آوازخوانی خاطره ها پشت وانت قسطی آقا موسی...

آرش پیرزاده ی عزیز در این پست همه مملی هایی که در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم را یکجا جمع کرده. خدا میداند با دیدن پستش چه حالی شدم. فکر کن ماهها از آخرین گوشه دفتر مشق مملی گذشته باشد و درست وقتی که فکر میکنی دیگر همه یادشان رفته یکی پیدا بشود که دلش برای مملی تنگ شود و برای او بنویسد...همان اولین خطش حافظه ی به هم ریخته ات را جمع میکند و میبرد به ذوق و شوق آن روزی که اولین مملی ات را نوشتی...میبرد به اولین کامنتهای اولین مملی ات...میبرد به آن پستی که الهه برای مملی نوشته بود...میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی...به آن کامنت مادر میرهان...میبرد به کامنتهای شیرزاد...میبرد به قسمت علاقه مندیهای پروفایلت که نوشته بودی "مملی و هر چیزی که زندگی واقعی ام را از یادم ببرد"...میبرد به خنده های از ته دل و خاطره دوستانی که خیلی وقت است که دیگر نیستند... 

تو بگو آرش...حالا اینهمه بغض که رفته ام را چگونه تنها برگردم...

این نوشته را تقدیم میکنیم به آرش عزیز و دختر کوچولویش هانا... 

دوستتان داریم...تا ابد...امضا: من و مملی...  

*** 

 

گوشه ی دفترمشق یک مملی-آوازخوانی خاطره ها پشت وانت قسطی آقا موسی...

دیروز آقای مدیرمان در بلندگو میگفت ما باید همیشه با اسرائیل دشمن باشیم چون آنها فلسطین را اشغال کرده اند. بعد هم توضیح داد اشغال اینجوری است که یک نفر دیگر بیاید و در خانه آدم زندگی بکند. وقتی به خانه رفتم و ناهار خوردم بعدش رفتم در حیاط نشستم و خیلی به اینچیزها که آقای مدیرمان گفته بود فکر کردم. بعد یادم افتاد که این اشغال که آقای مدیرمان میگفت یکبار برای خود ما هم شده است. چون در زمانهای خیلی دور که از دو سال پیش هم بیشتر است و من هنوز مدرسه نمیرفتم یکبار بابایم از داربست افتاده بود و در خانه بود و کار نمیکرد آقا موسی اتاق پشتی خانه مان را اشغال کرده بود. البته بابایم چون مدرسه نرفته است نمیدانست اتاق پشتیمان اشغال شده است و فکر میکرد چون آقا موسی پنجاه هزار تومن میدهد آنجا کرایه شده است. آشپزخانه و دستشویی و حمام را هم با هم اشغال کرده بودیم و اینجوری بود که مثلا در آشپزخانه هم وسایل ما بود و هم وسایل آنها بود. برای همین یک روز که آقا موسی و خانمش به شهرستان رفته بودند من یخچال آنها را باز کردم و دیدم که که یک عالمه و حتی بیشتر از بیست تا گوجه سبز در یک کاسه سفید میباشد. وقتی آن را به علیرضا که دوستم است گفتم او گفت که چون همه گوجه سبزها برای خدا است گناه ندارد که آنها را بیاوریم و توی کوچه بخوریم. که من آنها را از یخچال آوردم و در پیاده رو زیر درخت نشستیم و آنرا با دوستهایم خوردیم. بعد که آقا موسی اینها از شهرستان آمدند خانم آقا موسی در یخچالشان را قفل کرد و روی آن با کاغذ نوشت "لطفا دست نزنید" که مامانم خیلی ناراحت شد و با خانم آقا موسی دعوا کرد که ما دزد نیستیم و من هم به او گفتم که گوجه سبزها برای خدا میباشد و خود آنها دزد هستند که اینهمه گوجه سبز خوشمزه ی خدا را را در یخچالشان قایم کرده اند که مامانم من را نگاه کرد و بعد دست من را کشید برد توی اتاق خودمان و بعد گریه کرد. 

یکبار دیگر هم وقتی مامانم داشت در حیاط لباس میشست خانم آقا موسی به حمام رفت و آب حیاط قطع شد و باز مامانم و خانم آقا موسی با هم دعوا کردند و آخر سر قرار شد از این به بعد وقتی یکی لباس میشورد یکی دیگر نرود به حمام. یکبار هم وقتی بابایم آهنگهای دلکش را گوش میکرد خانم آقا موسی آمد بابایم را دعوا کرد که صدای دلکش توی اتاق آنها هم می آید و اینجوری آنها هم گناهکار میشوند و میروند جهنم که بابایم ضبطش را خاموش کرد و خوابید. ولی آخر سر بعد از چند ماه که آبجی نازی ام به دنیا آمد آنها به خانه ما آمدند و شیرینی نارگیلی آوردند و همدیگر را ماچ کردند و چند روز بعدش همه با هم پشت وانت آقا موسی نشستیم و برای سیزده بدر به پارک چیتگر رفتیم و در آن خیلی به ما خوش گذشت. بعد هم که پای بابایم خوب شد و رفت سرکار و ما دوباره پولدار شدیم آقا موسی و خانمش هم ما را بغل کردند و بوس کردند و برگشتند به شهرشان که کرمانشاه میباشد. 

بعد فکر کردم که خیلی راهها هست که حالا که اسرائیل فلسطین را اشغال کرده است کمتر دعوا بشود. مثلا اسرائیلیها میتوانند صبحهای زود به حمام بروند که مامان فلسطینیها وقتی لباس میشورد لباسهایش توی تشت کثیف نماند که ظرفها را بکوبد توی تشت و گریه بکند. بعد تازه اسرائیلیها میتوانند از گوجه سبزهایشان به فلسطینیها هم بدهند چون فلسطینیها دزد نیستند و فقط دوست دارند با دوستهایشان توی کوچه گوجه سبز بخورند. و  همه شان میتوانند دعا بکنند مامان فلسطینیها توی دلش یک آبجی نازی داشته باشد که وقتی به دنیا بیاید اسرائیلیها شیرینی نارگیلی بخرند و بیایند به خانه فلسطینیها و با هم دوست بشوند و هم را ماچ کنند. بعدش هم که پای بابای فلسطین خوب شد و رفت سرکار اسرائیلیها وانتشان را بفروشند و برگردند کرمانشاه... 

عصر که رفتیم در کوچه فوتبال بازی کنیم اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد. شب که برگشتم خانه بعد از اینکه شام خوردم مثل هر شب موقع نوشتن مشقهایم خوابم برد. در خواب دیدم من و بابایم و مامان و آبجی نازی و خانم آقا موسی و اسرائیل و فلسطین پشت وانت آقا موسی نشسته ایم و داریم میرویم سیزده بدر و همه درختهای پارک چیتگر پر از گوجه سبز شده است. پایان گوشه ی صفحه بیستم.

نظرات 278 + ارسال نظر
آوا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:49

چه پستی حمید خان جان..اینجوریاس
دیگه؟؟؟که نصفه شبی میریم درهر
خونه ای یه جوری باید اشکمون در
بیاد!! شما دیگه چرا! مملی دیگه
چرا.....انقدر این پست ناب بود
و قشنـــگ که رسما هورهور
اشکامون چکید پایین........
دســــتت درست حمیدخان
جان و الهـــــــی که دوات ِ
قلمت حالا حالاها خشک
نشه وحالاحالاها بنگاره
که این جوری اکسیژن
رو اساسی میده به
روح آدم که خووووب
نفس بکشه.....از
نفسایی که تو ی
روزای بارونی از
ته تهای اعماق
وجـــــــــــودت
میکشی.....
خیلی کار ِت
درسته.....
دلت شاد.
یاحق...

هوای تازه شمایی
بارون شمایی
که اینهمه
عشقی

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:38

سلاممم حمید عزیز ...
راستی ببخش سلام مملی عزیز
میدونی منم وقتی بچه بودم خیلی زیاد غصه می خوردم فکر می کردم تو کل دنیا فقط اسراییل و فلسطین انقدر با هم دعوا می کنند و می کشند هم رو...بعد یواش یواش فهمیدم ای داد بیداد کلی اسراییل و فلسطین تو دنیا هست حتی تو کوچه ی خودمون........
راست گفتی وقتی همه چی رو خدا ساخته نمی دونم آدم ها چرا انقدر حرص دارن که بیشتر از بقیه داشته باشن و می دونی الانا فکر می کنم کل دعواهای دنیا سرحرص و طمع آدمیزاده و بس.....
البت نباید نادیده گرفت که همه چی زنجیروار به هم وصله تو دنیای آدم ها...اشغال و اشغال گر و آتیش بیار معرکه...

آره! اینم یکی از عجایب دنیاس که همیشه زنجیره شر محکمتر و پیوسته تر از زنجیره های خیر و امیده!

سبا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:03

امیداورم منظورم رو خوب درک کنی وقتی میگم مملی محشره

بابک اسحاقی پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:04

محشر بود حمید لعنتی
مثل همیشه
مثل همه مملی نوشت ها
دوست دارم حرفی رو که یکی از داورهای نکست پرشین استار به برنده که یه آقای خوش صدایی بود به نام رحمان زد به تو بزنم
تو با ننوشتنت هم به خودت ظلم می کنی هم به ما
بیشتر بنویس مملی

شاید بیشتر از همه به خودم ظلم میکنم که کامنتای خوشگلی مثل این رو از دست میدم.
خوشحال شدم که بعد از مدتها اسمتو اینجا دیدم. ممنون عزیز.

میکائیل پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:16 http://sizdahname.blogsky.com

میدونی حمید .. یه چیزائی مال گذشته است ! اما نموند تو همون گذشته . ناخوداگاه با خودت اوردیش ... شاید خودت حواست بهشون نباشه !! اما یهجوری درون تو ریخته شدن ..
مملی هم همین قصه رو داره !! که درونته ! مثل یه آینه ..
همه دلت رو هویدا میکنه ... شده یه سند ! دست خیلی ها
که وقتی حرفش بشه .. همه یاد تو میفتن ..
شاید فردا روزی بشه قصه شب بچه هامون .. که بگیم آره یه روزی یه مملی بود و یه دنیا !! یه مملی بود و دل کوچیکش ...

راستی حمید .. ادم هر چه قدر هم جلو بره ... یه روز برمیگرده جای اولش !!!

- بیشتره از "یه چیزائی"...میشه گفت ترک نشدنی ترین عادت خیلیامون با وسواس حمل کردن "تمام" گذشته اس!...
- با جمله آخر کامنتت یاد اون شعر کیوسک افتادم که میگه "هیچی جلو نمیره/فردا تجسم همه اون چیزاییه که یه عمر ازشون می ترسیدی/چهار میخ تقدیر اون بالا/رو صلیب داشتی براشون می رقصیدی/از این به بعد سر پایینیه/حرکت با دنده سنگین"...

یلدا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:36

چقد ساده ان مملی نوشتات!
ساده خوبااا

یلدا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:36

ساده خوبم نه .... ساده معرکه

کودک فهیم پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 http://the-nox.blogfa.com

اصلا چه معنی داره تو ننویسی؟
اصلا وایستا بینم.با توام.بله. چرا پشت سرت رو نگاه می کنی؟! با خودِ خودتم.دفعه ی آخرت باشه بین پستهات فاصله می افته ها.فهمیدی؟من عاشق مملی ام.می فهمی؟عاشقشم.دلم براش تنگ شده بود.

محشر بود به معنای واقعی کلمه.از معدود پستهایی که واقعا دوستش داشتم و اگر بگند در این مدت وبلاگ خونی از بهترین پستهایی که خوندی نام ببر بی شک این پست رو هم میگم و رفت در لیست مورد علاقه های من.

خوشحالم که انقدر دوستش داشتی

هاله پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:52 http://assman.blogsky.com

دیروز همه رو جمع کردم که بیاین می خوام یه چیزی واستون بخونم ..گفتن چی؟ ..گفتم بیاین خودتون می فهمید
تا شروع کردم به خوندن"همه گلها و پرنده ها و درختها و گلها باز شده اند"
بابا گفت دو بار گفت گلها رو ! مملیه ؟؟نه؟؟؟
مملی یعنی یه دنیا از نگفته ها ..بلده چه جوری بگه که بفهمونه
کاش تنهامون نذاره ..
مرسی آقای باقرلو

دم شما گرم
ممنوندار دل بزرگ هاله کوچیکه و خانواده گلش هم هستیم! مرسی...

اقدس خانوم پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:28

مرسی مملی باقرلوی عزیز ...

حباب پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:55 http://www.mahramaneh1318.blogfa.com

دلم تنگ شده بود واسه خوندنت!

آذرنوش پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:57 http://azar-noosh.blogsky.com

اعتراف میکنم که هیچکدوم از مملی نوشت هاتونو نخونده بودم...اعتراف میکنم که با اینکه تعریفشونو شنیده بودم ولی حوصله ی خوندن نداشتم...
اعتراف میکنم که وقتی که وب آرش رو باز کردم با بی حوصلگی شروع کردم به خوندن...
اعتراف میکنم نفهمیدم چه جور رسیدم به آخر پست...
اعتراف میکنم که عاشق این مملی شدم...
عاشق سادگی روزای بچگیش ...و دلتنگ سادگی روزای بچگیم...
مرسی حمید

اعتراف میکنم که مخلصیم!

آناهیتا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:48 http://2-k-h-t-a-r-dps.blogsky.com/

" میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی..."
میبرو به زمانی که منیر زنده بود...دفتر مشقی داشت...دل گنده ای داشت...
سلام حمید
نمیدونی با اون سبز نوشتت چه بلایی سرم آوردی
فقط میگم محشری
همین که حسای زیر خاکی رو تر و تازه می کنی، محشری

شک نکن یه گوشه ای از دلت هنوز منیر زنده اس
اگه نبود به یادش بغض نمیکردی
شاید منتظر یه فرصته تا دوباره ماه منیر شه...

mhb پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:52 http://www.mhb5266.blogfa.com

سلام مملی گل
خوبی پسر خوب؟
آره خوب فکر کردی عمو ، اگه اسرائیل اینا برن کرمانشاه خوب میشه آفرین عمو آفرین

اگه یه بنده خدایی اینجا بود الان همین کامنتتو دست میگرفت و به کردستیزی و تبعیض نژادی محکومت میکرد!


راستی...یاد اونم بخیر...حتی اون هم خیلی وقته دیگه نیست...

آناهیتا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:02 http://2-k-h-t-a-r-dps.blogsky.com/

خدا رو شکر مملی نوشت ها یه جا ثبت شده
از منیر بی نوای من هیچی باقی نمونده جز یه خاطره...

کاش دل آدم بزرگا مث دل مملی اینقدر با گذشت بود.کاش کینه اختراع نمیشد!

مثل اینه که واسه به آسمون رفتن چند قطره آب زیر داغی تابستون غصه ات بگیره وقتی یه چاه توو خونه ات داری و با آب اندازه یه سطل انداختن فاصله داری...شعار نمیدم...خب حیفه چاه توو خونه ات باشه و تشنه باشی دیگه...

..... پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:32

جدیدا مملی داستان هاش رو از رو دست کانال همساده می نویسه(گوجه سبز وخدا)

منظورتو نفهمیدم. واقعا شما درباره ی آی کیوی بنده چی فکر کردی که انقدر پیچیده و در لفافه میگی!؟

mhb پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:12 http://www.mhb5266.blogfa.com

سلام
کجاش نژاد پرستی بود ؟
میخوای گیر بدی هااااا ، این انگا به ما نمیچسبه

میدونم! شما که چشم مایی برادر! عرض کردم اگه اون بنده خدا بود! آخه این بنده خدای فوق الذکری که میگم یه بار سر استفاده از کلمه "شلوار کردی" در یک شوخی کامنتی چنان جارجنجال و دعوایی راه انداخت که بیا و ببین! حالا فکر کن اگه جمله ی "اگه اسرائیل اینا برن کرمانشاه خوب میشه!" رو میخوند چیکارا که نمیکرد!...

مهرداد (تیراژه) پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:38 http://www.teerajeh.pesrianblog.ir

سلام!

عرض ادب!

..... پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:41

شما که ای کیوت ای ول داره ،اما در راستای شفاف سازی خدمتتان بگم که در دیار ترکستان سریالی در حال پخشه که هنوز به زبان شیرین پارسی مزین نشده ،توی یه قسمت از این سریال کودک سریال دقیقا با میوه های درخت همسایه همین کار رو می کنه و همین استدلال رو میاره ،حالا یا شما نویسنده هر دو داستانی یا برحسب اتفاقه یا .........یا نداره بهرحال پیش میاد.
یک یای دیگه وجود داره بنده اشتباه کردم و از همین جا عذر می خوام .

- واللا این سریالی که میگی رو ندیدم! کلا من خیلی اهل تی وی نیستم! چه کانال خودمون چه کانال همساده!
- عذرخواهی برای چی؟ اتفاقا ازت ممنونم که گفتی. این قضیه ی شبیه بودن این دو داستان برام خیلی جالب بود و فکریم کرد...

محسن باقرلو پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:51

مملی از کجاهای ذهن تو میاد پسر ؟
اصولن تلنگر زدن به هر جایی سخته ! ولی بی تعارف تلنگر زدن به این گوشه ها کار هر کسی نیست حمید ...

روند باحالی داره! همیشه اولین جمله رو که مینویسم میگم عمرا نمیشه اینو اندازه یه پست ادامه داد ولی بعد از دو سه تا جمله انقدر همینجوری حرف میریزه که آخرش مجبور میشم از سر و تهش بزنم که دیگه از سی چهل خط بیشتر نشه!

..... پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:21

دلم داداش خواست،چه نونی بهم قرض می دین ،البته قرض دادنی هم هستینا ،اما فکر اونی که نداره هم بکنین

چرا آدرس وبلاگتو نمیذاری؟ (هرچند عاقلانه تر این بود که اول اینو میپرسیدم که چرا اسمتو نمیذاری!!!)...

دکولته بانو جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:50

خوشحالم که الان اینجا رو خوندم ... فوق العاده بو حمید ... یکی از بهترین هاش ... واقعا چطوری اینا رو ی نویسی نابغه ی لعنتی !؟؟؟؟؟؟؟

اونوقت این "بو حمید" که گفتی یه چیزی توو مایه های "بو غریب" و "بن لادن" و اینچیزاس!؟ (آیکون "گمانه زنی!")...

مریم نگار جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:20

سلام حمیدعزیز...
چه خوب که مملی یاد گوشه دفتر مشقش افتاد دوباره...
این بچه بااون ذهن قشنگش حال و هوای دیگه ای میده به آدم...
ممنون..

بهار (سلام تنهایی) جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:14

صد بار گفتم بهت الانم دوست دارم بگم این همه آسمون ریسمون بهم بافتن که بشه یه داستان از زبون مملی کوچولو فقط کار خودته ابر چند ضلعی ..
راستش داشتم میخوندم کلی حرف تو دهنم اومد برای گفتن ولی با چند درجه تب و سر درد بیشتر از این نمیتونم بنویسم ..

ممنون عزیز
ایشالا کسالت به دور باشه

زن کویر جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:55 http://volcano.blogfa.com

ببین مملی جون . میشه تز تو را تعمیم داد و با کلم به سرهای خودمون هم همین کارو بکنیم ؟ مثلا قرار بذاریم وقتی اونا پول نفتو به گا میدن به ما یه قسمتی از پول گاز بدن . وقتی اونا آقازاده هاشونو می برن سر هر پست و مقامی . بچه های ما را هم بذارن کارمند معمولی باشن و کار پیدا کنن . .............بعدش با وانت که نه - با سانتافه اونا بریم سیزده به در . اونا مزخرفات مذهبی گوش کنن ما دلکش
میشه مملی ؟

نظر مملی رو نمیدونم ولی اگه نظر منو بخوای این راه حلها فقط توو همون دنیای مملی جواب میده!

..... جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:14 http://www.alefsweb.blogsky.com

وبلاگ ما تازه عروس است خجالتی است ،از ان گذشته در مقابل شما رو یما ن نمی شود بگوییم ما هم وبلاگ داریم ،خیلی شخصی است،شاید مطالبمان درک نشود ،
اسم هم جای خالی گذاشته ام تا در فرصت مغتنم با کلمه مناسب پرش کنم .

خب به سلامتی! ضمنا با توجه به اینکه دو هفته اش شده و پستاشم دورقمی شده پس همچینم تازه کار نیست!
امیدوارم روزای خوبی رو در بلاگستان تجربه کنی. ایشالا سر فرصت مفصل خدمت میرسم.

ارش پیرزاده جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:21

خوشحالم که کاری کردم که مملی یه بار دیگه دست به قلم بشه خوشحالم ...
حمید مرسی هزار بار ممنون

محبوب شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:22 http://mahboobgharib.blogsky.com

چقدر خوشحالم که مملی بازم نوشته... چقدر خاطره برام زنده شد... دم آرش گرم که باعث شد مملی دست به قلم بشه... خیلی دلم براش تنگ شده بود...

این مملی نوشته ها واقعا بی نظیرن. تو مسائل اجتماعی و فرهنگی و گاهی سیاسی روز رو اونقدر ساده می کنی و از نگاه یه بچه اونقدر قشنگ تعریفش می کنی و بهش نگاه می کنی که آدم رو با خودش می بره ... و به نظر من تمومشون واقعا قوی اند و تأثیرگذار... اونقدر که من گاهیی بعد از خوندنشون به خودم می گم، مثل مملی نگاه کن... مثل مملی نگاه کن..

به هر حال الهی که من قربون مملی و اون کودک درون شما بشم که این همه محشری داداش حمید

"مثل مملی نگاه کن"...
قشنگ بود...کاش میشد
چقدر دلم حتی شده یه ذره خیالی زندگی کردن توو دنیای واقعی میخواد

من یه صمدم ... شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 http://mannevis.blogfa.com

اول سلام
دوم جوابیه شما را دادم
سوم ممنون که وقت گذاشتی و به ما سر زدی...

اول و دوم و سوم...ارادت!

اشرف گیلانی شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 http://babanandad.blogfa.com



باور دارم که سیاست برخلاف تصور خیلی ها از چیزی که تو نوشته بودی هم ساده تر و کودکانه تره.


ممنون از پست خیلی خوبت.

منظورتو نفهمیدم اشرف بانو جان

نیمه جدی شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:38

ای ول به مملی ....
خوشحال شدم ازین که بازم دیدمش.

منجوق شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:08 http://manjoogh.blogfa.com/

این پستت باز هم من رو برد به دنیای معصومیت ها
ممنون

جزیره شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:18

به به. چه عجب اقا.
فک نمیکردم آپ کرده باشی، همینجوری گفتم حالا که اومدم نت یه سری بزنم به اینجا هم که دیدم بــــــــــــــــله، حمد اقا اپ کرده اون هم یه مملی نوشت.

جزیره شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:25

اوووومممممممممممممممم، والا نمیدونم، حتما ایراد از منه ولی ....
چندضلعیاتتو بیشتر دوست دارم.
نمیدونم،تو این پست چیز خاصی نظرمو جلب نکرد خب. شاید هم درک نکردم نوشته تو. در هرصورت حتما خوب بوده پستت

نه بابا! این حرفا چیه!؟ چه ایرادی!؟ خب سلیقه اییه دیگه
همین که میخونی و نظرتو میگی یه دنیا ممنون

حمید یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:31 http://saye-roshan70.blogfa.com

مخلص مملی خودمون هستیمممممممممممممممم

ارش پیرزاده دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:45

این چهارمین بار که این پست می خونم خیلی بهم چسبید مرسی

تیراژه دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 http://tirajehnote.blogfa.com/

مملی نوشت هایت را خوانده بودم
چه اینجا و چه وب قبلی
دیدن دنیایی وارونه ی ادم بزرگ ها از دید کودکی که گاهی روی دستهایش کله معلق میایستد و به دنیا نگاه میکند..
که هوس کله معلق زدن را به سر می اندازد
کودک نیستم..اما کله معلق زدن را هنوز بلدم..بدنم دیگر نرم نیست..بالانس که میزنم دست هایم درد میگیرد..سرم گیج میرود..رگ گردنم میگیرد اما هنوز گاهی کله معلق میزنم...یا حتی دنیا میزند پس گردنم و وارونه ام میکند...و با تمام درد ها هنوز دوست دارم این وارونگی ها را ..این کودکی ها را..
کاش کودک بودیم..کاش به قول پناهی نازنین میشد که
وارونه شویم..و " برگردیم به کودکی"..حتی اگر فقط برای چند لحظه...که خون کودکی به سر اشفتگیمان بر گردد..و کودک شویم..فارغ از روزمرگی و خشکی بزرگسالی کودکی کنیم..حتی برای چند لحظه..مثل زمانی که مملی نوشت های تو را میخوانیم..به اندازه ی چند سطر..چند فکر..چند لبخند...

"دیدن دنیایی وارونه ی آدم بزرگ ها از دید کودکی که گاهی روی دستهایش کله معلق میایستد و به دنیا نگاه میکند"...چه تعریف قشنگی...خیلی خوب بود...مرسی
و اینکه...خوش به حالت که کله معلق زدن رو هنوز بلدی. واسه من ته ته کله معلق زدنام همین خیالاتمه

من دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 http://www.mydreams88.blogfa.com

کاش دنیا را به سادگی دید یک کودک میدیدیم
مشکلات شاید بزرگ نباشند این راه حل های ماست که بزرگ و پیچیده اش میکند

[ بدون نام ] دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:47

من خیلی ای مملی رو دوست دارم حمید خیلی
... دم شما گرم

پرند دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:49

ای بابا اسمم یادم رف !

ممنون. کدوم پرند!؟
کاش آدرس وبلاگتو میذاشتی

رویا.ت دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:55 http://royatadbir.blogfa.com/

ممنون مثل همیشه قشنگ بود . و همینطور ممنون از آقای پیرزاده که باعث شد شما دوباره از زبان مملی بنویسین.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:18

http://www.alarabiya.net/articles/2012/04/30/211320.html

- اینکه فیلتره! خیره ایشالا! حالا چی بوده!؟
- راستی شما!؟

محسن باقرلو سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:25

حمید این پست رو بخون :
http://sohrabkoshi.blogsky.com/1391/01/22/post-21
بعضیا چه می کنن با قلمشون ...
کللن وخت کردی وبلاگشو یه ورقی بزن ... محشره ...

خیلی خوب بود. چند پست آخرش رو خوندم و لینکش کردم که باقیشم بعدا بخونم. توو این پنج-شش پستی که خوندم بیشتر از همه اون پست "در ستایش لوس بازی زنان" به دلم نشست:
http://sohrabkoshi.blogsky.com/1391/01/20/post-18/
خلاصه که مرسی بابت پیشنهادت...

محسن باقرلو چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:15

تو چجوری لینک اضافه میکنی توو گودر ؟
فیلترشکن داری مگه ؟!
هر لینکی چقد میگیری واس منم اضاف کنی ؟!!

silent چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:17 http://no-arus.blogfa.com/

توی وبلاگ آرش مملی نوشت هاتون رو خوندم و واقعا خندیدم و البته کمی هم به فکر فرو رفتم
کاش باز هم بنویسید
موفق باشید

کامنتایی که برای مملی ها گذاشته بودی رو خوندم
خوشحالم که دوستشون داشتی
ممنون که انقدر وقت گذاشتی و سرحوصله خوندی و نظر دادی

من یه صمدم پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 http://www.mannevis.blogfa.com

حدیثی از موهایت در آسمان روایت شد...

مرضیه پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 17:06 http://bglife.blogsky.com

مثل تمام مملی نوشت ها اینم عالی بود.و من مرده ی این دیپلماسی مملی هستم . من خیلی دوست دارم یه خواب شبیه همین خواب مملی ببنم.

محسن باقرلو جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:52

آپدیت کن ...

به روی دو دیده
نوشتم
اینجا:

دلم گرفته ازین سکوتِ لاکردار...اللهم عجّل دوباره سه تار...

http://danehayerizeharf.blogsky.com/1391/02/15/post-622/

بهار (سلام تنهایی) جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:30

چقدر عنوان این پست رو دوست دارم مثل دیوونه ها هزار بار خوندمش حس فوق العاده ایی داره ..
هر بار اومدم اینجا خواستم بهت بگم مبارک باشه هدرت هی یادم میره ..خیلی باحال شده فقط کاش کمی بیشتر آسمانش معلوم بود ...

بستگی داره آسمونو کجا ببینی
آسمون این عکس توو دل همین پنجره کهنه و کاهگل ترک خورده اس...

تیراژه جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 17:27 http://tirajehnote.blogfa.com/

50مین کامنت

50شیلینگ رو میز یه کافه تو تاریک ترین خیابون لندن واسه یه پیک آبجوی اضافه که رفقات رو گرم کنه..قبل آخرین دستبرد..
یا
50 نخ سیگار..سهمیه ی یه ماه زندونی حبس ابد..
یا
50 تا ورق ..آس گشنیز و پیک اش چشم سیاه بی بی دل شدن..وقتی شاه خشت اولین خشت عشق رو کج گذاشته..ژوکرهای خائن که به حساب نمیایند..

اصلا بیخیال.. سلامتی هر چه پنجاه..و هر چه واژه که ردیف میشن روی میز تا دست مان خالی نباشد..حتی اگر حتی یه شیلینگ یا یه نخ سیگار یا یه ورق به درد بخور هم برامون نمونده باشه..

تو که میدونی چی میخوام بگم
نمیدونی؟
هوم!..بنویس..

"سلامتی هر چی واژه که ردیف میشن رو میز تا دستمون خالی نباشه..حتی اگه یه شیلینگ یا یه نخ سیگار یا یه ورق به درد بخور هم برامون نمونده باشه"...

ایولله...دلت گرم...که با حرفات دل آدمو گرم میکنی که هنوز هستن اونایی که...آره همونایی که...تو که میدونی چی میخوام بگم...

آره...میدونم...

نوشتم...توو دانه ها...سلامتی واژه ها...سلامتی خودت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد