این یک پست امیدوارکننده نیست/هست!

بعد از توصیه به تقوای الهی و قبل از اینکه سراغ خطبه اصلی بروم و جام زهر را به سلامتی ملت مجازی با یک پر کالباس بالا بروم بر خود واجب میبینم که از همه دوستانی که کامنتهایشان در پست قبل بی پاسخ ماند عذرخواهی کنم! (آیکون "پیتزا مخلوط خودم و ره و احمد خاتمی و ساقی علیه الرحمه!")...
بعد از دو سال و نیم وبلاگ نویسی مستمر این چند ماهی که اولش اجبارا و بعدش عامدا نبودم فرصت خوبی بود تا به رابطه خودم و وبلاگ و به زندگی و دنیای فکریم بدون وبلاگ نظری دیگر بیندازم. حقیقت عجیب (و اگر بخواهیم کمی گنده اش کنیم: "حقیقت تلخ!") اینکه دریافتم خلاف چیزی که تا به حال فکر میکردم وبلاگ نویسی در کنار حسناتی که تا امروز برایم داشته، مسبب بعضی مصایب و غمهای ناخواسته و ناخوداگاهی بوده که بر خود تحمیل کرده ام. دلیل عمده آن هم اینست که در این دنیای مجازی اگر کمی از قوه تخیل بهره داشته باشی میتوانی خود را هزار بار واژگونه تر از آنچیزی که واقعا هستی نشان دهی! و کیست کسی که از خودش و زندگی واقعی خودش حداقل قدر کمی ناراضی نباشد؟ اینجا میتوانی دل شیر داشته باشی و برای جلب همدردی پروانه وار بنویسی! حتی میتوانی درد نداشته باشی ولی برای جلب همدردی از درد بنویسی! و بالعکس! میتوانی از خوب بودن مدام خسته شده باشی و در این زندگی دوم چهره ای اهریمنی از خودت بسازی! پیوسته مخالف خوانی کنی و به صورت دیگران چنگ بیندازی و سیلی بزنی! و از همه بدتر اینکه جو بلاگستان غم پرستی و پیچیدگی میطلبد و از آنجا که مثل همه ابنا بشر همه ما (احتیاط واجب:خیلی از همه ما!) نیازمند تایید و احسنت و مرحبا هستیم، ناخوداگاه همپای دریای بلاگستان به از غم نوشتن میپردازیم. طوری که وقتی بازی صوتی شب یلدای امسال که بابک اسحاقی عزیز برگزار کرده بود را گوش میکردم حس غالب اکثر صداها "گندش بزنن! بازم شب یلدا!" بود و به جلسه گروه درمانی چند ده آدم میماند که سالها قبل در شب یلدا به ایشان تجاوز شده و حالا قرار است با بیان کردن حسشان درباره شب یلدا قسمتی از روند درمانشان را طی کنند!...یا نمونه بهترش نوشته های خودم! وقتی نوشته هایم را دوره کردم برای نمونه حتی یک پست پیدا نکردم که قدر شمه ای خوشبینی در آن باشد! فرقی هم نمیکند که مملی بوده باشد یا خاطره بازی کودکی یا داستان یا سبز نوشته یا خاطره یا هر درنوشته دیگر! به هر حال نویسنده پلید وبلاگ سعی کرده بوده حتی الامکان در لایه های زیرین مساله مقدار قابل توجهی ناامیدی و پایان دنیا تزریق کند بلکه مقبولتر افتد! و از آنجا که روال معمول بر اینست که افکار وجدان داران از جایی حوالی مغزشان منتشر میشود (و بیشک نویسنده وبلاگ فوق الذکر از سرامدان وجدان داران عالم امکان میباشند!) انقدر سوزن بر تخم خویش زده بوده تا آه از نهادش برخیزد و بعد کمی از آن را به رشته تحریر دراورد!...و این روند غم پرستی مجازی چنان شدت رفته که اگر همینطور ادامه پیدا کند فرداروز اگر قرار باشد طی یک بازی وبلاگی همه طنز بنویسند چنان متنهایی از آن دراید که مادر بگرید!

و اگر عمیقتر به قضیه نگاه کنیم حتی میتوان این مساله را به زندگی واقعیمان هم تعمیم داد. خیلی از ما در زندگی واقعی هم بازیگر قابل (یا بازیگر ناشی!) نقشی هستیم که اطرافیانمان برای راحت کردن دسته بندی (بسته بندی؟) آدمهای دور و برشان به ما تحمیل کرده اند. بعید میدانم کسی باشد که حداقل برای چند بار "بد" طعم آن را نچشیده باشد! مثلا دهنتان ماییده میشود که جلوی خودتان را بگیرید و یک شوخی بامزه ولی کثیف را در جمع انجام ندهید چون آدم فوق العاده با ادبی شناخته میشوید! یا در جمع دوستان میمیرید که بگویید دلتان میخواهد بجای رفتن به دیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" در خانه بنشینید و قسمت آخر سریال "ستایش" را ببینید! چون در پیشانی تصویری که از شما ساخته اند اینطور نوشته شده که اصولا از آن آدمهایی نیستید که اصغر فرهادی را به سعید سلطانی بفروشید!

چیزی که نمیخواهیم بپذیریم اینست که آدمیزاد واقعا موجود پیچیده ایست (آیکون "بی شرف!"). میتواند در همان حالی که "مهوش پریوش" جلال همتی را حفظ است با "دلا خون شو خون ببار" شجریان هم صفا کند. میتواند در واقعیت آدم مهربان و دلسوز و رحیمی باشد ولی در خیالش سودای میستر بودن داشته باشد! حتی میتواند دستبند سبز ببندد ولی آقا را دوست داشته باشد! (حالا بخاطر کاریزمایش! یا عینکش که او را یاد پدربزرگش میندازد یا هر دلیل دیگر! در مثل که مناقشه نیست!)...ولی چون اینجوری کار سختتر میشود ترجیح میدهیم آدمها را بچپانیم در بسته و با ماژیک رویش بنویسیم "شکستنی" حتی اگر خودمان هم بدانیم استعدادش را دارد که گاهی سخت جانترین موجود عالم باشد! و اینجوری میشود که آدمهای یک جمع همه مثل هم میشوند حتی اگر در آن نقطه مشترک تصادفی مشترک نباشند!.

خیلی چیزهای دیگر هم میخواستم بگویم که دیگر بیش از این نه حس من میکشد نه حوصله شما! خلاصه که حس میکنم درباره شخص خودم این نقش بازی کردنها (در زندگی واقعی و زندگی مجازی) به جاهای خطرناکی کشیده شده بود و لازم بود قبل از اینکه فروید لازم بشوم دستی به سر و روی آرایش این آدم توی آینه بکشم! پس قبل از اینکه تغییرات در زندگی واقعی را آغاز کنم با مقدار قابل توجهی امید از این خانه شروع میکنم! هرچند بیشک زمان میبرد تا بفهمم کجای این چشم و ابرو برای خودم نبوده. کجاها باید عوض شود. کجاها باید بماند. که اشتباهی چیزی حذف نکنم. که اشتباهی چیزی نگه ندارم. شاید موفق شوم. شاید هم دوباره اسیر وسوسه نقاب شوم و همین فردا صبح همه اینهایی که نوشته ام را فراموش کنم و برگردم سر خانه اول و هیچوقت به چیزی که خواسته بودم نرسم ولی به هر حال در این لحظه خوشحالم و افتخار میکنم که بعد از مدتها دارم قدمی برای رفاقت با خودم برمیدارم...

و حرف آخر اینکه...قول نمیدهم نوشته های بعد از این و آدم جدیدی که نقشش در آینه افتاده را خیلی دوست داشته باشید ولی با تمام قلبم قول میدهم این آدم جدید و هرچه مینویسد واقعا خودم باشد (آیکون "پایان خطبه دوم!")...

نظرات 121 + ارسال نظر
بابک اسحاقی جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:50

الله اکبر
( آیکون دادزن های کیک و ساندیس خورده )

(آیکون "باریکلا خوب زدی! فردام بیا!")...

هیشکی! جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:53 http://hishkii.blogsky.com/


سلام داداشی..سلام ...من لال شدم..لاااااااااااااال
شکه شدمممممممممممممممم

سلام!
دور از جون!...
چرا شوکه شدی!؟ یه کم بتوضیح شاید ما هم شدیم!...

جزیره جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:54

حمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

هیشکی! جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:59 http://hishkii.blogsky.com/

اییییییییییییییییی سلطان
ایییییییییییییییی خالق آیکن های داخل پرانتز!)
ای ابر ابر چند ضلعی ای کومولوس ای استراتوس !
ای عزییییییییییییییییییییییییییییییییییییییز خوش اومدی

جزیره جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 19:20

بنده الان در شوک این پست به سر میبرم

اصلن یه وضی تو شوکمااااااااااااااااااااااااااااااااا
اولش که پستتو خوندم با اون خط هایی که درمورد غم و اینجور چیزا تو بلاگستان نوشته بودی نمیدونم چرا ناخواسته یاد پستای خودم افتادم، پستایی که توشون از غم و غصه هام گفتم بعد یکم یه جوری شدم شاید هم تو دلم گفتم این حمید یه بلانسبت نمیتونست بگه اگه بخام راستشو بگم یه کوچولو هم شدم ایکون سِگِرمه های توهم ،با اینکه همون خطات لبخند به لبم اورده بود(نمیدونم چرا، شاید دیوانه ام؟!) ولی خب حالم رو هم داشت میگرفت، بعد که اومدم جلوتر اونجاهاییش که مثال فیلما رو زدی انگار حرفات برام یکم جدیتر شد، نمیدونم شاید تازه قابل فکر کردن شد، بعد به تهش که رسیدم حرفات برام یه علامت سوال گنده شد که میگفت :این حمید چی داره میگه واسه خودش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

الان هم منتظرم ببنم میخای چی شی حمید، چی بنویسی از الان به بعد،شاید با خوندن نوشته های بعدیت این نوشته تو فهمیدم،اصلا شاید یه چند بار دیگه که بخونم همین نوشته تو بفهمم چی میگی.
ای بابا حس خنگ بودن بم دست داد.
بزار من پستتو یه بار دیگه بخونم.

- انقدر شوک شوک نکنید! برمیدارم "ما وبلاگیها"ی بعدی رو در ذم شوکه شوندگان مینویسما! (آیکون "وبلاگ نویس بی جنبه!" یا آیکون "خدا سنجابو شناخت بهش شاخ نداد!")...
- طبیعیه...انتقادی که به کسی برنخوره به لعنت خدا هم نمیرزه...

جزیره جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 19:39

فک کنم کل پستت در مورد همون نقاب زدن ادما بود.
کجا بود که یکی از بچه ها میگفت ادما لایه لایه ان. شاید تو دنیای حقیقیشون یکی از لایه ها رو نشون میدن و در دنیای مجازی یکی دیگه رو.
شاید اگه مثه اون دوست نگا کنیم به شخصیت ادما که از لایه های مختلفی تشکیل شده،بهتر باشه ،هان؟
نمیشه به نظرت؟
البته اعتراف کنم من الان خودم با مثال خودم گیج شدم، الان فرق بین نقاب و لایه لایه بودن ادما چیه؟؟؟؟؟؟؟ (ایکون کسی که خودش به خودش لاپایی میندازه) و ایکون کممممممممممممممممممممک


من دیگه به احترام خودم و در راستای جلوگیری از خودزنی و خودضایع کنیه خودم سکوت میکنم، باشد که با کامنت دوستان و جواب های شما کمی روشن شوم .
یعنی من الان با خوندن این پست تو، حس بدی نسبت به پستای غم الودم بم دست داده آآآآآآآآآآآآآآ، یه حس خود مشکوکی،یه حس خود غول بینی،یه حس بد دیگه.
ولی خب بگماااااااااااااااااااا با اون دلایلت هم که توی پاراگراف دوم گفتی مخالف هم هستمااااااااااا(ایکون کرسی ازاد اندیشی)

- "لایه لایه بودن آدمها"...نمیدونم...اونجوری هم میشه بهش نگاه کرد...ولی بر فرض درست بودن این فرضیه باز من یکی ترجیح میدم با اون لایه غالب آدما که در زندگی روزمره شون تنشونه روبرو بشم.
- غول کدومه! بیخیاااااااااااال! داریم حرف میزنیم خب! (آیکون "مدینه فاضله!")...
- کدوم دلایل رو میگی؟

جزیره جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 19:48

لایه غالب آدما که در زندگی روزمره شون تنشونه روبرو بشم

ببین من درست برداشت کردم، تو منظورت اینه که بعضی از ما وبلاگ نویسا توی زندگی حقیقیمون شاد و خوشحالیم و میگیم و میخندیم ولی به این دنیای مجازی که میرسیم ادای ماتم زده ها رو در میاریم؟اره؟

- نمیگم شاد و خوشحالیم ولی به عینه بعد از ملاقات با تعداد زیادی از وبلاگنویسانی که وبلاگشونو میخونم حتی یک مورد هم ندیدم که حالشون اندازه چیزی که اینجا دیده میشه بد باشه! (خوشبختانه البته!)...
- آدرس وبلاگتو یادم نیست. میشه آدرستو بذاری (آیکون "شرمندگی مضاعف!")...

فاطمه شمیم یار جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:39

سلامممم حمید عزیز
...همیشه ی خدا منم همین نظر رو داشتم که ما آدمیزادگان ملغمه ای هستیم از سادگی و پیچیدگی که اتفاقا درصد پیچیدگی مون بیشتره...البت به نظر من...
اصل حرفات رو گرفتیم حمید خان...
موفقیت بزرگیه که آدم تکلیفش لااقل با خودش روشن باشه..
دو سه روزه همش با خودم فکر می کنم چرا همه چی به نظر مصنوعی میاد چه دنیای واقعی چه دنیای مجازی و بلاگستان...البت خودم هم از جمع جدا نیستم....
میدونی یه حسی دارم که انگار یه عده داریم از ین ور بوم میافتیم یه عده از اون ور..........
به هر حال آرزو می کنم همه مون لااقل بتونیم کمی خودمون رو پیدا کنیم بعد می تونیم دنیای بهتری برای خودمون و بقیه بسازیم..........

سلام فاطمه عزیز...
"موفقیت بزرگیه که آدم تکلیفش لااقل با خودش روشن باشه"...
این جمله ات خیلی خوب بود...به نظر من این از موفقیت هم بالاتره...این عین سعادته...عین خوشبختی...
درباره شخص خودم بزرگترین دغدغه ای که در این روزها دارم همین مشخص نبودن تکلیف با خوده...البته با تصمیماتی که اخیرا گرفتم اوضاع آشفتگی ذهنیم خیلی بهتر شده...ولی همچنان در خیلی از ابتدایی ترین امور هم تکلیفم با خودم مشخص نیست...چیزایی که باید خیلی زودتر از اینا تکلیفشون مشخص میشد...چیزی حدود پانزده شانزده سالگی!...ولی به هر حال امیدوارم که بتونم با ادامه این روند جدید از پسش بربیام...

غزل جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:40

سلام. این حرفایی که زدین ربط مستقیمی داره به چیزی به اسم "نیمه تاریک وجود" یا "سایه وجود" . اگه نمیدونین چیه حتما یه سرچ بزنین. توی راه رفیق شدن با خود خیلی کمک میکنه.
یه مبحث ذهنیه و همه واکنش راحتی بهش نشون نمیدن. نمیدونم واکنش شما چه جوریه.

من یه مخاطب خاموشم.

با آرزوی موفقیتتون در تصمیمی که گرفتین.

- مرسی از راهنماییت...بعد از خوندن کامنتت چرخ کوتاهی توو نت زدم و جسته گریخته چیزایی درباره اش خوندم...بهترینش این مقاله بود که آدرسشو میذارم تا سایر دوستانی که چشمشون به جوابا میخوره هم بخونن و استفاده کنن:
http://carljung.blogfa.com/post-257.aspx
- کدوم غزل؟ میشه آدرس وبلاگتو بذاری؟

کودک فهیم جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:41 http://www.the-nox.blogfa.com

من برام در زندگیم اتفاق افتاده...اینکه حتی اگر از قضیه ای دلخور هم باشم یا اتفاقی برام افتاده باشه طوری به نظر می رسم که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و همیشه لبخند روی لبامه...برای همین این رو همیشه میگم که"دلمون و لبمون با هم بخنده"...یا نمی تونم حرفی بزنم خیلی اوقات...این هم یکجورایی نقابه دیگه...قبل از هر چیزی خودِ آدم رو داغون می کنه...اما باز محیط وبلاگ حس می کنم برام راحت تره و راحت تر حرفهام رو میگم و حتی باعث شده که در خودم هم تاثیر بگذاره و در دنیای واقعیم هم ذره ای راحت تر بشم و حرف دلم رو بزنم...در وبلاگ اگر چیزی رو نخوام بگم نمی نویسمش...اون چیزهایی که می نویسم چیزیه که ته دلم بوده...
در وبلاگت راحت باش...بذار قبل از هرچیزی با وبلاگت دوست باشی...اتفاقا به نظر من اگر نویسنده اونطوری بنویسه که خودش راحت تره بیشتر هم به دل مخاطب می نشینه...حس می کنم مخاطب در ناخودآگاهش این راحتی و دوست داشتن وبلاگت رو می فهمه و اون هم متقابلا همین حس درش به وجود میاد و راحته...ضمن اینکه اتفاقا من حس می کنم تو از معدود آدم هایی هستی که خیلی راحت و صادقی و این رو در بعضی کامنت هایی که در وب عمو محسن ازت خوندم حس کردم...نوشتن این پست هم به نظرم گواهی بر اینه که تو خودت هستی...من به شخصه برام مخاطبی مهمه که من رو همونطوری که هستم بخواد نه اونطوری که خودش تصور داره...هیچوقت هم برای مخاطب نمی خوام بنویسم...اگر در خلال نوشتنم حالا مخاطبی هم خوشش اومد خب دیگه حالا سلیقه ی شخصی اون بوده...بدش هم اومد باز هم سلیقه ی شخصی اون بوده...
باش رفیق...

منظورت اینه که چون نشون دادن درونیات در زندگی واقعی سختتره آدما اینجا درونی تر و در نتیجه پیچیده تر ظاهر میشن...اینم یجور نگاهه خب...ولی به نظر من این جواب خیلی قانع کننده نیست...چون حتی پیچیدگیهای درونی رو هم میشه با زبان شیرینتری بیان کرد...راحت بودن تناقضی با خوش بینی نداره...

کاتیا جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:47 http://oldgirl.blogsky.com

حمید...
رفیق...
من فقط بهت تبریک می گم.
بابت این پست و حرف هایی که واقعا حرفی هستند.

مرسی.



فاطمه شمیم یار جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:49

راستی این وبلاگ ..پرسوناهای ابدی ...هم که یه دوست روانشناس می نویسش بد نیست خوندنش...
آدرسش تو لینکام هست ..آخر آدرس دادنم مگه نه؟

آره واقعا!...شما احیانا یه رگت اصفهانی نیست!؟

نرجس جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:53 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . رسیدن بخیر . خوشحالم از بودنتان و از تصمیمی که گرفته اید ...
فعلا ذوق آمدنتان را داریم , تا بعد ...

پارمیدا جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:55

تکبیـــــــــــــــر!!
سلام آقا حمید.. خوش برگشتی!
نبودنتون خیلی محسوس بود... ممنون که برگشتید.
امیدوارم همونجور که فصای این خونه رو سفید و نورانی کردید توانایی این رو داشته باشید که تو زندگی واقعیتون هم جلوه ی خوشی ها و شادی ها و آرامش ها رو بیشتر کنین و غم ها تون رو کمرنگ تر.
و اینکه توی نقشی که دیگران برای آدم تعریف می کنن زندگی سخته امیدوارم به خودمون و عقایدمون و دوستداشتنی هامون بیشتر پایبند باشیم تا تصویرمون توی زندگی دیگران و همینطور انتظار نداشته باشیم که دیگران مطابق میل و خواسته و تصویر ذهنی ما زندگی کنن.

شاد باشید و سلامت

ممنون از لطفت
ببخشید من چندماهی نبودم کمی فراموشی گرفتم! شما هنوز وبلاگ نداری!؟

جزیره جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:02 http://jaziretabrik.blogsky.com/

ایکون یه ادم دست به کمرکه یه ابروش رو هم انداخته بالا


حمید اومدی تو چشتو ببند رو پستا

(آیکون "با چشمان کاملا بسته!")...

نیما جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:02

تکتتتتتتیر !(شایدم تکثیر)
کلن هرجور راحتی

کدوم نیما!؟...نیما مشهدی!؟ تویی یره!؟...

میکائیل جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:04 http://sizdahname.blogsky.com

سلام حمید ..
خوشحالم برگشتی ...

بالاخره رکوردم زدی ...
یادم بنداز تندیس بلورینمو برات بفرستم !!!!

جاااااااااااااان!؟؟؟
کی عوضش کردی!؟ بلوریش خوب نیستا! از ما گفتن!
به هر حال نه قربونت! بذار پیش خودت باشه! یه وقت دیدی به کارت اومد!

هاله بانو جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:43 http://halehsadeghi.persianblog.ir

چه ذوقی داشت دیدن پر رنگ شدن ابر چند ضلعی ما بین لینک ها
اینقدر هول شدم نفهمیدم چی خوندم

هاله بانو جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:48 http://halehsadeghi.persianblog.ir

خوب تکبیر دیگه تکراری شد باید بگیم مرگ بر ضد بلاگستان درود بر ابر چند ضلعی
ما اهل کوفه نیستیم حمید تنها بماند ....

علیرضا جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:01 http://yek2se.blogsky.com/

آقا منم شوکه شدم :دی (آیکون مُد)

نه! انگار تو باز جایزه میخوای! (اشاره نامحسوس به اون جایزه رسوایی اخلاقیانه ای که سر دوم شدنت توو پست دیشب دانه های ریز حرف گرفتی!)...

سبا آزاد جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:01 http://khaneibarab.persianblog.ir

امروز داشته فکر می کردم بزرگون مجلس یه نامه بنویسند برای تو و چند تا امضا از بچه های وبلاگستان بندازند تهش شاید دلت به رحم بیاد و از چله نشینی بیرون بیائی و دوباره بنویسی ...اگر می دونستم ذهنم اینهمه فعاله ....از خدا یه چیزه دیگه ای میخواستم ...

بیخودی به خودت عذاب وجدان نده! شک نکن اگه چیز به درد بخور و مهمتری خواسته بودی عمرا نمیداد! (آیکون "صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ!")...

حسین جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:03 http://sly.blogfa.com

قطعا این یک پست امیدوارکننده هست.

خیلی خوبه که باز هم هستی، وقتی نیستی هیچکی یادی از نمیرالمومنین نمیکنه :)

پروین جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:12

آب زنید راه را ..............

خیلی خیلی خیلی خوش برگشتی دوست خوب من.

برم بخونم حالا!!!

میلاد جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:24

سلام م م م م م

جدا ذوق کردم م م م

رفتم بودمم کافه تیراژه ببینم، پست جدید گذاشته یا نه، دیدم یه چراغ خاص روشنه رو لینک ها

گفتم این یعنی میتونه واقعیت داشته باشه
کلیک که کردم دیدم بله ه ه ه ه ه، خیلی واقعیت داره ه ه

کلی ذوقیدمممممممممممممممم

چراغ بعضی خونه ها وقتی خاموش میشه خیلی تابلو که خاموشه، از بس نورشون زیاد، همچین دور و بر آدم تاریک میکنه، نبودشون خیلی حس میشه

فردای شب یلدا یه دل سیر 10، 20 باری صدای پارسالتو شنیدم و تو دلم ذوق کردم با حسش

همین هفته ی پیش یاد " کوچلره .. ." افتاده بودم، گفتم خواننده اش حال نمیده، با صدای حمید حال میده گوش دادنش، رفتم از تو ارشیوم پیداش کردم صداتو، گذاشتم رو ریپیت، انقدر گوش دادم تا صدام کردن

خلاصه که اقا حمید خیلی ذوق کردم از برگشتنت خیلی

یه اعتراف بزرگ بکنم، راستش تو ایامه نمایشگاه بیشتر از اینکه ذوق داشته باشم بیام اقا محسن و عباس نازنین ببینم، دلم می خواست بیام و شمارو ببینم، هرچند که خدا قسمتم نکرد که این دیدار اتفاق بیافته

یه چیز جالب بگم حمیدخان بخندیم باهم

راستش تا همین چند وقته پیش که خیلیم دور نیست، میدونی فکر میکردم اسم وبلاگت چیه ؟؟؟

" اَبَر چند ضلعی"

به خودم میگفتم چقدرم بهش میاد واقعا "اَبَر" میمونه

بعدا که فهمیدم اسم وبلاگت "ابر چند ضلعیه" کلی خندیدم از گاگولیه خودم
رومم نمیشد به کسی بگم، میگفتم الان بگم کلی سوژه خنده میشم

خلاصه از این همه پرچونگی و خاطره گفتن، این بود که از دوباره نوشتنت تو این خونه خیلی خیلی خیلی دلی خوشحالم

در ضمن در مورد پستت من یکی که بعید میدونم تو زیادی خودت نبودی، دلم میگه چون از بس خودت بودی ناملایمتیای اینجا اذیتت کرد


خیلی خیلی خیلی مخلصم

- سلام میلاد جان
- بابا تو که مارو له کردی رفت! ما الان چی بگیم که جلوی اینهمه لطف شما کم نیاورده باشیم (آیکون "چوبکاری شدن به اشد وضع!")...مرسی...خدا کنه من و این خونه لایق اینهمه محبت و حس خوبی که توو حرفاته باشیم عزیز...
- حالا از کجا اصلشو فهمیدی و از دریای جهل به ساحل معرفت رسیدی!؟...هرچند اون " اَبَر چند ضلعی" هم خوبه و بهم میاد چون در راستای رسم هرکی هرکی بودن و بی قاعده بودن تلفظ نام انسانها و اشیا و شهرها در بین همشهریانم، شهر زادگاهم که "ابهر" باشه در بین ترکهای اون ناحیه به "اَبَر" معروفه!...

فرشته جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 22:43 http://www.sursha.blogfa.com

چقدر خوشحال شدم اسمتو دیدم حمید...دلم تنگ شده بود برات..

خب بعله..بعد از تکبیر و اینا...راست میگی یه جورایی...
خب انتقادت به من وارده...البته من دلیل دارم که نمیدونم موجه باشه یا نه..من تو زندگی واقعیم همیشه لبخند دارم...هیچ وقت هی کس نفهمیده که منم غم دارم...یا اینک چه اتفاقایی رو از سر گذروندم تو این سالها..نذاشتم کسی بفهمه...اما اگه گاهی یه چیزی هم ننویسم خفه میشم به خدا...سعیمیکنم کم باشه...اما هست دیگه...چه کنم خب...

چشم آقا...سعی میکنیم ما هم کم غم بنویسیم...
تو هم باش...هر جور دلت میخواد باش...

فقط باش...

- "استفاده از وبلاگ بعنوان روش دفاعی تخلیه روانی"...
میفهمم چی میگی...ولی به نظر من درست نیست که از این محیط عمومی به این منظور استفاده کنیم...در طولانی مدت نتیجه اش همینی میشه که میبینی...

- راستی چرا همش آدرس وبلاگتو اشتباه میذاری!؟ یادمه توو کامنتای پست قبل هم آدرستو اشتباه گذاشته بودی!

گلنار جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:11 http://golnarism.blogfa.com

سلام .ادم وقتی میره یه جایی که کسی نمیشناسدش سخته بیاد حرف بزنه .نظر بده ..
فقط می خوام بگم این پستی که الان گذاشتی حاکی از اینه که هنوز تو اون خود قبلی دیگر پسند موندی چون انگار داری واسه اونا توضیح می دی که چی قراره بشی انگار داری واسشون توجیه می کنی چیزایی رو که قراره از این به بعد بنویسیو.

(آیکون یه تازه وارده غربتی )

- چه کامنت هوشمندانه ای بود...
اصلا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم...حرفت فکریم کرد...
قبول دارم که هنوز برای یه تغییر بزرگ آمادگی کامل ندارم...برای همین بود که گفتم میخوام از نمونه کوچک یه زندگی واقعی که همین زندگی مجازی باشه شروع کردم...و برای همین بود که نگفتم ایمان دارم که تغییر میکنم و فقط گفتم امیدوارم...به هر حال مرسی بابت نگاه تازه ای که بهم دادی...
- (آیکون "قدمت سر چشم!")...

mhb جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:16 http://www.mhb5266.blogfa.com

سلام حمید جان
راست گفتی همه مان راحتریم که یه آدم را در یه بسته قرار بدهیم و بگوییم این شکستنیست این فلان است این بهمان
این برچسب ها همیشه زده میشه
حرف آخر هم ما را گرییییفت منتظریم
ا... اکبر ا... اکبر ......خ.......... م..........م...........م..........م..............م.........

علیرضا جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:18 http://yek2se.blogsky.com/

به نظرم هست ! (آیکون امیدوار کننده)

خب اینجا دنیای مجازیه !
آدماش مجازین !
خوبه ... تا وقتی که همونقدر مجازی باقی بمونه و رابطه هاش و تاثیرات منفیش پا به زندگی واقعی نذارن !

نمیشه اینجا رو با دنیای بیرون مقایسه کرد

ارتباط حرفت با چیزی که توو این پست گفته شده بود رو نفهمیدم...

آذرنوش جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:30 http://azar-noosh.blogsky.com

سلام آقا حمید خوشحالم که دوباره نوشتی...
خوب نوشته هات تا حدودی درسته ولی به نظر من وبلاگ نویسی یه جور تخلیه ذهنی وعاطفی آدماست...
مثلا من وقتی خوشحال وشنگولم بیشتر ترجیح میدم مثلا برم سینما یا جشن یا بزن وبرقص نه اینکه تا خوشحالم بدوبدو بیام پست بنویسم در ضمن شادی در چشم بقیه عادیه ولی غم نه...
من به شخصه همیشه احساساتی رو مینویسم که هیچوقت جلوی کسایی که میشناسمشون رو نمیکنم ..
خوب آدم توداریم...آرزو هام غم هام چیزایی که بهشون فکر میکنم و مینویسم...
تو این دوره هم نمیشه با کسی که میشناسی خیلی خوب دردودل کرد...مثلا در مورد شادی هام با مامان یا دوستام صحبت میکنم ولی اگه داغون باشم ترجیح میدم بیام اینجا...البته از شادی هام هم مینویسم ولی خوب غم هام بیشتر به وبلاگم راه دارن...
شاید دلیلش این باشه اینجا برای خیلیا رسیدن به آرامشو بدنبال داره ...یکیش خودم...

در جواب چندتا از بچه ها هم گفتم...خوب میفهمم منظورت چیه...ولی فکر نمیکنی قالب وبلاگ (یا فیس بوک یا هر شبکه ارتباطی مجازی دیگه) ظرفیت این حد از این سبک استفاده رو نداره؟...اینجا شده مثل یه کیسه بوکس...یا مثل معدنی که فقط داریم ازش برمیداریم...خب چه اشکال داره در کنار این غمهایی که میگی گاهی از شادیامونم بگیم!؟...

محسن باقرلو جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:40

می بینی پسر ؟
محبت و لطف بی دریغ و سرراست و زلال اینهمه نازنین رو می بینی بچچه ؟ ... یاد اون قسمت روزگار جوانی افتادم که آتش تقی پور واسه اشک پسره افسانهء اصلی و کرم رو تعریف میکرد ... کدوم یکی از این بچچه ها نیاز به این دارن که الکی بیان اینجا قربون صدقه ت برن ؟ ... اینجوری صمیمانه و تاواریشانه ... هوم ؟ ... حمید عزیزم ... قبلنم این حرفا رو هم توو کامنتا هم حضوری بهت گفتم ... خلاصه اینجوریاس دیگه ...

چقدر این کامنتت حس خوبی بهم داد...مرسی...
آره...هیچکدوم به این نیاز ندارن...
واسه همینچیزاس که خیلیامون هر چقدر دور بشیم باز تهش به همین کلمه ها برمیگردیم...

محسن باقرلو جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:47

در این لحظه خوشحالم و افتخار میکنم که بعد از مدتها دارم قدمی برای رفاقت با خودم برمیدارم ...


منم خوشحالم حمید ...

محسن باقرلو جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:48

قبل از اینکه تغییرات در زندگی واقعی را آغاز کنم با مقدار قابل توجهی امید از این خانه شروع میکنم ...


راس میگی پسر ؟

آره...راس میگم...
البته اون "شاید"ها هنوز به قوت خودش باقیه ها! فردا عوض نشدم نیای خفتم کنی!...نیای گیر بدی چرا عوض نشدم!؟...نیای بهم سرکوفت بزنی!؟...اصلا نخواستم! پارچه منو بده میخوام برم!...

محسن باقرلو جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:49

خیلی خوشحالم حمید ...
امیدوارم همینجوری بشه که میخوای ...

محسن باقرلو شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:04

ضمنن در این بازگشت شکوهمندانه
توی این پست حرفای قشنگ و عمیق و آدم حسابیانه ای زدیا !

کلا من آدم عمیقی هستم! رو نمیکنم! (آیکون "مشتبه شدن امر!")...

خدیجه زائر شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:08 http://480209.persianblog.ir

سلام
خوشحالم که دوباره نوشتی.شاید یکی از دردهایی که همه مان کم یا بیش از ان زخم خورده ایم یا درست تر بگویم گاهی مبتلایش شده ایم.همانا جوزدگی باشد .اما می شود با آن هم بدرستی مواجه شد.اینکه خواهان تائید هستیم یک سوی قضیه است و اینکه برایش هزینه ی سنگین پرداخت کنیم روی دیگر سکه است.دور شدن از خودمان اگر دستاویز تغییر باشد خوب است اما زدن نقاب برای فرار از خود و جلب تائید بازی تلخ و خطر ناکیست.
خیلی خوب است که لااقل اینجا آدم بتواند خودش باشد با خودش مواجه شود .

دقیقا...هزینه های سنگین از اعصاب و شخصیتمون برای یه تایید لحظه ای که حتی معلوم نیست چقدر واقعیه!...چرخه کامل ولی ناقص تایید-عقب نشینی از عقاید-تایید...

دل آرام شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:09 http://delaramam.blogsky.com/

به به ابر چند ضلعی رو خدا آزاد کررررررد آهان نه اون که یه چیز دیگه بود . آقا ما هول شدیم دیدیم شما آپ کردی !
خوش اومدیییییی
من کشته و مرده این آیکونهایی مصرفی شمام که متن جدی باشه یا طنز ، اون وسط طنازی میکنند .(یعنی برو تو بهر(؟) جمله ! )

من برای شما که یه رفاقت جدید رو با خودت آغاز کردی آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم به اهدافی که در ذهنت داری برسی که مطمئنم میرسی (براساس خواستن توانستن است )
و اینکه حرفهای شما رو به اشد وضع قبول دارم و صد در صد موافقم .
آهان یه چیز دیگه ، این که "قول میدم این آدم هرچه مینویسد واقعا خودم باشم " یعنی اینکه دروغ توش نیست (که قبلتر ها هم نبود البته ) و مطمئنا دوستش خواهیم داشت مانند سابق .
(یعنی خداییش امشب ترکوندم با جمله بندیهام ؛ آیکون ساعت 4:40 بامداد به وقت محلی !)

خب چه کاریه بخواب فردا صبح کامنت بذار انقدرم با اعصاب ما بازی نکن دیگه! (آیکون "ناسپاس!")...

آناهیتا شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:43


خیر مقدم حمید خان
خوشحالمون کردی
فقط می تونم بگم با تک تک کلمات و دیدگاه هات موافقم
این دنیا می تونه از ما آدم چند شخصیتی بسازه
این دنیا توانایی نقاب زدن رو داره
باید خیلی با خودمون بی رو دربایسی باشیم که جلوی این تغییر و بگیریم
باید خیلی صداقت داشته باشیم که افکارمون و سر و ساده و بدون آرایش به مخاطب نشون بدیم
این کار هر کسی نیست
در مورد غم هم...متأسفانه باب شده در دنیای مجازی غم ها پررنگ بشه و شادی ها محو...خیلی کم از خوشی هامون میگیم...این اشکال داره
یعنی شادماااااااااااااااااا
خیلی مررررررررررسی که برگشتی

به نظر من فقط یه قسمت کوچیکی از این مشکل به کمبود اعتماد به نفس نسل امروز و خواست جامعه و فرهنگمون (یا به تعبیر تو "دنیا") برمیگرده...قسمت بزرگترش خودمونیم...

پرند شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 http://ghalamesabz1.blogsky.com/

اول این‌که بازگشت غرورآفرینت رو به دامان ابرهای چندضلعیت تبریک می‌گم! خیلی خوشحالم که دوباره می‌نویسی و از اون مهم‌تر می‌شه دوباره حضورت رو احساس کرد!
و دوم٬ با اجازه من نقد دارم بهت!
میل به از غم و درد نوشتن «الزاماً» با هدف جلب همدردی یا نیاز به احسنت و مرحبا شنیدن شکل نمی‌گیره...
دلیل اینکه این میل درون اکثر افراد به نسبت قوی‌تره اینه که آدم‌ها معمولاً برای تخلیه‌ی هیجانات روحی و روانی ناشی از شادی‌ها راه‌های مختلفی دارن و عموماً این هیجانات رو در جمع بروز می‌دن و به هم منتقل می‌کنند٬ اما برای ابراز دردها و غم‌هاشون به دلایل مختلف این کار رو نمی‌کنند٬ و هم‌چنین دردها اصولاً در خلوت و تنهایی به سراغ افراد میان نه در زمانی که در کنار دیگران هستن... و همین باعث می‌شه که حس‌های دردناک رو با نوشتن تخلیه کنن...
در جواب یکی از کامنت‌ها گفتی که از بین بچه‌های وبلاگ‌نویسی که باهاشون ملاقات کردی هیچ کدوم حالشون به اون بدی که این‌جا نشون می‌دن نبوده... فکر می‌کنم دلیلش کاملاً واضحه٬ به این خاطر که اون‌چه که تو می‌بینی الزاماً همه‌ی واقعیت نیست٬‌ و قرار هم نیست آدم‌ها در یک ملاقات چند ساعته دردها و غصه‌هاشون رو به هم منتقل کنند... ممکنه حتی با کسانی که باهاشون زندگی می‌کنند هم این کارو نکنند... شاید اگر این کار رو می‌کردن نیازی به نوشتنشون نبود...
از این گذشته٬ فرد ممکنه حال عمومی نرمالی داشته باشه و در شرایط عادی به سر ببره اما هر از گاهی در لحظه و و متأثر از یک شرایط خاص و به یک دلیل خاص دچار حزن و اندوه شدیدی بشه و اون‌ها رو با نوشتن بروز بده٬ و اینطور به نظر بیاد که دردهاش رو بازتولید می‌کنه و بدتر از اونی که هست جلوه می‌ده...

- تو کی نقد نداشتی!؟ اینم روش! بگو!...
- با قسمت اول حرفات موافقم...این یکی از اون چیزایی بود که موقع نوشتنش درنظر نگرفته بودم و ممنونم که یاداوری کردی...اینکه محیط وبلاگ و امثال اون استعداد زیادی برای مطرح کردن غمها داره...تنها هستی ولی نیستی...میتونی از دردات حرف بزنی بدون اینکه با کسی چشم توو چشم بشی...یا ترس این رو داشته باشی که خسته اش کنی...چون آدماش علیرغم در دسترس بودن، در هاله ای از مه گم هستن...
- جواب اون کامنت رو عوض کردم...منظورم این نبود که اونایی که دیدمشون دارن اینجا خودشون رو غمگینتر نشون میدن...منظورم این بود که اینجا غمگینتر دیده میشن که این میتونه یه فرایند ناخوداگاه باشه...
ولی قبول کن همونطور که اونی که در یک ملاقات حضوری میبینیم همه ی واقعیت نیست، اینی که اینجا میبینیم هم همه واقعیت نیست...
- حرف منم همینه! چرا فردی که ممکنه حال عمومی نرمالی داشته باشه و در شرایط عادی به سر ببره در اون هر از گاههایی که در لحظه و و متأثر از یک شرایط خاص و به یک دلیل خاص احساس خوشبختی (یا حداقل شادی!) داره نمیاد از اونا بنویسه!؟

پرند شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 http://ghalamesabz1.blogsky.com/

فکر می‌کنم نگاهی در تو و عده‌ای دیگه مثل تو به فضای این‌جا وجود داره که تمایل داره دنیای مجازی (بخصوص فضای وبلاگی) موازی با دنیای واقعی در جریان باشه٬ و به همین خاطر می‌خوان که آدم‌ها رو واقعی‌تر از اونی که دیده می‌شه ببینن٬ با همه‌ی زوایای پیدا و پنهانشون... فکر می‌کنم به همین خاطر هم دائماً در یک چالشی که بین خودت و این‌جا و آدم‌هاش ایجاد کردی به سر می‌بری...

خب اشکالش چیه!؟...سالهاست مجازستان ایرانی داره مسیر مقابل رو میره و به جایی جز شعارزدگی و تکرار (و اگر بدبینانه نگاه کنیم "دروغ بزرگ جمعیت آدم خوبها!") نرسیده...چرا یه بار مسیر مقابل رو امتحان نکنیم!؟...

بهاره شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:47

سلام چقدر خوب شد که برگشتید؛نگرانتان شده بودیم؛در مورد پستهم،ازانجای که شما نویسنده ای بااحساس هستیدچنین برداشتی طبیعی ودرست هم.راستی تو این احساسو چطور محافظت کردی؟

- جسارتا سوالت یجوریه! میشه جواب ندم!؟
- راستی چرا آدرستو نذاشتی؟ کدوم بهاره ای!؟

پروین شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:51

حمید عزیزم،
من همان موقع نوشته ات را خواندم ها. ببخشید که چون سر کار بودم دیگر چیزی ننوشتم.
من نمیدانم نظرم از راه دور و فقط بر اساس نوشته هایت چقدر مستدل باشد و اینکه آیا اصلا درست است با برداشتی که خودت از خودت داری مخالفت کرد یا نه، اما از همین یک ذره آشنایی ام، میخواهم بگویم بنظر من هم تو قبلا هم با خودت غریبه نبودی. رفیق بودی. شاید (با پوزش از گستاخی) خیلی خودت را دوست نداشتی. این میشود، اما غریبه نبودی و حرف هایت هم به دل می نشست که به احتمال بسیار قوی برای این بود که از دل برمیخاست.
خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتی بنویسی. وقتی انقدر قشنگ مینویسی و با نوشته هایت یک دنیا حس های خوب به خواننده ات میدهی، باید هم انتظار داشته باشی که خواننده هایت دل خودشان را به خواسته و تصمیم تو ترجیح بدهند!! و هر چقدر هم بگویند باید به تصمیم دوستمان احترام بگزاریم، اما ته دلشان همه اش از تصمیمت دلخور باشند و بخواهند که برگردی.
خوب شد برگشتی پسر خوب با احساس.
دعایم برایت این است که هر روز بیشتر از روز پیش به آنی که دلخواهت است نزدیک تر شوی و دنیای اطرافت هم روز به روز در چشمان عمیق نگرت دوست داشتنی تر شود.

- سلام پروین خانم عزیز
- نه...منظورم این نبود که با خودم غریبه بودم...منظورم این بود که یه جاهاییش اونجوری که باید خودم نبودم...یا حداقل اون قسمتی که به اون تعلق داشتم نبودم...
- ممنون از دعای قشنگت...خدا سایه دوستان بزرگواری مثل شمارو روی سر ما نگه داره...

بیوطن شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:03 http://bivataan.blogsky.com

سلام داداش حمید

این پست خطبه سوم و چهارم و ایضن پنجم نداشت (آیکون بچه حزب ملا !!!!) من منتظر میمونم ببینم تو میتونی با خودت آشتی کنی !!!!!(آیکون آتیش بیار معرکه)
خوشحالم نوشتی بچچه (آیکون بیوطن باقرلو )
از گذاشتن آیکون بوس به علت مغذورات شرعی معذوریم !!!!هرچند سخته بعد دیدن اون قیافه ترگل ورگلت تو الکامپ !!!!آیکون استغفرالله !!!

الکامپ!؟ اومده بودی مگه!؟...
پس چرا خودتو رونمایی نکردی ببم جان!؟...

ری را شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 http://narenjestaan.persianblog.ir

اتفاقن این پست کاملن امیدوارکننده بود

مریم نگار(مامانگار) شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:37

سلام حمید عزیز...خوشحالم که دوباره می نویسی...
..راستش معلوم نیست که خود مجازی مون واقعیه...یا خود واقعی مون مجازی ست..!!
...اما با چندبار برخورد کوتاه هم نمیشه از درون آدمها خبردارشد...
...این تغییرات رو که میگی از مدتها قبل میشد در تو دید...و منتظر همچین نوشته ای بودیم...
..خوش برگشتی...و میدونم که بااین روحیه ات..پست های بمراتب بهتری هم ازت خواهیم خوند..
..برقرار باشی..

- با خوندن کامنتا گیجتر شدم!...اینم حرف جالب و تامل برانگیزی بود! واقعا از کجا معلوم اون چیزی که باهاش زندگی میکنیم واقعی باشه؟...
- جدا!؟ از کامنتا یا پستا؟ اگه از پستها بوده خوشحال میشم مثال بزنی (البته بجز ما وبلاگیهای قبلی!)...

فرزانه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 http://www.boloure-roya.blogfa.com

سلااااااااام
اون وقت شما از این به بعد قراره که فقط جمعه ها پست بنویسی آیا؟ از لحاظ خطبه ای بودنش گفتم.
گذشته از شوخی بی مزه ام منم به اندازه سهم یه خواننده خوشحالم که دوباره میخوای بنویسی. و خوشحال تر از اینکه قراره خودت رو بیشتر از گذشته دوست داشته باشی.

نه اتفاقا! بامزه بود!

کاپو شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:04 http://cappuccino.blogfa.com

هوفففففففف
تا خوندن آخرین سطر نفسم حبس شده بود!
نمیدونم چی یباید گفت.گفتنی ها کم نیست....
......
خوشحالم که برگشتی....

بخاطر طولانی بودنش دیگه!؟ (آیکون "پ ن پ بخاطر مفاهیم انسان سازش!")...

آرشمیرزا شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:19

حتی میتوانی درد نداشته باشی ولی برای جلب همدردی از درد بنویسی!
.
در این زندگی دوم چهره ای اهریمنی از خودت بسازی! پیوسته مخالف خوانی کنی و به صورت دیگران چنگ بیندازی و سیلی بزنی! .
.



سلام حمید جان . خیلی خوشحالم که باز هم شروع کردی به نوشتن

حرفها کاملن درست و حسابیه . تو به زبون خیلی صاف ( نه به ظاهر ) و خیلی صمیمی ( نه به ظاهر) چیزهایی رو گفتی که من مدتها به بعضی خدایگان جلب ترحم و توجه متذکر شدم و به مذاقشان خوش نیامد .

مهم نیست حتی اگه دوباره اون نقاب رو به صورتت بزنی . مهم اینه که وجود نقاب و این اغراق های جوگیرانه ( منظورم بابک نیست) را انکار نمی کنی و شهامت اعتراف داری و مبهوت و مغبون این کف زدنها و هورا کشیدنها برای روضه خوانی های داغتر نمی شی.
خیلی دمت گرم.
پاینده باشی.

- در جریان کامنتات برای اون "بعضی خدایگان جلب ترحم و توجه" هستم! همون موقع هم به یکی از دوستان غیرذینفع که از لحن تندت دلگیر شده بود گفتم که تا حدی حق با آرشه...ولی برادر من یه کم "قولاً لیّناً" تا در نتیجه "لَّعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى"! قبول نداری!؟...
- خیلی وقت بود اینجا کامنت نذاشته بودی...ممنون از دلگرمیت...

محبوب شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:27

سلام داداش حمید جانم
خیلی خوشحالم ... و افتخار می کنم ... نه بخاطر بازگشتت، بخاطر همون رفاقتی که داری براش قدم برمیداری و چقدر این جمله خوب بود... چقدر من هم دلم میخواد که واسه رفاقت با خودم قدمی بردارم ... چقدر خوبه که همه به این برسن که باید برا رفاقتشون با خودشون قدم بردارن تا بتونن رفیق بهتری برای دیگران هم باشند.
و اینکه من واقعا لذت میبرم از اینکه واقعا همیشه و همه جا خودم باشم... خود ِ واقعی ام ./.. و چقدر دوست دارم که همه اونهایی هم که در رابطه با من قرار می گیرند، مجازی یا حقیقی، دوست یا خانواده، همکار یا .... خودشون باشن... اینطوری زندگی خیلی لذتبخش میشه و البته نگرانی ها کمتر...
کلا خیلی این پستت خوب بود... کلی حرفای خوب و عالی و بدرد ِ همه بخور توش بود که من یکی رو به فکر فرو برد... که تو زندگی واقعی کجاها خواستم فیلم بازی کنم و خودم و نباشم و . . .
به هر حال خوشحالم و برات بهترین ها رو آرزو می کنم که می دونم لایق بهترینهایی بی شک

سلام آباجی محبوب عزیزم
ممنون که میگی لایق بهترینها هستم. فقط کاش روزگار هم مثل تو فکر میکرد! چون فعلا که جای بهترینها فقط ته بار نصیبمون شده!

عاطفه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:58 http://hayatedustan.blogsky.com/

صلوااااااااااااااااااااااات
اللهم صل علی ... (آیکن پاره شدن حنجره!)

داود(خورشید نامه) شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:36

سلام
... و وبلاگ نویسی اگر خود اگاه باشد همین دست به یقه شدن با فرد درون ایینه است

مهم نیست که از امید می گویی یا نومیدی
مهم است که راست باشی و راست بگویی
ونجات تنها در صدق است

جمله اولت خیلی خوب بود...مرسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد