محله کودکیهایم از چشم بادبادک...

-
تسلیت نوشت :
روحت شاد سید محترم خانم...تسلیت کیامهر جان...
روحت شاد مادربزرگ کابوی تنها...تسلیت آلن جان...


***


توضیح بخش ثابت جدید نوشت :
مدتی بود که عده ای معلوم الحال (به سرکردگی پرند بانو!) مدام بین شوخی و جدی میگفتند ما خودمان را بین مملی ها و شبیه عاشقانه ها و دیالوگهای الاغی و تعبیر خوابها و امثالهم قایم کرده ایم که چیزی از زندگی ننگینمان نگوییم!...ما هم که عمرا اهل کم آوردن نیستیم! پس تصمیم گرفتیم برای مقابله با ایشان دست به عملی انتحاری بزنیم و با عکس و تفصیلات پرده از بخشی از زندگیمان برداریم!...اینجوری که با تشکر از google maps عکسهای هوایی جاهایی که از آن خاطره داریم را بگذاریم و خاطره هایمان را با اعدادی که روی تصویر مشخص کرده ایم بنمایانیم!...این شما و این اولین قسمت از "خاطره بازی از چشم بادبادک"...

تقدیم نوشت :
این پست را به همبازی کودکیم مجتبی که حالا یک دختر کوچولوی خوشگل دارد تقدیم میکنم...گاهی وبلاگم را میخواند...امیدوارم این پست رو ببیند...

***

عکسی که میبینید متعلق به گوشه ای از جنوب غربی ترین نقاط تهران است...محله ای که از هفت سالگی به بعد را در آن گذرانده ام...شهرک-جزیره ای در حاشیه شهر با تمام مولفه های زندگی در حاشیه شهرهای بزرگ...اعداد از گوشه بالای سمت چپ تصویر شروع شده و مارپیچ وار تا پایین تصویر ادامه دارند :

1- این درختها باقیمانده باغ بزرگی هستند که روزی بخشی از خاطره کودکی بچه های محله ما را ساخته بود و حالا تبدیل به بخشی از حیاط مخابرات شده است..."علی شکر" نگهبان بدعنق باغ که بچه ها پنهان از چشمش به باغ میرفتند و میوه میچیدند حالا حسابی پیر شده و جلوی خانه اش بساط خنزر پنزر پهن میکند...وسایل دست دوم بدردنخور...قفس زنگ زده...چرخ فرغون...آچار مستعمل...

2- زمانی جای این مجتمع یک زمین خالی بود که وسطش دو تا درخت شاه توت داشت...درختها به هم چسبیده بودند و شاخه هایشان انقدر توو هم بود که از بالا بهم وصل شده بودند و میشد از یکی بالا بروی و از آنیکی بیایی پایین...موقع ساخت مجتمع هر دو را کندند...هنوز که هنوز است گاهی خوابشان را میبینم...

3- کوچه ترکها...اکثر اهالی شهرک ما آذری بودند ولی اینکه اسم این کوچه را کوچه ترکها گذاشته بودیم برای این بود که همه اهالی آن اهل روستایی اطراف زنجان بودند...با اینکه تعدادشان از بقیه کوچه ها کمتر بود در جنگهای بین کوچه ای بچه ها سر زمین فوتبال و چیزهای مهمی مثل آن همیشه آنها برنده میشدند!...بخاطر پایبندی که به سنتهایشان داشتند همسن و سالهای ما خیلی زود ازدواج کردند...خیلی از آن بچه های کوچه ترکها که زمانی سر زمین فوتبال باهاشان دعوا میکردیم حالا گاهی با زن و بچه هایشان از کوچه ما رد میشوند...

4- ایستگاه اتوبوسها...استادیوم سلطنتی ما!...یکی از همان زمین فوتبالهایی که سرش میجنگیدیم!...آنزمان هنوز اتوبوسهای مسیر میدان آزادی نیامده بودند و تنها اتوبوسهای شرکت واحد که از شهرکمان خارج میشدند اتوبوسهای سه راه آذری بودند...جمعها سه چهار تا بودند و پشتشان قد یک زمین فوتبال گل بزرگ جا بود...توپ که زیر اتوبوسهای پارک شده میرفت مصیبت بود چون باید کل هیکلمان را میکردیم زیر اتوبوس تا توپ پلاستیکیمان را با پا شوت کنیم بیرون!...خیلی دوست داشتم از خاطرات گل زدنهایم بگویم ولی راستش را بخواهید من هیچوقت فوتبالم خوب نبود...

5- زمانی باغ بود...حالا هر قسمتش یک کاری میکنند...صافکاری...نقاشی...چوب بری...وقتی از پس بچه های کوچه ترکها برنمیامدیم میرفتیم در خیابان بین اینجا و شماره چهارده (که بعدا توضیح خواهم داد) فوتبال بازی میکردیم...خیابان باریکی بود که در مقابل ایستگاه اتوبوسها حکم ورزشگاه شیرودی را داشت در مقابل نیوکمپ!...توپمان که میفتاد اینجا جرات نمیکردیم از بالای دیوار برویم توو باغ...باغ سگ داشت...منتظر میشدیم دل صاحبش به رحم بیاید و خودش توپمان را بدهد...یکی از اصلیترین حریفهایمان در این زمین بچه های خانواده ای افغانی بودند که در یک اتاق نزدیک آنجا زندگی میکردند...

6- مثل شماره دو اینجا هم اولش یک زمین خالی بزرگ بود...تابستانها در آن بادبادکهایمان را میفرستادیم دل آسمان آبی آنروزها...میرفت بالای بالا...قد یک نقطه میشد...ابرها را از همان روزها دوست دارم...بعدا پارک شد...حالا شبها کسی جرات نمیکند ته پارک برود...غروب به بعد پاتوق معتادهای تزریقی و ولگردهاست...چند وقت پیش یکی از بچه های کوچه ترکها تعریف میکرد به بچه اش گفته "اگه اینکارو کنی میبرم دکتر بهت آمپول بزنه!" بچه هم برگشته گفته "خب منم میرم از پارک آمپول میارم میزنم بهت"...

7- اینجا هم قبلا باغ بود...تهش آلونکهایی بود که کارگرها شبها در آن میخوابیدند...حالا دارند در آن یک مجتمع شیک میسازند...هفته پیش سنگش تمام شد...روی آن با حروف درشت انگلیسی عمودی نوشته اند PANIZ

8- مدرسه راهنمایی دخترانه...خیلی از پسر بچه های محلمان اولین دوست دخترهایشان را از برکت این مدرسه داشتند!...با موهای آب شانه زده و کتانی آدیداس سه خطی که با پول تو جیبی هایشان خریده بودند سر کوچه می ایستادند تا لیلی شان برسد!...آنزمان به نظرمان دخترها خیلی بزرگ بودند...انقدر که خجالت میکشیدیم باهاشان دوست بشویم!...حالا مدرسه که تعطیل میشود باورم نمیشود این کوچولوهای روپوش پوشیده همانهایی بودند که منبع الهام تخیلات عشقی-جنسی(!) پسربچه های محله بودند!...

9- آخرش داستان این زمین خالی بزرگ که گوشه اش در تصویر معلوم است را نفهمیدیم...برخلاف باغها که دیوار کاهگلی داشتند اینجا دیوارهای آجری محکم داشت و یک در آهنی بزرگ رو به خیابان...بچه که بودم فکر میکردم حتما چیزی در آن هست...بزرگ که شدم فهمیدم فقط یک زمین خالی بزرگ است...

10- زمین بازی پارک (خود پارک در عکس نیفتاده)...از این زمین بازی خیلی خاطره دارم...از کودکی ها نه...از روزهای بیست و چندسالگیم...از آن زمستان سرد که آخر شبها میرفتم روی یکی از تابها مینشستم و هی فکر میکردم و هی بغض قورت میدادم و...آخرش میزدم زیر گریه...نمیدانم چرا تا حالا اصرار داشتم این یک راز بماند...حالا شما هم میدانید...

11- یک فضای سبز که در روزهای مشخصی محل قرار کسانی بود که قبلا اعتیاد داشتند و حالا ترک کرده بودند...دور هم جمع میشدند و با بیان خاطرات و تجربیاتشان برای معتادهای در حال ترک به آنها کمک میکردند...چندتا از بچه محلهایمان با شرکت در همین جلسات ترک کردند و خدا را شکر حالا زندگی سالمی دارند...در جنوب شهر در هر محله ای یکی از این جمعها بود (امیدوارم حالا هم باشد)...

12- دبستان دخترانه...مدرسه که تعطیل میشد اوضاع دیدن داشت!...انبوه مامانهای چادر مشکی (آن زمان هنوز اکثریت با چادریها بود)...و بچه هایی که من در سه گروه دسته بندیشان کرده بودم!...بچه هایی که بیخودی گریه میکردند!...بچه هایی که همدیگر را دنبال میکردند و بیخودی جیغ میکشیدند و میخندیدند!...و دسته آخر که عاشقشان بودم بچه های آرامی که در همان پیاده روی جلوی مدرسه درسهایشان را دوره میکردند!...

13- این پارک نقش مرز بین محله ما و محله پشتی را بازی میکرد!...چون گوشه های دنج زیاد داشت و محل رفت و آمد باباهایمان نبود تازه جوانهای محلمان اولین سیگارهایشان را اینجا میکشیدند!...

14- اگر شماره پنج را خوانده باشید میدانید که اینجا دیوار به دیوار  ورزشگاه شیرودی ما بوده!...یک محوطه بزرگ که نمیدانم متعلق به کدام سازمان بود و یک خانواده شمالی سرایداری آن را برعهده داشتند...دلم برایشان میسوخت...در یک محله ترک نشین واقعا غریب بودند...پسر بزرگشان زمان دبستان همکلاسیمان بود...تعریف میکرد که در خانه شان یک آغل دارند که در آن گاو نگه میدارند!...خیلی دلم میخواست یک بار که توپمان آنجا افتاد بروم ببینم واقعا گاو دارند یا نه...ولی همیشه خودش یا برادر کوچکش توپ را از روی دیوار مینداختند طرفمان...ما هیچوقت در آن خانه گاو ندیدیم...

***

پیشنهاد نوشت : این پست بابای هانا را بخوانید...
-