ما میرسیم بهار جان، تمام میشود دی ها...

 .

با بهار
ما - نَحنُ -We  ، سخت جانانِ نبردِ این Day ها/ما میرسیم بهار جان، تمام میشود دی ها
بیرون بکش به آفتاب، قلبِ ما از این بهمن/اسفند به جام بریز، پیک اول، سلامتیِ ما گی ها
قدّ یک تاریخ، سکوت،سایه،ستم/وقت سلام و سرود است توی هفت سینِ سوزِ این نی ها
به اِبنِ سعدها بگو با فریبِ وعده خوش باشند/مقدّر است نامِ شاه عبدالعظیم بر حکومتِ ری ها
---
با تو
مرا ببین! ببین که هزاران برادرت شبیه منست/پرس کِی چشم بسته ای تا نگویمت کِی ها
نکُش مرا به حکمِ "چون پدرانمان چنین گفتند!"/ابراهیم باش، تبر ببار بر تنِ سیاهِ این پی ها
تا کِی اسب شدن در رکابِ جهلِ ناپدران؟/هی روی پیکرمان تندتر نتاز با صدای هی هی ها
این خون ماست، تِی نکش روی ردِ بودنمان/ما سرخ-فواره ایم، روی سنگفرش سپیدیِ تِی ها
---
با فردا
گواهِ راست بودنمان همین که ما مستیم/مستی و راستی عهدست در قبیله ی می ها
ما را هزار بچه امید توی زِهدان است/نُه ها هزار ماهست که همدمیم ما و این قِی ها
به قابله ها بگو روزِ عدل نزدیک است/فردا دوباره زرتشت می رویَد از کرانه ی جِی ها 

.

*** 

.

یادآوری نوشت: پستی که خواندید دومین نوشته از مجموعه ی "باران بر شانه های پرچم رنگین کمان" است. ضمن تشکر از همه ی دوستانی که در پست قبل رویم را زمین نینداختند، خطاب به آن معدود دوستانی که مقدمه ی پست قبل را نخوانده بودند دوباره خواهشم را تکرار میکنم: اگر به هر دلیل هنوز این پدیده را بعنوان یک پدیده ی خدادادی و مادرزادی در انسانهایی که انتخاب آن دست خودشان نبوده است به رسمیت نمیشناسید و به انحراف اکتسابی یا بیماری جنسی-روانی بودن آن معتقدید، یا به هر دلیلِ دیگر، این نوشته ها را نمیپسندید لطفا برای این پستها پیام نگذارید...

.

.

رنگین کمانِ کبود

.

سلام نوشتِ طولانی ام به دوستان قدیمی را گذاشته ام برای آخر پست...
.

*** 

.
تقدیم نوشت: به تو دوست رنگین کمانی ام که برادرانه کنارم بودی. کاش میشد نامت را بنویسم و روی اسمت لینک آدرس خانه ات را بگذارم که باقی دوستان هم لذت بازآشنایی با تو نازنین را مزه کنند. هرچند حالا که فکر میکنم این نام هم روی تو خوش مینشیند... "تو دوست رنگین کمانی ام"... "تو" که زیبایی... "دوست" هم که زیباست... "رنگین کمان" هم که زیباست... فقط میماند این نوشته ی ناقابل که اندازه ی شما سه تا زیبا نیست... که آنرا هم حتما به زیبایی روح بزرگت خواهی بخشید... 

.

***
.

رنگین کمانِ کبود

.

سخت مثل نقشِ لبخند را روی لب پروتز/سخت مثل نقشبازیِ لذت برای یک زنِ لِز
سخت مثل بستن چشمها به روی شوهر و بعد/تصویر کردنِ بوسه از لبی با رژ لب قرمز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

و شبی خسته شد از طعنه های خاله خانباجی/ "خدا به دور! خواهر شنیده ای که پسر حاجی....!؟"
و صبح، جنازه ی پسری توی جوی آب پیدا شد/به دست پیرمرد محترمی با لباس نارنجی 

---------------------------------------------------------------------------------------------

ساده مثلِ "او ننگِ ماست" گفتنی خونسرد/ تنها گذاشتن پسری شانزده ساله با اینهمه درد
شب، ترمینالِ غرب، غریب نوازیِ تهران/ آغاز فاحشگی، پسری لهجه دار با کوله پشتیِ زرد

---------------------------------------------------------------------------------------------

مادر، شب و پاشویه، باز هم تب و لرز/هذیان:مامان، با پول کلیه ام میشود گذشت از مرز؟
دوباره خوابِ سیلی، کنار حوضِ پارک دانشجو/ دوباره یاد خنده ی نامردها توی یک ونِ
سبز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

دوباره نشسته بود به نوشتنِ عاشقانه های قلابی:/ "خانم، تو ماه شده بودی میان دشتِ روسریِ عنّابی"
مینوشت و توی گوشش اصل شعر میرقصید:/ "آقا، تو ماه شده بودی میانِ آسمانِ پیراهنِ سپید
آبی"

---------------------------------------------------------------------------------------------

پسر، شبانه کرد قبرِ خاطره ها را دوباره نبش/ رسید به لحظه ی دردناکِ کندنِ یالِ سپید، از تنِ رخش
به "جان بابا درش بیار" گفتنِ پدر با بغض/ به لحظه ی شکستن عهدی مشترک، گوشواره ای به رنگ
بنفش 

.

*** 

.
معرفی نوشت بخش ثابت تازه ای به نام "باران بر شانه های پرچم رنگین کمان": در این مجموعه نوشته ها که به امید خدا از این به بعد بخشی از ابرچندضلعی را تشکیل خواهند داد قصد روشنگری و اثبات حقانیت این اقلیت بزرگ جنسی را ندارم. میدانم انرژی گذاشتن برای مقابله با هوموفوبیا از طریق بحث با مخالفان در طولانی مدت مفیدتر است ولی به دو دلیل تصمیم گرفته ام فعالیتم در این زمینه معطوف به شعر و داستان و دلنوشته باشد. اول دلیل اینکه حقیقتا خسته ام و تمرکز روحی و فکری لازم برای بحث کردن را ندارم. دوم هم اینکه حس میکنم در میان فعالیتهای اندکی که در وب فارسی برای دفاع از این اقلیت صورت گرفته این بخش مغفول مانده و ادبیات آن بسیار ناشناخته و مهجور مانده است... در نهایت یک خواهش دوستانه از مخاطبینی که به هر دلیل هنوز این پدیده را بعنوان یک پدیده ی خدادادی و مادرزادی در انسانهایی که انتخاب آن دست خودشان نبوده است به رسمیت نمیشناسند و به انحراف اکتسابی یا بیماری روانی بودن آن معتقدند: لطفا  اگر این نوشته ها را نمیپسندید برای این پستها پیام نگذارید... میخواهم اینجا آرامخانه ی دوستانی باشد که از این به بعد به اینجا خواهند آمد. میخواهم دوستان تازه ام حداقل در اینجا مورد بی احترامی قرار نگیرند و لحظه های آرامی را در اینجا بگذرانند... به یاد ندارم در تمام این سالهایی که وبلاگ مینویسم چیزی از مخاطبینم خواسته باشم، امیدوارم رویم را زمین نیندازید... 

.
*** 

.
سلام نوشته ای برای دوستان قدیم: زمستان پارسال، درست بعد از فرستادن آخرین پست و دوباره خواندنش حس کردم دچار همان چیزی شده ام که همیشه از آن فراری بودم. حس کردم حرفی برای گفتن ندارم و دچار تکرار شده ام و از اینجا به بعد ادامه دادنش کم فروشی به خودم و کسانیست که اینجا را میخوانند. دوست نداشتم این تمام شدن را ندید بگیرم و جنازه ام را آپدیت کنم. مانده بودم چکار کنم. یک پست خداحافظی؟ دیدم خب همانقدر که دلِ اینجوری ادامه دادن ندارم دل خداحافظی کردن هم ندارم. از اینکه باشم و نباشم هم بیزار بودم. همیشه نبودن را به کجدار مریز بودن ترجیح داده ام و میدهم. اعتراف میکنم که جرات اعتراف به این خالی بودن را هم نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم تا وقتی دوباره حرفی داشته باشم نبودن را انتخاب کنم. با تمام سخت بودنش و اینکه میدانستم خلاف رسم رفاقت است تصمیم گرفتم پیامها را نخوانم که دلم نلرزد که برگردم. برای همین از زمستان پارسال تا چندروز پیش فقط دوبار کامنتها را چک کردم و در همین دو بار هم انقدر دیدن لطف دوستان شرمنده ام کرد که دیدم حتی همین حد از ارتباط با اینجا هم حالم را بدتر میکند. حال مرد مسافرکش بی ماشینی را داشتم که نه غرورش اجازه میدهد به خانواده اش بگوید از پس پاس کردن چکهای ماشین قسطیش برنیامده، نه رویش میشود در چشم خانواده اش نگاه کند که امشب هم دستش خالیست. برای همین تصمیم گرفتم یک روز صبح که از خانه بیرون زدم دیگر به خانه برنگردم...
و چقدر عجیب است که درست وقتی که فکر میکنی دیگر زندگی چیز تازه ای برای رو کردن برایت ندارد چیزهای تازه ای پیدا میشود. مثل پیرمردی که فکر میکرده زندگیهایش را، عاشقیهایش را، خنده هایش را، گریه هایش را، کرده و دیگر چیز تازه ای نیست که تجربه کند درست وقتی که میخواستم روزشمار خاموشی را روشن کنم و باقی عمرم را در آسایشگاه یک نفره ام بگذرانم، یک روز صبح که چشم باز کردم دیدم وسط یک جزیره افتاده ام و از جایی که فکرش را هم نمیکردم فرصت تجربه ی سبکی از زندگی نصیبم شده که مدتها بود دلم میخواست تجربه اش کنم. باید نوعی از زندگی را تجربه میکردم که علی رغم هیجان انگیز بودنش آمادگی مواجهه با آنرا نداشتم. و اینجوری شد که سال نود و دو که فکر میکردم بی اتفاق ترین سال زندگیم باشد تبدیل به عجیبترین و پراتفاق ترین سال زندگیم شد. شرح اینکه این چندماه کجا بودم و چه چیزها دیدم و چه کارها کردم یک کتاب است. شرح اینکه چی یاد گرفتم و چی از یادم رفت. شرح اینکه چه شد من که همیشه از بودن در جمع و آشنا شدن با آدمهای جدید گریزان بودم به اندازه ی تمام عمرم در جمع بودم و با آدمهای جدید آشنا شدم و به اندازه ی تمام عمرم مهمانی رفتم و با آوازخوانیهای دسته جمعی همراه شدم و گفتم و خندیدم  و گریه کردم... شرح اینکه به اندازه ی تمام عمرم چیزهای تازه یاد گرفتم و بزرگ شدم... حالا که به این ماههایی که گذشته نگاه میکنم از اینهمه سخت جانی خودم برای مواجهه با شرایط جدید تعجب-خنده ام میگیرد و باورم نمیشود همه ی اینها من بوده ام... هرچند این ماههایی که گذشت در کنار تمام چیزهایی که برایم آورد چیزهایی را هم از من گرفت که علی رغم خیالی بودنشان دوستشان داشتم... و خب این یعنی سرخوردگیهایی هم داشت. تلخی هایی هم داشت. خستگیهایی هم داشت. خستگیهایی که باعث شده حس کنم بشدت به یک دوره ی تنهایی نیاز دارم... ولی با تمام اینها کفه ی ترازوی این تجربه روی خوش سنگینتری داشت که بزرگترین نمودش این بود که حالا حس میکنم - هرچند دیر و گاها به تلخی -  بالاخره قسمت بزرگی از حقایق زندگی را آنجوری که واقعا هست دیده ام...
 

خلاصه اش اینکه...فکر میکنم دوباره حرفهایی برای گفتن دارم که تازه هستند و حداقل از نظر خودم ارزش گفتن دارند... چند روزی بود دل دل میکردم چطور شروع کنم که خورد به دعوت بابک عزیز و باز شدن یخ نوشتنم با مملی نوشت "گل کوچک زیر سقف محرم" در هفته ی پرخاطره ی مهمانی... نهایتا اینکه از تمام این حرفها گذشته، از تک تک دوستانی که پیامهایشان در این ماهها بی پاسخ ماند عذرخواهی میکنم و امیدوارم به حرمت لحظه های خوبی که زمانی با هم داشتیم این برادر کوچکشان رو ببخشند و افتخار رفاقتشان را دوباره نصیبم کنند... 

.

.