ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود...

قبل نوشت : ببخشید که این چند وقته نتونستم برای عرض سلام خدمت برسم...از یه شعبه خلوت شرکت به شعبه اصلی منتقل شدم...هم کارم کمی بیشتر شده و هم چون هنوز به محیط جدید و همکاران جدید عادت نکردم کمی به هم ریخته ام...برای تعطیلات عید و استراحت مطلق و تا لنگ ظهر خوابیدن و خلاص شدن از ترافیک و رفت و آمد و سگدو زدن برای هیچ لحظه شماری میکنم...   

-

 ***

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم... 

-

سر اولین چهارراه گیرش میفتم...دختر بچه اس...نهایتا هشت نه ساله..."عمو یه دونه بخر"...میگم "لازم ندارم"...میگه "چرا! همه فال لازم دارن!"...میگم "من لازم ندارم"...شروع میکنه به گفتن این جمله های تکراری که معمولا جواب میده! "جون خانومت یه دونه بخر!"...همینجوری که دارم قدم میزنم میگم "من خانوم ندارم"...چند لحظه وایمیسه بعد دوباره دنبالم راه میفته! "خب جون دوس دخترت یه دونه بخر!"...میگم "من دوس دختر ندارم"...ول نمیکنه "خب جون اونی که دوسش داری یه دونه بخر!"...میگم "من کسی رو دوس ندارم"...پیش خودم فکر میکنم خب به این چه ربطی داره که من چی دارم چی ندارم...این بنده خدا فقط میخواد فالشو بفروشه...تو همین فکرام که بلند داد میزنه "خب یه دونه بخر دیگه!"...برمیگردم نگاش میکنم...نمیدونم چرا ولی انگار که کار بدی کرده باشم هول میشم!...با دستپاچگی میگم "خب چنده؟"...با کلافگی میگه "هرچی دادی!"...هزار تومن میدم و یه فال میگیرم...به فال اعتقاد ندارم...دو دلم بازش کنم یا نه...باز میکنم... 

-

از کل غزل فقط همین یادم مونده که... 

"ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش"... 

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم...  

-

نظرات 118 + ارسال نظر
مینا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:58

سلام !
ببین چه دختر گلی شدم!‌

اون رژ گونه ات رو هم کمی کمرنگتر کنی دیگه حله!...آ قربون تو دختر گلم بشم من! (آیکون "به چشم خواهری خان داداشی!" )...

مینا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:05 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

وای چقد سیریشن بعضی از این فال فروشا !‌ من معمولا پولشو میدم ولی فال یا مخصوصا دعا هاشونو نمیخرم.

ـ حالا تعبیر فالت چی میشه؟ میخوای برات تعبیر کنم؟
میگه:
این همه توو این شهر به قول خودت سگ دو زدی و هیچی نشد و به نتیجه ای نرسیدی. لباساتو درار شاید یه کاری برات کردیم!‌

- چه باحال! خصوصی بذار کدوم محلی بیایم فال بفروشیم!
- شما که خودت استادی و ما رو حرف شما حرف نمیزنیم ولی در اینجا شاعر گفته "بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش" نگفته که "پایین کشید باید از این ورطه رخت خویش!"...
- باز یه کم به روت خندیدم سریع ذوق کردی! (آیکون "برداشتن کمربندی که در چوب لباسی کامنتای پست قبل جا گذاشته بودم!")...

کرگدن چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:07

توی آپدیتی های بلاگ اسکای مچتو گرفتم ...
ولله که شهر بی تو مرا ...
والله که تو شهر مرا ...
دنیای مرا ...

به قول شهریار...
"شهر من و یار من در بحر نمی گنجد
این یار رها باید وان شهر خراب اولی"...

پرند چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:33 http://ghalamesabz2.wordpress.com

از بس که دست می​گزم و آه می​کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

- آره...
- مهتاب که زیر بار نمیره! تو حرف گوش کن باش و بیا یه جا دیگه بنویس!

گل گیسو چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:57 http://gol-gisoo.blogsky.com

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست...

سلام
امیدوارم تعطیلات عید از این حال و هوا بیرون بیارتتون
و خب تا اون موقع خودتون هم تلاش کنید دیگه...

من که هروقت فال میگیرم اون قسمت پایینش که تعبیره نوشته از خدا دور شدی!!!
باور کن ۸۰٪ مواقع اینو نوشته!
(آیکون کسی که از خدا دوره و در جستجوی راههای رسیدن به خداست) + (آیکون کسی که شب تا صبح سر از سجده برنمیداره تا به خداا نزدیک بشه)

- سلام گل گیسو خانم مترجم السلطنه!
- خب دور شدی دیگه!...تابلوئه!...جای قرآن و مفاتیح به بچه مسلمونا زبان اجنبی یاد نمیدی که میدی!...ساز نمیزنی که میزنی!...نزدیک شو خب یه کم! (آیکون "یک عدد آدم نسبتا نزدیک!")...

مینا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:15

استاد ! بنده عرض کردم لباساتو درار. نگفتم دور از جون شلوارتو درار که! فقط شلوارو پایین میکشن. ولی در کل مجموعه ی لباس ها را بیرون میکشند از تن!
ــ ای بابا خان داداش بیرون مکش اون کمر بندتو دیگه!
خشن.
یه اسلیو باید برات جور کنم بلکه دس از سر من فلک زده برداری! (واسه کتک زدنشا !)

- خاک بر سرم!...لباسی که رفته باشه در بدن و لازم باشه از تن کشیده بشه بیرون که از شلوار هم بدتره!
- مجددا خاک بر سرم!...اسلیو چیه!؟ منو چه به این مسائل غیراخلاقی! این یه تنبیه جهت انسان سازیه! (آیکون "آره جون عمه ات!")...

من و من چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:55

چه خوب پول میدیا ۱۰۰۰ تومن! آخ جووون
میشه از منم یه فال بخری بی زحمت؟
اصلن دستت بده تا فالت ببینوم:-))

دیگه چی!؟...یهو بگو "تو چشام نگاه کن و دستتو بذار تو دستم! غمو رو سیاه کن و دستتو بذار تو دستم!" واللا! (آیکون "جوانیهای شماعی زاده!")...

نیمه جدی چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:55 http://nimejedi.blogsky.com

من که هر چی تلاش کردم برم یه قدمی بزنم نشد که نشد...انگار چسبیدم به این صندلی.



ازبس حواسم پرته عدد پایینی رو همش داخل متن وارد می کنم!

- چه بهتر!...اونایی که رفتن قدم بزنن هم مثل چی پشیمونن!...
- نگران نباش! خیلی خطرناک نیست!...از علائم جنون وبلاگیه! (آیکون "تجربه!")...

دندانپزشک فهیم چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:38 http://ddsfahim.blogsky.com

می دونی که تفسیرش یعنی اینکه باید مهاجرت کنی.بر آمریکا و این مدل کشورهای استعمارگر.

نه برادر من! بنده از اوناش نیستم! عمرا فرار مغزها کنم! (آیکون "نه جان من! بیا بکن!")...

سیمین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:50

چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن؟
سردی برف شبانگاهان را
که پر افشانده به دشت و دامن؟(شفیعی کدکنی)

همینم بسه...همین نفس...
همین اراده آب کردن برفا...همین بی چشمداشت بهار خواستن...

سیمین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:51

راستی مرسی

نینا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:44 http://taleghani.persianblog.ir/

والا فالی بر وفق دلت اومده

تا منظورت از "وفق دل" چی باشه...

کاتیا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:54 http://oldgirl.blogfa.com

دقیقا عنوانی که انتخاب کردی اصلش بود...
یعنی کل پستت رو که میخوندیم
به همون نتیجه ی عنوان میرسیم..

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود
آوارگی کوی و بیابانم آرزوست...

به نظر من عنوان نصف نوشته اس...خوشحالم که به نظرت مناسب اومده

کاتیا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:56 http://oldgirl.blogfa.com

خسته نباشی....
کاش ما هم یک ذره سرمون شلوغ بود...
آرزوشو داریم به خدا...
این شعبه تون استخدام نمیکنن...
[:آیکون فرصت طلب جویای کار:]

نه واللا! خود ما رو هم دارن میریزن بیرون! (آیکون "نارضایتی صوری جهت زیاد نشدن دست!")...

الهه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:13 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام...
ایشالا که سریع به این محیط جدید هم عادت میکنی و روزهای قشنگی رو میگذرونی با آدمهای جدید...عید هم نزدیکه...اون چند روز بخور و بخواب هم میگذره و تموم میشه...پس زیاد واسش لحظه شماری نکن...داریم پیمونه ی عمرمون رو پر میکنیم.....

- سلام بر الهه امیدبخش!
- در راستای این سلامی که در بالا عرض کردم وقت کردی یه کم ضدحال هم بزن! آخه این چه طرز دلداری دادن به یه کارمند خسته ی منتظر تعطیلاته!؟

الهه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:23 http://khooneyedel.blogsky.com/

انگار همه ی دختر پسرهای فالفروش قسم های مشترکی دارن...جون شوهرت...جون زنت...جون دوست پسرت...جون دوست دخترت...جون عشقت...جونِ......
جوابهات رو که خوندم انگار خودم بودم که داشتم به اون دخترک جواب میدادم....منم همینجوری نداشته هام رو به رخ اون دختر و خودم میکشیدم و آخر تسلیم میشدم....
جدیدا با همون قسم اول تسلیم میشم و دیگه "ندارم ندارم" نمیکنم!اون تلخ میخنده و با لحن بچگونه ش میگه خوش به حال شوهرت...و میگه به پای هم پیر شین شاید بدون اینکه معنی این جمله رو بدونه.....منم تلخ میخندم میگم مرسی...نه من از دل اون خبر دارم نه اون از دل من...از هم جدا میشیم و من خیالم راحته که حداقل امشب رو کتک نمیخوره.....

- آره دیگه...واسه ما ملت احساساتی بهترین شیوه تحت تاثیر قرار دادن همینه!...باور کن اگه یکی از مسئولان آژانس انرژی اتمی هم فارسی بلد بود با یه "جون دوس دخترت غنی سازی رو بیخیال شو!" سر و ته قضیه رو هم میاورد!...
- گمون نکنم یه فال بیشتر یا کمتر توفیری در حال اون بچه داشته باشه...اگه قرار باشه کتک بخوره میخوره...

الهه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:30 http://khooneyedel.blogsky.com/

حافظ...حافظ.....
این فال یه بار برای من هم اومده....تو بدترین روزهایی که داشتم...اگر خودت از این ورطه رختت رو بیرون نکشی رختت رو واست بیرون میکشن!اون موقع که این فال اومد برام حس کردم حافظ هم جوابم کرده!یعنی گفت دیگه امیدی نیست!انگار بهم گفت برو جوون...برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.....
خودمون هم نخوایم فکر بکنیم فکره میاد ما رو....!

بیت عجیبیه...یه جور بیم و امید توامان داره...

زهره چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:37

سلام.ای بابا تو که اخرش خریدی ...این چه کاری بود کردی اخه ؟؟
حالا اخرش برای زنت فال گرفتی یا برای دوست دخترت یا اونایی که اصلا دوستشون نداشتی یا اونایی که نمی خوای بعدا دوستشون داشته باشی یا ...یا ...وای فرمون دوست داشتنم خراب شده ...
به اینا نباید جواب بدی ...من راهشو بلدم ..البته نمی گم که اونا ادمای بدی هستن ولی کلا از کارشون خوشم نمیاد منو یاد این میندازه که چقدر کم به فکر اطرافیانمم و...اه گفتنشم ناراحتم میکنه ...

- سلام زهره خانم عزیز!
- چه بهتر! دوس داشتن بی فرمونش بیشتر میچسبه!...فرمون ایمانت خراب نشه خواهر!...
- "البته نمی گم که اونا آدمای بدی هستن!"...نه جان من بیا بگو!...اصلا با این نظریاتت تو چرا اینجا موندی!؟ برو یونیسف قسمت "کودکان کار" مشغول شو!
- آخر کامنتتو نفهمیدم...ممنون میشم توضیح بدی...

کرگدن چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:37

(( خودمون هم نخوایم فکر بکنیم فکره میاد ما رو....! ))
جانننننن ؟؟؟!!!!!
بزن زنگو !
بابا الهه بانو !!
بابا خلاف سنگین !!!

حالا ببین با این حرفات میتونی همین یه نفری هم که با بدبختی نرمش کردم آوردیم تو جبهه خودمون بپرونی!؟

فلوت زن چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:10 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام.
همیشه دلم می سوزه برای این بچه ها !! همیشه دیدنشون تا ساعت ها ذهنم رو مشغول می کنه ! کاش اینجوری دنبال آدم راه نیافتن ! کاش اینجوری قسم ندن !
کاش اصلاً مجبور نبودن که دنبال این و اون راه بیافتن و التماس کنن !منم امروز بعد چند روز رفتم بیرون و یه مسیر طولانی رو قدم زدم ، شهرو تماشا کردم ، مردمو ، بچه هارو ، .... ! دلم هوای همشونو کرده بود ، هوای چراغای روشن شهر ، ماشینها ، رفت و آمدا و شلوغیا ، همهمه و سر وصدا ، ... . خنده داره که دلم هوای این چیزا رو کرده بود ! نه ؟ ولی هر از گاهی همینطور می شم ! می رم به این امید که دلم یه کم باز شه ، باز نمی شه ولی یه کم آروم می شم .

- سلام خواهرم! خوش آمدید! تفضلو!...
- نه خنده دار نیست...درسته که این کارتو نمیفهمم و خودم از شهر و شلوغی و آدما و نور و صدای بوق ماشینا و همهمه اش بیزارم و بهم استرس میده ولی به هر حال خنده دار نیست...

الهه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:13 http://khooneyedel.blogsky.com/

کرگدن جان این روزا به شدت دارم تجربه ش میکنم آخه!
یعنی شما فکر میکردین من بچه مثبتم؟اسم اون باشگاه رو کی سه سوت گرفت؟

به کرگدن! :
تو واقعا فکر میکنی الهه بچه مثبته!؟ تو هم گول اون پستا و کامنتای لطیف و ظریفشو خوردی!؟..گوشتو بیار جلو! (آیکون "شایعه سازی بدون ترس از خدا و روز قیامت و غیره!")...

مسی ته تغاری چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:52 http://masitahtaghari.blogsky.com/

واسه چی میری ولگردی که از این اتفاقا بیفته برات؟

اسمش قدم زدنه عزیزم نه ولگردی!...ولگردی چیه!؟ آدم یاد داستان "سگ ولگرد" هدایت میفته!

عاطی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:12 http://parvaze67.blogfa.com

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

غزل عجیبیه...انگار حضرت حافظ موقع سرودنش حالش خیلی خوب نبوده!...یه بیتش آخر ناامیدیه! اونیکی امید میده! یکیش اسلشره! آخرشم که دلداری میده که "حالا بیخیال!" و غزل به خوبی و خوشی تموم میشه!...

فرشته پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:16 http://feritalkative.blogfa.com/

اه انقد بدم میاد از اونایی که تو خیابون خلوت ادمو خراب میکنن !
عجب چیزی حافظ واستون روو کرده

اونایی که تو خیابون ِ خلوت آدمو خراب میکنن!؟...واللا کسی منو خراب نکرده! قضیه فقط یه فال ساده بود!

پرند پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 http://ghalamesabz2.wordpress.com

با خوندن این پستت یه چیزی اومد تو ذهنم که چون ربطی به حرف اصلی این پستت نداشت همون موقع ننوشتم!
نمی‌دونم چرا الآن دارم می‌نویسم... خوب یادم اومده دیگه!
یعنی فقط الآن نیست که به یادم میاد، کلاً هر از گاهی یه سیخونکی به ذهنم می‌زنه و یه جوری می‌شم که این پست تو هم یکی از اون گاه‌ها بود...
من کلاً از این اداهای انسان‌دوستانه و خَیرانه ندارم! از این بچه‌ها هم چیزی نمی‌گیرم معمولاً مگه این‌که ازشون خوشم بیاد یا یه چیز خاصی تو نگاهشون باشه که منو جذب کنه و نتونم بی‌محلی کنم بهشون...
یه بار اسفند پارسال بود، غروب شده بود دیگه و هوا تاریک بود... داشتم با عجله از ونک رد می‌شدم که همین‌طوری که داشتم می‌رفتم دیدم یه پسربچه‌ی شاید 6-7 ساله، ولی قدش خیلی کوتاه بود و جوجه بود، کیسه‌ی دستمالش رو می‌گرفت سمت آدم‌ها و فقط یک کلمه می‌گفت "دستمال؟" و بلافاصله می‌رفت سراغ بعدی و این پروسه‌ی کوتاه رو هی تکرار می‌کرد تا رسید به من و همین کلمه رو گفت و رفت و تا من به خودم بیام دور شد!
انقدر یه جوری شدم از این معصومیت و مدل متفاوتش که خودم رفتم دنبالش تا ازش بخرم...
ولی هنوزم عذاب وجدان دارم که چرا بیشتر ازش نخریدم... آخه اون پولی که بابت دستمالا خواست خیلی کم بود...
تمام راه رو هم با بغض برگشتم خونه...
مثل دیوونه‌ها...
حالا این کامنتو خوندی باز دوباره قاطی نکنی!
آدم می‌ترسه برات کامنت بذاره دیگه!

- راحت باش! من کامنتای بی ربط تو رو بیشتر دوس دارم! (آیکون "این الان تعریف بود دیگه!؟")...
- بعضی خاطره ها هست که وقتی آدم تعریفشون میکنه خیلی خاص به نظر نمیان...چیزایی هستن که ظاهرا بارها دیدیمشون...چیزایی که آدم باید در اون لحظه بوده باشه تا بتونه بفهمدشون...
- دیوونه!...

پرند پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 http://ghalamesabz2.wordpress.com

در مورد تغییر وبلاگ هم...
فعلاً که نوشتنم نمیاد...
ولی به قول مهتاب ایرانی‌ها دیگه کم‌کم باید یاد بگیرن که بدون فیل‌شکن نمی‌شه زندگی کرد!
من واقعاً نمی‌فهمم چرا همه با وبلاگ ما مشکل دارن!
پس ما خودمون چطوری بازش می‌کنیم آخه؟
ملت فیس‌بوک به اون عظمت رو باز می‌کنن از پس یه ووردپرس پیزوری بر نمیان!!!
جل‌الخالق!
ضمن این‌که من واقعاً نمی‌تونم به سرویس‌دهنده‌های داخلی تغییر مکان بدم!
حس امنیت ندارم!
اگر این کارو بکنم دیگه نمی‌تونم مثل قبل بنویسم!
مثلاً اگر تو سرویس‌دهنده‌های داخلی بودم اون پست "صادرات" رو که حالا تو دروغکی یا راستکی اونقدر ازش تعریف کردی هیچ‌وقت نمی‌نوشتم!

- واللا من چند بار قبل از این که وضعیت وی پی ان اینجوری درب و داغون بشه با وی پی ان وبلاگ تو و مهتاب اومد ولی نتونستم کامنت بذارم...چندبار در روزهای مختلف هم تست کردم...ولی در کل این حرفتو قبول دارم که اونی که ۲۴ ساعت در فیس بوکه نمیتونه بهونه بیاره که نمیتونم وبلاگتونو بخونم و این حرفا...ولی باور کن یه عده مثل من هم هستن که دلشون میخواد وبلاگهای قیلتر شده رو بخونن ولی نمیتونن...مثلا در شرکت ما استفاده از وی پی ان ممنوعه...خیلی های دیگه هم از محل کارشون نت میان...تصور کن مثلا یکی در وزارت کشور یا سازمان حج و اوقاف کار میکنه و بخواد اسم فیل شکن بیاره! خب همونجا خشک خشک اذیتش میکنن دیگه!...
- و اما حرف مهتاب که گفته "ایرانی‌ها دیگه کم‌کم باید یاد بگیرن که بدون فیل‌شکن نمی‌شه زندگی کرد"...قبول...ولی این دلیل نمیشه که خودمون کارایی که میتونیم بدون اون انجام بدیم رو هم وابسته اش کنیم...مثل این میمونه که الان من برم در ووردپرس یه وبلاگ با آدرس abrechandzelee.worpress بزنم و بگم "خب ایرانیها باید کم کم یاد بگیرن دیگه! اصلا من حال کردم فرهنگ سازی رو از همینجا شروع کنم!"...یه حساب دو دو تا چهارتاس...یا میخواید وبلاگتون خونده بشه یا نمیخواید...اگه نمیخواید که هیچی خب کلا تعریفمون از وبلاگ با هم فرق داره و باید اول درباره اون حرف بزنیم!...ولی اگه میخواید وبلاگتون خونده بشه خب چاره ای جز این نیست که جایی وبلاگ بسازید که عموم کسانی که وبلاگ میخونن بتونن بی دردسر بهش دسترسی داشته باشن...
- و "حس امنیت"...باور کن اینجوری که فکر میکنی هم نیست...مطمئنم در اون مثالی که زدی هیچ تفاوتی بین وورد پرس با مثلا این بلاگ اسکای نیست...اینو بهت قول میدم...اتفاقا روی وبلاگهایی که از سرویس دهنده های خارجی استفاده میکنن این حساسیتها بیشتره...
- ولی با تمام این حرفا به هرحال صلاح ملک خویش خسروان دانند و این صحبتا! اما ما خوشحالتر میشیم که دوباره شمارو در یه جایی که نیاز به آزرده شدن دهان برای خوندنش نیست زیارت کنیم!...

پرند پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 http://ghalamesabz2.wordpress.com

چقدر حرف زدم!
خیلی وقت بود این‌جا انقدر حرف نزده بودم!!

پس "چقد" ندیدی! بالارو سیاحت کن!...

عاطی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 http://parvaze67.blogfa.com

حالا بذار بعد خاطره غمگین پرند منم یکی بگم :
یه روز دم ظهر داشتم میرفتم دانشگاه . یادم نیست چرا ولی خیلی کوک بودم . آسمونم صاف و آبی هوام باحال . دیگه هیچی . جونم برات بگه که سر چهارراه منتظر تاکسی بودم که یه پسر ۶-۷ ساله جعبه آدامس بدست اومد جلو . اونم چی ؟ آدامس با طعم توت فرنگی که من چشم ندارم ببینمش . خیلی گیر ندادا ولی گفتم که بدجور سرحال بودم . گفتم چند ؟ گفت ۲ تا ۵۰۰ . منم ۲ تا ازش گرفتم و سوار تاکسی شدم . چون ترافیک بود تاکسی یکم جلوتر از دانشگاه پیادم کرد . داشتم میرفتم سمت دانشگاه که یکی ازین گیر بده هاشون اونم از نوع سه پیچ خورد به پستم انقدر گفت که گفتم خیلی خب یکی بده . یکی داد منم یه پونصدی دادم بهش منتظر تا بقیه اشو بده دیدم داره میره گفتم داداش بقیه اش . گفت خب پونصده دیگه . انقد خنده ام گرفته بود که نگو بهش میگم تورم ازین چهارراه تا اون چهارراه فرق می کنه ؟ همین چهارراه قبلی از رفیقت خریدم ۲ تا ۵۰۰ ؟ ولی کو آدامس فروش ؟؟؟؟؟؟؟؟
هم حرصم گرفته بود هم جلو خنده ام رو نمی تونستم بگیرم . از حرص همونجا یه بسته اشو باز کردم و ریختم تو دهنم تا یادم بمونه دیگه از حال خوشم سواستفاده نکنم .
امیدوارم یخ نبوده باشه .
امیدوارم زودتر به محیط جدید هم عادت کنی و تعطیلات عید ارزش اینهمه لحظه شماری رو داشته باشه و برا چند روز هم که شده همونی بشه که میخواین .
شبتون خوش .

- از وقتی خوندن کامنتای این پستو شروع کردم نارضایتی شغلیم به طرز بی سابقه ای افزایش پیدا کرده! واللا مایی که صبح تا شب داریم "نسبتا" جون میکنیم انقدر درنمیاریم! ایشالا شنبه استعفا میدم میرم سر چهارراه! روزی چهار تا هم مشتری مثل تو و مینا به پستم بخوره بسه!
- مرسی

عاطی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:06

اصلن مگه میشه به هیچی فکر نکرد ؟ حتی وقتی به هیچی فکر نمی کنی باز داری به "هیچی" فکر می کنی .

ولی قدم زدنم خوبه برا فکر کردنا به شرطی که خیلی تو فکرات غرق نشی که یه بلایی سرت بیاد .

- اووووم...جمله قشنگی بود ولی یه نموره شعاری بود...جسارتا البته!...
- منکه بخاطر فوبیایی که از ماشینا دارم موقع قدم زدن در خیابون اصلا نمیتونم رو فکرام مترمکز بشم...خوشبختانه!...

مهدی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:33

1- نبینم تنها و پَکَر باشی... درست میشه حمید جون! (آیکونِ به هم خوردنِ همزمانِ حالِ کامنتگذار و کامنتخوان از کلیشه ای و حرص درآر بودنِ این جمله!!).
2- در موردِ "ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش" مشکلی وجود نداره ولی مصرع دوم شعر رو با توجه به کارهایی که این روزا انجام میدی میشه به این شکل تغییر داد:
"بیرون کشید باید از سِرچِ خویش!!". تفسیر شعر: این مصرع، 2تا معنی داره: الف) اگه میخوای حالِت خوب شه باید از سِرچ کردنات یه چیزایی بکشی بیرون که به کارت بیاد. ب) از خودِ "سِرچ کردن" باید بکشی بیرون!!...
اون تَهِ برگه ی فالِتو اگه میدی خیلی ریز نوشته بود که: ای صاحب فال! بختت بلند است ولی دشمن داری! همین روزها خبر خوشی به تو میرسد! به زودی پولدار میشوی! بچه ی هشتمت در راه است که یا دختر است یا پسر!! آخر هفته به یک مجلس عروسی دعوت میشوی!! طولی نمیکشد که کسب و کارَت رونق میگیرد! سفری در پیش داری که قبل از آن و در حین آن و بعد از آن، همین طور خبرای خوشی به تو میرسد!! مسافری هم در راه داری که همین روزها به دیدنت می آید ولی دیگه این یکی رو فکر نکنم خبرای خوشی داشته باشد! (مدیر ِ گوگل رو میگه احتمالاً!!)...

- از لج تو هم که شده هم تنها هستم هم پکر!...درستم نمیشه مهدی جون!
- اینجوری هم میشه! : "بیرون کشید باید از این سرچ چیز خویش!"...
- تو معرکه ای پسر!...به قول شمالیا "بترکستم!"...

لادن پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:31

فقط جهت اینکه خاموش نباشم

همینشم خوبه! مرسی

فرزاد شکپوی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 http://www.shakpouy.blogfa.com

سلام ابر چند ضلعی انشا ا.. به زودی یک دستت جام باده میشه و یک دستت زلف یار و اینگونه به آرزوت که رقصی چنین میانه ی میدان است می رسی!

اما داداش چند ضلعی آنچه یافت می نشود آنم آرزوست !

من و این حرفا!؟...پنج سیری و خانوم و لهو و لعب! (ترجمه حزب اللهیانه جام باده و یار و رقصی چنین میانه میدان!)...معاذ الله!...

بابای آرتاخان پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 http://artakhan.blogfa.com

اگر واقعا قصد رهایی از دست این گیربچه های سه پیچ رو داری باید بهت بگم :
این بچه ها خیلی نابغه و بسیار روانشناس هستند . بیشتر از هر استاد روانشناسی کیس دیده ن و خوب می دونن کی فال بخر هست و کی نیست !
اولین برخوردی که باهاشون می کنی می فهمن می تونن بشکننت یا نمی تونن . اگر خیلی قاطع بگی نمی خرم و کمی هم تون صدات بالا باشه ولت می کنن اما اگر عادی بگی نمی خرم می دونن که می تونن بشکوننت .
اونها استادن و ما بی تجربه. . . مودب بودن یا نبودن برای این بچه ها فرقی نمی کنه . اونها شاخک هاشون تنها سیگنال : ؛‌می خره ! نمی خره ؛ رو دریافت می کنن .

آره...میدونم...ولی موضوع این پست من بچه های فال فروش نبود...
اگه بخوایم درباره این موضوع حرف بزنیم که خودش یه روز حرفه...از بی ادبی و پررویی و رفتارهای زشت و زننده شون...از اینکه خودشون تقصیر ندارن و حقیقتا مظلومن...از مادر به خطایی مسئولین عزیز که وضعیت اینا و آینده شون که احتمالا به کیف قاپی و خورده مواد فروشی ختم خواهد شد به یه ورشون هم نیست...

اقدس خانوم پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

حالا به چی فک کردی ؟؟؟

خوب بود!...

کرگدن پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:55

قربان ما خدمت رسیدیم که از این طریق هم در ملا عام ! بابت این دو روزی که شرمنده شما شدیم و نتوانستیم وظیفه پر افتخار رانندگی شما را به جا بیاوریم مراتب عذرخواه مندی خود را اعلان و بدینوسیله طلب عفو و مغفرت نمائیم !

خواهش میکنم...انسان جایزالخطاس! (آیکون "وقاحت در حد تلویزیون لیبی!")...

هیشکی! پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 http://hishkii.blogsky.com

سلام حمید داداشی.
چه عجب از این ورااا؟ چه عجب انگشت همایونی تو نو فشار دادین رو کیلیدای کیبورد..فشااااردادنی

- سلام آباجی هیشکی بانو!
- شما که غریبه نیستی اونقدرا هم فشاااااار ندادم! یه فشار کوچولو بیشتر نبود! (آیکون "عریضه نویس جلوی دادگاه با اون دستگاهاشون که موقع تایپ کردن باید دستشونو تا مچ فرو میکردن تو!")...

هیشکی! پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 http://hishkii.blogsky.com

من هیچ وخت از این فالا نمیگیرم هر وختم یکی از این سیریشا میاد گیر میده بهم میگم برو عمو فال ما رو تو شیکم نه نه مون گرفتن..گرفتننیییییی

عجب جواب دهه چهلی توپی!

هیشکی! پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 http://hishkii.blogsky.com

خب این دفه تصمیم بگیر بزنی بیرون کمی قدم بزنی به هیچی فکر" بکنی" ! شاید از این موارد پیش نیاد

باحال بود!

هیشکی! پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 http://hishkii.blogsky.com

راجبه غزل حافظم باید ختمتت عارض شم که منظور حافظ این بوده که ای شاهد فال کللن از همه چی بکش بیرون تا خوب شی واالااا

خوب شد تو طراح این برگه ها نشدی وگرنه همه باید قایمکی برگه هاشونو میخوندن!

هیشکی! پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 http://hishkii.blogsky.com

ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

خیلی این شعرو دوس دارم

مخصوصن اون قسمتش که میگه

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست

منم دوس دارم این شعرو ولی بعضی جاهاش یجوریه...کاری ندارم عشقش زمینیه یا الهیه یا مضامین عرفانی داره و این حرفا...بعضی جاهاش علی رغم اینکه قشنگه خیلی حقیرانه اس...

"گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست"...

سیمین پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:51

ارادشو که دارم.من خیلی سرسختم حمید! شاید بخاطر اینکه اگه اراده رو از زندگیم حذف کنم چیزی باقی نمیمونه و از هم میپاشم.اینجوری لااقل دلیلی برای ادامه دارم ...
ولی برف هم گاهی خیلی سمجه...و هی در مقابل آب شدن مقاومت میکنه...
بی چشمداشت؟ آره اینطوری خیلی قشنگتره

"چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن؟
سردی برف شبانگاهان را
که پر افشانده به دشت و دامن؟"...

خب انگار یکی از ما دو تا معنی این شعر شفیعی کدکنی رو نفهمیده!...
اینجوری که نوشتی معلومه "گوزن کوهی" این شعر رو همون مخاطب شعر میدونی...همون کسی که دل افسرده اس و برف گرفته...ولی به نظر من منظور شاعر از "گوزن کوهی" خودش بوده...

من و من پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:13

بگو نمی خوام پول بدم چرا تهمت مزاحمت برای نوامیس به آدم میزنی!آیکون صدای محو پاشنه های زنی که دارد دور می شود
تق - صدای آهسته ی بسته شدن در-
هق هق هق -فییین- صدای گریه و فین فین حضار...

(آیکون "بیا برگرد جون من انقده لجبازی نکن!" + آیکون "تعارف کردن دستمال کاغذی به جمع پریشان!")...

منجوق پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:25 http://manjoogh.blogfa.com/

گرون خریدی عمو فال ۲۰۰ تومنه .
ببین تو رو خدا یه دختر بچه هم سر تو کلاه می ذاره
خوب الان که هوا سرده خودت یه کلاه بافتنی بذار سرت
نترس تیژت به هم نمی خوره ما که نمی بینیمت

- نخیرم!...اونایی که توش همش خوب نوشته دویسته!...اینایی که حقیقته مزنه بازارش همینه!...
- تیپ و اینچیزا برای اجنبی جماعته! بچه مسلمون هرچی که بدنشو خوب بپوشونه تیپشه! (آیکون "به یاد چیزشِرایی که زمان جوانیم در مسجد به خوردمون میدادن!")...

منجوق پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:07 http://manjoogh.blogfa.com/

ببخشید تیپپت
این کیبورد من بازیش گرفته هی هر دفعه جای ژ و پ
رو عوض می کنه

کیبوردتو دعوا نکن! تقصیر جای حرف "پ" در بلاگ اسکایه که بسته به حالش هر دفعه یه جا دعوت آدمو لبیک میگه!

سیمین پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:46

بنظر منم گوزن٬ خودشاعر بوده...شاید کامنتم واضح نبود... میخواستم بگم گاهی اوقات آدم فکر میکنه نمیتونه در شرایط روحی مخاطبش تاثیر بذاره...حالا یا اون مخاطب خیلی تاثیر ناپذیره٬یا اون گوزن بلد نیست چی بگه ...یا من دارم چرت و پرت میگم
همینه دیگه...اونوقت میگی چرا نمینویسی؟!!!
باباجان من فقط خودم میفهمم چی میگم.بیکارم ملتو دچار ...گیجه کنم؟!!
بذار به درد خودم بسوزم(آیکون سیمین در حال روشن کردن کبریت و همزمان یادآوری خاطرات تلخ و شیرین گذشته به عنوان آخرین تصاویر قبل از مرگ)

- نه خب...شاید من خوب متوجه نشدم...الان که دوباره کامنت قبلیتو خوندم دیدم میشد اینجوری هم برداشت کرد...
- عمرا توجیهتو برای ننوشتن بپذیرم! (آیکون "برو بابا! حالا کی پذیرش تو رو خواست!؟")...

مینا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:06

کلی گشتم عکس خوشگل پیدا کردم واسه این گوشه================-==========>
حالا که اومدم بذارم میبینم فیلیه!‌ بر پدر و مادر مردم آزار صلوات.
یه عکس ببعیه خوششششششگلیه که نگو.

خب اینکه غصه و اشک و آه نداره دخترم!...یه جای دیگه آپلودش کن...منتظرما...میخوام ببینم چی بوده

مینا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:29

خب بلد نیستم. حتما باید میگفتم؟
البته عکسای عروسکیه!‌ با روحیات شما آقایون خشن جور در نمیاد. مناسب روحیه ی گوگوری مگوریه منه!!!‌ (فک کن روحیه من گوگوری مگوری باشه!)

- جدا بلد نیستی یا مارو گرفتی!؟ به هرحال برات توضیح میدم!...سایتای زیادی هستن که امکان آپلود رایگان عکس رو میدن ولی یکی از ساده ترینهاشون که ثبت نام و این چیزا هم نمیخواد اینه : irupload.ir اول عکسی که میخوای رو در کامپیوترت سیو کن بعد برو در این سایت و browse کن و آدرس بده و ok کن...در پایان آدرسی که بهت میده رو بردار و هر بلایی که میخوای سرش دربیار!...به همین سادگی! به همین باحالی!...
- چته مگه!؟ انقدر از تو بدتراش بودن که روحیه ظریفی پشت چهره پلیدشون بوده! (آیکون "ر...دی با این تعریف کردنت!")...

مینا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:00

توو کامنت قبلی گفتی آپلود کن با هزار مصیبت این کارا رو کردم!‌ ولی بلد نیستم بذارمش این گوشه =========>
بیخیال بابا. سواتم در حد اکابره!‌

- ناامید نشو! تو میتونی!
- بجای اینکه انقد بال بال بزنی و فلش بزنی اسمشو یاد بگیر زبون بسته! اسم این تصویر ریز که کنار کامنتا میاد آواتاره! اینو که دیگه میدونی!...برای داشتن آواتار میتونی از این سایت استفاده کنی :
http://fa.gravatar.com/
این سایت بر اساس آدرس ایمیلی که موقع ثبت نام میدی میشناستت...یعنی بعد از اینکه ساختی برای نمایش آواتارت باید موقع کامنت گذاشتن آدرس ایمیلت رو هم وارد کنی تا آواتارت دیده بشه...یعنی هر وقت کامنت میذاری آدرس ایمیلت رو هم بذاری! (خداییش بعید میدونم همچین همتی داشته باشی!)...

پرند پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:15 http://ghalamesabz2.wordpress.com

کسی که نمی‌خواد وبلاگش خونده شه مگه مریضه وبلاگ بزنه؟ خوب می‌ره دفترچه خاطرات می‌نویسه!
یه جاهایی حق با توئه...
چه‌میدونم... شاید چون خودم بجز وبلاگ‌هایی که بهشون سر می‌زنم و یکی دو تا سایت خبرگزاری تمام جاهایی که می‌رم مورد عنایت حضرت فیل قرار گرفتن استفاده از فیل‌شکن برام از عادی هم عادی‌تره...
در هر حال گفتم که در حال حاضر نوشتنم نمیاد... اون چیزهایی هم که این اواخر نوشتم و ممکنه از این به بعد هم تا اطلاع ثانوی بنویسم همون بهتر که تو همین وبلاگ مسدود شده باشه! چون بجز تخلیه‌ی روانی و تلخی‌های درونم هیچ ارزش دیگه‌ای نداره و بهتره بقیه نخونن...
امیدوارم و فکر می‌کنم بعد از مدتی این فیل.تراسیون برداشته بشه از روی ووردپرس...
ولی اگر نشد و تا اون موقع حرفی که ارزش خونده شدن داشته باشه داشتم یه فکری می‌کنم...
نمی‌دونم اولترا هم تو شرکتتون ممنوعه یا نه... ولی با اونم راحت باز می‌شه...

- امیدوارم اینطور باشه...ولی اینسری خیلی طول کشیده...دیگه بعید میدونم ووردپرس رو باز کنن...
- خوبه! همین "یه فکری می کنم" هم کورسوی امیدیه!
- اولترا ممنوع نیست ولی همونطور که میدونی امنیت کامپیوتر رو بشدت پایین میاره...

مینا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:28

اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه. من اسممو هم به زور مینویسم. حالا یه فشاری به خودم بیارم !‌ آدرس وبلاگو از هر صد تا کامنت توو یکیش بنویسم. حالا این ایمیلم میخواد. اصلا این سوسول بازیا به من نیودمه.
یعنی واقعا همه کسایی که اینجا =============> عکس میذارن این همه مرحله رو پشت سر گذاشتن؟ ماشالا به این همه سنجد خور!
(اوتارو بلدم. ولی با این ============> بیشتر حال میکنم!)

- از "اوتار" نوشتنت معلومه چقد بلدی!...
- ولی من اصلا با این ============> حال نمیکنم! مدیونی اگه فکر کنی بخاطر شکل و شمایل غیراخلاقیش میگم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد