سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی...

 قبل نوشت :  پیشاپیش بابت این پست "مملی" که مقداری تلختر از قبلیهاست از دوستانی که با انتظار خوندن یه پست شاد اینجا میان عذرخواهی میکنم...خیلی سعی کردم واسه مملی توضیح بدم که این خاطره اش یجوریه و خیلی بدرد اینجا نمیخوره ولی تو کتش نرفت که نرفت! و اصرار داشت "این خیلی هم خنده دار میباشد!"...دیدم اگه ادامه بدم میخوره تو ذوقش...اینجوری شد که ازش اجازه گرفتم با یه تغییرات کوچولو که امروز انجام دادم بفرستمش رو صفحه ابرچندضلعی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

امروز که از مدرسه به خانه آمدم دیدم سقف حمام و دستشوییمان که در حیاط است ریخته است و بابا دارد با اوس مهدی که همسایه ما است و بنا است حرف میزند. اوس مهدی به بابا گفت که حدود سه میلیون تومان خرجش میشود و بعد هم رفت. بعد همگی آمدیم توی خانه و بابا دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد! بابای من خیلی باهوش است و هر وقت یک چیزی میشود و او فکر میکند بالاخره یک فکر خوبی به کله اش میرسد! فقط آدم باید ساکت باشد که حواسش پرت نشود که فکرش یادش برود! مامان که همیشه الکی عجله دارد تا دید فکر کردن بابا طول کشیده است رفت از آن اتاق به اشکان زنگ زد و وقتی تلفنش تمام شد خیلی خوشحال شد و به بابا گفت که اشکان گفته است نگران پولش نباشیم و هرچقدر که بشود اشکان آنرا میدهد. ولی بابا اصلا خوشحال نشد و داد زد که مامان نباید به اشکان زنگ میزد چون او هنوز انقدر بدبخت و بی اعتبار نشده است که دستش را جلوی دامادش دراز بکند!...بعد هم دفترچه تلفنش را که همیشه در جیبش است درآورد و به مامان گفت بالاخره روزی رسیده است که مجبور شده است از اعتبارش استفاده بکند و حالا فقط مامان بنشیند و نگاه بکند!...بعد آنرا باز کرد و تلفن را گذاشت روی حالت بلندگو... 

اول به حسین خاور که دوست صمیمی اش است زنگ زد. ولی حسین خاور گفت که پسرش یکجوری شده است که باید چند وقت در کمپ بخوابد و این خیلی خرج دارد و به نان و نمکی که با بابایم خورده است الان دستش خیلی تنگ است (کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند! من خیلی خوشحال شدم چون نمیداستم که پسر حسین خاور انقدر ورزشکار است! حتما به بابایش رفته است! چون من خودم در آلبوم بابا دیده ام که حسن خاور هم در جوانی اش قهرمان کشتی جوانان تهران بوده است!)...بعد بابا به ناصر نیسان که دوست دیگرش است زنگ زد که او هم گفت دارد برای جهیزیه دخترش یخچال میخرد و به رفاقتشان اوضاعش خیلی خراب است!...بعد بابا به کریم وانت زنگ زد که او هم گفت تا آخر هفته باید قلبش را عمل بکند و بعد با خنده گفت که به همین سه تا رگ قلبش که گرفته بجز بابای من به همه دوستهایش بدهکار است! بعد بابا گوشی را از حالت بلندگو درآورد و به چندتا دیگر از دوستهایش زنگ زد که به همه شان هم آخر حرفهایش با خنده گفت "این حرفا چیه!؟ جونت سلامت داداش!"...تازه یکیشان هم یک ماه پیش مرده بوده که پسرش بابا را برای چهلم دعوت کرد!

بعد بابا گوشی را گذاشت سرجایش و دوباره دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد!...بعد لباسش را پوشید و رفت بیرون! وقتی برگشت خیلی ناراحت بود. وقتی مامان از او پرسید که چی شده است گفت که رفته بوده است از حاج آقا نبوتی که رئیس هیئت امنای مسجد محل است وام بگیرد ولی او به بابا گفته است که سقف وام مسجد سیصد هزار تومان است که تازه آن را هم فقط به نمازگزاران مسجد میدهند و برای غیرنمازگزاران مسجد فقط میتوانند بعد از نماز و تعقیبات دعا انجام بدهند!...بعد هم بابا رفت توی بالکن نشست و یک ساعت همینجوری درخت گلابی که در حیاط است را نگاه کرد و یواشکی برای آن دوستش که مرده بود گریه کرد!...آخر شب که میخواستیم بخوابیم بلند شد آمد توی خانه و به مامان گفت "باشه! به اشکان بگو قبول میکنیم! ولی باید دستم باز شد بگیره! فهمیدی!؟ حتما اینو بهش بگو! به اوس مهدی میگم از فردا کارو شروع کنه!"...و بعد هم شب بخیر گفت و رفت خوابید!...پایان گوشه صفحه یازدهم!   

***  

 

سه! - آدمهای صندلی جلویی در سینما! 

از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما بدم میاد! : آدمایی که بچه شون تو اوج یه سکانس عاشقانه یهو جیشش میگیره و با اعلام این موضوع کل حس آدم رو میپرونه! - آدمایی که هفته پیش فیلم رو دیدن و در جاهای حساس فیلم به بغل دستیشون دلداری میدن که نگران نباشه چون اینجای فیلم اتفاق بدی نمیفته! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم خوب همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و لذت ببره!... و از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما خوشم میاد! : آدمایی که برمیگردن و بی مقدمه به آدم چیپس تعارف میکنن! - آدمای قد بلندی که میدونن قدشون بلنده و سعی میکنن یجوری بشینن که مزاحم دید نفر عقبی نشن! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم بد همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و اعصابش خورد بشه! 

 

***  

  

پی "کی ترسناکتره!؟" نوشت!  

مثل همه قضیه های جنجال برانگیز و تاریخ ساز دیگه مثل انقلاب اسلامی و رسوایی اخلاقی کلینتون (و غیره!...) همه چیز از این عکس کرگدن که بعنوان یه "عکس ترسناک" تو وبلاگش گذاشته بود شروع شد! سرکار مهسا کانادایی که از دوستان جان هستن با دیدن این عکس ایشون رو مورد تمسخر قرار دادن که این عکس اصلا هم ترسناک نیست و بیشتر شبیه بچه بازیه و خنده داره و این حرفا! (البته دقیقا این کلمه هارو نگفت ولی منظورش همینی بود که بنده گفتم! شک نکنید!...حالا بماند که تو این دوره زمونه که همه سعی میکنن بگن خوشگلتر هستن چرا این دو همدانشگاهی قدیمی سر ترسناکتر بودنشون کل انداختن! گمونم این مسئله به نوع تغذیه دانشگاهشون در سالهای دور برمیگرده که آبها تسویه نشده بوده و یه چیزایی هم قاطیش داشته!)...خلاصه این وسط طرفین مجادله در این قحطی آدمیزاد بنده رو بعنوان حَکَم انتخاب کردن و قرار شد عکس جفتشونو اینجا منتشر کنم تا مخاطبین فهیم این وبلاگ خودشون این دوئل حیثیتی رو داوری کنن!...(مهسا جان نمیخوام ناامیدت کنم ولی هیچوقت با یه باقرلو سر وحشتناک بودن کل ننداز! چون اگه گریمور دراکولا رو هم بیاری و خودتو فرانکشتاین هم درس کنی باز در این مورد شانسی برای پیروزی نداری! انگار تو این ضرب المثل رو نشنیدی که میگه "یه باقرلوی غیرترسناک یه باقرلوی مرده اس!"...مخصوصا این کرگدن که ماشالا بدون هیچ گریمی کپی برابر اصل نفس اماره اس و هالووین سرخودیه برای خودش!)...

نظرات 178 + ارسال نظر
الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:43 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چشم ما روشن

چشم دلتون روشن!...اصلا چرا چشم شما!؟...چشم ما روشن که اول صبحی اسم شمارو اینجا دیدیم و روزمون خوب شد الهه بانو جان!...

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:53 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خدا رو شکر....خدا رو شکر که امشب فقط مملی رو نوشتی و باقیشو گذاشتی واسه فردا....چرا؟چون اشک چشام اجازه ی بیشتر از این خوندن رو بهم نمیداد.......حالم خوب بشه میام کامنت بزارم....

- الهی ما قربان آن اشکهای شما!...واللا راضی نبودیم!...
- یه قسمتاییشو عوض کردم...نظرت برام خیلی مهمه...امیدوارم این بازنویسیش رو هم دوس داشته باشی...

دکولته بانو شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:04

سلام...دلم سوخت برای بابای مملی...و برای خود مملی...ولی بیشتر برای بابای مملی...که برای دوستش که فوت شده گریه کرده...منتظر بقیه ش هستم...

سلام...مرسی عزیزم...ببخشید اگه حال خوب شبانگاهی شمارو با این پست دپرس کننده خراب کردم! (از کجا میدونم حال شبانگاهیت خوب بوده!؟ خب علم غیب که ندارم! پست آخرتو خوندم دیگه!)...

me شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:13

ای بابا اون سه میلیون ی طرف این که یکی از دوستاش فوت کرده و بقیشونم بدبختن ی طرف !البته من نمیتونم عمق فاجعه رو خیلی درک کنم شایدم همشون یک طرف ! شاید هم یک روزی تو زندگیم بیاد که شرمندگی جلو خونوادم سختتر از از دست دادن یک دوست باشه !
چه اسمهای جالبی هم داشتن کل وسایل نقلیه سنگین رو ساپورت میکنن دوستای بابای مملی .
این ابر و ابر و باد و مه و خورشید و فلکِ طرفای شما چه فعالن مخصوصا جمعه ها بهر حال منتظر ادامه پستتون هستم .

- میگن دروغگو کم حافظه میشه اینه ها! شما که جزو مرفهین بی دردی برای چی الکی تو کامنتای پست قبل گفتی نداری و از سرمایه گذاری روی کارخانه نوشابه زرد مملی طفره رفتی!؟...ها!؟...چی شد!؟ فکر نمیکردی مچتو بگیرم!؟...
- آره واقعا!...تنها وقتایی که اینا مثل قدیما با هم متحد میشن همین وقتاییه که بنده عزم آپدیت کردن میکنم!

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

امروز فهمیدم خونه ی مملی اینا چقدرررر قدیمیه...خونه های قدیمی با دیوارهای کاهگلی و نهایتا آجری...که حموم و دستشویی یه گوشه ی حیاطه و تو سرمای زمستون و میون برف و بارون باید از یه حیاط کوچیک یا بزرگ رد بشن و برسن به اونجا....اینکه چطوری تو زمستون بعد از حموم میتونن اون سرما رو تحمل کنن همیشه برام مثل یه بغض تو گلو بود وقتی که مامان همیشه بعد از خشک کردن موهام با سشوار و چپوندن من زیر پتو میگفت مراقب باش سرما نخوری!!!

تازه اینکه چیزی نیست! پس من حکایتای حموم خودمونو بگم تو چیکار میکنی!؟ بچه که بودیم خونه مون حموم نداشت و تو سوز سرما ساک حموم رو مینداختیم رو دوشمون و میرفتیم حموم عمومی!...وقتی وارد فضای بخارگرفته حموم میشدیم حسی رو تجربه میکردیم که بعید میدونم کسی جز همون قندیل بسته هایی که از در حموم میومدن تو تجربه اش کرده باشن! انگار وارد بهشت شدیم! یه حس معنوی عجیبی داشت!

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خوشحالم که مملی هنوز نمیدونه کمپ فقط واسۀ ورزشکارا نیست...خوشحالم که مملی نمیدونه چه دردی تو سینۀ یه قهرمان کشتی قدیمیه وقتی زمونۀ بی معرفت،لقمۀ فقر رو نصیب سفرۀ خونش کرده و حالا پسرش شده قهرمان اعتیاد و مدالش شده یه داغ روی تموم گذشته ش...

به اسم دوستای بابای مملی نباید خندید...توی دنیای مملی،مردا دستشون به زانوشونه و پینه به دستشون....اسم ماشینایی رو یدک میکشن که یا نداشتنش و آرزوش به دلشون مونده؛یا داشتن و یه عمر ازش نون خوردن....از اسم ماشینا هم میشه عمق آرزوشون رو تخمین زد...خاور....نیسان....وانت....

دوست بابای مملی ١ماه پیش مرده....بابای مملی بیخبره...آره..دنیا این مدلی شده....اون قدیم ندیما بود که غریبه ها از هم خبر داشتن و یکی که میمرد ٧تا محل اینور و ٧تا محل اونور با خبر میشدن و میومدن واسه سرسلامتی...اون زمونا،روح یکی که پر میکشید،دل دیگرون هم باهاش پر میکشید...مثل حالا نبود که دلا مردن و روحا سرگردونن...

"و مدالش شده یه داغ روی تموم گذشته ش"...
"اسم ماشینایی رو یدک میکشن که نداشتنش و آرزوش به دلشون مونده"...

- تو محشری الهه...هر کدوم ار کامنتات خودش یه پسته...بخدا بعضی وقتا خجالت میکشم که نوشته من تو صفحه اصلیه و شاهکار تو روی صفحه کامنتا...چندبار کامنتت رو خوندم و هربار تو دلم به اینهمه زیبایی آفرین گفتم...

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

«بعد بابا گوشی را از حالت بلندگو درآورد و ...»
اینجا غرور بابا آهسته و بیصدا رفته زیر ساتور خجالت و شرمندگی....اینجا دیگه بابا فهمیده که این روزا اعتبار هیچ کاری نمیکنه...این روزا آبروی مرد به جیبشه....این روزا اعتبار حتی نمیتونه کمر خمیدۀ یه مرد رو صاف کنه...این روزا اعتبارا بی اعتبارن...
خدا رو شکر که دوست بابای مملی مرده بود...خدا رو شکر که اشکای بابای مملی بهونه داشتن واسه سرازیر شدن...خدا رو شکر که مملی نفهمید دل باباش داره ذوب میشه تو سینه....خدا رو شکر که صدای شکستن غرورش رو فقط مامان مملی شنید...غرور مرد که شکست دیگه با هیچی نمیشه بندش زد...غرورش که مرد دیگه عصبانی نمیشه...زمین رو نگاه میکنه و شب بخیر میگه...

دقیقا با این جمله همینارو میخواستم بگم!...بخاطر همینچیزاس که میگم از تو میترسم!...خود خود خود حرفی که تو دلمه رو میزنی...مرسی از اینهمه دقتی که داری...

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چه دنیای غریبی شده....فقط نمازگزارا مستحقن!فتوای جدیدیه....غیرنمازگزاران با دعا شکمشون سیر میشه و سقف حمومشون تعمیر.....آره خب!این روزا پاداش خوبی واسه ریا میدن!۴ رکعت نماز میخونن قربةً الی الوام!

غیرنمارگزارا اصلا بیخود میکنن که شکم داشته باشن! اصلا اون کافرا رو چه به حموم و طهارت!؟...تازه بابای مملی خیلی شانس آورده که حاج آقا نبوتی نگفته این همون عذاب الهیه که در کتابهای قدیمی به بی نمازا وعده داده شده!...

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خطهای اول پستت رو که خوندم وقتی به اینجا رسیدم«ولی بابا اصلا خوشحال نشد و داد زد که مامان بیخود کرده است که به اشکان زنگ زده است و او هنوز انقدر بدبخت و بی اعتبار نشده است که دستش را جلوی دامادش دراز بکند!...» ابروهام رفت بالا!گفتم چه بزرگ شدی مملی!بعد که ادامه دادم هرچی بیشتر خوندم این بزرگی مملی بیشتر اومد به چشمم ولی با خودم میگفتم بچه مثل ضبط صوت میمونه!همه چیز رو عینا ثبت و ضبط میکنه...هی میخواستم توجیه کنم خودمو...ولی به آخرش که رسیدم.....من انتظار بیخودی داشتم از مملی برای بزرگ نشدن....این روزا برای بزرگ شدن نه آب و غذا احتیاجه نه زمان....فقر خودش بهترین ویتامینه!

الهه...این انتظار تو نیست که بیخودیه...این روزگاره که خیلی بیخودیه...این سختی تجربه های حقیقیه که بیخودیه...این چیزایی که که رو چشمای مملی و نگاه فندق غم میشونه بیخودیه...
فقر زود آدمو بزرگ میکنه...اینو منی که تو جنوبی ترین نقطه این شهر لعنتی بزرگ شدم خوب میفهمم....خانواده ما خانواده فقیری نبود (یعنی حداقل اوضاعمون از بقیه کمی بهتر بود) ولی انقدر تجربه تلخ و رد اشک نداری رو گونه رفیقای بچگیم دیدم که اگه بگم خودش یه کتاب میشه...برای همینه که همونقدر که از عربده کشها و مستها و اراذل جنوب شهر بدم میاد دلمم براشون میسوزه...

- نمیدونم چند وقته وبلاگ کرگدن رو میخونی ولی اگه از خواننده های قدیمیش نیستی توصیه میکنم کامنتای این پست وبلاگ قدیمیش رو از دست ندی...دلم میخواد چهره واقعی و غیرداستانی فقر رو هم ببینی :
http://ololon.persianblog.ir/post/265/

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

حس این نوشته ی مملی نابتر از اون بود که بخواد با چیز دیگه قاطی بشه....بازم خوشحالم که ادامه ی این پستت موند برای فردا...یعنی همین امروز...

- خوشحالم که اینو میگی...ممنونم...
- پس بالاخره یه جا این ابر و بادی که عرض کردم به نفعم کار کرده!...

نقطه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:07

میام میخونم مینظرم . اومتم فقط ببینم اصن آپ کردی ؟

فعلا . اولم که نشدیم . اصن ولش . مهم اینه میدونی ما میخونیم مملی نوشتا و آپدیت هاتو . چه اول بشیم چه نشیم . تازشم خود حضرتِ شما دیشب شاهد بودی من تا 12:06 منتظر مملی نوشت بودم . میبینی که مشتاقم . تا بعد .

- آره! آپ کردم! حالا مثلا میخوای چیکار کنی!؟ واللا! (آیکون "ابله" در پرشین بلاگ! - ببین به چه روزی افتادیم برای شرح حس و حالمون باید کلی آدرس بدیم!)...
- دیدم...شما همیشه لطف داشتی مژگان عزیز...خدا میدونه خارج از تمام شوخیهایی که داریم قلبا به داشتن مخاطب و دوستی مثل شما افتخار میکنم...مرسی...

حمیده شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

مملی جان شما نکنه می خواهید توالت سوپر لوکس بزنید که فقط سقفش سه میلیون تومان هزینه داره ؟؟؟؟
بابا جون چهارتا آخر و یک گونی سیمان می شه سه میلیون پس گران شدن خانه باید یک چیز طبیعی باشه آره؟؟؟؟
بیچاره اشکان آدم لش براش کباب می شه .

- سلام...
- معلومه اصلا آمار قیمت مصالح و مزد بنا و گچکار و اینچیزارو نداری!...مزنه قیمت همینه واللا!...اگه فکر میکنی ارزونتر درمیاد کنتراتی بدیم خودت بیا کار کن!...
- چرا بیچاره اشکان!؟ اون که بعد فوت قمرخانوم حالا پولش از پارو بالا میره خب یه کم هم به مملی اینا برسه! راه دوری نمیره که!...

ایرن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 http://sanoovania.blogsky.com

متنفرم از این که بابا ها این جوری شرمنده و خجالت زده بشن پیش بچه هاشون!از این که داماد قرمساق گردن کلفت پولدارشون بخواد خرجشون رو بده!
دلم برای مملی می سوزه که مجبوره شاهد همچین صحنه هایی باشه!قرار بود این جا خنده دار باشه؟یا من اشتباه می کنم؟

- آره...حتی برای اونایی که روزهای سختی مثل گرسنگی و آوارگی رو تجربه کردن "دیدن شرمندگی پدر" تلخترین خاطره شونه...
- جواب سوالت رو هم خصوصی بهت میگم...

الناز شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:17

من دیشب تا ساعت ۱ بیدار بودم که ببینم کی اپ میکنی بلکه من اول بشم ....نشد
با حالت ضایگی فراوان رغتم خوابیدم ولی شب خواب دیدم تو دریا زدم یکی رو کشتم فکر کنم تو بودی

- یعنی به نظرت الان بنده جز شرمندگی جواب دیگه ای میتونم داشته باشم!؟..
- خوب شد خودت اعتراف کردی! همین الان تو وصیت نامه ام این رو اضافه میکنم که "سلام پلیس جنایی عزیز! لطفا در صورت کشته شدن بنده در دریا وقت ارزشمندتان را هدر نکرده و یک راست سراغ الناز بروید! باتشکر!"...

الناز شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:19

مملی بزرگ شده
چقدر بد حالا دیگه از اون حرفای خوش بینانه نمیزنه
دیگه مملی کوچولو نیست

- مملی بزرگ نشده...من به یکی قول دادم که هیچوقت بزرگ نشه...مرده و قولش...
- بازم ازونا مینویسه...همین روزا...اصلا همین جمعه...که حالا شش روز بیشتر بهش مونده...

مجتبی شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:30

سلام
خیلی قابله لمسه ولی به نظرم بین سن و سال و مشکلات رابطه مستقیمی هست توی جریان ساخت خونمون ( وقتی بانک هزار تا تبصره برای ندادن وام رو می کرد)منو کاظم تقریباً 12 - 13 میلیون از 3 تا از رفیقامون قرض کردیم خودم هم توی زمانهای مختلف 15 -16 تومنی به رفیقا قرض دادم ولی با گذشت زمان و بوجود آومدن مشکلات دیگه بزرگترا نمی تونن به هم قرض بدن ولی اشکان هم چون جوونتره راحتر می تونه قرض بده . شاید بابای مملی برای همین مشکلات که همه رفیقاش داشتن گریه می کرد نه برای اعتبارش .
نمی دونم تو خودت چه جورش رو تجربه کردی قرض دادن یاگرفتنش رو ولی در هرصورت خیلی خوب این موضوع رو داستان کردی .این جملت " من خیلی بابایم را دوست دارم چون خیلی باهوش است " رو دوست داشتنی ترین جمله دیدم.

- سلام مجتبی جان...
- اول از همه بذار بهت بگم که خیلی آدم "سه نقطه" ای هستی! حتما الان داری فکر میکنی این حرفو برای این میزنم که چرا موقع ساخت خونه تون نیومدی به خودم بگی پول لازم داری!...نخیر! من پولم کجا بود اون زمون!؟ (بماند که همین زمون هم که مثلا کار میکنم دستم به چیز بنده!)...این حرف سه نقطه داری که بهت زدم بابت این بود که تویی که 16-15 تومن تا حالا به رفیقات قرض دادی پس چرا تا حالا به من هیچی ندادی!؟ ...ولی از شوخی گذشته حرفی که درباره سن و سال و مشکلات گفتی رو کاملا قبول دارم...
- چون پرسیدی و در مرام من نیست که سوالی رو بی جواب بذارم مجبورم جواب بدم!...بنده از اون زمونی که یادم میاد همیشه یه دستم به قرض گرفتن بوده! فقط این یکی دو سال اخیر بوده که یه کم اوضاعم بهتر شده و قرض دادن رو هم تجربه کردم!...
- خوشحالم که از این موضوع خوشت اومده...

آناهیتا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

چقدر سخته بابا جلوی زنو بچه شرمنده باشه اونم بخاطر جیب خالی!!!!!!
وام مال نمازگزاران است! ریا
دوستان نمیشناسن! بی معرفتی
.
.
.

اکثر شرمندگیای باباها برای همین جیب خالیه...جیب خالی کم کم خیلی چیزارو خالی میکنه...چیزای مهمی که اولیشون پشتوانه غرور و احترام آدمه...

منیر برای مملی شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام پسر خاله شهر نشین.من منیر هستم
خب به بابا باقرم می گفتی بیاد درست کنه چرا به اشکان گفتی حالا تا همیشه میزنه تو سرتون که دس به آبتونو از من دارین!!!!!

تو خیلی بی معرفت می باشی پسر خاله.این همه من خاطره نوشتم یک بار هم نیامدی بگی سلام منیر من مملی هستم!!!!!!

سلام دخترخاله منیر!
این خیلی خوب است که بابا باقر تو خودش بلد است که خانه درست بکند! من هم از دیروز یک تصمیمی گرفته ام که فقط آنرا به تو میگویم! من تصمیم گرفته ام بزرگ که شدم بروم در "دانشگاه خانه درست کنی" قبول بشوم که اگر سقف حمام و دستشویی خانه ام ریخت آن را درست بنمایم و تازه تصمیم گرفته ام اگر برای کس دیگری هم ریخت بروم و آن را هم مفتکی درست بکنم!
من بی معرفت نمیباشم دخترخاله منیر! فقط چند وقت است که درسهایم خیلی زیاد و سخت شده است و ریاضیاتم به مرحله جمع اعداد دو رقمی رسیده است و همش هم هرچی تمرین میکنم باز بلد نمیشوم! وبرای همین تو فکر میکنی که من بی معرفت شده ام!...باتشکر!

سهبا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

یعنی مملی غصه این قصه شو کامل فهمیده آقا حمید ؟

نمیدونم...خودش که به روش نمیاره...الان داره مشقاشو مینویسه...خدا کنه نفهمیده باشه...

سهبا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

همینه دیگه ! مملی که ناراحت بشه ، مملی پک کامل نمیشه ! مهم نیست . شاید هم بهتر ! یه بار دیگه هم میایم و کاملترش رو میخونیم.

اگه بدونم این مدل نوشتن باعث میشه شما بیشتر به ما سر بزنی از این بعد کلا خورد خورد مینویسم!

حمیده شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 http://www.skamalkhani.blogfa.com

خوب شما می تونب اونهایی که دستشون تو گل و گوشه هم هست رو ارشاد کنی و بگی که سینما جای این کارها نیست .
و بگی به اون جوان های نه نه مرده که امکانات گل و گوشه ای ندارن رحم کنن.

- نه بابا چیکارشون دارم!؟ بذار حالشو ببرن!...
- چرا سینما جاش نیست!؟ اتفاقا خوراک این کاراس!...دو ساعت محیط تاریک و آروم!...دو ساعت چیپس و پفک!!...اونایی هم که مثل بنده بی دست و پا هستن و فقط برای فیلم دیدن میرن هم دیگه مشکل خودشونه!

مجتبی شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:45

اون دوتایی ها که همیشه توی هر فیلمی هستن حالا یه روزفیلم خوبه فردا هم که فیلم روعوض میکنن بد میشن ( البته توی این دوره معمولا آدم خوبای سینما همینان ) اصلاًکاربرد اصلی سینما برای ایناست کهیهجای دنج و ساکتبهکارشونبرسن و بقیه هم بیا از صدقه سر اینا یه فیلمی ببینن ( حالا فیلم روبان قرمز و ارتفاع پست حاتمی کیا باشه یا عشق +2 و هزار تا فیلم دیگه از این دست )
بعدش اقا حمید اطلاع رسانی شفاف توی این دوره کمتر وجود داره حالا یه بچه ای این قدر صاف وساده و بی ریا و بدون بالا پایین کرد ننمودارها میاد و خیلی موادبانه میگه جیش بده همون رفقات ( عمو محمود و دار و دسته چپر چولاغش )برات خوبن که به آدم نمی گن جیش و گند میزنن به کل برنامه های زندگیت

- من که چیزی نگفتم! برن خوش باشن!...فقط صندلیای عقبتر بشینن که حواس ما بچه مثبتارو پرت نکنن!...همین! خواسته زیادیه!؟...
- این پاراگراف دوم کامنتت خییییییییلی بامزه بود! دمت گرم!

تیشتریا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:57

آره داداش... رفاقتا بوی کلاغ مرده میدن این روزا! فقط شده یه اسم که روش قسم بخوری یا پزشو به غریبه ها که نمیشناسنت بدی.
حالا تو بگو حتمن نداشتن واقعا که کمک کنن ولی من باز میگم بو کلاغ مرده میده رفاقتا این روزا...

- خیلی باهات موافق نیستم...رفیق اگه رفیق باشه از این خطهای فرضی "این روزا" و "اون روزا" رد میشه و رفیق میمونه...
- و اما رفقای بابای مملی...مطمئنم که نداشتن...من میدونم...میشناسمشون...رفقای بابای مملی هنوز بوی یاکریم میدن...

تیشتریا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00

تا حالا تو شهرستانا رفتی سینما؟ خیلی باحاله. انگار رفتی تو کافی شاپ. همه دارن حرف میزنن با هم. هیچکس فیلمو نیگا نمی کنه جز تو. اغراق نمی کنما. یه بار که بری همچین سینمایی قدر اون جلوییایی که بی سر و صدا رفتن تو گـَل ِ همو میدونی!

باحال بود!...
واللا منم مخالفتی با اقدامات این دسته دوستان ندارم! ولی باور کن بعضی از این "گل و گوشه ای"ها دیگه سلامت روانی اونایی که صرفا بیننده هستن رو بخطر میندازن!...نمیدونم تا حالا تا چه درجه ای از این نوع دوستان رو تو سینما دیدی ولی یه بار حدود 6 سال پیش تو سینما فلسطین (سالن طبقه دوم) یه چیزایی دیدم که از نقلش در این مجلس معذورم!...به جان خودم علنا پ.ورنو بود دیگه!

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

از سینما نگو که دلم خونه!یه عده صندلی جلویی دیگه هستن که وقتی یه فیلم خنده دار با دیالوگای آنچنانی پخش میشه و فقط فهمیدن اون دیالوگه که میتونه تو رو به خنده بندازه دقیقا تا اون دیالوگ شروع میشه هررررهررررر میزنن زیر خنده و باقی دیالوگ از دست میره!!!!
حتما فیلمی که از رو پرده ی سینما کش رفته باشن دیدی(استغفرالله!)...متنفرم از اون آدم صندلی جلویی که یا فین فین میکنه یا بشین پاشو و نمیزاره اونی که اون عقب داره فیلم میگیره از فیلم! کارشو انجام بده
اون ۳تایی هم که تو گفتی...میل شدیدی به خفه کردنشون دارم!

- حالا این که خوبه! من حتی در سالن تئاتر هم اینایی که میگی رو شناسایی کردم! تئاترهای غیرکمدی رو میگما!...یه بار سر "مده آ" که تو تالار اداره تئاتر اجرا میشد یکیشون انقدر خندید که ما شک کردیم نکنه ماییم که طنز پنهان این نمایش رو نمیفهمیم! یه بار هم سر نمایشنامه خوانی "حشاشیون" این اتفاق پیش اومد! خانومه انقدر بیخودی خندید که خود اجراکنندگان هم دیگه چپ چپ نگاش میکردن ولی از رو نمیرفت!
- آدم اینجور وقتا دلش میخواد اونجا باشه و بزنه تو سر فرد بشین پاشو کننده و بگه "پدرسوخته مگه نمیبینی آقا داره با این زحمت به نابودی صنعت سینما کمک میکنه!؟ کمی ملاحظه کن دیگه!"...

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

من اعتراض دارم!این عکس آقا محسن اصلا به هدف ترسناک بودن گرفته نشده بوده!نه گریمی نه چیزی!اون دوتا شاخ هم که یه قلب وسطشه که بیشتر مهربون کرده قیافه ی اقا محسن رو!آخه کی دلش میاد به این محسن خان مهربون بگه ترسناک؟!!!انتخابات باید در شرایط برابر کاندیدها برگزار بشه(در حال حاضر خداییش مهسا ترسناکتره...!)

- هیچ اعتراضی وارد نیست! (همینجوری یه لحظه خواستم دیکتاتور بودن رو تجربه کنم!)...
- در این مورد خاص هیچ نیازی به قصد و هدف قبلی برای ترسناک بودن وجود نداره! ایشون همینجوری طبیعی و بدون گریم به هدف غایی این مسابقه نزدیکتره!

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

به نظر من هیچ کس سر مهربونی و صفا نباید با خاندان باقرلو کل بندازه!تو امر ترسناک بودن شماها بازنده این!!!

توهینتو نشنیده میگیرم!...یه مرد واقعی باید خشن پرجذبه و ترسناک باشه! این وصله هایی که گفتی به ما نمیچسبه!...

حمیده شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 http://www.skamalkhani.blogfa.com

من هم از اون دسته از آدم های بدم می یاد که وقتی فیلم شروع می شه یادشون می افته برن دستشویی و خوراکی خربدن و آدم رو هزار بار از جاش بلند می کنن تا رد بشن .

واااای کرگدن ترسناک ترههههههههههههههههه.
من که خیلی ازش می ترسم .

- میخوای نمونه به یادماندنی اینچیزارو ببینی باید بیای سینما جی! البته خیلی وقته دیگه اونجا نمیرم و نمیدونم هنوز هم اینجوری هست یا نه ولی زمون اوایل جوانی که اکثرا فیلمارو اونجا میدیدم حقیقتا فضاش مثل استادیوم میموند! صدا به صدا نمیرسید و تماشای فیلم یک کار کاملا حاشیه ای محسوب میشد!...
- آفرین! به این میگن یک مخاطب باقرلو شناس! خوشم اومد!...

سهبا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:59 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

باز هم سلام . راستش ما که ترسناکی ای در هیچکدام از این عزیزان ندیدیم ! حالا خود دانند !

- باز هم سلام از ماس!
- سهبا بانو!؟...اینا واقعا ترسناک نیستن!؟...شما یا فیلمای دراکولایی زیاد نگاه میکنی که اینا به نظرت ترسناک نمیان یا کلا با مفهومی به نام ترس آشنایی نداری!

مجتبی شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:00

رفیق من یه جمله با حال پیداکردم زدی پکوندی رفت پی کارش نکن عاقبت نداره فردا سر پل صراط یه چیزی میشه که نمی شه گفت ( دوباره نیای بگی چه میشه که اصلاٌ راه نداره جون تو)

ببخشید! قبل از اینکه کامنتتو ببینم تغییر مذکور رو انجام داده بودم! ایشالا در تغییرات بعدی جبران میکنم!

الهه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:32 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

تغییراتشو دیدم...تلخی جزو اصالت این داستانه...
اون قسمتی که بابای مملی مامان مملی رو دعوا میکنه عوض شده...دیگه زیاد مملی بزرگ به نظر نمیاد مثل دیشب(دیشب که نه ؛بامداد امروز)...توی مکالمات تلفنی بابای مملی هم دست بردی و خلاصشون کردی تا حدودی....مهمتر از همه این قسمتشه«به همه شان هم آخر حرفهایش با خنده گفت "این حرفا چیه!؟ جونت سلامت داداش!"...» یه کم از تلخی ظاهری مکالمات اولیه کم شده با این کارت...اما از همون خنده هاست که زهرخنده...
مهمترین تغییر داستان تغییر آخرشه....اضافه شدن اون درخت گلابی و عنوان داستانت که دقیقا به همینجا مربوطه و بار نگاه بابای مملی و غمی که داره میفته رو شونه های درخت گلابی....و جمله های آخری که بابای مملی گفت خیلی سبکتر و کم غصه تر از اون صحنه ایه که مامان مملی بابا رو آورد تو خونه و خودش زنگ زده بود به اشکان و صدای خرد شدن استخونای غرور بابا مثل پتک میخورد تو سر من!و نگاه بابای مملی به زمین و شب بخیر گفتنش....حمید باورت میشه وقتی خوندمش مطمئن بودم بابای مملی دیگه از خواب بلند نمیشه؟!!!!
حمید تونستی غم داستان رو کم کنی...اما از اصالتش کم نشده....کسی که این غم تو خونش باشه با وجود اینهمه تلاشت بازم میگیره زهر این خطها رو...و این به نظر من نقطه ی قوته...حتی دوست نداشتم عوض بشه داستان اولت....ولی خب...خیلیا به امید خندیدن میان اینجا...گرچه قصه های مملی برای من.......

- چقدر دقیق تغییراتشو فهمیدی! خیلی خوشم اومد! مرسی از توجه خاصت...
- خیلی سعی کردم از تلخیش کم کنم ولی دیگه بیشتر از این نشد...همینیه که گفتی...بعضی چیزا تلخی تو جونشونه...اگه تلخی رو ازشون جدا کنی دیگه هیچی ازشون نمیمونه...البته همیشه استثناهایی هم وجود داره...مثل "بنینی"...که پدیده وحشتناکی مثل کشتار یهودیها در جنگ جهانی دوم رو انقدر شیرین میگه که از ته دل میخندی و باورت میشه که "زندگی زیباست"...
- و اینکه بابای مملی از خواب بلند نخواهد شد...متاسفانه حقیقت اینه...حقیقت به اینکه ما آخر داستانها و شبیه داستانهارو چطور تغییر میدیم کاری نداره...حقیقت اینه که مردی که این تجربه وحشتناک رو از سر گذرونده دیگه فردا صبح از خواب بلند نمیشه...بلند میشه ها ولی...دیگه اون مرد قبل از حادثه شکستن نیست...
- و یه چیز دیگه...من اسم اینارو داستان نمیذارم...اصلا بحث تواضع و اینچیزا نیستا!...حرفم اینه که معتقدم داستان یه اصولی داره که این نوشته ها از اون تبعیت نمیکنه...همونطور که این نوشته ها یه چیزایی داره که داستان ازونا تبعیت نمیکنه!

ایرن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:06 http://sanoovania.blogsky.com

وای حمید مردم از خنده!صندلی جلوی سینما!عالی بود این بشر!عالی!اگه بدونی وسط شرکت کم مونده بیفتم رو زمین و قهقهه بزنم!
یه باقرلوی غیر ترسناک یه باقرلوی مرده است!این یکی تهش بود!
عزیزم!محسن با این شاخ بیشتر شبیه شرک شده تو شب عروسیش!آخه این کجاش ترسناکه؟این یه غول گوگولی مگوریه که اشتباهی طلسم شده!
مهسا بهت تبریک میگم!خیلی ترسناک شدی!آفرین....حمید جان چرا الکی از دادشت دفاع می کنی!بر همگان واضح و مبرهن است که شما ۴ تایی هم روی هم قد یه انگشت کوچیکه ی مهسا ترسناک نیستین!

- ببین اینهمه آدم اینجا میان و میرن کدومشون مثل شما انقدر بی جنبه بازی درمیارن و میفتن وسط شرکتشون!؟...همشون خیلی مودبانه میان پستشونو میخونن میرن!...
- و اما درباره تعریفایی که از مهسا کردی!...ایرن جان من خودم گرگ بارون دیده اینکارام!...من که میدونم چشمت گرفتش و میخوای بیاریش تو انجمن حالا چرا این وسط داداش مارو ضایع میکنی!؟ خیلی صادقانه برو واسه خودش چهار تا آیکون بوس و چشمک بذار مخشو بزن دیگه! تازه میتونی افتخار کنی که اولین عضو امریکای شمالی ای(!) انجمن رو تو پرزنت کردی! (ولی حواست باشه که چون ایشون از اقوام نزدیک کرگدن هستن احتمال رگ گردنی شدن ایشون و دوشقه شدنت زیاده! از من میشنوی این یه مورد رو بیخیال شو!)...
- ضمنا دفعه آخرت باشه تویی که خودت شکلکهای وبلاگتو بستی میای اینجا شکلک میذاری!

کرگدن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:11

بیا !
حالا من هیچچی !!
این ایرن که دیگه آدم حسابیه که !!!

اولا که در فرضیه ای که در خط سوم کامنتتون یاد کردید تشکیک زیادی وجود داره و علما خیلی در اینم مورد متفق القول نیستن!...دوما ایشون که تو رو ضایع کرده عزیزم! (حالا اینکه تو از کجای حرفاش انقدر خوشحال شدی من موندم!)...

رعنا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:28 http://patepostchi.blogfa.com

هیشکی به ترسناکی اون عکس عباس که لباس خواب بلند پوشیده بود نیست. هنوز از یادآوریش مور مور میشم

خداییش عباس در هر لباسی که باشه ترسناکه!...بلند و کوتاهش هم خیلی توفیری در ماهیت قضیه ایجاد نمیکنه! (من با مایو هم دیدمش! )...

کرگدن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:32

یه کلمه ام از مادر عروس !!

حالا رعنا بعد مدتها افتخار داده یه کامنتی برای ما گذاشته ببین میتونی با این حرفات پشیمونش کنی!؟..

مهسا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:05 http://exposed.blogsky.com

۱. ایرن جان - مررررررررررررسسسسسسسسیییییییییییییییی .

۲. رعنا - اون عکس عباس رو یه جوری به من برسون . کنج‌کاو شدم ببینم چه ریختی شده . بعدش هم . من که نمی‌شه از باباییم ترس‌ناک‌تر باشم که!

۳. حمید کشتی من رو از خنده . تغذیه‌ی دوران دانش‌گاه! بعد به من می‌‌گی چرا من هی می‌گم این حرف‌ها رو از کجات در ‌می‌آری تو!

۴. عمو جان - بیشین بینیم باااااااااا . حال نداری! به قول ایرن : شرک!

- ای بنده خدا! اگه میدونستی بانوی اول انجمن چه نقشه ای برات کشیده انقدر خوشحال نمیشدی!
- وااااااای! حواسم نبود با این سید جلیل القدر نسبت داری! خواهش میکنم جوابی که به رعنا دادم رو نخون!
- از سمت چپ مغزم! حالا راضی شدی!؟...
- آدم اینجوری با عموش حرف میزنه بی ادب بی کفایت!؟...شنیده بودم در غرب احترام به بزرگترها از بین رفته ولی نه دیگه انقدر! زود پاشو بیا تهران تا با کمربند نیومدم اون نیاگاراتونو رو سرتون خراب کنم!

آلن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:06

میگم حمید اینطوری قبول نیست.
توو اولین فرصت محسن رو گریم کن. یه گریم باحالا.
بعد از دوباره عکسا رو بذار توی وبلاگت.

ما از این سوسول بازیا بلد نیستیم!...به قول یه تبلیغ معروف "همه طبیعیشو دوس دارن!" (بی تربیت خودتی! این تبلیغ سن ایچ بود آلن جان!)....

آلن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:08

ولی خدائیش آدم دوس داره هی گول اون خانم شیطونه رو بخوره هی.

آلن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:09

راستی در مورد مملی ، پست خیلی تلخی بود.
هیچی بدتر از شرمندگی یه پدر پیش زن و بچه هاش نیست.
خدا هیچ پدری رو شرمنده نکنه.
البته درستش اینه که بگیم : ایشالا همه پدرا پیش زن و بچه شون سربلند باشن.

مرسی از دعای قشنگت...خدا کنه روزی بیاد که "بابا شرمنده شد" یه افسانه دور باشه...انقدر که کسی باورش نشه...

آلن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:11

در مورد صندلی های سینما هم بلاانقطاع باهات موافقم.
یعنی از اول مطلب تا آخرش نظرم همونیه که گفتی.

آففرین ، به قول اون شیطون پائینیه.

بابا تو چقدر با من موافقی! خیلی باهات حال کردم! به این میگن مخاطب فهمیده و دوست داشتنی!...
(این برای خط آخر کامنتته!)...

کیامهر شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:54 http://www.javgiriat.persianblog.ir

عالی بود حمید
یک مملی نوشت کلاسیک(مثل گل کلاسیک تو فوتبال)
با همه المانهای مورد نیاز
یعتنی آدم در حد ترکیدن نارحت و غمگین باشه
و این ماجرای ناراحت کننده از دید مملی به خنده دارترین شکل ممکن روایت میشه
دمت گرم و دست مریزاد

در مورد عکسها هم انصافا عکس مهسا خیلی وحشتناک تره هرچند که به مدد جشن هالوین گریم سنگینی کار کردند و حاجی ما از این امکانات نداشتند متاسفانه


- مرسی کیامهر جان...نظر تو بعنوان کسی که طنزنوشته هاشو قبول دارم برام خیلی مهمه و خوشحالم که خوشت اومده...
- هرچی میکشیم از کمبود امکاناته! واللا اگه یه کم تو هالیوود پارتی داشتیم فقط با عکسهای این آدم میتونستیم دوازده تا "اره" و "کلبه وحشت" بفروش بسازیم!

سبزه شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:26

حمید خان چرا این دو هفته گذشته انقدر تو فکر جیب بابای مملی رفتی؟نمیگی آدم دلش میترکه؟هر وقت حرف بابای مملی میشه من یاد یه جفت کفش خسته و قراضه میوفتم .
سه جورا باحال بود.ولی صندلی پشتی از قلم افتاد .اونی که پشتت نشسته و هی صدای دهنش که از چیپس و تخمه پر و خالی میشه میاد.انگار بابت خوردن تو سینما حقوق میگیره که انقدر با پشتکار انجام میده.
کرگدن شبیه اون شیطونا شده که فقط بچه هارو گول میزنن که شکلات بدزدن

- به هر حال جیب بابای مملی هم یه قسمتی از زندگی و خاطرات مملیه دیگه...
- آره! اتفاقا دیشب که رفتیم سینما یکی از همینا بغل دستمون نشسته بود! باور کن صدای دالبی فیلم "ملک سلیمان نبی" اون هم تو سینمایی با کیفیت صدای سینما آزادی جلوی سر و صداهایی که این بابا از خودش درمیاورد کم آورده بود!
- خداروشکر که قضیه به شکلات ختم شد! من فکر کردم چیز دیگه میخوای بگی!
- راستی اگه فضولی نیست یه سوالی داشتم! میشه بپرسم تو از کجا کامنت میذاری!؟ آی پی ای که از بازدیدات میفته برای یه جایی وسط اقیانوسه!! چیه قضیه اش!؟

زهره شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:47

سلام.مملی راست میگفت اخه بنظرم داستانی که اخرش به خوبی وخوشی تموم شه که غمناک نیست پس اون غصه هایی که با هیچ قصه ای تموم نمیشه چی ایتقدر طول میکشه که برای ادم یه غصه تکراری میشه ...واما از قیمت دادن برای حموم ممنون چون مدتی بود داشتیم برای یه دوست شاید پول جمع میکردیم برای همون حموم اما حالا فهمسیدم فعلا فعلا ها بابا هه باید شرمندگیو به دوش بکشه .نمی خواستم تو نظرا فضولی کنما از رو تعجب اولیا رو خوندم اما از غضاوتتون ناراحت شدم اولا خوبه برای نماز خونام ۳۰۰تومان بیشتر نبود .تازه ریا ی بودن یا نبودن مگه به منو وتو ...یه بار کسی به تو گفته که نماز نمی خونی برای ریا ؟اه اه ولش کن اصلا ..همه این حسو که باباشون شرمنده شدن یه بارو حداقل داشتن خوش به حال مملی که اینو نفهمید وخیلی چیزای غم انگیز دیگه رو ...از روزی که فهمیدم تا حالا برای روزای نفهمیم حسرت خوردم ...

- سلام...
- بنظرت الان این خاطره مملی با پایان خوش تموم شده؟...من که اینطور فکر نمیکنم...
- خواهش میکنم! البته قیمتی که گفتم خیلی دقیق نیست! بنده چندوقتیه از کار ساختمونی انصراف دادم! تو باز بپرس!...
-


زهره عزیز!فکر میکنم دوباره یه کم تند رفتی! یه بار دیگه جوابایی که دادم رو بخون...من "حتی یک بار" هم کلمه "ریا" رو بکار نبردم!...ممنون میشم اگه فقط درباره چیزایی که با دقت خوندی نظر بدی!...
- خدا کنه نفهمه...ولی این یه چیز گریزناپذیره...
- و در آخر اینکه همچنان خیلی مخلصیم!

زهره شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:51

اون صندلی جلوییه رو خوب اومدی ناقلا .اما من از اوناییم که معمولا حس ترحم وتعجب بقیه رو بلند میکنم .چون با جاهی ترسناک اونقدر میترسمو ناله میکنم که دل همه میسوزه ودلداریم میدن نترسم وخنده دارها رو هم اونقدر می خندم که به سلامت روحی عاطفی خودشون شک میکنن ...
حتما اقا محسن به یه دراکولا ی مهربون شبیه تره اما اون خانم بالاییه خیلی ترسناکو خون اشام به نطر میرسه .

- "جاهای ترسناک اونقدر میترسمو ناله میکنم که دل همه میسوزه!" ... خییییلی باحال بود! پس واجب شد حتما یه سری باهم یه فیلم ترسناک ببینیم!

پرند شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:14 http://ghalamesabz1.wordpress.com

سه میلیون زیاد نیست یه کم؟!!
مگه می خواد سقف حموم و دستشویی رو آیینه کاری کنه؟!
ما هم قدیما تا دلت بخواد از این سقف ریزی ها داشتیم، اونم چه سقف ریزی ای!
سقف حموم و دستشویی هم نبود که تعمیرش حیاتی نباشه!!
ولی هیچ کدومش 3 میلیون نمیشد دیگه!
حالا بماند که اون سقف هایی که ما زیرش می زیستیم بعضیاشون با 30 میلیون هم نمیشد درمونش کرد!

خاطره های بدی زنده شد برام با این پست که دلم نمی خواد هیچ وقت یادشون بیفتم!
اگرچه تلاش مضحکیه ولی اصلاً دلم می خواد یادم برن همشون!
انگار که از اول نبودن!
خط به خط این گوشه دفتر مشق مملی برام ملموسه ولی چون دلم نمی خواد بهش فکر کنم ترجیح میدم حرف هم نزنم راجع بهش!
اگرچه اینا رو مملی ننوشته بود!
اینا دست نوشته های تو بود!
بعد این مدت دیگه تفاوت لحن و ادبیات مملی و تو رو می تونم بفهمم!

- نه اصلا زیاد نیست! ناراحتی برو جای دیگه!...پسر اون فرغون رو بردار بریم! این خانم مشتری نیست!...
- سقف حموم و دستشویی حیاتی نیست!؟ شما خودت حاضری در حمامی که سقف نداره و آسمون آبی دیده میشه حموم کنی!؟...چی!؟...آره!؟...آخرالزمون شده به خدا!...
- شاید بهترین کار همین فراموشی باشه...ولی خب...سخته دیگه...خیلی هم سخته...
- دلم میخواد اونایی که من نوشتم رو من نوشته باشم و اونایی رو که مملی نوشته مملی...اگه نشده لابد یه جای کارم میلنگه...مرسی که میگی ...

پرند شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:49 http://ghalamesabz1.wordpress.com

ببین حمید!
لازم نیست بعد از هر پستت تیغ جراحی بگیری دستت و دل و روده ی دل نوشته هات رو بریزی بیرون و آش و لاشش کنی و لاشه ی پستت رو رو کنی برای همه!
این حس بدی میده به من...
به خدا همین جوری بدون تیغ جراحی هم ما می فهمیم می خواستی چی بگی!

منظورتو کاملا متوجه شدم...این قسمت "دل و روده بیرون ریختگی" رو برای تو و سایر دوستانی که لطف میکنن و مرتب اینجارو میخونن نگفتم! بیشتر برای اون دوستان جدیدیه که تازه اضافه شدن...برای اینکه بعد از خوندنشون گیج نشن...
ولی محض گل روی شما هم که شده از این به بعد تیغم رو غلاف میکنم!

پرند شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:24 http://ghalamesabz1.wordpress.com

ضمن تقدیر از ابهت توأم با معصومیت کرگدن بزرگ، سیمرغ بلورین شجاعت و جسارت تقدیم می شود به مهسا بخاطر این که حاضر شد چهره ی خودش رو به این روز بندازه!
با ترسناک بودن هم کاری ندارم اصلاً!

اگه مشاوره خانواده میخوندی حتما آدم موفقی میشدی!...یه چیزی درباره این میگفتی یه چیزی درباره اون آخر هم معلوم نمیشد دقیقا کی به کیه! همه هم آخر سر خوشحال روی همو میبوسیدن و میرفتن سر خونه زندگیشون!

مهسا شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:26 http://exposed.blogsky.com

می‌گماااااا . محسن احتمالن یه چیزیه تو مایه‌های همون دراکولایی که زری همیشه ازش می‌نویسه

مرسی! خودشه!...ولی اگه زری بفهمه یکی از معروفترین شخصیتهای ثابت داستانهاش رو اینجوری ضایع کردی با اولین پرواز سوئد-کانادا میاد دخلتو میاره!

هیشکی! شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:57 http://hishkii.blogsky.com

سلام خوبی عزیز..سرماخوردگیت خوب شد..؟
منم سرما خوردم..دوشبه تو تب دارم می شوزم

۱.کاش باباها مجبور نشن از اعتبارشون استفاده کنن جلو بچه ها که تهش مجبور بشن برن مچد محل پیش حاج آقا نبوتی اینا..وبعد با گلوی بغضی و چشای گریه ای بیان خونه و قطعنامه !! رو قبول کنن ..!!
کاش هیچ پدری شرمنده خونوادش نشه..سرش پایین و دستش زیر چونش نره..غرورش..خش دارنشه..
۲.

- سلام بر هیشکی بانوی عزیز!...به مرحمت شما!...بهترم...فقط این سرفه ها گاهی یه دفعه میگیره و اشکمو درمیاره!...
- به شدت آرزوی سلامتی میکنم برات!...دیگه موقع تییر فصله دیگه...باید تحمل کرد تا بگذره...اکثر قریب به اتفاق این مریضیها هم سرماخوردگیهای ساده ان که بعد از طی دوره شون خود به خود میرن پی کارشون!...
- کاش..."قطعنامه!"...تعبیر جالبی بود!...
- چرا "2" رو اینجا مینویسی بقیه اش رو میری کامنت بعدی!؟ خانم محترم چرا اسراف میکنی!؟همه رو تو یه کامنت بنویس بره دیگه!...

هیشکی! شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:01 http://hishkii.blogsky.com

۲.کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند؟؟؟
کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند؟؟؟
کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند؟؟؟
آره؟! ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

... یه امروز رو بغض نکرده بودیم که اونم...هی هی هی...
دلم میخواست میمردم و بعضی چیزارو نمیدیدم و نمیشنیدم...هرچند...بالاخره روزای بهتر هم میاد...روزای خوب حق نسل و طبقه منه...نسل و طبقه ای که دوست خوبشو یا فقر ازش میگیره...یا جهل...و یا...اعتیاد...ولی بالاخره نوبت ما هم میرسه...مطمئنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد