دیالوگ 8 - شرمنده مارتین جان! ما رویایی نداریم!

.

دیالوگهای الاغی من و دوستم! - دیالوگ 8 - شرمنده مارتین جان! ما رویایی نداریم! 

میگه: دچار "بحران اعتماد به تصورات و رویاها" شدم! 

میگم: خیره ایشالا! چی هست حالا!؟ یا بهتره بپرسم چی شده حالا!؟ 

میگه: هیچی. این داماد جدیدمون که میگفتم آدم بی نظیریه و ترکیبی از روشنفکری و عرفانه و اصلا از جنس آدمای این روزگار نیست!؟ هنوز یه ماه از ازدواجشون نگذشته کتابای آمادگی ارشد آبجیم رو ریخته توو وان آتیش زده و گفته توو با این استاد آموزشگاهی که میری سر و سرّی داری! بعدم گیر داده که دیگه نمیخواد جلوی مهمونا پیانو بزنی همه زل بزنن بهت! 

میگم: ای بابا! بیماره دیگه! خب حالا این چه دخلی به اون مرض جدید تو داره!؟

میگه: دخلش اینه که انقدر این چندوقته از این چیزا دیدم دیگه نمیتونم به تصورات و رویاهام اعتماد کنم! هرچی که میبینی ممکنه در اصل یه چیز دیگه باشه. مثلا از فردا اگه مردی رو ببینم که دسته گل دستشه مثل قدیما تصور نمیکنم یه کارگر زحمتکشه که داره از سر کار برمیگرده و واسه زنش گل خریده، چون ممکنه یه کارخونه دار پدرسوخته باشه که کارگرارو استثمار میکنه و الان هم داره پنهون از زنش به دیدار دوست دخترش میره! 

میگم: خب تو اونی که حالت رو خوب میکنه رو تصور کن. با تصور تو که ماهیت ماجرا عوض نمیشه... در کل به نظر من داری بیخودی گنده اش میکنی!

میگه: بیخودی گنده اش میکنم!؟ خب مگه غیر از اینه که قسمت زیادی از دنیای مارو تصورات و رویاهامون شکل میدن؟

میگم: بله. ولی فقط دنیای مارو. بقیه ی دنیارو تصورات و رویاهای بقیه ی دنیا شکل میدن و اینکه ما چه تصورات و رویاهایی درباره ی اونا داریم تاثیری در بهتر یا بدتر شدن دنیای اونا نداره.  

میگه: ولی من فکر میکنم تصورات و رویاهای ما روی کل دنیا تاثیر میذاره. "مارتین لوترکینگ" با همین "رویایی دارم" زندگی میلیونها نفر رو عوض کرد. اگه اونم مثل تو فکر میکرد هنوز هم باید نوه نتیجه های "رزا پارکس" صندلیشون رو توو اتوبوس به سفیدپوستا میدادن!

میگم: خب اون مارتین لوترکینگ بود. تو هم هر وقت یه تصور و رویا با قابلیتِ عوض کردن دنیا داشتی بیا من مخلص خودت و تصورات و رویاهات هم هستم! خود جنابعالی توو مترو صندلیت رو به پیرمردا نمیدی! اگه لوترکینگ زنده بود حتما با دیدن متروی تهران بیخیال اون صندلی معروفِ رزا پارکس میشد و یه "رویایی دارم" در دفاع از پیرمردای تهران میگفت! 

میگه: جون به جونت کنن مدل بحث کردنت ایرانیه! تا کم میاری بحث رو شخصی میکنی! اصلا ولش کن! شب بخیر! 

.

قرن بیست و یک. قرن ترافیک پشت دو راهی بزرگ!

.

- میدونی شباهت سیگار و غم چیه؟ 

- نه. بعید میدونم شباهتی داشته باشن!

- دارن. شباهتشون در مکانیسم تاثیرگذاریشونه. نیکوتینی که در سیگار هست با مسمومیت خفیفی که ایجاد میکنه باعث یجور سرخوشی کوتاه مدت میشه. غم هم همینطوره. با مسمومیت خفیفی که در روح آدم ایجاد میکنه ناخوداگاه باعث نوعی لذت میشه. برای همینه که خیلیامون ته دلمون دوس داریم غمگین باشیم و حتی بعضیامون رسما غم رو میپرستیم! 

- خب اگه واقعا لذت میده ایرادش چیه که غمگین باشیم!؟ 

- ایرادش اینه که غم هم مثل سیگار در طولانی مدت آدم رو به خاک میده! 

- به نظر من اینایی که میگی فرضیه سراییه! دنیا پر از سوالهای فلسفیِ بدون پاسخ و پر از بی عدالتی و شکسته. آدمها نه بخاطر لذت بردن بلکه بخاطر دلایل محکمی که برای غمگین بودن دارن غمگین هستن. 

- خب اونوقت تا الان چقدر از این سوالهای فلسفیِ بدون پاسخ و بی عدالتیها و شکستها با غمگین بودن حل شدن!؟ 

- ببین! منو نپیچون! ته حرفت رو بگو و خلاص! 

- ته حرفم اینه که باید تا میتونیم به اون دلایل محکمی که گفتی کمتر فکر کنیم تا کمتر غمگین باشیم. 

- ولی اینجوری کم کم تبدیل به حیوان میشیم! 

- همچینم بد نیست! اتفاقا چون اینجوری به ذاتمون برمیگردیم احتمال شادکامیمون بیشتر میشه! 

- به هر حال من یکی که ترجیح میدم یه انسان غمگین باشم تا یه حیوان که احساس شادکامی میکنه!...مطمئن باش آدمهایی که مثل تو فکر میکنن در اقلیت هستن. 

- خیلی هم مطمئن نباش! به نظر من آدمها از اینهمه غمهای تاریخی بزرگ خسته شدن. به زودی بشر سر یه دو راهی بزرگ قرار میگیره و تکلیفش رو با آدم بودن یک بار برای همیشه مشخص میکنه. 

- امیدوارم این شروع یه بدبختی بزرگ نباشه. 

- شک نکن که این شروع یه آرامش و صلح بزرگه.

 .

خب دیگه همه چی حلّه!

.

- توو آهنگای اینروزا که دقیق بشی به یه مساله ی خیلی جالبی برمیخوری! 

- چه مساله ای!؟ 

- اینکه یکی در میون اسمشون حلالم کن و حلالت کردم و حلالت نمیکنم و اینجور چیزاس! 

- خب این کجاش خیلی جالبه!؟ 

- اینجاش که اگه توو باقی مسائل هم انقدر دغدغه ی حلالیت داشتیم الان اوضاعمون خیلی بهتر از این بود! 

.

رگ-بار...

.

- یه لحظه دستتو بذار زیر گردنت. 

- باز فیلم کردی مارو!؟ 

- نه به جان تو. بزار یه لحظه. 

- بفرما! خب؟ 

- پایینتر. اونجا که گردنت به تنت وصل میشه. 

- خب؟ 

- ضربانی که زیر دستت هست رو حس میکنی؟ 

- آره. خب؟

- این همون رگ گردنیه که خدا میگه از اون هم به ما نزدیکتره. 

- خب که چی؟ 

- واقعا تا حالا برات سوال نشده بود بدونی این رگ گردنی که خدا بیتعارف میگه از اون هم بهت نزدیکتره دقیقا کجاس؟ تا حالا سعی کرده بودی لمسش کنی؟

- اینهمه آدرس دادی که خدارو یادم بیاری!؟ 

- نه...فقط خواستم بدونی رگ گردنت کجاس...حالا هم اگه ناراحتی دستتو بنداز و کلا قضیه رو فراموشش کن... 

.

درباره سlکlس...یا "مکتب سودانی مرد ایرانی"

قبل نوشت : به پیشنهاد یکی از بچه ها تصمیم گرفتم در بخش "دیالوگهای من و دوست الاغم" تغییراتی بدم و نوشتنش رو دوباره شروع کنم...تغییری که عرض کردم در "موضوع" این بخش خواهد بود...یعنی قراره از این به بعد در این بخش بجز دوست الاغ عاشقم (که قبلا باهاش آشنا شدید!) با بقیه انواع دوستهای الاغم هم آشنا بشید!...

-

***

-

میگم : نیروهای اطلاعاتی ناتو به اخباری دست پیدا کردن که نشون میده قذافی در بیمارستانی در طرابلس پنهان شده...مزدورهایی که از سودان و چاد اجیر شده بودن هم دارن به قذافی پشت میکنن...بعضیاشون که توسط انقلابیون اسیر شدن اعتراف کردن که مزدی نمیگرفتن و در مقابل اینهمه جنایتی که میکردن فقط غذا و سیگار میگرفتن! فکر کن! فقط غذا و سیگار!...درگیریها همچنان در نالوت و الزنتان ادامه داره ولی انقلابیون تونستن گردان‌های قذافی رو وادار به عقب نشینی از شهر مصراته کنن...

چشماشو ریز کرده و داره نگاهم میکنه. میدونم اینجور وقتا میخواد یه چیزی بگه!...میگم : بگو! چه مرگته باز!؟...

دستشو میذاره روی شونه ام و با دوستانه ترین لحنی که بلده میگه! : چند وقته خیلی ناخوشی...غمگینی...افسرده ای...میخوام کمکت کنم...یه سوالی بپرسم قول میدی راستشو بگی!؟

میگم : تا چی باشه! حالا تو بپرس!

صداشو میاره پایین و میگه : از آخرین سlکlسی که کردی چند وقت میگذره!؟

میگم : اونوقت این چه ربطی به چیزایی که من میگفتم داشت!؟

چند لحظه جدی نگاهم میکنه و بعد طوری که انگار جلوی یه نابینا وایساده دستاشو جلوی صورتم تکون میده و میگه : لیبی رو ولش کن! تا کی میخوای خودتو پشت این مدل اخبار سیاسی داخلی و خارجی پنهان کنی!؟...ببین...من تو رو مثل کف دستم میشناسم...میدونم چته! بذار کمکت کنم...جوابمو ندادی...

میگم : من خودمو پشت اخبار قایم نکردم...اینا واقعا برام مهمه...اون سوالی که پرسیدی رو هم جواب نمیدم چون به تو ربطی نداره!

دستشو میزنه رو صورتش و میگه : جان من! جان من زدم بگو! کار دارم!

میگم : ای بابا! عجب سیریشی هستیا! نمیخوام بگم! تو بهم بگو عقب مونده متحجر! به هر حال دوس ندارم درباره اینچیزا حرف بزنم چون به نظرم این بحثا یه چیز شخصیه...

میگه : حداقل حدودی بگو! کمتر از شش ماه بوده یا بیشتر!؟

دست بردار نیست...میدونم که اگه جواب ندم انقدر میپرسه تا روانیم کنه! یه نفس عمیق میکشم و چشمامو میبندم و میگم : بیشتر از شش ماه!...راضی شدی!؟ حالا میشه تمومش کنی؟

چشماشو گرد میکنه و میگه : وای! جدی میگی!؟...این فاجعه اس!...میدونستی نتایج تحقیقات نشون داده مردان بیست تا چهل ساله ای که در ماه کمتر از 3 نوبت سlکlس دارن احتمال مبتلا شدنشون به افسردگی 8 برابر بیشتر از اوناییه که در ماه سه مرتبه سlکlس دارن!؟

میگم : اونوقت کدوم خری اینو اعلام کرده!؟...واللا شوهرعمه خدابیامرز من 20 سال بعد از عمه ام زنده بود اهل هیچ برنامه ای هم نبود اما تا دم مرگش هم شاد و شنگول بود!...

با لحنی که سعی میکنه نشون بده دلخوره میگه: عجب آدمی هستیا! دارم باهات جدی حرف میزنم!...این نتیجه اییه که محققین علم روانشناسی در آمریکا بعد از سالها تحقیقات آماری روی بیماران مبتلا به افسردگی بهش رسیدن. نکته اش اینجاس که علی رغم تمام تفاوتهای فرهنگی این نسبت در اکثر ایالتها با اندکی تفاوت همین 8 برابری بوده که گفتم...اونوقت تو از شوهر عمه ات حرف میزنی!؟ خب نمکدون من که همون اول گفتم این تحقیق روی "مردان بیست تا چهل ساله" بوده نه پیرمردای شومبول پلاسیده ای مثل اون شوهر عمه خل وضع تو!...

میگم : الان حالشو ندارم برات توضیح بدم یه روز که حالم بهتر بود برات ثابت میکنم که این دست تحقیقات که در اروپا و آمریکا انجام میشه دخلی به ما نداره...هرچند اینجور تحقیقات بخاطر موضوعشون حتی اگه در ایران هم انجام بشن به نتیجه بدردبخوری نخواهند رسید چون...

میپره وسط حرفم و میگه : حالا نمیخواد بری بابای منبر! اصلا این هیچی!...هرم مازلو رو چی میگی!؟ هنوز که هنوزه بعد از 57 سال این نظریه بعنوان پایه ای ترین مباحث روانشناسی داره تدریس میشه...اصلا گور پدر آبراهام مازلو! یه حساب دو دو تا چهارتاس! تا نیازهای اولیه ات رو برطرف نکنی نمیتونی سراغ نیازهای سطح بالاترت بری...اینو که قبول داری!؟

(حوصله جواب دادن بهش رو ندارم وگرنه توضیح میدادم که نظریه مازلو هم کامل نیست و مثال نقض کننده زیاد داره...مثل کسی که اعتصاب غذا میکنه...یا کسی که با تصمیم خودش روی مین میره) میگم : حرفت حق! ساعت چنده!؟

با شک و تردید نگاهم میکنه و بعد از نیم نگاهی به ساعت مچیش میگه : سه و بیست دقیقه صبح!...حالا شد بیست و یک دقیقه!....چطور مگه!؟

میگم : خب الان که جlنlدlه ها خوابن! ولی مرد مردونه قول میدم آخر هفته یه روز مرخصی بگیرم برم "بکن درمانی"! به جان خودت حالا که از نتیجه تحقیقات باخبر شدم میخوام یجوری به ابزار آلاتم صفا بدم که تا هفت نسل افسردگی از پیشونی نوشت خودم و خودش حذف بشه!...

سر تکون میده و میگه : خاک بر سر جهان سومیت کنن که از "سlکlس" فقط "بکن و بنداز" رو میشناسی! سlکlس یه هنره! یه طیف از لذت بردن که لزوما "بکن و بنداز" نیست!...و مجددا خاک بر سر جهان سومیت که تا اسم "سlکlس" میاد سریع یاد "خانوم" میفتی!

میگم : و ایضا خاک بر سر جهان سومی تو که علی رغم تمام روشنفکربازیات و ادعای فمینیست بودنت هنوز به "جlنlدlه" میگی "خانوم"!...

کمی من و من میکنه و میگه : اصلا ولش کن! بیا درباره لیبی حرف بزنیم! کجا بودیم!؟

میگم : شکستن محاصره شهر مصراته!...قایم شدن قذافی در بیمارستان...مزدورای سودانی که برای "غذا و سیگار" آدم میکشن...

-

دیالوگ 3

پارچه نوشت روی دیوار بلاگ اسکای! : مهاجرت غرورآفرین و تاریخ ساز پرند بانو از اینجا به اینجا را تبریک عرض کرده و امروز را بعنوان مبدا تاریخ اعلام کرده و همه را به بصیرت و خویشتنداری و دستای بندری دعوت مینماییم! (از طرف جمعی از انصار!)... 

-

***  

-

قبل نوشت : به جبران اینکه در دیالوگ قبلی الاغ مورد نظر آقا بود و سر و صدای نسوان در کامنتها درومده بود افتخار الاغ بودن "دیالوگ 3" رو به یه خانم دادیم که تعادل برقرار بشه! اگه قرار بر ادامه دادن اینا باشه دیالوگای بعدی رو یجوری درمیاریم که نر و ماده بودن الاغه معلوم نشه تا اصل حرف که مسئله "الاغ بودن" هست تحت الشعاع قرار نگیره!... 

-

***  

-

دیالوگهای من و دوست الاغم! - دیالوگ 3

سرشو انداخته پایین و زمین رو نگاه میکنه...میگه : بالاخره امروز بهش گفتم... 

میگم : آفرین...زودتر از اینا باید اینکارو میکردی...خب چی گفت؟...قبول کرد خانواده شو بفرسته خواستگاریت؟... 

کمی من و من میکنه و بعد ساکت میشه... 

در حالیکه سعی میکنم صدام بالا نره میگم : ببین...داره جوانیت تموم میشه...تا کی میخوای صبر کنی؟...بذار حدس بزنم چی گفته دیگه...نمیتونسته بگه "باید بیشتر با هم آشنا بشیم!" چون بعد از شش سال هیچ احمقی این حرفو باور نمیکنه...احتمالا گفته "من لیاقت تو رو ندارم!"...شایدم گفته "میدونم که با ازدواج عشقمون میمیره و من طاقت دیدن اون روز رو ندارم!"...یا گفته "من خیلی نقشه ها دارم! تو که تا اینجا خانمی کردی و وایسادی کمی دیگه هم بهم فرصت بده!"...شایدم گفته... 

یهو بغضش میترکه...سرشو میاره بالا و بی مقدمه میگه : نه...اینارو نگفت...گفت "خوبی...دوستت دارم...ولی نه اونقدی که بخوام باهات زندگی کنم"... 

میگم : خب حالا میخوای چیکار کنی؟... 

اشکاشو پاک میکنه و با صدای گرفته میگه : میخوام خوبتر بشم...اونقدر که دلش بخواد باهام زندگی کنه...

-

دیالوگ ۲ + تبریک به احسان جوانمرد

"تبریک به احسان جوانمرد" نوشت! : شاید تا چند سال پیش خیلیا تو دلشون میگفتن احسان دیوانه اس که داره وقتشو تلف میکنه و سالهاست زندگیشو گذاشته سر فیلمنامه نویسی در حالیکه حتی یکی از فیلمنامه هاش هم فروش نرفته...شاید تا چند سال پیش خیلیا تو دلشون میگفتن احسان هم دیر یا زود کم میاره و بیخیال میشه...اما احسان نوشت...نوشت و نوشت...تا اینکه...دیروز ساعت چهار شبکه یک فیلم "نفر هفتم" رو نشون داد...و اسمی که در تیتراژ جلوی "فیلمنامه نویس" اومد اسم "احسان جوانمرد" بود...آره...فیلمنامه "نفر هفتم" رو احسان نوشته (صاحب وبلاگهای "1379" و "کارگاه فیلمنامه نویسی 1379" که البته چندوقتیه بخاطر مشغله های کاری و جدیتر شدن فیلمنامه نویسیش دیر به دیر آپدیت میشه)...کارگردانش هم داریوش ربیعیه که انصافا کارگردانی قابل قبولی داشته...نقش اولش هم میکائیل شهرستانیه که الحق عالی بازی کرده...در کل فیلم خوبی بود...البته ضعفهایی هم داشت ولی هدف من در این چند خط نقد فیلم "نفر هفتم" نیست...فقط میخوام بگم که خوشحالم...خوشحالم که یکی از دوستامون که از صفر شروع کرده و هیچ پشتوانه ای نداشته تونسته با پشتکار و عشقی که به نوشتن داشته بالاخره بعد از سالها موفق بشه و تلاشش به ثمر بشینه...خوشحالم که در این شرایط هزارفامیل حاکم بر سینما و تلویزیون احسان تونسته فقط با تکیه بر هنرش و قدرت قلمش وارد دنیای حرفه ای بشه...خوشحالم که از این طریق درامدی داشته و دیگه مثل قبل فقط یه کارمند گمنام در فلان بخش شهرداری نیست و حالا دیگه رسما یه فیلمنامه نویسه که کاراش خریده و ساخته میشه...امیدوارم روزی برسه که اسم احسان جوانمرد رو سر در سینماها و موقع معرفی اسامی برگزیدگان جشنواره ها بشنویم تا اونوقت هم مثل حالا بیام و با افتخار بنویسم "اینی که میبینید دوست ماست...احسان جوانمرد...از بچه های بلاگستانه"... 

*** 

-

دیالوگهای من و دوست الاغم! - دیالوگ 2

میگه : دیروز رفتیم پارک ساعی...رفتم چایی بگیرم وقتی برگشتم دیدم داره اون دفتری که قبلا برات تعریف کردمو ورق میزنه... 

میگم : خب تو بهش نگفتی که نباید بی اجازه به کیفت دست میزد؟ 

میگه : نه...دیگه عادت کردم...با خنده گفت "این دیگه چیه روانی!؟"...گفتم "وقتایی که با تو میریم بیرونو تو این مینویسم...لحظه به لحظه...میخوام همش یادم بمونه...مثلا امروز مینویسم که وقتی چایی گرفتم و برگشتم در حالی که با دست چپت موهاتو از جلو چشمت کنار میزدی با پای راستت با یه سنگ روی زمین بازی میکردی...مینویسم که لاک ناخنت امروز مشکی بود...مینویسم که از چکمه بدم میاد ولی امروز چون تو پوشیدی خوشم میاد...اینجوریه که یه ساعتش میشه چند صفحه...خیلی وقتا تو شرکت...تو خونه...دوباره میخونمشون"... 

میگم : اون چی گفت؟

کمی سکوت میکنه و میگه : هیچی...همینجوری که داشت ورق میزد چشماشو ریز کرد و گفت "چاییش یه مزه ای نمیده!؟"... 

-

معرفی! + دیالوگ ۱

توضیحات "دیالوگهای من و دوست الاغم" نوشت! : اینی که مشاهده میفرمایید یکی از اون بخشهای ثابت کوتاه و چند خطیه که پست قبل خدمتتون عرض کرده بودم! فعلا جهت تست یه مدت مینویسم اگه خوب شد که ادامه اش میدم اگرم نه که میره به نیمکت ذخیره ایده هایی که توی ذهنم دارم تا بعدا که آماده تر شد با یه شکل جدید برگرده!...اینا میتونه هم یه گفتگوی واقعی باشه که خودم شاهدش بودم (یا حتی یکی از طرفین گفتگو بودم!) هم میتونه از بیخ خیالی باشه!...هم میتونه قسمتی از یه گفتگوی طولانی بین دو تا دوست باشه که بصورت تصادفی این قسمتش ضبط شده و هم میتونه تمام یه مکالمه باشه...مکان و زمانش هم هرجا و هر زمانی میتونه باشه...اما...تمام اینا یه نقطه مشترک بزرگ با هم دارن و اون اینه که "همیشه پای یک الاغ در میان است!"...توضیح بیشتری نمیدم...دلم میخواد خودتون در خلال دیالوگها با این دوست الاغم آشنا بشید! پس این شما و اینم اینا! :  

 -

*****

  -

معرفی! 

با عصبانیت میگه : فکر کرده نمیفهمم چند وقته رفتارش عوض شده! فکر کرده نمیفهمم با یکی دیگه ریختن رو هم!...فکر کرده خرم!... 

میگم : خب تو که میدونی چرا ولش نمیکنی!؟...  

سر تکون میده و آروم میگه : خرم دیگه!... 

 - 

*** 

  -

دیالوگ 1 

میگه : بهش گفتم دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...داد زدم...و بلند گفتم دوستت دارم... 

میگم : خب!؟ اون چی گفت؟...

با خجالت سرشو میندازه پایین و میگه : هیچی! آروم بازومو فشار داد و گفت "خب باشه! فعلا خفه شو و پیتزاتو بخور عزیزم! همه دارن نگامون میکنن!"... 

 -