گاهی "همینجوری" آسمان را نگاه کن

.

گوشه ی دفتر مشق یک مملی - گاهی "همینجوری" آسمان را نگاه کن

الان در تلویزیون نشان داد آن آدمهایی که رفته بودند در جاهای باز که مثل سیزده بدر است چادر زده بودند و آسمان را نگاه میکردند بالاخره ماه را پیدا کرده اند و گفته اند که الان دیگر ما میتوانیم عید باشیم و خوشحال بشویم. البته من قبل از اینکه آنها ماه را پیدا کنند هم همینجوری بیخودی خوشحال بودم که نمیدانم کار خوبی بوده است یا نه. به نظر من خیلی بهتر است که از سال بعد این آدمها از مامان علیرضا اجازه بگیرند و داداش کوچک علیرضا را هم با خودشان ببرند. چون اینجوری دو تا فایده دارد. یکی اش اینست که داداش کوچک علیرضا که بابایش حوصله ندارد و هیچوقت سیزده بدر نرفته است میرود و خوشحال میشود. آن یکی فایده اش هم اینست که اینجوری ماه حتما زودتر پیدا میشود. چون داداش کوچک علیرضا با اینکه هنوز مدرسه نمیرود و سواد ندارد ولی خیلی نگاه کردن به آسمان را دوست دارد و شبهای ماه رمضان که بزرگترهای محل سر کوچه فوتبال بازی میکنند و ما هم دم درمان فوتبال بازی میکنیم او همه اش آسمان را نگاه میکند. البته این برای تیم ما خوب نیست چون داداش کوچک علیرضا دروازه بانِ ما میباشد و چون هی آسمان را نگاه میکند ما هی گل میخوریم. تازه بعضی وقتها هم کلا دروازه را ول میکند میرود خانه شان و دفتر نقاشی اش را میاورد و زیر چراغ برقِ کوچه مینشیند روی زمین و الکی یک چیزهایی را از خودش نقاشی میکند که مثلا آنها در آسمان هستند. بعد هم الکی زیرش را خط خطی میکند و خوشحال میشود و میگوید بیست شده است. البته کلا به نظر من داداش کوچک علیرضا به درد فوتبال نمیخورد چون بعضی وقتها هم وسط بازی سنگهایی که برای تیرک گذاشته ایم را برمیدارد میبرد برای مورچه های باغچه شان خانه درست بکند و وقتی میگویم نباید تیرکها را بردارد میرود دهنش را آب پر میکند میاورد میریزد روی من و بعد میدود میرود توی خانه شان قایم میشود و از لای در ما را نگاه میکند و بیخودی میخندد. 

در کل به نظر من هم ماه خیلی چیز مهمی است و کار خوبی نیست که ما هر سال فقط یک شب دنبالش میگردیم. چون اینجوری شبهای بعد که می آید همه اش از آن بالا نگاه میکند که ببیند چند نفر دارند دنبالش میگردند و وقتی میبیند هیچکس دنبالش نمیگردد فکر میکند گم شده است و غصه اش میگیرد. وقتی امروز این را به آبجی کبری ام گفتم بغلم کرد و گفت ناراحت نباشم چون همیشه چند نفر مثل داداش کوچک علیرضا هستند که همینجوری آسمان را نگاه میکنند تا ماه و ستاره ها فکر نکنند که گم شده اند و غصه بخورند. با تشکر. پایان گوشه ی صفحه ی بیست و دوم. 

.

رقص جامهای خیالی بر بلندای دستهای کوچک خالی...

.

تقدیم نوشت: به دخترعمو رویا و بینهایت آبی قلبش... که به فرمولهای ساده معتقد است... مثل اینکه که اگر به کسی میگویی "برایت دعا میکنم" واقعا برایش دعا کنی... آن چیز را از ته دل برایش بخواهی... جوری که انگار داری اصلی ترین خواسته ات را برای خودت دعا میکنی... فقط آنوقت است که میتوانی بگویی برای کسی دعا کرده ای.... فقط آنوقت است که معجزه اتفاق میفتد... التماس دعا...

.

***

. 

گوشه ی دفتر مشق یک مملی - رقص جامهای خیالی بر بلندای دستهای کوچک خالی...

اینروزها جام جهانی است و من این اولین جام جهانی است که یادم می آید چون در جام جهانی قبلی سه سالم بود و احتمالا مثل آبجی نازی ام که الان کوچولو است من هم زود میخوابیده ام و اصلا نمیدانسته ام جام جهانی چی است. بچه های کوچه مان هر کدام طرفدار یک تیم میباشند. من اول اولش طرفدار ایران بودم ولی بعد که ایران حذف شد رفتم و طرفدار الجزایر شدم چون اسمش آدم را یاد جزیره می اندازد که یک جای خوبی است. البته من خودم تا به اینجای عمرم به جزیره نرفته ام ولی مهرداد که پسر رئیس بابایم میباشد تعریف میکرد که جزیره یک جایی است که با هواپیما میروند و در آن هتل و دلفین دارد که یک جور ماهی بزرگ است که خیلی بامزه است و من فیلمش را در شبکه ی چهار دیده ام که با یک پیرمردی که قایق داشت دوست شده بود و هر روز می آمد به او سر میزد. تازه الجزایر در آفریقا میباشد و خانم رضائی که معلم کلاس یک ممیز الف (که کلاس ما است) میباشد میگوید آفریقا یک جای خیلی فقیری است و آدمهایش هیچوقت غذا ندارند و ما باید خدا را بخاطر نعمتهایی که به ما داده است شکر بنماییم. به نظر من اگر الجزایر قهرمان میشد خیلی بهتر بود چون اینجوری مامان الجزایر میتوانست جام که همه اش از طلا میباشد و خیلی هم برق میزند را ببرد بدهد به حاج آقا مروّتی که در چهارراه طلافروشی دارد و با پولش کلی غذا بخرد. حاج آقا مروّتی یک آدم خوبی است که وقتی بابای آدم از داربست می افتد پایین و دیگر نمیتواند کار بکند گوشواره ی مامان ها را میگیرد و مامان ها هم تا خوب شدن باباها ناهار سیب زمینی و شام تخم مرغ درست میکنند و خدا کریم است و همه چیز آخرش یک روز درست میشود. البته باباها از اینکار خوششان نمی آید و هر وقت مامانها اینکار را میکنند عصایشان را میزنند زیر بغلشان و تشکشان را برمیدارند میبرند می اندازند روی موزاییکهای لوزی حیاط و زیر درخت گلابی دراز میکشند و ملحفه را میکشند سرشان و هی زیر ملافه تند تند نفس میکشند. ولی بعدش که چند ساعت گذشت مامان ها میروند مینشینند کنارشان و با آنها حرف میزنند و آنها باز می آیند توی خانه میخوابند و به آدم و خواهر کوچولویش میگویند بیایند روی گچ پایشان نقاشی بکشند.

بعدش که الجزایر حذف شد من رفتم و طرفدار کلمبیا شدم. کلمبیا یک جایی است که آفریقا نیست ولی عوضش آدمهای آن خیلی گرفتار مواد مخدر هستند که چیز بدی است و بلای خانمان سوز میباشد. اگر کلمبیا قهرمان میشد هم خیلی خوب میشد چون آنوقت مامان کلمبیا هم میتوانست بجای اینکه النگویش را که یادگار مادرش است بفروشد و بچه اش را ببرد کمپ، جام را ببرد پیش حاج آقا مروّتی و کلی پول بگیرد و همه ی کلمبیا را ببرد در کمپی که آنطرف پارک جنگلی است و من خودم آن را دیده ام. اینجوری همه ی بچه های مامان کلمبیا هم خوب میشوند و بعد که برگشتند دست مامانشان را میبوسند و به ارواح خاک عزیز که مادربزرگشان میباشد قسم میخورند که با اولین حقوقشان برای مامان کلمبیا یک النگو خیلی بهترش را میخرند. البته خدا کند بچه های مامان کلمبیا مثل داداش اکبر نباشند و بعدش که در تراشکاری آقا سیف الله کار پیدا کردند یادشان نرود و نروند پولهایشان را بجای النگو بدهند موتور پرشی بخرند.

بعدش که کلمبیا هم حذف شد من به یکی از بزرگترین مشکلات زندگی ام که تا الان است برخوردم که این میباشد که طرفدار کدام تیم بشوم. وقتی در کوچه این را به بچه ها گفتم داداش کوچک علیرضا که خیلی کوچک است و هنوز به مدرسه نمیرود و بیسواد است یک چیزی گفت که خیلی حرف بیخودی بود. البته باید قبلش این را تعریف کنم که داداش کوچک علیرضا از اول جام جهانی طرفدار ایران است و ما با علیرضا رفتیم با پول عیدی هایش برایش از منیریه یک پیراهن تیم ملی ایران خریدیم. البته چون علیرضااینا خیلی فامیل ندارند (و تازه عمه بابایش که هرسال خیلی عیدی به او میداد امسال فوت شده بود) پول عیدی های داداش کوچک علیرضا کم بود و نشد از آن پیراهنها که عکس یوزپلنگ رویش داشت بخریم و همین یک دانه بدون یوزپلنگش را هم که خریدیم دوهزار تومنش را من دادم که قرار شد علیرضا بعدا به من پس بدهد. البته علیرضا فکرش خیلی خوب است و با ماژیک روی پیراهن یک یوزپلنگ کشید که وقتی تمام شد از من پرسید خیلی خوب شده است؟ که من گفتم خوب شده است ولی شبیه گربه شده است. بعد علیرضا ناراحت شد و یک چک به من زد و گفت حالا که اینجوری شد آن دوهزار تومان من را هم دیگر نمیدهد و بعدش آن روز با هم دعوا کردیم. البته شب مامانش آمد جلوی در خانه مان و دو هزار تومان من را داد و ما با هم آشتی کردیم.

خلاصه آنروز که من آن مشکل بزرگ زندگی ام که تا حالا آن را داشتم که طرفدار کدام تیم بشوم را به بچه ها گفتم اول مسلم گفت که خیلی خوب است که من مشورت میکنم و مشورت نصف دین است. بعد علیرضا مسلم را هل داد توی جوب و گفت بیخودی از خودش میگوید و چون بابایش در مسجد جلوی همه نماز میخواند نمیشود الکی هرچیزی را بگوید نصف دین است. بعد که آنها را سوا کردیم داداش کوچک علیرضا به من گفت بیایم مثل خودش طرفدار ایران بشوم. من برای او توضیح دادم که ایران خیلی وقت است که حذف شده است که او خیلی ناراحت شد و گریه کرد و رفت خانه شان. بعد علیرضا از دست من عصبانی شد و گفت نباید میگفتم که ایران حذف شده است چون بابای علیرضا با صاحبخانه شان دعوایش شده و آنها دیگر نمیگذارند که علیرضا و داداش کوچکش بروند خانه شان جام جهانی نگاه کنند و داداش کوچک علیرضا هرشب قبل از خواب به بابایش میگوید برایش بازی ایران را گزارش بکند و بابایش الکی گوشش را میچسباند به رادیویشان که خراب است و بازی ایران را برای داداش کوچک علیرضا گزارش میکند و هی میگوید که نکونام که داداش کوچک علیرضا او را خیلی دوست دارد ده تا گل زده است و ایران قهرمان شده است. بعد هم علیرضا گفت من از لاک پشتی که داداش کوچک علیرضا دارد هم کمتر میفهمم و تازه زور بابای او از زور بابای من بیشتر است و بابای من دست پاچلفتی است و هی از روی داربست می افتد پایین. من هم گفتم بابای من هی از روی داربست نمی افتد پایین و فقط تا حالا دوبار افتاده است پایین و بابای خودش است که اصلا زور ندارد و هی غش میکند و هرجا میرود اخراجش میکنند و بعد با هم دعوا کردیم و رفت خانه شان.

شب که خوابیده بودم خواب دیدم در کوچه مان داریم فینال جام جهانی بازی میکنیم و ایران و الجزایر و کلمبیا همه دارند توی زمین بازی میکنند. بابای من هم بالای داربست نشسته است و همه ی اوتها را میاندازد که من و علیرضا گل بزنیم. داداش کوچک علیرضا هم یک پیراهن با عکس واقعی یوزپلنگ پوشیده است و هی گل میزند و بعد از گلها خوشحالی میکند و میرود بابایش را که روی نیمکت مربی ها نشسته و گوشش را چسبانده است به رادیو ماچ میکند. آخرش هم حاج آقا مروّتی النگو و گوشواره ی همه مامانهای کوچه را پس میدهد و همینجوری بدون اینکه طلاهای مامان ها که یادگاری مادرشان است را از ایشان بگیرد هی به همه پول میدهد. بعد هم یک نفر جام را میدهد به علیرضا و علیرضا هم میرود از آن آقایی که کنار زمین با برانکارد وایساده است یک اسپری میگیرد و می آورد میزند به پای بابایش و بابای علیرضا هم خوب میشود و دیگر اصلا غش نمیکند. بعد هم الجزایر و کلمبیا و ایران و همه ی ما سوار مینی بوس بابای مرتضی که نکونام راننده اش است میشویم و تا خود منیریه بوق میزنیم و من و علیرضا سرمان را از پنجره میکنیم بیرون و خوشحال میشویم. با تشکر. گوشه ی دفتر مشق یک مملی. پایان گوشه ی صفحه ی بیست و یکم. 

.

آوازخوانی خاطره ها پشت وانت قسطی آقا موسی...

آرش پیرزاده ی عزیز در این پست همه مملی هایی که در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم را یکجا جمع کرده. خدا میداند با دیدن پستش چه حالی شدم. فکر کن ماهها از آخرین گوشه دفتر مشق مملی گذشته باشد و درست وقتی که فکر میکنی دیگر همه یادشان رفته یکی پیدا بشود که دلش برای مملی تنگ شود و برای او بنویسد...همان اولین خطش حافظه ی به هم ریخته ات را جمع میکند و میبرد به ذوق و شوق آن روزی که اولین مملی ات را نوشتی...میبرد به اولین کامنتهای اولین مملی ات...میبرد به آن پستی که الهه برای مملی نوشته بود...میبرد به کامنتهای کودکانه مهرداد و آنا برای مملی...به آن کامنت مادر میرهان...میبرد به کامنتهای شیرزاد...میبرد به قسمت علاقه مندیهای پروفایلت که نوشته بودی "مملی و هر چیزی که زندگی واقعی ام را از یادم ببرد"...میبرد به خنده های از ته دل و خاطره دوستانی که خیلی وقت است که دیگر نیستند... 

تو بگو آرش...حالا اینهمه بغض که رفته ام را چگونه تنها برگردم...

این نوشته را تقدیم میکنیم به آرش عزیز و دختر کوچولویش هانا... 

دوستتان داریم...تا ابد...امضا: من و مملی...  

*** 

 

گوشه ی دفترمشق یک مملی-آوازخوانی خاطره ها پشت وانت قسطی آقا موسی...

دیروز آقای مدیرمان در بلندگو میگفت ما باید همیشه با اسرائیل دشمن باشیم چون آنها فلسطین را اشغال کرده اند. بعد هم توضیح داد اشغال اینجوری است که یک نفر دیگر بیاید و در خانه آدم زندگی بکند. وقتی به خانه رفتم و ناهار خوردم بعدش رفتم در حیاط نشستم و خیلی به اینچیزها که آقای مدیرمان گفته بود فکر کردم. بعد یادم افتاد که این اشغال که آقای مدیرمان میگفت یکبار برای خود ما هم شده است. چون در زمانهای خیلی دور که از دو سال پیش هم بیشتر است و من هنوز مدرسه نمیرفتم یکبار بابایم از داربست افتاده بود و در خانه بود و کار نمیکرد آقا موسی اتاق پشتی خانه مان را اشغال کرده بود. البته بابایم چون مدرسه نرفته است نمیدانست اتاق پشتیمان اشغال شده است و فکر میکرد چون آقا موسی پنجاه هزار تومن میدهد آنجا کرایه شده است. آشپزخانه و دستشویی و حمام را هم با هم اشغال کرده بودیم و اینجوری بود که مثلا در آشپزخانه هم وسایل ما بود و هم وسایل آنها بود. برای همین یک روز که آقا موسی و خانمش به شهرستان رفته بودند من یخچال آنها را باز کردم و دیدم که که یک عالمه و حتی بیشتر از بیست تا گوجه سبز در یک کاسه سفید میباشد. وقتی آن را به علیرضا که دوستم است گفتم او گفت که چون همه گوجه سبزها برای خدا است گناه ندارد که آنها را بیاوریم و توی کوچه بخوریم. که من آنها را از یخچال آوردم و در پیاده رو زیر درخت نشستیم و آنرا با دوستهایم خوردیم. بعد که آقا موسی اینها از شهرستان آمدند خانم آقا موسی در یخچالشان را قفل کرد و روی آن با کاغذ نوشت "لطفا دست نزنید" که مامانم خیلی ناراحت شد و با خانم آقا موسی دعوا کرد که ما دزد نیستیم و من هم به او گفتم که گوجه سبزها برای خدا میباشد و خود آنها دزد هستند که اینهمه گوجه سبز خوشمزه ی خدا را را در یخچالشان قایم کرده اند که مامانم من را نگاه کرد و بعد دست من را کشید برد توی اتاق خودمان و بعد گریه کرد. 

یکبار دیگر هم وقتی مامانم داشت در حیاط لباس میشست خانم آقا موسی به حمام رفت و آب حیاط قطع شد و باز مامانم و خانم آقا موسی با هم دعوا کردند و آخر سر قرار شد از این به بعد وقتی یکی لباس میشورد یکی دیگر نرود به حمام. یکبار هم وقتی بابایم آهنگهای دلکش را گوش میکرد خانم آقا موسی آمد بابایم را دعوا کرد که صدای دلکش توی اتاق آنها هم می آید و اینجوری آنها هم گناهکار میشوند و میروند جهنم که بابایم ضبطش را خاموش کرد و خوابید. ولی آخر سر بعد از چند ماه که آبجی نازی ام به دنیا آمد آنها به خانه ما آمدند و شیرینی نارگیلی آوردند و همدیگر را ماچ کردند و چند روز بعدش همه با هم پشت وانت آقا موسی نشستیم و برای سیزده بدر به پارک چیتگر رفتیم و در آن خیلی به ما خوش گذشت. بعد هم که پای بابایم خوب شد و رفت سرکار و ما دوباره پولدار شدیم آقا موسی و خانمش هم ما را بغل کردند و بوس کردند و برگشتند به شهرشان که کرمانشاه میباشد. 

بعد فکر کردم که خیلی راهها هست که حالا که اسرائیل فلسطین را اشغال کرده است کمتر دعوا بشود. مثلا اسرائیلیها میتوانند صبحهای زود به حمام بروند که مامان فلسطینیها وقتی لباس میشورد لباسهایش توی تشت کثیف نماند که ظرفها را بکوبد توی تشت و گریه بکند. بعد تازه اسرائیلیها میتوانند از گوجه سبزهایشان به فلسطینیها هم بدهند چون فلسطینیها دزد نیستند و فقط دوست دارند با دوستهایشان توی کوچه گوجه سبز بخورند. و  همه شان میتوانند دعا بکنند مامان فلسطینیها توی دلش یک آبجی نازی داشته باشد که وقتی به دنیا بیاید اسرائیلیها شیرینی نارگیلی بخرند و بیایند به خانه فلسطینیها و با هم دوست بشوند و هم را ماچ کنند. بعدش هم که پای بابای فلسطین خوب شد و رفت سرکار اسرائیلیها وانتشان را بفروشند و برگردند کرمانشاه... 

عصر که رفتیم در کوچه فوتبال بازی کنیم اینها را به دوستم علیرضا گفتم که او هم گفت خیلی فکر خوبی است و از نظر او ایرادی ندارد. شب که برگشتم خانه بعد از اینکه شام خوردم مثل هر شب موقع نوشتن مشقهایم خوابم برد. در خواب دیدم من و بابایم و مامان و آبجی نازی و خانم آقا موسی و اسرائیل و فلسطین پشت وانت آقا موسی نشسته ایم و داریم میرویم سیزده بدر و همه درختهای پارک چیتگر پر از گوجه سبز شده است. پایان گوشه ی صفحه بیستم.

شبا دستاشونو ناز میکنه...عکس ماه توی حوض...

-

تقدیم نوشت: این ناقابل نوشته را تقدیم میکنم به برادرم محسن که قد تمام دنیا دوستش دارم... 

جای خالی نوشت: جوگیریات کیامهر فیلتر شد...امیدوارم زودتر وبلاگ جدیدش را راه بیندازد...بلاگستان بدون امثال کیامهر خیلی خسته کننده است...مثل خستگی ای که بعد از یک فوتبال گل کوچک طولانی در ظهر تابستان به تنت میماند...وقتی دو تومان کم داری تا یک نوشابه نارنجی پنج تومانی... 

-

*** 

-

من امروز فهمیدم خانم رضایی الکی از خودش میگوید که بهتر است آدم برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد! چون آدم اگر برای آینده اش برنامه ریزی داشته باشد با همه دعوایش میشود! و آن اینجوری بود که من امروز عصر که با بچه ها در کوچه جمع شده بودیم گفتم که میخواهم برای آینده ام برنامه ریزی بکنم که کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست بکنم! بعد علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه ام باشد و بعد هم مرتضی و امید و مسلم گفتند که آنها هم میخواهند در آن باشند! تا اینجایش خیلی خوب بود چون فکر میکنم نوشابه نارنجی سازی کار سختی است و بهتر است که حداقل چهار نفر به آدم کمک بنمایند!... 

علیرضا گفت که از فردا میاید و نوشابه نارنجی درست میکند ولی عوضش چون تشتک نوشابه خیلی دوست دارد بجای حقوقش باید روزی صد تا تشتک بدهیم برای خود خودش که ببرد خانه شان!...بعد مسلم گفت که اینجوری نمیشود چون اینجوری تشتکهایمان تمام میشود و آنوقت باید نوشابه ها را بریزیم در مشمبا! که من کمی فکر کردم و دیدم اینجوری خیلی بد است که آدم نوشابه را بریزد در مشمبا چون ممکن است سوراخ بشود! برای همین به علیرضا گفتم که از فردا نیاید سرکار! بعد هم علیرضا گفت حالا که اینجوری شد اصلا جیش میکند در نوشابه ها تا هیچکس نوشابه ها را نخرد تا من بدبخت بشوم! که من هم به او چک زدم و دعوایمان شد!... 

بعد که دعوایمان تمام شد و آشتی کردیم مسلم گفت که دوست ندارد نوشابه درست بکند ولی عوضش دوست دارد مثل بابایش که در اداره ها جلوی بقیه وایمیستد و نماز ظهر و عصر میخواند و حقوق میگیرد جلوی کارخانه نوشابه نارنجی سازی نماز بخواند و حقوق بگیرد!...که باز هم علیرضا همه چیز را خراب کرد و گفت که با این عکس دیجیمون که روی پیراهن قرمز مسلم است هیچکس احمق نمیباشد که بیاید پشت او وایستد و نماز بخواند! که مسلم عصبانی شد و او را هل داد توی جوب و بعد خیلی با هم دعوا کردند!...

بعد از اینکه مسلم و علیرضا را سوا کردیم امید گفت که او هم دلش میخواهد مثل بابایش که در کارخانه پلیس است باشد! چون در هر کارخانه چند نفر مثل علیرضا و بابایش هستند که هی میخواهند اعتصاب بکنند (اعتصاب یک چیزی مثل دعوا میباشد) و شیشه دفتر مدیر را بشکنند و سطل آشغالها را آتش بزنند و باید حتما یک نفر باشد که آنها را کتک بزند تا دوباره کار بنمایند!...که علیرضا هم گفت برود با آن بابای چاقالویش که اصلا هم زور ندارد و بعد با لگد زد به پای امید که باز هم دعوا شد!... 

بعد از اینکه امید قهر کرد و رفت خانه شان مرتضی هم گفت که از کار در کارخانه خوشش نمیاید و دلش میخواهد مثل بابایش مسئول خرید باشد! (مسئول خرید یک آدمی است که به او پول میدهند برود با آن برای کارخانه وسایل بخرد ولی در راه کیفش را میدزدند و بعد چون دوست رئیس کارخانه است او را میبخشند و قسط میبندند و هر ماه یه کمی اش را از او میگیرند! ولی نمیدانم چرا بابای مرتضی اصلا فقیر نمیشود و تازه هر روز هم پولش زیاد میشود و برای مرتضی یک دوچرخه قرمز خوشگل میخرد! بابایم میگوید حتما پولش برکت دارد!)...که در اینجا علیرضا همینجوری بیخودی یک چک به مرتضی زد و او هم با کله زد توو دماغ علیرضا و دعوا شد! بعد که دعوا تمام شد و مرتضی رفت خانه شان از علیرضا پرسیدم که چرا مرتضی را زد که او هم گفت کاری که مرتضی میخواسته بکند کار بدی نبوده است ولی چون او یک دوچرخه قرمز خوشگل دارد و به ما نمیدهد بهتر است که هر وقت یادمان افتاد به او چک بزنیم!... 

وقتی همه رفتند و فقط من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا ماندیم داداش کوچک علیرضا گفت که او هم میخواهد در کارخانه باشد و پول دربیاورد و مامان بزرگش را ببرد مشهد ولی چون هیچکاری بلد نیست میخواهد مسئول پخش کردن دستکشهای نو بشود و هر روز به همه کارگرها دستکشهای نو بدهد که مثل بابایش شبها دستشان را نکنند توی حوض! (داداش کوچک علیرضا قبلا تعریف کرده بود که بابایش رئیس یک کارخانه بزرگ است و چون به رئیسها فقط سالی دو جفت دستکش میدهند و آنها هم زود پاره میشوند دستشان همیشه درد میکند و شبها آنها را میکنند توی حوض تا دردشان کم بشود)...که علیرضا عصبانی شد و یک پس گردنی محکم به او زد و گفت که نباید همه چیز را برای همه تعریف بکند و بعد دست داداشش که گریه میکرد را گرفت و رفتند خانه! (به نظر من امید راست میگوید! آدمهایی مثل علیرضا همش دنبال دعوا هستند و باید همیشه یک نفر پلیس باشد که آنها را کتک بزند!)... 

وقتی همه رفتند من با خودم فکر کردم که بهتر است کارخانه نوشابه نارنجی سازی درست نکنم چون اینجوری که همه میخواهند یا نماز بخوانند یا کارگرها را کتک بزنند یا کیفشان را گم بکنند بجز خودم هیچکس نمیماند که نوشابه نارنجی درست بکند! من هم تکی فوقش میتوانم روزی ده تا نوشابه درست کنم که خیلی کمتر از یک جعبه است و اصلا به درد نمیخورد! برای همین رفتم توپم را آوردم و بچه ها را صدا کردم و با هم فوتبال بازی کردیم!...پایان گوشه صفحه نوزدهم! 

-

گوشه جعبه گنج بچگیا...مدال هجده عیار رفاقتمون...یه تشتک طلایی...

-

قبل نوشت : توصیه میکنم شعرهای امیرعلی سلیمانی رو از دست ندید...دیگه کجا میشه شاعری پیداکرد که شعری شبیه این بگه؟ :

"در سرزمین گونه هایت چای می کارند/این چای ها حتی بدون قند شیرینند

فرقی ندارد ماه پایین شهر و بالاشهر/چشمان تو از شوش تا دربند شیرینند"...

-

***

-

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز جمعه میباشد! بابای من در جمعه ها خیلی به طبیعت علاقه دارد و برای همین صبحها میرود به رئیسش کمک میکند که باغچه خانه اش را رسیدگی بنماید! البته رئیس بابایم یک آدم خوابالو است که هر وقت ما میرویم خواب است و فقط آخرش از پشت شیشه اتاقش از بابایم تشکر میکند و اصلا هم کمک نمیکند! برای همین من رئیس بابایم را دوست ندارم و همیشه به بابایم میگویم نرود به او کمک بکند ولی بابایم میگوید عیبی ندارد و او آدم طفلکی است و گناه دارد و برای همین خیلی ثواب دارد که آدم به او کمک بکند! البته بنظر من هم ثواب چیز خیلی خوبی است چون آدم بعدش به بهشت میرود!

خانه رئیس بابابم خیلی از ما دور است و یک عالمه ایستگاه مترو راه است و آدم سرپایی خسته میشود ولی من همیشه با بابایم میروم چون رئیس بابایم یک پسر اندازه من دارد که برعکس بابایش اصلا تنبل نیست و هر وقت ما میرویم بیدار است! اسم پسر رئیس بابایم مهرداد میباشد! مهرداد خیلی بچه خوبی است و من او را دوست دارم و او هم من را دوست دارد. مهرداد یک ساعت دارد و همه کارهایش برنامه دارد. البته من و بابایم هم ساعت داریم ولی برنامه نداریم!

او جمعه ها ساعت ده تا یازده کلاس پیانو دارد. پیانو یک چیزی است که آهنگ میزند ولی ارگ نیست! (ارگ یک چیز دیگری است که آهنگ میزند و در عروسی آبجی کبری بود!) پیانو خیلی بزرگ است و جای زیادی میگیرد و از این نظر دایره که خاله مامانم آن را دارد از پیانو بهتر میباشد!...من امروز فهمیدم معلم پیانوها آدمهای بدی هستند! چون وقتی داشت با مهرداد حرف میزد من رفتم پیش پیانو و یک آهنگ خیلی خوب زدم که شبیه عروسی و خوشحالی بود ولی او من را از اتاق انداخت بیرون و گفت بروم به بابایم کمک بکنم! فکر میکنم او به من حسودیش میشود چون خودش نمیتواند تند پیانو بزند و خیلی یواش یواش میزند و اصلا هم خوب نمیزند ولی من دو دستی همه دکمه ها را تند تند میزنم و خیلی هم خوب میشود!

مهرداد بعد از پیانو کلاس زبان خارجی دارد. وقتی مهرداد خارجی حرف میزند خیلی بامزه میشود و من خیلی خنده ام می آید چون شبیه فیلمهای قدیمی داداش اکبر میشود که دوبله ندارد! وقتی مهرداد خارجی حرف میزند من یاد فیلم کابویی ها میفتم و داد میزنم "هفت تیرتو بکش کابوی!" یا مثلا میگویم "اگه جرات داری شلیک کن اسب دزد لعنتی!" و مهرداد هم میخندد! ولی چون بجز معلم پیانوها معلم زبانها هم آدمهای بدی هستند او هم من را از اتاق می اندازد بیرون و میگوید بروم به بابایم کمک بکنم! در کل معلمها حتی بدهایشان خیلی دوست دارند که آدم به پدر و مادرش کمک بکند!

بعدش مهرداد از روی ساعتش یک ساعت وقت دارد که بازی بکنیم! مهرداد بازیهای دویدنی دوست ندارد و بازیهای کامپیوتری دوست دارد که با دستگاه و سی دی و تلویزیون است که خیلی کیف میدهد! فقط بدی اش اینست که همیشه او 0-19 یا 0-23 میبرد! آخرش هم موقع رفتن یواشکی به هم کادو میدهیم! و آن اینجوری است که من چیزهای قشنگی که در آن هفته در راه مدرسه پیدا کرده ام را به او میدهم! چیزهای جالبی مثل واشر لوزی و ساچمه و پر کلاغ و در خودکار براق و تشتکهای طلایی که خودم آنها را سوراخ کرده ام و به آن نخ آویزان کرده ام! او هم به من از سی دی های بازی اش میدهد! البته من دستگاهش را ندارم که با آنها بازی بکنم ولی آنها را جمع میکنم که وقتی بزرگ شدم و دستگاهش را خریدم بازی بکنم که تا الان پنج تا جمع کرده ام! تازه بعضی وقتها که کسی خانه نیست آنها را میچینم جلوی تلویزیون و الکی مثلا بازی میکنم و صدتا گل به مهرداد میزنم که خیلی کیف میدهد!...پایان گوشه صفحه هجدهم!

-

تقدیم به همه باباهایی که موقع نان خریدن جیبشونو میگردن...

دیروز یک آقای مهم به مدرسه ما آمد! آقاهای مهم یکجور آدم هستند که رئیس منطقه آموزش و پرورش میباشند و تپل هستند و ریش دارند و خیلی دوست دارند در میکروفن حرف بزنند! وقتی یک آقای مهم به مدرسه می آید خیلی برای بچه ها خوب است چون یک زنگ سر کلاس نمیروند و می آیند در حیاط زیر آفتاب مینشینند و یواشکی با هم حرف میزنند و خیلی کیف میکنند!...امروز آقای مهم آخر حرفهایش گفت که حالا میخواهد از یکی از دانش آموزان دعوت بنماید که بیاید بالا و خلاصه ای از حرفهای او را بگوید و یک جایزه بگیرد و بعد هم با دست من را نشان داد! ولی چون من موقع سخنرانی آقای مهم با علیرضا سر اینکه بابای کداممان زورش از بابای آنیکی بیشتر است یواشکی دعوا میکردیم "خلاصه حرفهای آقای مهم" را بلد نبودم و فقط این را بلد بودم که خیلی در آن "همانا" بود!...قاسم داور که در صف بغل دستی ما است گفت که سخنرانی درباره اسم امسال بوده است که سال جهاد و اقتصاد و اینجور چیزها است! ولی علیرضا گفت که قاسم داور کله خراب و دروغگو است و هر احمقی میداند که امسال "سال خرگوش" میباشد! و اینجوری شد که من رفتم بالا و اینچیزها را گفتم! :

با سلام به پیامبر و خاندان مرتبش و سلام به بچه های کلاس "یک ممیز الف" و تشکر از خانم رضایی که معلم ما است همانا سخنرانی با میکروفن خودم را شروع میکنم! همانطور که همه ما میدانیم امسال سال جهاد میباشد و از آنطرف سال خرگوش هم است و چون خرگوش هویج دوست دارد میتوانیم بگوییم امسال "سال جهاد و هویج" است!...البته همانا همه خرگوشها هویج دوست ندارند و داداش کوچک علیرضا یک خرگوش قهوه ای داشت که ما هرچی به او هویج میدادیم نمیخورد ولی تخمه آفتابگردان را همانا دوست داشت و آخرش هم چون دندانهایش سیاه شده بود داداش کوچک علیرضا انداختش توی ماشین لباسشویی که خرگوشه همانا مرد و ما او را در باغچه خانه شان دفن کردیم و یک سنگ قبر مربع کوچولو هم همانا گذاشتیم رویش و لذا ما میتوانیم اسم امسال را بگذاریم "سال جهاد و نینداختن خرگوشهای قهوه ای داخل لباسشویی"!...

از طرفی من خودم در تلویزیون جهاد را دیده ام که در فیلم محمد رسوال الله بود که آن یک فیلمی است که مثل جومونگ است و در آن شمشیر دارد و یک چیز دراز دارد که اسم آن را الان یادمان نیست و جهاد اینجوری است که بعضی وقتها کافرها آن را میکردند در شکم مسلمانها و بعضی وقتها هم مسلمانها آن را میکردند در شکم کافرها و با توجه به اینکه اقتصاد هم یکجور پول است و 25 تومانی زرد هم پول است اسم امسال را میشود گذاشت "سال چیزهای دراز و 25 تومانی زرد"!...تازه چون کبلایی ماشالله نوه دختری اش در دانشگاه رشته اقتصاد خوانده است و الان بیکار است ما اسم امسال را میتوانیم بگذاریم "سال جهاد و نوه دختری کبلایی ماشالله که بهتر بود بجای اقتصاد میرفت جهاد و از اینجور چیزهای دراز میخواند تا الان موفق بود همانا"! (که این یه کمی طولانی است و الان که فکر میکنیم خیلی هم خوب نبوده است!)...و در پایان همانا حرفهای من تمام شد! با تشکر!...

همه بچه ها از سخنرانی من در میکروفن خیلی خوششان آمده بود و حتی از آن بالا دیدم که نقی هم که بابایش آقا سیروس خارج است و هیچوقت حرف نمیزند و انسان درونگرایی است هم خیلی خوشش آمده بود و یک عالمه دست زد! ولی آقای مدیرمان اصلا خیلی خوشش نیامد و من را صدا کرد به راهرو و یک چک محکم به من زد و گفت که بروم جلوی دفتر وایستم!...

من امروز یاد گرفتم اینکه اسم سالها هی هر سال سخت میشود برای اینست که بچه ها نتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و فقط آقاهای مهم بتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و اینجوری به بچه ها جایزه ندهند و همه اش را برای خودشان بردارند!...پایان گوشه صفحه هفدهم!

-

***

-

نقی نوشت : نقی رو از این پست خرمالو برداشتم : "آقای اسدی میگه بچه ها اونجا مراقب باشین همو گم نکنین. حواستون به پرستارا باشه که گمشون نکنین. اونجا که رفتین هرچی میخواین از خدا بخواین. نقی زیر لب میگه این چیزا واسه خدا کاری نداره که. میگم چه چیزایی نقی؟ میگه اینکه بدونه ما دلمون چی میخواد"...
شعر نوشت : عنوان پست قبل رو از یکی از دو بیتیهای حامد عسگری برداشتم :

"ما اول سال نو محرم داریم/دلتنگی و انزوا و ماتم داریم

دختر بچه ای به یک بسیجی میگفت/آقا به خدا ببین پتو کم داریم"...

معرفی کتاب نوشت : این پست عمه زری رو بخونید...

-

فحشهای خوب برای بچه های خوب! - قسمت دوم

معرفی و خوشامد نوشت! : مفتخریم در اینجا اعلام کنیم که یکی از مخاطبین عزیز بی وبلاگ که مدتها بود هی در کامنتها وعده "کامینگ سون!" میدادند بالاخره لبیک گفته و صاحب وبلاگ شده اند! این شما و این : گل گیسو بانو!   

 -  

خیلی خیلی خیلی تشکر نوشت! : ممنونم از بلاگزیتیها و مخصوصا سردسته شون م.ح.م.د که در بلاگزیت این هفته در کنار آیتمهای مختلف و جذابشون با این بنده حقیر سراپاتقصیر مصاحبه کردن! بخدا راس میگم! ایناهاش! : بلاگزیت!

-   

***** 

-   

قبل نوشت : آن اولها که مملی نوشتن را در وبلاگ مرحوممان در پرشین بلاگ شروع کرده بودیم عنوانش "از دفتر خاطرات یک مملی!" بود که دوازده تا از خاطرات ایشان را تحت این عنوان مرقوم کرده بودیم!...بعدش که تصمیم گرفتیم یک تغییراتی بدهیم و طرحی نو دراندازیم مثل تمام امورات این مملکت اول از همه از اسمش شروع کردیم و اسمش را عوض کردیم و گذاشتیم "گوشه دفتر مشق یک مملی"!...سرتان را درد نیاورم دوباره از نو شروع کردیم و دوباره از یک نوشتیم تا سه که خورد به مهاجرت اعتراض آمیز و دسته جمعی تعدادی از پرشین بلاگی های معلوم الحال به بلاگ اسکای! ما هم مصداق آیه شریفه "ای آنهایی که ایمان آورده اید ما سه تا را کجا میبرید!؟" قاطی این اوباش شدیم و دست مملی را گرفتیم پا شدیم آمدیم اینجا و از سه بعدش را اینجا نوشتیم تا حالا که این شانزدهمی باشد!...خلاصه اینهمه فک زدیم که بگوییم در آن زمانهای دور(!) در سری اول مملی نوشت ها در پرشین بلاگ یک پستی نوشته بودیم با عنوان "فحشهای خوب برای بچه های خوب" که خودمان خیلی دوستش داشتیم!...این یکجورهایی ادامه آن است ولی هیچ ربطی به آن ندارد!...

-  

*****

-  

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

ما امروز بعد از مدرسه در کوچه پشت مدرسه مان با بچه های کلاس سومی که خیلی پررو هستند فوتبال بازی کردیم! در آخرهای بازی که ما دوازده به هیچ از کلاس سومی ها عقب بودیم من با لگد یک تکل روی یکی از بازیکنهای آنها انجام دادم! این را حتی داداش کوچیکه علیرضا که هنوز به مدرسه نمیرود هم میداند که تکل قانونی است ولی "قاسم داور" که کلاس پنجمی است و خیلی گنده و چاق است و نمیتواند فوتبال بازی کند و همیشه کنار زمین وایمیستد و داور است ولی هیچی از فوتبال نمیداند گفت که چون توپ در بیرون از زمین بوده است این هم خطا است و هم حرکت غیر ورزشی و غیر انسانی است و برای همین من از زمین اخراج هستم! بعد علیرضا آمد از من طرفداری کرد و گفت که فکر نکند چون داور است و کلاس پنجمی است میتواند گول هیکلش را بخورد و به ما کلاس اولی ها زور بگوید و یک تکل هم علیرضا روی "قاسم داور" زد که فکر میکنم این خیلی خطا بود چون آدم نباید روی داور تکل بزند و برای همین او عصبانی شد و دعوا شد و ما یک کمی او را زدیم ولی او خیلی بیشتر ما را زد!...

بعد که دعوا تمام شد در راه خانه مان از علیرضا پرسیدم این "بی همه چیز" که او در وسط دعوا به "قاسم داور" گفت چی است و علیرضا برای من توضیح داد که معنی آن را نمیداند و فقط میداند حرف بدی است و یکجور فحش است که از عمویش یاد گرفته است!...وقتی من رسیدم خانه خیلی فکر کردم که چرا بی همه چیز فحش میباشد ولی آن را نفهمیدم! تازه بنظر من "قاسم داور" اصلا بی همه چیز نیست چون خیلی چیزها دارد!...او یک کلاسور چرمی قهوه ای دارد که دکمه اش بسته نمیشود ولی به هر حال آن را دارد!...تازه "قاسم داور" یک مشت مهره منچ هم دارد که در روزهایی که کسی فوتبال بازی نمیکند تا او داور بشود گوشه حیاط مینشیند و آنها را روی زمین میچیند و مثلا آنها با هم فوتبال بازی میکنند و او داوری مینماید!...بغیر از اینها همه بچه های مدرسه میدانند که او یک کارت زرد و یک کارت قرمز هم دارد که از پلاستیک رنگی قوطی ریکا بریده است و همه جا پیشش است!...تازه بغیر از اینها او یک آبجی کوچولو هم دارد که مثل خودش تپل میباشد و برای همین نباید آدم به "قاسم داور" بگوید بی همه چیز چون او کیف چرمی قهوه ای و منچ و کارت زرد و کارت قرمز و آبجی کوچولوی تپل دارد!...

بنظر من بهتر است آدم بجای بی همه چیز به او بگوید "بی سوت" چون او سوت داوری ندارد و سوت داوری هم یک چیزی نیست که بشود آنرا با پلاستیک قوطی ریکا درست کرد و برای همین در مسابقات سوت دوانگشتی میزند که بعضی وقتها سوتش کار نمیکند و بازی قاطی میشود!...یا میتواند بگوید "بی تلویزیون" چون چند وقت است تلویزیون آنها سوخته است و او نمیتواند قسمت کارشناس داوری برنامه نود را ببیند و از آقای فنایی که الگوی او است چیزهای جدید یاد بگیرد تا در آینده داور خوبی بشود!...تازه میشود به او "بی کتاب فارسی" هم گفت چون چند روز پیش کتاب فارسی اش از لای کلاسورش افتاده است توی جوب و چون سرعت جوب از سرعت "قاسم داور" بیشتر بوده است آب آن را برده است!... 

در کل بنظر من "بی همه چیز" خیلی حرف الکی میباشد چون هرکسی یک چیزهایی دارد و هیچکس در دنیا نیست که بی همه چیز باشد!...پایان گوشه صفحه شانزدهم! 

-  

خاطرات سپید روزهای بخاری نفتی و دستهای سرخ کوچولو...

تقدیم نوشت : این پست رو تقدیم میکنم به می نو   

-

اولین گام کمیته اصلاحات چندضلعی نوشت! : در راستای اصلاحاتی که دو پست قبل عرض کرده بودم بر آنم که زین پس دست از لجبازی و خیره سری بردارم و پیشنهادات و انتقادات دوستان رو بیشتر به جان بخرم!...لذا به پیشنهاد خیل کثیری از مخاطبین(!) "مملی پک" حذف شد و از این به بعد به شیوه وبلاگ مرحومم در پرشین بلاگ مملی ها خودشون بصورت مجزا یه بخش ثابت خواهند بود...چندتا بخش ثابت جدید هم که همشون کوتاه و چندخطی هستند طی یکی دو هفته آینده اضافه میشه که امیدوارم خوشتون بیاد...

-

*** 

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز از آسمان برف آمد و مدرسه ها تعطیل شد و ما در کوچه برف بازی کردیم! برف خیلی چیز خوبی است و به نظر من از بعضی نظرها از نوشابه نارنجی هم بهتر است چون با آن خیلی بازیها میشود کرد ولی با نوشابه نارنجی نمیشود خیلی بازیها کرد و فقط میشود آنرا خورد!... یکی از بازیهای خوبی که میشود در برف کرد این است که آدم دهانش را باز بکند و هی اینور آنور برود که توی دهانش برف ببارد! داداش کوچک علیرضا که خیلی بچه میباشد تا حالا دوبار بیشتر برف ندیده است و برای همین خیلی خوشحال بود و همه اش میدوید اینطرف آنطرف و خودش را مینداخت روی برفها! تازه هی از روی زمین برف برمیداشت و میخورد! ولی ما که بزرگتر هستیم میدانیم که آدم نباید از روی زمین برف بردارد بخورد و فقط باید از روی ماشینها بردارد و بخورد!... 

یک بازی دیگری که میشود با برف کرد اینجوری است که آدم برفها را بردارد و گوله بکند و با بچه های کوچه بغلی جنگ بنماید! کوچه بغلی ما خیلی بچه دارد ولی کوچه ما فقط شش تا بچه دارد که من و علیرضا و داداش کوچک علیرضا و مسلم و امید و مرتضی میباشیم! داداش کوچک علیرضا رئیس قسمت "گوله برفی درست کنی" بود و ما گوله برفیهایی که او درست میکرد را برمیداشتیم و با آنها بچه های کوچه بغلی را میزدیم! ولی چون دستهایش کوچولو است گوله برفیهای کوچولو درست میکرد و برای همین ما شکست خوردیم! تازه آخرهای جنگ هم چون جیش داشت رفت خانه و دیگر نیامد!...به نظر من خیلی بهتر بود در جنگ ما و عراق که تحمیلی بود هم (که من فیلمش را در تلویزیون دیده ام!) سربازها به هم گوله برفی میزدند چون اینجوری هم دردش کمتر بود و هم کسی شهید نمیشد و تازه کلی هم میخندیدند و زود با هم دوست میشدند و جنگ هم تمام میشد! علیرضا میگوید حتما آنزمان برف نمیامده است وگرنه حتما این به فکر خودشان میرسیده است! 

بغیر از اینها یک بازی دیگر هم است که با برف میباشد و آن اینجوری است که آدم با دوستهایش جمع میشود و برفها را جمع میکند و با آن آدم برفی درست میکند! آدم برفی یه عالمه برف است که یک سر دارد! ما هم بعد از اینکه جنگ تمام شد در جلوی در خانه مرتضی اینا یک آدم برفی درست کردیم...وقتی تمام شد مرتضی از خانه شان یواشکی برای دماغ آدم برفی یک هویج آورد! علیرضا هم دو تا از بهترین تشتکهای نوشابه اش را برای چشمهای آدم برفی آورد (علیرضا بیشتر از صد تا تشتک نوشابه در خانه شان جمع کرده است که خودش میگوید یک روز اینها عتیقه میشود و او پولدار میشود و برای داداشش دوچرخه کمکی دار میخرد که داستانش خیلی طولانی است و یک وقت دیگر آنرا تعریف میکنم!)...وقتی هویج و تشتکها را گذاشتیم و آدم برفی کامل شد داداش کوچک علیرضا یک دفعه بدو بدو آمد و یک مشت برف گلی را چسباند به آدم برفی و آدم برفی را کثیف کرد! من هم یک چک به او زدم که علیرضا عصبانی شد و گفت که او میخواسته به ما کمک بنماید و بعد او یک چک به من زد و دعوا شد! بعد هم علیرضا تشتکهایش را از صورت آدم برفی برداشت و دست داداشش را گرفت و رفت!...مرتضی هم که دید اینجوری است گفت مامانش میخواهد ناهار سوپ درست بکند و هویجش را برداشت و رفت! من خیلی ناراحت شدم و گفتم حالا این اصلا شبیه آدم برفی نیست و بیشتر شبیه بابای مسلم است که خیلی چاقالو است! بعد هم امید خندید و مسلم به او چک زد و گفت برود به بابای لاغر مردنی خودش بخندد و دعوا شد! آخرش هم امید با لگد زد و بابای مسلم را خراب کرد و برای همین من عصبانی شدم و به او چک زدم که متاسفانه باز هم دعوا شد!

در کل برف خیلی چیز خوبی است و کیف دارد و بهتر است چندبار هم تابستانها که مدرسه ها کلا تعطیل است و آدم اصلا مشق ندارد و خیلی راحت است بیاید تا آدم با خیال راحت برف بازی بنماید!...من این را بعد از ناهار که دوباره با بچه ها جمع شدیم و برف بازی کردیم بهشان گفتم که بنظر آنها هم این خیلی فکر خوبی است!...پایان گوشه صفحه پانزدهم! 

-