تو ساطورت را میشستی...من اشکهایم را...بَبَیی دیگه علف نمیخوره...

با سلام به دوستان عزیز جان و با تشکر از دوستانی که از راههای دور و نزدیک (با اتوبوسی که تدارک دیده شده!) اومدن اینجا و حال این بنده حقیر رو پرسیدن خدمتتون عارضم که خوبم! امیدوارم شما هم خوب باشید که یر به یر بشیم!... ببخشید که این ماهی که گذشت نشد کامنتارو جواب بدم یا برای سلام خدمتتون برسم...روزی که جواب دادن به کامنتارو شروع کردم اصرار داشتم همه رو داغ و تازه جواب بدم تا شاید اینجوری بتونم دوستیهای کم رنگ شده ام با رفقای وبلاگی رو دوباره زنده کنم ولی این چند وقته به دلایل مختلف انقدر سرم شلوغ بود که نشد...دلم براتون تنگ شده...ایشالا سرم که خلوتتر بشه آپدیت میکنم و باز به روال قبل حداقل در جواب کامنتها هم که شده میگم که "چقدر دوستتون دارم"...فعلا علی الحساب قربان شما تا اونموقع!  

 ***

 

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

اینروزها خیلی روزهای خوبی میباشد چون همش در آن عید و خوشحالی و تعطیلی است! مثلا چند روز پیش عید قربان بود و آن یکجور عید است که کمی با عید فرق دارد و در آن به بچه ها عیدی نمیدهند و به بزرگترها جوراب نمیدهند و آجیل نمیخورند و سبزه درست نمیکنند و فقط در آن گوسفندهای سفید و قهوه ای را سرشان را میبرند و خوشحال میشوند! البته همه اینکار را نمیکنند و فقط بابای مسلم که پیش نماز مسجد محلمان است و حاجی است اینکار را میکند! (پیش نماز یک آدمی است که در هر مسجد یک دانه هست و در صف نمی ایستد و تکی یک جایی که چاله است نماز میخواند و تا وایمیستد همه پشت سرش می آیند و نماز میخوانند و ادای او را در می آورند ولی او ناراحت نمیشود و تازه آخرش با همه دست میدهد!...حاجی هم یکجور آدم است که با هواپیما میرود کعبه و آن را بوس میکند و مثل فیلمهای قدیمی لباسهای خنده دار میپوشد و مثل داداش کوچک علیرضا که همش کچل است موهایش را میزند و چند بار با سرعت دور کعبه میچرخد و در آن یکجور مسابقه هم است که حاجی ها باید نشانه گیری بکنند و شیطان را با سنگ بزنند که از این نظر خیلی مثل بازی هفت سنگ که ما در کوچه آن را بازی میکنیم میباشد! در کل فکر میکنم که در حاجی شدن خیلی به آدم خوش میگذرد! من تصمیم گرفته ام بزرگ که شدم اول بروم مهندس بشوم و بعد بروم حاجی بشوم!)... 

عید قربان خیلی عید خوبی است فقط دو تا بدی دارد که یکی اش اینست که در آن برای آدم قربانی می آورند و مامان آدم آبگوشت درست میکند که من آن را دوست ندارم!...بدی مهمترش هم اینست که من پارسال که با بقیه بچه ها به حیاط خانه مسلم اینا رفتم و عید قربان را دیدم وقتی دست و پایش تکان تکان خورد و خونش آمد حالم بد شد و علیرضا اینا تا یک هفته هر روز من را مسخره کردند!...ولی امسال بابای مسلم که جلوی در وایساده بود من را ناز کرد و از جیبش یک شکلات داد و گفت بروم خانه مان و نگذاشت که بروم و با بچه ها عید قربان را در حیاطشان ببینم!... 

مسلم میگوید بابایش برای این باید هر سال یک گوسفند را بکشد که خیلی سال پیش که هیچکس یادش نمی آید یک آقایی که اسمش ابراهیم بوده است و پیامبر بوده است میخواسته اشتباهی پسرش را ببرد ولی چون چاقویش نمیبریده است خدا از بهشت برایش یک گوسفند انداخته است پایین که چون گوسفند نرمی بوده است چاقو آنرا بریده است و برای همین حالا باید بابای مسلم هرسال یک گوسفند را در حیاطشان ببرد وگرنه ممکن است مسلم را ببرد! بنظر من این اصلا خوب نیست که بابای مسلم او را ببرد چون او دروازه بان خوبی است!...ولی اینکه گوسفند را بکشد هم خوب نمیباشد و من فکر میکنم بهتر است که عید قربان اینجوری باشد که آدمها بجای اینکه گوسفندها را بکشند آنها را بردارند و ببرند در باغ وحش که بقیه بیایند آن را ببینند و عکس بیندازند! (باغ وحش یکجایی است که در جاده کرج است و حیوانات به خوبی و خوشی در کنار هم در قفسهای جدا زندگی مینمایند و آدمها می آیند هزار تومان میدهند و آنها را نگاه میکنند ولی حیوانات هیچی نمیدهند و آدمها را نگاه میکنند!)...پایان گوشه صفحه چهاردهم! 

 

*** 

 

سه! - باغ وحش! 

از سه جور حیوان در باغ وحش بدم میاد! : حیوانهایی که حال و حوصله بازدیدکننده ندارن و تا نزدیک قفسشون میشی میرن پشت سنگ یا بوته ای چیزی میخوابن! - حیوانهایی که میان جلو و با دقت آدمو نگاه میکنن انگار اونا مارو آره! - حیوانهایی که نمیتونن منتظر بشن ساعت بازدید عموم تموم بشه و همونجا در ملا عام با هم ور میرن! (ضمنا از دخترهایی که در این حالت سوم مثلا خجالت میکشن و یواشکی جیغ میزنن و میخندن هم بدم میاد!)...  

از سه جور حیوان در باغ وحش خوشم میاد! : حیوانهایی که با نگاه غمگینشون آدم رو شرمنده میکنن انگار که دارن میگن "مثلا حالا منو دیدی! خب الان خوشحالی!؟ ولمون کنید بریم سر جدتون!" - حیوانهایی که بچه های کوچولوشون بدون توجه به آدمایی که دارن نگاهشون میکنن با خوشحالی از سر و کول هم بالا میرن و بازی میکنن! - حیوانهایی که با عزت نفس تمام آدمای بامزه ای که براشون پفک میندازن رو به هیچ جاشون هم حساب نمیکنن و اصلا طرف خوراکی انداخته شده هم نمیرن! 

 

*** 

 

"از صدا افتاده تار و کمونچه" یا "در خدمت و خیانت فیس بوک!"... 

بلاگستان داره میره تو کما!...اگه گوشاتو کمی تیز کنی مثل شهرای متروکه قدیمی فیلمای وسترن صدای جیر جیر پنجره های شکسته و بوته هایی که داره باد روی زمین میکشه رو میشنوی! (لابد ما چند تایی -چند هزارتایی- هم که هنوز هستیم حکم تابوت ساز این فیلمارو داریم که همیشه تا آخر فیلم هستن!)...فکر میکردم این توهم منه ولی الان که دیدم چند تا دیگه از دوستان هم نوشتن و ابراز نگرانی کردن مطمئن شدم یه خبرایی شده! حالا اینجا ما چندتا فرضیه داریم که توجهتونو بهش جلب میکنم! : 

یک - بلاگرها بصورت یهویی و با هم با هشت ماه تاخیر پیام اول سال "آقا" رو درک کردن و زدن تو خط همت مضاعف و چسبیدن به کار و درس و هنر و الان هم هرکدوم یه گوشه از سازندگی مملکت رو گرفتن دستشون و دارن میهن خویش را میکنند آباد! (خب خداییش هیچ آدم عاقلی پیدا نمیشه که این فرضیه رو باور کنه! منم همینجوری گفتم که دور هم خوش باشیم! پس میریم سراغ فرضیه بعدی!)... دو - برخلاف تصور عامه که فکر میکنن هرکی وبلاگ مینویسه لزوما آدمه تعداد قابل توجهی از بلاگرها خرس هستن و با نزدیک شدن زمستان رفتن تو غار و الان هم مشغول خواب زمستانی هستن! (خب انصافا این هم فرضیه بی مزه و چرندی بود! چون تحقیقات نشون داده اصلا خرسها تایپ کردن بلد نیستن! تو بگو یه خط! پس بهتره مسخره بازی رو بذارم کنار و برم سر اصل مطلب یعنی فرضیه سوم!)... سه - بالاخره موج جهانی شکست خوردن وبلاگ در مقابل جذابیت و سهولت انجمنها و کلوبها و شبکه های اجتماعی و فیس بوک و امثال اینها به ایران هم رسیده و دوس داشته باشیم یا نه باید شاهد افول دوران وبلاگ باشیم...نشانه ها به وضوح دارن میگن با این روند دیر یا زود بساط این نوع وبلاگ نویسی جمع خواهد شد... 

این تغییرات برای یکی مثل خود من که به دنیای وبلاگ وابسته شده خیلی تلخه ولی حرف نزدن درباره اش چیزی رو عوض نمیکنه...باید به شهروندان مجازی حق داد...دیگه کسی حوصله و وقت خوندن مطالب طولانی نداره...این قالب ضعفهایی داره که نمیتونه در بازار رقابتی دوام بیاره...مهمترینش هم اینه که وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن کار وقتگیریه...همه ترجیح میدن داغش کنن! یا با یه کلیک  مطالب آماده رو بالاترین پایینترین کنن! یا لایک کنن!...چیزایی مثل فیس بوک راحته...چند ماه هم نباشی اتفاق خاصی نمیفته...هر وقت فرصتی دست داد یا حالشو داشتی میشینی پشت کامپیوتر و حالشو میبری و فقط کلیک میکنی!...خب اینجوری خیلی راحتتره...ولی حیفه دیگه...اینجوری دوباره تبدیل میشیم به همون مصرف کننده صرف که قبل از ورود اینترنت به زندگیمون بودیم...امروز صبح تو ماشین با کرگدن و رامین مصطفوی درباره این موضوع حرف زدیم. کرگدن از بعضی دوستان یاد کرد که وبلاگشون ماههاست داره خاک میخوره ولی تو جاهایی مثل فیس بوک حضور فعال دارن! در این بین از کسانی اسم برد که یه زمانی دهها نفر برای خوندن پست جدیدشون لحظه شماری میکردن...برام عجیبه که چرا آدمایی با این میزان استعداد و قلم بینظیر و محبوبیتی که ذره ذره بدست آوردن یه دفعه بیخیال وبلاگ میشن و به پدیده های نسبتا جدیدی مثل فیس بوک رو میارن...برام عجیبه که چرا بیخیال نوشتن میشن یا به همون چند خط که در شلوغی جاهایی مثل فیس بوک گم میشه رضایت میدن...به فریادهایی که چند ماه از روشون گذشته ولی هنوز کسی نشنیده...و البته هیچ چیز اتفاقی نیست...و قطعا همه این دلزدگیها دلیلی داره... 

نمیدونم...شاید این غلبه پدیده های جدید دنیای مجازی بر قدیمی ترهایی مثل وبلاگ خیلی هم بد نباشه...خود ما تا کی میتونیم ادامه بدیم؟...من و شمایی که صبح تا شب محل کارمون هستیم و بقیه وقتمون هم در ترافیک میگذره و وقتی میرسیم خونه جنازه ایم تا کی میتونیم مرتب آپدیت کنیم یا کامنتارو جواب بدیم یا به دوستامون سر بزنیم...حالا به اینا اضافه کنید یه کوه از دغدغه ها و مشکلات شخصیمون رو که هر کدوممون در دنیای واقعی به نحوی درگیرش هستیم...چیزایی که گاهی همین افراط در حضورمون در دنیای مجازی بدترشون میکنه...خب پس فیس بوک خیلی هم بد نیست! اصلا حالا که فکر میکنم خیلی هم خوبه! واللا!...

نظرات 202 + ارسال نظر
مینا یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:21 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

به به . بالاخره مملی اومد.

"به به" به روی ماهتون! ما هم ایضا از این آیکونا که معنیشو نمیدونم! :

مینا یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:35 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

میگن حرف راستو باید از بچه شنید همینه ها. منم موندم جناب قربان کجاش مث عیده؟
حمید خان آخر بحثو همچین فلسفی کردی و به این نتیجه رسیدی که سرت شلوغه و فیس بوکم بد نیس و اینا... یعنی میخوای ما رو بپیچی بری سراغ همون فیس بووووک؟
توو این خراب شده که همه چی فیلیه!‌

نفرمایید! ما کجا بریم از معیت دوستانی مثل شما پربارتر!؟(آیکون "معیت"!)...خداییش آیکون سختیه ها! فکرشو بکن!

ایران دخت یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:57 http://iran2kht.persianblog.ir

به افتخار مملی..... هورا
آقا شما می خوای با فیس بوک حال کن میخوای حال نکن...
ما که هر روز میام اینجا به امید دیدن یه مطلب تازه...

به افتخار خودتون هورا!...
خدا سایه دوستانی مثل شمارو از سر این وبلاگ کم نکنه!...مرسی...

خورشید یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:02 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

سلام
واسه ما عیده واسه اون گوسفند بدبخت عزا.

همیشه از باغ وحش متنفر بودم . آخه اسارت هم دیدن داره ؟ هر چند واسه حیوونا .

ما رو نپیچون آقا ! ما خودمون پیچیم ! میخوای بری فیس بوک و اینا دیگه بهانه نیار . ما که داریم مرتب سر میزنیم اینجا ، بقیه رو نمی دونم .

نه واللا! بحث پیچش نبود!...خیلی مخلصیم!...بصورت کاملا مرتب!...

مینا یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:27

تیترو عوض کردی؟
اونم خوب بودا.

انگار تا همه از خیسی شلوار ما باخبر نشن بیخیال نمیشی! باشه! تیتر قبلی رو هم اینجا مینویسم تا فکر نکنی از ترسم عوضش کردم! :

"رد تیغ ابراهیم روی خاطره شلوار خیس پنج سالگیم"...

حالا خیالت راحت شد آبروی یه مومن رو بردی!؟

فلوت زن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:45 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااام.
امروز با خوندن ِ پُستت نمی دونم چرا انقدر دلم گرفت !!!!!
بیچاره بَبیی ها و دل ِ مهربون ِ مملی که با دیدن ِ این صحنه به درد میاد !
بیچاره حیوونای باغ وحش !
حیف ِ وبلاگهایی که دارن خاک می خورن !!!

- سلام بر سرور فلوت زن های دو عالم حضرت فلوت زن بانو!...
- خدا مارو بکشه که باعث گرفتگی دل شما شدیم!...یه کم هم به قسمتهای طنزآلوده اش نظر بیفکن خب!

فلوت زن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:48 http://flutezan.blogfa.com/

واقعاً اگه جای ما با اون حیوونای تووی قفس عوض می شد چی می شد ؟!!!!
خوشمون می اومد که توو قفس باشیم و حتی می خوائیم انگشت توو دماغمون کنیم همه نگاهون کنن ؟!!!! من که اصلاً !
همیشه دلم برا حیوونا می سوزه خیلی !

ای بابا!...انتظار داری تو مملکتی که حریم خصوصی آدما ارزشی نداره حریم خصوصی حیوونا رعایت بشه!؟...

فلوت زن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:53 http://flutezan.blogfa.com/

و اما افسوس می خورم همیشه برا وبلاگهایی که رها می شن و صاحباشون می رن و دیگه یه نگاهی هم بهشون نمی ندازن !!!!
وبلاگ آدم مثل بچه آدم می مونه ،‌آدم چطوری می تونه همینطوری بچه شو رها کنه و بره ؟!!!!!
هر چند توو این زمونه آدمها حتی از بچه هاشونم به راحتی می گذرن و مسئولیتی در قبالش حس نمی کنن چه برسه به وبلاگ !!!
اما فک نکن با این حرفا می تونی ما رو توجیه کنی که به رفتنت رضایت بدیما !!! باید باشی و بنویسی ! آخه ما دلمون تنگ می شه برا تو و مملی !!!!

- نمیدونم شاید اونا هم تقصیری نداشته باشن...گاهی انقدر مشکلات زندگی فشار میاره که فرصت و انگیزه ای برای نوشتن و فکر کردن برای آدم نمیمونه...
- خیالتون راحت! ما بیخ ریش شما هستیم!
- چرا کامنتای این دفعه ات انقدر دپرسناکه!؟...دلمون گرفت! یه کم لبخند بزن! یه کم مثل قدیما دعوام کن دلم وا شه!

کرگدن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:11

مملی نوشت هات در کل خیلی خوبن
ولی همیشه هر کدوم چن تا عبارت درخشان دارن
مثلن امروزیه اینجاهاش کولاکه :
من تصمیم گرفته ام بزرگ که شدم اول بروم مهندس بشوم و بعد بروم حاجی بشوم!
بنظر من این اصلا خوب نیست که بابای مسلم او را ببرد چون او دروازه بان خوبی است!
آدمها می آیند هزار تومان میدهند و آنها را نگاه میکنند ولی حیوانات هیچی نمیدهند و آدمها را نگاه میکنند!

- "عبارت درخشان" انتخاب کردنتو بخورم!
- مرسی

کرگدن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:12

حمید
پایان گوشه صفحه چهاردهم!
داشتم فک میکردم ممکنه مملی تا گوشه صفحه چند بنویسه ...
بقول مریم : تو چی میگی ؟!

نمیدونم تا صفحه چند...ولی گمونم اینجوری که با مخم درگیره فعلا فعلاها باشه...حالا یه وقت کمتر...یه وقت بیشتر...

کرگدن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:13

درباره خدمت و خیانت فیس بوک هم
بحثش مفصله ... باشه از خونه شاید نوشتم !

الان که دارم اینو جواب میدم ده روز از وقتی که قرار بود بری از خونه مفصل کامنت بذاری گذشته!...هنوز نرسیدی خونه!؟ نکنه گم شدی!؟ صدبار گفتم به مامانت بگو آدرستونو بنویسه بندازه گردنت گوش نمیکنی که!

مجتبی یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:46

سلام
عید که نه فقط تعطیله و بدرد تنبلی کردن می خوره
من که نه ولی بابام میگه مسجد محلمون هر کی زودتر برسه عین صف نونوایی می ره جلو وایمیسه
مسابقه دور کعبه خیلی خوبه خدا نصیب کنه
سنگ زدن به شیطون هم مثل چاله شیطونک می مونه ( یادت باشه ته محل توی باغ بازی می کردیم ) چون ظاهراً اگه شیطونو نزنی اون میاد سوارت میشه
بیچاره گوسفندا که باید قربونی بشن

- سلام حضرت مجتبی دامت برکاته! چطوری؟...
- چاله شیطونک؟...نه...یادم نمیاد...چی بود قضیه اش؟...
- بابا اینا همش حرفه برای شیطون دراوردن! شیطون الان دیگه زیر تویوتا کمری سوار نمیشه!

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:22 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلام...
تو ساطورت را میشستی...من اشکهایم را...بَبَیی دیگه علف نمیخوره...
این عنوان ها رو تو مینویسی یا مملی؟مطمئنن تو مینویسی...حالا نوک مداد تو جردهنده تر از مداد مملی شده ها!

- سلام الهه جان...خوبی؟...خیلی مخلصیما!...
- آره من مینویسم!...این یکی رو دیگه خسیسیم میاد بدم به مملی! حالا که مملی رسما اینجارو دست گرفته حداقل عنوانهاش رو من بنویسم دیگه!

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:34 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

یه سری جملاتت همیشه به تحسین وادارم میکنه...یه سری تعابیر ناب که فقط از خودت برمیاد و هیچ کس دیگه نمیتونه اینجوری اونا رو کنار هم بچینه...منظورم ایناست:
«....تا وایمیستد همه پشت سرش می آیند و نماز میخوانند و ادای او را در می آورند ولی او ناراحت نمیشود و تازه آخرش با همه دست میدهد!...»...چه ظریف و تو لفافه این ادا درآوردن جماعت رو بیان کردی...این یه تعبیر خنده داره در ظاهر...یه طنزه...ولی عین حقیقته اونم از اون حقایق زهرماری تاسف برانگیز...
«....خیلی سال پیش که هیچکس یادش نمی آید...»...
و این یکی متفاوت ترین تعبیریه که از یه معجزه میشه داشت...چه دید جالبی داره مملی...چقدر درکش از مسائل فرق داره با بقیه...چقدر عجیب صورت مسئله رو عوض میکنه بی اینکه آدم بفهمه چی شد و کی اتفاق افتاد...حالا تا همیشه این یه خط محشر تو ذهنم میمونه:«...چون چاقویش نمیبریده است خدا از بهشت برایش یک گوسفند انداخته است پایین که چون گوسفند نرمی بوده است چاقو آنرا بریده است »...کلا داستان ابراهیم رو عوض کردی با این توضیح...میدونستی؟نمیتونم بگم چقدر برام جالب بود....

- شما که باز مارو انداختی تو خط خجالت زدگی بس که تحویلمون گرفتی!
- راستش وقتی مملی اینارو مینویسه اصلا به اینچیزا فکر نمیکنه! الان که بهش گفتم چی نوشتی یه کم چپ چپ نگام کرد گفت "یعنی منظور من اینهایی که الهه گفته است میباشد!؟"...بیا!...باز برام شر درست کردی! حالا باید بشینم براش توضیح بدم لفافه و حقایق زهرماری تاسف برانگیز و صورت مسئله چیه!...تازه گیر داده میگه "یعنی داستان ابراهیم اینجوری که مسلم گفته است نمیباشد!؟ یعنی بجز علیرضا مسلم هم دروغگو و دشمن خدا است!؟"...بیا!...خیالت راحت شد!؟

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:41 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

(باغ وحش یکجایی است که در جاده کرج است و حیوانات به خوبی و خوشی در کنار هم در قفسهای جدا زندگی مینمایند و آدمها می آیند هزار تومان میدهند و آنها را نگاه میکنند ولی حیوانات هیچی نمیدهند و آدمها را نگاه میکنند!)...
همینکه حیوونهای حیوونکی! دیدن ریخت بعضی «آدم نماها» رو هر روز و هرساعت تحمل میکنن خودش بهای سنگینیه!منکه فکر میکنم خیلی وقتا خدا رو شکر میکنن که آدم خلق نشدن و مثل آدما گند بالا نیاوردن تو زندگیشون!برای دیدن حیوونهایی که منششون از خیلی از آدما بهتره و مرامشون بیشتر هزار تومن کمه و برای اون حیوونهای زبون بسته حتی هیچی هم زیاده برای دیدن کسایی که از تماشای اسارتشون لذت میبرن...

"کسایی که از تماشای اسارتشون لذت میبرن"...
جسارتا خداییش دیگه اینجوریا هم نیست!...گمونم اکثر اونایی که باغ وحش میرن برای دیدن یه چیز جدید و داشتن یه تجربه تازه اینکارو میکنن...
کسی که انقدر سادیسم داره که از تماشای اسارت حیوونا لذت میبره دیگه جدا بیماره...ولی متاسفانه همچین آدمایی هم کم نیستن...اصلا یه عده حیوان آزاری از تفریحات اصلیشونه...زمون دبیرستان یکی از بچه های کلاسمون تعریف میکرد که ماهی یه خرگوش میکشه...اون هم نه یک دفعه...انقدر زجرش میده و شکنجه اش میکنه تا بمیره

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:46 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

مملی چرا از آبگوشت بدش میاد؟آبگوشت با گوشت نذری که خوبه...چون توش هم آب داره هم گوشت...آبگوشت واقعی آبگوشتیه که مادرا آب جوش رو با استخون و آشغال گوشت طعم دار میکنن و به بچه هاشون میدن و وقتی بچه ازشون میپرسه پس گوشتش کو؟ به بچه میگن اسمش آبگوشته نه خوراک گوشت که!تموم قوتش تو آبشه...گوشت فقط یه تفاله ی بی ارزشه...همین آب مهمه...بخور جون بگیری...آخ...

- گمونم این بدغذا بودن و "آبگوشت دوس نداشتگی" از بنده به مملی سرایت کرده!
- حالا این "آخ" آخرش به معنی دوس داشتن این مدل آبگوشت و "آخ جون" میباشد یا به معنی "آخ نه"!؟

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:48 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

گندم بزنن...گندم بزنننننن.....اه!اصلا من آدم نمیشم حمید!کلا باید حال خودم و خودت و همه رو بگیرم انگار با این حرفا!معذرت میخوام...

بیخیال الهه بانو!...ریلکس باش! ریلکس تر!...کی حال مارو بگیره از شما بهتر!؟...

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:53 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چه جالب که رنگ تیتر «بدم میادها» قرمزه و رنگ تیتر«خوشم میادها» سبز....اتفاقی نیست...هست؟
چرا ازحیوونایی که میان بهت خیره میشن بدت میاد؟شاید حس میکنن بعد از مدتها یه «انسان» اومده دیدنشون...انسان یعنی نمونه ای کمیاب که این روزها کیمیاست!خب تعجب میکنن دیگه!چرا از این بعد نگاه نمیکنی؟
با بقیه شون موافقم...

- نه...اتفاقی نیست...روانشناسی از خودمون به خرج دادیم خیرسرمون!
- چجوری تو انقدر همه چیزو قشنگ میبینی؟...مرسی...

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:58 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خوشحالم که جزو کوچ کنندگان به فیس بوک نیستم بلکه کاملا برعکس!من یه زمانی عضو فعال فیس بوک بودم و از اونجا دل کندم اومدم اینجا...یعنی وبلاگ نویسی...و اینجا رو ترجیح میدم...هیچ جا مثل اینجا بوی دل نمیده...چه اشکال داره آدم چند دقیقه یا حتی چند ساعت از وقتش رو صرف استشمام این بو کنه؟از نت لاگ و ۳۶۰ و بادوو و فیس بوک دل بریدم اما از اینجا هیچ رقمه دل نمیکنم..من سیر معکوس داشتم شاید...کلا خوشم میاد انگار خلاف جهت آب شنا کنم!!!

- چه جالب! پس مورد خاصی هستی! چون تقریبا در تمام مواقع این روند برعکسه!...
- موافقم...اینجا هنوز طعم رفاقتای اصیل میده...چیزایی که معمولا بین شلوغی روابط و سرعت سرگیجه آور جاهایی مثل فیس بوک گم و گور میشه...

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:59 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

ما هم بهت افتخار میکنیم...باور کن...(آیکون "افتخار کردن!")

ما بیشتر! (آیکون "بیشتر!" )...

محبوبه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:17 http://sayeban.blogfa.com

آدم وقتی داستان مینویسه نباید اجازه بده شخصیت خودش رو کارکترها تاثیر بذاره! چرا خودت آبگوشت دوست نداری میذاری تو دهن مملی؟!!
"ولی حیوانات هیچی نمیدهند و آدمها را نگاه میکنند" این محشر بود.
فک کنم آخرین باری که باغ وحش رفتم کلاس چهارم بودم! من بیشتر از بچه هایی که تو اون حالت سوم هی میپرسن : "اینا دارن چیکار میکنن؟" بدم میاد ، در ضمن اینقدر از این پسرا بدم میاد که همه کارای بد رو میندازن گردن ِ دخترا!! حالا پسرا نمیخندن یعنی؟!!!
این قسمت ِ آخر خیلی تلخ بود! اصلا بهش توجه نکرده بودم یعنی حسش نکرده بودم ! واقعا شبکه هایی مثل فیس بوک نمیتونه جای وبلاگ رو بگیره ، درسته که اونا سرگرم کننده ترند ولی فوق العاده سطحی هستند. شاید زندگی ماشینی وقت کافی برای نوشتن بهمون نده و دیر به دیر بتونیم به هم سر بزنیم و حتی دایره ی دوستامون کوچیک بشن ، ولی فک نمیکنم هیچ وقت این سیستم تموم بشه...

- آره من از آبگوشت بدم میاد! ولی تو از کجا فهمیدی!؟ کپ کردم! حالا که تو انقد خوب همه چیزو درست پیش بینی میکنی بگو ببینم آخرش من چی میشم!؟ (آیکون "ابلهانه ترین سوالی که میشه از یه رمال یا جادوگر پرسید!")...
- منم از اون بابا مامانایی که میگن "اینا دارن بازی میکنن!" بدم میاد! آخه نمیگن بچه بزرگ که بشه (و به سن بازی کردن برسه!) ممکنه اینچیزا رو به بازی بگیره!؟
- واللا قصد اساعه ادب به بانوان رو نداشتم! ولی خب خداییش اینجور وقتا دخترا بیشتر میخندن!
- تموم که نمیشه...ولی دیر یا زود انقدر سوت و کور میشه که دیگه به نوشتنش در اینجا نمیرزه و آدم ترجیح میده اینارو تو دفترش بنویسه...

مهتاب یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:22 http://tabemaah.wordpress.com

خیلی چسبید بعد از اون پست سردرد ...

پست سردرد!
آره بخدا!..دیگه غلط کنم از اینجور پستا بذارم!

مهتاب یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:38 http://tabemaah.wordpress.com

"او ساطورش را می شست , من اشک هایم را ... ببعی دیگر علف نمی خورد ! "
آره حمید همین بود ...
همین بود ...
سالهای دور بابا یه بار خواست طبق باورهاش کار خیر کنه با یکی از دوستاش ...
من اونقدر گوشه ی پنجره هق هق زدم تا صدای ببعی دیگه نیومد ...
دو تا بودن ... ببعی ها رو می گم !
دوستش هنوز زنده بود ...
من به هذیون افتادم : " بابا اینو کشتن یا اون عقبی رو ؟؟!! اونی که کشتن مامان بود یا بابا بود یا بچه ؟؟!"
...
.............
بابا بغلم کرد گفت ببخشید ! دیگه این کارو نمی کنم !
دیگه کسی تو خونه ی ما ساطور نشست ...

کاش همه ساطورهاشونو غلاف کنن...قبل از اینکه بچه ای به هذیون بیفته...

مهتاب یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:51 http://tabemaah.wordpress.com

می دونی ... این توصیف های مملی از حاجی و امام جماعت و امثالش و فلسفه های غیرقابل درک و مناسبات غیر قابل درک تر ِ رایج ؛ انقدرررر حال آدم رو جا میاره ...
مثل این می مونه که توی آدم گنده با کلی حرص و حال ِ کلافه بخوای زمین و زمان و بهم بدوزی و هوااار ِ بی حاصل بکشی سر این زندگی و بعضا باورهای توخالی _ که آخرشم هیچی به هیچی _ ؛ ولی مملی آروم و بی هیاهو میاد فوت می کنه رو دل آدم ...
فوووووت ...

"ولی مملی آروم و بی هیاهو میاد فوت می کنه رو دل آدم"...مثل کاری که تو با حرفات میکنی...مرسی مهتاب جان...

دخترآبان یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:07 http://fmpr.blogsky.com

عنوان عالیییییییییییییییییییییه حمید ...

آدمها می آیند هزار تومان میدهند و آنها را نگاه میکنند ولی حیوانات هیچی نمیدهند و آدمها را نگاه میکنند!

عاشق اینم ... سلام و چاکرات و معذرت بابت دیر اومدن و این حرفها :دی

یه چیز دیگه هم بگم تا یادم نرفته ... دلم برای اون موقعهایی تنگ شده که بیخیال زمان میشستم پای بلاگا و میخوندم ... اینجوری بلاگ گردی رو دوس ندارم که فقط از ریدر باشه ... که فقط ۱۰ دقیقه تایم بین استراحت درسامو بیام از گوگل ریدر بخونم و چرخی توی فیس بوک بزنم ... اما مجبوریه دیگه ... شما به بزرگی خودت ببخش ...

- شما چرا!؟ اگه قرار بر معذرت و اینچیزا باشه ما که واجب المعذرت تریم! (آیکون "واجب المعذرت!" - ولی خداییش هرکی بتونه شکل این آیکونو بکشه پیش من یه جایزه خوب داره!)...
- اینروزا هم میگذره...مهم اینه که این 7-6 ماه باقیمونده رو هم همینجوری با اراده پیش بری تا به اون چیزی که میخوای برسی...باور کن اون مهمتره

الهه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:07 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خصوصی

رویت شد! (خیلی وقت پیش البته!)

مهتاب یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:10 http://tabemaah.wordpress.com

" سه " نوشتت خیلی خوب بود !
دقیقا یاد یه شیر پیری افتادم که چنان به آدم زل می زد که از آدم بودن شرمنده می کرد آدم رو !
( دقیقا آدم , آدم , آدم ... )
...
از صدا افتادن تار و کمونچه ... ؟؟
چنان نوشتی من دو دستی کوبوندم تو سر خودم و فیس بوکم خب !
تازه وقتی بچه ها رو اونجا پیدا کردم می خواستم به تو هم پیله کنم که پاشو بیا !
می دونی ! به نظر من بلاگ , فیس بوک , توییتر ... اینا هرکدوم کارکرد خودشون رو دارن ...
هرکدوم یه کارکرد بارز که اگه ما باهم قاطی شون نکنیم تار و کمونچه نه از صدا می افته نه از عزت ...
من خودم مدت ها نتونستم این تعادل رو برقرار کنم و فیس بوک و توییتر رو گذاشتم کنار . اما کم کم احساس کردم دستم اومد ...
خلاصه همون که آخرش خودت گفتی !
خیلی هم خوبه ! واللا !

- دیدی چقدر حرف گوش کن بودم که بدون پیله کردن اومدم!؟
- آرومتر بزن تو سر فیس بوک! تو که انقدر بیرحم نبودی! یه بلایی سرش میاد برات شر میشه ها!
- "من خودم مدت ها نتونستم این تعادل رو برقرار کنم"...همینو میگم دیگه...حالا تو به تعادل رسیدی ولی اکثر بچه ها جذابیت و سرعت اونجارو ترجیح میدن و سعی میکنن تعادل رو با حذف وبلاگ عملی کنن!...حداقل تا الان که تقریبا همه موارد اینطور بوده...

زهره یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:48

سلام.ممنون از نوشتن مملی .منم از صحنه کشته شدن وجون دادن حیونا خوشم نمیاد.ولی ابگوشت اونم با گوشت تازه دور خانواده رو دوست دارم .عیدی که اومدو رفت هم فقط تقسیم گوشتو روبوسیشو یادمه .باهات درباره وبلاگ موافقم درسته وقت گیره اما برام خیلی جالب وامیدبخش بود وحتما متاسف میشم اگه تموم بشه .موفق وسلامت وسربلند باشی ...

- سلام...
- آره...منم نمیدونم که حالا چه اصراریه همچین مراسم خشونت بار و حال به هم زنی جلوی چشم همه انجام بشه...
- از همون بچگی از آبگوشت بدم میومد! تا حالا دو سه بار بیشتر نخوردم اونم سر رودرواسی با میزبان که هر دفعه هم تابلو شده که دارم با چه مشقتی میخورم!
- ممنونم...تو هم همینطور...

آلن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:55

در مورد مملی ؛ بچه ها قبل از من گفتنی ها رو گفتن.
واقعن جالب و پخته بود متنت. و اون فراز هاش که دیگه معرکه بود.

این "فراز"ت منو کشته آلن جان!

آلن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:55

در مورد سه گانه های باغ وحش هم؛ باهات موافقم.
منظورم اینه که کللن این سه گانه ها رو جوری میاری که آدم ناخودآگاه نظرش با نظرت یکی میشه.
در کل خیلی جالب میتونی نظر دیگران رو با خودت همسو کنی. و این خیلی خوبه. البته این نظر شخصی منه.

"در کل خیلی جالب میتونی نظر دیگران رو با خودت همسو کنی"...پس احتمالا اگه کمی امکانات داشتم میتونستم یه مموتی موفق بشم!

آلن یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:58

در مورد فیس بوک و وبلاگ؛
من هنوز پام توی فیس بوک باز نشده و نمی تونم در موردش نظر بدم.
ولی سوال من اینه که آیا واقعن این کم تحرکی وبلاگ ها به خاطر فیس بوک و امثالهمه یا واقعن دلیل دیگه ای داره ؟

من که میگم تاثیرش زیاد بوده ولی بعضی دوستان (از جمله اخوی کرگدن!) میگن این توهم بنده اس که یه رکود مقطعی رو انداختم گردن فیس بوک بدبخت!

مریم یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:06

سلام
معذرت می خوام که اینجا برای پست قبل کامنت میگذارم
می خواستم بگم که ترجمه فولادوند ترجمه خوبی نیست به عنوان مثال اخرین ایه ای که اوردید با ترجمه اقای مکارم به صورت زیر هست:

خدا هرگز فرزندی برای خود انتخاب نکرده; و معبود دیگری با او نیست; که اگر چنین می‏شد، هر یک از خدایان مخلوقات خود را تدبیر و اداره می‏کردند و بعضی بر بعضی دیگر برتری می‏جستند (و جهان هستی به تباهی کشیده می‏شد); منزه است خدا از آنچه آنان توصیف می‏کنند! (91 مومنون)

قطعا تفاوت فاحشی هست

- سلام...
- این ترجمه مکارم زمین تا آسمون با اون ترجمه فولادوند که من گذاشتم فرق داره! بنظر شما همچین اختلاف فاحشی در ترجمه ها اصلا باورکردنی هست!؟...آیا این یکی دیگه از نقاط ضعف این کتاب نیست که میشه حتی در ترجمه (حالا تفسیر پیشکش!) انقدر معانیش رو متفاوت ترجمه کرد؟...
- مرسی که برات اهمیت داشت و نظرتو گفتی...ممنونم...

تیراژه (قلی) دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی!

من قلی هستم که قبلا هم بودم!

هر روزی که آدم تعطیل بشود عید می باشد و ما باید خوشحال باشیم که عید است. گوسفتد ها خیلی حیوونکی می باشند که در برابر بابای مسلم حرفی نمی زنند. آنها همین طوری هم در خدمت ما هستند و حرفی هم از این بابت ندارند ولی به نظر من تقصیر خودشان هم هست.
آنها اگر همت بکنند و به جای هی علف خوردن وقت بگذارند و بلد بشوند روی دو تا پا راه بروند می توانند زندگی بهتری برای خودشان بکنند. شایستی تا حالا هم بعضی هایشان این کار را کرده باشند!
من می دانم چرا هیچ کس از حقوق گوسفند ها حرف نمی زند ولی اگر نسل ببر منقرض بشود همه صدایشان در می آید. چون گوسفند فقط بع می کند و نرم است ولی ببر خشن است و آدم را می خورد.
راستی سه شنبه ای بچه های کلاس «ت» دسته دار را به باغ وحش بردند و هژبر و غلامرضا با میمون و خرس عکس انداخته اند و یک مو هم از خرس کنده بودند که غنیمت بوده است!
قربان تو.
مرسی!
قلی.

سلام قلی!

من هم همان مملی هستم که الان هستم!

این خیلی درست است که گوسفندها حیوونکی هستند! به نظر من کلا حیوانها حیوونکی هستند و برای همین اسمشان رویشان است! ولی اینجوری نیست که در برابر بابای مسلم حرفی نزنند! اتفاقا همان دفعه که من دیدم خیلی حرفهایی زد ولی چون به زیان گوسفندی بود و بابای مسلم آدم است آن را نفهمید!
من هم میگویم که بهتر است بجای گوسفندها ببرها را ببرند چون هم همیشه عصبانی هستند و میخواهند آدمها را بخورند و هم مامانها نمیتوانند با گوشتشان آبگوشت درست بنمایند!
من تا حالا به باغ وحش نرفته ام و تا حالا با هیچ حیوانی عکس نینداخته ام و فقط چندبار با علیرضا و دوستهایم عکس انداخته ام و شش بار هم در عروسی آبجی کبری با فامیلهایم عکس انداخته ام!

باتشکر! مملی!

سهبا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام مملی جان ، خوبی پسرم ؟ من که پیرشده ام و نمی توانم به خانه شما بیایم ، تو هم که دیر به دیر سراغ من می آیی ! نمی گویی دلم برایت تنگ شده مادر ؟
مملی جان ، بابای مسلم به تو یاد نداده که این عید قربان ، یکی از سه عید بزرگ آنها هست که در آن به علاوه آن گوسفندان بی زبان ، باید خودشان را هم قربانی کنند ؟ که یعنی اینقدر آدمهای خوبی بشوند که اگر به شیطان سنگ زدند ، شیطان به آنها سنگ را برنگرداند ؟ البته باید بدانی که از این آدمها این روزها پیدا نمی شود ! مگر اینکه تو که بزرگ شدی ، همینقدر خوب بمانی ! اما از من می شنوی مملی ، هیچوقت بزرگ نشو که بعد بخواهی اول مهندس بشوی و بعد حاجی !
من باغ وحش را هم دوست ندارم مملی ! اگر می دانستم بابا حمید می خواهد تو را به آنجا ببرد نمی گذاشتم ! دیدن حیوانات در قفس دیدن ندارد که پسرم ، آنهم وقتی که آدمهای در قفس هم فراوانند ! مراقب خودت باش پسرم !
مامان بزرگ

سلام مامان بزرگ!

من نمیدانم شما چطوری مامان بزرگ من میباشید چون من خودم دو تا از آن دارم ولی باز هم خوشحال هستم چون مامان بزرگ هرچی بیشتر باشد بهتر است!
اینچیزهایی که گفتید را بابای مسلم به من یاد نداده است! تازه فکر نکنم خودش هم آنها را بلد باشد!
درباره باغ وحش هم من نمیدانم چی است و تا حالا نرفته ام! اینچیزهایی که زیر خاطره من نوشته شده است را خود حمید نوشته است!
راستی حمید هم بابای من نمیباشد و دوست من است که چون برای من نوشابه نارنجی میخرد من دفترم را میدهم تا گوشه هایش را در وبلاگش بنویسد!

با تشکر! مملی!

حمیده دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 http://www.skamalkhani.blogfa.com

اون قسمت حاجی شدن خیلی با حال بود.
نمی دونم چرا تمام این کارها رو وقتی می بینم به نظرم خیلی مسخره می یاد .
من اگر یک روزی هم برم خانه خدا فقط می رم یک گوشه می نشینم و باخدا جونم خلوت می کنم و سعی می کنم تو خلوت خودم بهش نزدیک و نزدیکتر بشم . نه با اون کارهای مسخره . سنگ زدن به شیطان و..
بابا این فیس بوکی که شما می گید که همش فیلتره . شما چطوری می رید ؟؟؟
من قبل از انتخابات عضوش بودم که یک مرتبه از فردای انتخابات فیلتر شد هر کاری هم کردم نتونستم واردش بشم . اگر راهی داری راهنماییم کن. البته الان ای دی و پسوردم رو هم فراموش کردم .

- با توجه به تجربه پست قبل ترجیح میدم دیگه درباره مسائل مذهبی بحث نکنم! چه کاریه حالا بیام بگم به نظر من حج نه تنها .......... است بلکه ..... هم است و حتی ......... هم دلیل نمیشود که ......... ! و اصلا تمام اینها .........! واللا!
- من با وی پی ان میرم...فیلتر شکن هارو هم میتونی امتحان کنی...

سهبا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

هیچوقت از باغ وحش خوشم نیومده ! دیدن شیر و ببر و پلنگ توی قفس دیدن نداره که !
راجع به فیس بوک هم معتقدم درسته که موج استقبال ازش زیاده ، اما نمیتونه جای وبلاگ رو بگیره ! کجا بود خوندم که وبلاگ بیشتر جنبه آشنایی با افکار و عقاید آدماست ، اما فیس بوک صرفا در جهت ایجاد ارتباطات بیشتر به کار میره . هیچکدوم نمیتونن جای هم رو بگیرن ، بستگی داره شما کدوم رو بیشتر بپسندی ، ارتباطات بیشتر ، یا آشنایی با تفکرات جدید و متنوع ؟
مثل همیشه عالی بود آقا حمید . ممنون

- البته این عزیزانی که شما نام بردید بیرون از قفس هم خیلی دیدن ندارنا!
- آره...قبول دارم...ولی به هر حال جاهایی مثل فیس بوک به علت جذابیت و سهولتی که دارن معمولا افراد بیشتری رو جذب میکنن...و این وقتی آزاردهنده میشه که پای این جذابیتشون از مرز طبیعیش هم رد میشه و مخاطبین وبلاگ رو هم طوری به خودش مشغول میکنه که حرف زدن از فکرها و اندیشه ها در مرتبه بعد قرار میگیره...منظورم اینه که بنده با این افراطی که مد شده مخالفم نه اصل شبکه های اجتماعی مثل فیس بوک...
- ممنونم

قلاچ دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 http://gholach.blogfa.com

توضیح باغ وحشت در گوشه خاطرات مملی خیلی حال داد

مرسی قلاچ جان!

رعنا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 http://patepostchi.blogfa.com

روز عید قربان دو تا گوسفندو دیدم که سرشونو چسبونده بودن به هم معصوممممممممممم
دلم کباب شد براشون منتظر مردن بودن
تعطیلی ام خراب شد رفت

با توجه به این روحیه حساسی که تو داری بهتره در روزهایی مثل این از خونه درنیای (هرچند ماشالا انقدر این رسم قربونی کردن همه جا کاربرد داره هر مراسمی میشه این هم هست! و پارادوکسش اینه که همچین عمل ضدحال و حال به هم زنی در شادیها بیشتره تا غمها!)...

. دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:38

.

دوست عزیزم خوشحالتر میشدم که وقتی تا اینجا اومدی چیزی هم مینوشتی...هرچند از آی پی فهمیدم از کجا و کدوم بحث مشتاق شدی سری به اینجا بزنی...
به هر حال همچنان روی اون حرفی که چند هفته پیش درباره نژادپرستی زدم هستم و بنظرم کار اون دوستمون خیلی جالب نبود...موفق باشی...

می نو دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 http://minoo6.persianblog.ir

علشقتم مملی...عاشقتم...می فهمی

مملی! : ما هم خودمان عاشق چندنفر میباشیم که یکی اش آرمیتا است و یکی اش هم خانوم رضایی است که خانوم معللمان است! ولی حالا که شما عاشق ما میباشید ما هم عوضش عاشق شما میشویم!...باتشکر!

می نو دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:25

علشق همان عاشق می باشد

تیراژه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 http://www.teerajeh.persianblog.ir

یه شیر مرده بیرون قفس شرف داره به ده تا شیر زنده که توی قفس باشن.

بنظر من قفس چیزی از شرف شیر کم نمیکنه...
شاید بتونه از ابهتش کم کنه ولی از شرفش...بعید میدونم...

اقدس خانوم دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

هیچکس یادش نمی آید ...از اون جمله های در لفافه بود ...همون چیزی که راجع به مملی نوشت هات گفتم ...
"حیوانهایی که میان جلو و با دقت آدمو نگاه میکنن انگار اونا مارو آره! "

- "لفافه"!؟...یجور فحش قدیمیه!؟...حیف که معنیشو نمیدونم وگرنه یه جواب دندان شکن بهت میدادم!
-

اقدس خانوم دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 http://aghdaskhanoom.persianblog.ir/

این فیلتر شدنها ...دودستگی های رنگی جامعه ... تخریب وبلاگ و وبلاگ نویس تو سطح جامعه ... گرفتاری های وحشتناک اقشار مردم و یه عالمه دغل و دروغ که تو دنیای مجازی هست... همه و همه می تونه دلایلی باشه برای دل کندن از اینجا ...
یه درصدی هم به فیس بوک و ... مربوطه چون اونجا دنیای حقیقی تریه !!! و به خاطر وقت کم هم ، کم حرف میزنن و کمتر می خونن ...

- آره...محسن هم همینو میگه...میگه یه درصد کمیش فقط مربوط به فیس بوکه...
- "اونجا دنیای حقیقی تریه!" رو نفهمیدم...نمیدونم داری جدی میگی یا شوخی میکنی یا شوخی-جدی میگی! ولی از چند نفر دیگه هم شنیدم که میگن اونجا به دنیای حقیقی نزدیکتره...

علی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:15

واقعا خوب بود

به علی! : مرسی عزیزم... چرا آدرس وبلاگتو نذاشتی علی جان؟...
به بقیه دوستان که چشمشون به این جواب میخوره! : این آدرس وبلاگ علی نوه خاله ۱۳ ساله منه که از چند روز پیش وبلاگ نوشتن رو شروع کرده :
http://alirabiei.blogsky.com/

بهار(سلام تنهایی) دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:34 http://www.beee-choneh.blogfa.com

چقدر دل همه مون پره از این زندگی ....
فعلا اینو داشته باش تا اخرین دقایق روز جمعه ...

آره...چقدر دل همه مون پره...از این زندگی...

الهه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:02 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خ مثل خصوصی

م مثل "مخلص حضرت الهه بانو! چه خصوصی چه عمومی!"...

الهه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:06 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

و نیز ایضا خصوصی

نیز ایضا همون بالایی!

میکاپیل دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:05

سلام...
مملی نوشت ها بی نقص بود مثل همیشه ...
راجه به فیس بوکم بعدا نظر میدم ...

سلام...مرسی...شما هم لطف داشتی...مثل همیشه!

دکولته بانو سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:30

سلام...خیلی قشنگ بود...چقدر مفاهیم بزرگونه یاد گرفته مملی جیگر من ... لذت بردم از روونی داستان...
با سه گانه هات هم موافقم...مخصوصا اون قسمت از ۳ جور حیوان خوشم ...
در مورد فیس بوک هم با اینکه خوشم نمیاد و هنوز درست و. حسابی کار کردن باهاشو یاد نگرفتم...اما خب...تکنولوژی در حال پیشرفته و نمی شه جلوشو گرفت...بلکه باید همراهش بود...اما به شرطی که اصالت اصلیتو یا شایدم رسالتتو فراموش نکنی...
این نظر منه...

- سلام...
- مفاهیم بزرگونه؟...مثلا چی؟...
- و اما رسالت...راستش گمون نمیکنم قضیه به این پیچیدگی باشه!...بنظر من که رسالتی نیست (حداقل اینطوری میتونم بگم که من یکی که رسالتی احساس نمیکنم!)...حالا چه اینجا چه فیس بوک یا هر جای دیگه! (اصلا بنده با این کلمه که آدمو یاد "غرور از نوع پوشالی" میندازه مشکل دارم!)...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد