جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش که پنج تا انگشت سوا دارد بشکن میزند و آهنگهای خنده دار میخواند و با دندان مصنوعی اش صداهای بامزه در می آورد و جک تعریف میکند و مهمانها خوشحال میشوند و عروس دامادها به او پول میدهد و اینجوری زندگی میکند! او بعضی شبها تخته نردش را که لولای بالایش در رفته است و خودش میگوید که عتیقه است میگیرد بغلش و به خانه ما می آید و با بابا تخته نرد بازی میکند و همیشه هم خودش برنده میشود! بابا میگوید مغز موسیو مثل ساعت کار میکند ولی مامان میگوید که برای اینکه در محل پشت سرمان حرف نزنند بهتر است که بابا رفاقتش با موسیو را تمام بکند ولی بابا هیچوقت آنرا گوش نمیکند!...علیرضا میگوید که یک بار خودش شنیده است که بابایش یواشکی به دایی اش گفته است که موسیو در زمان قدیم در جایی که اسمش "شهر نو" بوده است و الان اسمش "پارک رازی" است و در محله گمرک است یک کارهای بدی میکرده است و اینکه دستش سوخته است و سه تا انگشتش به هم چسبیده است برای همین کارهایش بوده است! وقتی از علیرضا پرسیدم که مثلا چه کار بدی میکرده است گفت فقط تا اینجایش را شنیده است و بقیه اش را نمیداند! ولی احتمالا میرفته است در پارک گلها را لگد میکرده است و با دوستهایش مسابقه پرتاب سنگ در حوض میکرده است و از اینکارها که نگهبانهای پارک آنرا دوست ندارند!... 

امشب که بعد از شام موسیو به خانه ما آمد بین بازیشان بابا بلند شد رفت دستشویی که صورتش را آب بزند که خوابش بپرد! من برای اینکه بفهمم علیرضا راست گفته است یا مثل همیشه از خودش دروغکی گفته است از موسیو پرسیدم که چرا دستش اینجوری شده است؟ و او گفت که آن خیلی سال پیش در سرکارش سوخته است. بعد من پرسیدم که آیا راست است که دست او بخاطر کارهای بدی که در پارک رازی میکرده است سوخته است!؟ ولی موسیو هیچی نگفت و شروع کرد الکی و تنهایی برای خودش تاس ریخت!...بعد من پرسیدم که چرا اسم "شهر نو" عوض شده است و شده است پارک رازی!؟ و آیا در زمانی که موسیو در آن کار میکرده است هم دریاچه اش انقدر اردک داشته است!؟ که ایندفعه موسیو خندید و بعد از اینکه کمی فکر کرد گفت که یک زمانی یکهویی مد شده بوده است که اسم همه جا عوض میشده است! و بعد اسمهای قدیم و جدید یک عالمه جا را گفت...و وسطهای حرفهایش بود که بابا از دستشویی برگشت و گفت که ساعت خیلی دیر است و بهتر است که من گم بشوم و بروم بخوابم! کلا بابای من خیلی با من شوخی دارد!... 

وقتی شب بخیر گفتم و از اتاق آمدم بیرون خیلی به اسمهایی که موسیو گفته بود فکر کردم! به نظر من همه اسمهای قدیم بهتر از اسمهای جدید میباشد! مثلا "میدان 26 مرداد" خیلی بهتر از "میدان استقلال" است چون 26 مرداد تولد آبجی کبری است ولی استقلال فقط یک تیم است که پرسپولیس سرور آن است و پرسپولیس همیشه قهرمان است!...یا "میدان مجسمه" خیلی بهتر از "میدان انقلاب" است چون آدم یاد بازی مجسمه می افتد (این بازی اینجوری است که دوست آدم هرچی میگوید و شکلک در می آورد آدم نباید بخندد و علیرضا در آن خیلی وارد است و انقدر شکلکهای خنده دار درمیاورد که آدم خنده اش میگیرد و بازنده میشود!)..."میدان ژاله" هم خیلی بهتر از "میدان شهدا" است چون آدم یاد ژله می افتد! (ژله یک چیز رنگی خوشمزه است که در عروسی آبجی کبری سر هر میز یک سینی از آن بود که من یک دانه اش را خودم تکی خورد و آخرش حالم بد شد!)..."خیابان آرش تیرانداز" هم از "خیابان حجر بن عدی" بهتر است چون آدم یاد تیرکمان و همچنین رابین هود می افتد و تازه دیکته اش خیلی راحتتر از "حجر بن عدی" میباشد!..."خیابان پارک" هم از "خالد اسلامبولی" بهتر است چون آدم میتواند در پارک بازی بکند ولی در خالد اسلامبولی نمیتواند بازی بکند! و تازه آدم یاد استامبولی هم می افتد که من این غذا را اصلا دوست ندارم!..."21 آذر" هم فرقی با "16 آذر" ندارد و بهتر بود بخاطر 5 روز خودشان را انقدر زحمت نمیدادند و حداقل اسمش را میگذاشتند "16 اسفند سال بعد" که ارزش عوض کردن اسم را داشته باشد!..."تخت جمشید" هم از طالقانی بهتر است چون جمشید در مدرسه دوست من است (البته من به خانه شان هم رفته ام و آنها اصلا تخت ندارند ولی همینکه اسم دوست من است خوب است چون من هیچ دوستی در مدرسه ندارم که اسمش طالقانی باشد!)..."تخت طاووس" هم از "مطهری" بهتر است چون طاووس یک حیوان است که من در اردوی مدرسه که ما را به باغ وحش برده بودند آن را دیده ام و دمش را اینجوری میکند و خیلی رنگی رنگی و خوشگل است!..."دکتر اقبال" و "لقمان حکیم" هم خیلی با هم فرقی ندارند چون هر دوتایشان دکتر هستند و بهتر بود حالا که میخواستند عوض کنند میگذاشتند "لقمان زنان و زایمان" (که چون این یک شغلی است که آدم یاد تولد می افتد خوب است که اسمش روی یک خیابان باشد!)..."ویلا" هم از "نجات اللهی" بهتر است چون ویلا یک جایی است که در شمال است و آنطرفش دریا است و خیلی جای خوبی است! (البته من خودم تا الان که هفت سالم است شمال نرفته ام و اینها را سما برایم تعریف کرده است!)..."ورزش" هم از "فیاض بخش" بهتر است چون ورزش خیلی خوب است و برای بدن مفید است و دشمن اعتیاد است ولی فیاض بخش دشمن هیچی نمیباشد!..."علم" هم از "عمار" بهتر است! علم کلا از همه چیز بهتر است! حتی از ثروت! (این را هم خانم معللمان میگوید و من یک روز درباره آن انشا خواهم نوشت!)... 

در همین فکرها بودم که موسیو چون بابا وسط بازی خوابش برده بود تخته اش را آرام جمع کرد که برود! من با او خداحافظی کردم و گفتم که اصلا ناراحت نباشد که اسم محل کار قبلی اش از "شهر نو" به "پارک رازی" عوض شده است! من از این به بعد به همه میگویم که دوباره به آن "شهر نو" بگویند و تازه ناراحت دستش هم نباشد چون من بزرگ میشوم و بعد از اینکه کارخانه نوشابه نارنجی درست کردم و پولدار شدم برایش یک پیانو میخرم و بعد میروم دکتر متخصص انگشت میشوم و انگشتهایش را که به هم چسبیده است از هم سوا میکنم تا دوباره بتواند پیانو بزند!...موسیو خیلی خوشحال شد و من را بغل کرد و بوس کرد ولی نمیدانم یکدفعه یاد چی افتاد که اشکهایش از عینکش ریخت پایین و بعد هم رفت!...پایان گوشه صفحه دوازدهم! 

 

*** 

 

"شهر نو" نوشت : میخواستم چند خطی درباره فاجعه انسانی به آتش کشیده شدن محله شهر نو (نهم بهمن ماه سال 57) بنویسم که دیدم هرجوری بنویسم تلخ میشه و چون اصرار دارم که دیگه اینجا به هیچ وجه تلخ نباشم از خیر نوشتنش گذشتم...ولی به اونایی که سرشون درد میکنه واسه مباحث پیچیده ای مثل "تحلیل جامعه شناسی رفتارهای توده در خیزشهای مردمی خشونت محور!" توصیه میکنم معدود نوشته هایی که درباره این اتفاق در فضای مجازی هست رو بخونن و این تکان دهنده ترین اتفاق بهمن 57 رو بررسی کنن...از اینجهت میگم "تکان دهنده ترین" که این اتفاق نمونه کلاسیک "خشونت مردم علیه مردم" در جریان انقلاب بود...اتفاقی که بعد از پیروزی انقلاب به دلایلی همه ترجیح دادن درباره اش سکوت کنن... 

پی نوشت یک: شرح جزئیات به آتش کشیدن محله ی قلعه خاموشان در نهم بهمن ماه 57: لینک

پی نوشت دو: لینک دانلود فیلم مستند "قلعه" به کارگردانی "کامران شیردل" (تنها فیلمی که درباره زندگی مردم این محله ساخته شده) : لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم 

برای آشنایی با کارگردان این فیلم هم میتونید در این پست قسمت "به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه" رو بخونید.

 

*** 

 

سه! - داروخانه! 

از سه جور داروخونه بدم میاد! : داروخونه هایی که هیچوقت پول خورد ندارن و هر اسکناسی بدی بقیه اش رو اندازه یه عمر جراحت به آدم چسب زخم میدن! - داروخونه هایی که از این وزنه پنجاه تومنی ها دارن که وقتی پول میندازی توش یا کار نمیکنه یا اگه کار کنه وزن یه آدم بالغ رو هفت کیلو و دویست گرم نشون میده! - داروخونه هایی که یه مدل کاندوم بی کیفیت ایرانی بیشتر ندارن طوریکه آدم ترجیح میده ایدز بگیره ولی تن و بدن خودش و طرف مقابل رو خط خطی نکنه!... و از سه جور داروخونه خوشم میاد! : داروخونه هایی که بوی پودر بچه میدن! - داروخونه هایی که صاحبشون یه پیرمرد چاق موسفید کراواتیه که صورتش شش تیغه اس و روپوش سفیدش از تمیزی برق میزنه! - داروخونه هایی که یه ویترین شیک فقط برای کاندوم دارن طوریکه آدم هوس میکنه برای امتحان کردن اینا هم که شده یه مقدار از راه راست منحرف بشه! 

 

*** 

 

پی "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را" نوشت! 

سه شنبه هفته گذشته وبلاگم در پرشین بلاگ ف.یلتر شد! بدینوسیله از همه دوستانی که از راههای دور و نزدیک بصورت عمومی و خصوصی و حضوری تسلیت گفته و ابراز همدردی کردن..."تشکر" میکنم!؟ نخیر! "ابراز انزجار" میکنم! چرا!؟...چون بالاخره یه مفسده ای در این وبلاگ بوده که مسدودش کردن دیگه! اصلا خوب شد که بستنش! واللا!...جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته! از همینجا ضمن تشکر از برادران زحمتکش کمیسیون "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را!" که انقدر بادقت حواسشون هست که یک نادانی مثل بنده جوانان این مرز و بوم رو گول نزنه تشکر میکنم! خدا خیرشون بده که باعث شدن زودتر سرم به سنگ بخوره! عاجزانه از خداوند عالم خواستارم بر گناهان این حدود یک سال و نیمی که در اون وبلاگ نوشتم قلم عفو بکشه! به شدت و تا دسته احساس تحول درونی میکنم! پی بامزه نوشت! : رفتم برای آزاد شدن وبلاگم پیگیری کنم نوشته در اولین قدم باید وبلاگتون رو "پالایش کنید" بعد هم یه سری کارای دیگه کنید که یکیش "مراجعه حضوری به اداره ارشاد محل سکونت جهت تشخیص هویت" میباشد!...چی!؟...بامزه نبود!؟ به نظر من که خیلی هم بامزه بود! اگه شما خنده تون نمیگیره لابد یه مشکلی دارید! بهتره بعد از پالایش به اولین روانپزشک محل سکونتتون مراجعه کنید! 

 

*** 

 

پی "اعلام نتیجه مسابقه پست قبل!" نوشت! 

همونطور که از اول قابل پیش بینی بود دربی انتخاباتی پست قبل بین مهسا کانادایی و کرگدن با پیروزی قاطع کرگدن به اتمام رسد! ریز نتایج بدین شرح میباشد! : کرگدن 112 درصد! آرای مخدوش 8 درصد! سید عباس (که اصلا شرکت نکرده بود!) 10 درصد و مهسا کانادایی منفی 30 درصد!...بنده از همینجا به کرگدن تبریک میگم و ایشالا همینروزا در مراسمی با حضور افشین قطبی و شریفی نیا مراسم تنفیذ ایشون رو انجام میدیم! (بالاخره هرچی باشه "نظرات من به آقای کرگدن نزدیکتر است!")...ضمنا از همین حالا بگم که اگه بخواید به کامنتای پست قبل که همه اش به نفع مهسا کانادایی بوده استناد کنید و خس و خاشاک بازی دربیارید و بریزد تو خیابونهای مجازی و سطل آشغالهای مجازی و مساجد مجازی رو آتیش بزنید یا توی کوچه بن بست به خودتون شلیک کنید و بعد برید فیلمشو بذارید تو یوتیوب و خلاصه از این پدرسوخته ها بازی ها از خودتون دربیارید ما با اینکه اصلا دلمون نمیاد آماده هرگونه برخورد دوستانه در حد "بچه ها جان من اینکارارو نکنید!" و "خداییش این رسمش نیست!" و "بیا در این مورد حرف بزنیم عزیزم!" و "دیگه دوستت ندارم!" هستیم!...به مهسا هم توصیه میکنم سران فتنه بازی درنیاره و فرت و فرت بیانیه نده و درک کنه که در این شرایط بلاگستان نیاز به آرامش و وحدت داره!

نظرات 216 + ارسال نظر
الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلام

علیک سلام!

مهسا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 http://exposed.blogsky.com

ببین هااااااا . این الهه بانو این‌جا کشیک می‌کشیدن که تو کی آپ‌دیت می‌کنی که بیان و سلام اول رو خودشون بدن . بعد تو می‌گی که چرا واسه بچه‌ی مردم حرف در می‌آد! خب تا نباشد چیزکی که مردم چیزهاااااااا نمی‌گن که

- آفرین! ... یعنی جدا آفرین! ... مرحبا!...خانمی رو که بعد از اینهمه سال خارج نشینی همچنان روحیه "زن ایرانی" بودنش رو حفظ کرده و میتونه در سوتی از ثانیه برای مردم حرف دربیاره رو باید سر تا پا طلا گرفت! مجددا !...
- راستی کامنتایی که دیشب برای پست قبلی گذاشتی رو جواب دادما! گفتم که یه موقع فکر نکنی کم آوردم!...

الهه به مهسا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

من یهویی اومدم و دیدم پست جدید گذاشته حمید به جان خودم...مهسا جون اینقدر منو اذیت نکن وگرنه رایمو پس میگیرماااا

بله که پس میگیری! به تو میگن رای دهنده آگاه!...آفرین! خوشم اومد!...پس با احتساب رایی که شما پس گرفتی مجموع آرای مهسا کانادایی شد منفی ۳۱ درصد!...

الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

فاجعه ی شهرنو....این یه مملی نوشت نبود که توش یه مسئله ی بی اهمیت و دور رو گنجونده باشی.....این پستت دقیقا برای زنده کردن خاطرات یه فاجعه ی مهم در قالب یه مملی نوشت بود....سایه ی اون فاجعه کل پستت رو تحت تاثیر قرار داده و این ناخواسته نبوده...

یه اعترافی کنم الهه؟...از اینکه این پست رو نوشتم مثل سگ پشیمونم...دیگه از اینا نمینویسم...این آخرین مملی بود که توش درباره یه مساله جدی مثل "فقر" یا "روسپی گری" یا چیزایی شبیه اینا نوشتم...میدونم که از این نوع موضوعات بیشتر استقبال میشه ولی از این به بعد فقط از چیزای فان مینویسم...اینا حالم رو بد میکنن...

مهسا به الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 http://exposed.blogsky.com

نهههههههه . من منظورم به حمید بود که گفت من واسه‌ش حرف در می‌آرم چون خاطرخواه و طرف‌دار زیاد داره . نه به سلام کردن تو! امیدوارم رفع سوتفاهم شده باشه و مدیونی اگه فکر کنی من دارم پاچه خواری می‌کنم که رایت رو از دست ندم

- دیگه بدترش نکن!...تهمت زدی باید پای حرفات وایسی!...
- به الهه! : بچه نشی شکایتتو پس بگیریا! ادعای شرف کن!...خودم تو پلیس بین الملل آشنا دارم!...اگر هم نشد با یه ترفند میکشونیمش تو آسمون ایران بعد با جنگنده هواپیماشو میشونیم زمین و مثل ریگی میگیریمش! من فکر همه جاشو کردم! ...

الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

تو این مملی نوشت یه جمله منو برای بار چندهزارم تو زندگیم تکون داد...«موسیو در زمان قدیم در جایی که اسمش "شهر نو" بوده است و الان اسمش "پارک رازی" است و در محله گمرک است یک کارهای بدی میکرده است و اینکه دستش سوخته است و سه تا انگشتش به هم چسبیده است برای همین کارهایش بوده است!»

اینکه اینقدر فکرشون حقیر باشه و ذهنشون بسته و تاریک که یه حادثه ی تلخ و وحشتناک رو نتیجه ی اعمال یه آدم بدونن...اینکه اون آدم رو قضاوت کنن و راحت بگن حقشه!اینم سزای کارای بدش!اینکه یه انسان رو سزاوار زجر کشیدن بدونن...جوری که انگار خودشون قدیس و پاکن...و همیشه مرگ خوبه؛ برای همسایه!!!

- فکر میکنم این کامنت رو قبل از اصلاحاتی که انجام دادم گذاشتی...قبلا یه کم گنگ بود و فکر میکنم همین باعث شده که اشتباه متوجه بشی...منظور بابای علیرضا این نبوده که موسیو بخاطر گناهانش این بلاها سرش اومده...منظورش تعریف کردن حادثه آتش سوزی شهر نو بوده که علیرضا اینطور برداشت کرده...
- ولی این زاویه نگاه به حوادث و اتفاقات که بهش اشاره کردی رو من هم بارها دیدم...واقعا وحشتناک و غیرانسانیه...البته این فقط یکی از هزاران طرز فکر خطرناکیه که ریشه در دید مذهبی داره...اصلا یکی از دلایلی که از مذهب متنفرم همینه...همین نگاه بی رحمانه و بدون احساسی که به پدیده ها داره...

الهه به مهسا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

باشه...من قبولت دارم...به هرحال الان رییس جمهور ترسناک مردمی شدی

به همین زودی با این دشمن دیرینه ات(!) به صلح و دوستی رسیدی!؟...مارو ببین که کلی در جواب کامنت یه ربع پیشت ازت تعریف کرده بودیم!

الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

مملی میتونه تو اون کارخونه ی نوشابه ی زرد موفق بشه...چرا؟چون شیمی این بچه محشره بالقوه...چطور؟...آتیش روشن میکنه زیر دل آدم و هی درجه رو میبره بالا تا دل به درجه ی تبخیر برسه...دل تبخیر میشه و بخار دل میره میرسه به خنکای چشمها و میعان میشه و میریزه پایین...از عینک موسیو...از گونه های من....

انگار ناف این دستخط کج و کوله مارو با غم بریدن...بالا رفتیم پایین اومدیم که یه چیزایی عوض بشه ولی نشد...اشکالی نداره...دفعه بعد بیشتر سعی میکنم...میخوام تمومش کنم این مدل نوشتن هارو الهه...خسته ام میکنه...

الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

موسیو یاد این افتاد که خیلی وقته هیچکی به فکر انگشتای به هم چسبیدش نبوده...یادش افتاد که خیلی وقته همه به چشم یه آدم بد نگاش میکنن که چوب خدا محکم و بیصدا خورده تو سرش...یاد این افتاد که آخرین باری که محبت دیده و دلش لرزیده چقدر دور بوده...چقدر دیر بوده....و الان این بچه ی هفت ساله میخواد اسم اون محل رو برگردونه به همون اسم سابق...میخواد کارخونه بزنه و پولدار بشه...نه برای اینکه ژله ی بیشتری بخوره...نه برای اینکه با سما ازدواج بشه....فقط واسه ی ۳تا انگشت که خیلی وقته زیادی به هم نزدیکن...واسه پیانویی که دیگه نوازنده نداره.....مملی ای که تو دیکته تک میاره میخواد زحمت درس خوندن و دکتر شدن رو به خودش بده واسه ی یه پیر مرد که حالا یه جور دیگه به عقربه های ساعت نگاه میکنه...

- یجوری مینویسی انگار موسیو خود تو بودی...احساس میکنم اینارو قبل از اینکه من بنویسم تو یه بار نوشتی...یه حس خاصی داره بعضی حرفات...
- چقدر خوب میگی...چقدر آرومم میکنی...

الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

توصیف مملی از ژله محشر بود...نوک مداد مملی یه جاهایی خیلی تیزه حمید...قلب آدمو پاره میکنه گاهی...
مملی انشا مینویسه...علم بهتر است یا ثروت؟خوشحالم حمید...مملی یه دفتر داره با چند تا مداد که بتونه بنویسه علم بهتره یا ثروت....خوشحالم که این سوال خود به خود جواب داده نشده قبل از اینکه قلم بتونه به کاغذ برسه...
نمیدونم جواب مملی به این سوال چیه...مملی فعلا علم و ثروت رو با هم میخواد تا هم پولدار بشه و هم دکتر تا انگشتای موسیو رو خوب کنه...یه روز مملی میفهمه ثروت باید باشه تا علم به کار بیاد...میفهمه اونایی که ویلای شمال دارن لزوما علم ندارن...جواب مملی رو نمیدونم...مملی خیلی بزرگتر از منه...

- همینو میگم...نمیخوام اینجوری باشه...میخوام نوک مداد مملی نرم باشه...آروم حرفشو بزنه و بره...احساس میکنم دارم خرابش میکنم...اینو به تو میگم...تویی که درسته تازه شناختمت ولی اطمینان دارم که در این خونه حق آب و گل داری...احساس وظیفه میکنم که در مقابل چیزی که مینویسم به تو و اون دوستانی که با دل اینجارو میخونن جواب بدم...حتی اگه شما نخواسته باشی...
- سوال ساده سختیه این "علم بهتر است یا ثروت"...راستشو بخوای هنوز خودمم نمیدونم چی میخواد بگه...

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

قبل از هر چیزی:
لازم نیست خودت رو این‌جوری توی منگنه بذاری برای آپ کردن یا حتی برای پاسخ دادن به کامنت‌ها یا اصلاً هر چی!
هم این ملّت میکروب‌پرور رو این‌جوری منتظر می‌ذاری هم خودتو اذیت می‌کنی!
خب هر وقت دوست‌داشتی و خواستی و متنت آماده بود آپ کن!
وبلاگه!
سریال هفتگی نیست که سر ساعت بره روی آنتن!
چی؟؟
می‌خوای وبلاگت رو بفرستی روی آنتن؟!
خیال کردی مخاطبت بیشتر می‌شه؟!
می‌خوای خواننده‌هات رو بی‌کفایت جلوه بدی؟!
بگم بیان این وبلاگت رو هم مثل اون یکی فیلی کنند تا دیگه هوس روی آنتن رفتن نکنی؟!

تا حالا بجز این دو سه باری که تو گفتی هزار بار هم اخوی کرگدن همین حرفارو بهم زده!...وقتتو تلف نکن! اگه قرار بود آدم بشم تا حالا شده بودم! ... ولی از شوخی گذشته وسواس شدیدی روی نظم دارم و باتوجه به اینکه ساعتهای زیادی از شبانه روزم اینجا میگذره بی نظم بودنش بهم استرس زیادی میده...برای همین اخیرا یه سری تصمیماتی برای منظم کردن اینجا گرفتم که احساس میکنم مفید هم بوده و باعث کم شدن استرسهام شده...هرچند قبول دارم که این نظم ممکنه باعث کاهش کیفیت نوشته ها شده باشه...

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

راجع به شهر نو چیزی نمی‌دونستم!
مرسی که اطلاع‌رسانی کردی!
فاجعه‌ی تلخی بود، دقیقاً بخاطر همین مردم علیه مردم بودنش!
ولی در حد گریه و زاری نبود اصلاً!
نمی‌دونم شاید هم چون انقدر فاجعه‌ی تلخ و زهرمار تو این یک سال و اندی به چشمم دیدم که دیگه سخت شدم و تاریخ به اندازه‌ی واقعیتی که پیش رومه تأثیر نداره روم! اگر چه تکرار همون تاریخ باشه...
فجایعی که میشه گفت بخش قابل توجهیش همین اعمال خشونت مردم علیه مردم بوده!
خشونت حکومت علیه مردم هرچقدر هم تلخ و زجرآور هرگز نمی‌تونه به تلخی خشونت مردم علیه مردم باشه...
هیچ‌چیز دردآورتر از این نیست که مردمی علیه مردمی تیغ بکشن که هیچ کدوم نه دستی توی قدرت دارن نه منفعتی و فقط بازیچه‌ی هوس‌های صاحبان قدرت شدن...
و شاید بدتر این‌که دلیل اصلی رو هم از بین بردن یک تفکر، یک ایدئولوژی، یک ذهنیت یا یک گروه می‌دونند که درست یا غلط قطعاً ریشه‌های وسیع‌تری نسبت به دایره‌ی محدود ذهنی این افراد دارن که تصور می‌کنند با از بین بردنشون ماهیت اون عقیده رو از بین بردن
این همون حربه‌ایه که حکومت فعلی هم برای رسیدن به منافعش بشدت ازش استفاده می‌کنه و در واقع استراتژی اصلی حکمرانی کردنش بوده همیشه...
از اولین لحظات شکل‌گیریش...
و نابودی مردم به دست مردم بهترین راه برای به نتیجه رسیدن یک حکومت ضد مردمیه...

- قبول دارم که نسل ما در این یک سال و اندی خیلی اتفاقات تلخ دیده و شنیده...سر و کله شکسته دیده...تیراندازی دیده...قتل...تجاوز...و خیلی چیزای دیگه...ولی این اصلا قابل مقایسه با فاجعه شهر نو نیست...نه برای اینکه اونجا علنا بنزین ریختن رو چند تا زن بی پناه و آتش زدنشون...فقط به اینخاطر که اونا کاری به کسی نداشتن...اونا مثل کسی که خودش انتخاب کرده بود بیاد توی خیابون و "مرگ بر دیکتاتور" بگه نبودن...اونا مثل کسی که ریسک کتک خوردن و کشته شدن رو آگاهانه انتخاب کرده بود و بهاش رو پرداخت نبودن...اونا نمیخواستن کشته بشن ولی شدن! به همین سادگی!...
- "نابودی مردم به دست مردم بهترین راه برای به نتیجه رسیدن یک حکومت ضد مردمیه"...دقیقا...تقسیم کردن مردم با مرزهای کمرنگ...و بعد پر رنگ کردن خط کشیها...آخرین مرحله هم که دیوار کشیدن روی این خطهای فرضیه...طوریکه که دیگه هیچکدوم نتونن همدیگه رو ببینن...الان ما در این مرحله هستیم...برای همینه که مردم از هر راهی میرن به بن بست میخورن...تنها راه چاره هم ریختن این دیوارهاس...که خب کار خیلی خیلی سختیه...

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

می‌گم ماشاءالله چقدر این مملی حافظه‌اش خوبه!!
اسم همه‌ی این خیابون‌ها رو چه زود یاد گرفت و در مدح و ذمشون نوشت!
همینه که بهت می‌گم به زور خودتو سانسور می‌کنیا!
خب می‌خوای راجع به این قضیه بنویسی بیا یه پست بنویس!
چرا به بهانه‌ی تلخیش پای این بچه‌ی معصوم و بی‌گناه رو داخل این جریانات باز می‌کنی!
چرا از مملی استفاده‌ی ابزاری می‌کنی؟؟!!
من بعنوان مدافع حقوق مملی و دوستان، یک میلیون امضاء‌جمع می‌کنم و از دستت به مراجع بین‌‌المللی شکایت می‌کنم!
حالا ببین!

جدا از شوخی
آدم در درجه‌ی اول بخاطر دل خودش وبلاگ می‌نویسه بعد بخاطر رضایت دیگران!
نمی‌دونم تو بخاطر دل خودت می‌خوای تلخ نباشی یا دیگران!
من بعنون یکی از دیگران اعلام می‌کنم تلخ‌نوشته‌هات رو بیشتر عشق است!

- باور کن از لحظه ای که داشتم این قسمت تغییر نامهارو مینوشتم منتظر بودم یکی بیاد و این گیری که شما لطف کردید دادید رو بده!...اعتراف میکنم که هیچ توجیهی که بتونه یه آدم عاقل و زرنگ رو قانع کنه براش ندارم! ...
- مارو از امضا میترسونی!؟...چون ساعت این کامنتت برای قبل از اضافه کردن قسمت "اعلام نتیجه مسابقه پست قبل!" میباشد و در مرام ما نیست که بدون اخطار قبلی متوسل به خشونت بشیم ایندفعه رو ازت گذشتیم!...
- هم برای دل خودمه و هم برای دل دیگران...توضیحش طولانیه...خلاصه خلاصه خلاصه اش اینه که از این مدل نوشتن خسته شدم...هوای تازه میخوام...هوای ساده و شاد پف فیل و شهربازی...بدون تلخی...و بدون انگولک کردن قسمتهای پایینی مغز!...

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

مملی جانم!
خانم معلمتان حتی اگر خانم رضایی هم باشد دروغ می‌گوید!
ثروت از همه چیز بهتر است!
ثروت که نداشته باشی علم هم نمی‌توانی داشته باشی!
اصلاً هیچ چیز نمی‌توانی داشته باشی!
چون سهم نداری!
و گمان هم نمی‌کنم تو بتوانی برای خودت سهمی دست و پا کنی تا برایت ثروت بزاید!

مملی! : خانم رضایی هیچوقت دروغ نمیگوید! اگر واقعا اینجوری است پس حتما او گفته است که "ثروت از همه چیز بهتر است" و من چون در آن وقت که اینها را میگفت رفته بودم پای سطل آشغال که مدادم را تراش بنمایم آن را خوب گوش نکرده ام!...باتشکر!

رعنا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 http://patepostchi.blogfa.com

چه خوب که اشاره مستقیم نکردی . عالی نوشته بودی
از تصور همچنین فاجعه ای سر صبحی حالم گرفته شد اساسی.
آدم تا کجا میتونه پیش بره؟ تا کجا میتونه کثافت باشه

آره...تصورش هم دردناکه...از دیروز بارها این خط آخر کامنتت رو خوندم..."آدم تا کجا میتونه پیش بره؟"...اون هم آدمایی که خیر سرشون مثلا در حال مبارزه برای تحقق عدالت بودن...

مجتبی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:44

سلام
بساط کردن پیر مردای که یه عمری به خلق الله خدمت کردن توی هر کاری از پیانو زدن توی شهر نو تا اونای که یه زمونی مغازه داشتن و حالا به خاطر خیلی چیزا نمی تونن اون مغازه رو داشته باشن الان دیگه عادی شده همه جا می شه دیدشون و برای خودش اونا رو آیینه قرار داد .
اصلاً این مامانا همیشه نگران حرف مردمند چه با یکی رفت و آمد کنی چه مثلاً به حاج آقا محل سلام ندی ( بابا ها هم حرف گوش نکن و به طبع بچه ها) حرف مردم اگه نباشه خیلی چیزا بوجد نمی یاد.

- سلام بر مجتبی خان بلند مرتبه!...آقا خیلی مخلصیما!...
- اون قسمت "بساط کردن" رو عوض کردم...خیلی دوس دارم نظرت رو درباره این تغییر رو بدونم...
- و اما "پیرمردایی که یه عمر به خلق الله خدمت کردن"...یکی از دوستان میگفت از پدرش شنیده که زمون انقلاب همونایی که تا دیروز میرفتن سینما و فیلمای فردین و بهروز رو نگاه میکردن با شروع موج انقلاب انقدر جو گرفته بودشون که میرفتن و همون سینماهایی که کلی ازشون خاطره داشتن رو آتش میزدن...داستان تلخیه این فراموشکاری مردم...
- مامانا حق دارن...از این مردم باید ترسید...

حمیده شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 http://www.skamalkhani.blogfa.com

مملی جون چی بگم والا کدام یکی از کارهای اینها کارشناسی بوده که این کارشون درست باشه ؟؟‌
تو بچه ایی هنوز عقلت به این چیزها قد نمی ده ولی حمید می دونه که چه کار اشتباهی بود خراب کردن شهرنو.
اون موقع مرکز فساد تو تهران یک خیابان بود الان همه خیابان ها شده مراکز فساد . بچه هشت . نه ساله هم همه اون چیزها رو میتونه علنی تو خیابان ببینه .
پایه های خانواده ها متزلزل شده . قبلا اگر کسی می خواست کار بکنه می رفت اونجا و سالی یک یا دو بار کارش رو می کرد و تمام می شد و می رفت ولی الان مرد می ره یکی رو صیغه می کنه و وقتی خانواده متوجه می شن همه چیز بهم می ریزه .
بهتره به جای این که چشمامون رو به روی مسائل و مشکلات ببندیم براشون راه حل ارائه کنیم .
تا بوده مسائل جنسی هم بوده حالا اینها فکر کردن که مثلا با از بین بردن شهر نو می تونن میل جنسی مردم رو هم از بین ببرن ؟؟

حرف من فقط درباره اون اتفاق شوم روز نهم بهمن بود... اگه بخوایم درباره "شهر نو" حرف بزنیم که خیلی حرف هست...خود من با وجود یک جایی مثل شهر نو مخالفم...چون از روسپی خانه یه تصویر طاعونی درست کرده بود که مردم باید برای رسیدن بهش به اون قلعه کثیف و خطرناک وارد میشدن...به نظر من تنها راه حل این قضیه استفاده از تجربه کشورهایی مثل آمریکاس...یه بازار جنسی آزاد تحت نظارت نهادهای دولتی...اون هم فقط در این حد که در کنار این تجارت جرمهایی مثل قاچاق انسان و مواد مخدر و اینطور مسائل پیش نیاد و نه بیشتر...

فرزانه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 http://azghandetorbat.blogfa.com

شهر نو آتش زده شد تا شهر تهران شهر نویی شود و
الحق هم شد.
آدم جرات نمی کنه کنار خیابون وایسته سوار تاکسی بشه.

الحق که حال اینروزای تهران دست کمی از "شهر نو" نداره...البته من همچنان امیدوارم که با اتمام جوانی نسل ما و ورود نسل آینده به جامعه مشکلاتی مثل مزاحمتهای خیابانی خیلی کمتر بشن...نسل آینده عقده های جنسی نسل مارو تجربه نخواهد کرد...همونطور که ما عقده های جنسی متولدین دهه پنجاه رو نداشتیم...

مجتبی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:27

وقتی کسی درباره اسامی که گذاشته شده چیزی نمی دونی چه فرقی می کنه که اسمش خالد استانبولی باشه یا هویج حجر بن عدی باشه یا گلابی ( من خودم یه بار توی این خیابون گم شده بودم و آدرس رو پیدا نمی کردم سر همین رفتم تحقیق کردم ببینم که این بابا کیه خوب طبیعی بود که کسی نمی دونست بابت همین رفتم از سایت ویکی پدیا دیدم این بابا خودش رو مرید امام علی می دونست و از امام زمان خودش امام حسن طبعیت نکرده و فقط بابت اینکه به دست معاویه کشته شده اسمش رو گذاشتن روی یه خیابون )
شوخی بابا ها با بچه ها همیشه باحاله بچه رو سر حال می یاره

- "هویج حجر بن عدی!"..
- اصلا این اسمه مشکل پایه ای داره! اگه این بابا از امام عصر خودش هم تبعیت میکرد و خیلی هم آدم باحالی بود باز فرق چندانی نمیکرد! به هر حال اسمی مثل "آرش تیر انداز" خیلی زیباتر از یه اسم عربیه که آدم جر میخوره تا تلفظش کنه!...

مجتبی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:45

آتیش زدن و نابود کردن ، معمولا همه فاتحین این کارا رو می کنن از مغول ها که کتابخانه ها رو آتیش زدن اسکندر که تخت جمشید رو به آتیش کشید عمر سعد که خیمه ها رو آتیش زد و این آقایون که همه چیز رو به آتیش کشیدن شهر نو رو همه دیدن و هویت ایرانی رو که به اسم اسلام به لجن کشیدن

به چه نکته قشنگی اشاره کردی...آتش زدن یه وحشی گری تاریخی و ریشه داره...در آتش زدن یه تحقیر و خشونت توامان هست که در گردن زدن یا اعدام و تیرباران نیست...

شیدا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

سلام حمید جان. میدونم تعداد کامنت گذارهات زیاده و این توقع بیجاییه اگه بخوام بهم سر بزنی. البته قبلاً توقع داشتم اما بعد که منطقی فکر کردم دیدم توقع بیجایه. یکم حوصله خوندن پستهای طولانی رو ندارم تو هم ماشاا... طولانی تر از همیشه مینویسی. یکم حوصله پیدا کنم میام. بعد هم خیلی وقتها پستهایی رو میخونم ولی چون چیزی برای گفتن ندارم و میدونم که تو هم خوشت نمیاد یکی بیاد بیخودی کامنت بذار چیزی نمیگم و بیصدا میرم. مرسی که اومدی و سر زدی و مرسی به خاطر کامنت قشنگت این اوج روشنفکریه که به عقاید آدمها و نوع پوشش اونها احترام بگذارم حالا احترام هم نگذاشیتم مهم نیست ولی چه دلیلی داره طرف رو به صرف محجبه بودن آدم بدی بدونیم؟

- سلام شیدای عزیز...
- چرا این حرفو میزنی؟...من که بارها و بارها در این وبلاگ و وبلاگ قبلی از دوستان بابت اینکه فرصت نمیکنم براشون کامنت بذارم عذرخواهی کردم!...تو نور چشم اینجایی...فراموش نمیکنم تو از اولین کسانی بودی که وبلاگم رو میخوندی و به نوشتن و ادامه دادن تشویقم میکردی...باز هم بابت این کم سعادتی و شرمندگی همیشگی ازت عذرخواهی میکنم...
- تازه فکر میکنم این کامنت تو برای قبل از اضافه شدن پی نوشتهامه! اگه اونارو میدیدی چی میگفتی!؟
- بهترین کارو میکنی!...از کامنتایی که فقط برای رفع تکلیف(!) گذاشته میشن واقعا بدم میاد!...منم خیلی جاهارو میخونم ولی کامنت نمیذارم...
- اینکه به همه چیز همدیگه کار داریم یه قصه طولانی تاریخیه!...کاش همه مثل تو فکر میکردن...

شیدا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

همه پستت رو خوندم خیلی حال کردم با اون قسمت که به موسیو گفته بودی آنجا آن موقع ها اردک هم داشت؟

شیدا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

اگر اون شهر نو بود حداقل مردم حساب کار دستشان بود دیگه وقتی یه خانوم محترم هم کنار خیابابون ایستاده جلو پاش ترمز نمیزنند!!!!

کنار "خیابابون"!؟...خب حق دارن ترمز کنن!...چه معنی داره یه خانم محترم کنار یه همچین چیز مشکوکی که اصلا معلوم نیست چیه وایسه!؟

شیدا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

الان معلوم نیست کی به کیه!!!

حالا دیگه حرفای مشکوک میزنی!؟ سیاه نمایی میکنی!؟ میخواهی مملکت را هر کی هر کی جلوه دهی!؟

نیمه جدی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 http://nimejedi.blogsky.com

سلام
مثل همیشه با حال بود و همراه با کلی اطلاعات در مورد اسم های قدیم خیابان ها که من نمی دانستم.

- سلام بر نیمه جدی بانو که از عزیزترین مخاطبان نیمه خاموش وبلاگ این بنده حقیر هستن که به لطف خدا جدیدا دارن کم کم روشن میشن!
- مثل همیشه باحالی از خودتونه! من عاشق کشف اسمهای قدیمی خیابونا و میدونا و سینماها و اینجور جاهام!...

شیدا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

http://www.agahane.com/?p=690 شهر نو از آغاز تا پایان. از کجا معلوم که همین پری بلنده چندین نفر رو بدبخت کرده باشه!!!!!

- کامل خوندم...مرسی از مطلبی که معرفی کردی...تا حالا ندیده بودم جایی انقدر کامل و با جزئیات از "شهر نو" نوشته باشه...
- "از کجا معلوم که همین پری بلنده چندین نفر رو بدبخت کرده باشه!؟"...





ممکنه...همونقدر که ممکنه شخص شما یا بنده چندین نفر رو بدبخت کرده باشیم!...منظورم اینه که این مسئله ربطی به "پری بلنده" بودنش نداره...قبول کن که امثال پری بلنده که فقط تن فروشی میکنن خیلی باشرفتر و باغیرتتر از اونایی هستن که "وطن فروشی" و "خدا فروشی" و "عقیده فروشی" میکنن...حداقلش اینه که کاری به کسی ندارن...یه ساعت با یکی میخوابن بعد هم پولشونو میگیرن و میرن...به هرحال بنده معتقدم روی حساب دقیق و مستندی مثل "از کجا معلوم!" نمیشه یه نفر رو آتش یا زد یا اعدام کرد! شاید هم من دارم اشتباه میکنم!...
- جسارتا فکر میکنم اونایی که امثال پری بلنده رو آتش زدن و اونایی که وایسادن و نگاه کردن هم در اون لحظات یه جمله ای شبیه این چیزی که تو گفتی رو پیش خودشون گفتن!...

شیدا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

یه چیزی رو هم بگم نمیدونم این چه اتفاقیه که تازگیها در بسیاری وبلاگ ها دیده میشه اونهم نگاه معصومانه و فرشته وار به رو س پی ها است!!!!!

من تا حالا به همچین وبلاگهایی برنخوردم...اگه واقعا دارن اینکارو انجام میدن خیلی ساده لوحن...چون دارن از اونور پشت بوم افتادن...این مدل کارها به نفع هیچکس نیست...حتی به نفع اون ر.وسپی ها...کی میخوایم دست از این نگاه احساسی به همه پدیده ها برداریم...ر.وسپی نه شیطانه و نه فرشته...یه آدم مثل من و شماس...و بیشتر از اینکه نیاز به فرشته نمایی داشته باشه نیاز به کمک داره...به هر حال من هیچ نگاه فرشته واری به ر.وسپی ها ندارم...

نینا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:35

اسمها جایگزین اسمها شدن
و به همین روش ماهیت ها هم تغییر کرد
اون فاجعه رو من چند سال پیش خوندم و شنیدم
و دکتر زیبا کلام هم یکبار درموردش تو دانشگاه صحبت کرد

- "ماهیت ها"...اینو نفهمیدم...
- خیلی دوس دارم بدونم موضعشون درباره این فاجعه چی بوده...البته موضعشون رو که میشه حدس زد...بیشتر دلم میخواد بدونم چجوری طرحش کردن...

بابای آرتاخان شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:15 http://artakhan.blogfa.com

یعنی خودت می فهمی که داری کولاک می کنی پسر ؟ من که شنبه ها منتظرم و اگه آپ نکنی بد و بیراه بهت می گم .
راستی اون قسمت ژاله بیشتر از همه روده برم کرد

- بابا شرمنده نکنید مارو! باعث افتخار بنده اس که خوشتون اومده!...خیالت راحت! بنده با زبون خوش و بدون بد و بیراه شنبه به شنبه در خدمتتون هستم!

کرگدن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:05

خیلی خوب ... خیلی تلخ ...
خیلی تلخ ... خیلی خوب ...
تو و قلمت معرکه اید ...
اینو دیگه همه می دونن ...

- مرسی عزیزم...
- و اما اینکه "خیلی خوب...خیلی تلخ"...در جواب چندتا دیگه از بچه ها هم گفتم...از این به بعد سعی میکنم کمی طنزش رو بیشتر کنم...این مملی ها داره از هدفی که اول براشون درنظر گرفته بودم دور میشه...

سهبا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:05 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خوشم میاد که مملی بهتر از این آقا یون فهمیده تغییر اسامی هیچ چیزی رو عوض نمیکنه !

چه کامنت خلاصه زیبایی...

تیراژه (قلی) شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:27 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی

امیدوارم که حالت خوب باشد. ولی مال من که نیست!

من یک بار از عمو اسدا... آدرس شهر نو را پرسیدم که با مشتبی و حسن برویم و گفتم که حدس می زنم مثل شهربازی و سرزمین عجایب که در تلویزیون نشان می دهد جای نو و قشنگی باشد . اما عمو اسدا... به من چک زد و گفت دهنت را آب بکش و این جاها مال بچه نیست.

من نمی فهمم که ما بچه هستیم یا آنها؟!!
ولی عوضش یک پارک در آن طرف خیابان وجود دارد که نو نیست ولی سرسره اش مارپیچی است و وقتی که به زمین می رسی پشتت محکم به زمین نمی خورد.

خدا کند که موسیو هم دستش خوب بشود.

قربانت- قلی!

سلام قلی!

من خیلی حالم خوب است! امیدوارم مال تو هم هرچه زودتر خوب بشود!
عمو اسدلله حتما "شهر نو" را با یک جای دیگری اشتباه گرفته است! من "شهر نو" رفته ام! بغل میدان گمرک است! اصلا هم جای بدی نیست و خیلی هم جای بچه ها است! یک دریاچه بزرگ دارد که در آن کلی اردک میباشد! زمین بازی بچه ها هم دارد!
من پارک آنطرف خیابان را نرفته ام! ایندفعه که رفتم حتما به آنجا هم میروم! خیلی خوب است که سرسره مارپیچی آنجا خوب است و آدم محکم به زمین نمیخورد!...البته من یک راهی بلد هستم که وقتی آدم سوار سرسره هایی که آخرشان از زمین دور است هم میشود دردش نیاید که آنرا به تو هم میگویم! چون دوستم هستی!...باید آخرش دستت را محکم از کناره های سرسره بگیری و یکدفعه سرعتت را کم بنمایی! البته باید حواست باشد که کسی از پشت پایش به تو نخورد!...باتشکر!

قربانت - مملی!

مجتبی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:30

حمید خوبه که مملی هم مثل خودت پرسپولیسیه

دمت گرم پسر! تو هنوز یادته!؟...

تیراژه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:30 http://www.teerajeh.persianblog.ir

عجیب بود برام که تا حالا از این واقعه خبری نشنیده بودم. انگار که یه جور سانسور تاریخی رخ داده بوده.

و توی سرچ ها به نمونه ی تقریبا مشابه سینما رکس آبادان برخوردم.

- برای من هم عجیبه که چرا خیلیها از این فاجعه بزرگ بی خبرن...شک نکن که این یه توطئه برنامه ریزی شده برای حذف قسمتهایی از تاریخ انقلابه...

me شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:40

سلام
اول اینکه من از فاجعه ی شهرنو خبر ندارم و الان بسیار گیج میزنم ! و یک سری چیز میز هم در مورد محله ی بدنام شهرنو که به «پری بلنده» معروف هست تو نت پیدا میشه که همش به حول و قوه الهی فیل.تر میباشد
دوم اینکه من خودم به شخصه به موسیو قویاً مژده میدم که مشکل انگشتاش به زودی برطرف میشه چون مملی موفق شده یک قرارداد تپلِ توپ ببنده که تو اون کار و سرمایه جفتش مال طرف مقابله و صد در صد سود هم مال مملی و تازه هزینه های شرکت هم خیلی عادلانه تقسیم شده و رسیده به شریک مملی


میگم بشینین خوب فکراتونو بکنین و خوب حساب کتاب کنین ببینین یک وقت در حقتون اجحاف نشه

- سلام به نخستین شریک تجاری مملی!...خانم محترم مارو حرفاتون حساب کردیما! پس چی شد این سرمایه گذاری شما روی کارخونه نوشابه نارنجی!؟ ...
- "پری بلنده" اسم دیگه محله "شهر نو" نیست...پری بلنده یکی از ر.وسپی های معروفی بوده که اونجا زندگی و کار میکرده...
- گیج زدن نداره! همین عبارت "به آتش کشیدن محله شهر نو" رو در گوگل سرچ کنی کلی صفحه غیر فیلتر شده میاره! هرچند اگه علاقه ای به این مباحث نداری خوندنش رو بهت توصیه نمیکنم...
- در آخرین جلسه ای که با مملی داشتیم به این نتیجه رسیدیم که با تمام این سیاستهایی که اتخاذ کردیم باز تو داری سر ما کلاه میذاری! ... البته هنوز نفهمیدیم چجوری! شانس بیاری نفهمیم وگرنه بیچاره ات میکنیم!

آسمان وانیلی شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:45 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

عجب!!!
میدونی به نظر من روسپی ها هم جزیی از جامعه هستند توی هر جامعه ای هر قشری لازمه.

موافقم...به نظر من هم اگه ر.وسپی گری از روی نیازمندی و درماندگی نباشه و کسی که اینکار رو انجام میده امنیت و احترام داشته باشه و برخورد مردم باهاش تحقیرآمیز نباشه هیچ اشکالی نداره...شغلیه مثل بقیه شغلها...

حمیده شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:29 http://www.skamalkhani.blogfa.com

وااای چخده ناززززززززززز.
من از اون داروخانه هایی بدم می یاد که یک زن رو مسئول فروش کاندوم می کنن . خیلی ضایعه است .

- این خط اول برای کدوم قسمت پستم بود!؟
- چه اشکالی داره!؟ زن و مرد باید دوشادوش همدیگه به آبادنی کشور کمک کنن!

کرگدن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:32

می بینی حمید ؟
یه دور کامنتا رو خوندم ...
خیلی واسه کسی فاجعه نیس این سوختن روسپی ها
حتی واسه پرند که واسه جمبش سبز حاضره همه کار بکنه ... جمبش سبزی که نماد مبارزه با دیکتاتوری و ظلم و اختناقه و نماد دموکراسی و آزادی و آزادی خواهیه مثلن ... زنده زنده سوختن یکی مثل پری بلنده واسه هیشکی اونقدرا مهم نیست ... نمی خوام بگم من خیلی مثلن خیر سرم انسانم و برام مهمه یا تو برات مهم بوده که صبح وختی تو ماشین ازش حرف میزدی بغض داشتیا ... می خوام مناسبات اجتماعی رو بگم ... جایگاه ها و شان و منزلت ها و قدر و قیمت ها ... بی اونکه توجهی بشه به دلایل و علت و معلولهایی که یه آدم رو تبدیل کرده به یکی مثل پری بلنده ...
چقد زر زدم من ...

- زر چیه!؟...کامنتای شما آبروی اینجاس! نفرمایید!...
- با قسمتی از حرفات موافقم...ولی اصراری ندارم که کسی ناراحت بشه و بغض کنه! سادیسم که ندارم!...فقط میگم اینچیزا باید برامون مهمتر از اینا باشه...باید بهش فکر کنیم...درباره چرایی این اتفاقات فکر کنیم تا اگه روزی روزگاری دست زمونه مارو با یه پیت بنزین و کبریت جلوی یه "شهر نو" نشوند مثل اونایی که اینکار رو کردن احساسی تصمیم نگیریم و یه فاجعه دیگه به تاریخ پرفاجعه این سرزمین اضافه نکنیم...
- ضمنا جسارتا کار خیلی جالبی نبود که قضیه رو به "جنبش سبز" وصل کردی و از دوست عزیزمون "پرند" اسم بردی...میدونم منظور بدی نداشتی ولی اونایی که نمیشناسنت که اینطور فکر نمیکنن برادر جان!

کرگدن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:34

کامنتای چن نفر تو این پست برام مهمه ...
نمیگم کیا ولی منتظر می مونم که بنویسن و بخونم ...

برای من هم همینطور...البته اونایی که من منتظرشون بودم اکثرا لطف کردن و داغ و تازه کامنت گذاشتن و نظرشونو گفتن! به اون چندتایی هم که منتظرشونم ولی تا حالا ساکت بودن فشار نمیارم تا هر وقت خودشون دلشون خواست حرف بزنن! (آیکون "جدا لطف کردید بهشون با این آزادی ای که دادید!" )...

کرگدن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:47

راستی تیترت مثل همیشه فوق العاده س بچچه ...

شیرین.د شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:44

اگه اجداد ما ادمایی مثله کوروش بودن پس این ادمای ناخلف از کجا اومدن

راستی ممل اشتباه نکن استقلال سرور پرسپولیسه

- از کجا اومدن؟...اگه نظر منو میخوای میگم از دل تاریخ بیرحم این سرزمین...
- مملی! : نخیر هم! پرسپولیس است که سرور استقلال میباشد!...تازه داداش اکبر هم همین را میگوید!

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:45 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

محسن جان عزیز
پیرو کامنت شما من هم برگشتم کامنتا رو خوندم
حتی به خودم هم شک کردم و کامنت خودمو دوباره خوندم!
اون‌جوری که دیدم یک کامنت بلندبالا در ذم این حرکت نوشته بودم و اونو به تأکید فاجعه خوندم!
حتی به نوعی از گروه‌ها و ایدئولوژی‌های مختلف دفاع کردم و الزاماً سعی کردم هیچ کجای کامنتم اسمی از اون قشری که درگیر این فاجعه بود نیارم تا صرفاْ یک فاجعه‌ی انسانی دیده بشه به دور از قشر و گروه خاصی!
حتی چند تا از کامنت‌های دیگه هم همین مضمون رو در بر داشت!
منتهی من تصور می‌کنم ما یعنی هممون همیشه مطلوبمون اینه که دیگران هم نسبت به یک فاجعه‌ی تلخ یا حادثه‌ی خوب که باعث آزارمون شده یا شادمون کرده واکنش مشابهی داشته باشند و ترجیحاً به اندازه‌ی خود ما دلگیر و معذب یا خوشحال باشند و این احساس رو الزاماً نشون بدن و اگر غیر از این باشند بی‌تفاوتی تلقی کنیم!
البته من نمی‌دونم از پشت کامنت چطوری میشه دقیقاً نشون داد که یک چیزی چقدر ناراحت‌کننده‌ است!
ولی حقیقتش من خیلی معتقد به آزار فکر و روحم برای اتفاقی که سال‌ها پیش افتاده نیستم!
این اتفاق یک فاجعه است مثل خیلی از فاجعه‌های انسانی بزرگ تاریخ که الآن دیگه تنها کاراییش شاید عبرت باشه برای کسانی که عبرت‌ بگیرن!!
ولی با اذیت شدن شما و بغض کردن حمید و گریه زاری بقیه چه اتفاق مفیدی میفته؟

و این‌که متأسفانه نمی‌دونم چرا تو این مدت و به هر بهانه همیشه انگشت اتهام اولین جایی رو که به سرعت هدف می‌گیره این جنبش مفلوکه!
حالا یا با زنده کردن یک واقعیت تاریخی، یا با بزرگ کردن یک واقعیت زنده‌ی امروز یا هر چی!
انگار که دیواری کوتاه‌تر برای زیر سؤال بردن همیشگی جنبشی که هیچ قدرتی نداره پیدا نمی‌شه!
حقیقتش من بعنوان کسی که در مقابل جنبش سبز هیچی نبوده و نیست می‌گم خوشحالم که این جنبش به پیروزی نرسید و همیشه هم آرزو می‌کنم هرگز نرسه!
از اعماق وجودم امیدوارم این خاک از زیر سایه‌ی دیکتاتوری کمر راست کنه ولی نه به دست جنبش سبز!
جنبشی که از حالا متهمه چطور می‌تونه زیر فشار تبعات و اتهامات بعدش که به مراتب سنگین‌تره تاب بیاره!
تبعاتی که با وجود تجربیات و مشاهدات نتایج بعد از انقلاب و جنگ، و اتهامات و فشارهای وارد به افراد درگیر در اون، من که کسی نبودم ولی مطمئناً خیلی‌ بزرگتر از من که کسی بودن تو این جنبش نمی‌تونند تحملش کنند!
و این درد خیلی بزرگی خواهد بود برای کسانی که از همه چیزشون در راستای هدفشون گذشتند!
مثل کسانی که به هر دلیلی و با هر عقیده‌ای درست یا غلط از همه چیزشون برای انقلاب و جنگ گذشتند و حالا...!

(آیکون ناخن سابیدن به هم و دنبال کردن بحث پرند و کرگدن!)...

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:03 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

باز من اومدم دو تا جمله حرف بزنم یه کتاب شد!
توضیح پاورقی این که لحن کامنت بالا بسیار هم شادمنگولا می‌باشد!
ولی لحن قسمت دوم یعنی بخش مربوط به جنبش صرفاً دلگیرانه و غصه‌دار است!!

اعلام نتیجه‌ی مسابقه‌ات هم خیلی جالب بود!
حدس می‌زدم چنین نتیجه‌ای رو!
دور از ذهن نبود اصلاً!
و این‌که من فیلی شدن وبلاگت رو تبریک می‌گم نه تسلیت!
این روزها همه‌ی کلاس وبلاگ‌نویسی به اینه که فیلی بشی!
تازه اون آوارگی بعدش هم انقدر کیف داره!
نکشیدی نمی‌دونی!

- اشکالی نداره! مزه اش به همینه! کتابتونو عشقه پرند بانو!
- لازم نبود بگی! کاملا تابلو بود!
- نه واللا! من حاضرم بی کلاس باشم ولی وبلاگم از ف.یلتر دربیاد!...فقط نمیدونم از کجا باید عملیات "پالایش" رو شروع کنم! از بس که پلیدی و پلشتی همه جاش رو فراگرفته!

شیرین.د شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:03

به نظر شما اقای خلخ.... اصلا انسانه یا از حیوانم پست تره؟
مردک روانی بوده!

بهتر این دایه های از مادر مهربانتر این کاسه های از اش داغتر این شیطان های به ظاهر انسان بدونن که دنیا اینجور نمیمونه.

وقتی کتاب ۱۱ دقیقه پائولو کوئیلو رو میخونی بعد جامعه مزخرف خودتو میبینی میفهمی که خدا هم ما رو فراموش کرده

- منظورت "خلخالی" میباشد!؟...راحت باش! اون خیلی وقته مرده و بردن اسمش به نیکی(!) دیگه خطری نداره!
- گفتی "دنیا اینجور نمیمونه" یاد اون آهنگ احمدرضا نبی زاده افتادم...
"عزیزم دنیا همینجور نمیمونه
یه روز آخر میشکنه خواب زمونه
عزیزم شب همیشه شب نمیمونه
صبح میشه آفتاب میاد رو بوم خونه
یه روز از روزا که هیچکس نمیدونه
بدی از دنیا میره خوبی میمونه
من و دل منتظر اون روز خوبیم
حتی از ما نبینی اگر نشونه"...
- نخوندمش...ولی معتقدم خدا ما رو فراموش نکرده...خودمونیم که خودمون رو فراموش کردیم...

الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:32 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

یه اشتباه بزرگ کردم حمید!دیدم به پستت اضافه کردی ولی به خاطر مملی پرست!بودنم شروع کردم دوباره از اول پستت خوندم اومدم پایین....و اینقدر بغض مملی نوشتت زیاده که هنوزم سنگینی دیشب رو رو سینم حس میکنم و نتونستم به اونهمه طنز گفتارت تو قسمتهای بعدی بخندم...گوشه های لبم بدجور پایین اومده و قصد بالا رفتن هم نداره انگار!برام عجیبه که با اینکه چند ساله قضیه ی این وحشیگری رو میدونم و خیلی وقته از اولین باری که با شنیدن این حادثه کابوس به سراغم اومد میگذره هنوزم همون حال بهم دست میده....شایدم عجیب نیست...یه فاجعه تا همیشه یه فاجعه میمونه...حتی اگه یه عالمه خاک بریزن روش و دفنش کنن...نمیپوسه.....از زیر خاک زل میزنه به آدمایی که هر روز از کنارش رد میشن و منتظر میمونه....تا یه روز باد و طوفانی بشه تا جسد زنده ش بیفته بیرون....بیشتر از این حرفی نمیزنم...چون حس ناخن کشیدن روی تخته سیاه مدرسه بهم دست میده!!!

برای همینچیزاس که میگم دیگه نمیخوام اینجوری بنویسم...برای همین بغضها...برای همین اشکها...حالا تو هی بگو اینا خوبه...خوبه ولی به چه قیمتی...به قیمت اینکه روزهامون از اینی که هستن هم غمگینتر بشه؟...آخه برای چی اینجور پستها رو مینویسی تو!!؟ (آیکون "دست پیش گرفتن به بچه پرروآنه ترین وجه ممکن!" - کمی لبخند بزنید خواهشا! دلمان از خودمان گرفت انقدر که شما را ناراحت کردیم!)...

آناهیتا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:03 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام
حالم تعریفی نداره حتی توان تایپ کردن ندارم ولی به موضوعی اشاره کردی که نتونستم ساکت بمونم.
من خیلی بدتر از اینا رو شنیدم.عمق فاجعه عمق تر از این حرفاس.تقریبا 5،6 سال پیش خانم گوینده ای که با پدرم اشنا بود آرشیوی به ما داد که تحقیق دانشجوهای آخر دهه 40 و 50 بود دانشجوهای علوم اجتماعی و ....
بیشتر از 40 تاشو شنیدیم مصاحبه با روسبی ها، نگهبانهای قلعه معروف و چند تن از مسولان
مو به اندام آدم راست می شد وقتی داستان زندگیشونو می گفتن وقتی از دلالها می گفتن که پولی براشون نمیذارن و خیلی چیزهای دیگه....
شاید بیشتر از 100 بار نشستیم بحث کردیم که آخه آدمهایی که گذشتشون این بوده چرا باید جزغاله بشن؟
اگه هر کدوم از ما جای اونا بودیم این کارو نمی کردیم؟
مگه چاره داشتن؟ مگه راه دیگه ای داشتن؟
اینقدر زندگی بهشون فشار آورده بود که دیگه عمل اونا به چشم نمی اومد.
هیچوقت حرف یکیشون فراموشم نمیشه که می گفت من همیشه خوابم میبرد دیگه هیچ حسی نداشتم....
این آرشیو طلاس.تاریخ گمشده ماست.می دونم که چند تن همت کردن و تبدیل به سی دی کردن اون نوارها رو.

- سلام...
- وبلاگت رو خوندم و خیلی نگرانت شدم...خواهش میکنم یه چیزی بگو...چی شده؟...
- خوش بحالت که به همچین گنجینه ای دسترسی داشتی...حقیقتا که تاریخ گمشده ماس...از این جنایت بزرگ هرچی گفته بشه باز کمه...و صد البته جنایت بزرگتر شرایطی بوده که جامعه و فقر و بی فرهنگی به این آدما تحمیل کرده و مجبورشون کرده بود با اون شرایط اسف بار بهداشتی و معیشتی در اون قلعه لعنت شده زندگی کنن...

آناهیتا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:16 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

آخرین بار که اومدی به بلاگم و نظر گذاشتی برای پست جرقه ها آتش گرفت بود.احساس می کنم متوجه منظورم نشده بودی.من با دوست 6ساله ام مشکل دارم چون ریا کار بود، چون ادا در می آورد، چون دعای کمیل می خوند ولی پشت پرده عکس عریانش دست اینو اون بود.
حتی اگه می گفت نیاز دارم برام قابل قبول بود ولی به اسم عاشقی غلط زیادی کردن نه
من به روسبی های شهر نو بیشتر از این جور آدما احترام میذارم.اینو گفتم به دلایلی.....


فقط یک چیز دیگه: منیر من چشم به راه نظر شما موند تا ساکت شد.من که ادعای نویسندگی ندارم رقیب مملی هم نبودم ولی برام خیلی مهم بود شما به منیر نوشتها نظری بیندازین.
هر کدوم از ما نظر بعضیها برامون مهمه به دلایلی
نظر شخص شما برام مهم بود چون منیر دستپخت مملی بود اما خب شما سرتون شلوغ بود!!!
لطفا دیگه کاری که با منیر کردین با دیگری نکنین.دل اون بچه شکست.
برامون دعا کنین.ساعتهامون به سختی می گذره.

- با اینکه خیلی از روش گذشته خوب یادمه کدوم پست بود و خوب یادمه که چه کامنتی گذاشته بودم...الان هم اومدم و دوباره اون پست و کامنتاش رو خوندم...و جوابی که بهم داده بودی...همچنان رو حرفی که زدم هستم...معتقدم کمی بی انصافی کردی...حتی آدمی با این حد از رذالت(!؟) هم میتونه حداقل برای یک لحظه نگران دوستش شده باشه...
- راستی متوجه نشدم حالا چرا بعد اینهمه مدت حرف اون پست رو پیش کشیدی...
- حرفی که زدی باعث شد خیلی خاطرات بدی برام زنده بشه...خاطراتی که واقعا آزارم میدن...متاسفانه تو اولین دوستی نیستی که سر این شرمندگی من بابت کمبود وقتم و اینکه نتونستم برای سلام به حضورشون برسم ازم میرنجه...با توجه به شناختی که ازت دارم امیدوارم حداقل تو درکم کنی و عذرخواهی من رو بپذیری...بعضی نمونه هاشو هنوز یادمه...یه بار یکی از دوستانی که من از معدود خواننده های وبلاگش بودم یه مشکلی براش پیش اومده بود و چند پست پشت سر هم درباره اش نوشته بود و متاسفانه انقدر درگیر بودم که نشده بود برم بخونم و خبردار بشم...یه کامنت خصوصی خیلی تلخ گذاشت و داستانش رو تعریف کرد...ولی وقتی سر زدم خیلی دیر شده بود چون وبلاگش رو بسته بود...بعدها هم نتونستم پیداش کنم و حالا هر وقت یادش میفتم غم تمام قلبم رو میگیره...یا یه بار دیگه یکی از دوستان که اصلا اهل سیاست نبود به تشویق بنده شروع کرد سیاسی نوشت و چند وقت بعد به گوشم رسید که خیلی از دستم شاکی شده که اینهمه تشویقش کردم بنویسه ولی حالا که نوشته حتی یکیش رو هم نخوندم و کل پستهای سیاسیش رو پاک کرد و بعد هم که عذرخواهی کردم دیگه جوابم رو نداد...یا همین یکی دو ماه پیش که یکی از دوستان لطف کرده بود و یه پستی برای "ابرچندضلعی" نوشته بود که من خبردار نشده بودم و بعد از مدتها که خبردار شدم فهمیدم پیش چند تا از دوستاش از بی احساسی و بی جنبگی بنده گله کرده بود!...و خیلی نمونه های دیگه از این دست...فقط این رو میتونم بگم که جز شرمندگی در مقابل این دوستان و دوستان دیگه ای که ممکنه ازم رنجیده باشن و حتی بنده متوجه نشده باشم ندارم...و اما تو...ازت میخوام ادامه بدی..."منیر" شخصیتی نیست که بخاطر دو تا کامنت کمتر یا بیشتر بخوای کنارش بذاری...شاید این حرفی که میزنم کمی بد برداشت بشه ولی باور کن خود من حتی اگه از این لحظه یک نفر هم برام کامنت نذاره نوشتن "مملی" رو کنار نمیذارم...چون دوسش دارم و نمیخوام و نمیذارم کسی یا چیزی اونو ازم بگیره...دلم میخواد تو هم همین تعصب رو نسبت به نوشته هات داشته باشی...
- نمیدونم چی شده...خودت هم که نگفتی...ولی دعا میکنم هر چی که هست زودتر حل بشه و دوباره همون آناهیتای شاد رو در بلاگستان ببینیم...
- ببخشید طولانی شد! چقدر حرف زدم!

مهسا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:42 http://exposed.blogsky.com

آقا قبول نیست . من الان زنگ می‌زنم برزو خان با بلد و شکوفه بیان . من فقط یه شب بیدار نبودم رفتم خوابیدم هاااااااا . سرم رو دور دیدی رای مردم رو دزدیدی . ای بیب بیب بیب بیب بیییییییییب . جر زنی می‌کنی هان؟ بذاز بلد بیاد چنان وادارش می‌کنم اوج بگیره که به گردش هم نرسی . به من می‌گی سران فتنه بازی در نیارم؟ هان؟ فقط بذار برزو خان پاش به این‌جا برسه . من می‌دونم و نتیجه‌ی شمارش آرای تو! چه معنی می‌ده اصلن؟ دهههه!

- کاندیدای انتخاباتی که در شبی به این مهمی بگیره بخوابه حقشه که شکست بخوره! (یا رایش جابجا بشه یا هرچی!)...کسی که شوق خدمت داشته باشه عمرا در چنین وقت عزیزی خوابش ببره! همین کرگدن رو میبینی!؟ چوب کبریت گذاشته بود لای چشمش که بیدار بمونه! هی میپرید تو حوض وسط حیاط که خوابش بپره! اونوقت شما رفتی راحت خوابیدی انتظار داری برنده هم بشی!؟ ...
- من چون علم غیب دارم میدونم که تو فردا میخوای کامنت بذاری و به سلکتیو بودن جوابها اعتراض کنی! حالا ببین! ...واللا هیچ گزینشی برای جواب دادن به کامنتا وجود نداره! فقط برای اولین بار این چند تا کامنت بحث بین کرگدن و پرند رو چون به هم پیوسته بودن بصورت خارج از نوبت جواب دادم که باعث شد این چند تا کامنتی که وسط مونده بودن برای چند ساعتی بی سر و سامان بمونن! همین!...حالا دیدی که در آینده الکی کولی بازی درآورده بودی!؟

کرگدن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:07

(( فاجعه‌ی تلخی بود،
ولی در حد گریه و زاری نبود اصلاً! ))
ممنون از خطابهء غرّاتون !
پس لابد من معنی ( اصلن ) رو متوجه نمی شم !
فرمایشاتتون اندرباب جمبش مظلوم و طفلکی سبز هم به شددت دل ریش کن بود !

(مجددا آیکون ناخن سابیدن به هم و دنبال کردن بحث پرند و کرگدن!)...

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:36 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

گمونم بشه بدون توهین و تمسخر و احترام به عقاید دیگران هم حرف زد!
بله در حد گریه و زاری نبود اصلاً! (منظورم در این زمان بود)
این نظر منه!
نظر شما هم بسیار محترمه!

(آیکون افزایش سرعت ناخن سابیدن به هم و همچنان دنبال کردن بحث پرند و کرگدن!)...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد