رنگین کمانِ کبود

.

سلام نوشتِ طولانی ام به دوستان قدیمی را گذاشته ام برای آخر پست...
.

*** 

.
تقدیم نوشت: به تو دوست رنگین کمانی ام که برادرانه کنارم بودی. کاش میشد نامت را بنویسم و روی اسمت لینک آدرس خانه ات را بگذارم که باقی دوستان هم لذت بازآشنایی با تو نازنین را مزه کنند. هرچند حالا که فکر میکنم این نام هم روی تو خوش مینشیند... "تو دوست رنگین کمانی ام"... "تو" که زیبایی... "دوست" هم که زیباست... "رنگین کمان" هم که زیباست... فقط میماند این نوشته ی ناقابل که اندازه ی شما سه تا زیبا نیست... که آنرا هم حتما به زیبایی روح بزرگت خواهی بخشید... 

.

***
.

رنگین کمانِ کبود

.

سخت مثل نقشِ لبخند را روی لب پروتز/سخت مثل نقشبازیِ لذت برای یک زنِ لِز
سخت مثل بستن چشمها به روی شوهر و بعد/تصویر کردنِ بوسه از لبی با رژ لب قرمز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

و شبی خسته شد از طعنه های خاله خانباجی/ "خدا به دور! خواهر شنیده ای که پسر حاجی....!؟"
و صبح، جنازه ی پسری توی جوی آب پیدا شد/به دست پیرمرد محترمی با لباس نارنجی 

---------------------------------------------------------------------------------------------

ساده مثلِ "او ننگِ ماست" گفتنی خونسرد/ تنها گذاشتن پسری شانزده ساله با اینهمه درد
شب، ترمینالِ غرب، غریب نوازیِ تهران/ آغاز فاحشگی، پسری لهجه دار با کوله پشتیِ زرد

---------------------------------------------------------------------------------------------

مادر، شب و پاشویه، باز هم تب و لرز/هذیان:مامان، با پول کلیه ام میشود گذشت از مرز؟
دوباره خوابِ سیلی، کنار حوضِ پارک دانشجو/ دوباره یاد خنده ی نامردها توی یک ونِ
سبز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

دوباره نشسته بود به نوشتنِ عاشقانه های قلابی:/ "خانم، تو ماه شده بودی میان دشتِ روسریِ عنّابی"
مینوشت و توی گوشش اصل شعر میرقصید:/ "آقا، تو ماه شده بودی میانِ آسمانِ پیراهنِ سپید
آبی"

---------------------------------------------------------------------------------------------

پسر، شبانه کرد قبرِ خاطره ها را دوباره نبش/ رسید به لحظه ی دردناکِ کندنِ یالِ سپید، از تنِ رخش
به "جان بابا درش بیار" گفتنِ پدر با بغض/ به لحظه ی شکستن عهدی مشترک، گوشواره ای به رنگ
بنفش 

.

*** 

.
معرفی نوشت بخش ثابت تازه ای به نام "باران بر شانه های پرچم رنگین کمان": در این مجموعه نوشته ها که به امید خدا از این به بعد بخشی از ابرچندضلعی را تشکیل خواهند داد قصد روشنگری و اثبات حقانیت این اقلیت بزرگ جنسی را ندارم. میدانم انرژی گذاشتن برای مقابله با هوموفوبیا از طریق بحث با مخالفان در طولانی مدت مفیدتر است ولی به دو دلیل تصمیم گرفته ام فعالیتم در این زمینه معطوف به شعر و داستان و دلنوشته باشد. اول دلیل اینکه حقیقتا خسته ام و تمرکز روحی و فکری لازم برای بحث کردن را ندارم. دوم هم اینکه حس میکنم در میان فعالیتهای اندکی که در وب فارسی برای دفاع از این اقلیت صورت گرفته این بخش مغفول مانده و ادبیات آن بسیار ناشناخته و مهجور مانده است... در نهایت یک خواهش دوستانه از مخاطبینی که به هر دلیل هنوز این پدیده را بعنوان یک پدیده ی خدادادی و مادرزادی در انسانهایی که انتخاب آن دست خودشان نبوده است به رسمیت نمیشناسند و به انحراف اکتسابی یا بیماری روانی بودن آن معتقدند: لطفا  اگر این نوشته ها را نمیپسندید برای این پستها پیام نگذارید... میخواهم اینجا آرامخانه ی دوستانی باشد که از این به بعد به اینجا خواهند آمد. میخواهم دوستان تازه ام حداقل در اینجا مورد بی احترامی قرار نگیرند و لحظه های آرامی را در اینجا بگذرانند... به یاد ندارم در تمام این سالهایی که وبلاگ مینویسم چیزی از مخاطبینم خواسته باشم، امیدوارم رویم را زمین نیندازید... 

.
*** 

.
سلام نوشته ای برای دوستان قدیم: زمستان پارسال، درست بعد از فرستادن آخرین پست و دوباره خواندنش حس کردم دچار همان چیزی شده ام که همیشه از آن فراری بودم. حس کردم حرفی برای گفتن ندارم و دچار تکرار شده ام و از اینجا به بعد ادامه دادنش کم فروشی به خودم و کسانیست که اینجا را میخوانند. دوست نداشتم این تمام شدن را ندید بگیرم و جنازه ام را آپدیت کنم. مانده بودم چکار کنم. یک پست خداحافظی؟ دیدم خب همانقدر که دلِ اینجوری ادامه دادن ندارم دل خداحافظی کردن هم ندارم. از اینکه باشم و نباشم هم بیزار بودم. همیشه نبودن را به کجدار مریز بودن ترجیح داده ام و میدهم. اعتراف میکنم که جرات اعتراف به این خالی بودن را هم نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم تا وقتی دوباره حرفی داشته باشم نبودن را انتخاب کنم. با تمام سخت بودنش و اینکه میدانستم خلاف رسم رفاقت است تصمیم گرفتم پیامها را نخوانم که دلم نلرزد که برگردم. برای همین از زمستان پارسال تا چندروز پیش فقط دوبار کامنتها را چک کردم و در همین دو بار هم انقدر دیدن لطف دوستان شرمنده ام کرد که دیدم حتی همین حد از ارتباط با اینجا هم حالم را بدتر میکند. حال مرد مسافرکش بی ماشینی را داشتم که نه غرورش اجازه میدهد به خانواده اش بگوید از پس پاس کردن چکهای ماشین قسطیش برنیامده، نه رویش میشود در چشم خانواده اش نگاه کند که امشب هم دستش خالیست. برای همین تصمیم گرفتم یک روز صبح که از خانه بیرون زدم دیگر به خانه برنگردم...
و چقدر عجیب است که درست وقتی که فکر میکنی دیگر زندگی چیز تازه ای برای رو کردن برایت ندارد چیزهای تازه ای پیدا میشود. مثل پیرمردی که فکر میکرده زندگیهایش را، عاشقیهایش را، خنده هایش را، گریه هایش را، کرده و دیگر چیز تازه ای نیست که تجربه کند درست وقتی که میخواستم روزشمار خاموشی را روشن کنم و باقی عمرم را در آسایشگاه یک نفره ام بگذرانم، یک روز صبح که چشم باز کردم دیدم وسط یک جزیره افتاده ام و از جایی که فکرش را هم نمیکردم فرصت تجربه ی سبکی از زندگی نصیبم شده که مدتها بود دلم میخواست تجربه اش کنم. باید نوعی از زندگی را تجربه میکردم که علی رغم هیجان انگیز بودنش آمادگی مواجهه با آنرا نداشتم. و اینجوری شد که سال نود و دو که فکر میکردم بی اتفاق ترین سال زندگیم باشد تبدیل به عجیبترین و پراتفاق ترین سال زندگیم شد. شرح اینکه این چندماه کجا بودم و چه چیزها دیدم و چه کارها کردم یک کتاب است. شرح اینکه چی یاد گرفتم و چی از یادم رفت. شرح اینکه چه شد من که همیشه از بودن در جمع و آشنا شدن با آدمهای جدید گریزان بودم به اندازه ی تمام عمرم در جمع بودم و با آدمهای جدید آشنا شدم و به اندازه ی تمام عمرم مهمانی رفتم و با آوازخوانیهای دسته جمعی همراه شدم و گفتم و خندیدم  و گریه کردم... شرح اینکه به اندازه ی تمام عمرم چیزهای تازه یاد گرفتم و بزرگ شدم... حالا که به این ماههایی که گذشته نگاه میکنم از اینهمه سخت جانی خودم برای مواجهه با شرایط جدید تعجب-خنده ام میگیرد و باورم نمیشود همه ی اینها من بوده ام... هرچند این ماههایی که گذشت در کنار تمام چیزهایی که برایم آورد چیزهایی را هم از من گرفت که علی رغم خیالی بودنشان دوستشان داشتم... و خب این یعنی سرخوردگیهایی هم داشت. تلخی هایی هم داشت. خستگیهایی هم داشت. خستگیهایی که باعث شده حس کنم بشدت به یک دوره ی تنهایی نیاز دارم... ولی با تمام اینها کفه ی ترازوی این تجربه روی خوش سنگینتری داشت که بزرگترین نمودش این بود که حالا حس میکنم - هرچند دیر و گاها به تلخی -  بالاخره قسمت بزرگی از حقایق زندگی را آنجوری که واقعا هست دیده ام...
 

خلاصه اش اینکه...فکر میکنم دوباره حرفهایی برای گفتن دارم که تازه هستند و حداقل از نظر خودم ارزش گفتن دارند... چند روزی بود دل دل میکردم چطور شروع کنم که خورد به دعوت بابک عزیز و باز شدن یخ نوشتنم با مملی نوشت "گل کوچک زیر سقف محرم" در هفته ی پرخاطره ی مهمانی... نهایتا اینکه از تمام این حرفها گذشته، از تک تک دوستانی که پیامهایشان در این ماهها بی پاسخ ماند عذرخواهی میکنم و امیدوارم به حرمت لحظه های خوبی که زمانی با هم داشتیم این برادر کوچکشان رو ببخشند و افتخار رفاقتشان را دوباره نصیبم کنند... 

.

.

نظرات 66 + ارسال نظر
... جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:14

سطرهای سرشار از مهرت را کلام به کلام پیمودم. اینها را که نمی گویی چه خوب می نویسی. شاید تقدیر تو این باشد که در نوشته هایت رخ بنمایی و این رخ نمودن به آنها که سخت می بینند یا نمی بینند بنمایدت.
دلگرمیم را از این سطور شاید نتوانی لمس کنی اما حتما درک می کنی. خوشحالم و شرمسار و امیدوار و امیدوار و امیدوار...
هزار بار سپاس...

به عادت خل خلیِ قدیما که شبانه پست آپدیت میکردم و مینشستم که ببینم نصفه شبی کی بیداره و اولین پیام رو مینویسه امشب هم منتظر نشسته بودم... دلم جون گرفت که تو بودی... دستت اومد داره... نه واسه این نوشته ها، که اصلا اینا چیزی نیست و هزارتا از اینا بهترش رو بقیه نوشتن و خونده شده و دیگه هیچکسم یادش نیست... واسه خودم... واسه خودم اومد داره... واسه قرص شدن دلم برای این شروع... یه نشونه میخواستم که... بگه درست رفتم...
سعادتیه که بالای سردر خونه ی این نوشته، خوشنویسی بسم الله تو باشه... سعادتیه که رفیقمی... خدا سایه ی مهربانیتو بالای سر همه مون نگهداره... این پبامت هم رفت توو ردیف اون پیامهایی که ازشون خاطره دارم و یادم میمونه... شبت بخیر عزیز...

دکولته بانو جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:03

بغض کردم دیوونه ...
راستش فکر نمی کردم نگاهت به این چند ماه اینجوری باشه ... و واقعا واقعا دلم آروم گرفت ...
منم امیدوارم ... خیلی ...
و مشتاقانه می خونمت ...

آره...نگاهم واقعا همین بود...
و امیدواری...اینی که میگم معنیش این نیست که حالم بده ولی خب راستش خودم دیگه خیلی امیدوار نیستم! (آیکون "راست و حسینی!")

آنـآ جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 http://shaabnevis.blogfa.com

خیلی خیلی خوشحالم که دوباره شروع کردین به نوشتن ... و همینجا به دوستان قدیمی تون تبریک میگم و میگم : چشمتون روشن ...

ﺑﺸﺮا جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:23 http://biparvaa.blogsky.com

ﺳﻼﻡ.
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﺩﻭﺑاﺭﻩ ﺗﻮﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ...ﺧﻮش ﺁﻣﺪﻳﺪ...
ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻪ ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭه ﻗﺼﺪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻛﺮﺩﻳﺪ...
ﭘﺮﺩاﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﻲ ﻛﻪ اﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻳﺪ ﻫﻢ ,ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﻧﻮ و ﺑﻜﺮ اﻣﺎ ﺩﺭ ﻋﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﺑﺮاﻧﮕﻴﺰ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮﺩ..ﻭﻟﻲ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ در ﺣﻖ اﻳﻦ ﻗﺸﺮ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﺟﺤﺎﻑ ﺷﺪﻩ...

ﺷﺎﺩ و ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻴﺪ ...

ممنون از لطفت...نه...جنجال برانگیز نمیشه. مایه اش پاک کردن چهارتا کامنته دیگه! اخطارشم که پیش پیش دادم!

- جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:00

بعضم اجازه نمی ده ...هیچی نمی تونم بگم ...جز اینکه ممنونم که دوباره برگشتی و می نویسی..جاتون خیلی خالی بود...

فرشته جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:44 http://houdsa.blogfa.com

همین که هستی خوبه حمید...

چه خوب که این ماه هایی که نبودی خوب بوده برات...

دلم واسه آیکونات تنگ شده بابای مملی..

بابک اسحاقی جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 15:24

سلام و خوش اومدی
این موضوع برای جامعه ما یک تابو و خط قرمز بوده و هست
اینکه بخوای مستمر بهش بپردازی مطمئنم پر حاشیه و بحث برانگیزه
امیدوارم این حاشیه ها انگیزه دوباره نوشتن رو ازت نگیره و همه انرژیت معطوف بحث نشه
در اخر خوشحالم که برگشتی حمید
کار سختی در پیش داری

نمیذارم انرژیم با بحث خالی بشه. گفتم... برای بحث کردن نیومدم...
و کار سخت... بدم نیست! اینهمه کارای آسون کردیم یه بارم کار سخت رو امتحان کنیم ببینیم چی میشه خب! مضاف بر اینکه حقیقتا حس میکنم چیزی برای از دست دادن ندارم که واسش نگران باشم...

صوری جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:42 http://soorii.blogfa.com/

سلام
خوش برگشتید
درمورد اون قشر از جامعه باعث خجالتمه که بگم هیچ وقت نرفتم تا بخونم و بفهمم و یاد بگیرم و در دفاع ازشون بربیام ....ولی خب انقدر مطمئن هستم که اگه خوبشونو نگفتم , بدی هم نگفتم چون نمیدونستم و اطلاعاتی نداشتم ...امیدوارم از قلمه زیبایه شما یاد بگیرم و بفهمم حقیقت این آدمها چیه ...
(تو قد و قواره ی انتقاد و پیشنهاد دادن نیستم فقط بی زحمت مملیشو بیشتر کنید )(ایضا تو پرانتز نوشتهای من درآوردیتونو که خودش دنیاییه)

- همینم خوبه باز... کلا بنده معتقدم نه تنها در این مورد بلکه در خیلی چیزای دیگه هم اگه لطف میکردیم و انقدر سرمون توو هر سوراخی نبود و فقط به همین بسنده میکردیم که کاری به کار همدیگه نداشته باشیم خیلی مشکلات یا بوجود نمیومد یا خیلی راحتتر از اینا حل میشد... - انتقاد و پیشنهاد که قد و قواره نمیخواد! به روی چشم (آیکون "روی چشم - که در تصویر زیر با رنگ سفید نمایش داده شده است!:") http://en.wikipedia.org/wiki/File:Three_Internal_chambers_of_the_Eye.png

محسن باقرلو جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:51

اول مرسی بابت برگشتنت به این خونه ... دوم اینکه اقلیت یعنی کم ... یعنی قلیل ... اما نه هیچ ... هیچوخت معنی اقلیت هیچ نبوده حتتا اگه گردن کلفت ها و دُگم های اکثریت این معنی و قرائت رو از اقلیت بپسندن ... مث طرفدارای چوکای تالش که در مقابل دو آتیشه های پرسپولیس استقلال کم و قلیلن اما معنی ش این نیس که حق ندارن از بازی تیمشون لذذت ببرن و تشویقش کنن و دوسش داشته باشن ... توو این روزگار لکاتهء مزخرف ، جزو اکثریت بودنم رنج و درد داره چه برسه به اقلیت ... اونم توو این مملکت گل و بلبل و خار و کفار ... به امید روزی که اینجا و همه جای دنیا همهء اقلیت ها آروم و دلبخواه زندگی کنن این دو روز دنیا رو ...

چقدر خوب بود کامنتت محسن... پستی بود واسه خودش!...
به امید روزی که اینجا و همه جای دنیا همه - سوای اکثریت یا اقلیت بودن - آروم و دلبخواه زندگی کنن این دو روز دنیا رو...

محسن باقرلو جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 18:53

کفار ؟!! مث صحابهء صدر اسلام شد !
منظورم کفتار بود ! ای دو صد لعنت به این کیبورد باد !!

آره! اولش کپ کردم این دیگه چیه! گفتم نکنه خدا نظری کرده به برکت اینروزا متحول شدی! جدا یه لحظه فاز مختارنامه گرفتم!

آذرنوش جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:10 http://azar-noosh.blogsky.com

خیلییییی خیلیییییی خوشحالمون کردید حمید جان...
این موضوع جدیدی رو هم که میخوای بهش بپردازی به شدت دوست میداریم...منتظر پست های بعدیت هستیم به شددددت

شادی جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:36 http://joujemoalem.blogfa.com

سلام
بازگشتتونو تبریک میگم ابته به خودمونا
خب من خاموش بودم.البته اعتراف میکنم از اول نبودم
حالا میخوام روشن بخونمتون
با منم دوست میشین؟

خواهش میکنم! بفرمایید داخل!

دل آرام جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:52 http://delaramam.blogsky.com

اولین بار توی بلاگستان، از زبان تو درباره این قشر خواندم. یعنی موضوع جوری بود( و شاید هست) که کمتر کسی حتی درباره حواشی اش مینویسه، چه برسه به نگاه خاص داشتن و اهمیت دادن به این گروه.
دروغ چرا، تا دو سال پیش (دقیقا قبل از خوندن کامنتهات) فکر میکردم، این موضوع اکتسابیه. ارادی و به صورت دلخواه این گروه دلشون خواسته اینجور باشن. اما از اون روز رفتم دنبالش. خیلی ازشون خوندم. یجور دلم میخواست مغزتکونی کنم و کردم. حالا دیگه میدونم این دوستان هم مانند باقی انسانها هستن. با یکسری تفاوتها. که خدادادی هست و نه انتخابی عامدانه...
به مخاطب های جدیدت به گرمی سلام میکنم و به تو هم... که بعد از این مدت برگشتی و بهت میگم "چه خوش اومدی"...
برای حرفهای گفتنی ات سراپا گوشم و بسیار مشتاق همچون همیشه...

شاید این کامنت واسه تو مثل صدها کامنت دیگه ای بوده که تا حالا جاهای دیگه گذاشتی و چند ماه و سال که از روش بگذره دیگه حتی خودتم به یادش نیاری... ولی این کامنتت با یه خاطره ی پررنگ برای همیشه در ذهن من خواهد موند... امشب یکی از دوستانم که از همین اقلیت هست مهمانم بود. وسط حرفا وقتی بلند شدم صفحه کامنتارو رفرش کنم که ببینم پیام تازه ای دارم یا نه کامنت تو بالا اومد... صداش کرد و ازش خواستم بخوندش. باید حس خوبی که موقع خوندن پیامت در نگاهش بود رو میدیدی... با تمام قلبم ازت ممنونم عزیز...

فاطمه شمیم یار جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:15

سلامم حمید عزیز
از دوباره بودنت خوشحالم..
از اینکه تجربه های اخیرت روی خوششون سنگین تر بوده خوشحالم...
در مورد موضوع جدیدی که می خوای بهش بپردازی راستش رو بخوای سوالایی زیادی تو ذهنم دارم اما مطالعه و اشراف زیادی به قضیه ندارم بنابراین همیشه سعی کردم که این گونه افراد رو قضاوت نکنم هر چند راستش رو بخوای دلم می خواد سوالای ذهنم به یه جایی برسه...
امیدوارم همینطور که می خوای بدون اذیت و حاشیه های بی مورد بتونی حرفای دلت رو بزنی....

کاش اون به اندازه ی دهها صفحه ای که در بحثهای پراکنده در جاهای مختلف نوشته بودم رو یه جا آرشیو کرده بودم و به اونا و منابعشون ارجاعت میدادم... متاسفانه ندارمشون... و همونطور که گفتم الان در حوصله ی بحث و اقناع هم نیستم... ایشالا حالم که سرجاش بیاد یه پست ویژه ی مخالفین میذارم و به بحث کردن در اینباره دعوتشون میکنم...

HaMeD شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:40

از همون قدیما که وبلاگ محسن باقر لو رو میخوندم و بعدم با وبلاگ شما و کیامهر باستانی سابق اشنا شدم هر روز اولین کاری که میکردم بعد از انلاین شدن.
چک کردن این سه وبلاگ بوده و هست و اگر عمری باشه خواهد بود
قبلناااااا مخاطب خاموش بودیم و گهگداری جرقه میزد و روشن میشدیم اما چند وقتیه روشنیم
اگرم باز یه وقتی خاموش شدیم دلیل نیست که نمیخونیم وبلاگ ها رو...
خوشحالم بعد از چندین ماه بازم روز اولی که ژست رو ارسال کردین تونستم بخونمش
عاشق این مدل بازی با جملات با وزن خاصم :دی

سلام آقا حمید خوش برگشتی

ممنون از لطفت...باعث افتخارمه...

محبوب شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:45 http://mahboobgharib.blogsky.com

داداش حمید عزیزم... نمی دونی چقدر خوشحالم که می نویسی و سر در پستت پرچم زدی... باورت نمیشه که چه بغضی تو گلومه... مرسی که اومدی و می نویسی و مطمئنم راهی رو که انتخاب کردی هر چند سخته و پر فراز و نشیب، ولی تهش می رسه به یه آبادی خوش آب و هوا که قافله می تونه توش اطراق کنه و لذت ببره...
رسالتی که برگزیدی رو ستایش می کنم و تا ته ِ تهش می تونی روی من به عنوان یکی از سپاهیان حساب کنی واسه دفاع از این اقلیت مظلوم...
امیدوارم موفق باشی و دعا می کنم که چنین باد.

- مرسی از تصویر قشنگی که ساختی...ولی راستش همونطور که در جواب دکولته بانو هم گفتم خودم دیگه خیلی به رسیدن به این منظره های زیبا امیدوار نیستم. گاهی تسلیم شدن تنها چیزیه که میتونه آدم رو به یه آرامش نسبی برسونه. این یکی از ارزشمندترین چیزاییه که از این چندماه یاد گرفتم. پذیرفتن واقعیت... دنیای واقعی کاری به آرزوهای ما و حسهای ما نداره. دنیای واقعی به طرز بیرحمانه ای واقعیه. اگه صرفا از روی حس و بدون توجه به شرایط حقیقی زندگیمون امیدوار باشیم، آسیب میبینیم... مضاف بر اینکه دیگه برام مهم هم نیست چی میشه...
- فدای تو آباجی جنگجوی مهربون خودم بشم من! خیلی گلی عزیزم... گفتم... برای بحث کردن نیومدم. اینارو صرفا واسه دل خودم مینویسم...

محبوب شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 http://mahboobgharib.blogsky.com

در ضمن لایک به کامنت جناب محسن باقرلوی عزیز... عالی بود کامنتش

آوا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:27

شاید آینه های روبه رو....یک موضوع بکر وناب که
کمترکسی روش پرداخت کرده...که کارکار بزرگیه
که قلم خاصی می طلبه ویه فکرباعـــــــــلم و
هوشــــــــمند،که تومسیردرستش پیش بره و
موضوع روقاطی تعصبات کورکورانه نکنه وتـوی
قوطی نکنه و بفرسته ته انباری.....که دقیقا
توی جامعه ما بـجای باز کردن این قضیه توی
بسته گذاشتن ومهرومومش کردن وخلاص!
حتی خود منم همین.هیـچوقت بد بهشون
نگاه نکردم ولی هیـچوقتم دنبال این نبودم
که علمم توی این قضیه زیادبشه......کار
بزرگی میکنی حمیدخان،مثل همیشه..
که این کار بزرگ دل بزرگی میخواد که تو
داری..هم دلش رو و هم درایت و تدبیر
لازم رو...ما تا آخرش پایَتیم....دستت
درست حمید خان جان...منتظریم..و
یه عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالمه
مررررررررررررسی که قابل دونستی
وبرگشتی به خونت.خیلی وقت بود
منتظرت بودیم..ممــــــــنون
یاحق...

ممنون از دلگرمیت آوا جان... البته "پرچم رنگین کمان" نماد هموموسکشوال هاس نه ترنسکشوالها. "آینه های روبرو" درباره ترنسکشوالها بود. خوشبختانه نه دین و نه حکومت مشکلی با ترنسها ندارن و در صورت که پزشکی قانونی مشکل این افراد رو تایید کنه میتونن توو همین ایران و تحت نظر پزشکهای متخصص تغییر جنسیت بدن. اتفاقا یکی از بهترین و ارزانترین و امن ترین کشورها برای تغییر جنسیت همین ایران خودمونه... بحث من اون دسته نبودن...

بیوطن شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:31

سلام بر حمید خان و مخاطب های گل آقا حمید خان
فقط برای خودم متاسفم که وختی تو گوگل سرچ کردم همه سیلتر (ف) بودن !!!!!!

برای چی برای خودت متاسفی!؟ برای کمیته ی تعیین مصادیق مجرمانه متاسف باش!

سارا شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:07

با خوندن کامنتها دلم مچاله شد
نه که حرف جدیدی باشه. این نگاه و ادبیات رو در جامعه هم میشه به کرات دید و شنید. خرده ای هم نمیشه گرفت. اما من دلم مچاله میشه وقتی میبینم حتی در ادبیات افرادی که میخوان احترام بذارن به عقاید دیگر هم نوعانشون بازم یه جور جدایی رو میشه حس کرد. اینکه هنوز میگیم و می نویسیم "این افراد"، "این قشر"، "این اقلیت". می دونید منظورم رو؟ مثل این میمونه که بگیم افراد سیاه پوست "هم" آدمای خوبی اند و حق زندگی دارن. یه همچین کلامی، خودش بار تبعیض آمیز داره.
می خوام بگم هنوز جا نیفتاده، نه اینجا و نه در خیلی از کشورهای دنیا که ما آدم ها از هم جدا نیستیم. هرچی که هستیم. به هر رنگ و نژاد و گرایش مذهبی و 30یا30 و جن30 . همه عین همیم. و به یه اندازه حق از همه چی داریم. "ما" و "اونها"یی وجود نداره.

میفهمم چی میگی... ولی باید واقع بین بود. اتفاقا برخورد بچه ها در این کامنتها فوق العاده خوب بود و حقیقتا خارج از انتظارم بود. انتظار داشتم توو همون چند ساعت اول مجبور بشم کامنتارو تاییدی کنم ولی خداروشکر - حداقل تا این لحظه! - حتی یه کامنت توهین آمیز هم نوشته نشده. این بی نظیره. نمیدونم چقدر در اینباره فعالیت کردی و اصلا تا حالا شده که در یه جمع حقیقی یا مجازی درباره ی این موضوع بحث کنی یا نه، ولی این رو از منی که ساعتها با خیلی آدمها (با فرهنگها و شخصیتها و تفکرات و سطح سواد و آگاهی های مختلف) درباره ی این موضوع بحث کردم بپذیر که این کامنتها به طرز شگفت آوری خوب و امیدبخش هستن...
البته باز هم میگم. حرفتو خوب میفهمم. ولی خب آهسته آهسته... اینجوری نگاه کردن به قضیه کار رو بدتر میکنه. مطلق و صفر و صدی نگاه کردن باعث میشه همین کسانی که الان بی نظر هستن و در آینده ممکنه بشه همراهشون کرد هم فراری بشن... این نگاه حداقل الان کمکی به "این اقلیت" نمیکنه. سنگ بزرگ نشانه ی نزدنه. بعضی سنگرها رو باید یک قدم یک قدم فتح کرد... یک آدم یک آدم... یک شک یک شک...

خاموش شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 23:10

فقط سلام همین :)
کامنت م را بعدا میگذارم
اسمم در کامنت های پست های قبل چیز دیگه ای بود اما چه فرقی میکنه. مهم بودن شماست

چه مهمه به چه اسمی؟ کلا چه مهمه اسم؟... چه بسا اگه این اسما نبودن، گفتن و شنفتن خیلی چیزا راحتتر میشد...

آوا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:50

حمید جان توی کامنتم اشاره کرده
بودم که 'شــاید آینه های روبه رو'
منظورم به شباهت ناچیزاین دو
گروه بود....ودرادامه توضیحات
رو دادم.'که تومسیردرستش
پیش بره وموضوع روقــاطی
تعصـــبات کورکورانه نکنه و
توی قوطی نکنه وبفرسته
ته انباری'عذر میخوام اگه
بد منظورم رورسوندم...
باری بهرجهت:منتظریم
قربان............
یاحق...

ممنون آوا جان. نه منظورت رو فهمیدم. اون جواب رو بیشتر واسه اونایی که ممکنه کامنتارو بخونن و با خوندنش به اشتباه بیفتن و منظور رو بد متوجه بشن نوشتم.

خاموش یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:22

اومدم اینجا یه اعتراف بکنم. اولین باری که کامنتهایی که در باره این موضوع بود رو اینجا خوندم دقیقا نمیدونم کدوم پست اما کامنتها رو خوب یادمه. تو دلم غمگین شدم که شما دیدگاهتون اونوری بود. نمیدونم چون خودم اونجوری فکر نمیکردم به خودم حق دادم که فکر کنم شما هم نباید دیدگاهتون با من متفاوت باشه. البته هیچ کامنتی نذاشتم ولی خیلی دلخور بودم. بعد ش با خودم فکر کردم دیدم منکه یه عقیده ای دارم یه تفکری دارم دوست ندارم کسی به عقیده من بی احترامی کنه! دوست دارم حتی اگه مخالف منه به من احترام بذاره. بعد خودم یه جور دیگه فکر می کنم!!! از اون روز تصمیم گرفتم به آدمها به تفکرشون به عقیده شون به مسائلی که دارن و ممکنه خودشون هم مصببش نباشند احترام بذارم و اگه چیزی رو نمیدونم حداقل سکوت کنم. یاد گرفتم تعصباتم رو چیزهایی که دیگران به من القا کردند و من بدون دلیل پذیرفتمشون رو کنار بذارم. یاد گرفتم به آدمها احترام بذارم.مهم نیست که اقلیت باشن یا اکثریت مهم نیست که زن باشن یا مرد... پست های رنگین کمونی تون رو می خونم ابر چند ضلعی ولی در این مورد کامنت نمیذارم. نه به دلیل مخالفتم بلکه به دلیل نادانی ان در این حوزه...
(آیکون دست تیراژه را از پشت بستن در زمینه کامنتهای طولانی) خوشحالم که برگشتی آقا حمید آیکون گل و اینا

- خوشحالم...خوب چیزایی رو یاد گرفتی...
- خب این بحث، بحث عقیده و تفکر نیست. بحث وجود و ماهیته. مثل این میمونه که بگیم ما با کسانی که بر اساس عقیده و تفکرشون تصمیم گرفتن سیاهپوست باشن مخالفیم!
- خب پس من به شما خواننده ی خاموش دستور میدم از این به بعد برای هر پستی که دوست داشتی با اسم خودت کامنت بذاری و برای هر پستی که دوست نداشتی با نام مستعار خاموش کامنت بذاری یا اصلا کامنت نذاری! (آیکون "شازده کوچولو فصل پادشاه!")
شرح خلاصه ی آیکون برای اون مخاطبان حرص درآری که به بهانه ی کمبود وقت هنوز کتاب بی نظیری مثل شازده کوچولو رو نخوندن! : اولین سیاره، محل زندگی یک پادشاه بود. او با لباسی ارغوانی که از پوست قاقم بود بر روی تخت ساده ولی با شکوهی نشسته بود. وقتی که شازده کوچولو را دید فریاد زد: «آه! این هم یک رعیت.» شازده کوچولو که تعجب کرده بود با خودش گفت: «چطور مرا می شناسد. او که تا حالا من را ندیده؟» شازده کوچولو نمی دانست که دنیا برای پادشاهان، خیلی ساده است و آن ها همه ی مردم را رعیت می دانند. پادشاه از این که بالاخره کسی را پیدا کرده بود که بر روی او حکومت کند خیلی خوشحال بود. از این رو گفت: «کمی جلوتر بیا تا بهتر ببینمت.» شازده کوچولو اطرافش را نگاه کرد تا جایی را برای نشستن پیدا کند. ولی لباس بلند پادشاه همه جای سیاره را پوشانده بود. بنابراین همان جا ایستاد و چون خسته بود، خمیازه ای کشید. پادشاه به او گفت: «خمیازه کشیدن در حضور یک پادشاه، خلاف ادب است. من به تو اجازه نمی دهم که خمیازه بکشی. » شازده کوچولو با خجالت گفت: «دستِ خودم نیست. آخر من از راه دوری آمده ام و تا الان هم نخوابیدم» پادشاه گفت: «که این طور، پس به تو دستور می دهم که خمیازه بکشی. سال هاست که خمیازه کشیدن کسی را ندیدم. برایم جالب است، زود باش! دوباره خمیازه بکش. این یک دستور است.» شازده کوچولو در حالی که سرخ شده بود گفت: «من ترسیده ام... بیش تر از این نمی توانم خمیازه بکشم.» پادشاه گفت: «آها! آها! پس من به تو دستور می دهم که گاهی خمیازه بکشی و گاهی... » پادشاه به تته پته افتاده بود و خشمگین به نظر می رسید. برای پادشاه، فقط مهم بود که دستورش اجرا شود. او پادشاه خود رأیی بود و نافرمانی را نادیده نمی گرفت. ولی در عین حال خیلی مهربان بود و دستورهای معقولی می داد. او می گفت: «اگر من به یکی از سردارانم دستور بدهم که خودش را به مرغ دریایی تبدیل کند و او دستور من را اطاعت نکند، مقصر نیست، من مقصرم که به او دستوری دادم که انجامش غیر ممکن است.»...

سمیرا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 15:42 http://nahavand.persianblog.ir

همیشه از نوشته هات لذت میبردم ..توی مدتی که نبودی هم به اینجا سرمیزدم و غمگین برمیگشتم..نوشته هاتو دوست دارم همونطورم که قبلا بهت گفتم کاش بعضیاشونو کتاب میکردی همه بخونن مخصوصا مملی نوشت ها...خوشحالم که برگشتید...اما راجع به این موضوع جنجالی که نوشتی نمیدونم چی باید بگم...میتونم بپرسم چرا ازشون حمایت میکنی؟ یعنی به نظرت خودشون هیچ نقشی تو بروز این مسئله نداشتن؟آیا علنی کردن این مسئله کار درستیه؟

- ممنون از لطفت سمیرای عزیز... همیشه شمارو جزو بهترین دوستان این خونه دونستم و میدونم... - واللا اینکه نظر من چیه خیلی مهم نیست! مهم اینه که علم سالهاست که این رو ثابت کرده که "خودشون هیچ نقشی تو بروز این مسئله نداشتن"... بله. با علنی کردنش موافقم. بیماری واگیردار که نیست سرایت کنه! (گفتم. نمیخوام در این پستها با مخالفین بحث کنم. اگه واقعا برات مهمه تحقیق در این زمینه رو به خودت واگذار میکنم)...

پرند یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:05

سلام
خوشحالم که دوباره می نویسی...
و خوشحال تر از این که روزهایی که پشت سر گذاشتی پر از تجربه های خوب بوده...
من در سکوت و بی سکوت همیشه می خونمت...

و موضوعی که قصد نوشتنتش رو کردی...
نمی دونم اینو قبلاً بهت گفتم یا نه اما چند سال پیش که به دنبال شناخت این واقعیت انکار شده بودم چیزی که خیلی تکونم داد یه نشریه اینترنتی بود به اسم "چراغ" نشریه دگرباشان ایرانی... سرچ کردم دیدم هنوزم هست و آرشیوش قابل دسترسیه...
به کسانی که مایلن پیشنهادش می کنم...
http://www.cheraq.net

- خدا میدونه چقدر خوشحال شدم که اسمت رو دوباره اینجا دیدم... - آره. چند شماره اش رو خوندم. ضعفهایی داره ولی در کل خوبه. مدیرمسئولش ساقی قهرمانه (همون که روزنامه ی شرق بخاطر مصاحبه باهاش از 86 تا 88 توقیف بود)... چند شماره اییه که آرشام ازشون جدا شده و الان یه گروه جدید مینویسنش. خوبیش اینه که تک بعدی نیست و علاوه بر اخبار و مصاحبه ها، بحثهای حقوقی و امثالهم هم داره. فروردین امسال یه ویژه نامه ی شعر و ادبیات هم داشت که در نوع خودش اولین بود...

وحید باقرلو یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 23:05 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

دیدی گفتم روزای خوب یا حداقل روزای غیربد هم میان.
تجربه های جدید. خنده های جدید. گریه های جدید.
گفتم این رسم و روال روزگاره. گفتم سینوسی اند روزای خوب و بد.
خلاصه که خدا رو شکر که کفه روی خوش ترازوی تجربه های جدیدت سنگینتر بوده.
ضمنا لازم نیست بگم که چه حس و حالیم با خوندن این پستت. با خوندن خود پستت که بی نهایت خلاقانه بود ولی رنگ و لعابش هیییییچ لطمه ای به طعمش نزده بود. با خوندن تقدیم نوشت. با خوندن سلام نوشت...

واللا چی بگم وحید جان... حداقل پیش تو که نمیتونم چیزی که نیستم رو وانمود کنم، اینایی که گفتم اصلا معنیش این نبود که الان در روزهای غیربدی هستم! فکر کنم این چند وقتی که ننوشتم باعث شده اون بخش از مهارت نوشتن که مربوط به انتقال صحیح منظور هست یادم بره چون ظاهرا اکثر دوستان اشتباه برداشت کردن!... هرچند بد هم نیست! اینمه مدت درست منظورمون رو منتقل کردیم که حالمون بده کجارو گرفتیم!؟

دل آرام یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 23:21 http://delaramam.blogsky.com

به پرند:
شما خودت تحت تعقیبی خانم خانما... اسمت رو اینجا دیدم شگفت زده شدم...

حمید روم سیاه از کامنتدونیت استفاده ابزاری کردم. اونم بعد از اینهمه وقت... شرمنده...

(آیکون "دشمنت!")...

امید زمانی دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:26

سلام حمید جان
دلگیرم از رفتنت ، خوشحالم وقتی دیدم حرفت اومده و دستت اومده که بنویسی ... درکت اومده دیگه جای موندن نیست ... رفتن شاید برای تو خوب باشه ... ششاید .!!
خیلی دوستت دارم حمید ... خیلی ... خیلی زیاد .

- "رفتن شاید برای تو خوب باشه"!؟ کجا رفتن!؟ یعنی منظورت اینه برم بمیرم!؟ (آیکون تکراری "واللا دیگه!")...
- عزیزمی. خوشحالم که اینجارو میخونی نابغه ی لاغر دوست داشتنی! (دیگه بیشتر از این تعریف نمیکنم! میترسم بیشتر از این ابراز محبت کنم نامزدت بیاد بلا ملایی سرم بیاره!)

منجوق دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:43 http://manjoogh.blogfa.com

خب خیلی خوب شد که برگشتی نوشته های تو همیشه از جنس دیگری بودند و برای من همیشه تکان دهنده و باز شدن دریچه ای نو به دنیا . بی صبرانه منتظرم اما با این موضوعی که قراره بنویسی بهتر آدرس بعدیت رو هم همین الان بدی چون عاقبت وبلاگت معلومه چی میشه.

اینم حرفیه ها! هرچند خیالی نیست! یعنی کلا دیگه هیچی خیالی نیست!... ضمنا تا وقتی محسن و بابک رو داریم غم اینچیزارو نداریم! مایه اش یه گردن کج و یه درخواست اطلاع رسانی برای آدرس جدیده دیگه!

خاموش سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:06

بله منظورم این بود که وقتی در بحث عقیده اون نظر رو دارم. به طریق اولی در مباحثی که مربوط به وجود و ماهیت هست هم باید اینگونه باشم. آیکونش الان یادم نمیاد چی باید باشه!!!!!!!!
پ.ن:
آقا اجازه؟ ما خواننده خاموش نیستیم. اسممون قراره خاموش باشه، ینی هست... از جزیره بپرسی میدونه
از اونجایی که شازده کوچولو رو چند بار خوندیم هم از ادامه خواندن پاسخ شما معذوریم. با تچکر :)))

آها! الان گرفتم. یعنی دیگه اسمت اونی که اولش کاف داشت نیست! (آیکون "خفن در لفافه!")

خاموش چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:40

هعی وای من!!!!!!!!!!!! فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟ آره :))))))))))))
چرا پست نمی نویسی حالا؟ نکنه بازم...!!!!!!!!!!!!!!

مینویسم حالا! هنوز احساس تکلیف نکردم! (آیکون "قسمتی از بیانات ایشان در دیداری صمیمانه با جمعی از هواداران!")...

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:47

سلام
وقتی که می خوندم .. بیشتر حدس های قبلی ام به یقین می رسید...
مهم نیست ماهیت هر کی چیه.. مهم اینه که ماهیتش روی زمین چطوری خودش رو نشون می ده.. مهم نقش این ماهیته...
مسلما من هم اعتقاد دارم سال 92 پر نقش ترین سال زندگیته.. از روی شمارش شکلات ها روی قوطی شیر خشک به عدد 30-یه عدد اتفاقی!!
من هر روز بیشتر و بیشتر به وجودت ایمان می آرم و تا آخرین لحظه ای که نفس می کشم .. و این رو همیشه همه جا گفتم و می گم.. حمید باقرلو از معدود کسانی هست که به انسان بودنش معتقدم....و به این که افتخار دوستی با تو نصیبم شده.. تا آخر عمرم خدا رو شکر می کنم...
همیشه در کنارتم.... با هر شکلی که باشی.... روحت همونه....مقدس و پاک... آبی آبی.. تا بی نهایت جاریه..
امیدوارم یه روزی وسعت نگاه آدم ها به جایی برسه که فارغ از هر تعصب بدون فکر و تاملی، حضور هم رو پاس بدارند... فارغ از هر اسمی...هر جنسی... و بدونیم و باور کنیم.. عشق ورزیدن مخصوص یک دختر و یک پسر نیست.. عشق ورزیدن برای آدم هاس همه ی آدم ها فارغ از هر شکلی....
همیشه دوستت دارم

- واقعا حدس زده بودی دخترعمو!؟ دمت گرم بخدا!
- شکلاتهای روی قوطی شیرخشک... یادش بخیر...
- چقدر جمله های آخر پیامت رو دوست داشتم... "عشق ورزیدن برای آدم هاس همه ی آدم ها فارغ از هر شکلی"... خب تا حالا با خیلی از مدافعین حقوق این اقلیت حرف زده بودم. مدافعین ذینفع. مدافعین حقوق بشری! مدافعین از نوع "هرچی نظام بگه عکسش خوبه"! مدافعین از نوع "هرچی مذهب بگه عکسش خوبه"! مدافعین روشنفکر. مدافعین لجباز! مدافعین از نگاه علم... و کلی جور مدافع دیگه... ولی خدا گواهه تا حالا در هیچکدوم از این بحثها تعبیری چنین زیبا برای این قضیه به گوشم نخورده بود... حقیقتا حرفات دریچه ی تازه ای برای نگاه کردن به این قضیه به روم باز کرد...
- همیشه دوستت دارم عزیز...

جزیره پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:21

باشه بابا بخشیدیمتما که از وختی یادمونه اومدیم تو بلاگستان هر 6ماه یه بار داریم تورو بابت این رفت و اومدات میبخشیم،اینم روش.به خدا:ا


حالا بماند که من اصن ادم فضولی نیستم و اصنشم برام سوال نبوده حالا کجا بودی؟چیکا کردی؟چی دیدی؟چی شنیدی؟
به ما چه اقا، مگه ما فضول کار مردمیم،والا:|


بعد من نفهمیدم در مورد کدوم اقلیت میخای بنویسی؟خب من الان نفهمیدم باید بپرسم دیگه!!!
من خنگ شدم یا تو مجهول صحبت کردیفک کنم من خنگ شدم

- بخش اول بیاناتت خییییییلی خوب بود!
آیکون : ))))))) + مقدار قابل توجهی شرمساری!
- مهم نتیجشه که عرض کردم خدمتت! حالا چه فرقی میکنه!؟ (خاطره نوشت بی ربط! : یکی از دوستامون تعریف میکرد یه بار یکی از رفقاش از یکی دیگه از رفقاش پرسیده ساعت چنده؟ طرف هم برگشته گفته: چهار صبح. دو بعد از ظهر. سه و نیم نصفه شب. واسه تو چه فرقی میکنه!؟ - آیکون "دور از جون شما البته!")
- خواهش میکنم جزیره بانو جان! نفرمایید!... ولی مایه اش یه سرچ ساده توو گوگله ها! (آیکون "تلاش کن! تو میتونی!")...

جزیره پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:26

بابا هر کامنت هم واسه خودش یه پا پست شده آآآآآآآآآآآ، به خدا. همچین طولانی ادم نمیتونه همه شونو بخونه ببینه چی به چیه؟ :دی
بعدشم اینقدر غرب زده نباش،یکم فارسی تر صحبت کن تا یکی مثه من بفهمه!!!!
توقع نداری برم تو گوگل سرچ کنم که!!!!اواح واح واح

پ ن پ! توقع دارم بهت وحی بشه!... یه تک پا برو سرچ کن دیگه! (آیکون "پناه بردن به خدا از تنبلی روزافزون جوانان امروزی!")...

جزیره پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:30

بعد ببین حمید حالا صلاح مملکت خسروان خودشون دانند،ما چیکاره ایم؟ ولی من پیشنهاد میدم همچین دیگه مقاله علمی وار پیش نرو. یعنی یه 4تا پست در مورد این موضوعی که میخای و من هنوز نفهمیدم چیه بنویس، بعد واسه زنگ تفریح دوتا پست متفرقه عاشقانه بنویس:دی خلاصه دیگه همچین معتدل پیش برو، باز میگیری شورشو درمیاری تو پست نوشتن:دی بعد باز یه سال میری غیبت کبری



آخی"ایکون نفس عمیق"، ولی هنوز دلم خنک نشده حمید
دارم فک میکنم الان دقیقا چی بهت بگم دلم خنک میشه؟ چیزی به ذهنم نمیرسه ولی

- قصد خودمم این نیست که روی این موضوع متمرکز بشم... چشم... حتما...
- بسه دیگه! میخوای چیکار کنی!؟ حتما به نشانه ی اعتراض به این رفتارهات خودمو جلوی در بلاگ اسکای دار بزنم که خیالت راحت بشه!؟ (آیکون "مخلوط همگن و مساوی از ننه من غریبم بازی و دست پیش گیری!")...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27

سلام
من دیگه ترجیح می دم بدون اسم بیام مملی... کیفش بیشتره..
بله حدس زده بودم.. شاید از اسفند ماه 91 و بعدش تو سال 92 هر روز بیشتر به یقین تبدیل می شد... اصلا کار سختی نبود.. فقط کافی بود بهت نگاه کنم... تو رو ببینم... همین... با هر حرفت.. هر غمت.. هر نگاهی که مثل یه چاه عمیق برای خودش راز داره و بیشتر اوقات آسمون ابری اقیانوس بود.. همونطور گرفته و غمگین...
به نظرم خیلی ساده ای مثل آب روون.. اگر هم بقیه متوجه نشدن به خاطر اینه که خیلی مشغول خودشون بودن... و هستن.... واگرنه برای دیدن هم وقت زیادی نیاز نیست صرف کنیم..
دیدن مهمه نه نگاه کردن.. من تو رو دیدم.. همونجوری که هستی.. بقیه فقط نگاهت کردن... واسه همین من متوجه شدم اما بقیه نه...
همیشه تا جایی که بتونم باهاتم..

افتخار میکنم جزو اون کسانی بودم که سعادت دیده شدن در چشمهای قشنگ تو رو داشتن... آره... برای دیدن وقت زیادی نیاز نیست... دل زیادی نیازه... که تو داشتی... خدا برام نگهت داره دخترعموجان...

آشنایی اون تیپی پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 14:42

خیلی تصادفی بعد از چندین سال دیدمت البته تو همین وبلاگت ، فکر می کردم عوض شدی نمیدونم چرا این فکر رو کردم ، شاید چون خودم عوض شدم یا ... بگذریم اصلا عوض نشدی با وجود این همه حوادث هنوز سرجای اول. همون آدم ساده دوست داشتنی و مزخرفی که بودی، هستی !
حمید از صمیم قلب آرزو میکنم به آرامش برسی !

- "آشنایی اون تیپی"!؟... خیلی دوست دارم بدونم دقیقا کدوم آشنای قدیمی بنده اون تیپی بوده و خبر نداشتم! کامنت خصوصی بذار ببینم حرف حسابت چیه!
- ممنون از آرزوی قشنگت... ایشالا همه مون به آرامش برسیم...

دومان جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:51 http://sly.blogfa.com

اولش که خواستم کامنت بذارم یه کمی فکر کردم ببینم چی بنویسم که جوابم رو بدی، من اصلا خوشم نمیاد کامنتم بی جواب بمونه (آیکون اعتراف در مقابل کشیش)

راستش فکر میکنم کارت خیلی سخت باشه چون برخلاف خواسته ات کلی نظرات مخالف خواهی داشت و حتی ممکنه وبلاگت ف.ل-ت+ر هم بشه.

من خودم اطلاعات کمی از این اقلیت (به قول خودت) دارم و شاید بهتره یه راهی معرفی کنی تا امثال من اول اینها رو بشناسن.

و حرف آخر اینکه دنیای بلاگستان خیلی سوت و کور شده امیدوارم با بودن امثال شما دوباره رونق بگیره و پر واضحه که من هم مثل بقیه از بازگشتت خیلی خوشحال شدم.

- حق داری فرزندم! (آیکون "با لحن آرام و معنوی با بکگراند دست نوازش و صدای موسیقی کلیسایی در پس زمینه!")
- مخالفا که تا الان چیزی نگفتن... ولی فیلتر رو خودمم بعید نمیدونم...
- مرسی که نظر دادی... ایشالا سر فرصت یه سری لینک در اینباره خواهم گذاشت...

فرشته جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 21:29 http://houdsa.blogfa.com

از روزی که پستتو خوندم نتوستم در موردش چیزی بگم.
الانم نمیدونم میتونم منظورمو بگم یا نه...اما خوبه نوشتن از واقعیتایی که همه داریم ازش فرار میکنیم.

قبلا ..شاید خیلی قبل ترها که مطالعه ام کمتر بود و فیلم کمتر میدیدم...قضاوتم در مورد این گروه چیز دیگه ای بود...نه قضاوت به اون صورت (که واقعا آدم قضاوت کردن نیستم) منظورم طرز فکرم و اون چیزی که ته دلم بود...

اما الان اصلا اونجوری فکر نمیکنم...چون با کسایی آشنا شدم از همین گروه و دوسشون داشتم زیاد و درکشون کردم..خیلی راحت...

کاش روزی بیاد که از این دوستان به اسم اقلیت اسم نبریم...اصلا جداشون نکنیم...بپذیریم...دوستامون...همین.

ممنونم حمید...

- آره... عمیقا معتقدم یه قسمت بزرگی از این پیش داوری ها که باعث این دور شدنها شده برای همین تصویر عجیبیه که عرف از این اقلیت ساخته... واقعا انقدرها هم عجیب و دور نیست... اگه اوضاع طوری بود که میتونستن از کمد بیرون بیان نظر خیلی از همین مخالفان با دیدنشون عوض میشد... دیدن اینکه این اقلیت هم آدمایی مثل خودشون هستن با فقط و فقط یک فرق کوچک در گرایش جنسی که اون هم دست خودشون نبوده...
- واللا به نظر من واقعیت اینه که هرجوری که حساب کنیم به هر حال اقلیت اقلیته دیگه... بد هم نیست. حداقل بنده که با این کلمه مشکلی ندارم!

خاموش یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 19:14

ما اصن منتظر چیزی نیستیم اینجا. اصن هر روزم سر نمیزنیم

شرمنده میکنید خاموش جان. ایشالا در اولین فرصت خدمت میرسم.

کودک فهیم دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 http://the-nox.blogfa.com

شنبه شب بود که متوجه آپدیت شدن وبلاگت شدم...
نخوندمش...می دونستم که برای پستهای تو بایستی دلی اومد و حیفم می اومد با حس و حال اون روزم برای وبلاگ همیشه محبوبم وقت بگذارم...گذشت و گذشت تا رسید به امروز و من در این مدت همیشه به فکر خوندن پست جدیدت بودم...
در مورد هموسکشوال ها نوشتی...خوشحالم که قراره بخشی برای این افراد قرار داده بشه...من قبل تر ها حس خاصی نسبت بهشون نداشتم تا روزی که استاد ژنتیکمون به این مبحث رسید.خیلی بیشتر از اون چند صفحه ای که در مورد این دسته افراد در جزوه توضیح داده شده بود برامون حرف زد.خیلی روی این مبحث انرژی و وقت گذاشت.مباحث اخلاقی و طرز برخورد باهاشون رو مطرح کرد.گفت اگر روزی فرزند خودتون هموسکشوال باشه نباید طوری برخورد کنید باهاش که طرد بشه.صحبتهای زیادی کرد و من هیچوقت اون جلسه رو فراموش نمی کنم.و از اون روز به بعد دیدم از دید خنثی سابق برگشته و از این به بعد هر جا ببینم کسی در موردشون بد میگه ازشون دفاع می کنم چون در غیر اینصورت خودم رو انسان نمی بینم و این رو تماما مدیون درس خوبی که استادمون بهمون در اون روز داده بود هستم.
خوشحالم که برگشتی حمید جان.خودت می دونی چقدر عزیزی.بودنت رنگ زیبایی به این دنیای مجازی میده.بودنت تاثیر گذاره حتی در دنیای واقعی آدم ها و همه ی اینها بر می گرده به ذهن خلاق و دل مهربونت که در نوشته هات نمود پیدا می کنه.

- دم استادتون گرم... و همینطور دم شما... متاسفانه تا حالا کمتر دگرجنسگرایی رو دیدم که بخواد برای آگاه کردن دیگران نسبت به حقیقت این موضوع وقت و انرژی بذاره. معمولا دگرجنسگراها در نهایت درجه ی لطفشون فقط سکوت رو در مواجهه با این موضوع انتخاب میکنن. هرچند اینم خیلی کمک بزرگیه. عقاید تعصب گرفته ی عامه نتیجه ی بازتاب تکرارهاشون توی آینه ی همدیگه اس. همینکه قسمتی از دیوار تکرار فرو بریزه هم خودش امیدیه...
- ممنونم عزیز... باعث افتخارمه که اینو میگی...

محسن باقرلو چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 23:13

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را
هر بوسه ات یک قسمت از کا/بوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی
«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی
«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لختم
با دست لرزانت برایش شام می پختم
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!
دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می میری
خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی
و گریه کن با یاد من وقت خودارضایی
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

avid یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 00:10

سلام،خوشحالم برگشتی، دلم تنگ شده بود واسه نوشته هات و خصوصا مملی. یکهو بی هوا گفتم بیام یه سری اینجا بزنم خیلی خیلی خوش برگشتی حمید خان

خاموش یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 19:32

:)

محسن باقرلو سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:41

مهدی موسوی :
شش ایراد تقریبا رایج قافیه در بین ترانه سرایان جوان: (مقدمه: در اینکه ترانه روی ملودی نوشته می شود و چیزی به نام ایراد وزنی واقعا جای چندانی در بررسی آن ندارد شکی نیست. در اینکه قافیه در ترانه اجباری نیست و عزیزانی همچون «شهیار قنبری» در بعضی آثارشان از آن عبور کرده اند شکی نیست. اما نمی توان از این موضوع به راحتی رد شد که بسیاری از ایرادات وزنی و قافیه ای در کار دوستان جوان از ندانستن یا عدم توجه است تا ساختارشکنی و رسیدن به کشف هایی تازه... مطمئنا هدف از این متن دوستانی نیستند که با آگاهی کامل از اصول ادبی، برای خلق فضایی تازه گاهی از آنها فراروی می کنند بلکه یادآوری این نکته است که در ترانه یکی از مهمترین هدف های ما بخش موسیقیایی کلام است که عدم توجه به قافیه و ملودی و... باعث می شود گوش مخاطب آزار ببیند. هدف من آن است که به جای پرداختن به وزن و قافیه و... در جلسات نقد، به نقدی عمیق تر و علمی تر پرداخته و وقت خود را در این جلسات تلف نکنیم... در هر صورت به عنوان یک شاعر و ترانه سرا، خوشحال می شوم با شیر کردن این مطلب، شما هم در رفع ایرادات رایج دوستانتان شریک باشید!) چیزی که ایراد نیست: در بسیاری از جلسات دیده ام که قافیه ی سماعی یا گوشی را در ترانه ایراد می دانند. بر همگان واضح و مبرهن است که اگر بتوان قافیه ی سماعی (قافیه کردن حروفی که شکل متفاوت اما در فارسی صدای یکسانی دارند مثل: ز، ض، ظ، ذ) را در «شعر» ایراد دانست با توجه به شنیداری بودن موزیک و «ترانه» نمی توان آن را در اینجا ضعف یا ایراد محسوب کرد. پس وقتی ترانه سرا «محضه» و «لحظه» را قافیه می کند نه گوش ما اذیت می شود و نه در ترانه ی معاصر می توان آن را ایراد دانست. 1- قافیه کردن مصوت های کوتاه یا مصوت بلند «ای» با هم: در اینکه دو مصوت بلند «ا» و «او» را می توان به خاطر کشیدگی زیاد آنها با هم قافیه کرد شکی نیست. مثلا «سرما» با «دریا» فقط به خاطر «ا» مشترک هم قافیه هستند یا همچنین «ترسو» و «اخمو». در اینجور موارد ما توصیه می کنیم برای افزایش موسیقی کلام، ترانه سرا با وجود درست بودن، حروف مشترک بیشتری را لحاظ کند. مثلا «دریا» را با «آیا» قافیه کرده و حرف «ی» را هم مشترک بگیرد و موسیقی حتی می تواند بیشتر شده و «دریا» را با «پریا» قافیه کنیم. اما مشکل در آنجایی ظهور پیدا می کند که مصوت کوتاه یا مصوت بلند «ای» در انتهای کلمه باشد. در اینجور موارد ما مصوت کوتاه یا «ای» را حذف می کنیم و بقیه ی کلمه باید همقافیه باشد مثلا وقتی دو کلمه ی «خنده» و «ساده» را داریم در واقع «خند ِ» و «ساد ِ» بوده. پس باید «خند» و «ساد» قافیه باشند که می بینیم نمی شود اما مثلا «خنده» و بنده» هم قافیه هستند. یا مثلا «بازی» و «روزی» قافیه نمی شوند چون «باز» و «روز» قافیه نیستند! البته یادمان باشد که مثلا کلماتی مثل «له»، «گره»، «مه» و... با کسره تمام نشده و در واقع با «هـ» تمام می شوند پس می توانند با هم قافیه محسوب شوند. همچنین یک نکته ی خیلی مهم آن است که اگر حرفی روی متحرک باشد مثل همان مثال «خنده» که حرف «دال» کسره دارد، مصوت کوتاه قبل از آن می تواند تغییر کند پس «خـَنده» و «گـُنده» می توانند با هم قافیه شوند هرچند در ترانه برای حفظ موسیقی بیشتر، کمتر از این اختیار استفاده می کنیم. 2- عدم رعایت حرف «قید»: وقتی ما دو کلمه ی «دست» و «مست» را قافیه می کنیم می دانیم که از آخرین مصوت به بعد تمام حروف باید یکی باشند. حرف «ت» را روی و حرف «س» را قید می نامیم. اگر این حرف قید تغییر کند در واقع قافیه غلط است. البته افرادی مثل مولانا گاهی این قاعده را رعایت نکرده اند اما چون به موسیقی کلام لطمه می زند رعایتش در ترانه ضروری تر است. مثلا کلمه ی «درز» با «سبز» نمی تواند قافیه شود یا «درفش» با «فرش» نمی تواند هم قافیه باشد چون در مثال اول حروف «ر» و «ب» و در مثال دوم حروف «ف» و «ر» متفاوت هستند. مثلا قافیه ی مناسب برای «درز» کلمه ی «مرز» و برای «درفش» کلمه ی «بنفش» می باشد. 3- قافیه پنداشتن شناسه ها، پسوندها و... (ایطاء و قوافی شایگان): پسوندهایی که به کلمه اضافه شده و دارای یک معنی می باشد جزء قافیه نیستند. مثلا «دانشمند» و «کارمند» از دو رکن «دانش» و «کار» به همراه کلمه ی «مند» ساخته شده اند پس در واقع «مند» جزء ردیف بوده و می بینیم که «دانش» و «کار» هیچ حرف مشترکی برای قافیه شدن ندارند. مثلا وقتی می گوییم «مالش» و «آرامش» هر دو پسوند «ش» به یک معنا و برای ساخت اسم استفاده شده و می بینیم که «مال» و «آرام» به هیچ وجه قافیه نیستند. مثلا در «جوانان» و «درختان» حروف «ان» برای جمع به کار رفته و مشخص است که «جوان» و «درخت» قافیه نیستند مثلا در «زیباتر» و «بهتر» پسوند «تر» صفت تفصیلی بوده و مشخص است که «زیبا» و «به» قافیه نمی شوند مثلا در «قلبم» و «خوبم» حرف «م» به معنای «من» بوده و می بینیم که «قلب» و «خوب» هم نمی توانند با هم قافیه باشند مثلا در «گلا» و «خیالا» علامت «ا» نشانه ی جمع در محاوره بوده و مطمئنا «گل» و «خیال» هم قافیه نیستند و... 4- قافیه کردن افعال مرکب: مطمئنا «دست زدن» «جا زدن» با هم قافیه نیستند حتی اگر در هیچ کدام «زدن» معنای اصلی خودش را نداشته باشد و یکسان نباشد. گاهی در بعضی موزیک ها می بینیم که بر اثر این اشتباه و «جناس» پنداشتن افعال، کلا شعر فقط ردیف دارد و اصلا قافیه ندارد!! 5- یکسان نگرفتن مصوت قبل از حرف روی: مصوت قبل از حرف روی هم جز استثنایی که در انتهای مورد 1 ذکر کردم باید یکی باشد پس کلمه ای مثل «پاک» با «خوک» یا کلماتی مثل «بَد» و «شُد» هرگز با هم نمی توانند قافیه شوند. در همان استثنایی هم که گفته شد فقط مصوت های کوتاه می توانند تغییر کنند و مثلا هرگز دو کلمه ی «دیدم» و «بودم» نمی توانند قافیه شوند. 6- قافیه کردن حروفی که شبیه به هم اما متفاوت هستند: مثلا کلمه ی «مرگ» و ترک» اگرچه ظاهری شبیه و وزن یکسانی هم در چرخش زبانی دارند اما هرگز نمی توانند با هم قافیه شوند. همینجور است کلماتی مثل شک و سگ یا هر دو حرف مشابه دیگر... ■ در هر صورت توجه به این 6 نکته، اگر با خلاقیت، نوآوری، اندیشه، عاطفه و... همراه شود می تواند باعث خلق ترانه هایی زیباتر در ادبیات فارسی شود. نکته ای که متاسفانه بسیاری از دوستان جوان به خاطر وضعیت خاص ترانه ی پاپ به آن توجه نمی کنند. من امروز حدود یک ساعت شبکه ای به نام ایران میوزیک را تماشا کردم که از حدود 10 تا 15 کاری که پخش شد فقط 2 کار دارای قوافی سالم بودند که در کنار ایرادات وحشتناکی که به موزیک آثار و اندیشه ی ترانه ها وارد بود این موضوع پیش پا افتاده (قافیه) که آموختنش شاید تنها یک ساعت زمان ببرد بسیار آزاردهنده بود. امیدوارم انتشار و پخش این متن توسط ترانه سرایان خوب کشور (که ترانه هایشان همیشه کلاسی آموزشی برای جوانترها بوده) بتواند عزیزانی را که تازه به این مسیر آمده اند از پاره ای اشتباهات دور کند.

مرسی...با دقت و سرحوصله خوندم...خیلی خوب بود...
با اینحساب قافیه های نارنجی (خانباجی،حاجی) و سبز (لرز،مرز) و بنفش (نبش،رخش) اشتباهن... خیلی بهش فکر کردم ولی واقعا قافیه پیداکردن واسه اینا خیلی سخته. خودت برای این سه رنگ چیزی به ذهنت میرسه؟

آوای سکوت پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 17:43 http://www.budo-nabud.blogfa.com

رنگین کمان به زمین آمده!

*پیروزتر باشید*

ﺑﺸﺮا جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 http://biparvaa.blogsky.com

ﻣﻴﮕﻤﺎااا...ﺟﺴﺎﺭﺗﻪ...ﻭﻟﻲ ﺑﻨﻮﻳﺴﻴﻦ ﺩﻳﮕﻪ ...
ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ ﺁﺩﻡ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻪ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺑﻴﺎﺩ ﭘﺲ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻭاﻗﻊ ﺳﻮﺩﻱ ﻧﺪاﺭﻩ.ﻓﻘﻄ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺑﺪﻭﻧﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻆﺮﻳﻢ..
ﺑﺎ اﻟﻬﺎﻡ اﺯ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ: ( ﺁﻳﻜﻮﻥ ﻳﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻳﻪ ﺗﻚ ﭘﺎ ﻣﻴﺎﺩ اﻳﻨﺠﺎ و ﺁﺭﺷﻴﻮﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺯﻳﺮ و ﺭﻭ ﻣﻴﻜﻨﻪ)

ممنون از لطفت. باعث افتخارمه که این رو میگی... حقیقتش اینروزا کمی درگیرم... حتما در اولین فرصت خدمت میرسم (آیکون "خدمت زیر پرچم!")...

محبوبه شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:22 http://sayeban.blogfa.com

چرا لحنت اینقدر غریبه ست....
گفته بودم هر بار میروی بزرگتر برمیگردی...
گفته بودم دوست دارم بدانم وقت هایی که وب نمینویسی چه میکنی... حالا فهمیدم..
حالا حس میکنم شاید لازم است همه مان گاهی برویم و بزرگ شویم.. شاید ...
حس میکنم خیلی کوچک مانده ام... با همان دغدغه های 18 سالگی...

اشکالش چیه؟ اگه راس راسی دغدغه هات دغدغه های هجده سالگی مونده باشه خوبه که... دغدغه های امروز هم تهش همون دغدغه های هجده سالگی هستن دیگه... گیرم کمی شیکتر... اصل دغدغه هنوز و همیشه همینه که "هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش"... مثل اصل آرزو که ببینیم اون روز رو که "دور شاه شجاع است می دلیر بنوش"... الهی حالت هم مثل فالت همیشه خوش باشه...

میتینگ انلاین یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:59 http://meetingonline0.blogfa.com

سلام
می دانی وقتی هفته ی پیش آمدنت را دیدم چقدر خوشحال شدم؟ نمی دانی! چون نتوانستم‌آنچه در دلم بود بنویسم و امروز آن حس و حال پریده است. مثل نشئگی که با یک لیوان شربت آبلیمو بپرد.
بیداری برادر؟

ممنونم عزیز...
آره بیدارم (آیکون "رادیو چهرازی اونجاش که میگه: برنامه های ما الان بیدارخوابی میشه، چی میشه؟ بیدارخوابی میشه!")...

تیراژه یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام حمید باقرلوی عزیز.

سلام تیراژه ی عزیز...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد