم...

تیشتریا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:10 http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

همه جا گفتم اینجام میگم. خیلی این شکلکای بلاگ اسکای زشتن :|

مسخره نکن! بالاخره اینارو هم خدا آفریده!
ولی جدا راس میگی! مثلا این چیه!؟ : یا این :

آسمان وانیلی شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:49 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

این قضایای سیاسی رو بیخیال. ممل رو عشقه

صفای دل شمارو عشقه که انقدر دنیاتون به بچه ها نزدیکه...آره...
منم از این فضای سیاست زده خسته شدم...

مسی ته تغاری شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:55 http://masitahtaghari.blogspot.com/

من چرا اصلا کامنت نداشتم اینجا ؟
اتفاقا من عاشق نوشته های کوتاهم
کوتاه بنویس
همیشه بنویس

- هیچوقت دیر نیست! اینجا مثل جمهوری اسلامیه که همیشه درش به روی توبه کنندگان بازه! اصلا جذب حداکثری و دفع حداقلی که ؛آقا؛ میگفت یعنی همین!
- آره...به شدت موافقم!...باحال بود!

کرگدن شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:10

حمید دیدی چه زود همه بچچه ها عادت کردن به ابرچندضلعی و کرگدن جدید ؟!
انگار نه انگار که یه زمان نه خیلی دوری این خونه های جدید اصلن وجود خارجی نداشت توی کائنات مجازی !

دقیقا!...به مرگ ننه بروسلی همین الان داشتم به همین فکر میکردم!

ممل خوان شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:27

آی گفتی...
میگم ازین حرفا گذشته اقدامات بعدیشون باید سوژه باحالی باشه.حکایت کاریکاتوریست دانمارکیه ست که کل واکنش جمهوری اسلامی خلاصه شد به تغییر نام شیرینی دانمارکی به شیرینی گل محمدی...و بااین کار مشت محکمی به دهان استکبار جهانی صهیونیست مزدور آمریکای جهانخوار و عمالش زدن.....

احتمالا از فردا انجیل و تورات با قابلیت اشتعال بالا تولید میکنن و تو نمازجمعه ها توزیع میکنن!...شایدم ؛قرآن نسوز؛ تولید کنن!...

Zohre شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:32

1) kheir, bande weblog nadaram.
2) in payane behtarist. Vali kheili HOTe. Man ehsasate tond & atashin ro doost nadaram. Ehsasate amigho doost daram:-P
3) in 3daste maskharan! Ma to daste 3im zaheran!:-D hala na inke ba atish zadane qorAn movafegh bashim. Roshanfekrtar az in harfaeim. Tebghe asle Ehteram b hameye adian, saligheheha, aghayed va ... Vali qorAno nakhunde bash mokhalefim!:-D faghatam be estenade 7-8-10ta ayeye janjal barangizesh!
4) dadasham mige mage nemigan qorAn mojezast? Khatesh atish nemigire? Pas chi shod?
Rast mige...
Ma gushemun por shode az in harfa ke khuneye nane bozorge folani atish gerefte, vali qorAnash saleman! Faghat hashiashun sukhte!
Agha ma havas mikardim khunamuno atish bezanim bebinim che balaei sare qorAnamun miad?:)) !
5)agar ham atish zadan, pusheshe khabarish nadadan ajaneb. Be nazare man atish zadan.

۱- حیف شد! خب بزن!
۲- هاتم کجا بود نصفه شبی!؟ من وضو میگیرم اینارو مینویسم! خانم برای شبیه داستان معصوم ما حرف درنیار!...ولی جدا حرفت رو قبول دارم...ولی این نوع احساسات بیشتر به کار نوشتن میاد...
۳- حرف درباره قران زیاده...یه زمانی زیاد قران میخوندم...یه روز شاید نوشتم...
۴- بابا این حرفا که دری وریه! حرف زدن درباره اش هم وقت تلف کردنه!
۵- به هر حال خدا لعنتشون کنه! ما کاری به این حرفا نداریم و راهپیماییمونو میکنیم!
۶- خیلی ارادت داریم!...

الناز شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:48

من سه نمیخوام من مملی میخوام الهی خاله (که من باشم)قربونش بره دلم واسش یه ذررررررررررررره شده نمیدونم چرا انقدر این مملی رو دوست دارم اصلا شبا خوابشو میبینم
راستی داستانت ایندفعه بهتر تموم شد

- به روی چشم! فردا پس فردا دفتر مشقشو برمیدارم و گوشه یکی از صفحه هاشو آپدیت میکنم!
- مرسی...

ممل خوان شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:01

آقا مادیدیم داری آنلاین جواب میدی جوگیر و هیجانزده شدیم و مثل عقده ای ها گفتیم یه کامنت دیگه هم همینجوری بذاریم....
ازین به بعد قبل از هر اقدامی میزان جنبه مخاطبین رو هم در نظر بگیرین!!!

- شرمنده شدیم رفت! کامنت شما و دو تا بعدیاش رو که جواب دادم خواب بر حقیر مستولی شد و اینجوری شد که الان اینیکی رو دیدم!
- نفرمایید!...راستی ممل خوان جان لحنت برام خیلی آشناس! احیانا نمیشناسمت!؟

الناز شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:12

چه زود جواب دادی!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ذوق کردم در حد تیم ملی

مملی اگه قول بدی همیشه زود جواب بدی واسه همه دوستات دوچرخه میخرم
اصلا پرادو میخرم

آره! بیخود نیست که مموتی میگه ؛ملت ما ملت با نشاطیست!؛...
مملی : من متشکر هستم! چون آبجی کبری میگوید که پرادو پولش خیلی زیاد است! با تشکر!

Zohre شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:29

Sepas. Ma ham eradat darim.

ولی ما بیشتر ارادت داریم! اگه باور نمیکنید بریم تست بدیم!

مهسا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 http://exposed.blogsky.com

حمید من بالاخره نفهمیدم تو موافق آتیش زدنی یا مخالفش . روشن‌گری لطفن پلییییییییییززززززززززززززززز!

بنده کلا با کتاب سوزی مخالفم...فرقی هم نمیکنه قرآن باشه یا آیات شیطانی...کتاب رو باید خوند و درباره اش حرف زد...همین! حالا روشنگری شدی حضرت مهسا کانادایی!؟

مکث شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:10

سلام حمید...این شد پایان متفاوت...خلاقیت... خوشم اومد...مرسی....داستاها رو گرفتی؟

مرسی...سه تا از داستانا رسید...منتظر بقیه اش هم هستم...
تو شلوغی شرکت نمیشه با تمرکز خوند...از خونه میخونم و درباره اش حرف میزنیم...

مکث شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:12

ضمنن خد ا خفه ت نکنه بابت این پاسخی که بهم دادی..سعی کنید با دست فرود بیاید....کشتی من و از خنده...می دون اون شب با محسن میرزاده حرف می زدیم و حرف تو هم بود با این کامنتهای ابداعی ت.....

اونو از جا پیدا کردی!؟ دفعه آخرت باشه با این جاسوس پیر منحرف جنسی هم کلوم میشیا! ما تو بلاگستان آبرو داریم عمه زری جان!

مهسا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 http://exposed.blogsky.com

حمید می‌دونی که من عادت به ساز مخالف زدن دارم اصولن . واسه همین هم باید بگم که همون پایان اصلی داستان رو بیش‌تر دوست داشتم . شاید چون تلخ‌تر بود ......

- بالاخره هر گلی یه بویی داره! (یکی این جعبه نوشابه رو از دست من بگیره تا همه رو برای خودم بار نکردم!)...
- ولی جدا فکر میکنم در تلخ بودن این هم دست کمی از قبلی نداره...

میکائیل شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 http://sizdahname.wordpress.com

این سه مدلش به کنار .... ازونائی هم که میان با آب وتاب قضیه رو تعریف میکنن ... انگار فجیع ترین و شنیع ترین اتفاق ممکن افتاده و اتفاق دیگه ای تو دنیا نیس که نیفتاده باشه

من پایان قبلی رو بیشتر دوس داشتم آقا حمید ... به نظرم بهتر کار شده بود ...

- آفرین! اصلا انگار رگ گردنمون درد میکنه واسه تورم!
- ایضا جوابی که به کامنت بالایی مهسابانو دادم!...قبلی یه کم گنگ بود و بچه ها باهاش خیلی ارتباط برقرار نکرده بودن...یه سره اش کردم که دیگه حرف و حدیث نداشته باشه!

حمیده شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

من هم از یک سری از آدم ها بدم می یاد که می رن و یک پولی به یک کشیشی می دن می گن بیا این قرآن رو آتش بزن ما در مملکتمون احتیاج به سوژه تبلیغاتی داریم .

نمیدونم...ولی فکر نمیکنم قضیه انقدرا هم پیچیده و برنامه ریزی شده باشه...

اشرف گیلانی شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:54 http://babanandda.blogfa.com



این سه تاییت خیلی عالی بود
خوب فکر می کنی و خوب می نویسی

ممنونم ولی این وصله ها به ما نمیچسبه! (خوب فکر کردن رو عرض میکنم!)...

هیشکی! شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 http://hishkii.blogsky.com/

سلام.
راس میگی در هر سه صورت تا حالا یه بارم قرآن رو نخوندن..
واقعن جالب بود .
آهااا حالا شد..پایان داستانه خیلی خوب شد.. هرچند به نظر من قبلیم خوب بود اما این یکی قابل فهم تره برام!

؛قابل فهمتر؛ رو خوب اومدی! خداییش آخر قبلی رو خودمم درست نفهمیده بودم! زیادی پایان باز بود!

رعنا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:28

سلام مستر حمید . منزل نو مبارک

سلام قربونت! تو همون رعنا (پت پستچی) خودمونی یا یه رعنای دیگه ای!؟ چرا آدرس نذاشتی!؟

مهسا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 http://exposed.blogsky.com

اوهوم اوهوم

حالا نمیخواد انقدر هد بزنی! یه بار هم سر تکون بدی میفهمیم موافقی!

تیشتریا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

ای بابا!‌ دیشب یه کامنت گذاشتم به جای کلن نوشته بودم کل، بعد یکی دیگه گذاشتم اون کل رو درست کردم نوشتم کلن. بعد شما اونی که درس نوشته بودمو پاک کردین؟ کی پاسخگوئه؟

وای بر من! فکر کردم اشتباها دوبار فرستادی یکیشو پاک کردم! عیبی نداره! دوباره به هر دو صورت درست و غلط بفرست ایندفعه سعی میکنم غلطه رو پاک کنم!

ایران دخت شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 http://iran2kht.persianblog.ir

من آخر اون یکی رو بیشتر دوس داشتم... این خیلی رمانتیک شده...

آره...بقیه هم میگن! آدم میمونه چیکار کنه! قبلی رو میگفتن جناییه این رو میگین رمانتیکه! تازه یکی از بچه ها گفته این پایان بندی هاته! میترسم یکی دیگه بنویسم ایندفعه بگن فتنه گرانه و براندازانه اس بیان بگیرنم!

دخترآبان شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:19 http://fmpr.blogsky.com

بله شما هم کنکور دادید اما در زمان ماموتا :دی ( فک کردی خواستم بگم سنت زیاده ؟ خدایی ؟ آفرین به این هوش :دی )

آدم در زمان ماموتا کنکور بده خیلی بهتر از اینه که در زمان مموتی کنکور بده! (فک کردی خواستم بگم خیلی بچه ای!؟ خدایی!؟ آفرین به این هوش! :دی)

حمیده شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:22 http://www.skamalkhani.blogfa.com

تا به حال کسی بهت گفته که خیلی با نمکی ؟؟؟

با خواندن نوشته هات ته دل آدم قیلی ویلی می ره .

آره! معمولا اونایی که میخوان سر به سرم بذارن همه شون همینو میگن!

می نو شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:33 http://Minoo6.persianblog.ir

حالا شد صدو یکی

- چی شد صد و یکی؟...عاشقانه ها؟...بیشتر از این حرفاس...بیخیال شمردنش شو...

Kiarash شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:31

والا ما قرآن زیاد خوندیم البته بیشتر فارسیش رو یک مدتی هم تو این حوضه اینها رفت و آمد داشتیم !!! اینها رو گفتم که بگم لامذهب نیستم ...
ااصلا قرآنی آتیش نزدن که این ملت همیشه در صحنه راه افتادن تو کوچه خیابون ...
قرآن رو اونموقعی آتیش زدن که از توش 1000 جور تفسیر در جهت توجیه گند کاری هاشون درآوردن !!!
کار اون کشیش احمق آیا موجب اسلام گریزی و تضعیف قرآن میشه ؟؟؟ قطعا نه اما گند کاری هایی که به نام اسلام و در لباس اسلام می کنند اثر مخربی داره که گاها جبران ناپذیر !!!

تفسیر...اصلا از واژه تفسیر هم بدم میاد! بنظرم تفسیر شکل مودبانه و عالمانه این عبارته! : "حرف گذاشتن تو دهن خدا!" یا "اگر من خدا بودم اینها را میگفتم!"...

سال صفری یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:08

۱.من این ؛سه؛ رو زیادی دوست داشتم
۲. اون یکی پایانو هم بیشتر دوست داشتم در نتیجه همون ورژن اصلی رو سیو می کنم و اهمیتی هم نمیدم که پیگرد قانونی دارد!

- مرسی...کلا دستم اومده اونایی که جدیترن رو بچه ها بیشتر خوششون میاد ولی حقیقتش خودم بیشتر مایلم ؛سه؛ ها غیرجدی و فان باشن...
- ای بابا! تا حالا که اون قبلی بود همه انتقاد میکردنا! تا عوض کردیم عزیز شد! ننگ بر شما کوفیان مرده پرست! (فکر کنم خیلی پیاز داغشو زیاد کردم!)...

پرند یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 http://ghalamesabz1.wordpress.com

اصلاً من با این پستت کار ندارم!
من با این جواب کامنت بالایی کار دارم!
"حرف گذاشتن تو دهن خدا"!!!؟ :))))))
یعنی من هر چی آیکن خنده و قهقهه و غش و ضعف و اینا بذارم اینجا کمه!
آیکن دل خنک شدن هم که نداریم!
مجبورم همین جوری به صورت کاملاً خود درگیرانه ای ذوق کنم! :)))))))
ای وای که من خودمو کشتم سر این به اصطلاح تفسیر سر بحث با دیگرانی که می خواستن به هر طریق ممکن مجابم کنند قرآن تفسیر داره ولی نتونستم همچین جمله ی نابی دربیارم از توش و تقدیمشون کنم! :)))))))))))

- مرسی...
- میدونستی یکی از دلایلم برای نوشتن اینه که تو میخونی؟...تو و چند تا دیگه از دوستان که کامنتاشونو (بدون در نظر گرفتن تاییدی یا انتقادی بودن نظرشون) دوس دارم...

نوید یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 http://navidam.blogfa.com

ای آتش زدن قرآن هم بلوایی شده ها

- یعنی واکنشها به اونجاها هم رسیده!؟...راستی شما کدوم شهر آلمان هستید؟...
- آره...بلوایی شده...انگار این مملکت بدون بلوا روزش شب نمیشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد