بیا جواب چنارهای خیابان ولیعصر را بده...

تقدیم نوشت : "زل میزنم به تو تو تو و دلم می خواهد با تو هم خانه باشم"...این پست رو تقدیم میکنم به بهاره که شش ماه پیش با خوندن این جمله از یکی از پستاش چشمام پر شد و براش دو خط اول این پست رو کامنت گذاشتم و همون موقع قول دادم یه روز یه شبیه عاشقانه بنویسم که با این دو خط شروع بشه...الوعده وفا... 

  -

*** 

 -

از میوه فروشی درمیاییم...میوه ها را از دستت میگیرم...یک آن دلم میخواهد جلوی اولین ماشین را بگیرم و بگویم "آقا دربست...میرویم خانه...میرویم خانه مان"...    

یا نه... دلم میخواست اسب داشتیم... و خانه مان جایی آخر خیابان ولیعصر بود... زیر آفتاب نیمه مست اردیبهشت و ابرهای سپید میتاختیم و مثل کارتونها خیابان ولیعصر یکدفعه میشد یک راه خاکی باریک که دو طرفش یک حاشیه شقایق بود و بعد گندم و دورترها گله های گوسفند... ساختمانهای جام جم یک مزرعه آفتابگردان میشد... سر میرداماد به مرد چوپان "اقر بخیر" میگفتیم و او از قوری کنار اجاق سنگی برایمان چای میریخت... و حوض میدان ونک چشمه میشد میان انبوه درخت سیب... اسبها را کنارش نگه میداشتیم و آب میخوردیم... با آب خنک جای مشت آن نامرد پای چشمت را ناز میکردم... الهی دستش بشکند... تو خوب میشدی و چشمهایت دیگر انقدر غم نداشت که من با دیدنشان هی بغضم بگیرد...

و آن برج بالای میدان ونک یک تپه ی سبز میشد... و مثلا من اولین بار تو را یک صبح آنجا دیده بودم که داشتی پای بید تبریزی آهنگ شاد آذری میخواندی و میرقصیدی... "گیلی گیلی تومانی بالام نای گولوم نای سکینه دای قیزی نای نای"... خیال است دیگر... در خیال هم تو شاد آواز خواندن بلدی... هم من آذری رقصیدن... کنار تپه می ایستادیم و بیاد آن صبح لبخند میزدیم و دوباره هی میکردیم... و تمام راه را میخندیدیم... تا آن کانکس پلیس سر عباس آباد که کلبه یک آسیابان پیر بود که تنها در جنگل زندگی میکرد و ما برای او توتون میاوردیم و او ما را دوست داشت و برایمان شیر تازه میاورد...و تقاطع تخت طاووس هیچ چراغ قرمز طولانی ای نبود و جای آن یک درخت بلند بود که دارکوب روی آن نوک میزد که یعنی "رد شوید به سلامت...چشمتان سبز"...و تخت طاووس یک رودخانه کم عمق بود که آرام با اسب از آن میگذشتیم...و نگه میداشتیم که ماهیها بروند...حق تقدم همیشه با ماهیهاست...و برای ماهی های توی آب که از کنار پای اسبهامان رد میشدند خرده نان میریختیم...

حیف...حیف که خانه شما همینجاست...چند کوچه پایینتر...تا سر کوچه با تو می آیم...تو میروی و من تمام خیابان ولیعصر را پیاده برمیگردم...و حالا دیگر همه چیز واقعیست...مثل همین بغض...مثل همین حسرت که "آقا دربست...میرویم خانه...میرویم خانه مان"...     

 - 

***

 -

این شعر حامد عسکری رو خیلی دوس دارم :  

 - 

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

  -

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

  -

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

  -

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

  -

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

  -

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

  -

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه" 

 - 

*** 

 -  

بازی نوشت : بازی زنگ نقاشی وبلاگ کیامهر رو از دست ندید... 

 - 

نظرات 93 + ارسال نظر
کرگدن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:33

از اون عاشقانه هایی بود که نویسنده ش مستحق
خیلی غلیظ (( لعنتی )) گفتنه ...

به عشق همین "لعنتی" گفتنای کرگدنه که اینارو اینجا مینویسم

کرگدن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:35

خیلی ناب بود ... از اونا که فقط تو بلدی ...
از اونا که آدم علیرغم اینکه تحسینش می کنه
ولی از ته تهای قلبش برای نویسنده ش نگران می مونه ...

بیخیال داداش...نگران نباش...خیلی وقته آب از سر ما گذشته...

کرگدن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:36

خلاصه هر چی که بود به شددت
مناسب احوالات ابری و لعنتی اینروزای ما بود ...

نوشته های لعنتی...برای احوالات لعنتی...برای روزها و آدمهای لعنتی...

کرگدن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:37

مطمئنم تا اینو بنویسی و تموم کنی خط به خط دهنت صاف شده بچچه ... و امان از این کلمه ها و جمله های دهن سرویس کن ...

جسارته ما پیش شما از عاشقانه گفتنامون بگیم استاد!

کرگدن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:38

می دونی که ؟
بهترین و پر آوازه ترین عاشقهای دوران
اونایی ان که بیشتر به فاک رفتن !

آره...میدونم!

کرگدن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:39

خوشبحال بهاره ...

خوشبحال من که تو اینو میگی...

کرگدن یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:39

خوشبحال عشق ...

سهبا یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:58 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

خوبه بعد داداش محسنتون اولین نفرم دیگه !
یعنی این نوشته صاحبش خود خود حمیده ! دیوانه این نوشته هاتونم حمیدخان ! تو عاشقانه نوشتن محشری بخدا ! هنوز صدای شب یلدا تو گوشمه ! مرسی حمید خان ! مرسی مرسی مرسی !
این شعر هم عالی بود !
آدمیزادست و عشق و دل به هرکاری زدن
آدم است و سیب خوردن ، آدم است و اشتباه !
بازم ممنون .

- سهبا خانوم ما که از خجالت آب شدیم شما انقد مارو تحویل گرفتی! دلتون عاشقه که عاشقانه های ناقابل بنده رو میپسنده
- اینم خوبه...ولی من عاشق بیت اولم...دیوانه کننده اس...
"با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه / عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه"...

بهاره یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:10 http://eternaldeath.blogfa.com

حالا چشمان من تر شد...چشمام باریدن گرفت از چیزی که تو نوشتی و از تصویری که باعث شد چشمامو ببندمو مو به موی چیزی رو که نوشتی توی مغزم به تصویر بکشم...حمید خیلی خوب بود.. خوش حالم یه شبیه عاشقانه نوشت من یه عاشقانه ناب خلق کرد...

- خوشحالم که خوشت اومده...
- باز هم ازت ممنونم...برای اون جمله رویایی که نمیدونم چرا از پستت حذفش کردی...و برای حضورت

گل گیسو یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:25 http://gol-gisoo.blogsky.com

یک عاشقانه ی آرام آرام . . .
محشر بود . . .
بغضم گرفت

لطف داری...

گل گیسو یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:34 http://gol-gisoo.blogsky.com

می دونی ...
الان بعد از دوباره خوندنش بغضم سنگینتر شد از تجسم کلمه به کلمه ی نوشتت
این یعنی قلم بشدت تاثیر گذار و بی نظیری داری

ممنونم

هیشکی! یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:52 http://hishkii.blogsky.com

سلام . خوبین تو رو خخدااا؟!

حالا هی ما رو با این عاشقانه هات بچُش باشه؟

- سلام! خوبیم بخخخخدا!
- خودتو قوی کن آباجی! چه معنی داره آدم با یه عاشقانه ناقابل چشته بشه!؟...

پرند یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:00 http://ghalamesabz2.wordpress.com



"تا آن کانکس پلیس سر عباس آباد که کلبه یک آسیابان پیر بود که تنها در جنگل زندگی میکرد و ما برای او توتون میاوردیم و او ما را دوست داشت و برایمان شیر تازه میاورد"

منظور داشتی یعنی؟! یا من چشمام تا‌به‌تا شده و مرض نکته‌بینی مورد‌دار پیدا کردم!
مشکوکم به خودم!
در هر حال یه جوری بود!
چه منظور داشته باشی چه نداشته باشی!
یه جور خوب البته!

نه...منظور خاصی نبود!...فقط اشاره ای بود به کانکس نیروی انتظامی مستقر در تقاطع ولیعصر-عباس آباد که از برکات اغتشاشات پارسال میباشد!

پرند یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:04 http://ghalamesabz2.wordpress.com

می‌گم... بیا و تلاش کن تو نوشته‌هات به جز سه نقطه و علامت تعجب از ویرگول هم استفاده کن!!
من هر چی تلاش کردم نتونستم این جمله رو بخونم:

"و آن برج بالای میدان ونک یک تپه سبز میشد"

این "تپه سبز" "تپه‌ی سبز" ه آیا؟!

اگر آره، این‌جوری تغییرش بدی فکر کنم بهتر باشه:

"و جای آن برج بالای میدان ونک یک تپه، سبز میشد."

- بنده خدا تو واقعا فکر کردی علت استفاده محدود از علائم نگارشی در این شاهکارها عدم آشنایی بنده با این مقولاته!؟...نخیر! هدفم اینه که دست مخاطب در نوع خوانش مطلب باز باشه! (آیکون "تو روح خالی بند!")...
- اصلاح شد!

مینا یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:13 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

خیلی قشنگ بوووود. با اینکه زیاد سر از ته پستای عاشقانه در نمیارم!‌ ولی اینو خیلی دوس داشتم.
حق تقدم همیشه با ماهی هاست.... wow!!!

متوجهم! شما کلا با مسائل لطیف حال نمیکنید!...دیگه ببخشید! ایشالا پست بعد با یه چیز اسلشر جبران میکنم!

میکائیل یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:17 http://sizdahname.wordpress.com

سلام
خوبی رفیقم ؟؟؟؟
ناب بود ....
یه ناب خالص مثل یه تیکه الماس تراش نخورده که همه وجوهش پیداست ..... مثل خودته ... خودت که هیچ جات ظرافت نداره ... خشن و زمخته ... پستی و بلندی داره ...
این ناب مال یک دستیشه ... مثل همون ماهی های تو رودخونه سر تخت طاووسه ...
مثل همون چائی که تو کلبه پیرمرد میخورید .....
مثل یکدستی گنمزارشه که وقتی از توش رد میشی هر کدوم به یه طرف میزن ....
مثل همون کبودی زیر چشمشه ... که لمس میکنی و درد میکشی ...
و گوشه چشمت اشکی میاد ...
اره پسر اینا نابن ... نابن چون از دلت میاد .. بدون خلط اضافه ...
بدون هیچ اضافه دیگری .....


- سلام...مخلصیم برادر میکائیل...هی...همچین! خوبیم!
- چند نفر هستن که همیشه چیزکی که نوشتم پیش حرفاشون کم میاره...خجالت میکشم که حرف من بالا باشه و اینا زیرش که یعنی مثلا اینا نظری هستن درباره این نوشته...بیتعارف اگه بخوام از این نوشته و این کامنت یکیشو انتخاب کنم اینو برمیدارم...بخدا اینا حیف میشن اینجا...

میکائیل یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:21 http://sizdahname.wordpress.com

عاشق این ذهن تبدارتم ...
وقتی که تب میکنه ... هذیانای شیرین میگه ...
یه حرفهائی که فقط مختص خودته ....

شعر رو هم دوست داشتم ....
آدمیزادست دیگر ....
همیشه در تمام یه اشتباه شیرینه .....
یه اشتباه بی پایان ...


- تب ما خیلی وقته خوابیده...اینا هذیون نیست...مست کردنه...شایدم مست نمایی کردنه..."مست نمایی" هم که میدونی...جرمه دیگه خب!...
- آره..."آدم ست و اشتباه"...

بهاره یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:25 http://eternaldeath.blogfa.com

علت حذفش...خصوصی نداری که برات توضیح بدم!

چرا ندارم!؟...در ستون سمت راست صفحه چهار انگشت پایینتر از تمثال مبارکمان روی گزینه "ارسال کامنت خصوصی" کلیک فرمایید!

مینا یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:33

یعنی چی شما با چیزای لطیف حال نمیکنید؟ روحیه ی من از سمباده لطیف تره. (یه چیز توو مایه های اره برقیه!)
دلت میاااااااااااد؟
(یادته پست قبلیت کامنت گذاشتم گفتم چرا دوست دوست الاغتو دوس دارم؟؟؟ بخاطر ((تظاهر)) به بی احساس بودنش!‌ گفتم مث خودمه!‌ شاید منم تظاهر میکنم. شاید انقدرام خشن نباشم... چه میدونم شایدم هستم!)

مزاح بود مینا بانو!...آاااااه خدای من!...کیست که نداند شما خدای لطافت و مهر و عاطفه و امیدید!؟ آاااااه!...کیست که نداند در سینه شما قلب یک پروانه میتپد!...آااااه خدای من! (آیکون "بلوتوس قهوه تلخ!")...

مونا یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:53 http://tanhayiha.persianblog.ir

لعنتی...
استادی تو کشتن آدم... قلبم کنده شد از جاش حمید...
مرسی که اینقدر معرکه نوشتی.. مرسیییییییییییی...

ممنونم

سیمین یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:09 http://rosoobha.blogsky.com/

اونوقت اونم توی دلش میگفت:
صد تا از این کبودی ها٬فدای یک بار دیدن تو...فدای یک بار ناز کشیدن تو...
چرا توی دلش؟؟!!
چون زن آذری احساسشو عریان نمیکنه٬مثل لباسشه...تو درتو و پوشیده...
مغروره...مثل همون درخت های تبریزی...

توی دلش میگفت ولی تو از چشماش میخوندی...حرف به حرف!
و بعد...
مستانه میرقصیدی...و او کودکانه میخندید...

فکر کنم فهمیدی که چقدر این پستت رو دوست داشتم...

"چون زن آذری احساسشو عریان نمیکنه٬مثل لباسشه...تو درتو و پوشیده...مغروره...مثل همون درخت های تبریزی"...
از وقتی این کامنتو گذاشتی بارها و بارها خوندمش...یه روح آذری اصیل توش هست...محشره...مرسی...

paizeeboland یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:06 http://www.paizeeboland.blogsky.com

BISHARAF, TO VAGPHEAN YE LANATIYE BISHARAFI, IN ASHEGHANEHAYE MOSAVARO TABKHIR KONANDE TARAVOSH ATRE TASVIR SHAFAFESH FAGHT AZ OHDEYE ZEHNE KHALAGHE TOYE LANATIYE BISHARAF BAR MIAD HAMID..
Kalame be kalame, khat be khat, ghadam be ghadme sedaye paye asbai ke kharaman ghadam az ghadam barmidashtan LANATI BODIO BISHARAF...

تقصیر من بود...باید بالاش مینوشتم خوندنش برای دیوونه ها ممنوعه...برای مستا...برای عاشقا...و برای پاییز بلند...

مهدی یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:05

یعنی اگه یه رابطه ی عینی و بی سرانجام باعثِ به اینجا رسیدنِ ذهن و قلم و خلاقیتت شده باشه من که به شدت از این بی سرانجامی استقبال میکنم!!! (آیکونِ عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!!) عالی بود حمید نازنین. خیلی خوب نوشتی پسر. بدو بیا بغل عمو!! (آیکونِ قزوین زدایی از نگرشها و روابط!!!!!).

- باهات موافق نیستم...نمیرزه...آدم دلش برای زندگی به سبک زنده ها تنگ میشه...
- (آیکون "سیمرغ بلورین برای بهترین پایان خنده دار برای یک کامنت جدی!")...

من و من یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:08

حمید من خجلم که از این همه عاشقانه ی ناب یه جمله برام زیادی چراغ زد
؛دوباره هی میکردیم...؛
من شرمنده م
و می خوام با بهاره قهر کنم که یه پست عاشقانه ی لعنتی بهش تقدیم شده و ما عاشقانه ی غیر لعنتی هم بهمون تقدیم نشده
اون دنیا باید جواب بدی به درگاه خدا که دوستی ۲۵ ساله ی ما رو به هم زدی!

یادمه در یکی از کامنتام نشان "منحرف ترین آدم روی کره زمین و سیاره های اطراف!" که یکی از دوستان بهم داده بود رو دو دستی به مینا تقدیم کردم! ضمن پوزش از حق خوری مسلمی که در حق شما شده بود از همینجا به زور از مینا میگیرم و میدمش به تو!

الهه یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:42 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام...
از ظهر تا حالا هی میام این پست رو میخونم...بغضمو قورت میدم...صفحه ی کامنت رو باز میکنم...مینویسم سلام...بغضم میشه اشک...صفحه تار میشه...صفحه رو میبندم...میرم که یه بار دیگه بیام...
هنوز هم نمیدونم چی باید برات بنویسم...قبلاً بهت گفتم که عاشقانه هات محشرن...نه؟آره گفتم...چی بگم که تکراری نباشه؟

- سلام الهه...
- شما هرچی بگی قشنگه...تکراری هم باشه قشنگه...
- دم شما گرم که انقد حس پای این ناقابل نوشته ها میذاری

الهه یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:57 http://khooneyedel.blogsky.com/

کاش اون تصاویر واقعی میشدن حمید...کاش از این سیر و سلوک عاشقونه پرت نمیشدیم بیرون...کاش میرسیدیم به خونه...به خونه مون....
خیابون ولیعصر 1 سال تموم از میدون ولیعصر تا تجریش مسیر رسیدن به عشق بود واسه من...دست گذاشتی رو همون خیابون...دست گذاشتی رو همون چنارا که تمام رویاهامو سپردم بهشون و از اونجا دل کندم...انگار منم از همون جاده گذشتم قبلا...من این پستت رو نخوندم حمید...دیدمش...تماشاش کردم...زندگیش کردم....رفتم تا آخرش...تپه ی نیاوران...تا کلبه ی بالای تپه...تا خونه...خونه مون...اما یکی دیگه جای من تو خونه بود........

خیلی ها با خیابون ولیعصر خاطره دارن...از این خیابون غریب که آخر این شهر بی در و پیکرو به اون بالا بالاهاش پیوند میزنه و پیاده روهای پهنش با اون چنارای قدیمی خوراک قدم زدن و عاشقی کردنه...خدا کنه از آسمون برای زندگیت هزار هزار خاطره خوب بباره تا خاطره تنهایی های خیابون ولیعصر بینشون گم شه...

الهه یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:04 http://khooneyedel.blogsky.com/

بگذریم....
تصویرسازیت فوق العاده بود....مرسی از شقایقهای کنار جاده....مرسی از مزرعه ی آفتابگردون...مرسی از انتخاب اردیبهشت....مرسی به خاطر شیر تازه...مرسی که حق تقدم رو به ماهیا دادی...مرسی واسه همه چی... خیلی وقت بود نفس کشیدن تو هیچ هوایی اینقدر لذت نداده بود بهم....مرررسی....
شعر حامد عسکری محشره...این بیت
"کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه"
الهام بخش این بیت از شعر آقا محسن بود....
"افتاده از چشمان یعقوبی تو یوسف
می گوید اصلن مرده بودم کاش توی چاه "
خیلی دوسش داشتم...مرسی

- و مرسی از تو که انقدر با دلت خوندی...
- چه یادته!...آره...همین بود...

من و من یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:28

حمید الان که یه نگاهی به کامنتا می ندازم احساس شرمم دو چندان شد. یعنی من چرا اینجوری شدم؟ فک کنم تو بیمارستان با بچه ی یه مواد فروش خرده پای خاک سفید عوضم کردن؟

نه اتفاقا!...خوب بود! فضا خیلی غم انگیز شده بود!...

مهتاب یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:31 http://tabemaah.wordpress.com

بهاره ... خوش به حالت !
حمید ... الهی دستت نشکنه که جای کلماتت تا همیشه روی دل می مونه , می مونه , می مونه !

این کار کلمه ها نیست مهتاب...کار دل توئه که از بس جنسش اصله رد کلمه رو سفیدی برفش میشینه...

مهتاب یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:36 http://tabemaah.wordpress.com

جواب چنارهای خیابان ولیعصر پیشکش ...
بیا جواب دل ما رو بده حمید ...
بیا جواب بده ...

اینجور وقتا سکوته که جای جوابو میگیره...یه سکوت از جنس سکوت چنارای غمگین ولیعصر...

مهتاب یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:37 http://tabemaah.wordpress.com

حمید ...
من اشتباه کردم !
به دوست الاغت بگو حلالم کنه , به جا نیاوردمش !

مهتاب یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:58 http://tabemaah.wordpress.com

اینی که بالا گفتم رو شاید یه کم بد گفتم ! برداشت اشتباه نکنی !
برای گرفتن منظورم ر.ک به دیالوگ های بین خودمون !

متوجه شدم...اینو میگی دیگه :
"دوست الاغ رویایی ...
یعنی هستن از اینا هنوز ؟
که تو زرد از آب درنیان ؟
که دفترشون کپی نباشه ؟
که چند تا دفتر نداشته باشن ؟
که یه ساعت رو کش بدن به چند صفحه و چند ساعت رو به یه عمر ؟"...

پاییز بلند دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:20 http://www.paizeeboland.blogsky.com

و من این موقع هم همچنان سر مواظعم که تو یه لعنتیه تقدیس شده ی بی شرفی پافشاری میکنم
.
.
.
.
از خوندن این پست سیر نمیشم لعنتیه بی شرف ف ف ف ف ف ف ف ف ف

- پافشاریتو بخورم!
- مرسی محسن

کرگدن دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:22

شنیده بودم کسی که خرسای قطبی باهاش آره و اینا
کمی تا قسمتی میزنه بالا !
ولی دیگه نه تا این حد که
ف هاشو انقد کشششششش بده !!

احتمالا علاوه بر سفر در مکان(!) سفر در زمان هم کرده و یه چاق سلامتی هم با ماموتها داشته!

عاطی دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:58 http://parvaze67.blogfa.com

چی بگم دربرابر این نوشته که از عصر تا حالا داره با دلم بازی میکنه ؟
بعد از خوندنش دلم به حال خودم سوخت ، خیلی گریه کردم خیلی . محشر بود بینهایت . مرسی حمید خان مرسی .

- "دلم به حال خودم سوخت"...پس تو هم با این خیابون پیر خاطره داری...
- ممنونم

رعنا دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:19

بچه من از دست تو چه کنم
بعد چند روز تو هپروت سیر کردن امروز میخواستم دختر خوبی باشم میخواستم منطقی باشم قرار بود دو دو تام بشه چار تا
ولی مگه تو گذاشتی
از روی متنت و این جمله" زل میزنم به تو تو تو و دلم می خواهد با تو هم خانه باشم"
باید هزار بار بنویسم امروز

به پاییز بلند هم گفتم...باید بالاش مینوشتم که خوندنش برای دلهای خون-اشکی ممنوعه...ولی تو رو حرفت وایسا...منطقی باش تا دو دو تات بشه چهارتا...

حمیده دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 http://www.skamalkhani.blogfa.com

هیچ می دونی خیلی ناز توصیف می کنی ؟
واقعا به نظر خودت اگر الان یک مرتبه این حال و هوای که توصیف کردی اتفاق بیفته زندگی برات سخت نمی شه . ؟؟
ما دیگه عادت کرده ایم به این غیل و غال و هیاهو .

خب اینم حرفیه...قبول دارم که بعضی چیزا در رویا و خیال قشنگترن...

هیشکی! دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 http://hishkii.blogsky.com

چه جالب خواب دیدی من خواهر عباسم؟!

خب من خواهر همه تونم نیستم؟!

"- خودتو قوی کن آباجی! "

پس شومام مجوز دادی من خواهرت باشم؟
زین پس شوومام داداشی حمیدما می باشین.

- آره بخدا! خواب دیدم با عباس خواهر برادرید...تو خواب میدونستم که هیشکی هستی ولی از این خواهر برادر بودنتون تعجب نمیکردم...
- باعث افتخار ماست

[ بدون نام ] دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:13

چرا نمیتونم کامنت بذارم؟

متوجه نشدم محبوبه بانو!...یعنی بخش کامنتهای بلاگ اسکای دچار مشکل شده یا شما کامنتتون نمیاد!؟

محبوبه دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:24

خانه مان ، همان که روز اول از من پرسیدی دوست دارم روی زنگش اسم من باشد یا تو و من با تمام وجود گفتم : تو...

- برای خودته نه؟...از جمله بندیش اینطور حدس زدم...ادامه هم داره؟...
- هرچی که هست محشره...عاشقانه یعنی این...خیلی چسبید...مرسی...

نیمه جدی دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 http://nimejedi.blogsky.com

خانه مان.....
راستش ترجیح میدم به احترام این دلنوشته ی عاشقانه سکوت کنم...
دست مریزاد...

مرسی

می نو دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:43 http://minoo6.persianblog.ir

توی این روزا فقط همین عاشقانه ی تلخ رو کم داشتم تا زار زار بزنم زیر گریه.....اینقدر گریه کنم تا چشمه ی ونک سر ریز بشه و اسبات سیراب....تپه ی بالای میدون ونک سبز تر بشه و آسیاب آسیابونت همیشه به چرخ باشه................حمید..................چرا گریه مو دراوردی......

اگه قراره این آسیاب به اشک بچرخه میخوام هزار سال...
من گریه تو درنیاوردم می نو...خودت دلت هوای گریه کرده بود...

مامانگار دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:52

...یه مدیتیشن بود..یه مراقبه ناب !..
..ازاونایی که باید چشمهارو بست و رفت تو فضا و طبیعتش...
...خیلی منظره های محشررری رو توصیف کردی...دقیق و حس شدنی !!...
مررررسی..مررررسی

خوشحالم که همچین حسی بهتون داده مامانگار جان

کرگدن دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:40

خصوصی دارید قربان !

خودمان میدانیم! تو لازم نیست به ما بگویی چی داریم چی نداریم!

مجتبی دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:51

سلام حاج حمید اقر بخیر
مرسی از این همه قشنگی اونم یه جا
آفتابگردان ، توتون ، شیر تازه راست راستی باید هی کنیم این روح خاک گرفتمون رو باید بریم سرتپه ، سر رود بریم جنگل باید شاد بود و شاد کرد باید بریم خونه اونم خونه خودمون

روحت شاد که روحم رو شاد کردی

- سلام آ سِد مجتبی!...
- "باید هی کنیم این روح خاک گرفتمون رو باید بریم سرتپه"...چقد قشنگ گفتی...دمت گرم

سیمین دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:15

خییییییلی قشنگه...
ساقول ...مین دنه!!!
بازم میامو میخونمش...

- ساقولاسیز...میلیان دنه!...
- قدمیز گز اوسته

A ز R ه H ر A اZ دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:48 http://www.zafa.blogsky.com

فک می کردم کسایی که قه ی ظنزشون بالاست احساسی نیستند الان عکسش ثابت شد!!!ای کاش ...

ممنونم

سیمین دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:08 http://rosoobha.blogsky.com/

چنارها را بیخیال...
بیا جواب این کامنتها را بده...

چشم!...دیروز تو شرکت سرم کمی شلوغ بود نشد...از درگاهتان عفو و مغفرت خواستاریم!

تیراژه دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:47 http://www.teerajeh.persianblog.ir

یک انیمیشن عالی بود
صور خیال به این میگن!

- انیمیشن!؟
- بابا زبان فاخر!

دکولته بانو سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:07

تو...تو...تو...
من...هیچی...من...لال...

دشمنت لال...تو صدا...تو آواز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد