یوسفی و هزاردستانم و خونِ هر هزار دست بریده ام، گردن توست...

.

تقدیم نوشت: به رفیقم مهدی پژوم، و آن شش کلمه ای که برای عاشقانه ی پیش نوشته بود...   

***

.
عزیزِ مصر نیستم، عزیزِ تهران هم، یا هیچ کجای دیگر... ولی میدانم عزیزِ دنیا میشوم، آن شب که تو بیایی... ما که قدمان به بازارِ شما نرسید یوسف جان، اینبار بیا و شما خریدار ما باش. کارِ سختی نیست. اینجا که مثل بازار شما شلوغ نیست عزیز. کنعانی که نباشی هیچ جا برایت شلوغ نیست. سیاه که باشی بازارِ هیچ شهری به رویت آغوش باز نمیکند. اینجا مرا جز این خواستنت - که میان شلوغیِ بازار برایت گفتم و نشنیدی - خریداری نیست... یک شب که خیلی دلم گرفته است، یک شب که همدستِ عقربه های ساعت شده، ایستاده است و نمیگذرد، یک شب مثل همین امشب، که نامهربان، سحر نمیشود که نمیشود، به خانه ام بیا. عقربه ها را ناز کن تا دوباره ساعت آغاز شود.اصلا عقربه ها را برگردان،انقدر تا به ساعتِ شلوغیِ بازار برسیم.به آن لحظه ها که دل در دلم نبود که دستت به دستم بدهد دست روزگار... یک شب به خانه ام بیا و بگو به پاسِ اینهمه سخت جانی ام اینبار تو آمده ای که خریدار من باشی... به رسمِ بازار برده فروشان بخواه دندانهایم را ببینی. اصلا تو بیایی که خواستن نمیخواهد، تو بیایی باز لب به خنده باز میکنم و میبینی که سپیدی دندانهایم را هزار قصه ی نگفته است با سرخیِ لبهایت. به رسمِ بازار برده فروشان بخواه پیراهن برکنم، اصلا تو بیایی پیراهن میخواهم چه کار؟ ای که الهی پیراهنم آغوشت... نشد که خانه چراغان کنم که می آیی، شبی بی چراغانی بیا، سایه ات که به درگاه بیفتد، دنیایی چراغان میشود، به همان سایه ات قسم... میگفتی دیوانه ای مثل تو تنها نمیماند، دیوانه ها همیشه خریدار دارند. بیا و ببین تنهاییِ دیوانه ای را که از همیشه تنهاتر است... تنهاتر است و دیوانه بیشتر... بیا و ببین که اینروزها دیگر کسی دیوانه نمیخواهد...  

از سیاهیِ این شب، چاهتر کجا بروم که تو را پیدا کنم یوسف جان؟... بیا و بگذار برای یکبار هم که شده تاریخ وارونه قصه کند. بگذار به خونخواهیِ تمامِ عاشقانه هایی که سیاهانِ تاریخ شبانه نوشته اند، برای یکبار هم که شده قصه اینجوری باشد که سپیدی بود که شبی دلش هوایِ سیاهش کرد... بیا تا تمام شود این قصه ی سپید و سیاه... روی حرف من حساب کرده اند، مرا شرمنده ی این عاشقانه ها نکن، من به این عاشقانه ها قول داده ام که می آیی... 

.

نظرات 26 + ارسال نظر
آفو یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:46 http://www.asimesar.blogfa.com

چه خوب ...

چند روز پیش دنبال یه همقافیه برای کلمه ی یوسف میگشتم ... داشتم شعر میگفتم و کلمه ی آخر مصراع اول یوسف بود ... پیدا نمیشد ... پی اتفاقاتی تو شعر بودم که ربط پیدا کنه به یوسف و میشه از این متن ایده گرفت .. با اجازه ...

اگر گفتی بشو یوسف ، شوم اما زلیخا کو ؟ و دست زخم چاقو خرده اش را کو ؟ به روی هر دو دستش جای زخم دیگری چیزی است میدانم نمیدانی ...

اگر گفتی بشو مجنون ، شوم اما تو لیلا میشوی هرگز ؟ اگر لیلی شدی جان خودت اینبار بر من راست گو ... آیا تو لیلاهای چندین مرد مجنون بوده ای ؟!!!

نهایت نوشتن ام این بود و اینا یه تیکه هایی شه ...

- "یوسف" از اون کلمه هاییه که همقافیه پیدا کردن براش خیلی مشکله. علی ایحال بجز "تاسف" کلمه ای به ذهنم نمیرسه. ولی فکر میکنم اگه به نرم افزارهای قافیه ساز مراجعه کنی بتونی چیزهای دیگه ای هم پیدا کنی... یادمه سر این پست:
http://abrechandzelee.blogsky.com/1392/08/24/post-74/
برای پیدا کردنِ همقافیه برای کلمات قرمز و سبز و بنفش دقیقا همین مشکل رو داشتم. بعضی کلمه ها اینجورین دیگه. همقافیه های زیادی ندارن... چرا یوسف رو جای دیگه ای از مصرع نمیبری که یه کلمه ی راحتتر کلمه ی آخر باشه؟
- خب الان که هنوز کار تکمیل نشده و پراکنده اش نمیشه درباره اش نظر داد. ولی فکر کنم چیز خوبی از توش دربیاد. موفق باشی :)

نسرین یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:43 http://zende-gi.blogsky.com/

زیر صدا وقت خوندن ِ این پست ، آهنگ "بوی پیراهن یوسف "
و تصویر ذهنی ِ وقت خوندن این پست ...

چه قشنگ ترکیب شدن با هم تصویر و صدا و متن ... با دلتنگی!
کاش یه کم دیگه ادامه داشت

ای خانم! کی دیگه حوصله ی طولانی خوندن داره؟ همینقدرش رو هم به زور میخونن!

بی نام یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 13:37

خیلی دوس داشتم

فاطمه شمیم یار یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 15:32

از نو زاده می شوم هر روز که
خواستن ،نخواستن هایم لجوجانه
برای هم خط و نشان می کشند...
و قامت تو از دور پیداست

ف.ع

سلام حمید جان
طبق معمول عنوان رو جدای از متن قصه دوست داشتم..
و متن رو هم سر جای خودش دوست داشتم...
....
شب و همدستش ونتظارمعلوم نیست کی از عهده هم بر بیان...

سلام فاطمه جان.
قشنگه. از کارای خودته؟

فاطمه شمیم یار یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 15:33

نتظار= انتظار

اینم همینجوری

یادش بخیر :)

محسن باقرلو یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 17:30

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست ...

فاطمه شمیم یار یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 21:57

دوباره سلام
آره حمید جان...من که فکر نمیکنم بهش بشه گفت شعر..چون موسیقی و آوای شعر رو نداره...اما یه دوستی میگه هست..حالا القصه از دل بر آید و همین...
.......
حافظه ام قویه مگه نه؟ قضیه آیکون رو میگم
ولی به قول تو همین حافظه موندگار هم گاهی انتخاب میکنه خودش..

- چه اهمیتی داره که شعره یا نه. اصلا چه فضیلتی در شعر بودنِ یه نوشته هست. مهم اینه که خوب باشه. باقیش دیگه مهم نیست...
- آره! واقعا تعجب کردم که هنوز یادت بود. خوشحالم که یادت مونده :)

فرشته یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 23:23 http://houdsa.blogfa.com

این روزها کسی دیوانه نمیخواهد...

مرسی حمید...عاشقونه رو فقط باید اینجا خوند...

لطف داری فرشته جان.

نسرین دوشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 16:14 http://zende-gi.blogsky.com/

من
وقتی فراز و فرود متن حفظ بشه حوصله خوندن هست.

بله. استثناهایی هم هست، ولی حقیقت اینه که عمومِ مخاطبانِ دنیای مجازی اینطور نیستن. انگار حوصله شون کم شده. ترجیح میدن پنجاه تا مطلب چهارخطی بخونن ولی یه مطلبِ پنجاه خطی نخونن! اگه ببینن یه نوشته پنجاه خطه از همون اول بیخیالِ خوندنش میشن، مگه اینکه نویسنده یا موضوعِ طرح شده واقعا موردِ علاقه شون باشه.

اقدس خانوم سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:25

بی هوا اومدم ، به امید یه پست و انقدر خوشحال شدم که تند و تند خوندم ، اخر که رسید تا عنوان پست رو دیدم و لال شدم
عنوان خودش یه پست محشر بود ، مرسی

خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم عنوانِ نوشته به چشم اومده. هنوزم مثلِ قدیما تقریبا همپایِ وقتی که واسه نوشتنِ مطلب میذارم، برای عنوانِ مطلب وقت میذارم!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:29

چرا ایکون سازیم نمیاد ؟!یادم رفته به گمونم
"ایکون یه اقدس خانوم دست و پا بسته[:
S025:] "

آیا آیکون ساختن را فراموش کرده اید!؟ آیا دیگر مثلِ قدیم جیک ثانیه آیکون نمیسازید!؟ ما برای شما برنامه ویژه ای داریم! (آیکون "استاد حمیدچی با نیم قرن افتخار در ساختِ آیکونهای خل و چلانه!")...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:30

اون شکلک که قرطی بازی دراورده اخر کامنت بالا این بوده مثلا
ایکون مورد علاقم :)

یادمه. یادش بخیر...

مهدی پژوم سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 15:31

سلام و سپاس... اما...
نظری به دوستان کن که هزار بار زان به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی...

باز ما یه تحیتی میکنیم شما که اونم نمیکنی حاج آقا! :)

محبوبه چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 00:03 http://sayeban.blogfa.com

نمیدونم چرا یاد ترکیب بند وحشی افتادم ... ای پسر چند به کام دگرانت بینم ، سر خوش و مست ز جام دگرانت بینم...
یاد حافظ... از خلاف آمد عادت بطلب کام که من..
یاد سعدی .. لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود ، برداشتن به گفته ی بی موقع خروس.. یاد دانشکده ی ادبیات.. یاد روزهای دور و نزدیک عاشقی..
بازم عاشقانه بنویس حمید.. این عاشقانه ها حکم دارو داره برای ما.. باید بخونیم و بنویسیم تا رسم عاشقی از یادمون نره... بنویس..

- قسمتهایی از اون شعرِ وحشی بافقی رو خیلی وقت پیش با صدای افتخاری شنیدم. بی نظیره. یه جاهاییش تن آدم رو میلرزونه... دل آدم رو آتش میزنه... مثلِ اونجا که فریاد میزنه "سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی؟"...
- بی هیچ تعارفی خودم رو کوچکتر از اون میدونم که یادآورِ مفهومِ بزرگی مثلِ عشق باشم. اصلا اول از همه خودم باید یادش بگیرم... ولی اگه یه نفر هم با خوندنِ اینا یه چیزی یادش بیاد باعث افتخارمه.

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:00

هاهاها
الان مدرسان حمید !!! داره ملتو کچل می کنه با تبلیغاتش
باید می گفتی :
آیکون سازیت نمیاد ؟ مدرسان حمید
نمی تونی تو جیک ثانیه آیکون بسازی ؟ مدرسان حمید
"آیکون اقدس خانوم یه پا مشاور تبلیغاتی "

خب چه کنیم باجی، زمونِ ما فقط همون یکی بود که عرض کردم! (آیکون "عکس یادگاری حمید با میرزاملکم خان و عبدالرزاق بغایری!")...

فتانه چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 20:26

ممنون اقای باقرلو
قشنگ بود
نظر خاصی ندارم فقط حیفم اومد تشکر نکنم

:)

فتانه چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 20:29

ایکون <برو بابا اصلا کی نظر تو رو خواست>
خخخخخ

(آیکون "لطفتون کم نشه!")...

تیراژه پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 05:43 http://tirajehnote.blogfa.com/

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.. سعدی

"سایه ات که به درگاه بیفتد، دنیایی چراغان میشود، به همان سایه ات قسم.."


عالی بود حمید عزیز
و به دوست عزیزی تقدیمش کردی
الهی روسپیدِ عاشقانه هایت باشی که ما را مهمان چنین نوشته های بی نظیری میکنی.

:)

پری (خاموش) پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:39

نمی دونم چرا یاد این جمله افتادم
(واسه خیلیا خاطره است آرزومون )


بیا و بگذار برای یکبار هم که شده تاریخ وارونه قصه کند ..
یعنی میشه ؟

نمیدونم میشه یا نه، ولی قصه های رئال قواعد خودشون رو دارن و حتی اگه بشه هم یه استثناس محسوب میشه.

دومان پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 21:51

http://www.behmusic278.com/19352/parviz-parastui-man-parviz-parastui

مرسی. دانلود کردم سر فرصت گوش کنم.

دومان پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 22:15

برام خیلی جالب بود که میگی برای عنوان مطلب اندازه خود مطلب وقت میذاری.

جالبِ خوب یا جالبِ بد!؟

دومان پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 22:48

یه بنده خدای همیشه میگفت:
کثیف ترین نعمت خدا عشق است.

!!!

صبا شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 00:06

مثل همیشه لذت بردم

دومان شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 23:53

جالبِ خوب
مگه جالبِ بد هم داریم

آره جالبِ بد هم داریم! مثلا اینکه بعد از ماهها یا سالها هنوزم چندوقت یه بار خواب کسی رو میبینیم که حتی اونزمانی که جلوش بودیم هم توو بیداریش مارو نمیدید! جالبه دیگه! نیست!؟

دومان شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 23:53

آقای حمیدخان باقرلو میشه یه پست راجع به صفر تا صد روش پست نوشتنتون بنویسید؟
(چقدر پست تو پست شد)

واللا فرایندش انقدری پر و پیمون نیست که از توش یه پست دربیاد! معمولا اولش یه جمله اییه که از یکی شنیدم یا همینجوری توو سر خودم اومده بعدشم که دیگه پای کامپیوتر تق و تق کردن و بسط دادن همون یه جمله اس دیگه! غالبا هم تهش کلا یه چیزی میشه متفاوت (و گاها متناقض) با اون چیزی که اولش قرار بوده بشه!

زهرا.ش چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 13:34 http://surgicaltechnologist.persianblo.ir

هرازگاهی میام
میبینم خبری از پست جدید نیست
دست خالی برنمی گردم...این رو می خونم!

باعث افتخارمه که ناقابل نوشته هام به چشمتون دوباره خوندن داره :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد