عمه ناهید سوار بر شاپرک با قرصهایش در آسمان بازی میکند...

امروز صبح عمه ناهید بعد از یکی دو روز کما فوت شد...اخوی کرگدن و وحید برای مراسم کفن و دفن رفتن بهشت زهرا...سالهاست که به دلایلی با فامیل رفت و آمد ندارم و آخرین باری که عمه ناهید رو دیدم یادم نمیاد...برای همین هنوز ازش یه چهره جوان و زیبا یادمه...ولی دوس دارم به احترام خاطرات خوبی که ازش دارم حافظه درب و داغونم رو جمع کنم و چند خطی درباره اش بنویسم...

.

عمه ناهید زن پسرعمه ام بود ولی چون از ما بزرگتر بود عمه صداش میکردیم. از وقتی یادم میاد همیشه مریض بود. حتی انگار تو اون عکس عروسیشون که تو آلبوم قدیمیمون داریم هم مریض بوده...لاغر و قد کوتاه...با صورتی رنگ پریده...ولی زیبا...خیلی ضعیف بود و با کوچترین چیزی از پا میفتاد و چند هفته ای تو رختخواب بود...عمه ناهید از اون آدمایی بود که بچه ها دوسش داشتن. خوش خنده بود و اهل بازی. هر وقت خونه شون مهمونی بود یا جایی بودیم که اونم بود کیف ما بچه ها کوک بود. بچه هارو جمع میکرد دورش و یه بازی جالب راه مینداخت که به همه (حتی بچه های گوشه گیر و بدقلقی مثل من) خوش بگذره...هنوز صدای خش دارش وقت اسم فامیل بازی و دبرنا و منچ و گل یا پوچ تو گوشمه...ولی بهترین بازیهاش اونایی بود که هیچکس بلد نبود... 

یکی از بازیهاش اینجوری بود که میگفت هرکس اسم یه نفر که تو اون جمع هست رو بگه. همه میگفتن. بعد به ترتیب همینجوری اسم یه حیوان و شی و یه جا رو میگفتیم و عمه ناهید با حوصله همه رو تو جدولی که درست کرده بود مینوشت. آخر سر هم یه فعل رو میگفتیم! (و چقدر سر اینکه نمیتونستیم فعل بگیم میخندید و میخندیدیم) همه رو که مینوشت وقت قسمت خوب و خنده دار بازی میرسید. با کلمه هایی که گفته بودیم جمله های بامزه درست میکرد و ما ریسه میرفتیم از خنده! مثلا من کلمه های "عمو محمد" ، "الاغ" ، "پوشک" ، "استادیوم آزادی" و "رقصیدن" رو گفته بودم! میگفت "حمید : عمو محمد سوار بر الاغ با پوشک در استادیوم آزادی میرقصد!"..یا "رضا سوار بر ملخ با سطل ماست در خیابان سلسبیل جنگ میکند!"...شاید بازی بی مزه ای به نظر برسه ولی ما بچه ها اون زمون کلی باهاش حال میکردیم انقدر که هنوز یادم میفته حالم خوش میشه...مثل اینکه قراره اسممون بعنوان برنده یه قرعه کشی بزرگ اعلام بشه ذوق داشتیم و منتظر بودیم اسممون برسه و جمله خنده داری که از کلمه های ساده مون درست شده بود اعلام بشه...

چشمامو میبندم و از پشت این میز خسته از کار بلند میشم و برمیگردم به بیست سال پیش...میرم ته اون کوچه باریک تو یکی از فرعیای خیابون آذربایجان...همون خونه کلنگی که کوبیدنش...عصای عمو صادق خدابیامرز (شوهر عمه ام) روی چوب لباسیه...خودش اتاق جلویی به پشتی تکیه داده و در حال سیگار پیچیدن داره با بابا گپ میزنه...حسن آقا خدابیامرز با اون کلاه خاصش یه نوجوان عشق فوتبال پیدا کرده و از تیم خیالیش که همیشه اصرار داشت یه زمانی وجود داشته و تازه خودش هم مربیش بوده حرف میزنه...ننه خدابیامرز وضو گرفته و در حالیکه دستشو به دیوار گرفته داره آروم آروم میره تو هال بساط جانمازشو پهن کنه...وقتی از کنار من که همیشه نگاهم بهشه و نگرانشم رد میشه از اینکه نوه گوشه گیر و تنهاش داره با بچه ها بازی میکنه خوشحال میشه و با لبخند به ترکی قربون صدقه ام میره...و ما بچه ها...تو اتاق پشتی دور عمه ناهید جمع شدیم...داره با همون صورت رنگ پریده و دست و پای لاغرش با ذوق بازی جدیدی که از خودش دراورده رو یادمون میده...نوبت منه که یه فعل بگم..."عمه ناهید؟...دارم گریه میکنم فعله؟"...

نظرات 69 + ارسال نظر
مجتبی سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:22

صمیمانه تسلیت میگم صبح که وب لاگ آقا محسن روخوندم خیلی نگران شدم ولی بر خلاف بقیه رفقا فکر بد نکردم
روحش شاد
روح همه اموات شاد
روح همه اونای که به مالبخند رو هدیه کردن

- جمله آخرتو عشقه...آره...روحشون شاد...
- ممنونم مجتبی جان...

هیس سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:31 http://l-liss.blogsky.com

هنوز مانده ایم در کوتاهی زندگی
اما هی یادمان میرود
شاید
سلام

کوتاهی زندگی...کوتاهی روزهای خوب فراموش نشدنی...کوتاهی دیوار خاطره ها برای اشکهای همیشه...

حمیده سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:57 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

ای بابا من که می گم بچه های اون موقع زیادی پخمه بودن می گید نه .
با چه بازی هایی سرگرم می شدیم الان سرگرم کردن بچه ها می بینی چند صدهزارتومان یا چند میلیون تومان برای پدر و مادرها هزینه برداره. مگه با این بچه بازی ها سرگرم می شن .
یادش بخیر چقدر راحت گول می خوردیم وسرگرم می شدیم.
خدا رحمت کنه عمه ناهید شما رو هم .

زود باور بودیم...راحت میخندیدیم...و زود ایمان میاوردیم...شاید برای همینه که وقتی میگیم "بچه بودیم" از ته دل باور میکنیم که واقعا بودیم...

حمیده سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:25 http://www.skamalkhani.blogfa.com

می شه بیایی و نظرت رو بگی

دیدم...از اون بحثاییه که به تجربه دریافتم بهتره برای اینکه نویسنده ناراحت نشه درباره اش نظر ندم! ولی چون امر فرمودید چشم!

دخترآبان سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:48 http://fmpr.blogsky.com

بغض لعنتی ای که گلوگیرم بود ترکید با پستت ...

خدابیامرزه عمه ناهیدو ...

بغضی که نترکه آدمو از پا میندازه...نذار هیچوقت بغضی گلوگیرت بشه...

دخترآبان سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:50 http://fmpr.blogsky.com

13 مهر هر سال واسه من یه خاطره ی بد داره ... امروز از صبح داشتم خدارو شکر میکردم که چیزی نشده ...

متنفرم از ته دل از 13 مهر ...

نمیدونم چه خاطره بدی از ۱۳ مهر داری ولی...به نظر من روزا با هم فرقی ندارن...زمان یه جریان به هم پیوسته اس که ما خوردش کردیم و روش اسم گذاشتیم که گم نشیم...

آناهیتا سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:27 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

اونایی که واسه ما خاطره ساختن هیچوقت نمی میرن.اونایی که لبخند به لبمون آوردن، برامون قصه گفتن هیچوقت نمی میرن.روحش شاد.

خاطره ساختن...چقدر خوبه که یاد بگیریم میشه با یه بازی ساده و کمی لبخند کاری کنیم که وقتی رفتیم تو ذهن بچه های امروز و جوانها و کهنسالان فردا تصویر یه آدم خوب ازمون مونده باشه...

سعادت سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:36 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

حمید جان تسلیت منو پذیرا باش.از شرح خاطره هات لذت بردم.همین که انسانی بودن که پس از پر کشیدن یاد لبخندهاشون افتادین یعنی ختم انسان، یعنی ته انسان، یعنی خود انسان.

مرسی...خوشحالم که کامنتگاه اینجارو منور کردید بابای آناهیتا!...شرح قسمتی از بزرگواریهاتون رو خوندم و واقعا افتخار میکنم که صاحب روح بزرگی مثل شما به این چهاردیواری گلی سر زده...

مجیدحمید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:24 http://majidhamid.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه و به شما طاقت و توان پذیرش این تلخی را بده انشالله.

متشکرم عزیز خوزستانی جان!...عرض کردم...من مدتهاس که از این آدم و خانواده اش دورم...وابستگی عاطفی زیادی نداشتیم...پس من هم مثل شما برای خانواده اش این آرزو رو میکنم...

سبزه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:25

چقدر خوب که یه آدم به این خوبی .به این ماهی.به این نازی.زوردتر رفت به دنیایی که درد توش نیست.غصه نیست.تب و سردرد نیست.من دارم تو نداری نیست.زمان که دست و پاتو ببنده نیست و مکان که تکراری و ملال آور بشه نیست.
فقط کاش عزیزانش طاقت بیارن این دوری رو

نمیدونم...راستش من به اون دنیا اعتقادی ندارم...و صدالبته حال بحث کردن درباره اینکه چرا ندارم رو هم ندارم! (چه جمله سختی شد الکی الکی!)...

صدف سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:42 http://fereshteye-to.blogfa.com

خدایش بیامرزد... با آرزوی صبر برای نزدیکانش و عزیزانی چون شما...

ممنونم...

سبزه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:48

خب .اگه بعد از مرگ هیچی هم نباشه باز هیچی بهتر از این چیزایی که تو این دنیا پدرمونو در میارن.
منم خیلی اعتقاد ندارم.واسه همین نگفتم چی هست و فقط گفتم چی نیست.

- چقدر این جمله آخرت قشنگ بود...آره راست میگی...تو نگفتی چی هست...
- خیلی کامنت خوبی بود...لذت بردم...مرسی...

کرگدن سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:52

حمید ... حمید ... حمید ...
آدم وختی به فاصلهء کوتاه چن بار سیر گریه می کنه ، فک میکنه دیگه اشکش خشک شد ... بند اومد ... اما نشده ... نیومده ... از دیشب و اون چن ساعتی که تو بیمارستان بالا سرش بودیم تا کل امروز ... خشک نمیشه ... بند نمیاد ...
میدونی حمید ... تو که این چیزا رو تا حالا واسم نگفته بودی ... سن من و تو ام انقد با هم فاصله داره که تو بازیهای عمه ناهید همبازی نشده باشیم با هم ... ولی اینکه یه بچهء به قول خودت گوشه گیر و بد قلقی مثل تو انقد از این آدم خاطره های قشنگ و حال خوب کن داره یعنی که انسان خوبی بوده دیگه ...
امروز باید بودی و اشکها رو می دیدی ...
اندازهء اشک ها و شدت هق هق ها هیچ ربط و مناسبتی به رابطه های فامیلی و نزدیکی و دوری نداشت ... دلی بود اندازه ها ... عجیب بود حمید ... عجیب ...
حمید ... همین حالا که یه روز از نبودنش گذشته جددن خنده دار نیس برات اینکه میشنفی عمه ناهید مرده ؟ ... باور کردنش حماقت نیس ؟ ... مسخره س دیگه ... مگه میشه آخه ؟ ... یعنی چی اصلن ؟

- دقیقا...ارزش آدما به خاطره هاییه که از خودشون به جا میذارن...
- و اینکه "دلی بود اندازه اشکها"...دلیلی نداره جز اینکه اندازه محبت این آدم به اطرافیانش هم مثل همون اشکها دلی بود...
- دیشب که چند خط آخر این کامنتت رو خوندم بیشتر از الان قبولش داشتم...میفهمی چی میگم؟...

کیامهر سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:53 http://www.javgiriat.persianblog.ir

توی شرکت وقتی این پست رو خوندم انقدر حالم بد شد که نتونستم چیزی بگم
چشمام اشکی شد
اون عنوان لعنتیت محشر بود حمید
قشنگ ترین جمله ای که با کلمات ظاهرا بی ربط
ولی مرتبط با مهربونیه اما ناهید می شد ساخت

عمه ناهید سوار بر شاپرک با قرص هایش در آسمان بازی می کند

طنز هات آدم رو می خندونه و غم نوشته هات آدم رو پاره می کنه لعنتی
فقط میتونم بگم روحش شاد
و چه خوب که تو آسمون دیگه نیازی به اون قرصها نداره

و چه خوب که تو آسمون دیگه...
چقدر این جمله آخرت قشنگ بود کیامهر...مرسی...

کرگدن سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:04

ما تازه رسیدیم خونه ...
مریم داغون بود رفت خوابید ... منم داغونما ولی خوابم نمیاد ... مریم قبل از اینکه بخوابه گفت محسن خواهش می کنم نشینی هی این پست حمیدو بخونی گریه کنیا ... مریض میشی ... گفتم باشه ... ولی بین خودمون باشه ها ... دارم هی می خونم ... بهش نگیا ... گریه ام می کنم ... زیااااد ... ولی آروم ...
تو راه موقع برگشتن داشتم به پست امشبم فکر میکردم ... که از عمه ناهید بنویسم ... از نه ... به عمه ناهید ... یه نامه برای یکی از خوش قلب ترین آدمای دنیا ... که دیگه نیست ... ولی چی بنویسم الان حمید ؟ ...

- پس الان مریم حسابی داره نفرینم میکنه که شوهرشو مریض کردم!...
- این کامنتو قبل از آپدیت کردنت خوندم...میدونستم چیز خوبی میشه ولی فکر نمیکردم که این نامه رو انقدر قشنگ بنویسی...

میکائیل سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:50 http://sizdahname.wordpress.com

تسلیت میگم آقا حمید....
ادم به خاطره ها زنده است.... خاطره ها

ممنونم...آره آدم به خاطره ها زنده اس...ولی خوب یا بد خاطره ها هم به آدما زنده ان...آدم که میره دیر یا زود همه چیز فراموش میشه...

من و من سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:09

اول که به شدت تسلیت...
دوم چه عمه ی نازی
سوم نمی دونم چه بلایی داره سرم میاد جوونتر- بخوانید بچه تر- که بودم فک می کردم اگه این آدمی که داره تو خیابون از کنارم رد میشه یهو بمیره چون من یه بار تو عمرم دیدمش به خاطر مرگش زار می زنم بزرگتر که شدم دوست بابام که مرد چند قطره اشک ریختم و چند سال بعد اون یکی دوستش که مرد دلم لرزید و گفتم اٍ عمو رضا مرد؟ از بس سیگار کشید- دور از جون همه ی سیگاریا- .... خلاصه پارسال که پسرعموی ۴۰ ساله ی مامانم فوت کرد فقط یه کم متاسف شدم برای بچه هاش!
فک کنم آدما باید خیلی ماااه باشن خیلی دلشون شفاف باشه خیلی... که تو سنای بالا هنوز هم برای مرگ عزیزانشون- غیر از فامیل درجه یک- گریه کنن اونم چند بار تو روز- مثل محسن من فک می کنم دل این بشر دریاست-

اول که ممنونم...دوم هم باز همینطور!...و اما سوم...همین هفته پیش آخر شب وقتی با عباس دور میدون آزادی نشسته بودیم به عباس گفتم اگه همین الان برم خونه و ببینم بابا یا مامان فوت شدن فکر نمیکنم خیلی ناراحت بشم...باور کن عین این جمله رو گفتم! شاید اگه اونشب این اتفاق میافتاد واقعا همینجوری میشد که گفتم...ولی حالا در این لحظه میخوام هیچوقت این روز رو نبینم...بستگی به حال لحظه و روز آدم داره...ممکنه همین بعدازظهر دوباره حسم عوض بشه!...در هر حال چیزی که مهمه اینه که طبیعت کار خودشو میکنه و اینکه ما گریه خواهیم کرد و متاثر خواهیم شد یا نه رو به یه ورش هم حساب نمیکنه!

مهسا سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:19 http://exposed.blogsky.com

تسلیت می‌گم حمید ........

مرسی مهسای عزیز (گمونم از نظر جغرافیایی این دورترین تسلیتی بود که داشتم!)...

واحه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:43

چی بگم... عرض تسلیت به بازماندگان... هر آدمی از آشفتگی دیگران آشفته می شود روحش شاد و آرام...

ان شاء الله به حرمت همون شادیهایی که به دل بچه ها می آورده است بچه هایش غمگین نمانند و شاد زندگی کنند...

این دعای آخرت خیییییییلی خوب بود...مرسی...

الهه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:02 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چیزی به اسم مرگ اصلن وجود نداره...این خاطرات و احساسات دیگران به ماست که تعیین میکنه ما زنده ایم یا مردیم و تموم شدیم و پاک شدیم از صفحه ی دلها...
عمه ناهید تو(هرچند کم رابطه و بی وابستگی بودین) زنده است چون خیلی سال پیش گوشه ی دل یه پسر گوشه گیر رو قلقلک داده و لباشو به خنده باز کرده...زندست چون حمید رو از پشت میز کارش بلند کرده و تا اون سالهای دور دور برده و حتی قربون صدقه های ننه ی مهربون رو به یادش آورده...خوشحالم که توی دلا زندست و هیچ قدرتی تو دنیا دیگه نمیتونه از بین ببرتش...

- طفلک مرگ!...بابا تو که با جمله اول کامنتت زدی ذات وجودی این بزرگترین حقیقت عالم رو ترکوندی رفت!...
- مرسی...یه چیز کم ربط...از دیروز که این رو نوشتم هربار چشمم به این پست میخوره ناخوداگاه نگاهم میره به قسمتی که توش ننه هست...و هر دفعه بغضم میگیره...خیلی دلم براش تنگ شده...

الهه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:04 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خدا کنه خونوادش به خصوص بچه/بچه هاش باور کنن بودنشو...آسوده بودنشو...و همیشه بودنشو...دلهاشون آروم...

ممنون از دعای قشنگت...سه تا بچه داشت/داره...مهناز و رضا و مهتاب...کوچکترینشون مهتابه که یازده دوازده سالشه...

محبوبه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:06 http://sayeban.persianblog.ir

چه دنیای عجیبیه این نت! ادم رو به دنیاهایی میکیشه که فکرشم نمیکنه ، یه جای دنیا که من درست نمیدونم دقیقا کجاشه یه حمیدی هست و اون یه عمه ای داره و عمش یه پسری داره و پسرش یه زنی داره یا داشته و حالا اون زن فوت کرده و من یه جای دیگه ی این دنیا شاید دور شاید نزدیک، دلم گرفته...

آره واقعا جالب و عجیبه...برای همینه که دارم سعی میکنم از فضای غمگین وبلاگ قبلیم جدا بشم و اصرار دارم (بجز موارد خاص) همه پستهای این وبلاگ جدید طنز باشن...چون این نوشته ها میتونن غم و شادی رو حداقل برای لحظه ای به قلب دهها آدم دیگه وارد کنن...چه بهتر که جای غم به دوستامون شادی و لبخند بدیم...

خورشید سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:07

آدمای خوب روزهای خوب بچگی وقتی میرن یه جور دیگه دل آدم میسوزه انگار . بعضی خاطره ها تو مغز که نه رو دل حک شدن . با رفتنشون اون خاطره از بین نمیره میمونه و میسوزونه و هر چه اون روزای خوش عمیق تر دلت رو گرفته باشه بیشتر و بیشتر میچزونتت . روح اش شاد .

کامنتای این پست پر شده از جمله های طلایی و ناب...دست همه تون درد نکنه...چند بار کامنتت رو خوندم و هربار بیشتر از قبل از دقت و ظرافتی که توش بود لذت بردم...

هیشکی! سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:11 http://hishkii.blogsky.com

مرگ پایان کبوتر نیست..
دلم داره میترکه...
خوش به حالش که رفت..
روحش شاد.

وقتی این کامنتو خوندم هنوز پست آخرت رو ندیده بودم...الان قبل از اینکه جواب بدم رفتم و خوندمش...با خوندن همون چند خط اولش فهمیدم چرا با دیدن جمله "دلم داره میترکه" انقدر بهم ریختم...نمیدونم چی بگم...ولی به خدا ته دلم یه حسی میگه "قطعا" تو روزهای خوب رو شاهد خواهی بود...بخدا اینو از ته دل دارم میگم...یه استعداد ذاتی خوشبخت شدن میبینم روی اون پیشونی که هنوز ندیدم...اینو با یقین میگم...

پرند سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:12 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

روحش در آرامش
یار شادی آفرین لحظه‌های اخمالوی بچه‌های گوشه‌گیر و بدقلق!
و به کودکی حمید
بابت کوچ خالق لحظه‌های خوبش تسلیت!

- تنها بچه لج درآر اون جمع بنده بودم!...بقیه بچه ها کاملا اجتماعی و آدمیزادگونه بودن!
- "و به کودکی حمید"...چه تسلیت شاعرانه ای...مرسی...

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:42

روح همه ی رفتگان شاد ..تنها خاطره از ادما میمونه ..یه چهره ..یه لبخند ..یا اخم ..یا غرغر ..نمی دونم کاش ازمون یه یاد گرم و مهربون بمونه ...
دلم گرفت حمید ...این روزا دلم شده یه پارچه ی حریر نازک ..زود گرد میگیره ..خسته میشه ...
عمه ناهید سوار بر شاپرک .......تعبیر قشنگیه ...

- "یه یاد گرم"...چه ترکیب دلنشینی...
- حریر بودن این سختیها رو هم داره...ولی میرزه...آدم تا وقتی دلش حریره آدمه...

شب نویس سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:57 http://man-o-shab.blogsky.com

متاسفم..بدم میاد از تسلیت گفتن. ولی نمیشه که نگفت.

خوش به حالش که اینقدر خوب بوده و اینقدر همه براش اشک ریختن

پستت هم که عالی بود. این غم تو جمله ی آخر و عنوان پستت موج میزنه

منم همینطور...از وقتای تسلیت گفتن خوشم نمیاد...از اون وقتاییه که آدم نمیدونه چی باید بگه...مرسی...

کرگدن سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:58

یه چی بگم حمید ؟
عصر که رسیدیم خونه و این پستت رو خوندم گریه کردم ... مریم تو اطاق بود ... گفت چی شد ؟ گفتم حمید واسه عمه ناهید نوشته ... گفت چی نوشته ؟ ... گفتم خودت بخون فقط تیترشو واست می خونم ...
ولی نتونستم ... باورت میشه شیش هف دیقه طول کشید تا همون چن کلمهء دیوانه کنندهء تیتر رو واسش بخونم ؟ ...
اینا رو واسه اون مرگ غیر منتظره و تغییر جهان بینی و اینا که گفتی میگم ...

تغییر جهان بینی...شاید کمی غلو کردم...شاید کلمه اش این نیست...ولی میدونم که چیز مهمیه...در همین حد...

حرفخونه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:01 http://roro1.blogfa.com

با این پست یاد بچگی های خودم افتادم. دقیقا این بازی ای که نوشتین رو ما هم داشتیم.
چه عروس عمه ی نازنین و مهربونی بودن.خدا رحمتشون کنه.
حتما و قطعا آدمی که اینقدر همه رو دوست داشتن و همه اینقدر دوسشون دارن، الان هرجا هست جاش خوبه. وقتی اینهمه آدم با به یاد آوردنشون میگن :" خدا رحمتش کنه"...... حتما خدا رحمت میکنه.
دارم خیلی جمله هامو بد مینویسم .میدونم. اما باور کنید به خاطر همین پست تاثر برانگیز شما و کرگدن عزیزه.
تسلیت منو بپذیرید و بازم آرزوی رحمت و مغفرت دارم براشون.

- چه جالب...پس تو میتونی حال الان اون بچه هایی که تو بازی بودن رو بفهمی...
- نه...اتفاقا جمله هات خیلی هم خوب بود...از این مهربانانه تر نمیشد...ممنونم ازت...

آلن سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:17

حمید جان تسلیت میگم.
خدا بیامرزه ایشون رو .

تو خوش قلب ترین کابوی دنیا هستی آلن!...مرسی...

روشنک سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:29 http://hasti727.blogfa.com

به هق هق افتادم......این دل مگه اروم میگیره

راضی نبودم به خدا...ممنونم از دل مهربون شیشه ایت...

مهتاب سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:37 http://www.tabemaah.wordpress.com

" دارم گریه می کنم " فعله ...
گریه کن حمید جان ...
گریه کن !

چقدر صاف و ساده میگی...مرسی مهتاب جان...

عاطفه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:58 http://hayatedustan.blogfa.com/

از دست دادن عزیز آدمو داغون میکنه.. هر چی هم بیشتر میگذره درد تازه تر میشه..
تسلیت..

ممنون بابت تسلیتت...ولی فکر میکنم در تجربه های حقیقی درد فقط این عشقه که تا جاش خالیه درد رو درد میاره...

محبوب سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:17

حمید! تو واقعا این تیترا رو از کجا میاری ؟
دلم گرفت حمید ! اشکام میان پایین ... آخرش رو یه جوری نوشته بودی ... آتیش می زد آدمو ... حالم بده الان

- از کجا؟...نمیدونم...شاید از جای خالی تک دل...
- اگه اون دنیایی باشه بابت هیچی هم که سوال جوابم نکنن بابت این اشکا یه چیزایی حتما ازم میپرسن...دارم فکر میکنم چی بگم...

مسی ته تغاری سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:35 http://masitahtaghari.blogspot.com/

روحش شاد
یادش گرامی
تسلیت میگم حمید جان

مرسی لیونل مسی بانو!...غم نبینی...

پریسا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:01 http://pardokht.blogfa.com

فقط صبر

در صبر یه امید پنهانه...داغ رو صبر نمیکنن...داغ رو تحمل میکنن...

تیشتریا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:35 http://www.notfedarlajan.persianblog.ir

همیشه وقتی میدیدم تو کامنتا یکی نوشته "اشکمو درآوردی با این پستت "و از این چیزا، باورم نمیشد. این پستتون باعث شد خودم این تجربه رو بکنم. " عمه ناهید... دارم گریه میکنم فعله؟"
.
روحشون شاد، یادشون سبز...

بنده برعکسم!...تو این مجازستان تا دلت بخواد با نوشته های بچه ها اشک ریختم...و بیشتر از اون بغض کردم...حتی با بعضی نوشته هایی که میدونم نویسنده اش به قصد لبخند نوشته...

زویا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 http://zoya31.blogfa.com

روحشون قرین رحمت باد

متشکرم...

Zohre چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:48

Oh! Aghaye abre chand zelee, in familhaye shoma hamishe ashke ma ro dar miaran! un az daeitoun, in ham az arouse amatoun. Khoda rahmateshun kone.
**
alan hale shoma khube?
hanuz gerye mikonid?
oh! Khahesh mikonam gerye nakonid. akhe nemidouni vaghti gerye mikoni cheghad zesht mishi!:-D Khahesh mikonam! Hame khanandehaye bloget miparan ha! bas kon dige, base dige hamiiiiiiid...!

- مرسی و (اینا برای چند خط اول کامنتت بود!)...
- اینجوری که تو هی میگی "گریه نکن" آدم گریه اش هم نیاد تو در رودرواسی گیر میکنه و خودشو خط خطی میکنه!...
- تو نگران من نباش! بنده گریه کردن یا نکردنم توفیری در زشتتر شدنم نداره! به قول معروف آب که از سر گذشت چه یه احمدی نژاد چه صد احمدی نژاد (واحد اندازه گیری زشتی ظاهری و باطنی!)...

سهبا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

فعله آقا حمید ! اتفاقا فعل خوبی هم هست ! دوای خوبی هم هست برای بعضی وقتا ! راحت باش آقا ....

فعل خوبی که نیست!...ولی بعضی وقتا جمله زندگی از اینجور فعلا هم میطلبه دیگه...

مامانگار چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:56

...کاش حمید بااین حالی که داری ...دیروز می رفتی باهاش خداحافظی میکردی...دلت بیشترآروم میگرفت...
روحش شاد...
بهت تسلیت میگم حمید..

ممنونم مامانگار عزیز...راستش از شرکت کردن تو این مراسما خوشم نمیاد...ممکنه بقیه حمل بر بیشعوریم کنن ولی اینجور جاها واقعا حالمو بد میکنه...

کاغذ کاهی(نازگل) چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 http://kooche2.blogfa.com

اول فکر میکردم تیترت یه جمله ایه برای یه پر کشیده ...

اما وقتی که بازی عمه ناهید رو تعریف کردی داغون شدم ...

ما که نه عمه ناهید رو دیدیم و نه نسبتی باهاش داریم از نوشته تو و محسن گریه مون بند نمیاد ... دیگه وای به حال شما ...
الان دیگه زجر نمیکشه ... پرکشید و رفت تا طعم آرامش رو بدون بیاری بچشه ...

کامنتات هم مثل اسمت بوی دوست داشتنی خیسی گل روی تن کاغذ کاهی میده...مرسی...

یوتاب چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:28

حمید جان تسلیت عرض میکنم

ممنونم دوست قدیمی...با اینکه کم پیدایی ولی همین تک کلمه هات قدر یه دنیا برام ارزش داره...

ممل خوان چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:08

سلام.خوشبحال عمه ناهید که یکی رو داره که اینقدر پاک و معصومانه یادش کنه...
خوشبحال عمه ناهید...
خوشبحالش که از هرچی هست و نیست و کاش بود و کاش نبود و چرا هست و چرا نیست راحت شد...
خوشبحال شما که بلدی انقدر صادقانه و پاک حرف بزنی.

- انقدر اون جمله طولانی یکی به آخر رو خوب گفتی دلم خواست بمیرم!...عالی بود...
- معلوم هست تو کجایی سرکار "ممل خوان" عزیز!؟...نمیگی ما دلمون برای کامنتات تنگ میشه!؟...خوبی؟...

میثمک چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 http://meesmak.blogfa.com

داش حمید سلام. تسلیت میگم. از قول من به وحید هم تسلیت بگو. روحش شاد

سلام...متشکرم...حتما بهش میگم...روح اموات شما هم شاد...

الناز چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:59

تسلیت میگم

ممنونم الناز عزیز...

زهره چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:35

سلام.تسلیت میگم .وامیدوارم دست از بد قلقی وگوشه گیریت برداری حداقل به احترام عمت که این همه تو کودکی تلاش کرد اینو با بازی کردن بهت بفهمونه .
توی لحظات غم بعد از تموم شدن اشک انگار ادم مجبور میشه بزرگ شه چون دیگه اشکای چشماش برای کوچیک بودنو تخلیه شدن مجالش نمی ده .بزرگی که سنگینه وحجیم مثل دریا با موجای گلی تو هوای طوفانی شایدم من اینجوریم اونقدر سنگین وبزرگ که فقط خوا میتونه ارومم کنه .منو باش که می خواستم ادرستو بگیرم تا برات یه عکس از اصفهانو پست کنم .شاید به رسم رفاقتای قدیم .برای کسی که به سفرنامه هام علاقمنده

- اول از همه مرسی بابت تسلیت گفتنت...
- این بدقلقی که میفرمایید دیگه جزئی از وجودم شده! نباشه دلم براش تنگ میشه! برای همینه که همه اونایی که روی بنده سرمایه گذاری کردن آخرش از اتلاف سرمایه شون ابراز پشیمانی کردن!
- چه جمله های سنگینی...دارم بهشون فکر میکنم...اعتراف میکنم که خوب نفهمیدم...
- بفرست دیوانه! تو که میدونی من چقدر عاشق سفرنامه ها و عکساتم! جدا میخوای عکس کاغذی برام پست کنی!؟...چه کار باحالی! محشره! آدرسمو برات خصوصی میذارم...

الهه چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:37 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

بغضت برای ننه عجیب نیست...دوییدن چشمات دنبال اسم ننه هم عجیب نیست...ننه هم یکی از مهربونایی بوده که جای خالیشون تو این دنیا با ابن همه شلوغی با هیچکس و هیچ چیز پر نمیشه...دلتنگیت قشنگه حمید...خیلی هم به جاست...بغض که راه گلوتو بست با چند تا قطره اشک(که ممکنه سیل هم بشه) بریزش بیرون...قورتش نده این بغض لامصبو...
انگاری بغض هم مسریه حمید...

کم پیش میاد بعد خوندن کامنتی مکث کنم و نتونم چیزی بگم...کم پیش میاد کامنتی ببینم که به نویسنده اش حسودیم بشه و دلم بخواد من اون کامنتو گذاشته بودم...کم پیش میاد ناخوداگاه تو دلم آفرین بگم...این از همونا بود...که کم پیش میاد...مرسی...

آناهیتا چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:39 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

شاید بیشتر از 20 بار این پستو خوندم.شما چشم بی نظیری هستین.در مورد همه خیلی به جا درست منطقی نظر میدین.احساستونو شفاف بیان می کنید.ولی در مورد خودتون کم لطفین! دقیقا مثل یه چشم که همه چیزو می بینه جز خودش.
شاید واسه ما خیلی بیشتر از این حسا پیش اومده باشه اما من ندیدم کسیو که به خوبی شما بیان کنه.
دارم آرشیو پرشینو می خونم.

- ای بابا! میگم چرا این پست انقدر کهنه شده! پس شمایی همش داری ورق میزنیش!...مرسی از لطفت...چقدر خوشحالم که دوسش داری...
- بحث کم لطفی نیست...آدما از خودشون بیشتر شناخت دارن...کاش انقدری که بچه ها فکر میکنن خوب بودم...
- خوشحالم اون خونه قدیمی مهمون خوبی مثل شما داره...از اونجا خیلی خاطره دارم...خیلی...

محبوبه چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:20 http://sayeban.persianblog.ir

ولی حس دوستی عمیق با غم ایجاد میشه،ادم با خیلی ها میتونه بخنده ولی با هرکسی نمیشه گریه کرد... بذار دوست باشیم نه رهگذر...

- نمیدونم...تازگیا نظرم درباره خیلی چیزا تغییر کرده...یکیش همین احترام و ارادتیه که به جناب غم داشتم...
- باعث افتخارمه که با یکی از انگشت شمار آدمایی که هنوز یه دل پر رنگ تو سینه دارن دوست باشم...
- هنوز گاهی میام و اون شعر-شیون-حماسه رو میخونم..."تکان می خورد؟ - آری موهایش در باد تکان میخورد"...با اجازت آدرسشو میذارم تا اونایی که نخوندن هم در لذت جادوی اشکی این شعر سبز شریک بشن :

http://sayeban.persianblog.ir/post/60/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد