گوشه دفتر مشق یک مملی! - جنگ و صلح سر دوراهی شهر ری-مسکو

امروز دایی شمس الله که دایی مامانم است و در اینجا آن را گفته ام به خانه ما آمد! خیلی ناراحت بود و خیلی گریه کرد و گفت که آرمیتا عاشق تولستوی شده است و میخواهد برود مسکو! (مسکو یک جایی است که از ورامین که خانه عمو محمدم در آن است هم دورتر است! تولستوی هم برخلاف اسمش که خنده دار است و آدم را یاد توله سگ میاندازد آدم است و بغیر از آن نویسنده هم است!)...آرمیتا گفته میخواهد برود مسکو تا دم و باز دم انجام بدهد و حس آناکارنینا موقع خیانت و رنج ایوان ایلیچ را موقعی که داشته جانش درمیرفته قورت بدهد! من فکر میکنم تا حالا حتما نفس آناکارنینا را باد از مسکو برده است و بهتر است که قبلش زنگ بزند بپرسد که اینهمه راه را الکی نرود!...ولی دایی شمس الله میگوید نمیخواهد برود مسکو چون آنجا بازار تهران ندارد که برود در آن حجره داشته باشد و حسینیه زنجانیها ندارد که کمک کند برای آن موتور برق جدید بخرند و قیمه بدهد! و تازه دختر فقیر هم ندارد که به آن کمک بکند! و از همه بدتر شهر ری ندارد که برود سر خاک کبلایی خانوم و گریه بنماید!...ولی آرمیتا گفته به هر حال برای اینکه برود با تولستوی نفس بکشد مهریه اش را لازم دارد که ۱۳۶۸ تا سکه است! (ما تا یکان دهگان خوانده ایم ولی فکر میکنم این از چند تا بسته ده تایی هم بیشتر باشد!)...وقتی دایی شمس الله رفت آبجی کبری محکم سرش را تکان داد و گفت "خوش به حال پیرمرد که نمیدونه تولستوی از مسکو متنفر بود و تا آخر عمر پاشو اونجا نذاشت!"...بعد هم داداش اکبر محکم سرش را تکان داد و گفت "خوش به حال مسکو!" (بعد هم من محکم سرم را تکان دادم ولی متاسفانه هیچی به یادم نیامد که بگویم!)...پایان گوشه صفحه هفتم!

نظرات 66 + ارسال نظر
یک انسان مربع دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:29 http://mosbate40.blogsky.com

فکر کردم فامیلیم!
بذار بخونم مطالبتو میام می گم.


ابر چند ظلعی!!

چرا که نه! به قول شاعر "بنی هندسی جات ز یک گوهرند!"...

تیشتریا دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:59 http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

بعد هم من محکم سرم را تکان دادم ولی متاسفانه هیچی به یادم نیامد که بگویم!
=))))))))))))
آدم دلش می خواد گاز بگیره این مملی رو D:

نکنید اینکارارو! این مملی با بقیه بچه ها فرق داره ها! گازش بگیرید گازتون میگیره! از ما گفتن!

تیشتریا دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:03 http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

شما که نشستی این پشت زحمت کشیدی اینو نوشتی گوشیتم بر میداشتی یه عکس مینداختی میفرستادی خب!

واللا بنده از محل کار آپدیت کردم و بدینجهت که ما لباس شخصیها به طبع کارمون باید یه چیزایی رو رعایت کنیم ؛عکاسی ممنوع؛ هستیم!...از منزل به روی چشم حتما!

پرند دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:07 http://ghalamesabz1.wordpress.com

"ما تا یکان دهگان خوانده ایم ولی فکر میکنم این از چند تا بسته ده تایی هم بیشتر باشد!"

این جمله را عشق است!
چطوری انقدر دقیق تو دنیای کودکی و جزئیاتش سیر و سیاحت می کنی؟ :دی

کار آسونیه...باید چشاتو ببندی و یاد چیزایی بیفتی که آدم بزرگ بودن بهت داده!...اونوقت با کله پرت میشی تو کودکی! (هرچند خداییش کودکیمون هم مالی نبود!)...

پرند دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:09 http://ghalamesabz1.wordpress.com

خیلی دلم می خواد یه بار این معلم مملی گوشه ی دفتر مشقش رو ببینه، ببینم چی میشه!!
خیلی خب!
خودم می دونم کودک آزاری دارم!

آره! میدونم! سر اون پست ؛سه؛ که درباره بچه ها بود هم یادمه که گفتی بعضی وقتا باید "یک کتک مفصل نوش جانشان کنی!"...من هم با کودک آزاری کاملا موافقم! بیا یه انجمن کودک آزاران مقیم مرکز تاسیس کنیم!

پرند دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:11 http://ghalamesabz1.wordpress.com

اصلاً وایسا ببینم!
الآن که تابستونه!
مشق کجا بود که دفتر مشق داشته باشه؟!
فکر کنم مملی کلاس تقویتی میره!
این مثل این سوتی های فیلم و سریال های تلویزونی شد!

این کامنتت رو چون انتقاد مغرضانه بود جواب نمیدم! (کلا مرجع تقلید من مموتیه! لذا فقط ازم تعریف کنید بی زحمت!)...

الناز دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:33

واقعا باحال مینویسی
من به خاطر این مملی از صبح تا شب تو وبلاگ ابر چند ضلعی پلاسم

قدم رو چشم ما میذارید! تا باشه از این پلاسا! (آیکون ابله پرشین بلاگ اینجا خیلی بدرد میخورد ولی متاسفانه نداریم! لطفا شما خودت تو ذهنت تصور کن!)...

کرگدن دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:06

جددن تو اینا رو از کجات در میاری بچچه ؟!
چن جاش ترکیدم !
چن جاش ام ... اوممم ...
باز ترکیدم منتها بی علامت تعجب ...

مثلا کجاها؟

یک انسان مربع دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:32 http://mosbate40.blogsky.com

خب خب خب.
بعله.خوندم.
مطالبت بسی دل گشا بودن هم ظلع!


خوشمان آمد.

سایه تان کم نشود مربع جان! بفرمایید صدر مجلس! بالاخره ما اشکال هندسی باید بیشتر هوای هم را داشته باشیم!...

کرگدن دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:50

خیلی ناراحت بود و خیلی گریه کرد و گفت که ( زنش ) آرمیتا عاشق تولستوی شده ...
خب شاید یکی اون ( اینجا ) که گفتی رو نخونده باشه !

سعی کردم یجوری بنویسم که کسی اون رو نخونده باشه هم گیج نزنه! (ضمنا این تیکه ای که کپی-پیست کردی ربطی به حرفی که زدی نداشتا! گمونم میخواستی خط اول رو کپی کنی درسته!؟)...

دکولته بانو دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:18

سلام...وااااااااااااای رفتم دوباره اونجا رو خوندم...از هر دوتا خاطره مردم از خنده...خیلی خوووووب بود...البته انگار سن مملی داره میره بالا...چون کلمه های سخت سخت رو دیگه هم خوب می شنوه...هم خوب می تونه بنویسه...آففرین...

آفرین! از دقتت خوشم اومد! همش منتظر بودم یکی بپرسه مملی چطوری "آناکارنینا" و "ایوان ایلیچ" و "تولستوی" رو درست نوشته! (اگه فکر کردی به جوابش هم فکر کردم سخت در اشتباهی! فقط تا اینجاشو فکر کرده بودم که یکی ممکنه بپرسه! همین!)...

دوست ممل دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:53

پارمیدای پسر خاله عبدلله من هم یک روز خواست که برود هلند(هلند یک جای خیلی دور است که گاو و گلهای خوبی دارد). پسر خاله عبدلله هم خانه پارک دارش و ماشین قرمزش را فروخت و داد به پارمیدایش که برود هلند و ۳ ماه دیگر که از دولت اجازه گرفت آنجا زندگی کنند به عبدلله بگوید که او هم برود هلند.(دولت به یک عالمه مرد و یه کم زن میگوییند که ما به آنها پول میدهیم ولی در هلند آنها به مردم پول میدهند) حالا ۳ سال است که عبدلله منتظر است که برود هلند ولی به گمانم باید باز هم صبر کند که بچه پارمیدا و جورج که اسمش دنیل ابراهیم است بزرگ شود و از آب گل در بیاید.

چققققققدر خوب بود!..."هلند یک جای خیلی دور است که گاو و گلهای خوبی دارد!"...
شما کی هستید؟...زیبا مینویسید...خوشحال میشم آدرس وبلاگتون رو بذارید تا بیشتر ازتون بخونم...

کودک فهیم دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:03 http://www.the-nox.blogfa.com

عالی بود..من قبلا تعریف وبلاگ ابرچندضلعی رو شنیده بودم..فکر می کنم (اگر اشتباه نکنم البته) از وبلاگ کرگدن عزیز بود..اما سعادت خوندن نصیبم نشده بود که هم اکنون شد..چند قسمت از متن رو واقعا دوست داشتم:
"ما تا یکان دهگان خوانده ایم ولی فکر میکنم این از چند تا بسته ده تایی هم بیشتر باشد..و همچنین تکه ی آخر متن.."
خوشحالم از آشنایی با شما.باز هم شما را خواهم خواند.

چه جالب! بنده هم دورادور میشناختمتون ولی نزدیکانزدیک(!) نه! خداروشکر که کرگدن سبب خیر شد ما با شما آشنا بشیم اگر خدا خواهد!

مسی ته تغاری دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:05 http://masitahtaghari.blogspot.com/

اونوقت میگن لایحه حمایت از خانواده بده . بیا اینم از عواقبش

کی میگه لایحه حمایت از خانواده بده!؟...به نظر من که خیلی هم خوبه! (البته برای اونایی که میتونن چند تاشو بگیرن و بدون مصرف بندازن گوشه خونه نه برای ما بدبخت بیچاره ها که یکیشم نمیتونیم بگیریم!)..

مهسا دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:00 http://exposed.blogsky.com

من از این یکی خاطره که هیچ‌چی نفهمیدم! قر و قاطی بود به خدا همه‌ش!

قروقاطی!؟...ایول! پس نوشته هام تازه داره به خودم شبیه میشه!

ماهی تنگ بلور دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:49 http://hichooopoooch.persianblog.ir/

میبینی هر چقدم اسکناس جمع کنی آخر یکی همه رو نابود کنه

تنها مواقعی که گردش مالی کلان بین طبقه مرفه و آسیب پذیر اتفاق میفته همین مدل کلاهبرداریاس!...پس لذا نوش جانشان!

مهتاب دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:09 http://www.tabemaah.wordpress.com

ما قد مملی بودیم دفترمون کاهی بود و باید خون به جیگر می شدیم تا هی با خودکار قرمز خط بکشیم کنارش ؛ حالا دفتر مملی لینک خور هم داره ! فکر کن !

راستش دلم نمیخواست انقدر تابلو لینک بدم ولی چاره ای نبود دیگه!

مهتاب دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:12 http://www.tabemaah.wordpress.com

خیلی نفس گیر بود این حمید !
من که خسته شدم بسکه واسه عنوان هات خودم رو خنج انداختم , تو خسته نشدی ؟؟
...
" من فکر میکنم تا حالا حتما نفس آناکارنینا را باد از مسکو برده است ... ما تا یکان دهگان خوانده ایم ولی فکر میکنم این از چند تا بسته ده تایی هم بیشتر باشد ... هم من محکم سرم را تکان دادم ولی متاسفانه هیچی به یادم نیامد که بگویم "
...
چی بگم ؟؟؟
هم چنان خنج می اندازیمممممممم

- الهی ما بمیریم اگر بابت این ناقابل نوشته های ما آسیب جسمانی به شما عارض شود!...از این به بعد اگر به خنج نیاز شد تماس بگیرید هرجا باشیم خودمان را در اسرع وقت میرسانیم که این قبیل خشونتها روی ما اعمال شود! دندمان نرم!

احسان جوانمرد دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:59 http://www.1379.blogsky.com

عالی بود بچه.
حمید نوشتن رو جدی (تر) بگیر جان مادرت.
از این محسن که آبی گرم نشد...

- واللا ما نوشتنو جدی میگیریم! اون بی وفا مارو جدی نمیگیره!
- مرسی احسان عزیز...راستی خیلی وقت بود نبودیا!

ممل خوان سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:41

مسکو یک جایی است که از ورامین که خانه عمو محمدم در آن است هم دورتر است!

این قسمتش رو خیلی دوست داشتم.یاد بچگی خودم افتادم.

- مخلصیم ممل خوان!...
- راستی این اسم شما فلسفه اش چیه!؟ نکنه با این مملی ما نسبتی دارید و رو نمیکنید!

آلن سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:43

یادش بخیر.
یه زمانی وقتی با هواپیما به مسکو سفر می کردی ؛ موقع رسیدن ؛ مهماندار اعلام میکرد : اینجا فرودگاه مسکوس ...

هنوزم همون جمله رو میگه ؟ هنوزم پس و پیش میگه ؟


دمت گرم! ترکیدم از خنده یواشکی نصفه شبگاهی!

من و من سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:02

همه ی غصه ی دایی شمس الله برای رفتن به مسکو یه طرف اینکه اونجا دختر فقیر نداره که بهشون کمک کنه یه طرف هررررررررررررررررر

- واقعا برای این آدمای دست بخیر سخته! حالا دست بخیر یا دست به هرچی! اصلا به ما چه!
- چقدر این "هرررررررررررر"تان چسبید! مرسی!

هیشکی! سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 http://hishkii.blogsky.com

سلام آقای حمید. شما معرکه اید...
عالی بود...عالی...
کاش مملی یه چی بخوره یا یه کاری کنه که تو همین سن بمونه! آخه آدما بزرگ تر که میشن این صداقتو دیگه ندارن...

- خودت معرکه ای هیشکی بانوجان!
- تو همین سن میمونه...تا وقتی زنده اس...خیالت تخت...این یکی باید بمونه...

الهه سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلام...به سادگی کودکانه که مینویسی روح خواننده رو قلقلک میدی!حتی کسی مثل من که ذاتن قلقلکی نیست!جوری عاشق مملی شدم که دلم میخواد بغلش کنم و واسه خودم نگهش دارم مبادا یکی بیاد و دوست داشتنی ترین و صادقترین پسربچه ی دنیا رو ازم بدزده!تو این دنیای پر گیر و گرفتاری ؛دنیای مملی مثل یه بهشت بزرگه با همه ی امکانات رفاهی!!خدا بهشت سازهایی مثل شما رو از ما نگیره....

- چه حس خوبی داشت این کامنت...حالم خوب شد...مرسی...
- اگه دلت میخواد بغلش کنی اینکارو بکن...مملی هم خوشحال میشه..
یاد اون دیالوگ امین حیایی تو فیلم "چه کسی امیر را کشت" افتادم..."یه دوست خیالی که واقعا دوستت داره بهتر از یه دوست واقعیه که خیال میکنی دوستت داره"...

مرضیه(سیندرلا) سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:00

سلام..دیگه خودتون میدونید که عالی مینویسید پس من تکرار مکررات نمیکنم.
اون کامنت دوست ممل من بودم.من خوب نمینویسم فقط احتمالا از نویسنده ها خوب تقلید میکنم (اونم چون شما میفرمایید که خوب بود).

و دیگه اینکه من اونقدر خلاق و با استعداد نیستم که ویلاگ داشته باشم.ولی اگه یه روز زدم اول به شما آدرسشو میدم

این حرفا چیه!؟ عالی بود! عالی!...
حالا مثلا ماها که وبلاگ داریم همه مون خلاق و با استعداد و نویسنده بالفطره ایم!؟...نه بابا!...قبلا هم یه جا گفتم...اگه میخواستیم شاهکار بخونیم میرفتیم کتابخونه نه وبلاگ! ما اومدیم همدیگه رو بخونیم و در کنارش دورهمی خوش باشیم! همین!...

می نو سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 http://Minoo6.persianblog.ir

مملی یک کودک فهیم ِ ها!!!! یعنی یه خورده زیادی فهیم ِ.به اندازه ی نوشته های تو دوستش دارم

اگه این کامنتو نیم ساعت زودتر دیده بودم اون حرفارو درباره عکست تو پست معابد کرگدن نمیزدم! (البته احتمالا تو هم اون کامنتو ندیدی چون بهت نمیاد بخوای جواب بدیای کسی رو با خوبی بدی!)...[آیکون بچه پرروی بی آبرو!]...

عاطفه سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:20

سلام و حال شوما چطوره و اینا.. برم داستان رو بخونم..

خیلی مخلصیم!...برو بخون زود بیا!...من همینجا وایسادم!

الهه سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:10 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

"یه دوست خیالی که واقعا دوستت داره بهتر از یه دوست واقعیه که خیال میکنی دوستت داره"...عجب جمله ی به جایی بود!تو هر موقعیتی یه جمله ی خاص به درد میخوره ولی آدم باید خیلی توانا باشه تا جمله ی درستو تو مکان درست استفاده کنه...واقعن بهت تبریک میگم...و با این جمله با بند بند وجودم موافقم...این مدت وبلاگنویسی بهم ثابت کرده خیلی محبتا و دوستی های خیالی و مجازی عمیقتر و صادقانه ترن چون آدما از هم انتظاری ندارن و طرفشونو همونی که هست میخوان و دوست دارن....مرسی که به همچین جمله ای مهمونم کردی...و مرسی که اجازه ی بغل کردن مملی رو بهم دادی...و خوشحالم که حالت خوبه...

ممنونم...ولی باید اعتراف کنم حافظه بنده در حد تک سلولی هاس! این یکی هم شانسی یادم افتاد!...
"چون آدما از هم انتظاری ندارن"...دقیقا...بلاگستان خیلی چیزا به نسل ما داده...مهمترینش همینه...اینکه میتونیم بدون ترس خودمون باشیم...بخاطر همینه که اذیت میشم وقتی جاهایی رو میخونم که میبینم از این قابلیت استفاده نکردن و به طرز ناامیدکننده ای از خودشون فرارین...

آناهیتا سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:24 http://ana65.blogfa.com

پس حمید تحلیل گر شمایید!!!!!!این ممل شما چه باحاله.قرو قاطی مینویسین ولی به دل میشینه.

- تحلیلم کجا بود!؟ اینارو ضد انقلاب داره به بنده میچسبونه! شما خام نشید!
- قروقاطی!...چه باحال!...تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم!...مرسی...

منوخودم سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:09

حض بصری بردم ار پستت حمید...
جددی میگم اینو...

- الهی فدای تو و اون حظ کردنت بشم!...من هم اینو جدی میگم!...
- مرسی عزیزم...

میثمک سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:28 http://meesmak.blogfa.com

داش حمید ! از اونجایی که دیدیم داستانهای دنباله دار مملی تو بدجوری گرفته ، منم به مخم یوخورده فشار آوردم و یه چیزی از توش درآومد. از امروز سری دنباله دار "داستانک تصویری"‌رو میخوام رو وبلاگ بذارم. خوشحال میشم بعنوان یه صاحب سبک نظرتو بگی تا بتونم کارهای بعدی رو هم فرتی بدم بیرون

- دیدم! آقا از این چیزای صحنه دار نذار! شما دیگه جزو مدیران دولتی این مملکتی! از نون خوردن میفتیا!...از ما گفتن بود!
- ولی با تمام این حرفا باحاله!...ادامه بده!...

نقطه سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:14 http://www.dngerous.blogfa.com

خیلی باحال مینویسی باااو دمِ شما هات من عاشششششششششقه ایی مملی شدمااا

- دم شما نیز!...
- راستی چرا رو آدرس وبلاگت کلیک میکنم باز نمیشه!؟ اشتباه تایپ کردی یا مشکل از کلیک کردن منه!؟

آناهیتا سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:25 http://ana65.blogfa.com

آقا ما زین پس خواننده پرو پا قرص شماییم. لینکتان نمودیم.این مملیو بیشتر بنویسید.ما ازش خوشمان آمده شدید.

مرسی...اگه انقدر خوشتون اومده کادوش کنم با پیک براتون بفرستم! بی تعارف!

هیشکی! سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:46 http://hishkii.blogsky.com/

آقای حمید دعوام نمیکنید اگه یه بار دیگه کامنت بذارم وبگم ده بار دیگه این پست رو خوندمو هنوز خوندنش لذت بخشه برام و بعد از این کامنت یه بار دیگه هم میخونمش اما قول نمیدم بار آخر باشه..

(ما تا یکان دهگان خوانده ایم ولی فکر میکنم این از چند تا بسته ده تایی هم بیشتر باشد!)

چقد نازه این جمله...

- پرسیدن نداره! معلومه که دعوات میکنم! از این به بعد برای هربار خوندنش باید ۱۰۰ تومن به حسابم واریز کنی!...ملت عجب رویی دارنا!
- مرسی هیشکی بانو...

سارا سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:14

سلام . از اونجا کارمند عملا کاری انجم نمیدن. من هم به نوبه خودم کارمندی هستم که باری مسئولیتی رو به دش می کشم و اخر ماه هم حقوق می گیرم. اسمش مسئول نظارت . فکر کنم از اسمش معلوم باشه که ینی چند ساعت در روز کار مضاعف. امروز همینجوری از رو بیکاری گذرم به وبلاگت خورد و رفت تو لیست بلاگ هایی که من حتما هر روز سذی بهش میزنم.بهت تبریک میگم بابت ساده نویسی هات. و یک رنگ نویسی هان . موفق باشی.

- زیاد عذاب وجدان نداشته باش! همه همینطورین! بنده خودم اکثر پستای یک ماه اخیرم رو از محل کار آپدیت کردم! شانس بیاریم اون دنیا این آپدیتارو داغ نکنن بچسبونن بهمون!
- متشکرم...چشاتون یک رنگ میبینه!

مهتاب سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:33 http://www.tabemaah.wordpress.com

"یه دوست خیالی که واقعا دوستت داره بهتر از یه دوست واقعیه که خیال میکنی دوستت داره"...
...
با الهه به شدت موافقم
تو تبحر خاصی داری توی بکار بردن حس و جمله توی موقعیت های درست و به یاد سپردنشون برای روزهای مبادایی که هر روز و هر لحظه ند ...
.
.
.
الهه جان مملی رو بغل کردی یه کوچولو هم بده ما تنگ بفشاریمش و لپش رو بکشیم .. باشه ؟

- حالا ما هی بگیم شانسی بود این جمله و گردن نگیریم شما هم هی گیر بدید که از نکته سنجی ماس! اصلا آره! از نکته سنجی ماس! میتونیم هستیم! خیالت راحت شد!؟
- حالا که اینجوری شد به الهه هم نمیدم! شما ازونایی هستید که بچه کوچولوهارو میچلونید و آبلمبو میکنید!...مملی پاشو بریم!

ممل خوان چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:14

یه خصوصی نوشتم ثبت شد؟

بله...دیدم...جوابشو به آدرس ایمیل دومی که داده بودید فرستادم...عذر میخوام که در جواب دادن به کامنت خصوصیتون تاخیر شد...دیروز داشتم جوابتونو میدادم که کاری پیش اومد و بعد هم یادم رفت! خلاصه که باید به حافظه جلبکی بنده ببخشید!

Kiarash چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:38

1368 تا !!! زنده باد لایحه حمایت از خانواده !! :دی

شاید مسخره ام کنید ولی من با این قسمت این لایحه که برای مهریه سقف ده میلیون تومانی تعیین کرده موافقم...چه کاریه یه کسی بدتر از من که بلیط اتوبوس بی آر تی رو هم از نداری میپیچونه پای سند رسمی که چند صد میلیون عندالمطالبه بدهکارش میکنه رو امضا کنه!؟ اون هم تو روزگاری که دیگه جمله "کی داده کی گرفته" در مورد مهریه صدق نمیکنه!

نقطه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 http://www.dngerous.blogfa.com

مشکل از کلیک کردنه شماست . شک نکنید . من درست نوشته شده

ینی میخواسسی بگی میخواسسی بیای وبم ؟ من بسیار خوشال میشم شما رو تو کلبه ام زیارت کنم . کلبه ما کوچک است عمق آن وسعت دارد .

- آره انگار راس میگی الان که کلیک کردم اومد! فکر کنم دفعه قبل چون بدون بسم الله کلیک کردم باز نشد!
- بله که میخواسسم بیام!...شکسته نفسی میفرمایید...

تیشتریا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

" آنچه توانسته ایم، لطف خدا بوده است! "
بانک پاسارگاد، بانک هزاره ی سوم!
D:

بر منکرش لعنت!...ضمنا من فقط دفعه اول مفتی تبلیغات میکنم دفعه بعد باید پورسانت مارو بدیدا!

نقطه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 http://www.dngerous.blogfa.com

میگما شما خیلی شبیه یه نفری هسسی . شما معلمی ؟

- آره! از کجا فهمیدی!؟ بنده معلم عشق و ایثارم!...
- از شوخی گذشته نه واللا! بنده هنوز خودم شاگردم! خیر باشه! حالا واقعا شبیه کی هستم!؟ کنجکاومون کردی!

اشرف گیلانی چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:34 http://babanandad.blogfa.com




منم این می گم از قول سوسن:

خوش به حال دیوونه
که همیشه خندونه
تو تموم زندگیش
روشو بر می گردونه

آخ آخ...چقدر این آهنگ رو دوس دارم...همین حالا انگار یکی داره تو گوشم میخوندش...مرسی...

کاغذ کاهی(نازگل) چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:15 http://kooche2.blogfa.com

اومدم تشکرات کنم و خسته نباشیدات بگم !

خیلی باحال بود . تازشم کار وب ار سکه ما رو با عشق و عاشقی تاخت زدی رفت !!

- آها!...اون جوگندمیه رو میگی!؟...چه اشکال داره!؟...اتفاقا میگن مردای جوگندمی خوش اخلاقترن!...
- از شوخی گذشته خوشحالم که خوشت اومده...

حمیده چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:27 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

وااااااااااای چقدر گوگولی .

مملی رو میگید دیگه!؟...

نقطه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:05 http://www.dngerous.blogfa.com

ما غلط بکنیم به شما بخندیم . گربه که ترس نداره خودش خبر نداره . نه این گربه های من بسیار زیبا و جذاب هسسن اصن هم ترس مرس ندارن .

مادر ما ازین شیرین زبانی ها بسیار انجام میدهد .

انیمیشن داش سیا میخوام چیکار ؟ عقده ایی بار بیام بهتره ؟

ااا؟ حتما حکمتی توش بوده که دیروز وبمو نمیتونسسی باز کنی و وبم بره رو مخت . چون قالبم مشکی بود . واااای . دیدی ؟ معجزه ایی بود واسه خودشا . اصن بعده این همه وقت یهویی خواسسم قالبمو عوض کنما . خدا خیلی دوست داره . شک نکن

خدا همه ی رفتگان و نرفتگان رو بیامرزه ...

- نفرمایید! غلط از ماست که میترسیم! خدا گربه هاتون رو براتون حفظ کنه ولی جذابیت گربه های شما چیزی رو در جهان بینی گربه ای بنده عوض نمیکنه!
- پس معلوم شد تو شیرین زبانی به کی رفتید!
- قانون همه جا حرف اول رو میزنه! باید بعضی جاها با کودک(!) با جدیت برخورد کرد!
- شک که نمیکنم ولی برام جالبه! آخه تا حالا خیلی دوسم نداشته! شاید داره کم کم سر عقل میاد!
- ممنون...همچنین برای شما...

نقطه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:10 http://www.dngerous.blogfa.com

وقتی میگم شبیه یه نفری هسسی بعد میپرسم معلمی ؟ به نظرت شبیه چه کسی غیر از یه معلم میتونی باشی ؟

بسیار شبیه یه معلم ریاضی هسسی . اتفاقا بر حسب تصادف اسمِ ایشون هم حمید هست . اگه فامیلیتون باقرلو نبود شک نمیکردم خوده اون معلمی . اینو کاملا جدی گفتم .

از ریاضی متنفرم! در حد جدول ضرب بلدم و همین قدر برام کفایت میکنه! این بنده خدا خیلی شانس آورده که من ایشون نیستم! (الکی الکی چه جمله سختی شد!)...

محبوبه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:46 http://sayeban.persianblog.ir

اخی!! داستان دایی شمس الله اولین داستانی بود که ازت خوندم... طفلکی...

جدا!؟...چه یادته!...مرسی...

عاطفه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:01 http://hayatedustan.blogfa.com/


سلام.. اومدم تشکر کنم بابت زحمتی که برا تحلیل عکس های معابد اهالی بلاگستان کشیدی..

سلام...زحمتی نبود خودمم لذت بردم...این منم که باید از شما بابت این فرصتی که بهم دادید تشکر کنم...مرسی...

تیراژه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:38 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام

اول اینکه به نظرم وبلاگ با سبک و به خصوصی داری!

دوم اینکه بین مملی شما و قلی ما یه شباهتایی وجود داره انگار!
منم از زبان قلی یه انشا توی بلاگم نوشتم!

جدا!؟...چه باحال!...حتما میخونم...خیلی دوس دارم بدونم همسن و سالای خیالی مملی خیالی به چیا فکر میکنن!...مرسی...

سبزه پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:34 http://www.sabzeyeid.blogfa.com

مرسی. من این داستان های زنجیره ای ممل و دنبال میکنم و دوستش دارم عجیییب.

حمید خان اگه برات جالبه بدونی تاثیر آب و هوا بر جنگ هسته ای رو یه سر به وبلاگم بزن.
من همین دیشب متولد شدم.

اگه نیای ضایع میشم و من از سه جور ضایع شدن بدم میاد.(چشمک)

- جدا تاثیر داره روی هم!؟...باید جالب باشه!...میخونم...
- تولدت مبارک! چه زود زبون باز کردی!...
- این حرفا چیه!؟...ما مخلص شما تازه متولد شده عزیز هم هستیم!...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد