بق بقو-لالایی محمدم...شیرین کبوتر غریب صحن کوچه نامردا...

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز علیرضا سرما خورده بود و به مدرسه نیامده بود و برای همین من با او دعوا نکردم و بجایش با یک پسری که تازه به مدرسه ما است و اسمش محمد است دعوا کردم! بابای محمد مهندس است و خارجی است و از وقتی به ایران آمده است با یک خانمی که ایرانی است و مامان محمد شده است عروسی کرده است! محمد میگوید بابایش خیلی برجهای زیادی را در دنیا مهندسی کرده است مثل برج ایفل و برج پیزا و برج تجارت دوقلوی جهانی! تازه بغیر از دنیا در ایران هم خیلی برجهای مهم را مهندسی کرده است مثل برج آزادی و برج میلاد که خیلی از خانه ما دور است ولی روزهایی که منوکسید هوا آلودگی نمیباشد ما آن را میبینیم!...من امروز در زنگ تفریح آخر به محمد گفتم که دست بابایش درد نکند که اینهمه برج را دست تنها مهندسی کرده است ولی فکر میکنم همه اش اشتباهی است! محمد خیلی ناراحت شد و گفت که حتما عقل من اشتباهی است چون بابایش بهترین مهندس دنیا میباشد! برای همین من یک چک به او زدم که خیلی گریه کرد و به یک زبان خارجی که فکر کنم بابایش به او یاد داده است یک حرفهایی زد که من فکر کردم که حتما بد است و یک چک دیگر به او زدم که باز خیلی گریه کرد ولی ایندفعه دیگر هیچ حرفی به زبانهای خارجی نزد!

از مدرسه برگشتنی من خیلی فکر کردم و ناراحت شدم! چون او شاید داشته است به خارجی حرفهای مهندسی میزده است که اصلا بد نمیباشد و تازه دعوا کردن با محمد اصلا فایده ای ندارد چون هیچ کاری نمیکند و هرکی او را میزند او فقط گریه میکند! برای همین دچار عذابهای وجدانی (که از آبجی کبری آن را یاد گرفته ام!) شدم و برای همین به ساختمان جدیدی که بابای محمد مهندس آن است رفتم! وقتی رسیدم او با وسایل مهندسیش جلوی در وایساده بود و سیگار میکشید! به او گفتم که امروز محمد را زده ام و حالا پشیمان هستم و ببخشید! ولی او هیچی نگفت و همینجوری سیگار کشید! بعد گفتم که من برای این با محمد دعوا کرده ام که برجهایی که او مهندسی میکند همه اش اشتباهی است! مثلا برج ایفل (که من عکسش را که در مغازه خیاطی احمد آقا روی آنجا که گچش ریخته و آن را چسبانده است دیده ام!) همش آهنی است و اصلا اتاق و آشپزخانه و دستشویی ندارد و به هیچ دردی نمیخورد! من فکر میکنم برح ایفل برای آن دوره ای بوده است که در پاریس هشت سال دفاع مقدس بوده است و بابایم میگوید که سیمان سهمیه ای بوده است و قاچاقی اش هم خیلی گران بوده است!...یا مثلا برج پیزا که حتی علیرضا هم میفهمد که کج است و به قول یکی از دوستهایم در مدرسه که خیلی ضرب المثل بلد میباشد "معمار را که ثریا بگذارد کج تا آخر میرود کج!" (البته من همیشه به او میگویم این ضرب المثل یک جایش یک دانه "خشت اول" هم دارد که او قبول نمیکند!)...یا برج تجارت دوقلوی جهانی که در مسیر رفت و آمد هواپیماها است و یکبار من خودم در تلویزیون دیدم که دو تا هواپیما به آن خورده اند و خراب شده اند که برای همین مهندسی او یازده سپتامبر شده است!...تازه بغیر از دنیا برای خود ما را هم اشتباهی مهندسی کرده است! مثلا در برج میلاد همش سیمان ریخته است که مثل تیر چراغ برق بشود (چون در آن زمان دفاع مقدس در پاریس تمام شده بوده است و سیمان زیاد بوده هی الکی آن را اسراف میکرده اند و میریخته اند اینور آنور!) ولی با اینهمه سیمان باز در بالایش فقط یک گردالو ساختمان درست کرده است در حالیکه پایینش اندازه هشت تا گردالوی دیگر جا دارد (که من این را یک روز که منوکسید هوا آلودگی نبود و برج میلاد دیده میشد با کمک علیرضا حساب کرده ام! تازه علیرضا میگوید اگر یک کم کوچولوتر درست میکرد حتی ده تا هم جا میشد!)...یا همین برج آزادی که مثل آدم است و دو تا پا دارد ولی اصلا دست ندارد که باید دو تا دست هم مهندسی میکرد و تازه میتوانست یک طبقه هم شبیه کوله پشتی درست بکند و با طنابهای محکم به پشت آن آویزان کند که مثلا آزادی یک بچه است که دارد میرود مدرسه!...

فکر کنم بابای محمد خیلی از این حرفهای من خوشش آمد چون هیچی نمیگفت و همینجوری با دقت گوش میکرد و سیگار میکشید (کلا خارجیها حرف نمیزنند و فقط دقت میکنند و برای همین است که پیشرفت میکنند و مهندس میشوند!)...اینجا بود که یکدفعه یکی از دوستهایش که او هم مهندس و خارجی است بدو بدو آمد و به بابای محمد گفت که زود باشد کار بکند چون سرکارگر (که رئیس همه مهندسها است!) دارد می آید! برای همین او اول سیگارش را با پایش له کرد و بعد از اینکه من را ناز کرد گفت از این به بعد هیچوقت محمد را نزنم چون او مثل امام رضا میباشد و در اینجا غریب است! حالا هم زود بروم خانه مان که مامان بابایم نگران نشوند! بعد هم سریع وسایل مهندسیش را پر از آجر کرد و در حالیکه به خارجی شعرهای مهندسی میخواند رفت توی ساختمان!...پایان گوشه صفحه سیزدهم!

 

***

 

سه! - جیگر!

از سه جور جیگر بدم میاد! : جیگر سفید! - جیگر نیمه خام و سفت که دل درد بعدش به دردسرش و ارزش غذاییش نمیرزه! - جیگری که به نظر پخته میاد ولی بعد از اینکه یه کمشو میخوری از صدایی که زیر دندونت میده میفهمی نباید به ظاهرش اعتماد میکردی و باید میذاشتی یه کم دیگه روی آتیش میموند!... و از سه جور جیگر خوشم میاد! : جیگر سیاه! - جیگر تازه قبل از خورد شدن که مثل ژله تو دست آدم میلرزه! - جیگر داغ که گوشِت رو میبری نزدیکش صدای جلز ولز میده! (بعدا نوشت! : به جان شما که میخوام دنیا نباشه وقتی داشتم اینو مینوشتم منظورم فقط "جیگر خوراکی" بود نه "جیگر خوردنی"! ولی با اشاره ای که یکی از دوستان کرد متوجه شدم که میشه اینارو جور دیگه هم برداشت کرد! بنده از همینجا از این حد انحراف فکری ایشون قدردانی کرده و از اینکه بالاخره یک نفر پیدا شده که ذاتش از من خرابتره ابراز خوشحالی و موج مکزیکی میکنم!)...

 

***

 

به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه... 

به احترام "کامران شیردل" فیلم مستند "قلعه" رو ببینید (لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم)...نه برای اینکه در جوانی دانشگاه فیلمسازی رم و جلسات اساتیدی مثل پازولینی و آنتونیونی و فلینی رو رها کرد و برگشت ایران که از دردهای مردم ایران فیلم بسازه...نه برای اینکه وقتی مستند "قلعه" رو میساخت ماموران حکومت پهلوی از "شهرنو" انداختنش بیرون و فیلمهایی که از اونجا گرفته بود رو توقیف کردن و حاصل ماهها زحمتش از ضبط بغضها و التماسهای زنان قلعه خاموشان تا سالها گم و گور بود (همین فیلمی که لینکشو گذاشتم)...نه برای اینکه تمام فیلمهایی که قبل از انقلاب ساخت ( "تهران پایتخت ایران است" و "حماسه روستازاده گرگانی" و "دوربین" و ...) توقیف شد...نه برای اینکه حاضر شد اسمش بعنوان کارگردان در تیتراژ "چنین کنند حکایت" نیاد تا فیلم توقیف نشه...و نه برای اینکه اولین فیلمساز ایرانیه که "نشان شوالیه فرهنگ و هنر ایتالیا" رو گرفته و چهار تا از فیلمهاش در لیست برترین فیلمهای مستند تاریخ سینمای جهانه...و نه حتی برای اینکه بعد از انقلاب هم بدرفتاریها باهاش ادامه پیدا کرد و از جشنواره ای که برای تاسیسش خون دل خورده بود انداختنش بیرون...فقط و فقط برای اینکه ترجیح داد پارسال در تولد هفتاد سالگیش که همه همدوره هاش ترجیح میدادن چرت بزنن و بعنوان پیشکسوت و چهره ماندگار ازشون تقدیر بشه کنار مردم ایستاد و بیانیه امضا کرد و در حدی که از دستش برمیومد و سن و سالش اجازه میداد اعتراض کرد...اگه وقت و حوصله اش رو دارید به احترام مظلومیت مردی که 70 سال تمام دوربینش رو از صورت دردمند مردم برنداشت این فیلم ناتمام رو ببینید... 

(با تشکر از مهتاب عزیز که جور تنبلی و کمبود وقت من رو کشید و این فیلم رو در یک سایت به قول خودش کاملا باز و شرعی(!) آپلود کرد و بعد از انجام تمام کاراش لینکشو بصورت حاضر و آماده برام فرستاد!...حجمش زیاده و روی هم نزدیک 47 مگابایته...گفتم که بعدا نگید چرا حجم دانلودتون رو هدر کردم و بیاید پولشو از من یا مهتاب یا کامران شیردل طفلکی بخواید!)...

***

پی تشکر نوشت : از کرگدن عزیزم که لطف کرده و این پست رو معرفی کرده و علاوه بر اون قسمت آخر این پست رو عینا در آخرین آپدیتش گذاشته تا دوستان بیشتری با "کامران شیردل" آشنا بشن ممنونم...

نظرات 140 + ارسال نظر
الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلام

سلام

الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

«تازه بغیر از دنیا در ایران هم خیلی برجهای مهم را مهندسی کرده است» قربون مملی برم با اینهمه نکته سنجیش...دیگه این بچه هم ایران رو جزو دنیا نمیدونه!یا بهتره بگم ایران رو از دنیا جدا میدونه!
هشت سال دفاع مقدس در پاریس! مملی نمیدونه توی پاریس حداقل مردم به مردم رحم میکردن و مثل اینجا نبوده و نیست که هموطن آدم کلاه گشاد نامردی رو میزاره روی سر دیگران!
قربون وجدان پاک مملی که اینطور مردونه وایمیسته و از کاری که کرده ابراز پشیمونی میکنه...چه احترام و باوری توی حرفاشه نسبت به بابای محمد....هزار تا دلیل هم بیاد جلوی چشمش واسه دروغ بودن مهندسی بابای محمد بازم محل نمیزاره!اون باور رو چسبیده و همه ی اتفاقات رو بر اساس اون تعریف و تحلیل میکنه...
از لالایی اون کبوترا به جای مامان محمد...از غریبی محمد و باباش...از ایمان غم آلود محمد به باباش...از سکوت و گریه ی محمد...از سختی زندگیشون...هیچی نمیگم...چون هم من میدونم هم خودت که اینا یعنی چی...اگر از این دید بخوایم نگاه کنیم این خاطره ی مملی هم تلخ میشه....نمیخوام حتی کامنتات هم تلخ باشن با اینهمه زحمتی که واسه شیرین شدن مملی نوشتت کشیدی...
محشر بود حمید...

- "دیگه این بچه هم ایران رو جزو دنیا نمیدونه!" باحال بود!
- هشت سال دفاع مقدس ما جیب خیلیهارو پر کرد...منظورم مافیای فروش اسلحه و اینا نیستا...منظورم همین محتکرین عمده اقلام ساده ای مثل سیمان و قند و چایی و آرد سهمیه اییه که در نبود سیستمهای نظارتی و توجه مسئولان (که سرشون گرم فتح کربلا بود!) تا تونستن ملت رو چاپیدن...
- "اون باور رو چسبیده و همه ی اتفاقات رو بر اساس اون تعریف و تحلیل میکنه"...کامنتات قشنگه الهه...خیلی قشنگه...قبلا هم (همون روز بارون نصفه نیمه) بهت گفتم...گاهی بهت حسودیم میشه از اینکه همه چیز رو انقدر قوی و زیبا تحلیل میکنی...
- میرزه که کامنتای اینجا تلخ باشه ولی مثل این باشه...تو هرچی دلت میخواد بنویس الهه...زحمتی که من برای شیرین شدنش کشیدم فدای یه تار موی حرفای قشنگت...
- (اینا هم برای اون کامنت خصوصیت! جدا معذرت میخوام...نمیدونم چرا امروز از صبح همینجوری دارم گیج میزنم و سوتی میدم!)...

الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

و اما جیگر نوشت
منم عاشق جیگر ژله ای امکلا با جیگر نوشتهات موافقم...دل درد حاصل از تناول جیگر نیم پز دردی عرفانی به آدم میده که گاهاً روح آدم به پرواز درمیاد از فرط وجد و جذبه!البته شاید دیگه برنگرده و فرار روحها کنه!
منتظر باقی پستت هم هستم...

با "جیگر نوشت ها"م موافقی!؟ ...بخدا در تمام عمر بلاگیم این اولین باری بود که درباره مبحث جیگر چیزی مینوشتم!...اینجارو با کدوم وبلاگ اشتباه گرفتی!؟ (حالا من امروز حالم خوب نیست و اسمهارو اشتباه مینویسم تو دیگه چرا!؟ )...

حمیده شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:14 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلامممممممممم

سلامممممممممممممممممممم! (دقیقا دو برابر میم های توس! باور نمیکنی بشمار! )...

حمیده شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 http://www.skamalkhani.blogfa.com

آزادی یک بچه است که دارد میرود مدرسه!... تعبیر زیبایی بود از آزادی .
یعنی مملی اینا اونقدر پولدار هستند که بتونن جیگر بخورن که حالا می گه از چه جیگری خوشش می یاد یا نمی یاد.
جبگرتو بخورم خام خام .

- شما که غریبه نیستید! اعتراف میکنم قصد خاصی برای قشنگ درومدنش نبود! بعد از اینکه نوشتم متوجه شدم که معنیش هم قشنگ درومده...
- این "سه" ها رو من مینویسم نه مملی!...یعنی واقعا شما تا الان فکر میکردی اون "سه" پست قبل (داروخونه) رو مملی نوشته!؟

me شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:40

سلام
میگم حمیدخان هیچ راهی نداره این قولی که به خودت دادی رو عوض کنی بجای جمعه به جمعه بکنیش شنبه به شنبه ؟
مملی هم دست به دعواش خیلی خوبه ها ،چک هم که بدون کنتور میزنه میگم با شرکاش که اینطوری نیس احیاناً ؟
البته منم مثه علیرضا هستما اصن فایده نداره چون باز علیرضا حداقل گریه میکنه من که گریه هم نمیکنم !
یعنی اون ایراداتی که مملی به برچ ایفل و میلاد و مخصوصا دوقلوی تجاری گرفته بود محشر بودا فک کنم کلاً به عقل هیشکدوم از مهندسای دنیا نرسیده هنوز .من میگم این بچه استعداد مهندسیش هم خوبه ،حالا چه اصراریه کارخونه نوشابه نارنجی بزنه ؟

راستی یک چیزی : این برادرخان شما جناب آقای کرگدن هم بنظر شانسش مثه منه !یا اینکه شما یک اشتباه محاسباتی مرتکب شدید !
طبق آخرین قراری که با هم گذاشتیم صد در صد سود مال مملیه و فقط کار و سرمایه گذاری و هزینه های شرکت به من رسید !اگر میخواین که کرگدن خان رو تو اینا شریک کنم ؟؟

و در آخر هم ما بسی شاد و مسروریم که از شما غلط املایی گرفتیم و با جار زدن اون هم اکنون توی کامنتم قصد دارم آبروی از دست برفته ی خودمو زنده بفرمایم
کجدار مریز ***

- سلام...
- نه متاسفانه! من قول دادم جمعه ها آپدیت کنم و میکنم! (آیکون "روتو برم بشر!")...
- اونیکه فقط گریه میکنه محمده نه علیرضا!...علیرضا که از مملی هم بی کله تره!...
- نه! همون کارخونه نوشابه نارنجی خوبه!...درسته تمام زحماتش رو ما میکشیم ولی همه سودش رو تو میبری ولی ایرادی نداره!...بالاخره رفیقیم دیگه!
- نه! الان که فکر میکنم میبینم بهتره کرگدن رو هم بیاریم در قسمت فعالیتهای خودمون (مملی و بنده!)...شما تنها باشی و به کارات برسی بهتره!
- وای برمن!...از بس که هی آدمو هول میکنید نمیذارید ببینیم داریم چیکار میکنیم که! (از شوخی گذشته مرسی که گفتی...اصلاحش کردم )...

محبوب شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 http://mahboob.persianblog.ir/

عزیزم محمد ... بمیرم واسش ... دلم گرفت مملی ... چرا باهاش دعوا کردی پسر خوب ؟ چرا زدیش ؟ اما قربونت برم که عذاب وجدان گرفتی ... قربون خاطره تعریف کردنت بشم که این همه قشنگ خاطره تعریف می کنی .

حمید جان ! مطمئنی از جیگر دیگه ای خوشت نمیاد داداش ؟ یه نوع جیگر دیگه هم هست که اگه ببینی یا بچشی ، حتماً خوشت میاد ...

مملی! : نگران نباشید من از این به بعد با او دعوا نمیکنم! چون علیرضا خوب شده است و برگشته است مدرسه و دوباره فقط با او دعوا میکنم!...باتشکر!

حمید! : اون که جای خود داره!...اگه بخوام درباره اون بنویسم که کلا بخش "بدم میاد" رو حذف میکنم! مگه میشه آدم از جیییییگر بدش بیاد! حتما درباره اش مینویسم! (البته بعد از اینکه چشیدم! )...

محبوب شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 http://mahboob.persianblog.ir/

برج ایفل و سیمان و برج میلاد و .... وای عالی بودن اینا ...
مرسی حمید ! جددن مرسی

قلاچ شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:28

بالاخره فیلتر شدی داداش؟؟؟؟؟؟
سر فرصت میخونمت

آره آبجی! بالاخره شدم!...انگار خیلی وقته منتظر بودی! اصلا نکنه خودت لوم دادی!؟

آناهیتا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

مثل همیشه عالی بود
از قسمت پشیمونیش خیلی خوشم اومد.فقط یک انسان آزاده می تونه پشیمون از رفتار بدش بشه.
تعبیر آزادی خیلی قشنگ و جدید بود.
مرسی بابت همه چیز

- در جواب یکی دیگه از بچه ها هم گفتم واللا درباره اون قضیه آزادی قصد و غرض قبلی در کار نبود! شانسی اونجوری درومد!
- مرسی از تو...بابت اینهمه لطفی که داری...

مهسا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 http://exposed.blogsky.com

آمدیم که فقط بگوییم که ما با شما قهریم! همین . این کامنت را هم الان پشتمان را کرده‌ییم به کی‌بورد و مانیتور و غیره و ذالک و داریم می‌نویسیم! حالا ببینید که در غیاب ما آمار بازدید روزانه و شبانه و نصفه‌شبانه‌تان چه‌قدر پایین می‌آید . از ما گفتن بود . حالا دیگر خود دانید .

پی‌کامنت‌نوشت - به مملی بگویید که ما دوستش داریم و دلمان برایش تنگ می‌شود ولی چون با شما قهریم فعلن به مملی هم دست‌رسی خودمان را قطع می‌کنیم تا شما از سادگی مملی سواستفاده نکنید و بخواهید سر ما و مملی را گول بمالید . همین‌ها دیگر .

- راستش دیروز که این کامنتتو دیدم فکر کردم بلوفی بیش نیست! ولی حقیقتا از وقتی اینجارو تحریم کردی کامنتام سیر نزولی وحشتناکی داشته!...من یه پیشنهادی دارم! میگم بیا کدورتهارو بذاریم کنار و با هم دوست باشیم! چطوره!؟...
- پی جواب کامنت نوشت! : اصلا اگه شما هم بخوای ما دیگه نمیذاریم به مملی دسترسی داشته باشی!؟ واللا! (آیکون "عدم تعادل روانی از نوع چندضلعی و تناقض آشکار احساسی در یک جواب کامنت چندخطی!" )...

کرگدن شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:18

مگه قرار نبود دیگه تلخ ننویسی ؟
خودت گفتی ...

لامصب دیگه رفته تو جونم...تازه کلی از سر و تهش زدم و نمکشو زیاد کردم شده این!...

سهبا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام .
میگم حمیدجان ، مادر ! کوتاهی کردی به مملی یاد ندادی دست رو ضعیف تر دراز نکنه ! آخه چطوری دلش اومده اون طفل معصوم غریب رو بزنه ؟
ضمنا بهش بگو فرق خارج با خارج چیه ! اگه وقت نمیکنی بفرستش پیش خودم بهش یاد بدم ! بگو مامان بزرگ دلش واسش تنگ شده !

سلام!...به من چه!؟ شما مادربزرگشی!...شما باید با قصه های پندآموزت اخلاق رو در ایشونه نهادینه میکردی! مادربزرگ هم مادربزرگای قدیم!

الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

عنوان پستت رو که جیگر درآر کردی....عنوان اولی غمش محوتر بود....ببین من هرچی سعی میکنم که هی به جنبه های خوب و خنده دار مملی نگاه کنم باز ذهنم درگیر یه چیزایی میشه که خیلی محو نوشتی ولی خب نوشتی دیگه....این عنوانت ولی دیگه محو نبود به جان خودم!

دیوانه ام دیگه!...اول تلخ زهرماری مینویسم!...بعد میبینم زیادی تلخ شده کمی از سر و تهش میزنم و نمک و ادویه اضافه میکنم!...بعد میبینم نه! زیادی شاد و شنگول شده! دوباره سوز و آهش رو افزایش میدم!...خلاصه رسما دچار خوددرگیری شدم و همینروزاس که سر به بیابون بذارم!

مامانگار شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:41

...قشنگ بود حمید !!...
ارتباط این برجها با ذهنیات مملی و نتیجه گیریاش و اینا...واقعا جالب و روش فکر شده بود...ممنون که لبخند هدیه میدی...ومیدونم که زحمت میکشی...مایه میذاری...واینا رو بچه ها خوب فهمیدن و ازت تقدیر میکنن..

قشنگی از ذهن زیبای خودتونه مامانگار جان!...بچه ها هم هرکاری میکنن مثل شما از بامعرفتی و لطفشونه ...

مجتبی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:48

سلام
حمید جان قربون چشات نزار این بچه جزء با علیرضا با کس دیگه ای دعوا کنه حالا این رفیق مملی یه چیز می گه جناب عالی نباید نظارتی فیلتری چیزی بکنی اگه خدای ناکرده جای معمار و ثریا رو عوض می کرد که وا مصیبتا
با توجه به جامعه آماری موجود توی خاطرات مملی همه بابا ها سیگاری یند
توی این دنیا محمد که هیچ امام رضا جای خود خدا هم غریبه مواظب خدا باش ( یا ابالفضل خدا رو نگه دار این رو هم به زبون خارجی بخون )
شدیداً مخلصیم

- سلام بر برادر ارزشی و متعهد و ولایت مدار حاج مجتبی! (همینجوری میخوام اذیتت کنم! مشکلیه!؟ )...
- خوشم میاد بچه محل خودمونی و جون به جونت کنن منحرفی! (بصورت کاملا درگوشی عرض شود که این مسئله "معمار و ثریا" به فکر خودمم رسیده بود! )
- قبول دارم...همه غریبیم...ولی بعضیا غریبترن...
- برای کم کردن روی شما هم که شده ما "شدیدتر" مخلصیم!

اقدس خانوم شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

الهی ...این مملی عجب بچه ای !!! یعنی بدون دعوا روزش سر نمیشه ...
والا ما هم با خوندن عنوان سه جیگر فکرمون انحراف به چپ داشت ...
احوال شما ؟؟؟

- خب دیگه! من هی میزنم تو سرم میگم در بلاگستان دور و برمون رو یه عده منحرف گرفتن کسی باورش نمیشه!
- بنده هم خوبم...فقط شرمندگی و عذابهای وجدانی اینکه نمیتونم زود به زود برای سلام خدمت دوستانی مثل شما برسم اذیتم میکنه! ... مرسی که انقدر بامعرفتی که هنوز به اینجا سر میزنی ...

می نو شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:21 http://minoo6.persianblog.ir

تو نابغه ای...ببین من کی گفتم

تو هم دیگه داری زیادی مارو تحویل میگیری!...ببین من کی گفتم!...

قلاچ شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:41 http://gholach.blogfa.com

یعنی از هر چی بگذرم از مملی نوشته های تو نمیگذرم راستی آدرس کرگدن رو بهم بده چون تمامی آدرسهای توی فیورتم پاک شده و کرگدن قبلی که یه چیزی شبیه اولولون بود و کرگدن فعلی که بعد از هجرت ساخت همه و همه پاک شده و ...
ممنون

- مرسی قلاچ جان!...
- کرگدن که دیگه گاو پیشونی سفیده! کلمه "کرگدن" رو در گوگل سرچ کنی اولین نتیجه جستجو وبلاگ فخیمه ایشونه!...ولی چون امر فرمودید آدرسش رو اینجا هم براتون میذارم! :
http://ololon.blogsky.com/ این وبلاگ جدیدشه...قبلی هم همین اولولون بود ولی در پرشین بلاگ...
- دلم برای نوشته هات و لحن طنز دوست داشتنیت تنگ شده...امیدوارم فرصتی دست بده تا دوباره افتخار خوندنت نصیبم بشه...

سهبا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:42 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

واسه احترام به همچین مردی این کمترین کاریه که از دستمون برمیاد !
ممنون آقا حمید .
مرسی مهتاب نازنین .

حقیقتا همینطوره...برای کسی که عمرشو برای به تصویر کشیدن دردهای ما هموطنانش و آگاهی جامعه گذاشته دیدن این تصاویر و کمک به هدف بزرگی که داشته کمترین کاریه که میتونیم بکنیم...مرسی از توجهت...

کرگدن شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:34

خواهش می شود قربان ...
حیفه که اینجور آدما و اینجور اثرها مهجور باشن ...
مثلن من خودم تا امروز اصلن نمیشناختم ایشونو ...

- به هر حال دم شما گرم که اینکارو کردی!...
- واقعا حیفه...اینهمه زحمت و سختی رو تحمل کردن فقط به این امید که ما ببینیم و بفهمیم...واقعا حیفه که انقدر ناشناخته موندن...

آسمان وانیلی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:34 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

آیکن گل که تینجا نداره.

آیکون "نینجا"!؟ ...خدا به داد برسه!؟...آیکون نینجا میخوای چیکار!؟...

کرگدن شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:42

البته این نشناختنمون هم طبیعیه دیگه ...
مخصوصن نسل من که بزرگترین دریچه شون به دنیای بیرون رسانه دروغ پرداز عوضی ملی و روزنامه های از هضم رابع سانسور گذشته بود ...
خوشبختانه اینترنت این سد سکندر رو تا حددی شکست برای نسلهای بعد از ما ...

- اینا هم خوب میدونن که رسانه یعنی همه چیز...برای همینه که هنوز که هنوز رسانه های اصلی و فراگیر بصورت دست نیافتنی در انحصار دولته...
- دقیقا...اینترنت با تمام قفلهایی که به دست و پاش زدن هنوز هم تنها پنجره هوای تازه اطلاعات در ایرانه...

آلن شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:34

حتمن باید این فیلم رو دید.
نه بخاطر موضوعش . بلکه فقط بخاطر مردی با این ویژگی ها.

و مرسی از تو بخاطر معرفی اینجور آثار و خالقان اینجور آثار.
و تشکر زیاد از مهتاب بخاطر زحمت آپلودش.

- باید دید...هم بخاطر مردی با این ویژگیها...و هم بخاطر موضوعش...چون موضوعش هم از اون موضوعاتیه که کارگردانهای ترسوی ایرانی ترجیح میدن بخاطر دردسری که داره سمتش نرن...حقیقتا بجز "قلعه" و "فقر و فحشا" هیچ فیلم مستند دیگه ای رو سراغ ندارم که درباره موضوع ر.وسپی گری ساخته شده باشه (برای همینه که با اینکه از "ده نمکی" خوشم نمیاد همیشه جسارتش رو تحسین کردم)...
- از توجهت ممنونم آلن عزیز ...

الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:02 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

اون فیلم رو دیدم...مرسی از مهتاب به خاطر وقت و انرژیش و مرسی از تو به خاطر توجه و ساده رد نشدنت از این قضیه....
این فیلم همونجور که خودشم آخرش نوشت ناتمام بود...یه فیلم ناتمام...یه ماجرای ناتمام...حوادث ناتمام...خفتگی ناتمام...فقر ناتمام...و هزار ناتمام دیگه که دیدن تموم شدنش شاید به عمر نسل ما قد نده!این فقط یه گوشه از زندگی و وضعیت اون زنها بود...یه گوشه ی کوچیک و نامعلوم...اتفاقاتی که افتاده اون زمان و چیزی که باعث افتادن اونا تو این مسیر شده...هیچ جوره نمیشه قضاوتشون کرد حمید...فقط حس خفگی بهم دست میده از تصور زندگیشون...دقیقا یه حسی مثل اینکه افتاده باشم تو دستگاه مکش هوا و به جای تنفس اکسیژن سهمم شده خلأ....اونها که بودن و اکثرا مردن ولی حالا چی؟...توی همین روزها و دقایقی که ما اینجا نشستیم و از چند دهه ی قبل داریم میگیم زنهایی هستن با همین اوضاع...که دیگه حتی درخواست کمک هم نمیکنن....زنهایی که آبرو میفروشن و نون میخرن...زنهایی که مرگ موش میخرن و آبرو نمیفروشن...زنهایی که با دیدن شکم گرسنه ی بچشون میزنن به خیابون و اولین بوی پولی که اومد تسلیم میشن....خیلی تلخه وقتی از رو اجبار باشه این کار....خیلی فرقه بین کسی که این راه رو انتخاب کرده و کسی که این راه انتخابش کرده....دیگه بغض امونم نمیده...شرمنده...

به چه نکته قشنگی اشاره کردی...آره...این فیلم ۴۵ سال پیش ساخته شده...یعنی خیلی از کسانی که در اون فیلم بودن احتمالا تا حالا فوت شدن...با تن فروشان زنده ای که دارن در چند قدی ما زندگی(؟) میکنن چیکار میخوایم بکنیم؟...
ولی با اینحال معتقدم زنانی که در اون مقطع در شهرنو زندگی کردن و مردن از تمام ر.وسپی های تاریخ بدبختتر و مظلومتر بودن...خودت که فیلمو دیدی...علنا مثل برده ها نگهداری میشدن...اکثرشون سفته هایی رو امضا کرده بودن که نمیدونستن چیه و برای همین تا آخر عمر بدهکار حساب میشدن و قانون هم طرف مافیای بهره کشی بوده...ولی الان اینطور نیست...زنان وارد جامعه شدن...حقوقشون رو میشناسن...اوضاع از خیلی نظرها بهتر شده...حالا دیگه خیلی از کسانی که اینکار رو میکنن حقیقتا مجبور نیستن و بعنوان شغل دارن اینکار رو انجام میدن...ولی خب...همیشه استثناهایی هم هست...

الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:27 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خصوصی بیزحمت

همان دیشب مشاهده شد!...مجددا ابراز شرمندگی مینماییم!...

الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:41 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

منظورم از جیگر نوشتهات همین ۶تا موردی بود که در مدح و ذم جیگرها گفتی!من اینجا رو با هیچ جا اشتباه نمیکنم!خیالت راحت

"مدح و ذم جیگرها!" ...واللا اینجوری که دوستان از "جیگر" برداشت کردن گمونم بهتره قسمت "ذم" رو حذف کنم و فقط به "مدح" بپردازم!

الهه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:53 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

این گیج زدنها و سوتی دادنها به خاطر اینه که اینهمه کار رو داری با هم انجام میدی!آپ کردی...اضافه کردی به پستت...باز هم اضافه کردی به پستت(تشکر از برادر محترمت رو میگم)...کامنتها رو میخونی با اینکه جواب نمیدی اولش...بعد الان هم داری جواب کامنت میدی...کار هم میکنی...خب اگه سوتی ندی مشکوکه!
بهت قول دادم در باره ی مبحث حسودی باهات بحث نکنم و مزاحم حسودی کردنت نشم...الهه ست و قولش
دوست ندارم زحمتت فدای حرفای تلخم بشه...به قول خودت حالا تو بگو قشنگه!واسه همین باز هم مصرانه جلوی خودم رو میگیرم و از تلخیهای این خاطره ی مملی چیزی نمیگم...سخته ولی شدنیه...
اما اگه دلت غم میخواد کامنتی که گذاشتم راجع به اون فیلم تا دلت بخواد زهرماریه!هنوز طعم زهرش باهامه....چرا بعضی زهرها نمیکشن حمید؟فقط زجرکش میکنن....

- خداییش همه اینایی که گفتی یه طرف اون قسمت "کار هم میکنی" یه طرف!...با بقیه قسمتاش هیچ مشکلی ندارم ولی نمیدونم چرا این یه قسمت کمی اذیتم میکنه! نکنه مریض شدم!؟
- مرسی که این سخت شدنی رو انجام میدی...ولی باور کن دلم نمیخواد کار سختی انجام بدی...حتی اگه شدنی باشه...دلم میخواد وقتی قدم رو چشمای اینجا میذاری اونکاری رو کنی که حس بهتری بهت میده...اینجوری به دل خودمم بیشتر میچسبه ...

گل گیسو شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:54

سلام

از چند هفته ی گذشته میخوندمتون ولی به دلایلی نمیشد کامنت بذارم

اما ( جای بوسه پری بلنده روی انگشتهای به هم چسبیده موسیو... ) به قدری تحت تاثیر قرارم داد که حیفم اومد قبل از تقدیر به خاطرش شروع به خوندن نوشته ی جدیدتون کنم

در ضمن بدون توجه به توصیه شما راجع به اون واقعه سرچ کردم و واقعا متاثر شدم

با آرزوی موفقیت روز افزون

- سلام...حقیقتا با این مشغله ها و سرعت زندگی امروز که آدم برای کارهای روزمره اش هم وقت کم میاره انتظاری برای اینکه کسی کامنت بذاره ندارم...همینکه لطف میکنید و میخونید برام کافیه...
- خوشحالم که پست قبل بنظرت پست خوبی اومده...آره...واقعا تلخه...از روزی که فهمیدم قسمتی از ذهنم رو مشغول کرده...انگار که این برای یکی از نزدیکان خودم اتفاق افتاده...
- این "روزافزون" را بسی خوب آمدید! ما بیشتر!...

زهره شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:05

سلام.عمرا وقت کنم وفیلمه رو که پیشنهاد دادی ببینم .متاسفانه ...چون خیلی فیلم دوست دارم .واز مملی هم تشکر کن که کم کم داره وجدانشو بیدار میکنه وتصمیم داره محمدو نزنه .بله ممنون به خاطر راهنمایی ونحوه پیدا کردن جناب به تو چه ...اصلا من خودم از اول باید تنهایی استینامو بالا میزدمو میگشتمو میگشتم تا پیداش کنم .احتمالا اون بیچاره نمی دونه که من نمیشناسمش ...واما این زیر بار اعتماد ودوستی نرفتنها برای درد دل ...واقعا خوبه اینطوری حرفامو شوخی شوخی به همه میگم نه یه فرد خاص وابستگیش کمتره وقتیم از دستش میدی کمتر ناراحت میشی وقابل تحمله چون هنوزم دوستای دیگه ای داری از طرفی چون به صورت شوخی بیان شده کسی فکر بد نمیکنه ورو شیطنتت میزارنش .موفق باشی وسلامت وشادشاد شاد

- عیب نداره! دیدمت خودم تعریف میکنم برات!
- بشکنه این دست که نمک نداره!...اینهمه راهکار بهت پیشنهاد کردم خب دیگه چیکار کنم!؟ میخوای از کارم استعفا بدم برم بگردم پیداش کنم کت بسته بیارم تحویلت بدم!؟...
- در این مورد خیلی باهات موافق نیستم...یعنی اگه راستشو بخوای باید بگم کاملا برعکسم...به تو هم توصیه میکنم بجای اینکه دور و برت رو شلوغ کنی یکی دو نفر رو که لیاقتتو دارن پیدا کنی و با همونا ادامه بدی...
- مرسی عزیزم ...

فلوت زن شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:48 http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااام.
همینجوری !
اول بزار یه کم بخندم !
خب ، مملی جان دلم برایت خیلی تنگ شده بود ! می دانی تو که بزرگ شدی بهتر است به جای اینکه کارخانه نوشابه نارنجی بسازی ، بیائی و مهندس بشوی و این برجها را که بابای ِ محمد ساخته است درستشان کنی ، مثلاْ آن برج ِ کج ِ پیزا را که هی انگار دارد می افتد صافش کنی ، خُب گناه دارد . یا مثلاْ برای برج ِ آزادی ِ خودمان دو تا دست و یک کله هم درست کنی حالا دلت خواست یک کوله پُشتی هم برایش درست کن ولی اگر درست نکنی بهتر است آخر باید آزاد باشد و آدم که آزاد باشد که به مدرسه نمی رود ! بعد هم می توانی برج ِ میلادمان را هم یک کمی چاقترش کنی آخر بیچاره خیلی لاغر ِ دراز است و من همیشه می ترسم وقتی که طوفان می شود یکدفعه کمرش بشکند و بیافتد !
خلاصه مملی اگر تو مهندس بشوی و این کارها را بکنی من خیلی ذوق می کنم و قول می دهم که هی برایت فلوت بزنم و پول جمع کنم تا بیشتر پول داشته باشی و یک برج ِ خوشگل هم آن مدلی که خودم به تو سفارش می دهم برای من بسازی وسط ِ باغچه خانه مان !

- سلام! (این دو تا بصورت "با هم" همینجوری فقط جهت گیج کردن عواطف و احساسات شما! )...
- بخند! راحت باش!...راحت راحت!...من صبر میکنم!...
- تموم شد خنده هات!؟...نه!؟...باشه منتظر میشم تموم بشه!..
- "یه کم دیگه"!؟...وااااای! تو چرا سیر نمیشی!؟...
- خب خداروشکر انگار خنده هات تموم شد!...تریبونو میدم به مملی! ...

مملی! : اینچیزهایی که گفتید خیلی خوب میباشد!...پس اول میروم کارخانه نوشابه نارنجی درست میکنم! بعد میروم دکتر میشوم! بعد هم آرمیتا و خانوم رضایی را میگیرم! آخر سر هم مهندس میشوم و می آیم برای شما یک برج خوشگل درست مینمایم!...باتشکر!

فلوت زن شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:55 http://flutezan.blogfa.com/

جیگرهاتم با حال بود ! و اون دوست با اون اشارش هم انحراف فکری اش خیلی با حال بوده !
الان نمی تونم دانلودش کنم چون اعتبارم کمه ! ممنون از معرفیت ! بزرگ مردی هستی برا خودت !
همینجوری !

بزرگ مردی هستم برای خودم!؟ واقعا خودت این کامنتو گذاشتی!؟...جان من خودتی!؟...انقدر که با بهونه و بدون بهانه دعوام کردی باور نمیشه یهویی انقد مهربون شده باشی!...فکر کنم باید برم سر نقطه ضعفت! :
.
.
.
.
.
راستی از آرمیتا چه خبر!؟

مونا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:15

عجب آدمی هستی تو!!! ما که رفتیم سالم برگشتیم! برای اینکه شمام جذب شی باید عرض کنم دخترای خوشگل کلی میان! که کلی ساز هم بلدن بزنن! بیشتر از این دیگه توی مکان عمومی نمی تونم توضیح بدم!

جدی میگی!؟...حالا چه سازی میزنن!؟...راحت باش کسی اینجا غریبه نیست!...بقیه شو بگو! داره کم کم خوشم میاد!

محبوبه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:49 http://sayeban.blogfa.com

نخیر انگار این مونا جان من تا تو رو نبره کهریزک بی خیال نمیشه!! خب پاشو یه روز باهاش برو شاید سیاه نمایی کرده باشن این اغتشاشگرها.
با تک تک جمله هات میشه گریه کرد ، گریه واسه ایرانی که جز دنیا نیست ، و بیشتر از اون گریه واسه افغانی هایی که تو این شلوغ پلوغی های زندگی مون بدجور یادمون رفته غریبیشون رو ...
با این دوستای ناباب نگرد خب!درضمن جیگر خوراکی و خوردنی هر دوش یه چیزه حالا سانسور هم میخوای بکنی یه واژه ی واضح بذار
متاسفانه ای دی اس ال ندارم و با این سرعت های مسخره هم که نمیشه دانلود کرد ، ایشالا وصل بشم میام دانلود یکنم.

- "مونا جان ما"!؟...دیده بودم که برات کامنت میذاره...پس از آشنایان شما هستن بسلامتی!...
- برای گریه ننوشته بودم محبوبه...حالا خودت بگو تویی که نمیخوای تلخ نباشی و رو حرفت هستی بزرگتری یا منی که میخوام و نمیتونم؟...
- دیگه واضحتر از این!؟ ..."خوردنی" دیگه خیلی تابلوئه!...خب تو پیشنهاد بهتری داری!؟

فتوغراف چی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:22 http://masitahtaghari.blogfa.com/

من نفهمیدم محمد کجایی بود ؟؟؟؟

جدی میگی نفهمیدی یا گرفتی مارو!؟...به هر حال چون بنده یک وبلاگ نویس پاسخگو(!) هستم میگم!...محمد افغانی بود...

مینا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:23 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام. بالاخره مملی اومد!
دلم براش تنگ شده بود. ماشالا چه اطلاعات تاریخی و جغرافیایی و سیاسی و ... قوی داره. چه کارا که نمیکنه این آب زرشک.
مهندسی بابای محمدم که مث مهندسیه منه!!!!
راستی ببخشید یه سوال: جیگر پا داره؟
جیگر ژله ای!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چجوری جیگر بو گندو رو با ژله مقایسه میکنی؟؟؟
بدترین حالت جیگر به نظر من میدونی چیه؟ اینکه بخوای از سیخ بکشیش بیرون ببینی قطره قطره داره خون میریزه ازش! در اون لحظه احساس میکنی یه نسبتایی با خانوم هند جگر خوار داری! ولی اگه خوب کباب شده باشه با نون تافتون و ناااارنج خیلی میچسبه!

- سلام...
- یعنی شما هم برج میسازید!؟...
- این "یه سوال" که فرمودید رو متوجه نشدم! میشه خواهش کنم یه خورده توضیح بدید!؟
- این حالتی که گفتی خیلی ناجوره! من که اگه اینجوری باشه بیخیالش میشم و نمیخورم!...ضمنا با نون تافتون هم مخالفم! جیگر رو باید خالی خالی و داغ داغ با دندون از روی سیخ کشید بیرون و رفت بالا!...

تیراژه یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:42 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام

فیلم قلعه رو هفته پیش دیدم. خیلی دلم به حال اون دختر نوجوون بیشتر سوخت.

همونی که می گفته: بالاخره ما نجیبیم اینا حرفای بد میزنن...

(قلی اگه سرحال بود حتما به مملی سر می زنه)

- سلام...
- اولش جای اینچیزی که الان در پارگراف آخر هست یه چیز دیگه درباره خود فیلم نوشته بودم که به دلایلی بیخیالش شدم و ترجیح دادم بجای فیلم روی کارگردانش زوم کنم...تنها قسمتی از فیلم که عینش رو جمله به جمله اینجا آورده بودم همین قسمت مصاحبه با این دختره بود...وحشتناکه...نمیدونم این تیکه رو چندبار دیدی...بیشتر از هفت هشت بار دیدم...اولین بار که دیدم اشکام بند نمیومد...نمیدونم رو مکثهایی که بین حرفاش میکنه دقت کردی یا نه...که چقدر شرم و خجالتزدگی داره...چقدر تحقیرشدگی و مظلومیت داره...همین حالا هم که دارم میگم بغضم گرفته...
- قدم قلی سر چشم ما و مملی...مگه مملی چندتا رفیق مثل قلی داره؟...

حمیده یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 http://www.skamalkhani.blogfa.com

نه می دونستم سه ها رو حمید می نویسه گفتم ببینم حواست هست که من حواسم نیست .

( یه وقت فکر نکنی کامنتتو نفهمیدم و گیج شدما!...به هیچ وجه!...همینجوری از سر صبح یه کم سرم گیج میره! )...

مجتبی یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:25

فیلم خوبی نبود حال آدم رو بد می کنه بر خلاف قبل از اینکه اون قلعه لعنتی رو خراب کردن خوشحال شدم واقعا بهتر که یه همچین جای نیست که این همه ادم بدبخت توش یه جا زندگی کنن تا لااقل دیگه اون بدبخت ها فقط جمع خودشون رو نمی بینن و فکر نمی کنن همه همین جوری زندگی می کنن بهتر که اون قلعه خراب شد و این بدبخت ها همه جا به لطف انقلاب اسماْ اسلامی پخش شدن دیدن زندگی های حتی معمولی رو که همه فقط دنبال این فکرای حیوونی و پست نیستن شاید کمک کنه سعی کنن برای زندگی بهتر
واقعاً بدبخت تر از این ها هم بود و هست توی این دنیا

راستی حاج حمید این آدرس بابای محمد رو کی به مملی داد مگه هنوز مهندسی برج میلاد تموم نشده
به بابای محمد هم بگو یه سر به این تونل های قالیباف بزنه شاید با توجه به تخصص ی که داره بتونه کمک کنه
وسایل مهندسی هم خیلی جالب بود

- قبول دارم که حال آدم رو بد میکنه ولی این دلیل نمیشه که فیلم بدی بوده باشه...مگه اینکه تعریفمون از فیلم خوب فیلمی باشه که حال آدم رو خوب میکنه!...اگه اینجوری باشه قطعا "اخراجی ها" از "قلعه" خیلی بهتره! چون حال آدم رو بد نمیکنه!!
- تا حالا اینجوری به "خراب کردن شهرنو" نگاه نکرده بودم (خوبی این محیط بلاگستان به همبن چیزاس...همین نگاههای تازه و متنوعی که به موضوعات هست)...به نظر من هم خیلی خوب شد که همچین جایی خراب شد...فقط و فقط هم بخاطر اون زنهایی که اونجا کار و زندگی میکردن...نه چیزایی مثل اخلاقیات جامعه و فساد و بی بند و باری و این اُسشرا...
- کامنتاتو خیلی دوس دارم...ببخشید که نمیرسم زودتر جواب بدم...موفق باشی داداش...دختر کوچولوی نازتو از طرف من ببوس...

پرند یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

چقدر حرف می‌زنه این مملی!!
سرم رفت!

من یه سؤالی دارم که مدت مدیدیه فکرمو به خودش مشغول کرده!!
تو بخوای یه همچین متن بلند بالایی رو گوشه‌ی دفتر مشقت جا بدی چجوری جا میدی دقیقاً؟!؟!!
حالا دقیقاً هم توضیح ندادی سربسته یه چیزی بگو این ابهام بزرگ جامعه‌ی بشری مرتفع بشه لطفاً!

- گمونم روح اون پیرمرد بازنشسته چند پست قبل در تو حلول کرده!
- بابا شما که خواننده قدیمی اینجایی! شما دیگه چرا!؟...اگه یادت باشه این مملی هارو قبلا در وبلاگ مرحومم در پرشین بلاگ با عنوان "از دفتر خاطرات یک مملی" مینوشتم!...از اوایل شهریور یهویی جوگیر شدم که روزانه اش کنم! لذا در تغییراتی بنیادین اسمشو به "گوشه دفتر مشق یک مملی" تغییر دادم! میخواستم خیلی کوتاه باشه و هر پستش چندخط بیشتر نشه (اونقدری که به اسمش بخوره!)...اما!...بعد از اینکه چند پست نوشتم دیدم روزانه نویسی کار من نیست! لذا هی فاصله دارتر و متعاقبا بلندتر و بلندترش کردم تا شد همین آش شله قلمکار شترگاوپلنگی که میبینی!...
- از میزان سربستگیش راضی هستی!؟

پرند یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

ممممم...!
راستش...
چی بگم آخه...
می‌دونی؟
یا من مشکل دارم و نمی‌تونم خوب ببینم یا تو مملی رو گم کردی!
من اگه جای تو بودم یه مدت دست از سرش برمی‌داشتم و می‌ذاشتم به زندگیش و بچگیش برسه و هفته به هفته انقدر این بچه رو عذاب نمی‌دادم...
اون‌وقت شاید بتونم دوباره پیداش کنم... همون‌جوری که از اول خلقش کرده بودم...
البته واضح و مبرهن است که نه من جای توأم و نه تو دست از سر مملی برمی‌داری!!

- پایان بندی کامنتت خیلی باحال بود!...
- ولی از شوخی گذشته حرفتو کاملا قبول دارم...داره از اون چیزی که میخواستم دور میشه...نه گمونم با یه مدت دست از سرش برداشتن درست بشه...باید یه چیزایی رو در ذهنم عوض کنم...و در زندگیم...به قول حافظ "کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد"...حالا قضیه ماس! ...چه ربطی داشت!؟....خب ربطش اینه که از این خاطر حزین کوفتی ما که یه ساعت درمیون دپ میزنه شعر "تر" که هیچی شعر "دانمارکی" هم درنمیاد!

پرند یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

البته باید بگم این قسمت:
"مثلا در برج میلاد همش سیمان ریخته است که مثل تیر چراغ برق بشود (چون در آن زمان دفاع مقدس در پاریس تمام شده بوده است و سیمان زیاد بوده هی الکی آن را اسراف میکرده اند و میریخته اند اینور آنور!) ولی با اینهمه سیمان باز در بالایش فقط یک گردالو ساختمان درست کرده است در حالیکه پایینش اندازه هشت تا گردالوی دیگر جا دارد (که من این را یک روز که منوکسید هوا آلودگی نبود و برج میلاد دیده میشد با کمک علیرضا حساب کرده ام! تازه علیرضا میگوید اگر یک کم کوچولوتر درست میکرد حتی ده تا هم جا میشد!)...یا همین برج آزادی که مثل آدم است و دو تا پا دارد ولی اصلا دست ندارد که باید دو تا دست هم مهندسی میکرد و تازه میتوانست یک طبقه هم شبیه کوله پشتی درست بکند و با طنابهای محکم به پشت آن آویزان کند که مثلا آزادی یک بچه است که دارد میرود مدرسه!..."

و ایضاً اون چک زدن‌ها رو خیلی دوست داشتم!
البته صادقانه بگم فقط همینا رو دوست داشتم!!

و این‌که
منم جیگر مرغ سرخ شده می‌خواممممممممممممممم
با خیارشور!
(آیکن ویار شدید و بغض و گریه و لج و پا کوبیدن به زمین و دست مامان بابا رو کشیدن و اینا)

- چک زدنهارو دوس داشتی!؟...بابا عجب بی رحمی هستی تو! خوشمان آمد! (من کلا از آدمای بیرحم خوشم میاد! )...
- الهی ما بمیریم و بغض و گریه و پا کوبیدن به زمین شمارو نبینیم! آدرس شعبه جدید شرکت رو که داری! پاشو یه سر بیا شرکت هم دیدارهارو تازه کنیم هم بریم یه جیگر مرغ سرخ شده با خیارشور و مخلفات بزنیم در رگ! مهمون خود خودم! ...بخدا بدون تعارف و کاملا جدی میگم...یه روز پاشو بیا...

پرند یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

آهان
یه چیز دیگه
تو ایده‌هات و فکرت و حرفات و اعتقاداتت و قلمت محشره
خودتم می‌دونی که من چقدر همه‌ی اینا رو قبول دارم
حتی همین مملی‌نوشت حرفای پشتش فوق‌العاده است
ولی...
این اون مملی که قرار بود باشه و یه مدت هم خیلی خیلی مملی شده بود نیست
مملی‌های قبل رو بخون
یعنی اصلاً قبل از این‌که پک بشه!!

اصلاً من نسبت به ایجاد مملی پک اعتراض دارم و تقاضای اشد مجازات می‌کنم!!

شما از کوفیان هم بدترید! ...اولش که "مملی پک" شروع شد همه تون استقبال کردید و دوازده هزار نامه دادید با مضامین "ادامه بده!" و "برو دارمت!" و این صحبتا!...حالا که اینجوری از آب درومده همه تون پشتشو خالی کردید!

حمیده یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:37 http://www.skamalkhani.blogfa.com

با پرند شدیدا موافقم .
آره مملی الانت با مملی اون موقع ها خیلی فرق کرده .
انگار مملی دیگه داره بزرگ می شه .

- ارجاع به جوابی که به پرند هم دادم! (قسمت "کوفیان!")...
- مرسی که میگید...همینروزا یه وقتی میذارم و قبلیهارو مرور کنم...سعی میکنم این مشکلی که در لحن و موضوعاتش ایجاد شده رو برطرف کنم...بازم ممنونم که لطف میکنید و ایراداتشو میگید...

مینا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:50 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

راستی حمید. میدونی تیترات همیشه فوق العاااااده اس. معمولا اولش نمیفهمم تیترتو. ولی بعد از خوندن متن... میفهمم که چه فوق العاده نوشتی. (چون آیکون گل نداره اینجا آیکون محبوبمو میذارم برات):

- راستشو بخوای معمولا همپای وقتی که برای نوشتن پست میذارم برای عنوانش فکر میکنم! (همونکاری که در وبلاگ مرحومم در پرشین بلاگ برای عکسها هم انجام میدادم!)...خوشحالم که خوشت اومده...
- پس رقیب عشقی من محسوب میشی!...چون این آیکون شیمپل ذوق زده محبوب بنده هم هست!

مهتاب یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:12 http://www.tabemaah.wordpress.com

مثل یه بالشت نرم بود که بغل کردنش موقع بغض به آدم آرامش می ده !
الان دقیقا این بق بقو ... لالایی محمدم ؛ همین حس رو به من داد ...
یه کارتونی بود که نمی دونم اسمش چی بود ولی خیلی دوسش داشتم . یه پسر بچه ی نازی بود که هرجایی رو که با دست هایی کوچولوش لمس می کرد پر از گل می شد ... شب ها می رفت و مثل یه ماموریت بزرگ به دیوارهای سرد و سیاه دست می کشید و برمی گشت ... صبح مردم شهر پر از حیرت و شوق می شدن از دیدن گلبارون شدن دیوارها ...
یادمه یکی از ماموریت هاش بیمارستان بود , یکی ش دیوارهای زندان , و ....
الان انگار که مملی یه ماموریت بزرگ انجام داد ...
انگار که روح بخشید به تمام برج های بلند و اشتباهی ...

- "مثل یه بالشت نرم که بغل کردنش موقع بغض به آدم آرامش میده" ...
- ندیدمش...چه کارتون قشنگی...و چه تشبیه زیبایی...اساسی کیف کردم!...مرسی مهتاب...

مهتاب یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:32 http://www.tabemaah.wordpress.com

این مملی یه وقتا آبرو نمی ذاره واسه آدم حمید ...
نمی شه آدم بخونه : " منو اکسید هوا آلودگی نمی باشد ... عذابهای وجدانی ... یک جایش یک دانه خشت اول هم دارد ... با اینهمه سیمان باز در بالایش فقط یک گردالو ساختمان درست کرده است ... که مثلا آزادی یک بچه است که دارد می رود مدرسه و .... " ؛ و بلند نزنه زیر خنده و خودش رو خنج نندازه و جیغ نکشه که : ای جااااانمممممم و .... !
حتی وسط یه جای خیلی خیلی رسمی !

- با تصور خنده تو من هم خنده ام گرفت!...
- تو وسط یه جای خیلی خیلی رسمی چیکار میکنی اونوقت!؟ ... باز با همرزمانت جلسه داشتی!؟...کدوم همرزمان!؟...همین برادران سرباز گمنام آقا دیگه! همینایی که وبلاگتو مسدود نمیکنن که من خیالم راحت بشه! (آیکون "سق سیا"!)...{خاک بر سر این ذهن منحرفم کنن! نمیدونم چرا هر وقت حرف "مسدود" میفته یاد وازکتومی میفتم! }...

مهتاب یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:52 http://www.tabemaah.wordpress.com

خیلی هنرمندانه فحش های خارجی محمد رو مسکوت گذاشتی حمید , تا آدم تکون بخوره وقتی با محو شدن اون بار ِ آجر توی کادر دفتر مملی , یه صدایی از دور بشنوه که می خونه :
بریس به داد مَنی زار یا علی مددی
زمانه کردی مرا خوار یا علی مددی
گره ای است در همه کارها چَه چاره کنم
گشای مشکیل بسیار یا علی مددی
...
.....
_
فقط یک جا به گمانم اشتباه کردی حمید ! اونم آوردن اسم فرغون به جای "وسایل مهندسی" بود _

- به قول یه بنده خدایی "آففرین!"...دقیقا همینو میخواستم بگم!...مرسی که انقدر با دل میخونی...
- منظورتو متوجه نشدم...ممنون میشم اگه کمی توضیح بدی...

مهتاب یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:09 http://www.tabemaah.wordpress.com

درمورد " جیگر " هم باید عرض کنم ...
فکر کردی با بچه طرفی ؟؟ ها ؟؟
اگه راست می گی و می خواستی اون جیگر رو بگی باید می گفتی :" جگر " , نه اینجوری و با این غلظت : " جیگر " !!!
.
.
.
در کل همه جور ِ اون خوراکی ش حال من رو بد می کنه حمید !
به طرز محسوسی یاد خشونت و اون نیمچه وحشی گری که تو وجود آدم هاست می افتم !

خانم محترم شما فکرت ایراد داره به من چه ربطی داره!؟...کجای "جیگر" غلظت داره!؟ پس غلظت ندیدی! میخواستم غلیظش کنم میگفتم "جییییییگر"!...یه کاری نکنید یه "سه" درباره "جییییییگر"هایی که خوشم میاد بنویسم که اصلا روتون نشه حتی براش کامنت بذارید!

مهتاب یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:20 http://www.tabemaah.wordpress.com

و ....
چقدر خوشحالم که اون لینک رو نذاشتم توی کامنت ها و باعث شد تو اینطور ... اینطور ... اینطور ازش بنویسی !
به احترام مردی که مرد بود سکوت ... !
.
.
.
مهتاب هم حقیقتا کاری نکرد و وظیفه ش بود !
اینکه در حد یه سایه باشه کنار ادای دین ِ مردونه ی تو باعث افتخارش بود ...
و تمام مدتی که فیلم داشت آپلود می شد فکر می کرد که واقعا توی این زندگی چه غلطی کرده به جز تعریف از مردونگی ... !؟
...
............

- اینجوری نگو مهتاب...سایه نیستی...اگرم باشی ازون سایه هایی خنک و دلچسبی هستی که فقط تو بهشت پیدا میشه...تنها فرقش اینه که اون سایه بهشت رو نمیدونم حقیقته یا نه...هست یا نه...ولی تو رو میدونم که حقیقتی..میدونم که هستی...
- بخدا حتی اگه همین یه کار رو هم انجام داده باشی بسه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد