نقاشی با تو آغاز میشود...بسم الله و آبی باش...

.

تقدیم نوشت: این چندضلعی نوشته را تقدیم میکنم به دوست خوبم جزیره...به امید روزهای پر امید و بی تردید... 

.

***

.

زن باید یک آسیاب توی دلش، ساده مثل عکسِ روی آس پیک باشد  

بیخیالِ نعره های دوره ی تریاس، قناریِ آزاد توی پارکهای ژوراسیک باشد 

شاهچراغ شود و در خیالش این باشد...حیفِ شبهای شیراز که تاریک باشد 

وقتی تمام چراغها به شاهراه می تابند، شاخه ی گیلاس روی کوچه باغ باریک باشد 

وقتی که سرد-لبها به بوسه ی ماتیک راضی اند، روی لبش نقاشی خورشید به ماژیک باشد 

حالا که ساعت مهربانی به خواب خوش است، مردانه بایستد و تا آخرش تیک تیک باشد...

--- 

مرد باید میان طالبانه های میلیونی، شاه مسعود وار تک و تنها چریک باشد  

یعنی که در میانه ی راستهای افراطی، روی عکسِ یار فقط دو چپ کلیک باشد 

لوزی و مربع و خاکی، آجر طاق های ایلخانی، در زمانه ی فتح موزائیک باشد  

مثل پیکان توی فیلمهای کیمیایی، اوراق ولی اصیل و فابریک باشد      

حالا که "احترام" روی تخت "شاپوری"یست، مثل "جهان" توی ناب-نقشهای "بوتیک" باشد... 

---  

عشق توی سکوت میمیرد، 

عشق باید مثل ذکرهای فریادی، لک لبیک و لا شریک باشد

عشق باید آبی پررنگ...رنگ درب خودکارهای بیک باشد... 

.

*** 

.

دوست خوب و شاعرمان حسن آذری به همراه چند تن از دوستان، و با همکاری "کتابخانه عطار" حرکت قشنگی را آغاز کرده اند به نام "جشنواره بزرگ کتابخوانی مجازی"...اهداف و نحوه ی ثبت نام و جزئیاتش را میتوانید در سایت جشنواره مطالعه کنید. فقط در همین حد بگویم که اگر کتاب خوان هم نیستید شرکت کنید چون قرار است در پایان جشنواره دو میلیون تومان پول واقعی بین 3 نفر برتر و نیز 28 نفر غیر برتر پخش شود! البته این که فقط بخاطر جایزه شرکت کنید که مزاح بود ولی خب اینکه بجز فواید معنوی فواید دنیوی هم دارد خوب است دیگر!...خوبی دیگر این جشنواره این است که بانیان و داوران آن مثل جشنواره های دولتی نیستند و چهار نفر وبلاگ نویس و کتابخوان مثل خود من و شما هستند. اصلا اینها به کنار همینکه حداقل این جشنواره بهانه ای میشود که آدم یکی از انبوه کتابهای نخوانده اش را دست بگیرد خیلی خوب است. همه ی ما کتابهایی داریم (یا اسمهایشان را در ذهنمان داریم) که مدتهاست با خودمان قرار گذاشته ایم در اولین تعطیلاتی که هیچوقت هم نمی آید بخوانیم ولی اینکار را نمیکنیم و هر وقت کسی با چشمهای گرد شده از عظمت کتاب فوق الذکر میگوید با کمال شرمندگی اطلاعات ما از آن کتاب محدود میشود به نام نویسنده ی کتاب و اینکه میگویند کتاب خوبی است!...شاید این جشنواره بهانه ای شود تا همین امشب یک کتاب را از مخزن کتابهای پیشنهادی سایت دانلود کنیم و برای یک بار هم که شده بی بهانه و دنگ و فنگ صفحه ی اول را تمام کنیم و اصلا انگیزه و امیدی شود برای اینکه فردا مدرسه و دانشگاه و میز کار را امیدوارانه تر بگذرانیم چون میدانیم وقتی به خانه برمیگردیم چیزی تازه در انتظار ماست! حالا که معلوم نیست فردا باشیم یا نه چرا در کنار انبوه کارهای بعضا بی فایده ای که تا حالا کرده ایم یک کتاب خوب هم نخوانیم تا خوانده و فهمیده و لذتش را چشیده از دنیا برویم!؟ حداقل بدانیم این "کوری" که خوانده ها میگویند ما نخوانده ها نصف عمرمان بر فناست اصلا حرف حسابش چیست! "سلاخ خانه شماره 5" را بخوانیم و راز پرستیده شدن "کورت ونه گات" را کشف کنیم! بفهمیم چرا "عقاید یک دلقک" انقدر شیفته و کشته مرده دارد! چرا "گرگ بیابان" ماندگار شده. چرا چند نسل از کتابخوانهای ایرانی "شوهر آهو خانم" و "یکی بود یکی نبود" را خوانده اند و هنوز هم از خواندنش بعنوان یک تجربه لذتبخش یاد میکنند...و جالب اینجاست که به همت دوستانی که قبلا زحمتش را کشیده اند حالا همه ی اینها به ساده ترین شکل ممکن در دسترسند و حالا ما فقط اندازه ی یک کلیک مثل این با آنها فاصله داریم!...میشود به بهانه ی این جشنواره هم که شده از انبوه کتابهایی که حیف است هیچوقت لذت خواندنش را درک نکنیم حداقل یکی را دست بگیریم...و چه بهتر که با اینکارمان جشنواره را هم رونقی دهیم تا بانیان و حامیان آن از کرده ی خویش و حساب باز کردن روی ما آدمهای مجازی ناامید نشوند و استقبال ما تشویقشان کند که باز هم از اینکارها بکنند!

.

نظرات 47 + ارسال نظر
آذرنوش یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:40 http://azar-noosh.blogsky.com

انشالا شرکت میکنیم...مرسی

مریم یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:40 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

عشق توی سکوت میمیرد
واقعا از نظر شما اینقدر عشق مهجور افتاده که در سکوت...
اما من حس می کنم اون باید در خط دوم اضافه باشه
چون واقعا عشق خودش یه فریاده
یه لبیکه
یه لاشریک له
یه لا اله الا العشق
چ تعبیر جالب و قشنگی
آبی پررنگ، رنگ درب خودکارهای بیک

به کتابخانه هم سر خواهیم زد

شاید نتونستم با اون کلمات منظورم رو خوب برسونم...
منظورم این بود که عشق رو باید گفت...سکوت که بکاری حسرت درو میکنی...

زهرا.ش یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:43 http://www.roosary-anary.persianblog.ir

"یک آسیاب تو دلش..." یاد مادرم افتادم!!!


این مدیر مدرسه آل احمد رو خوندین؟؟ بخوانید! چند بار! کتاب کم حجمیه! زود تموم می شه!واثرش باقی می مونه!
شوهر آهو خانم را دانلود کردم!اما دلم نمی یاد بخونمش!حس می کنم باید این کتاب رو به دست گرفت...کاغذ هاش رو ورق زد....
ای وای! یاد رمان"حماسه بزرگ کوچک جنگلی" افتادم! نخونده کنج کتابخونه افتاده و هر بار که از کنارش رد می شم میرزای عکس جلدش،با اون کاس چومش(چشمای آبی) بهم فحش می ده!پارسال نمایشگاه کتاب جوگیر شدم خریدمش!

چقدر خوب...چه سعادتی بالاتر از این؟...
بهت تبریک میگم...خدا برات نگهشون داره...

"مدیر مدرسه" رو نخوندم. (((اسم نویسنده اش رو میدونم و اینکه کتاب خوبیه!)))...
"شوهر آهو خانم" رو خوندم...از اون کتاباییه که ظاهرا هیچی نداره ولی انقدر خوبه که به طرز عجیبی از ذهن آدم پاک نمیشه...حتی اگه اون آدم یه بی حافظه ای مثل من باشه!

فاطمه شمیم یار یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:48

سلامم حمید جان
دست گلت درد نکنه برا لینک جشنواره کتاب..نمی دونی وقتی یه برنامه ای مربوط به کتاب و کتاب خوانی می بینم چقدر عمیقا خوشحال میشم....و مملو از حس های خوب...
عقیده ندارم اگه دائم کتاب بخونی حتما آدم موفق خواهی شد..ولی حس غریب که به کتاب خوندن دارم همیشه داشتم و هیچوقت کمرنگ نشده..
ممکنه این حمله و شعار تکراری به نظر برسه..ولی کتاب و کتابخوانی زیادی جامونده از زندگی امون حالا بماند که دلایل
چی هست که اینجا مجالش نیست..
القصه ممنون از تو و گردانندگان اصلی ..
لینک کتابا رو که دیدم خیلی ذوق کردم وقتی فهمیدم حدود 90 درصد یا شایدم بیشتر اون کتابا رو خوندم جتی
زمان ..سال و موقع خوندنشون رویادم اومد....
ثریا در اغما رو 16 سال پیش..شوهر آهو خانم 20 سال پیش تو خوابگاه.....و خیلی خاطرات دیگه..

خوشحالم که حس خوبی بهت داده و باعث شده خاطرات خوبی که داشتی مرور بشه...
یکی از معدود کسانی هستی که از قبل میدونستم اهل کتاب خوندن هستن و حدس میزدم که استقبال میکنن...
موفق باشی فاطمه جان...

حسن آذری یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:51 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

سپاس واقعی مرا بپذیر به خاطر وقتی که در سایت کتابها صرف کردی و دونه دونه چکشون کردی بی هیچ تعارفی نمی توانم خوشحالی ام را از داشتن دوستان مجازی مثل شما پنهان کنم.حقیقی تر از واقعیت هستید گاه! اما در مرود این کارت و کارهایی از این دست. من مختصات کارت رو در آوردم. متوجه شده ام داری چیکار می کنی...قافیه بله اصل غافلگیری قافیه در وزنهایی غیر عروضی ....حس و تفکر جاری در این نوع کارهایت راضی ام می کنند. بگذار بیشتر باهم صحبت کنیم وقتی سرم خلوت تر شد

- خواهش میکنم عزیز. بیتعارف کار خاصی نکردم. کار اصلی رو شما کردید. باز هم خدا قوت...
- "مختصات"!؟..."اصل غافلگیری قافیه در وزنهایی غیر عروضی"!؟... باریکلا خودم!...واللا از همون اولش که اینارو شروع کردم گفتم من ندانسته دارم یه کارایی میکنما کسی باورنکرد! (آیکون "کیه قدر بدونه!" یا "دچار شدن به غرور و نخوت!")...

پروین یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:12

خیلی قشنگ بود حمید جان. از آخرش از همه بیشتر خوشم آمد. از آنجا که
عشق باید آبی پررنگ
رنگ درب خودکارهای بیک باشد
خوش به حال جزیره. لایق این شعر-نوشتهء قشنگ است این دختر خوب و دل آبی

جشنواره هم به روی چشم. می روم و شرکت میکنم. بعد جایزهء من را میفرستند اینجا؟ اگر نه شما برایم نگه دار تا بیایم و خودم ازت بگیرم!

- اون قسمتی که گفتی تنها جایی از این متن بود که از ماهها پیش توو ذهنم بود...دنبال فرصتی بودم که حس و حالش بیاد و باقیشو بنویسم. یجورایی میشه گفت اون سیزده خط آخر رو نوشتم که اون خط آخر رو بگم...هرچند راستش خودم خیلی از نتیجه اش راضی نیستم...
- طبق قانونِ جشنواره، برندگانی که نتونن حضورا مراجعه کنن جایزه شون به صاحب اون وبلاگی که جشنواره رو معرفی کرده میرسه! (آیکون "دروغ گفتن مثل شاپرک!")...

صوری یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 http://soorii.blogfa.com/

با کتاب و کتابخوندن شدیدا موافقم
ولی بی وقتی پدرمو در آورده به خدا
درمورد شوهر آهو خانم دارمشا ولی نمیدونم چرا براش جبهه گرفتم
میدونم چرا چون من خودمو میزارم جای شخصیتای اصلی و واقعا با غمشون غمگین میشم و به معنای واقعی با اشکشون اشک میریزم
حتی با مرگشون هم تو خودم میمیرم
در نتیجه از این کتاب میترسم
ولی قول میدم حتما به کتابخونه که معرفی کردی با کله سر بزنم

پس با اینحساب فقط میتونی کتابهایی که برای شخصیتهاش هیچ اتفاقی نمیفته رو مطالعه کنی! با این تفاسیر بنده "دفترچه تلفن" رو بهت توصیه میکنم!

ولی از شوخی گذشته میفهمم چی میگی...منم شدیدا به این مشکل گرفتارم...کتابهای قوی و فیلمهای خوش ساخت تا مدتها درگیرم میکنن...درگیر خوب...درگیر بد...مثلا هنوز هم با یادآوری داستان و شخصیتهای کتاب "ذوب شده" یا صحنه های فیلم "سالو" به هم میریزم...

سمیرا یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 http://nahavand.persianblog.ir

اولا خدا رو شکر که برگشتید و دوباره می نویسید...دوما ممنون به خاطر معرفی این جشنواره..رفتم ثبت نام کردم کار قشنگیه...امیدوارم همه اقلا یک کتاب رو دست بگیرند و بخونن

صومعه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:11

سلام
درباره هر خطی از این نوشته های شعر گونه میشه یه پست نوشت. چه کردهای حمید خان.
این جمله ت "مثل پیکان توی فیلمهای کیمیایی، اوراق ولی اصیل و فابریک باشد " منو یاد آهنگ پیکان رضا یزدانی انداخت با شعر یغما گلرویی

یه پیکان قراضه کنارِ اتوبان داره خواب می بینه،
یه پیکانِ بی چرخ که بازم تو رؤیاش پُر از سرنشینه...
غرورش شکسته، به جای چراغاش دو تا حُفره مونده،
کی می دونه اونُ زمونه چه جوری تا این جا کشونده؟
چه راهایی رفته، چه روزایی داشته، چه چیزایی دیده،
با ترمز گرفتن چه خطُ نشونا رو جاده کشیده.
عجب خاطراتی تو مغزِ فلزیش دارن رژه می رن،
نمی ذاره هرگز که این دلخوشی ها تو قلبش بمیرن:
چه روزا تنش رُ با گُل ها پوشوندن برای عروسی.
یه شب ها تنِ اون تو جاده شده یه اتاقِ خصوصی...
چه قدر بچه ها رُ رسونده دبستان زیرِ برفُ بارون،
تو چه کوچه هایی سرک می کشیده به فرمانِ فرمون.
چه قدر رو به رو رُ می دیده مبادا یه گربه تلف شه.
چه قدر غصه داشته که تو پمپِ بنزین گرفتارِ صف شه.
واسه هم مدل هاش چه بوقای کشدار که تو سینه داشته.
از این پاسبونا وُ برگِ جریمه چه قدر کینه داشته...
حریصِ یه جاده س از این جا تا رؤیا ، بدونِ توقف!
نه از شب می ترسه، نه از شیبِ دره، نه حتا تصادف...
یه پیکان قراضه س ولی توی رؤیاش هنوزم جوونه.
خیالش می تونه بازم توی جاده یه کله برونه.
خیالش هنوزم موتور مونده باقی تو صندوقِ سینه.
یه پیکان قراضه کنارِ اتوبان داره خواب می بینه...
http://s1.picofile.com/file/6630154924/07_Peykan.mp3.html


چه می کنی پسر با کلمات. راست و درست گفتی که
"عشق توی سکوت میمیرد،
عشق باید مثل ذکرهای فریادی، لک لبیک و لا شریک باشد
عشق باید آبی پررنگ...رنگ درب خودکارهای بیک باشد"

اینکار رو قبلا شنیده بودم ولی چون صدای رضا یزدانی یجوریه که آدم رو محو بازیاش میکنه نتونسته بودم اینشکلی توی سکوت فقط روی ترانه اش دقیق بشم...
چند بار خوندمش و هر بار بیشتر از قبل وقتی به یه جاهاییش رسیدم بغض گلوم رو گرفت...محشره...
ممنون که به دوباره فهمیدنش مهمونم کردی...

رعنا یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 http://http://patepostchi.blogfa.com

به به آقای چند ضلعی

به به خانم رعنا!

آوا یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:00

انقدر این شعرنوشت زیبابود
که چندین بارخوندمش.....
و دمتون گرررررررررررررررم
به خوب عزیزی تقدیمش
کردینو واقـــعامیگم
دل نوـــــــــشته هاتون
محشره حمیدخان جان
و بـــابت اون جشنواره
ممنون...من از وبلاگ
تیراژهء عزیز دنبال
کردم و سراغ وب
آقای حسن آذری
هم رفتم امامتوجه
نشده بودم به چه
صورت هست....
مرسی کامل باز
کردین....انشاله
شرکت میکنم..
یاحق...

آره! از من میشنوی کلا اینچیزارو از وبلاگ تیراژه دنبال نکن! اصلا عمدا اینجوری میگه که هیچکس نفهمه چی به چیه تا خودش تکی بزنه توو گوش جایزه!...با من باشه میگم بیاید دست به دست هم بدیم و با افشاگری این رسواییِ اخلاقی طرح "سوال از تیراژه بانو" رو به مجلس بکشونیم! (آیکون "در جو تحولات سیاسی کشور بودن!")...

کویر یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:31

اگه عشق رو فریاد زدی. اگه به خاطرش از همه عقاید و خواسته هات گذشتی اگه با عشق یه دنیای جدید و پر امید ساختی اگه عشق وجودت رو شعله ور کرد هر روز زبانه های اتیشش بیشتر سوزوندت و روحت رو تازه تر کرد اگه از بوی خوش و عطر نابش مستت کرد. اگه با عشق خوشبخت ترین ادم دنیا شدی اگه تک تک لحظه های عاشقی تسلای روح و دل خسته ت بود اگه سراپا عشق شدی....

بعد یه روز دلیل همه اینا بیخبر رفت و دیگه برنگشت چی؟
.
.
.
سهم من از فریاد عشق یه دله که عشق توش لپ پر میزنه ولی کسی که منو عاشق کرد رفت!!!
خوشحالم که عشق منو تر نمیکنه حتی اگه...

میفهمم چی میگی عزیز...
ولی بنده معتقدم با همه ی اینا...و خیلی چیزای دیگه بدتر از اینا...باز باید گفت...

yasna یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 13:50 http://delkok.blogfa.com

سلام
چه ساده و زیبا بود ... من جای جزیره از شما تشکر می کنم برای معرفی و لینکها هم سپاس فراوان گرامی

فرزانه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:33 http://www.boloure-roya.blogfa.com

مرسی بخاطر این اطلاع رسانی و معرفی. فک کنم بهترین جایزه این باشه که حداقل یه کتاب می خونیم. بعضی هاشون رو خونده بودم و با عرض شرمندگی یه چندتایی شون هم تو کتابخونه دارن خاک می خورن. به قول شما در کنار کارهای روزمره ای که هیچ وقت تمومی ندارن بهتره یه کار به درد بخور هم کنیم. مررررررسی

[ بدون نام ] یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:47

سلام حمید جان بعد از دانلود کتابها برای استفاده رمز می خوان اونو چیکار کنم ؟؟؟؟؟

ببخشید که با تاخیر جواب میدم.
نمیدونم منظورت کدوم کتابه. کتابهارو همون شبی که پست رو گذاشتم دونه دونه چک کردم و اشکالاتش رو به تیم مدیریت جشنواره و همینطور حسن آذری اطلاع دادم. الان که بصورت رندوم چندتاشو دوباره چک کردم مشکل برطرف شده بود...به هر حال حتی قبل از این پیامِ شما هم کتابی نبود که بعد از دانلود نیاز به پسوورد داشته باشه ولی جایی پسووردشو نگفته باشه. چندتاییش برای سایت 98ia بود که پسووردش همون آدرس سایت بود (آدرس کامل) که توو خود سایت 98ia هم گفته بود...
البته همون شب به مسئولین جشنواره هم گفتم که برای جلوگیری از بی نظمی و چندپاره گیِ موجود بجای اینکه کتابها از سایتهای مختلفی دانلود بشن بهتره که خودشون یه بار همه کتابهارو دانلود کنن و بعد توو یه جای مطمئن و راحت (مثل پیکوفایل) آپلود کنن و لینک جدید رو جایزگین لینک قدیمی کن...الان که چندتاشو تست کردم همه توو پیکوفایل بود...
باز اگه سوالی بود در خدمتم...

جزیره یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:33

حمید نازنین
نمیدونی نوشتن یه کامنت در برابر این لطف تو و حتی تشکر کردن ازت چقدر سخته...
بزار از اینجا شروع کنم، شنیدی میگن :عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد...
بدون هیچ توضیحی میخوام بگم این بار دقیقا عدو شد سبب خیر اون هم چه خیری. اینکه من درست وقتی هنوز جوهر قلمت خشک نشده برسم به پستت. بعد ببینم که یه چندضلعیِ محشر حمید باقرلویی تقدیم شده به من. خب به نظرم واضحه که چقد خوشحال شدم رفیق. به قول پروین بانو:خوش به حال من
پستتو چندین بار خوندم و هربار یه لبخندی به پهنای صورتم از اون ته مهای دلم اومد و نشست رو صورتم .
پستت درست مثه خودت میموند، زَهرشکن بود، دیدی بعضی ادما ازشون فقط زهر میریزه؟ ادم هربرخوردی که با این جور ادما داشته باشه لحظاتش و اوقاتش تلخ میشه. بماند....
در هرصورت حمید عزیز خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم ازت رفیق.
ایشالله لحظات خودت پر از امید باشه، پر از شادی، پر از خوشبختی، خوشبختی، خوشبختی،خوشبختی.
راستی:
حالا که ساعت مهربانی به خواب خوش است، مردانه بایستد و تا آخرش تیک تیک باشد...
راستی:
مردباید مثل پیکان توی فیلمهای کیمیایی، اوراق ولی اصیل و فابریک باشد
باز هم ممنونم حمید جان از اینکه موقع پست به این محشری به یادم بودی


خواهش میکنم جزیره جان...
خوشحالم که دوستش داشتی

ضمنا از این "زهرشکن" هم خیلی خوشم اومد! غریبه که نیستی: اساسی چسبید!...علتشم این بود که تا حالا کسی همچین چیزی درباره ی نوشته هام نگفته بود و خوشحال شدم وقتی دیدم قسمت کوچکی از تغییر بزرگی که توو ذهنم داشتم محقق شده...خلاصه که خیلی مخلصیم! (آیکون "جمع بندی اصولی!")...

Moh3eN یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:38 http://pelake23.blogfa.com

انشااله شرکت میکنیم

جزیره یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:55

راستی بابت اطلاع رسانیت هم ممنون. من با وجود اینکه اهل کتاب خریدن نیستم ولی همیشه از کتابهای دیجیتالی استقبال کردم.چند وقت پیش یه سری کتاب رو از یکی از سایتهایی که کتابهای صوتی داشت دانلود کردم و کلی لذت بردم
ایشالله در اولین فرصت سری هم به اقای اذری میزنم

حتما سر بزن و کاراش رو بخون...بعضیاش خیلی خوبه...
مثل همین که از نوشته های جدیدشه:

"آغوشش
جامانده در خاک دشمن
مرد بی دست"


شعراش یه دغدغه و احساس وظیفه داره که خیلی دوسش دارم...همونطور که خودش هم در قسمتی از یکی از کارهاش میگه:

"مانده ام روی دست این شعر
-ننویسم اش اگر/ می میرد
اگر بنویسم / می میرم-"

یا

"کلماتی دارم در این شعر
یک شب هم آسوده نخوابیدند
مرزبان مضطربی هستند انگار
نگران از سر گیری درگیری"...

خلاصه که توصیه میکنم از دستش نده...

جشنواره بزرگ کتابخوانی مجازی یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:26 http://www.attarlibrary.ir


دوست بزرگوار جناب حمید
رسما" از شما دعوت به عمل می آید تا در "اولین جشنواره بزرگ کتابخوانی مجازی" شرکت فرمائید.
همچنین مایه مسرت است اگر در اجرای این طرح همکار افتخاری ما باشید و ما را از کمکها و حمایتهای معنوی خویش بی بهره نگذارید

اشرف گیلانی دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:04 http://babanandad.blogfa.com

دلتنگ نوشته های این ابر چند ضلعی بودم

پارمیدا دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:21

سلام ابر خان چند ضلعی...
خوش برگشتید
بسیار زیبا نوشته اید
معرکه بود... آفرین به ذهن خلاق شما
امیدوارم بتونید ذکر عشقتون رو بی دغدغه بر لب بیارید.
ممنون از اطلاع رسانی، کتاب های خوبی به اشتراک گذاشته شدن اما هنوز جای خالی داره :
یک عاشقانه ی آرام... نادر ابراهیمی
من ِ او... رضا امیرخانی
...
حرکت بسیار زیبایی است در این روزهای پر از هیاهو و دغدغه
با اجازه مطلبتون رو به اشتراک گذاشتم
شاد باشید و سلامت

- همونطور که خودشون هم گفتن از اضافه شدن کتابها استقبال میکن...کتابهایی که فکر میکنی جاشون خالیه رو به مسئولان جشنواره پیشنهاد کن...
- کجا به اشتراک گذاشتی؟ چند ضلعیه رو یا معرفی جشنواره رو!؟...به هرحال اجازه ی ما هم دست شماس!...ممنون از لطفت پارمیدا جان...

سایلنت دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:25 http://no-aros.blogfa.com/

یعنی که در میانه ی راستهای افراطی، روی عکسِ یار فقط دو چپ کلیک باشد
عاشق این یه تیکه شدم..

میلاد سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:16

حمید جان به احترام خواسته بابک تو وبلاگ خودش برای کامنت اخرت جواب نذاشتم و اومدم اینجا و نکته ای رو اشاره کنم

فقط اومدم بگم گل پسر وقت خودتو اصلا و ابدا تلف نکردی سر اون بحث

من به عنوان یه شنونده فارغ از نظری که نسبت به موضوع مطرح شده داشتم، از نوع نگاهت فوق العاده لذت بردم و به جواب هایی که دادی هم بدون تعصب وقتی فکر کردم دیدم خیلی به جا و درسته

راستش چون خودم مطالعات دقیقی در این مورد نداشتم و بیشتر نگاهم شخصی بود به قضیه وارد بحث نشدم، هرچند دیدگاهم تا حدود خیلی زیادی به دیدگاه تیراژه نزدیک بودش و خوب ایشون هم درست و به جا داشت با شما بحث میکرد

در مورد اینکه چه موضوعاتی بحث شد کاری ندارم، بحثم در مورد عملکرد و وقتیه که شما گذاشتید، اینکه می خواستم بگم اصلا بیهوده نبوده، حداقلش میتونم در مورد خودم بگم به جرات مفید و مناسب بوده

ممنونم حمیدجان

من همیشه از این پاسخگویی تو فارغ از اینکه افراد مقابل از چه قشری هستن و چه نگاهی دارن، لذت بردم و این رو یکی از محسنات بزرگ شخص تو میدونم

راستی بابت جواب های کامنت دو پست قبلی هم ممنون

ممنون میلاد جان...خوشحالم که اینو میگی...حتی اگه نظرت عوض نشده و همچنان مخالفی همینکه کمی نرمش قائل شدی و حاضر شدی حداقل بهش فکر کنی خیلی ارزشمنده. حداقلش اینه که چندثانیه ای فکر کردی و بعد باز مخالف بودی!...

درباره ی دفاع از حقوق همجنسlخواهان خیلی جاهای دیگه هم بحث کرده بودم و خیلی جاها حرفای بدتر از این هم شنیده بودم ولی نمیدونم چرا این بحثی که توو کامنتای اون پست بابک پیش اومد انقدر حالم رو بد کرد. به جرات میتونم بگم که این یکی از بدترین خاطراتم از دنیای بلاگستان بود...اونروز انقدر سرخورده و غمگین شدم که تا چند ساعت توو شوک و بغض بودم. خیلی درد داره که مثل خورشیدی که توو آسمونه به حقانیت حرفت ایمان داشته باشی ولی دیگران حتی زحمت گوش کردن و فکر کردن به حرفهات رو هم به خودشون ندن و صرفا به دلیل اینکه حرف متفاوتی میزنی که شبیه حرفها و اعتقادات گذشتگانشون نیست این اجازه رو به خودشون بدن که ابوجهلانه مخالفت کنن و بدتر از اون در یه بحثِ سالم کار رو به فحش و توهین به یک اقلیت چندمیلیونی بکشونن که حداقل آزارشون به کسی نمیرسه...خلاصه که انقدر روم تاثیر بدی گذاشت که از چند نفری که بعد از اون برام کامنت خصوصی گذاشتن و درخواست کردن بحث رو خصوصی ادامه بدم هم عذرخواهی کردم...تصمیم گرفتم برای سلامت روانی خودمم که شده مدتی این بحثهایی که در آشکار و خفا داشتم رو متوقف کنم...حداقل تا وقتی که بهتر بشم و از این شکنندگی دربیام...

میلاد سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:03

حمید توروخدا اینو باش، اخرشه به خدا

http://www.asriran.com/fa/news/235686/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D8%B9%D8%AF%D8%AF-%D8%B2%D9%88%D8%AC%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D8%AA%DA%A9%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D9%87%D8%B1-%D8%B3%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%DB%8C%DA%A9-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D9%88%D8%B1%D9%86%D8%AF

حالا دلایلش برای توصیه به فرهنگسازی برای "تعدد زوجات" به کنار! این قسمت حرفاش منو کشته که میگه "در کشور ما حتی یک زوجه که می‌تواند هر 2 سال یک‌بار یک فرزند به دنیا آورد، گاهی با وجود 10 تا 20 سال زندگی به یک یا نهایتاً دو فرزند قناعت می‌‌شود"...

ایشون احتمالا زوجه رو با دام اشتباه گرفته که همچین انتظاراتی داره! مگه آدم گاوه که به هر زور و بدبختی ای که شده تا وقتی توان تولید مثل داره بصورت مرتب تولید داشته باشه!؟...حتما در قدم بعدی هم میخواد "نصب آخور بجای سفره و میز غذاخوری" رو فرهنگسازی کنه!...

جزیره سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:29

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ میلاد دیگه از این لینکای حرص در ار نزار تو رو خدا. دوس داشتم بش بگم: خودتِ زیادی نخور لطفا. با همین شدتولی میدونستم تایید نمیکنن کامنتمو
یعنی اونقده بدبخت شدیم که هرکی بیاد برامون نسخه بپیچه بعد ماها همگی خریم و فقط اونا میفهمنملت تو سیر کردن شکم خودشون موندن بچه بیارن اون هم جینی. مردک عوضیِ بیمار: تعدد زوجاتگ...خورده اگه سنت اسلام چنین چیزی بوده. عوضیا به اسلام هم رحم نمیکنن. بعدادعاشون هم میشه

اهههههههههههههههههههههههه"ایکون جیغ بنفشی که از رو حرص ادم میکشه"

میلاد سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:37

پس توهم حرصی شدی جزیره !!!

فقط کم مونده بود بهش فحش های ناموسی بدم

مردک خودش شکمش سیر، فکر نمی کنه بقیه با این گرونی تو سیر کردن شکش خودشون موندن چه برسه به بچه

حالا بچه اش تو سرش بخوره، ورداشته تعدد زوجین برای من تبلیغ میکنه

یعنی حرص خوردم خبرشو خوندم جزیره ها

گفتم خوراک حمید و یه طنز مشتی از جنس حمید

دمت گرم! طنزخورش که عالیه!...ولی کو حس و حال طنز برادر جان!؟...

جشنواره بزرگکتابخوانی مجازی چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 http://attarlibrary.ir

دوست بزرگوار جناب حمید
رسما"از شما دعوت می شود تا در "جشنواره بزرگ کتابخوانی مجازی"شرکت فرمائید.
مایه مسرت ما خواهد بود اگر به عنوان همکار افتخاری در اجرای اینجشنواره همکار افتخاری ما باشید

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:51

خیانت کرده ام .... آری
و بر این کار می گِریم
دو چشمت را خودم امشب
به روی خویش می بندم

خیانت کرده ام .... آری
نمی دانی و می گویم
بدان راهی دگر بی تو
برای دوستی نمی جویم

وفایم را ندیدی که
خیانت را ببین حالا
دل تنگم ندیدی که
دل سنگم ببین اما

خیانت کرده ام .... آری
چه خشنودم که می دانی
مکن اندیشه اینرا
که قلبم را بسوزانی


الف پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:04 http://www.alefsweb.blogsky.com

سلاممممممممممم
من نکه شما چند ماهی بود نمی نوشتی و کلا قید وبلاگ رو زده بودی و بعد منم یه ماهی نبودم خبر نداشتم که شما اومدی و داری مینویسی ..اتفاقا یکی دوبار با بچه ها از شما یاد کرده بودیم که نیستی و حیف و چه چه ...یعنی در کل بدانید که از امدن شما خوشحال شدیم و از رفتن جزی ناراحت ...
شما هم در راستای مخاطب پروری و مشتری مداری دفعه بعد که خواستی بری بگو ما تکلیف خودمون رو بدونیم ...و دیگر زیاده عرضی نیست جز اینکه بلاگستان بدون بعضی ها صفا نداره...حالا خیلی فرند نبودیم(ایکون الفی که بهAتبدیل شده) اگه بودیم ببین چقدر خوشحال می شدم از اومدنت... و صد البته عصبانی از رفتنت

- حالا اینکه با بچه ها از بنده یاد کرده بودید ایرادی نداره ولی اون "چه و چه" رو دیگه از شما انتظار نداشتم! خدا میدونه "چه"ها که پشت سرم نگفتید! (آیکون "خدا ازتان نگذشتن!")...
- در مورد اون امرتون هم چشم!...اصولا ما در مقابل حروف بسیار حرف گوش کن ظاهر میشیم! بالاخص حروف صدادار که روی چشم ما جا دارن!

الف پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:12

دو میلیون بین 30 نفر می دونی چقدر می شه البته با این فرض که مساوی تقسیم بشه که هیچی ....
اگر هم که به نفرات برتر بیشتر بدن که نامردیه اگه کمتر هم بدن نامردیه خوب اصلا پول ندن چرا کار کتابخوانی رو با پول خزش می کنن(حالا اگه 200 میلیون بود پایه بودما )
که البته مزاح کردم خواستم در راستای پست چیزی نوشته باشم.....

خب خواهر من بجای اینکه اینهمه حساب کتاب کنی و لوب آهیانه ای و نیمکره ی راست مغزت رو به تکاپو بندازی یه کلیک ناقابل روی عبارت "دو میلیون تومان پول واقعی" میکردی و خلاص دیگه! (آیکون "به رخ کشیدن اطلاعات علمی درباره ی مغز به بهانه ی جواب دادن به کامنت!")...

میلاد پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:25

حمید خیلی وقت ها، میدیدم ادم هایی بر پایه اعتقادهات خودشون در مقابل فردی که اصلا اعتقادی به اون مباحث نداشته شروع به بحث میکردن، و هرکدوم به دفاع ار اعقاید خود میکردن و یک زبان واحد در طرفین وجود نداشت که فرد دیگه قانع بشه و متاسفانه همونطور که خودتم اشاره کردی گوش شنوایی هم نبود که درست گوش بده و از جنبه ی انسانی به ابعاد اون موضوع نگاه بشه

و این موضوع منو به فکر برد که هروقت خواستم با کسی وارد بحث بشم باید دیدگاهم رو جوری مسلح کنم که فقط از زبان اعقاید خودم با فرد مقابلم بحث نکنم و تا اونجا که میشه از اعقاید طرف مقابل هم اگاه باشم و با زبان خودش ابتدا وارد بشم و بعد نقد خودم رو مطرح کنم

نمی خواهم متعصبانه نگاه کنم ولی این نگاه رو از نحوه بحث کردن امام رضا و علامه جعفری یاد گرفتم

مخلص کلام اینکه حمیدجان، اون روز از انتهای سخن ات کاملا متوجه شدم که چقدر ناراحت شدی و این برام مهم بود که حتما حتما بهت بگم که وقتی که گذاشتی بیهوده نبوده و کاملا مفید و عمیق بود و حداقل برای من این نگرش جدید رو ایجاد کرد که نوعی دیگه هم به این قضیه نگاه کنم

بازم ازت ممنونم بخاطر بحث اون روز و اینکه ناراحت نباش چون بودن کسایی که به حرفات گوش دادن واقعا

خوش به سعادتت که میتونی اینجوری باشی...حقیقتش خود منم جاهایی مثل اونایی که گفتی میشم. خیلی کار سختیه که آدم بتونه در میانه ی یه بحث همچنان گوشهاشو باز نگه داره. فکر میکنم مشکل اصلی اینه که خیلیهامون بین خودمون و اعتقادی که داریم روش بحث میکنیم فاصله نمیذاریم و هر نقدی که به اون اعتقاد میشه رو نقد بر خودون میذاریم و برای همین بحثهامون انقدر زود و بعد از چند دیالوگ رو به بدخلقی و خشم میره...

به امید روزی که حرف زدن و منطقی بحث کردن رو یاد بگیریم...این رو قبل از همه برای خودم آرزو میکنم...

باز هم ممنون که به این موضوع واکنش نشون دادی...

بهار (سلام تنهایی) جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:10

عشق توی سکوت میمیرد ..واقعا محشره ..
مرسی حمید که گاهی اینقدر دلی مینویسی و بارها و بارها دوست دارم بخونمش ...
دوست دارم باشی و بنویسی .با این که دیگه کمتر جایی کامنت می ذارم اینجا دلم نمیاد بخونم و چیزی ننویسم ..بی تعارف از معدود وبلاگ نویسانی هستی که وقتی نمی نویسی حالم گرفته میشه ...و اما عنوان این پست ...نقاشی با تو آغاز میشود ..بسم الله و آبی باش ...نمی تونی بفهمی که چقدر به دلم نشست ....بسه دیگه خیلی ازت تعریف کردم

بهار (سلام تنهایی) جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:15 http://www.beee-choneh.blogfa.com

چشنواره ی کتاب خوانی مجازی هم خیلی خیلی حرکت خوبیه ..این کار رو با شکل واقعی ما تو خانواده داشتیم من از زمانی که خیلی کوچیک بودم یادمه که دایی و مامان و خاله م و بزرگتر ها اون زمان این کار رو میکردن که کتاب مشترکی می خوندن و بعد در موردش بحث میکردن ...و من چقدر دوست داشتیم این بحث ها رو ..ولی متاسفانه مدتی ست که فراموش شده ..الان فقط گاهی کتاب ها بین خودمون رد و بدل میشه و هیچ بحثی در موردش نمیشه ..

عجب خانواده ی فرهنگی ای داشتید! شبیه این خانواده های آرمانیِ توو فیلمای خارجی بوده! خوش به حالتون بخدا! ماها همینکه به کتاب خوندمون گیر نمیدادن راضی بودیم! (آیکون "کودک کتابخوان مظلوم!")...

بهار (سلام تنهایی) جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:19 http://www.beee-choneh.blogfa.com

حالا علاوه بر جشنواره ش لینک دانلود کتاب ها هست خیلی خوبه من که دانلود کردم چون خیلی دوست داشتم سو وشون رو بازم بخونم ولی متاسفانه کتابش رو دست کسی دادم برا خوندن دیگه برنگشت ....

آدرسشو بده خودم برش میگردونم! (آیکون "سوپر من!" یا "شرخر فرهنگی!")...

yasna جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:59 http://delkok.blogfa.com

سلام حمید خان
من هم چندتایی که دانلود کردم رمز میخواست و نتوستم از کتابا استفاده کنم و اونایی که معرفی کرده بودن وتو کتابخونم داشتم انتخاب کردم واسه مسابقه

پسوورد کتابها توو اون صفحه ای که ازش دانلود میکنی هست.

yasna جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:00 http://delkok.blogfa.com

شوهر آهو خانم... بلندی های بادگیر.. عقاید دلقک ..این شکلی بودن

پسوورد "شوهر آهو خانم" و "بلندی های بادگیر" توو همون صفحه ای که ازش دانلود میکنی هست. پسووردش اینه:
www.98ia.com

لینک دانلود و پسوورد عقاید یک دلقک هم پایین تبلیغ اول (که الان تبلیغ یه بازی هست!) و بعد از "مطالب مرتبط" درج شده. پسووردش اینه:
www.mihandownload.com

yasna شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:28 http://delkok.blogfa.com

سپاسگزارم... لطف کردید...

خواهش میکنم عزیز...
متاسفانه چون بنده جزو مسئولین جشنواره و سایت نیستم از این بیشتر کاری از دستم برنمیاد وگرنه به نظر من این بخش مخزن کتابها باید خیلی بهتر و منظم تر از این باشه. همونطور که قبلا هم گفتم میشه همه ی این کتابهارو یه بار خودشون دانلود کنن و بعد توو یه جای مستقل آپلود کرد و لینکهای جدید رو جایگزین لینکهای فعلی کنن که اینهمه به هم ریختگی نباشه و هر کتابی از یه سایت نباشه...چندبار هم از خود سایت و هم از طریق دوستانی که بانی کار بودن و از قبل میشناختمشون پیگیری کردم ولی متاسفانه چون سرشون به برگزاری جشنواره گرمه نرسیدن که این پیشنهاد رو بررسی و اجرایی کن...
به هر حال باز اگه مشکلی یا سوالی بود بنده در خدمتم...

yasna شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:57 http://delkok.blogfa.com

بله شما درست می فرمایید سرشون گرمه و سخت جواب می دهند من خودم یکی دوبار تو خود همین سایت مسابقه ازشون سوال کردم هرچی سر زدم جوابی ندیدم ولی خوب شرکت کردم بازهم خوبه شما اطلاعاتی که رو دارید به بچه ها منتقل می کنید
دستتون طلا... برای همکاری...

بهار (سلام تنهایی) شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:28

سوپر من یا شر خر فرهنگی !!!خیلی خندیدم ..از دست تو حمید ...اره من همیشه به داشتن خانواده ی فرهنگی م افتخار میکنم ..البته ناگفته نمونه که خیلی از فکراشون مثل من نیست و من از خیلی از جهات مچ نیستم باهاشون ..البته بیشتر تفاوت نسل هاست ولی در کل فرهنگی بودن در خانواده ی ما موروثی ست ...

یعنی چی "در کل فرهنگی بودن در خانواده ی ما موروثی ست"
وقتی یکی ازت تعریف میکنه که نباید شما فرتی تایید کنی! باید بگی "نه بابا! همچینم که میگی نیست! کتاب خوندنمونو نگاه نکن ما آدمای درب و داغونی هستیم!" و از این حرفا! (آیکون "آموزش تواضع به سبک ایرانی!")...

مهدی یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:00

سلام حمید جان، خوبی؟
یادمه یه زمانی که خیلی هم دور نیست هر مطلب تازه ای که می نوشتی توو همون چند ساعت اول به اندازه ی این یه هفته کامنت داشتی، قلم و نگاهت مثل همون موقع دوست داشتنی و دلنشینه ولی فضای بلاگستان خیلی عوض شده حمید ...

سلام. خوبم؟...اِی! (آیکون "دو حرفی کامل - عمودی!")...
تو بگو چی عوض نشده مهدی جان...شاید یکی از مزایای دنیای امروز همین باشه که نیازی نیست مثل فیلمای کیمیایی آدم بیست سال توو حبس باشی تا بعدش همه چیز به نظرش عوض شده بیاد!...توو بحرش که بری حتی یه ماه پیش هم شبیه امروز نبوده...

جزیره یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:04

با اجازه ی شما دخالت کنیم تو جواب کامنت اقا مهدی"ایکون صاب اختیارید جزیره جان"

میگم تو این دنیا یه ماه هم زیاده، تو بگو یه روز. باور کن. دیدم که میگما.والا

آره...گاهی حتی امروز هم شبیه دیروز نیست...

جزیره یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:15

الان رفتی تو بحر حرفم و متنبه شدی؟! خب بزار یه چی بگم که اصن تو بحرش غرق شی.

اصن ببین تو این دنیا یهو میبینی از این ساعت تا یه ساعت بعدش هم همه چی عوض شده.

دیگه وارد جزئیات نمیشم و نمیگم از این لحظه تا اون لحظه که خدایی نکرده سکته نکنی:دی
اقرار کن ایمان اوردی؟

انتظار داری الان یه چیزی بنویسم و تهشم (آیکون "اقرار!") بذارم؟...
کور خوندی! حالا که اینجوری شد اصلا هیچی نمینویسم! (آیکون "ورژن آپدیت شده ی ابوجهل!")...

mhb سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:05

مرد
شاه مسعود وار
ایول واقعا حال کردم

محبوبه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 http://sayeban.blogfa.com

شاه مسعود وار... آره چه خوبه.. چقدر همونه که آدم می خواد بگه وبی مثالی براش نیست.. (چقدر من جدیدا حرف زدنم وحشتناک شده!! ) ولی زن باید مثل کی باشه؟ هیچ جای این تاریخ یه زن نیست که آدم بخواد مثلش باشه؟... نمیدونم...
مسابقه ی کتابخونی رو دوست دارم. کوری رو انتخاب کردم ولی هنو کتاب رو نخریدم الان استرس دارم
آخه از تو لپ تاپ که نمیشه کتاب خوند پدر من! چشامون در میاد .. والا...

به چه نکته ی ظریفی اشاره کردی...
به نظر من دلیلش اینه که زنها علی رغم اینکه محبوب بودن و حتی پرستیده شدن رو دوست دارن بصورت غریزی میل کمتری به قهرمان بودن دارن و برخلاف اینکه به احساسی بودن شهره هستن درست انجام شدن کار بیشتر از چیزای دیگه براشون مهمه...

محبوبه سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 15:42 http://sayeban.blogfa.com

محبوب ، معشوق ، معصوم ... زنها همیشه "مفعول" هستن...

عمده ترین مشکل مبارزه های انسانی امروز اینه که مبارز با چیزی میجنگه که دشمن واقعیش نیست...
با بعضی چیزا نباید جنگید. چون نه میشه و نه با شدنش مشکلی حل میشه!

غریزه یکی از اون چیزاس...

باغبان یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:34 http://laleabbasi.blogfa.com

نخندیا ولی آخرشو که خوندم "عشق باید آبی پررنگ...رنگ درب خودکارهای بیک باشد... " یاد سر در امامزاده صالح افتادم
باید ربطشو پیدا کنم شده ته ته های ضمیرناخودآگاهم ...
:(

خیلی وقتا اون ته ته ها نیست
همین جلوهاست...جلوهارو بگرد!

ماسح جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:01

سلام !
به همین سادگی دعوتید!
http://hagheghat.persianblog.ir/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد