"گزارش اقلیت" یا "مرثیه ای برای یک سوپر ماریو"

.

 

.

اسمش سوپرماریو بود. ما قارچ خور صدایش میکردیم. بدون شک محبوبترین شخصیت بازیهای میکرو بود. یک شخصیت بامزه که سبیل داشت و کلاه و لباس قرمز. مرد کوچک وفاداری که فقط کمی از یک لاکپشت بزرگتر بود ولی کلی مرحله را رد میکرد تا آخرش شاهزاده خانم را که لباس عروس داشت از دست غولی که از دهانش آتش در میآمد و آخر مرحله روی پل ایستاده بود نجات بدهد. بجز آن نسخه ی اصلی و سالم بازی، در بعضی دستگاهها که حافظه ی داخلی داشتند یک نسخه ی ناقص هم از این بازی وجود داشت. این نسخه ی ناقص اینجوری بود که سوپرماریو آخرِ مرحله وقتی از روی بلندی میپرید و پرچم را میگرفت مرحله تمام نمیشد. باید در قلعه باز میشد و سوپرماریو فاتحانه قدم به قلعه میگذاشت. ولی هر چقدر می ایستادی در قلعه باز نمیشد. سوپر ماریو مثل همیشه به جلو خیره میشد. میدانستی بعد از این دیگر خبری نیست ولی مگر میشد وقتی  سوپرماریو اینجور امیدوارانه به جلو خیره شده بود دلش را بشکنی... 

به راهت ادامه میدادی. جلوتر میرفتی. قلعه را در گوشه ی چپ تصویر جا میگذاشتی و وارد دنیایی میشدی که نبود. دیگر هیچ چیز نبود. نه آجری بود که با سر خردش کنی و از داخلش قارچ بیرون بیاید که بخوری و بزرگ شوی. نه علامت سوالی بود که داخلش سکه ای باشد. نه لوله ی سبز سحرآمیزی که بروی داخلش و چند صد متر جلوتر بیرون بیایی. حتی دشمن هم نبود (دشمن که نه. منظورم همان موجوداتی است که آرام آرام روی زمین راه میرفتند و آنها را کلاغ صدا میکردیم، یا آن لاک پشتهایی که فقط راه میرفتند و میتوانستی از روی سرشان بپری که راهشان را ادامه بدهند. الان که فکر میکنم طفلکها آنقدرها هم موجودات بدی نبودند. در بدترین حالت هم وقتی میپریدی رویشان سرشان را داخل لاکشان میکردند) هیچ چیز نبود. کم کم وهم برت میداشت. سوپرماریو راه برگشت نداشت. سمت چپ صفحه بسته بود. بی وقفه دستت را روی جهت راست دسته ی میکرو فشار میدادی و چشم به گوشه ی صفحه میدوختی شاید چیز تازه ای بیاید. ولی هیچ چیز نبود. حس گم شدن داشتی. همه چیز تکراری و شبیه هم بود. آسمان، ابرهای یک شکلی بود که از بالای سرت رد میشد. و زمین، بوته های یک شکل کنار راهت بود و تپه های یک شکل سبز رنگ که رویشان لکه های سیاه داشت. در میان آن دنیای صفر و یکِ ابتدایی دلت یک موجود زنده میخواست. یک موجود چند پیکسلی کوچک. یک چیزی که مجبورت کند دکمه را فشار دهی و از رویش بپری. یک چیزی که بگوید داری به شاهزاده خانم نزدیک میشوی. ولی هیچ چیز نبود. در آخرین ثانیه ها دلت تنگ میشد. برای همه چیز. حتی غول آخر بازی... بعد هم ثانیه شمارِ معکوس بالای صفحه به صفر میرسید... و تمام. 

اگر منتظرید این نوشته یک پایان بندی شاهکار داشته باشد سخت در اشتباهید. برای چنین گمگشتگی سهمگینی هیچ پایان بندی شاهکاری نمیشود نوشت. ولی شاید بشود اینجوری تمامش کرد: اگر قهرمان یک نسخه ی سالم از بازی هستید قدر بدانید. قدر شاهزاده خانمهایتان را. قدر بزرگ شدنتان با قارچها را. حتی قدر کلاغها و لاک پشتها را... قدر بدانید... این را که قهرمان یک اتفاق نصفه نیمه نیستید... 

.

نظرات 14 + ارسال نظر
نیمه جدی جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:37

اول بگویم اول تا مبادا لال از دنیا برم و بعد نوشته رو بخونم.

:)

نیمه جدی جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:53

راستش من خودم سوپرماریوی پرچم به دستِ پشت درای بسته ی قلعه ام. فقط یه فرقی که دارم اینه که دیگه راه نمیرم. حصیرمو انداختم و پاهامم دراز کردم. به اتفاق نصفه - نیمه و تلاشی که براش کردم هم فکر نمی کنم.
خیلی خوبه.قدرشو میدونم.

نیستی نیمه جدی جان. همینکه میگی قدرشو میدونم، یعنی نیستی. کاش میشد تقدیم نوشت این پست رو پاک نمیکردم تا میفهمیدی که... نیستی...
خداروشکر که نیستی...

دل آرام جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:14 http://delaramam.blogsky.com

چند هفته ای هست گم شدم... گم ِ گم... گیم آور... و حالا دلم میخواد یکی ری استارتم کنه و نیو گیم رو انتخاب کنه و از قضا و خیلی اتفاقی بیوفتم توی یک اتفاق کامل، با غول بازی، با لاکپشتها و حتی اون ابرهایی که روی سرت آتش میریختن. من به اندازه تمام اینها هیجان دارم فقط باید دکمه نیو گیم رو فشار داد...

اگه هیجانش رو داری یعنی هنوز گیم آور نشدی. امیدوارم لحظه ی شروع دوباره ات نزدیک باشه.

جزیره جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:11

اصن یه جورایی آدم حسرت همون قلعه ی دربسته رو میخورد. یعنی یه لحظه پیش خودش میگفت ایکاش پشت همون در بسته میموندم به امید باز شدنش!!!! جز رفتنایی بود که ادمو پشیمون میکرد.
ولی من با وجود این همه بازی که اومده هنوز وقتی دلم بازی میخواد میرم قارچ خور دانلود میکنم ،بعضی وقتا هم چندتا دانلود میکنم که بلکم اون نسخه قدیمیش باشه ولی نیست:(

- باز نمیشد. ما که امتحان کردیم نشد...
- پیدا میشه. توو گوگل "بازیهای میکرو" رو سرچ کن. سایتهای زیادی هستن که در غالب مجموعه ارائه اش کردن. یادم نیست کدوم سایت بود ولی چند وقت پیش خودم یه سری از بازیهای قدیمی میکرو رو دانلود کردم.

mhb جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:13

همه این اتفاقات بعد از یک تلاش مذبوحانه برای بیشتر پریدن بود وقتی بیشتر میپریدی و از پرچم هم بالاتر این اتفاق میافتاد

هرچند کل معنی ای که میخواستم این نوشته برسونه رو خراب میکنه ولی اعتراف میکنم که دقیقا همینطور بود!

آوا جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:44

اینکه دست چپت،پشت سرت،راه برگشتی
نیست خــــیلی بده.این که فکرمی کردی
لاکپشتاآزارداشتن والان میبینی طفلیا
نداشتن بدتره.اینکه ازون مرحله آخره،
ازمیون دود و آتیش جستم واژدهارو
انـــقدرزدم که مردوالان کنارشازده
خانومم خـــــــیلی خوبه امااینکه
قدرش رو نمی دونم،اینکه انقدر
نــــگاه می کنم به پشت سرم
بدتره...این که ترسه داره بهم
مستولی میشه خیلی بده..
ممنون....این پست حداقل
واسه من یه تلنگربود..هر
چندکوچیک....امانیازدارم
بســـــطش بدم و بهش
بیشترفکرکنم...ممنون
بخاطرپست به جات...
یاحق...

ممنون آوا جان. خوشحالم که باعث شده به این فکر کنی که بیشتر قدر چیزی که داری رو بدونی. خداروشکر.

باغبان شنبه 28 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 00:39 http://laleabbasi.blogfa.com

Who can say where the road goes Where the day flows, only time!!

"بعد هم ثانیه شمارِ معکوس بالای صفحه به صفر میرسید... و تمام. "

این یعنی ممکنه جاده به جاهای خوبی برسه!؟

فرشته یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 00:11 http://houdsa.blogfa.com

و اگه قهرمان یه اتفاق نصفه نیمه باشیم چی؟ ها حمید؟؟

هیچی...

- جوابت شد پست بعدی :)
- چی هیچی؟ چیزی میخواستی بگی؟

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:02 http://dokhteiran.blogsky.com

چقد خوب گفتی...
فکر نکرده بودم قارچ خور نمادی از زندگی واقعیمونه...
فک کنم من تازه وارد یه مرحله جدید شده باشم... از اون مرحله ها که بود بعدش کلا وارد یه فصل جدید میشدی از اونا ... ولی نمیدونم چقد باید برم جلو تا به قلعه برسم ولی مطمئنم ورژن من از اون اصلیاشه به یه جای خوبی میرسم حتی یکم دیرتر ....

خیلی خوشحالم که این رو میگی. توکل به خدا. ایشالا که میرسی.

بشرا یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 05:10 http://biparvaa.blogsky.com

سلام حمید عزیز
بعد از مدتها اومدم بلاگستان وقتی دیدم بعد از این همه وقت دوباره نوشتی کلی ذوق کردم...کار خوبی کردی نوشتی و جقدر هم که زیبا نوشتی .

* راستی پستهای رنگین کمانی تعطیل شدن دیگه؟

سلام بشرا جان
ممنون از محبتت. پستهای رنگین کمانی تعطیل نشدن. ولی تصمیم گرفتم تا وقتی هدفگذاری دقیقی برای اینکار نداشتم دست نگهدارم.
از دو حالت خارج نیست.
حالت اول اینه که اینهارو برای استریت ها بنویسم. در این حالت باید از دلنوشته بیرون بیام و برم توو فاز بحث و قانع کردن و اطلاعات دادن که خب همونطور که بارها گفتم هدفم این نیست. به هزار و یک دلیل که مهمترینش اینه که اون انرژی و توانایی روحی روانی لازم برای یه سلسله بحثهای تازه که باید از صفر شروعشون کرد رو ندارم. مضاف بر اینکه این روشِ بحث کردنِ غیرحضوری که امکان سوال و جواب کردن در لحظه وجود نداره بسیار دیربازده هست و اگر مثل سابق تمرکزم روی آگاهی دادن به آدمهایی که در دنیای واقعی میشناسمشون باشه بهتر نتیجه خواهم گرفت.
حالت دوم هم اینه که اینهارو برای اون دوستان رنگین کمانی بنویسم. که این حالت دوم به هدفی که از ابتدا داشتم نزدیکتره. ولی مساله اینجاست که واکنش دلگرم کننده ای از این دوستان ندیدم. بجز چند کامنت خصوصی - که از همینجا ممنون این دوستان هستم - کسی اعلام همبستگی نکرد. مگه میشه بین این چند هزار بازدیدی که از اون روز تا حالا انجام شده فقط همین چند نفر بوده باشن؟ قطعا بیشترن و هرکدوم به دلایلی سکوت کردن (که البته حدس زدن این دلایل هم سخت نیست). علی ایحال تصمیم گرفتم تا وقتی فضای مناسبی ایجاد نشده این نوشته هارو متوقف کنم. خدا رو چه دیدی شاید هم یک روز چاره ای برای این مساله هم پیدا کردم و خودم آغازگر راهی شدم که به ایجاد شدن این فضا ختم میشه.
باز هم ممنون از پیگیریت.

نیمه جدی دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 22:09

پس کاش تقدیم نوشت رو پاک نمی کردی....

به دوستان رنگین کمانیم بود. توضیحاتش رو هم بیخیال...

خواننده ی قدیمی و همیشگی سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:39

می فهمم این حرفها رو .خوب هم می فهمم.
اینکه قهرمان یک اتفاق نصفه نیمه نباشی.
آخرش .آخرش...
و شروع دوباره...

سلام رفیق. مرسی که نوشتی.مرسی.

:)

دختر عمو دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 17:28

تا بحال به این واضحی توصیفی از زندگی کردن نشنیده بودم...شدیداً عالی به تصویر کشیدی
دم شما گرم....
اما یه چیزی: گاهی نسخه ی اصلی خیلی شبیه ناقصه میشه!!

میخواستم بگم منظورم زندگی کردن در حالت کلی یا همه ی زندگی ها نبود، که با این جمله ی آخرت پیشاپیش دست و بالم رو بستی!

محبوبه پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:14 http://sayeban.blogfa.com

ولی من فکر میکنم می شد براش یه پایان بندی شاهکار بنویسی ، می شد بنویسی سوپر ماریو دست خودش نبود که نسخه ی اصلی باشه یا بدل ، ولی ما دست خودمونه ، به زندگی تون نگاه کنید ، اگه برای عشق هاتون نمیجنگید ، افتادید تو نسخه ی بدلی ... ولی خوف نکنید فرق شما با سوپر ماریو اینه که میتونید برگردید به نسخه ی اصلی.. کافیه تصمیم بگیرید!

این دقیقا همون چیزیه که در پست بعدی با عنوان "در ادامه ی پست قبل" نوشتم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد