گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...

تقدیم نوشت : این ناقابل نوشته رو تقدیم میکنم به کرگدن که مطمئنم دیر یا زود با بهتر شدن حالش برمیگرده و مثل سابق مینویسه...

تشکر نوشت : و تشکر میکنم از اقدس خانوم که با خوندن یکی از پستهای وبلاگ قبلیش هوس کردم بعد از مدتها یه "شبیه عاشقانه" به سبک وبلاگ مرحومم در پرشین بلاگ بنویسم...

 -

قبل از جلب کردن توجهتون به ادامه برنامه نوشت! : از دوستانی که در این مدتی که نبودم حالمو پرسیدن ممنونم...از اونایی که نیتشو داشتن ولی نپرسیدن هم ممنونم!...از اونایی که کلا عین خیالشون نبود و نپرسیدن هم ممنونم!...حتی از اونایی که میخوان سر به تنم نباشه هم ممنونم! (بنده کلا آدم ممنونی هستم!)...کمی درگیری کاری بود به اضافه مقدار بیشتری مشغله های شخصی به اضافه مقدار بیشترتری بیحوصلگی!...که به هر حال میشه گفت نسبتا به سر رسید و اگه اتفاق خاصی نیفته از این به بعد مثل قبل در خدمتتون خواهم بود...

 ******* 

-

گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...  

-

صحرا در آتش میسوزد...خیمه ها بی تاب نگاه توست...کودکان انتظار و آرزوهای محال میخواهند از فرات چشمان عسلت برایشان آب بیاورم...گلاب بیاورم...چگونه بگویم که مرا توان علمداری نیست؟...پیاده ی کم را توان شکستن خط سواران بسیار نیست...آنچنان که توان دیدن لبهای تشنه کودکان گناه٬ گاهِ گفتن "آه"...میروم...

این سو من...بی حلقه..با امید...آن سو لشگر سرخپوش دستمال قرمزهای شوهران قانونی...با حکم...با حلقه...به ما اینجوری نگفته بودند...گفته بودند شب صحرا ستاره دارد...آغوش دارد و بوسه...اصلا من ساحل نشین را چه به صحرا...تو گفتی بیا...تو که نه...چشمان کوفیت صد هزار نامه داد که "میخواهمت بیا"...امید-مسلم را میان کوچه ها کشتند...خبر داری؟... 

ببین باد میاید...و این یعنی اذان ظهر عاشورا...این یعنی "حی علی العطر خوش موهات"...این یعنی پیش بایست تا جمعیت پریشان موهایت به تو اقتدا کنند میان نسیم...آهسته تر بخوان عزیز دلم...خیالت تخت...قد قامت کرده ام که تا آخر دنیا هم که از آسمان تیر-طعنه ببارد تن-سپر شوم تا شمرده بخوانی نماز شیرینت را قربان شیرین زبانیت...آرام بخوان تا بیشتر ببینمت فرشته ایمان...آرام بخوان ای میان دو سجده ات هزار سلام...ای میان سلامت هزار تسبیح "دوستت دارم ولله"...

به همین نماز آخر قسم آنگاه که گفتم "آیا کسی هست که یاریم دهد؟" فقط صدای تو را میخواستم...به جان لبهایت شنیدم که تمام دشت سکوت کرد که بگویی "آری هستم جانکم"...بگو که هستی...دشت که نمیداند سکوت یعنی آری...بگو...سواران دارند میرسند...بگو...

نازنینم...کنارم بودی اگر...ولله خیالم نبود تمام سواران عالم روی تنم اسب بتازانند...کنارم بودی اگر...کنارم بودی اگر...زیر سم اسبها برایت ترانه میخواندم...شاد...کنارم بودی اگر...حیف...نیستی و درد میکند جای سم-خنده ها روی سینه ای که هیچوقت به کوفه نرسید و داغ آغوش ماند روی دلش که "خوش آمدی به شهر من جانم"...بیا دستم را بگیر و بلندم کن...برسانم به خیمه ها تا صدای کودکان آرزو تمام کربلا را پر کند که آمد...آمد...با عشق... 

میدانم...یک روز صبح که باران بیاید گلهای کنار جوی به خونخواهی تاریخ برمیخیزند و "آنها" را از دم گل میگذرانند...به خاک سپرده ام صبح آن روز برایت یک بغل نرگس بیاورد...پس قرارمان شد آن دنیا...پای نرگسها...

 *******  

-

این چند خط رو هم عاشورای امسال به یاد عاشورای سبز-سیاه 88 نوشته بودم که نبودم و نشد اینجا بذارم ولی دلم میخواد امروز اینجا بنویسمش

 -

ظهر عاشورا...بلوار کشاورز..ته کوچه بن بست...نترس عزیزم...دستانم را محکم بگیر...عروسی ما حالاست...ته این کوچه بن بست که حتی نامش را نمیدانیم...ببین که دستش به روی ماشه میرقصد...دستهای قاسمت را محکمتر بگیر..."شاهزاده خانم وکیلم؟"...فریاد میزنی "مرگ بر" و این رمزست...یعنی "آری با اجازه آزادی"...حجله به خون مینشیند ته کوچه بن بست...

ظهر عاشورا...میدان ولیعصر...رد چرخهای تویوتا روی سینه مرد...دارند رسمهای کهنه را زنده میکنند...رسم کهنه اسب تاختن روی پیکر شهیدان...خیالی نیست...امروز عاشوراست...تاریخ خوب یادش میماند که امروز عاشوراست...

ظهر عاشورا...پل حافظ...بوسه آسفالت روی صورت مرد...گمان میکردیم جز تل زینبیه فرازی نیست بر دشت کربلا...آسمان را از کدام ارتفاع میترسانی زمین نشین؟...پل حافظ که سهلست آسمان را از عرش هم که بیندازی پایین دوباره آسمانست...

ظهر عاشورا...خیابان آزادی...خوب است که عاشوراست...خوب است که یکدست سیاه پوشیده ام...خدا کند که نفهمی این خیسی روی پیراهن عرق نیست که با نسیم خشک شود...خدا کند نفهمی که این خون است...خون خشک هم که شود خون است...خون تا همیشه خون است... 

شام غریبان...در خیابانهای شهری که تا دیروز تهران بود شمع روشن کرده اند...دیگر تا همیشه اینجا کربلاست...و بین الحرمین جایی میان خیابان آزادی و انقلاب...جایی میان میدان ولیعصر و پل حافظ...به این اشکها نگاه نکن...من گریه نمیکنم...میدانم روزی میرسد که شام غریبان در کوچه ها بیاد حسینهای مظلوم شمع روشن میکنند و بچه هایی که هنوز نیامده اند صورت شهیدان توی قاب عکسها را ناز میکنند...

نظرات 87 + ارسال نظر
کرگدن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:23

حالا دیگر باعث افتخار است اینجا اول شدن ...
بس که ستاره سهیل شده ای نازنین عاشق ...

"نازنین عاشق"...دمت گرم...به خودم گرفتم و چندبار مز مزه اش کردم و...خب...خیلی چسبید!...مرسی

کرگدن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:24

نخوانده ننوشتم ها ...
به همین مستی قسم و به همین خرابی قسم ...

نخوانده هم مینوشتی خیالی نبود...همینکه "تو" نوشتی بسه...

کرگدن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:26

هماره عزیزتر ها آنهایند که بر تنشان اسب تازیده ...
زمانه بد زمانه ای شده ...
به عشق امان نمی دهد
پرچم عشق ناب را
کسی تکان نمی دهد ...

"زمانه بد زمانه ای ست
به عشق امان نمی دهد
پرچم عشق ناب را
کسی تکان نمی دهد"...

این برای کی بود؟...یاد اون شاهکار قیصر افتادم...

"این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
با سلام و آروزی طول عمر…
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچکس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بی کران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگری به آن نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ، نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد"...

کرگدن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:28

غلط نوشتم
وزنو غلط نوشتم یعنی
زمانه بد زمانه ای شده نیست
درستش اینه :
زمانه بد زمانه ای ست ...
خیلی ام توفیر نداره ها ولی گفتم بگم .

خوب کردی گفتی جیگر!

کرگدن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:32

شاید الان وختش نباشه حمید
ولی ممنونتم بابت این چن روز ...
بایت بودنت ... بابت برادری ت در حق برادری که هیچوخ واست هیچ کاری نکرده و بود و نبودش علی السویه بوده ... از دور که نگا کنی تو کاری نکردی جز چن ده تا کامنت ... ولی من می دونم ... من می فهمم ... خراب ام ولی می فهمم ... قدر و قیمت نداری بچچه ... خدا بهت قد دلت حال بده اگه تا حالا نداده ... تو محشری ... بغض الانم گواه ... گور بابای هر کی که این خطها رو بخونه و بخنده ... دوستت دارم برادر ... دوستت دارم رفیق ... خلاص .

- بعضی وقتا دیگه زیادی تیریپ تواضع میای!...علی السویه چیه مرد مومن!؟...تو امیدی...تو چشم مایی...خان داداش مایی مشتی!...نزن این حرفارو...
- تو هم محشری...آدم تنها که جز بغضش گواهی نداره...پس منم میگم "بغض الانم گواه" که دوستت دارم...

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:02

ای جونم. کی آپ کردی من نفهمیدم؟ برم بخونم بیام

یه لحظه روت اونور بود از موقعیت سواستفاده کردم آپیدم!...جوانی کردم!...حالا شما ببخشید!

پرند جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:07 http://ghalamesabz2.wordpress.com

"قد قامت کرده ام که تا آخر دنیا هم که از آسمان تیر-طعنه ببارد تن-سپر شوم تا شمرده بخوانی نماز شیرینت را"
"آرام بخوان تا بیشتر ببینمت فرشته ایمان"
"آرام بخوان ای میان دو سجده ات هزار سلام"
"ای میان سلامت هزار تسبیح"
"نیستی و درد میکند جای سم-خنده ها روی سینه ای که هیچوقت به کوفه نرسید و داغ آغوش ماند روی دلش"
"میدانم...یک روز صبح که باران بیاید گلهای کنار جوی به خونخواهی تاریخ برمیخیزند"

************

این‌ها رو خیلی دوست داشتم...
یاد اون پست «نماز شکسته..."قربت الی الله" به خدای شکسته» افتادم...
نمی‌دونم چرا...
حس اون رو می‌داد به من...
در کل اینو از همه‌ی عاشقانه‌هات بیشتر دوست داشتم...
این ضرب و سبک خاص و این ارتباط ادبی با عاشورا خیلی خوب بود... و واقعاً هم هنرمندانه و قوی این ارتباط رو ایجاد کردی...
فقط اون جمله‌ی آخر «تا آن روز فدای ابروهات» یه کم با باقی متن هارمونی نداره به نظرم... نمی‌دونم... انگار مناسب نبود برای این‌جا... یهو کلام دچار شکستگی می‌شه...
"به جان لبهات " هم اگر "به جان لب‌هایت" باشه بهتره...

- خودمم وقتی دوباره خوندم یاد اون پست افتادم...آره...فضا و لحنش خیلی شبیه اونه...
- خوشحالم که دوس داشتی...
- کاملا حق با تو بود...هر دو موردی که گفتی رو اصلاح کردم...به نظرت اینیکی چطوره؟...
- مرسی که میگی...بازم اگه موردی به چشمت خورد بگو بفرستم شورای تشخیص مصلحت مخم که بررسی بشه!

پرند جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:09 http://ghalamesabz2.wordpress.com

"آسمان را از کدام ارتفاع میترسانی زمین نشین؟...پل حافظ که سهلست آسمان را از عرش هم که بیندازی پایین دوباره آسمان است..."
"در خیابانهای شهری که تا دیروز تهران بود شمع روشن کرده اند...دیگر تا همیشه اینجا کربلاست...و بین الحرمین جایی میان خیابان آزادی و انقلاب...جایی میان میدان ولیعصر و پل حافظ..."

*********

من در مقابل واژه واژه‌ی این عاشورانوشت تعظیم می‌کنم...
همین...
و چه خوب که همون عاشورا این پست رو نذاشتی...
خوندنش همین حالا هم منو بهم ریخت...
و چه خوب‌تر که پشیمون نشدی و گذاشتیش...

- آخرین باری که از یکی از پستهام اینجوری تعریف کردی رو یادم نمیاد و الان جدا ذوق زده ام که آدم مشکل پسندی مثل تو رو هم خوش اومده!

پرند جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:14 http://ghalamesabz2.wordpress.com

می‌دونم که هر چی هم بگم گوش نمی‌دی!
اصلاً من دوست دارم بگم!
به تو چه!؟
تو نخون!
من این نوشته‌هات رو خیلی بیشتر از اون مملی‌پک‌هایی دوست دارم که انقدر بهش تازیدم که دیگه طفلک جا نداره!
و خوشحالم که بالاخره از قالبش اومدی بیرون... حتی برای یک پست...

تو بعد از عمه زری (که همون اول نسخه مملی رو پیچید!) جدی ترین مخالف مملی ها هستی!..ایشالا همینروزا جفتتونو سر به نیست میکنم و بعد با خیال راحت تا آخر عمر مملی مینویسم!

مینا جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:15 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

دیر اومدی ولی پستت خیلی عالی بود.
حیف شد وبلاگ مرحومتو نمیخوندم.

- ممنونم
- آرشیو نوشته های اون وبلاگ قبلی رو دارم...سر فرصت همشو تو یه پست میذارم...

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:53 http://hasti727.blogfa.com

چقدر منتظر نوشتنت بودم
و چه محشر نوشته ای*شام غریبان...در خیابانهای شهری که تا دیروز تهران بود شمع روشن کرده اند...دیگر تا همیشه اینجا کربلاست...و بین الحرمین جایی میان خیابان آزادی و انقلاب...جایی میان میدان ولیعصر و پل حافظ...*
زخم کهنه رو باز کردی با هر کلمه ای که نوشتی


ممنون حمید
ممنون فرمانده
ممنونم که دوباره مینویسی

اتفاقات اخیر وبلاگ کرگدن هرچقدر هم که تلخ بود این خوبی رو داشت که با چند نفر دیگه از گلهای بلاگستان بیشتر آشنا شدم...گلهایی مثل روشنک...مرسی

روشنک جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:55 http://hasti727.blogfa.com

*ظهر عاشورا...میدان ولیعصر...رد چرخهای تویوتا روی سینه مرد...دارند رسمهای کهنه را زنده میکنند...رسم کهنه اسب تاختن روی پیکر شهیدان...خیالی نیست*


ادای دین کردی به خدا
همیشه قلمت سبز

به قول حلاج "در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون"...من ترسو رو چه به عشق بازی و ادای دین؟...ادای دین رو اونایی کردن که...

آلن جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:07

حمید خیلی معرکه بود.
حرفی واسه گفتن باقی نذاشتی.
خیلی قوی بود. خیلی.

ممنونم آلن جان

مسی ته تغاری جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:30 http://masitahtaghari.blogspot.com/

حالم خراب
دلم ریش ریش
اینجا رو خوندم اشکام سرازیر شد
یاد دل بی صاب موند خودم افتادم

آخ از این "دل بی صاب مونده"...همه چی زیر سر خود لعنتیشه...

me جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:31

خییییییییییییییییییلی عالی بود !
خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم یک مدتی نشستم یک مقدار از پستهای اون یکی رو خوندم ولی دیگه الان مصر شدم برم همشو بخونم .
واقعا! قشنگ نوشتی حمیدخان !واقعا !خیلی خیلی دوس دارم این پستتو !
فک کنم روزی دو بار بیام بخونمش {ایکون بی جنبه}

- مگه از رو نعش من رد شی!...من برای اینا زحمت کشیدم! از سر راه که نیاوردم هرکی رد شد دوبار بخونه! ( آیکون "پس هنوز بی جنبه ندیدی!؟ + )...
- خوشحالم که خوشت اومده

مهتاب شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 00:36 http://tabemaah.wordpress.com

مرسی که نوشتی ...
نخونده مرسی ...

تو که پیش پیش "مرسی" میگی بعدا خوشت نیومد نیای "مرسی" هاتو بخوای ها!...ما چیزایی که میگیریمو پس نمیدیما! گفته باشم!

پارمیدا شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 00:55

سلام
معرکه بود بعد اینهمه نبودنتون... من از دوستای یکتام .. خیلی وقته وبلاگ شما و برادرتون و این چند ماهه اخیر جوگیریات آقای باستانی رو میخونم... ممنون از تک تک حسهایی نابی که با نوشته هاتون به خوانندگانتون چه خاموش و چه روشن منتقل میکنید... دست مریزاد... انشاالله همیشه نفستون گرم باشه و قلمتون روان... مفهوم حمایتگر بودن یه برادر رو این یه هفته واقعاً ازتون دیدیم... امیدوارم تا همیشه ی دنیا بمونید برای هم و دست هم رو توی خوشی و ناخوشی بگیرید...
کلمه به کلمه ی  نثری که نوشتید اوج بود
آسمان را از عرش هم که بیندازی پایین دوباره آسمان است...
سبز باشید و شاد

- سلام...
- دوست یکتا...یکتا...خدا کنه هر جا هست حالش خوب باشه...سلام مارو بهش برسون...
- باعث افتخار بنده اس خانم خواننده خاموش سابق و خواننده روشن فعلی!
- به چندتا دیگه از بچه ها هم گفتم...حقیقتا و بدون تعارف من نتونستم برای محسن کاری انجام بدم...ولی نگاه قشنگ دوستانی مثل شما دلگرمم میکنه...
- اگه وبلاگ داری خوشحال میشم آدرسشو بذاری

میکاییل شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 http://sizdahname.wordpress.com

حمید ین کامنت آخر شبی واسه ادای دین پسر .... دلم گواه هزار حرفه ....

دوباره می نویسم رفیق

هزار باره مخلصیم رفیق

مهتاب شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 http://tabemaah.wordpress.com

حمید ...
لعنت به تو !

- مهتاب...
لعنت به خودت
- از شوخی گذشته درک میکنم که وقتی چیزی نمیگی یعنی چی...به امید روزی که سکوت و بغض نباشه...و جاش حرف باشه و لبخند...

عاطفه شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 http://hayatedustan.blogfa.com/

چقدر خوب نوشتی حمید.. معرکه بود.. مرررررررسی

ممنونم

سهبا شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

جواب این همه بغض رو کی میخواد بده ؟ تو میدونی حمید ؟

نه...نمیدونم...اگه چند سال پیش میپرسیدی میگفتم "خدا" ولی حالا...

سهبا شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

اگه این جماعتی که دم از عاشورا می زنند ، نه به اندازه تو ، فقط به قدر سوزنی از درک تو رو داشتند از عاشورا ، غصه ای می موند به نظرت ؟

- ممنون از لطفت
- و اما درک عاشورا...به نظر من اگه عاشورا رو نه یک روز و یک حسین بلکه یک تفکر بدونیم درکش خیلی چیزارو عوض خواهد کرد...

مجتبی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:04

سلام
«بچه هایی که هنوز نیامده اند صورت شهیدان توی قاب عکسها را ناز میکنند...»
لعنت به هر چی آدمه نفهمه که اگه چیزی بگی که اون نمی خواد می شی بی بصیرت
واقعاْ آسمان همیشه آسمانه حتی اگه سر سوزن از زمین پست جدا شه
بعد از نزدیک دو ماه عالی بود این پست از اون ورژن قدیمیا با همون حس و حال سیلی خوردن فاطمه و سر نماز رفتن ایمان
خوش باشی

- سلام مجتبی...چند روز پیش تو دلم یادت کردم...خوبی پسر؟...
- شنیدی که قراره به پاس نهم دی اسم یه میدونو بذارن "میدان بصیرت"...انگار حق با نظریه "دروغ بزرگ" هیتلر بود که میگفت دروغهای بزرگ باورکردنی ترند...
- ممنونم عزیز...تو هم همینطور...روی ماه دختر کوچولوتو ببوس

سمیرا شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 http://nahavand.persianblog.ir

چقدر به دل می نشینند تک تک این کلمات و چقدرآدم دلش میخواد همه رو یکجا ببلعه...قشنگ بود حمید...من به کرگدن حسودیم میشه به خاطر همچین داداشی...خوش به حال کرگدن با این داداشش...

- باعث افتخار این خط خطیاس که انقدر قشنگ ازشون میگی...
- ممنونم سمیرا...خوش به حال کرگدن با این دوستاش...

میکائیل شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 http://sizdahname.wordpress.com

حمید نوشتش یه لعنتی کم داشت پسر ... نه من جرات میکنم مثل مهتاب بهت بگم لعنتی ....

مثل سیلی خوردن تو وسط سرمای زیر 40 درجه است ...
سرخی اما سرخی این سیلی میسوزونتت ...
مثل پیکره یه ادم که داره آتیش میگریه ... میریزه پایئن
مثل ضجه های یه بچه ... وقتی گم شده ... وقتی ...
تک تکش مثل یه طنابه دور گردنته که هی فشار میاره ...
اما آخرش میدونی میخوای رها شی ... آزادشی ...
که وقتی میری اون گوشه لبت یه لبخند بزاری ...
که هی دنیا .. گور بابات ... من رفتم ....

حمید اون شبو یادم نمیره ...
یه سکوت محض .. یه خرقه سیاه ...
که با تنت .. با وجودت میخواستی بکنیش ...
یه باره آتیش به پیکرش بزنی ....

- فقط خدا میدونه تو این دو روز چندبار این کامنتت رو خوندم...محشره...ولله تعارف نیست اگه بگم این کامنت تو از خیلی جاهای این نوشته ناقابل من سرتر بود...
- کدوم شب؟...زندگی نسل ما پر از شبه...تو کدومو میگی میکائیل؟...

حمیده شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام . حالت چطوره . خوبی؟؟؟
امیدوارم که دیگه ما رو چشم انتظار نگذاری.

چرا دوباره اون روزها رو یاد‌آوری کردی؟؟
خدا می دونه که چه حالی شدم حیف که تو اداره بودم وگرنه حتما تا سرحد خودکشی می رفتم .
خدا می دونه که هنوز بعداز گذشت یک سال جا به جای این شهر برام شده یک کابوس .
وقتی از کنار پل کریم خان می گذرم چه صحنه هایی رو برام تداعی می کنه .
وقتی از زیر پل جناح رد می شم می رم یاد یزید می افتم
وقتی از بلوار کشاورز رد می شم صدا شکستن شیشه های ماشین تمام تنم رو می لرزونه .
نمی تونم فراموش کنم . آره خون خونه و مطمئن باش که خون های به ناحق ریخته شده خود تقاص پس می گیرن.

- سلام...ای همچین!...خوبم...تو چطوری؟
- آره...اسمشو باید بذارن "کلان شهر کابوسهای کلان...تهران"...

نیمه جدی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:46

عااااااااااااااالی بود!
انگار این روزها مهمانی اشک را بیشتر می پسندم...عذر زحمت...

راستش من نه...اشک فقط گاه به گاهش خوبه...نه اونقد که بشه باهاش مهمانی داد...خنده بیشتر به دل میشینه

اشرف گیلانی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 http://babanandad.blogfa.com



دومی معرکه بود وان که عاشورای پارسال رو زنده می کرد
الحق که آدم رو حتی اگر نه به گریستن که به بغض کردن و گریه رو فرودادن هزار بار وادار می کرد.

"بغض کردن و گریه فرو دادن"...ناگزیره...مرور 88 سیاه اگه جز این داشته باشه عجیبه...

اقدس خانوم شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:03 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

وااااااااااااای قلبم !!!‌ حمید نمی گی یهوو بعد این مدت ببینیم آپ کردی یه بلایی سر قلبمون میاد ؟؟؟

نه! نمیگم! (آیکون "لجوج عنود!")...

اقدس خانوم شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:04 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

Hellllllloooooooooooooooo??? کامنتم کوش ؟؟؟

هاو آر یو!؟...همینجاس بابا! الکی شلوغش نکن!

اقدس خانوم شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:06 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

وااااااااااااااااای بازم قلبم !!! این اقدس خانومی که نوشتی همون اقدس خانومیه که من می شناسم ؟؟؟

آره خودشه!...تو هم میشناسیش مگه!؟

اقدس خانوم شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:15 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

حمیــــــــــــد معرکه اس ... معرکه میدونی یعنی چی ؟؟؟
شبیه عاشقانه ؟؟؟ این خود خود عاشقانه بود ... عاشقانه یعنی هر کی بخونه دلش بلرزه !!!
چند تا جمله ات یه خنجر محکم بود توی قلبمون ... از اونایی که تیکه تیکه میکنه قلب بیچاره رو ...

- "عاشقانه یعنی هر کی بخونه دلش بلرزه"...چه تعریف قشنگی بود از "عاشقانه"...
- قلب بیچاره...طفلکی قلب بیچاره...
- داستان داره این "شبیه"...مرسی...

اقدس خانوم شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:21 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

اتفاقا دیروز وصل شدم تا یه چیز عجیب رو در مورد خودم و حال و هوای اون روزها بنویسم ...
پنجشنبه با کلی آرا ویرا منتظر بودم تا برم مهمونی ...بعد فک کن یهویی یه صحنه از اجتماعات دانشجویی رو با آهنگ یار دبستانی نشون داد ...باورت میشه اشکم یهویی دراومد ...یعنی خودم مونده بودم که چم شده ؟؟؟ انقدر سقف رو نگاه کردم و چشمامو باد زدم تا بی خیال قضیه شدم بعدم اینجوری شده بودم و رفتم مهمونی ...
هرچند که الانم تو این شکلی کردی ما رو

- جای تو بودم گریه میکردم...سبک شدنش به زحمت بعدش میرزید...
- ولی خداییش چقدر بدشانسیا!...آخه بعد از کلی آرایش چه وقت گریه اومدنه!؟...واللا!...

اقدس خانوم شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:29 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

فک کنم دیگه منو شناختی که من کم گوی و گزیده گویم !!! پس فقط میگم :مرسی ، مرسی که نوشتی ...
دلمون برات تنگ شده بود و مخصوصا عاشقانه هات که من عاشقشونم ...
اینم بگم که لال از دنیا نرم ماااادر : قولت یادت نره ، مثل سابق

- لعنت خدا بر هر که به گزیده گویی شما شک کند! (جسارتا یکی دیگه از اینا! : )...
- مرسی...چشم!

اقدس خانوم شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:43 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

ببینم می خوای روزی ده تا پست بذارم که " می شورم ، میسابم ، می پزم " ؟؟؟
جدا از شوخی یکی از دلایلی که دوست دارم خانه دار باشم به مرضی برمی گرده که دارم ... من نمی تونم یه ثانیه یه جا بند شم و مثلن نصف روز بشینم ملت رو بپام که خفه نشن ... کار بیرون تا همون حد برام لذت بخش بود که انجامش دادم و به ملت یاد دادم که خفه نشن ... اونم بیشتر عاشق بچه های آموزشی بودم ... (بقیه شغل ها مخصوصن اداری رو اصللللن دوس ندارم )
عاشق آشپزیم انقدر که مرد میگه تو باید آشپز خونه بزنی برای خودت ، عاشق اینکه یه چیزی رو هزار بار سانت بزارم تا سر جای خودش باشه ... عاشق اینم که تا بیکار شدم بزنم بیرون و یه کاری برای خودم دست و پا کنم ...
یه جورایی هم عاشق سابیدنم

- اتفاقا باحاله که! اگه قبول میکنن من جات برم ملتو نجات بدم! (هرکی فکر ناجور کنه خودشو مدیون کرده! منظورم استخر زنونه نبود! کلی عرض کردم!)...
- وااای! منم دیوانه نظم دادن به اشیا پیرامونم در حد میلیمترم! مثلا دیگه آبدارچی شرکتمون هم میدونه که وقتی تقویم روی میزی رو از رو میزم برمیداره موقع گذاشتنش سرجاش باید یه جوری تنظیم کنه که از بالا مماس با برگه های یادداشت بشه و از سمت راست مماس با کارتابل!
- این جمله آخر رو نفهمیدم!

الهه شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:11 http://khooneyedel.blogsky.com/

نمیدونم چرا دلم نمیخواست واسه این پستت کامنت بذارم حمید....شایدم میدونم...حس میکنم هرچی که بنویسم راجع به این پستت خرابش میکنه...حس میکنم اینقدددر بکره که هرچی بگم برازنده ش نیست...اینقدر عمیقه که نمیتونم حسم رو تو کلمات بگنجونم....اولین باره که هی مینویسم و هی پاک میکنم...میدونی...این پست از اوناییه که باید جلوی مخاطبت بخونیش و حس شنونده رو تو چشماش ببینی...تو اشکی که بی اراده از چشماش میاد پایین...تو داغ شدن گونه هاش...تو سرد شدن دستاش...تو گر گرفتگی دلش...تو لرزش صداش...تو تغییر ریتم نفسهاش......این حسا نوشتنی نیست....ولی تو خودت میفهمی حسمو مگه نه؟

به مهتاب هم گفتم...با اینکه فقط سه کلمه نوشته بود عمق حرفش رو فهمیدم...منظورم اینه که میفهمم الهه...میفهمم...لازم نیست خودتو اذیت کنی...هدف لذت بردنه

الهه شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:23 http://khooneyedel.blogsky.com/

خییییییلی دلم تنگ شده بود واسه عاشقانه های بی نظیرت...نمیگم کم نظیر حمید!میگم بی نظیر...عاشقانه های زیادی خوندم...حس مشترک بینشون زیاده و حتی بیان مشترک و شبیه به هم دارن خیلیاشون...اما به جرات میگم شبیه نوشته های تو رو هیییییچ جا ندیدم و نخوندم...کلماتی که استفاده میکنی...تعابیرت...تمثیلت...این تلمیحی که تو این نوشته آدم رو یه جا وسط یه بازه ی زمانی ۱۴۰۰ساله نگه میداره.....من با خوندن بعضی از پستها برای چند لحظه یا حتی چند دقیقه زبونم بند اومده...ولی با خوندن عاشقانه های تو رسما لال میشم!چون هیچ وقت یه همچین دریچه ی دیدی نداشتم و برام آشنا نیست...یعنی تکراری نیست...همیشه تو عاشقانه هات یه بار اول واسه من وجود داره...یه دید جدید...یه تجربه ی نو.....شاید واسه همینه که نمیتونم حسم رو توضیح بدم......

من معتقدم همه عاشقانه ها بی نظیرن...و این شعار نیست...عاشقانه اگه عاشقانه باشه ذاتا بی نظیره...چون هیچ عشقی مثل یکی دیگه نیست...فقط بیان آدماس که فرق داره...حالا یکی میتونه اونچیزی که تو دلشه رو بگه...یکی هم نمیتونه...
فکر میکنم تا صبح هم همینجوری تایپ کنم نتونم اصل حرفو بگم!...اصلا چکاریه وقتی یکی مثل حافظ در یک بیت کلش رو گفته آدم زیاده گویی کنه!...اصل حرف اینه که...
"یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است"...

الهه شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:35 http://khooneyedel.blogsky.com/

عاشقانه ی بی نظیرت جمله به جمله ش یه پسته...گفتم که نمیتونم ازش حرف بزنم....فقط با یه خط از پستت دلم کنده شد از جا...«دستمال قرمزهای شوهران قانونی»......یاد یه خانومی افتادم که یه خاطره ی وحشتناک رو برام تعریف کرد وقتی فقط ۱۵سالم بود....که اینجا جای گفتنش نیست....
تو نوشته ی دومت کلا دلی نموند برام که از جا کنده شه....حس میکنم دلم بخار شده.....
برای یکی از پستهای مهتاب نوشته بودم:«کوچه بن بست…عطر تند دود و فلفل…اشک و خون…تپشهای وحشی قلب…دری که باز شد تا پناه شود…دری که بسته ماند…خورشید داغ…دست و پای یخزده…ابر تیره..باران سرد…سینه ای که با نوازش گلوله گرم شد………»
بیشتر از این چیزی نمیگم...این بار چهارمه که بغضم میترکه......
خصوصیت رو هم چک کن

- ۱۵ سالگی سن مناسبی نیست برای از دستمالهای سرخ شنیدن...اصلا سن خوبی نیست...
- خیلی دلم میخواد اگه اذیت نمیشی برام تعریفش کنی...
- عاشورا غم نوشته زیباییه...تو نگفتی برای عاشورا نوشتیش...ولی من اینجوری خوندم...هر جا یک در بسته بمونه به روی یک حسین شک نکن همونجا کربلاست...

بهار(سلام تنهایی) شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:13 http://www.beee-choneh.blogfa.com

فقط می تونم بگم محشر نوشتی اقای همیشه ممنون ...

منم فقط میتونم بگم ممنون خانم سلام تنهایی!

مکث شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:23

حمید جان البته بد هم نبود...فضا داشت.... باید بشینم ازت بپرسم یه چیزهایی رو و بر اساس گفته های یونگ خوابت رو تعبیر کنم... جدی می گم ها... سلام..خوبی؟
می دونی اینکه خوابم و می بینی یعنی هنوز من و از یاد نبردی؟ می دونی چقدر خوشحالممممم؟ واقعا می دونی؟

- من کی گفتم بد بود!؟ گفتم عجیب بود...آره...حتما...بپرس...خیلی دوس دارم معنیشو بدونم...ممنون میشم کمکم عمه زری جان جان جان!...
- مگه میشه آدم زری رو دیده باشه و...نه...از یادت نبردم...خوشحالم که از یادت نبردم...
- خب تو که تا اینجا اومده بودی یه نظری انتقادی پیشنهادی فحشی چیزی درباره این پست میدادی دیگه!...
- سلام! خوبم!...

سیمین شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:12 http://rosoobha.blogsky.com/

شدیییییدن زیبا بود....
خدا کند که نفهمی...
لذت بردم ٬مرسی

ممنونم

سپیده شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:12 http://setaresepideashk.persianblog.ir

گاهی فقط باید سکوت کرد هیچ حرفی و هیچ تعریف و تمجیدی قدر و منزلت این حسی رو که از خوندن نوشته ات گرفتم رو نشون نمیده ... نمیدونم چی بگم محشر خیلی ابتدایی به نظر میرسه

خوش بحال محسن سرمایه های زیادی داره

- منم نمیدونم چی بگم که قد خوشحالیمو از اینکه اینهمه دوسش داشتی نشون بده
- خدا کنه اینطور باشه که تو میگی...

me شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:14

چرا وبلاگ قبلیت فیلتر شده ایا؟
من اگر تو این شبای امتحان وبلاگ تو رو نخونم چی کار کنم پس ؟

- محتوای مجرمانه داشته! (اینو من نمیگما! اونایی که قیلترش کردن میگن! )...
- بنظر خودت چیکار باید بکنی!؟...معمولا اونایی که امتحان دارن چیکار میکنن!؟

پاییز بلند یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود حمید

تو این درووووووووووووووووووووووووووووووووووووووودم همه چی هست...
چی بگم؟!

هیچی نگو...همین "درود" از سر ما هم زیادیه...دمت گرم

خدیجه زائر یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 http://480209.persianblog.ir





نه! شوخی کردم! درستش اینه :


مرسی...

علی یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:12 http://www.alirabiei.blogsky.com

پستتون علی بود

- مرسی علی جان...

- بچه ها وبلاگ علی رو خوندید؟...علی یه پسر سیزده ساله باهوش و مودبه که در جایی که من به دنیا اومدم (خرم دره از توابع شهرستان ابهر استان زنجان) زندگی میکنه...دو تا وبلاگ داره و توشون مطالبی که بنظرش جالب میاد رو مینویسه...به نظر من با توجه به اینکه خودش بزرگترین بچه خونه اس و در خانواده و دوستانش هیچکس تا حالا وبلاگ نداشته این کارش یه شروع جسورانه اس و خیلی خیلی خیلی ارزشمنده...حتما یه سر برید بخونید و اگه تونستید براش کامنت هم بذارید...مرسی...

آدرس وبلاگاش ایناس :

http://alirabiei.persianblog.ir/
http://alirabiei.blogsky.com/

آسمان وانیلی یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:30 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

از اینکه می نگاری خوشحالم.
زیاد خوشحالم حمید دوست داشتنی.
تو آب میخوری من مست میشوم یاداین نوشته سال پیشت افتادم که تا مدتها توی ذهنم بود و باهاش زندگی کردم.
چه تو بنویسی و چه ننویسی برا ما عزیز و دوست داشتنی هستی نوشته های تو توی تاریخ دل ما حک میشه برای همیشه.

- ما که الان آب شدیم رفتیم تو زمین آسمان وانیلی جان!...خیلی مخلصیم!...باعث افتخارمه که این نوشته هارو دوس داری
- اون پستو خودمم خیلی دوس داشتم...یادش بخیر...

زهره یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 20:05

سلام.خیلی قشنگ نوشته بودی ممنون .از این همه خوب دیدنت .شایا اره شاید یه روز همه این عاشورایی که میگی بچه های ما که نه بچه ادمای دیگه تو تاریخشون بخونن و...بگن عجب روز گاری بودا ..
امیدوارم حرفت واقعی باشه وواقعا باشی اونم ادامه دار .اما نمی گم با چه نوع نوشته ای ...هر طور حست میکشه ...
موفق وصبور ومحکم باشی ای برادر مهربون ...برای محسن منظورمه ها وگرنه من

- سلام علیکم!...از اینورا!؟..
- چرا بچه های ما نه؟...یعنی انقدر دیره؟...
- نه تو رو خدا! بیا بگو!...ملت عجب رویی دارنا!
- تو هم صبور و محکم و اینچیزا باشی خواهر مقدس!...خواهر رویا منظورمه ها! وگرنه من که عمرا تو رو بچشم خواهری نگاه کنم! (آیکون "بی حیا!" + آیکون "آخر الزمون!")...

زهره یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 20:09

واما ای گرگدن تنبلو وناراحت از جناب زهره خانم کم سر زن به داداش محبوب شما کامنت میگزارم که چرا وچگونه چنین نموده وچشمان این همه وبلاگ خون حرفه ای ...خودمو نمیگم که نگی لاف زنم ...اما بقیه که هستن ...خون کردی .بله میگفتم ای البالو باقلوا تپل مپل مهربون ...ای محسن ناراحت لطفا دست از غمو غصه دنیا برداشته وبه وبلاگت برگرد .با تشکر از طرف یه دل سوخته ...
لطفا از طریق دست خط منو شناسایی نکنید ودنبالم نگردید ...من بی گناهم

- به من چه!؟...برو تو وبلاگ خودش بگو!...
- "ای آلبالو باقلوا تپل مپل مهربون"!؟...جاااااااااانم!!؟؟ غریبی نکن! وقت کردی یه کم راحت باش تو رو خدا! (اگه با مریضاتم انقد مهربون بودی تا حالا همه شون خوب شده بودنا! )...

کرگدن یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 20:45

حمید باور می کنی تقدیم نامه شو الان دیدم ؟!
مرسی بچچه ... دنیا دنیا ممنون و مدیونتم .

- آره باور میکنم...فهمیدم اون شبی که کامنت قبلیارو گذاشته بودی حالت خوب نبوده...
- دنیا دنیا آرزو میکنم زود خوب شی و برگردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد