"ماتادورهای شهربازی" یا "در خدمت و خیانتِ چالشِ سطل آب یخ"...

.

"موضع گیری بر اساسِ اندیشیدن" از آن نیازهای روحیست که در دنیای امروز بی پاسخ مانده است. به لطف یکسان سازیها، دیگر در مواجهه با رخدادهای تازه نیازی به اندیشیدن نیست. سبدِ ذهنمان پر شده از بسته های مواضعِ آماده و از پیش تعیین شده. گاهی حتی قبل از اینکه خبری به ما برسد، نوع موضعی که باید در برابر آن بگیریم را به دستمان میرسانند. صدالبته ما هم استقبال میکنیم. چون راحتتر است. چون ما آدمهای تنهایی هستیم و مشترک بودن در موضع گیریهای جمعی، احساسِ "کمتر تنها بودن" به ما میدهد. فرقی نمیکند جمعِ دوستان باشد یا جامعه به مفهوم رایج آن، اساسا "هم موضع بودن با اکثریت" راحتتر است. ما به ترکیب تیم برنده دست نمیزنیم. اگر موضعِ اکثریت در قبال فلان رخداد مثبت است، ما هم همان را انتخاب میکنیم، چون بی دردسرتر است... 

ولی این "موضع گیری بر اساسِ موضعِ اکثریت" علی رغم تمام مواهبی که دارد، یک کارکرد منفی عمده هم دارد. و آن اینکه باعث میشود نیازمان برای "موضع گیری بر اساسِ اندیشیدن" بی پاسخ بماند. برای همین کمین میکنیم و منتظر میمانیم تا یک "بحثِ خنثی" مثل چالش سطل آب یخ پیش بیاید. آنوقت به جانش میفتیم و تا میتوانیم موضع میگیریم. مهم نیست در جبهه ی موافقان باشیم یا در اردوی مخالفان. مهم اینست که حالا ما میتوانیم بر اساس اندیشه ی خودمان موضع بگیریم، چون موضوع آنقدر مهم نیست که موضعمان برایمان دردسر درست کند... 

خلاصه که بهتر است این فرصت را مغتنم بدانیم و موضع بگیریم و نیازهای روحیمان را برآورده کنیم. البته همانطور که هیچکس با سوار شدنِ گاو خشمگینِ شهربازی ماتادور نمیشود، ما هم با اندیشیدن و موضع گیری در قبالِ چالش سطل آب یخ، صاحب استقلال اندیشه نخواهیم شد، ولی باز بهتر از اینست که هیچگاه طعمِ بی نظیرِ آن را تجربه نکنیم... 

.

هفتاد و پنج سال زیرِ یخچال

.

صدها سال است که دانشمندانِ علوم مختلف دارند سعی میکنند راههای افزایش طول عمر انسان را پیدا کنند و با توجه به آمار تا حدی هم در این زمینه موفق بوده اند و متوسط طول عمر انسانهای امروزی به هفتاد و پنج سال رسیده است. کاش دانشمندانی هم بودند (دانشمند به معنی صاحب دانش) که روی این مساله کار میکردند که حالا با این سالهای اضافه ای که از این طریق بدست آورده ایم باید چکار کنیم؟ 

به نظر من حکایتِ ما کارگرانِ کارخانه ی هیچ سازی و اصراری که روی بیشتر زندگی کردن داریم حکایتِ آدم بیسوادی است که کتابی را امانت گرفته و در طول سالها نه خواندن یاد گرفته نه لای کتاب را باز کرده، ولی موقعی که صاحبش میخواهد پس بگیرد اصرار دارد چند روز بیشتر دستش باشد! شاید هم فکر میکنیم همینکه عکس جلدش را نگاه کرده ایم و جای زیردستی یا میزان کردن زیر یخچال استفاده کرده ایم، خوب بوده است به هر حال! 

.

در ستایشِ شناختِ لحظه ی ایستادن اتوبوس

.

یکی تیشه بگیرید پیِ حفره زندان
چو زندان بشِکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید (مولوی) 

.

هیچ بیهودگی ای سهمگین تر از نشستن در اتوبوسی که به آخرِ خط رسیده نیست. ضروری ترین چیز برای کسی که به آخر خط رسیده دانستنِ همین مساله است که به آخر خط رسیده. آخرِ خط لزوما یک جای بد نیست. معنیِ آخر خط در نامش مستتر است. آخر خط جاییست که اتوبوس از آن جلوتر نمیرود. یا به عبارت بهتر، آخر خط جاییست که با آن اتوبوس نمیشود جلوتر از آن رفت. آخر خط یعنی جایی که یا مقصد است و باید پیاده شد، یا مقصدِ آن قسمت از سفر است و باید پیاده شد و خط عوض کرد. به هر حال نقطه ی مشترک، لزومِ پیاده شدن است. اگر کسی در اطرافتان هست که به آخر خط رسیده (آخر خط یک رفاقت، آخر خط یک رابطه ی عاطفی، آخر خط یک شغل، آخر خط یک تفکر، آخر خط یک سبک زندگی و... ) ولی نمیداند اینجا آخر خط است و همچنان در این اتوبوسِ بی حرکت نشسته، یا خوابش برده و نمیداند به آخر خط رسیده، لطف کنید آرام بزنید پشتش و با لبخند به او بگویید "اینجا آخر خط است"... 

.

"گزارش اقلیت" یا "مرثیه ای برای یک سوپر ماریو"

.

 

.

اسمش سوپرماریو بود. ما قارچ خور صدایش میکردیم. بدون شک محبوبترین شخصیت بازیهای میکرو بود. یک شخصیت بامزه که سبیل داشت و کلاه و لباس قرمز. مرد کوچک وفاداری که فقط کمی از یک لاکپشت بزرگتر بود ولی کلی مرحله را رد میکرد تا آخرش شاهزاده خانم را که لباس عروس داشت از دست غولی که از دهانش آتش در میآمد و آخر مرحله روی پل ایستاده بود نجات بدهد. بجز آن نسخه ی اصلی و سالم بازی، در بعضی دستگاهها که حافظه ی داخلی داشتند یک نسخه ی ناقص هم از این بازی وجود داشت. این نسخه ی ناقص اینجوری بود که سوپرماریو آخرِ مرحله وقتی از روی بلندی میپرید و پرچم را میگرفت مرحله تمام نمیشد. باید در قلعه باز میشد و سوپرماریو فاتحانه قدم به قلعه میگذاشت. ولی هر چقدر می ایستادی در قلعه باز نمیشد. سوپر ماریو مثل همیشه به جلو خیره میشد. میدانستی بعد از این دیگر خبری نیست ولی مگر میشد وقتی  سوپرماریو اینجور امیدوارانه به جلو خیره شده بود دلش را بشکنی... 

به راهت ادامه میدادی. جلوتر میرفتی. قلعه را در گوشه ی چپ تصویر جا میگذاشتی و وارد دنیایی میشدی که نبود. دیگر هیچ چیز نبود. نه آجری بود که با سر خردش کنی و از داخلش قارچ بیرون بیاید که بخوری و بزرگ شوی. نه علامت سوالی بود که داخلش سکه ای باشد. نه لوله ی سبز سحرآمیزی که بروی داخلش و چند صد متر جلوتر بیرون بیایی. حتی دشمن هم نبود (دشمن که نه. منظورم همان موجوداتی است که آرام آرام روی زمین راه میرفتند و آنها را کلاغ صدا میکردیم، یا آن لاک پشتهایی که فقط راه میرفتند و میتوانستی از روی سرشان بپری که راهشان را ادامه بدهند. الان که فکر میکنم طفلکها آنقدرها هم موجودات بدی نبودند. در بدترین حالت هم وقتی میپریدی رویشان سرشان را داخل لاکشان میکردند) هیچ چیز نبود. کم کم وهم برت میداشت. سوپرماریو راه برگشت نداشت. سمت چپ صفحه بسته بود. بی وقفه دستت را روی جهت راست دسته ی میکرو فشار میدادی و چشم به گوشه ی صفحه میدوختی شاید چیز تازه ای بیاید. ولی هیچ چیز نبود. حس گم شدن داشتی. همه چیز تکراری و شبیه هم بود. آسمان، ابرهای یک شکلی بود که از بالای سرت رد میشد. و زمین، بوته های یک شکل کنار راهت بود و تپه های یک شکل سبز رنگ که رویشان لکه های سیاه داشت. در میان آن دنیای صفر و یکِ ابتدایی دلت یک موجود زنده میخواست. یک موجود چند پیکسلی کوچک. یک چیزی که مجبورت کند دکمه را فشار دهی و از رویش بپری. یک چیزی که بگوید داری به شاهزاده خانم نزدیک میشوی. ولی هیچ چیز نبود. در آخرین ثانیه ها دلت تنگ میشد. برای همه چیز. حتی غول آخر بازی... بعد هم ثانیه شمارِ معکوس بالای صفحه به صفر میرسید... و تمام. 

اگر منتظرید این نوشته یک پایان بندی شاهکار داشته باشد سخت در اشتباهید. برای چنین گمگشتگی سهمگینی هیچ پایان بندی شاهکاری نمیشود نوشت. ولی شاید بشود اینجوری تمامش کرد: اگر قهرمان یک نسخه ی سالم از بازی هستید قدر بدانید. قدر شاهزاده خانمهایتان را. قدر بزرگ شدنتان با قارچها را. حتی قدر کلاغها و لاک پشتها را... قدر بدانید... این را که قهرمان یک اتفاق نصفه نیمه نیستید... 

.

×

.

برای نوشته ی تازه ام دنبال عکس "کودک" میگردم 

عکسهای غزه می آید 

از "آدم بزرگ" بودن شرمنده میشوم 

و صفحه را میبندم 

.

مهدی بودن در سرزمین دویستی ها...

پیش نوشت: پست قبل را پاک کردم. از تمام دوستانی که موافق یا مخالف درباره آن نظر داده بودند عذرخواهی میکنم. 

*** 

چند سال پیش آنزمان که در کالسنتر ایرانسل کار میکردم دو شیفت کاری داشتیم که ساعتهایش یکی از یکی بدتر بود. اولی دوازده و نیم ظهر تا نه و نیم شب بود که به خاطره ای که میخواهم برایتان تعریف کنم ربطی ندارد! (آیکون "مقدمه غیرضروری!")...آنیکی دیگر شیفتمان هم از سه و نیم ظهر تا دوازده و نیم شب بود. تا سرویسها حرکت کنند ساعت نزدیک یک بامداد میشد. سرویس ما تا سر خیابان تختی میامد و از سر تختی تا خانه ما نیم ساعتی پیاده راه بود. معمولا در آن ساعت شب ماشین پیدا نمیشد و تک و توک ماشینهایی هم که رد میشدند جرات نمیکردند نصفه شبی یک جوان تنها را در آن محله ناامن سوار کنند. خیلی از شبها در سرمای سگ کش زمستان آن سال پیاده برمیگشتم خانه که واقعا بعد از نه ساعت کار خسته کننده که دوستش نداشتم و از سر بیکاری و بی پولی به آن تن داده بودم خیلی ضدحال بود. ولی بعضی شبها هم میشد که یکی از ماشینهای عبوری که اکثرا هم مسافرکش نبودند حال میکردند و نگه میداشتند و تا جایی میرساندند. 

یکی از همان شبها خیابان تختی را تا نیمه آمده بودم که یک پرشیای مشکی نگه داشت و سوار شدم. مرد حدودا چهل ساله ای بود با ته ریش و یک قیافه کاملا معمولی. بجز سلامی که موقع سوار شدن کردم تا سر کوچه مان که برسیم حرفی بینمان رد و بدل نشد. به تجربه میدانستم که به احتمال قریب به یقین مسافرکش نیست ولی چون عکسش هم قبلا برایم اتفاق افتاده بود که پول تعارف کرده بودم و طرف قبول کرده بود بعد از پیاده شدن جهت اطمینان دست کردم در جیبم و دویست تومان (که آنزمان پول زیادی بود!) به طرفش تعارف کردم. نگاهی به پول توی دستم کرد و بعد در چشمهایم خیره شد و با صدای خشدارش خیلی محکم گفت "تا حالا اسم مهدی ترکه به گوشت خورده!؟"...به گوشم خورده بود. یکی از اراذل معروف محله زاهدی بود. گفتم "بله"...صدایش را آورد پایین و با لحنی که هیچوقت فراموش نخواهم کرد گفت "مهدی ترکه منم". که این به زبان جنوب شهری در محله ما یعنی "آدمی مثل من بزرگتر و بامرامتر از اونه که بخواد برای رسوندن پیاده ای مثل تو ازش پول بگیره. بهت حال دادم! برو خوش باش!"...بعد از آن شب خیلی شبهای دیگر هم همین مسیر را پیاده آمدم. خیلی شبها هم پیاده شدنی مودبانه لبخند زدم و تشکر کردم (یا بنا به درخواست راننده صلوات فرستادم!) ولی هیچکدام - حتی یکیشان - پیاده شدنی موقع رد کردن پولی که میخواستم بدهم اسمش را نگفت... 

---

حالا حتما دارید با خودتان میگویید که خب این خاطره چه نکته ای داشت!؟ واقعا چه فکری کردی که شصت خط نوشته را به چشم ما تحمیل کردی که همچین چیزی تعریف کنی!؟ چرا وقتمان را اینجوری ضایع کردی!؟ د جواب بده لامصب! اینکه یکی از گنده اوباشهای محله زاهدی که ممکن است بخاطر یک بد پیچیدن جلوی ماشینش قمه را در گردنت فرو کند یا فلان فقره سرقت و تجاوز و سابقه حبس در پرونده اش داشته باشد نصفه شب تو را تا سر کوچه تان رسانده و پول نگرفته چه نکته بدردبخوری دارد!؟ مثلا با آن دویست تومن کجا را گرفتی!؟ پول پرست کثیف! (البته بعید میدانم این جملات آخری را گفته باشید و بیشتر برای افزودن هیجان نوشته عرض کردم!)...ولی اگر با خواندن این پست سوالهایی شبیه این در ذهنتان نقش بسته باید عرض کنم تنها نکته ای که این خاطره را در حافظه نیمه تعطیل بنده آنقدر ماندگار کرده که دوست داشته ام برای شما هم تعریف کنم همان غروری بود که در تمام عمرم جز در آن چند جمله نشنیدم...کاری به اینکه این آدم کی بود و واقعا نامش قابل افتخار کردن بود یا خیر ندارم. فقط از آنشب به بعد یک آرزو-فانتزی شاید مسخره به لیست آرزوهایم اضافه شد. اینکه وقتی چهل سالم شد یک شب سرد زمستان با یک پرشیای مشکی جوانی که کنار خیابان پیاده میرود و از سرما میلرزد را سوار کنم و موقع پیاده شدن وقتی پولش را به طرفم میگیرد نگاهی به پول توی دستش کنم و بعد در چشمهایش خیره شوم و خیلی محکم بگویم "تا حالا اسم حمید باقرلو به گوشت خورده!؟"...و طرف به گوشش خورده باشد...بعد صدایم را پایین بیاورم و با لحنی که هیچوقت فراموش نکند بگویم "حمید باقرلو منم"...

سیاهی لشگر بودن...فرصتها و تهدیدها...

خیلی وقت پیش در جایی مطلبی خواندم که جایش الان یادم نیست (مرده شورمان را ببرند با این رعایت کپی رایتمان!)...مطلب خیلی جالبی بود...مضمونش این بود که "اگر زندگی هر کداممان را یک فیلم تصور کنیم خودمان میشویم نقش اول آن فیلم و دیگران هم به ترتیب اهمیتشان در زندگیمان نقشهای خیلی مهم و دوم و سوم و سیاهی لشگر را بازی میکنند"...

از وقتی این مطلب را خوانده ام خیلی به سیاهی لشگرها فکر میکنم...نقشهایی مثل آن شاگرد کافه چی که در کل فیلم فقط یک لحظه به قهرمان سلام میکند و رد میشود تا برود به میز بغلی سرویس بدهد...و بعد فیلم زندگی خودم را تصور میکنم...حالت طبیعی قضیه اینست که در زندگی هر کسی یک نقش خیلی مهم وجود دارد که فیلمنامه بدون آن از نفس میفتد...مثل همسر یا معشوقمان یا کسی که حالا به هر دلیلی نقشی بیشتر از سایرین در زندگیمان دارد...یک سری نقشها هم نقش دوم هستند...مثل پدر و مادرمان...برادران و خواهرانمان...دوستان نزدیکمان...همکارانی که روزی 8 ساعت وقتمان را با هم میگذرانیم...و در نهایت بعضیها هم سیاهی لشگر فیلم زندگی ما هستند...مثل دوستی که گاهی میبینیمش...همسایه ای که سلام و علیکی با او داریم...همکاری که صبحها به او صبح بخیر میگوییم...همکلاسی دانشگاهمان...صاحب دکه ای که عصرها از او سیگار میخریم...ورزشکار یا هنرپیشه معروفی که دوستش داریم و...فراوانی نقشها معمولا شکلی شبیه این دارد :

نقش خیلی مهم :   ا

نقش دوم ها :         اااااااااااااااااااا

سیاهی لشگرها :   اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بسته به نوع جهانبینی و تجربه های تلخ و شیرینی که در زندگی داریم این هرم به مرور یک شکل ثابت به خود میگیرد...و مسئله دقیقا از همینجا شروع میشود...اینکه چشم باز میکنی و میبینی هرم نقشهای فیلم زندگیت شبیه بقیه آدمها نیست...کج و کوله است...مثلا نقش خیلی مهم فیلمت حذف شده...یا انقدر کمرنگ شده که دیگر نمیتوان آن نقش را به او سپرد...یا نقشهای بعدی طوری جابجا و کم و زیاد شده اند که ساختمان هرم نقشهای فیلمت بی ریخت به نظر میرسد...بگذارید یک مثال برایتان بزنم...مثلا این هرم نقشهای فیلم زندگی من است :

نقش خیلی مهم :   .

نقش دوم ها :         اااا

سیاهی لشگرها :   ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

و طبیعتا بصورت متقابل خود من هم در زندگی دیگران از همین شکل پیروی میکنم...یعنی در زندگی عده کمی تاثیرگذار (و حتی نقش دوم) هستم...خب حالا اینکه این خوب است یا نه بستگی به طرز نگاهمان دارد...اینکه سیاهی لشگر باشی بد است...چون دیگر برای کسی خیلی اهمیتی نداری...شش ماه هم نباشی نیستی دیگر! حتی اگر یکدفعه ناغافل بزند و بمیری هم گریه کن زیادی نخواهی داشت! (چون نقش خیلی مهم و دوم و سوم آدمهای کمی بوده ای و متقابلا خودت هم در زمان حیاتت برای مرگ کمتر کسی اشک ریخته ای)...دلت بگیرد نمیتوانی خیلی با کسی درد و دل کنی...کسی روزت را یادش نمیماند...باید فکر کنی تا آخرین هدیه ای که گرفته ای را به یاد بیاوری...اما...یک مزایایی هم دارد...اینکه مسئولیت کمتری در مقابل آدمها داری...آرامش بیشتری داری چون نقش زیادی در خوشبختتر یا بدبختتر کردن کسی نداشته ای...هرجا دلت خواست میتوانی شانه بالا بیندازی و بروی برای خودت....با خیال راحت...بدون اینکه نگران باشی کسی خیلی نگرانت میشود...زندگی آرامتر و بی استرس تری داری و...

توصیه میکنم یک خودکار و کاغذ بردارید و کمی با خودتان خلوت کنید...هرم نقشهای فیلم زندگیتان را بکشید و اگر آن شکلی نیست که دوست دارید از همین حالا فکری به حالش کنید...

-

***

-

پی نوشت : آنهایی که از تعبیر خوابها خوششان آمده بود میتوانند " تعبیر خواب چندضلعی 2 ! " را در پست پایینی دنبال کنند...

-

"ما اول سال نو محرم داریم"...

قبل از هر چیز با خیلی تاخیر درگذشت شیرزاد طلعتی رو به همسرش مریم و همه اونایی که دوسش داشتن تسلیت میگم...دلم میخواد این آسمان که محسن محمدپور گفته حقیقت داشته باشه و شیرزاد الان جایی کنار سحابیش باشه...

-

***

-

از همه دوستانی که در این مدتی که نبودم حال من و حال این خونه رو پرسیدن ممنونم...الهی حالتون خوب باشه...دلم میخواد برای اون دوستانی که پرسیدن علت این غیبت ناخواسته رو کامل بگم ولی به تجربه میدونم که شرح دادن این دست مسائل فایده ای جز بیخودی کش پیدا کردنش نداره...فقط به گفتن همین چند جمله بسنده میکنم که خدا خودش شاهده که در این دو سال و خورده ای چقدر با وسواس و احتیاط رفتار کردم که حد و مرزهای رابطه ام با دوستان مجازیم شفاف باشه ولی متاسفانه انگار موفق نبودم و سوتفاهم هایی پیش اومد که باعث شد در چند ماه گذشته مشکلاتی در زندگی واقعی برای خودم و یکی از دوستانم پیش بیاد...که فشارهای زیادی رو تحمل کنم...برای منی که از زندگی درب و داغونم به اینجا نوشتن پناه آورده بودم دیدن همچین روزایی خیلی سنگین اومد...دیدن اینکه اینجا همون آرامش نسبی سابقم رو هم به هم ریخته...اتفاقاتی که باعث شد از وبلاگ (که تقصیری جز بستر این اتفاقات بودن نداشت) سرخورده و دلزده بشم...هرچند این اتفاقات حسن هایی هم داشت...مهمترینش اینکه نگاهم رو نه تنها به دنیای مجازی بلکه به کل زندگی واقعی تر کرد...و این برای آدمی مثل من که همیشه تو دنیای خیالات و اوهام سیر میکرد خیلی دستاورد بزرگی محسوب میشه...

-

***

-

دوس دارم به احترام اونایی که برام یکی از غریبترین خاطره های زندگیمو ساختن یادی کنم از بازی صوتی ترانه خواندنهای وبلاگ کیامهر...اغراق نیست اگه بگم با این صداها زندگی کردم...خیلی از صداها رو توو گوشیم ریختم و روزی نیست که چندتاشو گوش نکنم...ممنونم از کیامهر و همه اون نود و نه نفری که با صداهاشون این خاطره تکرارنشدنی رو آفریدن...خدا میدونه چندبار با این صداها بغضم ترکیده...با سرباز شکسته قاصدک...با آرامش محزون صدای فلوت زن که اغراق نیست اگه بگم "صدها بار" گوشش کردم و هنوز دلم میخواد برای صدها بار دیگه بشنومش...با آیریلیخ گفتنهای بابای سحر که آذری هم که ندونی میفهمی آمان آیریلیخ یعنی امان از جدایی...آی امان از جدایی...با جادوی اصیل صدای محمدمهدی که حتی منی که سنتی دوس ندارم رو هم پای مستی صداش میشونه...با صدای پر شور شنهای ساحلی بی تا...با شهزاده رویای کیامهر که مثل دلش خوشگل خوندتش...با صدای داداش وحید که انتظارشو نداشتم بخونه ولی خوند و برام بی نهایت عزیزه...با خیلی صداهای دیگه که حتی صاحبانشون رو نمیشناسم ولی بارها گوششون کردم...با صداهای 12 و 18 و 31 و 34 و 53 و 82 و 94 و 98 و...با صدای کرگدن و دکولته بانو...

و صدای شیرزاد...که با مریمش خونده بود...که چقدر شب رونمایی صداها با بچه ها به لحن بامزه شیرزاد موقع خوندن اون ترانه شاد محلی خندیدیم...که هنوزم با گوش کردنش مثل حالا اشک و خنده ام قاطی میشه...که صدای مریمش هم موقع خوندنش میخنده...درست چند روز قبل از فوت شیرزاد...روحش شاد...

-

منم با صدای شماره پنجاه و شش در این بازی شرکت کرده بودم...

-