گوشه دفتر مشق یک مملی! - کسی سال ۶۹ یه پاککن خرسی پیدا نکرده؟

 تقدیم نوشت : همه مملی هایی که نوشتم...با اونایی که ننوشتم...و اونایی که تو دلمه و هیچوقت نخواهم نوشت...تقدیم به میرهان...دلم میخواست با همین حالی که الان دارم اندازه یه دفتر مشق هزار برگ براش بنویسم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...ولی حیف که..."تو کوله پشتیم نون و پنیر بذار مامان...میخوام برم کلاس اول...میخوام پاککن خرسیمو پیدا کنم...شاید هنوز تو جامیزی نیمکتی باشه که دیگه نیست...آخه انقدر دوسش داشتم هیچوقت مصرفش نکردم...آخه نمیخواستم از گوشای خرسی کم بشه...آخه خرسی بدون گوش دیگه نمیخندید...دارم میرم هفت سالگی...با لبخند بدرقه ام کن مامان...پشت سر کلاس اولی گریه شگون نداره...باشه مامان؟"...   

.

چند روز قبل صبح زود اول مهر شد! بچه ها در اول مهر ناراحت میشوند و به مدرسه میروند ولی بعدش خوشحال میشوند! چون در مدرسه آدم خیلی تفریحهای زیادی انجام میدهد! یکی اش این است که گچها را به طرف هم پرتاب میکنیم! البته چند روز پیش که یک گچ بزرگ پرت کردم و به کله یکی از بچه ها خورد و الکی خیلی گریه کرد و سرش خیلی باد کرد آقای ناظم من را دعوا کرد! من خیلی از این کار پشیمان شدم و تصمیم گرفتم از این به بعد فقط گچهای کوچک را به طرف همکلاسیهایم پرتاب بنمایم!...یک کار خوب دیگر که میتوان در مدرسه انجام داد آب پر کردن در دهان و ریختن به روی دانش آموزان است! در این تفریح یک کار بامزه که علیرضا امروز به من یاد داد اینجوری است که آدم الکی لپهایش را باد بکند که مثلا در آن آب است و بچه ها را دنبال بکند! اینجوری هم لپهای آدم خسته نمیشود و هم خیلی کیف دارد! فقط بدی اش اینست که نمیشود هیچکس را راستکی خیس کرد!...البته در مدرسه خیلی چیزهای ناراحت کننده هم است مثل اینکه کلاس پنجمی ها به ما میگویند " بی سوادهای زر زرو!" و همش ما را اذیت میکنند! یک چیز ناراحت کننده دیگر هم است که آدم باید روپوش سرمه ای بپوشد که خیلی مسخره است و آدم آبرویش میرود! (من دلم میخواهد آن لباس قرمزم که مرد عنکبوتی داشت و مامانم انقدر شسته که خطهایش رفته است و مرد غیرعنکبوتی شده است را بپوشم!)...در کل مدرسه خیلی جای خوبی است چون آدم در آن علم و دانش یاد میگیرد!...پایان گوشه صفحه هشتم! 

 .

پی نوشت : ببخشید که در جواب دادن به کامنتهای پست قبل تاخیر شد...ممنون از همه شمایی که اینروزا تنها دلیل لحظه های بی غصه ام هستید...هزار بار مرسی...هزار بار دمتون گرم...

نظرات 92 + ارسال نظر
زهره جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:52

سلام.اه حی شد اول شدنو از دست دادم.ممنون به خاطر جواب .بابت دوستان جدید هم هر کس جای خودشو داره نگران نباش تا همیشه تو حمید با داستانای مملی قشنگت هستی .نه بابا نگاه کردن وتوجه به بچه ها یه جور تفریحه برام .تازه من که یه پسر دارم افشین که گوشه وبم لینکش کردم اونم کلی منو دوست داره .البته من دخترشو بیشتر دوست دارم هم خوشکل تر وبانمک تر وهم حرف گوش کن ترن .پس انتقادت کوش ؟اخه نمی تونم طرح داستانمو در ملع عام بزارم .خصوصیم که نداری .یه راه بگو تا بهت بگم دوستام میگن طرحش خوبه ولی هم خیلی اطلاعات می خواد وهم خیلی کار میبره

- کامنت اولی تبلیغاتی بود پاکش کردم! حالا تو اولی! تبریک میگم!
- مرسی که یادت نرفته مارو...
- به هر حال همچنان من میگم ؛خوش به حال بچه آینده ات!؛...مشکلیه!؟...
- تو که هنوز کاملش نکردی! کامل شد انتقاد هم میکنم! خیالت راحت!...
- خصوصی دارم! شما خبر نداری! زیر عکسم قسمت "تماس با من" رو بزنی یه کادری میاد که تو اون میتونی خصوصی بذاری...خیلی دوس دارم بخونم...خصوصی بذار یا به آدرس ایمیلم که تو وبلاگ قبلیم هست بفرست...

Helen جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:05 http://www.mydays-h.blogspot.com

متاسفانه بنده به آیکونهای بلاگ اسکای مسلط نیستم! این یعنی چی!؟...

کیامهر جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:18 http://www.javgiriat.persianblog.ir

کی افتخار زیارت شما را پیدا می کنیم
ای مملی دوست داشتنی؟

مملی! : من هم خیلی دوس دارم که شما را ببینم ولی چون خیالی و الکی میباشم نمیتوانم از دنیای خودم بیایم بیرون و بیایم خانه شما!...با تشکر!...

نقطه جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:24 http://www.dngerous.blogfa.com

آخی . الان که بچه مدرسه ایی ها رو میبینم میگم آخی . بیچاره ها باید 12 سال عذاب بکشن .

من اصن هیچی ا روز اول اول ابتداییم یادم نی . پاک کن خرسی هم پیدا نکردم . امیدوارم یه روز بیام ببینم مملی دانشمندی چیزی شده و هنوطم داره گوشه دفتر مشقش خاطره مینویسه .

مملی دوسِت داریم . مملی دوسِت داریم .

- من حس دوگانه ای به مدرسه داشتم...دوسش داشتم...و در عین حال ازش بیزار بودم...
- شاید مملی هیچوقت دانشمند نشه...نویسنده بزرگ یا آدم معروفی نشه...ولی شک نکن که آدم خوبی میشه...شک نکن...
- روبرو آماده باش!...سلطان علی پروین!...داور دقت کن! (ببخشید یه لحظه جو استادیوم گرفت منو!)...

من و من جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:39

حمید هر چی وبلاگ میرهان و مامان باباشو خوندم با اینکه کاملن تحت تاثیر عشق پدر و مادرش قرار گرفتم نفهمیدم که چرا همه ی مملی نوشت ها رو تقدیمش کردی. کاش توضیح می دادی.

کاش میشد...اولین بار که این وبلاگ رو خوندم با خوندن یکی دو پست بیخیالش شدم...ولی بعد که قضیه اش رو فهمیدم با خوندن هر پستش بغض تو گلوم مینشست...کاش میتونستم بگم...ببخشید...اجازه اش رو ندارم...

من و من جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:44

روز اول مدرسه مامان برای من و خواهر جان یک شاخه گل گرفت که بدیم به معلممون. همین جوری که داشتیم عز پل عابر عبور می کردیم نمی دونم چی شد که گل من از کمر شکست. با حسرت گل خواهر جانو نگاه کردم دلم می خواست اولین روز از اولین سال تحصیلیو با گل سالم برم سر کلاس اما نشد. همون گل شکسته رو دادم به معلممون. تشکر کرد . الان که فک می کنم اگه من جاش بودم و میدیدم یه بچه ی ۷ ساله ی خجالتی و هپلی یه گل شکسته اورده روز اول مدرسه می پریدم سفت ماااااچش می کردم. اما این معلما ذوق ندارن لامصبا!

- چه خاطره قشنگی...چسبید...
- به نظر من حس زیبایی شناسی هم مثل دلسوزی یا خشونت و ترس از مرگ یا شهوت یا هر حس دیگه ای به مرور زمان برای کسی که باهاش زیاد برخورد داره از بین میره...مثل پزستاران خانه سالمندان که دیگه با دیدن یه پیرمرد دم موت مثل روز اول دلشون نمیسوزه! یا مرده شورا که از مرده نمیترسن! یا شکنجه گرا که از خشونت حالشون بد نمیشه! یا بازیگران فیلم پ.ورنو که دیگه براشون لذتی نداره!...و معلما که انقدر بچه دیدن دیگه بچه ها به چشمشون یه موجود پاک و آسمانی و خوردنی دیده نمیشن!

مهسا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:44 http://exposed.blogsky.com

آخ من قربون اون روپوش سرمه‌یی‌ت بشم مملی جونم . می‌خوای یه دست لباس مرد عنکبوتی برات بفرستم که هرچی هم شسته بشه خط‌هاش پاک نشه هیچ وقت؟ بوسسسسسسسس یه عالمه

مملی! : خیلی ممنون! خانم مهسا من شنیده ام که شما در کانادا زندگی مینمایید! مامانم گفته است که از غریبه ها و خارجی ها چیزی نگیرم ولی من چون مردعنکبوتی را خیلی دوست دارم یک دانه برای من بفرستید! فقط مامانم آن را نفهمد!
آدرس : تهران - کنار خانه علیرضایینا!...باتشکر!...

من و من جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:44

غصتو نبینم رفیق! زود خوب شو لطفن.

چقدر خوبی تو...خودت تو اوج غم و غصه ای ولی باز...
خدا شاهده روزی نیست که یاد محمد نیفتم ولی چه کنم که نمیخوام همش بپرسم و غمتو بیشتر کنم...امیدوارم هر چه زودتر خبر سلامتیشو تو وبلاگت بخونیم...

الناز جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:44

اخخخخخخخخخخخخخخی
الهی بمیرم برای این مملی که حتی وقتی بزرگ شده بازم نازه
دیگه کم کم داشتم بدون مملی افسردگی میگرفتم

- مرسی الناز عزیز...
- راستی این مهتاب تو کامنتای پست قبل یه آیکون مشکوکی خطاب به شما گذاشته که نمیدونم معنیش چیه ولی به هر حال برای احتیاط بر خودم وظیفه دونستم راپرتشو بدم!

عاطفه جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:52 http://hayatedustan.blogfa.com/

پستت پر از نوستالژی بودمرسی

برای خودمم همینطور...مرسی از شما...

دکولته بانو جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:30

سلااااااااااااااام...خیلی نازی تو...

سلاااااااااااااااام! (این سلام من از اون سلامی که تو دادی قد یه الف محمدی تر بود! باور نداری برو بشمار!)...

دکولته بانو جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:35

عزیزم...مدرسه خیلی هم جای خوبی نیست...تو مدرسه بچه ها چیزای بدبدی رو یاد می گیرن که نباید یاد بگیرن...و البته یه کم هم چیزای خوب یاد می گیرن که خیلی هم به کارشون نمیاد...اما خب...تو برو مدرسه...هم خوش بگذرون...هم درساتو خوب بخون...بهتر از بیکاریه...

واقعا فقط از بیکاری بهتره!...از وقتی قضیه دختر مخملباف رو خوندم تصمیم گرفتم اگر یه زمانی (برفرض محال!) بچه ای داشته باشم مثل مخملباف مدرسه نفرستمش...

ممل خوان جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:40

مملی مدرسه یه عالمه چیز دیگه هم داره.مثلا یه سری معلم عقده ای که شب با همسرشون دعوا میگیرن صب سرت عربده میکشن.یا یه خیلی بچه خالی بند که پنج شش سال دیگه میتونی بهشون بخندی!یا یه خیلی دیگه مدیر و ناظم و معلم چلمن که شبا میتونی اداشونو با علیرضا دراری و کلی بخندی!تازه میتونی رو عکسای مسخره کتابت یه نقاشی دیگه بکشی...
خلاصه مملی مدرسه بدک نیست!!!

موقع نوشتن این پست همش دلم میخواست ازینا هم بنویسم ولی چون موقع حرف زدن و نوشتن از این دسته اوباش فرهنگی عصبانی میشم و ممکنه پای خواهر و مادر و زن و بچه معلم مذکور رو بکشم وسط بیخیال طرح مسئله شدم!

می نو جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:46 http://http:/minoo6.persianblog.ir

مملی؟ من دلم می خواد همه ی خوشبختی ها و شادی های دنیا رو تقدیم به دنیای بزرگ تو کنم.... مدرسه با وجود فرشته هایی مثل تو خوب میشه

مملی! : سلام خانم می نو!...من خوشبختی نمیخواهم و فقط لباس مرد عنکبوتی میخواهم!...تازه من اسمم مملی است! فرشته آبجی کوچک امید است که هنوز به مدرسه نمیرود!...بعدش هم اینکه مدرسه ما همینجوری اش هم خوب است!...با تشکر!...

نیمه جدی جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:57 http://nimejedi.blogfa.com

منم یه مملی خوان حرفه ای هستم... مدتهاست!

ما هم یه مخلص حرفه ای هستیم! خوشحالم که دوباره مینویسی... پست آخرت که شرمنده ام کرده بودی رو خوندم ولی نشد کامنت بذارم...از همینجا ازت تشکر میکنم...

سبزه جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:58 http://www.sabzeyeid.blogfa.com

این پست واسه من یه چیز خاصی داشت.منو پرت کرد به یه زمانای دوری . پشت یه نیمکت چوبی قراضه.رفتم به روز اول مدرسه . اون روز تنها رفتم مدرسه و زنگ آخر انقدر منتظر شدم که یکی بیاد دنبالم تا مدرسه خالی شد و بابای مدرسه بیرونم کرد.
عیب نداشت من راه خونه رو بلد بودم تازه حالا که تنهام میتونم لواشک غیر بهداشتی بخرم و یواشکی بخورم.

دلم گرفته

- عجب خاطره عجیب و تلخی بود...
- منم همینطور...ولی میگذره این لحظه ها هم...به یقین...

الناز جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:33

ممل خوان به جون مملی که میخوام دنیا نباشه اون معلم عقده ای ها رو خوب اومدی

چه آیکون باحالیه اینی که بالا گذاشتی!

مهتاب جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:37 http://www.tabemaah.wordpress.com

کسی سال ۶۹ یه پاک کن خرسی پیدا نکرده ... ؟
...
همین کافیه برای ترکیدن بغض ِ پاییزی ...
همین کافیه !

الهی ما به قربان آن بغض پاییزیتان مهتاب بانو!...راضی به اشکتان نیستیم ولله!...بخندید لطفا! دلمان گرفت!...

من و من جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:47

خصوصو

خوندم...مرسی...جوابشو امروز برات خصوصی میذارم...

آناهیتا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:48 http://ana65.blogfa.com

این برای مملی:فکر پاککن خرسیتو نکن جاش خوبه همین که تو به یادشی برا خرسی کافیه!
برای حمید آقای چند ضلعی:پاسخی داده بودین که برا آدما عادی میشه.من فقط تجربه خودمو میگم.مامان من 30سال معلم بود و هنوز که هنوزه برای تک تکشون ذوق میکنه.چنان از شاگردهای موفقش حرف میزنه که انگار بچه هاشن.رو همین حسابه که روز 12اردیبهشت بیشتر از 50نفر بهش از راه دور و نزدیک تبریک میگن.با حرفتون مخالف نیستم فقط منظور اینکه برای همه عادی نمیشه.

- "جاش خوبه همین که تو به یادشی برا خرسی کافیه"...قشنگ بود...
- منظورم همه نبود...قطعا استثناهایی هم وجود داره...ولی به هر حال آدمایی مثل مادر شما انقدر کمن که در مقابل خیل عظیم معلمایی که با بچه مثل سنگ برخورد میکنن به چشم نمیان...برای امثال مادر شما هم که انقدر دل دار و شریف و بامحبتن بهترینها رو آرزو میکنم...سلام بنده رو به ایشون برسونید...

الهه جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:57 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

غمی که تو نوشتت بود فریاد میزد...با اینکه یه جورایی سعی کرده بودی که با شیرینی کلام مملی؛تلخی بغضتو کمرنگتر کنی ولی بازم آخر این نوشته یه بغض بیخ گلومو چسبید...اون پاراگراف اولت خیلی چیزا رو داد زد و اثرش تا خط آخر تو چشمام بود...پاکی و سادگی مملی از پاکی نویسندشه...اینو مطمئنم...چون غم دلای دریاییه که تو دل دیگران رسوخ میکنه و تا مغز استخون رو میسوزونه با اینکه خودت نمیخوای...نمیخواستی نوشتت رنگ غم بگیره به نظرم...ولی طعم بغض داره....برای دل خودت و میرهان و مادر و پدرش آرزوی عمیقترین شادیها رو دارم...

- نمیدونم از کی نوشته هامو میخونی...یه زمانی همه نوشته هام تلخ بود...ولی دیگه دلم نمیخواد غمگین بنویسم...حالا میخوام فقط شادمنگول بنویسم!...ولی بالاخره طبق عادت دیرین گاهی فیل دلم یاد هندوستون ماتم میکنه!
- مرسی...نمیدونم چی بگم...کاش نویسنده این خط خطیا اینجوری بود که تو میگی...ممنونم از لطفت...

ممل خوان به الناز جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:57

قابل شما رو نداشت!!!
همچین معلمایی تعدادشون کم نبود.مدرسه رو حسابی کوفت آدم میکردن.گاهی یکی دوتا بچه پررو پیدا میشدن و حالشونو حسابی میگرفتن و قند بود که تو دل من آب میشد...

آره متاسفانه!...لامصب تو مدرسه ما که از هر ۱۰ تا معلم ۹ تاش سگ بود! یه ناظم داشتیم که از ساواکی های توی فیلمای دهه شصت هم بدتر یود!

مامانگار شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:04

سلام علیکم...احوال شما...
...این مملی ساده ای که مادیدیم...اول باید لپشو پرآب میکرد و چندبار می ترکید و آب از دماغاش میزد بیرون و دماغش میسوخت تا کم کم یاد بگیره که ...بدون آب هم میشه این بازی رو کرد...
تو این چندمملی اخیر...این یکی پذیرفتنی تر بود...

- سلام بر مامانگار عیز!...عرض ارادت!
- چه باحال!...انگار یه عمر آب تو دهنت پر میکردی و روی بچه ها میریختی!...چه دقتی...کیف کردم...
- مرسی...خوشحالم که خوشتون اومده...

الهه شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:05 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

ببخش که اول از غم نوشتت گفتم...چون به نظرم پاراگراف دوم یه سرپوش بود واسه پاراگراف اول!حالا بپردازیم به مملی خودمون...عاشق این شیطونیهای ساده ی مملیم...این توضیح خالی بودن لپهاش...لباس اسپایدرمن قرمزش که رنگ و رو رفته شده...فقر ناگفته ی خونواده و ثروتمند بودن روح این کوچولو...این مرد کوچک...مرسی که از مملی مینویسی...مرسی که یادم میندازی سادگی بچگی رو...مرسی که اجازه میدی چند دقیقه از بزرگسالی ناخواستم فرار کنم و با مملی گرگم به هوا بازی کنم...مرسی...

بعضی کامنتا یجوریه...غلیظه...مثل شیری که تازه دوشیده شده و هنوز گرمه...کامنتای تو از هموناس...ممنونم...

صدف شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:32 http://fereshteye-to.blogfa.com

سلام حمید جون. کامنت من ربطی به مملی نداره... میخواستم بپرسم چرا تحلیلا و حسایی که از فضای سیستم بچه ها تو وبلاگ کردن نوشته بودی اینقد غمگین بود...؟ اکثرا یه پایان تلخ داشت؟
چرا دیدت اینقد منفیه به همه چیز؟

سلام...با غمگین بودنشون موافقم...ولی با منفی بودنشون نه...منفی یا مثبت بودن یه چیز نسبیه...به نظر خودم هیچکدوم از اونایی که نوشته بودم منفی نبودن...

مهسا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 http://exposed.blogsky.com

حمید به این مملی بگو من غریبه نیستم . وگرنه که هر چی دیدی از چش خودت دیدی هااااااااا

تازه من مطمین نیستم که این لباس مرد عنکبوتی رو بفرستم تو نری به مامان مملی لو ندی

- مثلا میخوای چیکارم کنی!؟ از کانادا بلند میشی میای اینجا تنبیهم میکنی برمیگردی!؟ شایدم سیستم تنبیه از راه دور بلدی!
- نمیخوای ندی نده چرا بهونه میاری! اصلا نخواستیم! خودم با اشکان صحبت میکنم یکی براش بگیره!

مهدی پژوم شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 http://mahdipejom.blogfa.com

سلام نازنین حمید خوب...
این قصه اب پر کردن در دهان از آن ها بود که به حافظه ناخوداگاه ام رفته بود و سرشار شدم با به یاد آوردن اش...
سرحال باشی رفیق مهربان ام...

- سلام مهدی عزیز و ادبیات قشنگ!...
- برای خودمم همینطور بود...با این حافظه تعطیلی که دارم خودمم موندم که این از کجا اومد!...
- همچنین تو عزیزم...
- راستی عکسای جدیدت رو دیدم! ماشالا روز به روز داری جوانتر میشیا! فکر کردم عکس داداش دبیرستانیته!

ایرن شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 http://sanoovania.blogsky.com

من یه بار مدادمو کردم تو چشم بغل دستیم.معلممون هم حسابی منو زد.همون گچ پرت کردن بهتره!به همین کار ادامه بده.
یه کار دیگه هم بلدم..بچه ها که میرن سمت آبخوری خم میشن آب بخورن..هولشون بدی سرشون محکم می خوره به شیر آب

اینکارا چیه به بچه یاد میدی!؟...تو هم در نوع خودت شکنجه گری هستیا!...فقط حرفش که میفته الکی تیریپ برمیداری "من راضی به آزار جسمی کسی نیستم!" (نقل از کامنت شما در پست مربوط به شکنجه که بیتا پارسال نوشته بود!)...خلاصه که نمون اینجا! بری موساد دوساله خودتو بستی!

ashna hastam شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:47

har rooz mikhoonamet,mikhoonamet,mikhoonamet
har bar geryam migire,har bar boghz mikonam,chi mikhay begi?chera inghad na omid,hamid mamali bahoonast,begoo delet chi mmikhad?
age migi injaro doos dari,age migi poshte in weblogo kasi nemibine chera harfe deleto nemigi?
hamid ......kheyli chiza mikham begam am nemitoonam,kash boodam,kash boodi

از کامنتای با اسم ناشناس خوشم نمیاد...اگه واقعا انقدر برات مهمم خصوصی بذار...خودتو معرفی کن...و اونچیزایی رو که میخوای بگی رو بگو...و اونچیزی که میخوای برسی رو بپرس...اونوقت من هم برات میگم...هرچی که بخوای...هرجا که بخوای...
کاش بودی...کاش بودم...پس نزدیکتر بیا...

کرگدن شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53

حتی منی که اصلن آدم کنجکاوی نیستم برام جالبه داستان میرهام ... حتمن همین قد که گفتی مهمه دیگه ...
راستش این مملی نوشت یه کم ضعیف بود ... البته با توجه به سوژه ش که خیلی پتانسیل داره میگما ... وگرنه به خودی خود خوب بود مثل همیشه ...

- آره...بیشتر از اینقد که گقتم مهمه...
- قبول دارم...خوب نوشتن این سوژه حس شیطنت بچگی میخواد که وقتی اینو مینوشتم اونقدری که باید نداشتمش...به هر حال باید قبول کنیم که حس شیطنت بچگی جز یه وقتای کوتاهی بهمون پا نمیده...باید قبول کنیم که کمی بزرگ شدیم!

شیدا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:46

من از مدرسه متفرم

- مخلص حضرت شیدا هم هستیم!...از اینورا!؟ (آیکون "یه چیزی هم طلبکاره!")...خوشحال شدم کامنتت رو دیدم!...
- متنفری یا متنفر بودی!؟..یعنی هنوز محصلی!؟...به نظر من تمومش کن برو خدمت برگرد بیا زندگیتو شروع کن!..داره دیر میشه ها!

بهار(سلام تنهایی) شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:52

اون چند خط اول و اون چند خط اخر چسبید ..خیلی زیاد ..
تصمیم گرفتم سپهر رو از راهنمایی دیگه مدرسه نفرستم واقعا این محیط اموزشی خیلی خیلی خیلی زیاد تاسف باره ..الان از سر درد دارم بیهوش میشم ولی نتونستم کامنت نذارم ...خلاصه وقتی دختر مخملباف رو میبینم و کاراش رو پی میگیرم بیشتر بر این تصمیمم تاکید دارم ..کاش فقط بتونم کارایی رو که می خوام برای سپهر انجام بدم ...
یاد معلم کلاس اولم به خیر ..خانوم مسنی که یه دختر گریه ایی و نق نقو رو تا اخر سال پشت میز خودش نشوند و گه گاه موهاش رو می بافت و الفبای زندگی رو بهش اموخت
روحش شاد ..بغض جوری گلوم رو میگیره که هیچوقت نمی تونم ازش بنویسم ..شاید سال بعد مفصل نوشتم ..

- ممنونم...تو از اونایی هستی که سلیقه ات دستمه...میدونستم اگه بخونی خوشت میاد...
- آفرین! بخدا اینکارو بکن! هیچ اتفاق بدی نمیفته! با استعدادی که سپهر داره وقت تلف کردن در مدرسه خیانت به آینده این بچه اس...
- چه خاطره قشنگی...چه حس خوبی بهم داد...حتما بنویسش...

الناز شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:00

از این دسته ایکونا بود؟

جدا!؟...نمیدونستم!...میخوای کل کامنتایی که این گناهکار تا حالا تو وبلاگم گذاشته رو پاک کنم!؟...

بابای آرتاخان شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:15 http://artakhan.blogfa.com

خیلی دلگیره . اول مهر . هرجور در بند بودنی دلگیره . هرجور تکلیفی دلگیره . هرجور باید و نبایدی دلگیره . البته به قول شاملو : انسان دشواری وظیفه است . . . ولی . . . دلگیره دیگه !

"هرجور در بند بودنی دلگیره"...به این میگن یه جمله طلایی...مرسی...

الهه شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:20 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خصوصی

خوندم...جوابشو امروز تو وبلاگ خودت خصوصی میذارم...

میثمک شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:33 http://meesmak.blogfa.com

قشنگ بود حمید جان مثل همیشه. در ضمن اون داستانک تصویری وبلاگم که گفتی ، اونقدرها هم بد نبودها!!! هشدار دهنده بود!!!

شاید...

زن ذلیل شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:01 http://1zanzalil.persianblog.ir

جواب کامنتهای این پستت هم که داره دیر میشه باز! تو از همون بچگیت تنبل بودی

شما دو راه بیشتر نداری! : یا صبر پیشه کن!...یا برو اینترنت پرسرعت بگیر!...وایمکس ایرانسل هم خوبه! (امیدوارم مدیران ایرانسل اینجارو ببینن و پورسانت تبلیغاتمو بدن!)...
- الان که دوباره کامنتت رو خوندم فهمیدم دفعه اول اشتباه متوجه شده بودمش!...به هر حال خوشحالم که بی ربط بودن جوابم رو به روم نیاوردی!

الناز شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:47

راستی تو یکی از این کامنت دونیات به ممل خوان گفته بودی با مملی نسبتی داره یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون ممل خوانی که شما میگی فرق میکنه اون خانه نه خوان گرفتی؟
ببین دوست عزیز ممل خوان یعنی کسی که مملی میخواند ولی ممل خان یعنی مملی بزرگه مثلا ممل خان ممکنه بابا یا برادر بزرگه ی مملی باشه ولی این دوست ما ممل خوانه یعنی اهل خوندن مملی است
حال کن هوش و استعداد اصلا ارثیه تو خاندان الناز خانوم

- ممل خوان در کامنتی خصوصی خودش اومد من رو از جهالت خارج کرد و گفت که کیه و از کجا اومده ولی باز از تو هم ممنونم که سعیتو برای آگاه کردن بنده گیج منگول انجام دادی!
- راستی خوب شد یادم افتاد!..تو خودت چیزی تا حالا درباره خودت نگفتیا!...رزومه ات رو تا پایان وقت اداری بفرست بیاد!

کرگدن شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:48

خصوصی بیزحمت !

دیدیم برادر!...در اسرع وقت پیگیری میشود انشاالله!...

پرند شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:02 http://ghalamesabz1.wordpress.com

من اگه یه روز این جا رو باز نکنم می میرم از استخون درد!
خدا را خیلی بسیار شاکریم که در این دو هفته ای که در خانه ی این و آن تلپ بودیم بساط فسق و فجور (ADSL سابق) مهیا بود!

- با اینکه بستن به تخت قدیمی شده ولی هنوز جواب میده! تو فیلمای قدیمی که هنوز روان درمانی و کمپ و این سوسول بازیا مد نشده همه همینجوری ترک میکردن!
- خیر باشه! فراری بودی!؟ قلم سبز که مینویسی! کشورهای عربی که میری! مشکوک هم که میزنی! کی شما جاسوسارو میگیرن ما یه نفس راحت بکشیم!؟

محبوبه شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:03 http://sayeban.persianblog.ir

منم سال ۷۶ یه پاک کن فانتزی ِ دو رنگ گم کردم!روز اول مدرسه... وای خدایا شکرت که تموم شد...
نمیدونم بیشتر خوش به حالِ میرهان یا خوش به حالِ تی تی و نیما ، ولی کلا واسشون خوشحالم...
اون لحظه هایی که میری تو بالکن شرکت سیگار میکشی و ته سیگارت رو پرت میکنی تو جوی اب رو یادت رفته انگار!!! منظورم اینه که یه بهونه های کوچیک دیگه ای هم واسه بی غصه بودن هست...

- ماشالا مدرسه و تعلیم و تربیت چقدر بین دوستان طرفدار داشته و خبر نداشتیم!
- خوش به حال همه شون...شاید هم...هیچکدوم...
- خوب آمار منو دراوردی ها!...بابا مملکت همه شدن سرباز گمنام آقا! آدم دیگه به کی اعتماد کنه!؟

پرند شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:22 http://ghalamesabz1.wordpress.com

مملی!
من هم یک بلوز مشکی عنکبوتی دارم و خیلی هم دوستش دارم!
البته من هم مثل تو آن را در مدرسه نپوشیده ام!
چون آن را تازگی ها خریده ام و دیگر مدرسه نمی روم!
ولی ما هم وقتی در مدرسه بودیم مجبور بودیم یک روپوش سرمه ای بلند و زشت بپوشیم که تا زیر زانویمان قد داشت و من نمی توانستم با آن راه بروم!
با یک شلوار پارچه ای گشاد!
و یک مقنعه ی بد ریخت چونه دار که موهایمان را نامحرم نبیند و دلش نلرزد!!
چون ما در مدرسه آموخته بودیم که دختر مثل مرواریدی در صدف است که صدف همان مقنعه ی زشت بود که اگر مروارید از مقنعه بیرون میامد دیگر برق برقی نبود و هیچ کس دوستش نداشت!
ولی ما سر کلاس از معلم اجازه می گرفتیم و مقنعه مان را درمی آوردیم و موهایمان را به همدیگر نشان می دادیم!
تازه هر کی مویش بلندتر بود به بقیه پز هم میداد!
تازه یک بار هم وقتی کلاس اولمان تمام شد برایمان جشن گرفتند و اجازه دادند هر لباسی که دوست داشتیم بپوشیم!

این بلاگ اسکای چرا آیکون دست زدن نداره!؟...عالی بود پرند..عالی...

مهسا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:23 http://exposed.blogsky.com

نه حمید منظورم این بود که به مامان مملی لو بدی که مملی با یه غریبه که خارجی هم هست! حرف زده و اون هم مملی رو دعوا کنه!

بعد هم معلومه که سیستم از راه دور دارم . چی خیال کردی پس! هان؟

- آخه من به جز اتفاقات پارسال و حوادث کوی دانشگاه که سر جمع هزار نفر هم نمیشدن دیگه کی رو فروختم که انقدر زیراب زن بودنم رو میزنی تو سرم!؟
- یعنی علم انقدر پیشرفت کرده!؟...اگه راست میگی یه دونه چک از همونجا بزن ببینم! (الان اونایی که کامنتای قبلی رو نخوندن تودلشون میگن "طفلک حمید دیوونه شد رفت!")...

پرند شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:30 http://ghalamesabz1.wordpress.com

مدرسه از اون جاهایی بود که انقدر خاطره های خوب و دوست داشتنیش برام زیاد بود که همه ی بدی هاش از ذهنم پاک شده
اگر بخوام یک بدی از مدرسه به خاطر بیارم باید مدت ها فکر کنم تا شاید چیزی یادم بیاد
یادمه تنها زمانی که مدرسه رفتن برام آزار دهنده شده بود پیش دانشگاهی بود اونم بخاطر لباس فرم مسخره ای که تو اون سن و سال هنوز باید می پوشیدیم و تمام طول راه خونه تا مدرسه و برعکس متلک می شنیدیم و توی دلمون به طراح اون لباس آشغال بد و بیراه میگفتیم!

- بهت نمیاد انقدر خوش بین باشی!
- از شوخی گذشته خوبه که یادت نمیاد...آخه من یادم میاد...
- لباس فرم دخترای دبیرستانی رو یادمه...انگار سعی کرده بودن به زشتترین نوع ممکن طراحی کنن که طرف جنیفر لوپز هم باشه شبیه عمه خدابیامرز ایرن دیده بشه!

پرند شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:35 http://ghalamesabz1.wordpress.com

در جواب پی نوشتت...
این جا هم اگر تنها دلیل نباشه یکی از بزرگ ترین و مهم ترین دلیل های لحظه های بی غصه ی حداقل منه
فکر می کنم برای همه همین جور باشه

مرسی پرند جان...شما لطف داری...

ایرن شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:20 http://sanoovania.blogsky.com/

جوابای کامنتات ازخود پستت بهتره!

دوستی خاله خرسه شنیدی! خود تویی!..الان مثلا خوشحالی ازم تعریف کردی!؟...تو که با این حرفت گند زدی به پست رفت!

[ بدون نام ] شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:21

در ضمن این قدر تریپ مثبت و بچه ی خوب بر ندار.کاری نکن رو کنم با عمه ام چه کار کردی....

حالا یجوری عمه ام عمه ام میکنه کسی ندونه فکر میکنه آنجلینا جولی بوده عمه اش!...واللا!...ما که هرچی کنکاش کردیم کمتر چیزی درش پیدا کردیم!...عجب عمه دهن لقی داریا!...خوب شد سواد کار کردن با دوربین فیلمبرداری نداشت وگرنه فیلممون هم همینروزا درمیومد!

ایرن شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:21 http://sanoovania.blogsky.com/

قبلی منم!

لارم نبود بگی عزیزم!...یه عمه مورد دار که بیشتر تو بلاگستان نداریم!

بهاره شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:06

نمی دونم چرا به نظرم این شخصیتی که از مملی ساختی دوس داشتم از درس وعلم خوشش نیاد!!

- یعنی الان داره خوشش میاد!؟...از کجای گوشه دفتر مشق این طفل معصوم همچین چیزی برداشت کردی!؟...
- شما همون بهاره ای هستی که تو وبلاگ قدیمیم بدون آدرس کامنت میذاشت؟...اگه اون هستی یه سلام ویژه خدمتتون دارم!...اگر اون نیستی هم باز خیلی ارادت داریم و خوش اومدی...

ashna hastam شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:02

aval raftam comente khosoosi bezaram,mogheye send email khast,tarjih midam hamoon nashenas baghi bemoonam,comente khosoosiyam majbooram inja nadam,pas bye,hamishe mikhoonamet,ama dg bi coment,mofagh bashi

قدمگاه شما و هرکی منت میذاره و نظرش رو میگه چشم و چال ماس! ولی دوس داشتم خودت رو معرفی کنی...چون دلم میخواست بشناسمت...همین واللا! حالا اگه شما اینجوری راحتتری که بدون اسم باشی موردی نیست...خوشحال میشم بخونمت...باز هم مرسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد