در ادامه ی پست قبل

.

یکی از دوستان در کامنتهای پست قبل پرسیده بود: اگر قهرمان یک اتفاق نصفه نیمه باشیم چی؟

فکر میکنم بهتر است جواب این کامنت را اینجا بدهم، چون حالا و در این لحظه از اینکه آن نوشته طوری درامده که حس تسلیم شدن و بی چاره بودن میدهد احساس شرمندگی میکنم... خلاصه که... دوست عزیزم... اگر قهرمانِ یک اتفاق نصفه نیمه هستیم باید بنشینیم و قبل از آنکه به لحظه ی صفر برسیم چاره ای بیندیشیم. چون برخلاف سوپرماریوی نسخه ی ناقص که راهی برای نجات نداشت، ما تا خودِ لحظه ی صفر وقت داریم که مسیرِ قهرمانِ یک نسخه ی کامل از بازی بودن را پیدا کنیم. این تنها فرق ما با سوپرماریوهاست. ما تا خود لحظه ی صفر وقت داریم که قهرمان شویم. آن وقت شاید حتی آن لحظه ی صفر هم به پاس این سخت جانیمان تبدیل شود به یک ثانیه شمارِ نو که عددهایش تازه از صفر شروع میشود...

.

"گزارش اقلیت" یا "مرثیه ای برای یک سوپر ماریو"

.

 

.

اسمش سوپرماریو بود. ما قارچ خور صدایش میکردیم. بدون شک محبوبترین شخصیت بازیهای میکرو بود. یک شخصیت بامزه که سبیل داشت و کلاه و لباس قرمز. مرد کوچک وفاداری که فقط کمی از یک لاکپشت بزرگتر بود ولی کلی مرحله را رد میکرد تا آخرش شاهزاده خانم را که لباس عروس داشت از دست غولی که از دهانش آتش در میآمد و آخر مرحله روی پل ایستاده بود نجات بدهد. بجز آن نسخه ی اصلی و سالم بازی، در بعضی دستگاهها که حافظه ی داخلی داشتند یک نسخه ی ناقص هم از این بازی وجود داشت. این نسخه ی ناقص اینجوری بود که سوپرماریو آخرِ مرحله وقتی از روی بلندی میپرید و پرچم را میگرفت مرحله تمام نمیشد. باید در قلعه باز میشد و سوپرماریو فاتحانه قدم به قلعه میگذاشت. ولی هر چقدر می ایستادی در قلعه باز نمیشد. سوپر ماریو مثل همیشه به جلو خیره میشد. میدانستی بعد از این دیگر خبری نیست ولی مگر میشد وقتی  سوپرماریو اینجور امیدوارانه به جلو خیره شده بود دلش را بشکنی... 

به راهت ادامه میدادی. جلوتر میرفتی. قلعه را در گوشه ی چپ تصویر جا میگذاشتی و وارد دنیایی میشدی که نبود. دیگر هیچ چیز نبود. نه آجری بود که با سر خردش کنی و از داخلش قارچ بیرون بیاید که بخوری و بزرگ شوی. نه علامت سوالی بود که داخلش سکه ای باشد. نه لوله ی سبز سحرآمیزی که بروی داخلش و چند صد متر جلوتر بیرون بیایی. حتی دشمن هم نبود (دشمن که نه. منظورم همان موجوداتی است که آرام آرام روی زمین راه میرفتند و آنها را کلاغ صدا میکردیم، یا آن لاک پشتهایی که فقط راه میرفتند و میتوانستی از روی سرشان بپری که راهشان را ادامه بدهند. الان که فکر میکنم طفلکها آنقدرها هم موجودات بدی نبودند. در بدترین حالت هم وقتی میپریدی رویشان سرشان را داخل لاکشان میکردند) هیچ چیز نبود. کم کم وهم برت میداشت. سوپرماریو راه برگشت نداشت. سمت چپ صفحه بسته بود. بی وقفه دستت را روی جهت راست دسته ی میکرو فشار میدادی و چشم به گوشه ی صفحه میدوختی شاید چیز تازه ای بیاید. ولی هیچ چیز نبود. حس گم شدن داشتی. همه چیز تکراری و شبیه هم بود. آسمان، ابرهای یک شکلی بود که از بالای سرت رد میشد. و زمین، بوته های یک شکل کنار راهت بود و تپه های یک شکل سبز رنگ که رویشان لکه های سیاه داشت. در میان آن دنیای صفر و یکِ ابتدایی دلت یک موجود زنده میخواست. یک موجود چند پیکسلی کوچک. یک چیزی که مجبورت کند دکمه را فشار دهی و از رویش بپری. یک چیزی که بگوید داری به شاهزاده خانم نزدیک میشوی. ولی هیچ چیز نبود. در آخرین ثانیه ها دلت تنگ میشد. برای همه چیز. حتی غول آخر بازی... بعد هم ثانیه شمارِ معکوس بالای صفحه به صفر میرسید... و تمام. 

اگر منتظرید این نوشته یک پایان بندی شاهکار داشته باشد سخت در اشتباهید. برای چنین گمگشتگی سهمگینی هیچ پایان بندی شاهکاری نمیشود نوشت. ولی شاید بشود اینجوری تمامش کرد: اگر قهرمان یک نسخه ی سالم از بازی هستید قدر بدانید. قدر شاهزاده خانمهایتان را. قدر بزرگ شدنتان با قارچها را. حتی قدر کلاغها و لاک پشتها را... قدر بدانید... این را که قهرمان یک اتفاق نصفه نیمه نیستید... 

.

من و این همبستران تکفیری

.

دلم برایشان نمیلرزد 

بعد از تو تمام آغوشهای دنیا جهاد نکاحند 

.

×

.

برای نوشته ی تازه ام دنبال عکس "کودک" میگردم 

عکسهای غزه می آید 

از "آدم بزرگ" بودن شرمنده میشوم 

و صفحه را میبندم 

.

رقص جامهای خیالی بر بلندای دستهای کوچک خالی...

.

تقدیم نوشت: به دخترعمو رویا و بینهایت آبی قلبش... که به فرمولهای ساده معتقد است... مثل اینکه که اگر به کسی میگویی "برایت دعا میکنم" واقعا برایش دعا کنی... آن چیز را از ته دل برایش بخواهی... جوری که انگار داری اصلی ترین خواسته ات را برای خودت دعا میکنی... فقط آنوقت است که میتوانی بگویی برای کسی دعا کرده ای.... فقط آنوقت است که معجزه اتفاق میفتد... التماس دعا...

.

***

. 

گوشه ی دفتر مشق یک مملی - رقص جامهای خیالی بر بلندای دستهای کوچک خالی...

اینروزها جام جهانی است و من این اولین جام جهانی است که یادم می آید چون در جام جهانی قبلی سه سالم بود و احتمالا مثل آبجی نازی ام که الان کوچولو است من هم زود میخوابیده ام و اصلا نمیدانسته ام جام جهانی چی است. بچه های کوچه مان هر کدام طرفدار یک تیم میباشند. من اول اولش طرفدار ایران بودم ولی بعد که ایران حذف شد رفتم و طرفدار الجزایر شدم چون اسمش آدم را یاد جزیره می اندازد که یک جای خوبی است. البته من خودم تا به اینجای عمرم به جزیره نرفته ام ولی مهرداد که پسر رئیس بابایم میباشد تعریف میکرد که جزیره یک جایی است که با هواپیما میروند و در آن هتل و دلفین دارد که یک جور ماهی بزرگ است که خیلی بامزه است و من فیلمش را در شبکه ی چهار دیده ام که با یک پیرمردی که قایق داشت دوست شده بود و هر روز می آمد به او سر میزد. تازه الجزایر در آفریقا میباشد و خانم رضائی که معلم کلاس یک ممیز الف (که کلاس ما است) میباشد میگوید آفریقا یک جای خیلی فقیری است و آدمهایش هیچوقت غذا ندارند و ما باید خدا را بخاطر نعمتهایی که به ما داده است شکر بنماییم. به نظر من اگر الجزایر قهرمان میشد خیلی بهتر بود چون اینجوری مامان الجزایر میتوانست جام که همه اش از طلا میباشد و خیلی هم برق میزند را ببرد بدهد به حاج آقا مروّتی که در چهارراه طلافروشی دارد و با پولش کلی غذا بخرد. حاج آقا مروّتی یک آدم خوبی است که وقتی بابای آدم از داربست می افتد پایین و دیگر نمیتواند کار بکند گوشواره ی مامان ها را میگیرد و مامان ها هم تا خوب شدن باباها ناهار سیب زمینی و شام تخم مرغ درست میکنند و خدا کریم است و همه چیز آخرش یک روز درست میشود. البته باباها از اینکار خوششان نمی آید و هر وقت مامانها اینکار را میکنند عصایشان را میزنند زیر بغلشان و تشکشان را برمیدارند میبرند می اندازند روی موزاییکهای لوزی حیاط و زیر درخت گلابی دراز میکشند و ملحفه را میکشند سرشان و هی زیر ملافه تند تند نفس میکشند. ولی بعدش که چند ساعت گذشت مامان ها میروند مینشینند کنارشان و با آنها حرف میزنند و آنها باز می آیند توی خانه میخوابند و به آدم و خواهر کوچولویش میگویند بیایند روی گچ پایشان نقاشی بکشند.

بعدش که الجزایر حذف شد من رفتم و طرفدار کلمبیا شدم. کلمبیا یک جایی است که آفریقا نیست ولی عوضش آدمهای آن خیلی گرفتار مواد مخدر هستند که چیز بدی است و بلای خانمان سوز میباشد. اگر کلمبیا قهرمان میشد هم خیلی خوب میشد چون آنوقت مامان کلمبیا هم میتوانست بجای اینکه النگویش را که یادگار مادرش است بفروشد و بچه اش را ببرد کمپ، جام را ببرد پیش حاج آقا مروّتی و کلی پول بگیرد و همه ی کلمبیا را ببرد در کمپی که آنطرف پارک جنگلی است و من خودم آن را دیده ام. اینجوری همه ی بچه های مامان کلمبیا هم خوب میشوند و بعد که برگشتند دست مامانشان را میبوسند و به ارواح خاک عزیز که مادربزرگشان میباشد قسم میخورند که با اولین حقوقشان برای مامان کلمبیا یک النگو خیلی بهترش را میخرند. البته خدا کند بچه های مامان کلمبیا مثل داداش اکبر نباشند و بعدش که در تراشکاری آقا سیف الله کار پیدا کردند یادشان نرود و نروند پولهایشان را بجای النگو بدهند موتور پرشی بخرند.

بعدش که کلمبیا هم حذف شد من به یکی از بزرگترین مشکلات زندگی ام که تا الان است برخوردم که این میباشد که طرفدار کدام تیم بشوم. وقتی در کوچه این را به بچه ها گفتم داداش کوچک علیرضا که خیلی کوچک است و هنوز به مدرسه نمیرود و بیسواد است یک چیزی گفت که خیلی حرف بیخودی بود. البته باید قبلش این را تعریف کنم که داداش کوچک علیرضا از اول جام جهانی طرفدار ایران است و ما با علیرضا رفتیم با پول عیدی هایش برایش از منیریه یک پیراهن تیم ملی ایران خریدیم. البته چون علیرضااینا خیلی فامیل ندارند (و تازه عمه بابایش که هرسال خیلی عیدی به او میداد امسال فوت شده بود) پول عیدی های داداش کوچک علیرضا کم بود و نشد از آن پیراهنها که عکس یوزپلنگ رویش داشت بخریم و همین یک دانه بدون یوزپلنگش را هم که خریدیم دوهزار تومنش را من دادم که قرار شد علیرضا بعدا به من پس بدهد. البته علیرضا فکرش خیلی خوب است و با ماژیک روی پیراهن یک یوزپلنگ کشید که وقتی تمام شد از من پرسید خیلی خوب شده است؟ که من گفتم خوب شده است ولی شبیه گربه شده است. بعد علیرضا ناراحت شد و یک چک به من زد و گفت حالا که اینجوری شد آن دوهزار تومان من را هم دیگر نمیدهد و بعدش آن روز با هم دعوا کردیم. البته شب مامانش آمد جلوی در خانه مان و دو هزار تومان من را داد و ما با هم آشتی کردیم.

خلاصه آنروز که من آن مشکل بزرگ زندگی ام که تا حالا آن را داشتم که طرفدار کدام تیم بشوم را به بچه ها گفتم اول مسلم گفت که خیلی خوب است که من مشورت میکنم و مشورت نصف دین است. بعد علیرضا مسلم را هل داد توی جوب و گفت بیخودی از خودش میگوید و چون بابایش در مسجد جلوی همه نماز میخواند نمیشود الکی هرچیزی را بگوید نصف دین است. بعد که آنها را سوا کردیم داداش کوچک علیرضا به من گفت بیایم مثل خودش طرفدار ایران بشوم. من برای او توضیح دادم که ایران خیلی وقت است که حذف شده است که او خیلی ناراحت شد و گریه کرد و رفت خانه شان. بعد علیرضا از دست من عصبانی شد و گفت نباید میگفتم که ایران حذف شده است چون بابای علیرضا با صاحبخانه شان دعوایش شده و آنها دیگر نمیگذارند که علیرضا و داداش کوچکش بروند خانه شان جام جهانی نگاه کنند و داداش کوچک علیرضا هرشب قبل از خواب به بابایش میگوید برایش بازی ایران را گزارش بکند و بابایش الکی گوشش را میچسباند به رادیویشان که خراب است و بازی ایران را برای داداش کوچک علیرضا گزارش میکند و هی میگوید که نکونام که داداش کوچک علیرضا او را خیلی دوست دارد ده تا گل زده است و ایران قهرمان شده است. بعد هم علیرضا گفت من از لاک پشتی که داداش کوچک علیرضا دارد هم کمتر میفهمم و تازه زور بابای او از زور بابای من بیشتر است و بابای من دست پاچلفتی است و هی از روی داربست می افتد پایین. من هم گفتم بابای من هی از روی داربست نمی افتد پایین و فقط تا حالا دوبار افتاده است پایین و بابای خودش است که اصلا زور ندارد و هی غش میکند و هرجا میرود اخراجش میکنند و بعد با هم دعوا کردیم و رفت خانه شان.

شب که خوابیده بودم خواب دیدم در کوچه مان داریم فینال جام جهانی بازی میکنیم و ایران و الجزایر و کلمبیا همه دارند توی زمین بازی میکنند. بابای من هم بالای داربست نشسته است و همه ی اوتها را میاندازد که من و علیرضا گل بزنیم. داداش کوچک علیرضا هم یک پیراهن با عکس واقعی یوزپلنگ پوشیده است و هی گل میزند و بعد از گلها خوشحالی میکند و میرود بابایش را که روی نیمکت مربی ها نشسته و گوشش را چسبانده است به رادیو ماچ میکند. آخرش هم حاج آقا مروّتی النگو و گوشواره ی همه مامانهای کوچه را پس میدهد و همینجوری بدون اینکه طلاهای مامان ها که یادگاری مادرشان است را از ایشان بگیرد هی به همه پول میدهد. بعد هم یک نفر جام را میدهد به علیرضا و علیرضا هم میرود از آن آقایی که کنار زمین با برانکارد وایساده است یک اسپری میگیرد و می آورد میزند به پای بابایش و بابای علیرضا هم خوب میشود و دیگر اصلا غش نمیکند. بعد هم الجزایر و کلمبیا و ایران و همه ی ما سوار مینی بوس بابای مرتضی که نکونام راننده اش است میشویم و تا خود منیریه بوق میزنیم و من و علیرضا سرمان را از پنجره میکنیم بیرون و خوشحال میشویم. با تشکر. گوشه ی دفتر مشق یک مملی. پایان گوشه ی صفحه ی بیست و یکم. 

.

ما میرسیم بهار جان، تمام میشود دی ها...

 .

با بهار
ما - نَحنُ -We  ، سخت جانانِ نبردِ این Day ها/ما میرسیم بهار جان، تمام میشود دی ها
بیرون بکش به آفتاب، قلبِ ما از این بهمن/اسفند به جام بریز، پیک اول، سلامتیِ ما گی ها
قدّ یک تاریخ، سکوت،سایه،ستم/وقت سلام و سرود است توی هفت سینِ سوزِ این نی ها
به اِبنِ سعدها بگو با فریبِ وعده خوش باشند/مقدّر است نامِ شاه عبدالعظیم بر حکومتِ ری ها
---
با تو
مرا ببین! ببین که هزاران برادرت شبیه منست/پرس کِی چشم بسته ای تا نگویمت کِی ها
نکُش مرا به حکمِ "چون پدرانمان چنین گفتند!"/ابراهیم باش، تبر ببار بر تنِ سیاهِ این پی ها
تا کِی اسب شدن در رکابِ جهلِ ناپدران؟/هی روی پیکرمان تندتر نتاز با صدای هی هی ها
این خون ماست، تِی نکش روی ردِ بودنمان/ما سرخ-فواره ایم، روی سنگفرش سپیدیِ تِی ها
---
با فردا
گواهِ راست بودنمان همین که ما مستیم/مستی و راستی عهدست در قبیله ی می ها
ما را هزار بچه امید توی زِهدان است/نُه ها هزار ماهست که همدمیم ما و این قِی ها
به قابله ها بگو روزِ عدل نزدیک است/فردا دوباره زرتشت می رویَد از کرانه ی جِی ها 

.

*** 

.

یادآوری نوشت: پستی که خواندید دومین نوشته از مجموعه ی "باران بر شانه های پرچم رنگین کمان" است. ضمن تشکر از همه ی دوستانی که در پست قبل رویم را زمین نینداختند، خطاب به آن معدود دوستانی که مقدمه ی پست قبل را نخوانده بودند دوباره خواهشم را تکرار میکنم: اگر به هر دلیل هنوز این پدیده را بعنوان یک پدیده ی خدادادی و مادرزادی در انسانهایی که انتخاب آن دست خودشان نبوده است به رسمیت نمیشناسید و به انحراف اکتسابی یا بیماری جنسی-روانی بودن آن معتقدید، یا به هر دلیلِ دیگر، این نوشته ها را نمیپسندید لطفا برای این پستها پیام نگذارید...

.

.

رنگین کمانِ کبود

.

سلام نوشتِ طولانی ام به دوستان قدیمی را گذاشته ام برای آخر پست...
.

*** 

.
تقدیم نوشت: به تو دوست رنگین کمانی ام که برادرانه کنارم بودی. کاش میشد نامت را بنویسم و روی اسمت لینک آدرس خانه ات را بگذارم که باقی دوستان هم لذت بازآشنایی با تو نازنین را مزه کنند. هرچند حالا که فکر میکنم این نام هم روی تو خوش مینشیند... "تو دوست رنگین کمانی ام"... "تو" که زیبایی... "دوست" هم که زیباست... "رنگین کمان" هم که زیباست... فقط میماند این نوشته ی ناقابل که اندازه ی شما سه تا زیبا نیست... که آنرا هم حتما به زیبایی روح بزرگت خواهی بخشید... 

.

***
.

رنگین کمانِ کبود

.

سخت مثل نقشِ لبخند را روی لب پروتز/سخت مثل نقشبازیِ لذت برای یک زنِ لِز
سخت مثل بستن چشمها به روی شوهر و بعد/تصویر کردنِ بوسه از لبی با رژ لب قرمز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

و شبی خسته شد از طعنه های خاله خانباجی/ "خدا به دور! خواهر شنیده ای که پسر حاجی....!؟"
و صبح، جنازه ی پسری توی جوی آب پیدا شد/به دست پیرمرد محترمی با لباس نارنجی 

---------------------------------------------------------------------------------------------

ساده مثلِ "او ننگِ ماست" گفتنی خونسرد/ تنها گذاشتن پسری شانزده ساله با اینهمه درد
شب، ترمینالِ غرب، غریب نوازیِ تهران/ آغاز فاحشگی، پسری لهجه دار با کوله پشتیِ زرد

---------------------------------------------------------------------------------------------

مادر، شب و پاشویه، باز هم تب و لرز/هذیان:مامان، با پول کلیه ام میشود گذشت از مرز؟
دوباره خوابِ سیلی، کنار حوضِ پارک دانشجو/ دوباره یاد خنده ی نامردها توی یک ونِ
سبز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

دوباره نشسته بود به نوشتنِ عاشقانه های قلابی:/ "خانم، تو ماه شده بودی میان دشتِ روسریِ عنّابی"
مینوشت و توی گوشش اصل شعر میرقصید:/ "آقا، تو ماه شده بودی میانِ آسمانِ پیراهنِ سپید
آبی"

---------------------------------------------------------------------------------------------

پسر، شبانه کرد قبرِ خاطره ها را دوباره نبش/ رسید به لحظه ی دردناکِ کندنِ یالِ سپید، از تنِ رخش
به "جان بابا درش بیار" گفتنِ پدر با بغض/ به لحظه ی شکستن عهدی مشترک، گوشواره ای به رنگ
بنفش 

.

*** 

.
معرفی نوشت بخش ثابت تازه ای به نام "باران بر شانه های پرچم رنگین کمان": در این مجموعه نوشته ها که به امید خدا از این به بعد بخشی از ابرچندضلعی را تشکیل خواهند داد قصد روشنگری و اثبات حقانیت این اقلیت بزرگ جنسی را ندارم. میدانم انرژی گذاشتن برای مقابله با هوموفوبیا از طریق بحث با مخالفان در طولانی مدت مفیدتر است ولی به دو دلیل تصمیم گرفته ام فعالیتم در این زمینه معطوف به شعر و داستان و دلنوشته باشد. اول دلیل اینکه حقیقتا خسته ام و تمرکز روحی و فکری لازم برای بحث کردن را ندارم. دوم هم اینکه حس میکنم در میان فعالیتهای اندکی که در وب فارسی برای دفاع از این اقلیت صورت گرفته این بخش مغفول مانده و ادبیات آن بسیار ناشناخته و مهجور مانده است... در نهایت یک خواهش دوستانه از مخاطبینی که به هر دلیل هنوز این پدیده را بعنوان یک پدیده ی خدادادی و مادرزادی در انسانهایی که انتخاب آن دست خودشان نبوده است به رسمیت نمیشناسند و به انحراف اکتسابی یا بیماری روانی بودن آن معتقدند: لطفا  اگر این نوشته ها را نمیپسندید برای این پستها پیام نگذارید... میخواهم اینجا آرامخانه ی دوستانی باشد که از این به بعد به اینجا خواهند آمد. میخواهم دوستان تازه ام حداقل در اینجا مورد بی احترامی قرار نگیرند و لحظه های آرامی را در اینجا بگذرانند... به یاد ندارم در تمام این سالهایی که وبلاگ مینویسم چیزی از مخاطبینم خواسته باشم، امیدوارم رویم را زمین نیندازید... 

.
*** 

.
سلام نوشته ای برای دوستان قدیم: زمستان پارسال، درست بعد از فرستادن آخرین پست و دوباره خواندنش حس کردم دچار همان چیزی شده ام که همیشه از آن فراری بودم. حس کردم حرفی برای گفتن ندارم و دچار تکرار شده ام و از اینجا به بعد ادامه دادنش کم فروشی به خودم و کسانیست که اینجا را میخوانند. دوست نداشتم این تمام شدن را ندید بگیرم و جنازه ام را آپدیت کنم. مانده بودم چکار کنم. یک پست خداحافظی؟ دیدم خب همانقدر که دلِ اینجوری ادامه دادن ندارم دل خداحافظی کردن هم ندارم. از اینکه باشم و نباشم هم بیزار بودم. همیشه نبودن را به کجدار مریز بودن ترجیح داده ام و میدهم. اعتراف میکنم که جرات اعتراف به این خالی بودن را هم نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم تا وقتی دوباره حرفی داشته باشم نبودن را انتخاب کنم. با تمام سخت بودنش و اینکه میدانستم خلاف رسم رفاقت است تصمیم گرفتم پیامها را نخوانم که دلم نلرزد که برگردم. برای همین از زمستان پارسال تا چندروز پیش فقط دوبار کامنتها را چک کردم و در همین دو بار هم انقدر دیدن لطف دوستان شرمنده ام کرد که دیدم حتی همین حد از ارتباط با اینجا هم حالم را بدتر میکند. حال مرد مسافرکش بی ماشینی را داشتم که نه غرورش اجازه میدهد به خانواده اش بگوید از پس پاس کردن چکهای ماشین قسطیش برنیامده، نه رویش میشود در چشم خانواده اش نگاه کند که امشب هم دستش خالیست. برای همین تصمیم گرفتم یک روز صبح که از خانه بیرون زدم دیگر به خانه برنگردم...
و چقدر عجیب است که درست وقتی که فکر میکنی دیگر زندگی چیز تازه ای برای رو کردن برایت ندارد چیزهای تازه ای پیدا میشود. مثل پیرمردی که فکر میکرده زندگیهایش را، عاشقیهایش را، خنده هایش را، گریه هایش را، کرده و دیگر چیز تازه ای نیست که تجربه کند درست وقتی که میخواستم روزشمار خاموشی را روشن کنم و باقی عمرم را در آسایشگاه یک نفره ام بگذرانم، یک روز صبح که چشم باز کردم دیدم وسط یک جزیره افتاده ام و از جایی که فکرش را هم نمیکردم فرصت تجربه ی سبکی از زندگی نصیبم شده که مدتها بود دلم میخواست تجربه اش کنم. باید نوعی از زندگی را تجربه میکردم که علی رغم هیجان انگیز بودنش آمادگی مواجهه با آنرا نداشتم. و اینجوری شد که سال نود و دو که فکر میکردم بی اتفاق ترین سال زندگیم باشد تبدیل به عجیبترین و پراتفاق ترین سال زندگیم شد. شرح اینکه این چندماه کجا بودم و چه چیزها دیدم و چه کارها کردم یک کتاب است. شرح اینکه چی یاد گرفتم و چی از یادم رفت. شرح اینکه چه شد من که همیشه از بودن در جمع و آشنا شدن با آدمهای جدید گریزان بودم به اندازه ی تمام عمرم در جمع بودم و با آدمهای جدید آشنا شدم و به اندازه ی تمام عمرم مهمانی رفتم و با آوازخوانیهای دسته جمعی همراه شدم و گفتم و خندیدم  و گریه کردم... شرح اینکه به اندازه ی تمام عمرم چیزهای تازه یاد گرفتم و بزرگ شدم... حالا که به این ماههایی که گذشته نگاه میکنم از اینهمه سخت جانی خودم برای مواجهه با شرایط جدید تعجب-خنده ام میگیرد و باورم نمیشود همه ی اینها من بوده ام... هرچند این ماههایی که گذشت در کنار تمام چیزهایی که برایم آورد چیزهایی را هم از من گرفت که علی رغم خیالی بودنشان دوستشان داشتم... و خب این یعنی سرخوردگیهایی هم داشت. تلخی هایی هم داشت. خستگیهایی هم داشت. خستگیهایی که باعث شده حس کنم بشدت به یک دوره ی تنهایی نیاز دارم... ولی با تمام اینها کفه ی ترازوی این تجربه روی خوش سنگینتری داشت که بزرگترین نمودش این بود که حالا حس میکنم - هرچند دیر و گاها به تلخی -  بالاخره قسمت بزرگی از حقایق زندگی را آنجوری که واقعا هست دیده ام...
 

خلاصه اش اینکه...فکر میکنم دوباره حرفهایی برای گفتن دارم که تازه هستند و حداقل از نظر خودم ارزش گفتن دارند... چند روزی بود دل دل میکردم چطور شروع کنم که خورد به دعوت بابک عزیز و باز شدن یخ نوشتنم با مملی نوشت "گل کوچک زیر سقف محرم" در هفته ی پرخاطره ی مهمانی... نهایتا اینکه از تمام این حرفها گذشته، از تک تک دوستانی که پیامهایشان در این ماهها بی پاسخ ماند عذرخواهی میکنم و امیدوارم به حرمت لحظه های خوبی که زمانی با هم داشتیم این برادر کوچکشان رو ببخشند و افتخار رفاقتشان را دوباره نصیبم کنند... 

.

.

دیگر عاشقانه ام نمی آید...

تقدیم نوشت: شبیه معجزه است...اینکه در عصر چیرگیِ فراموشی، نباشی و در یادی مانده باشی...که میانِ یک مهمانیِ شلوغ کسی حواسش باشد که وسط یک آهنگِ قدیمی بغضت گرفته و آرام از در بیرون رفته ای...که سرت پیش بچه-خط خطی هایت بالا باشد که "ببین خط خطی جان...ما هنوز در یادیم"... 

به جزیره ی عزیز...که یکی از آنهاست... 

*** 

دیگر عاشقانه ام نمی آید، برای از تو نوشتن بهانه ام نمی آید

سیل است میان ابرهای توی سرم، حرفهای دانه دانه ام نمی آید 

قرار بود هزار دلنوشته بنویسم، نشد...ببخش...دگر دلنوشته ی جانانه ام نمی آید 

سفره های یک نفره، نان و نمک-زخم های یک نفره...میان سفره ی خالی ریحانه ام نمی آید 

مثل سلام، آخر یک نماز گم شده ای، ای ناتمام، دگر پنجگانه ام نمی آید 

حالا که نیست نقشِ روی چون ماهت، جز سنگسارِ برگ به حوضِ خانه ام نمی آید 

چندیست شانه ام تَرَک خورده، بس که جز خواب های در مترو، سری به روی شانه ام نمی آید

در شِعبِ این روزهای زندگیم غرور می میرد، آی عهدنامه چرا موریانه ام نمی آید؟ 

---   

جنگ است توی دلم نازنین، جنگ است، اینبار نغمه ی فاتحانه ام نمی آید

سلطان قجر به پشت دروازه ی کرمان رسیده است، یک قهرمان از درِ سربازخانه ام نمی آید

قزاق ها به کوچه ی مجلس رسیده اند، فرمانِ آتشم از توپخانه ام نمی آید

پشت ردیف ساطورها گم شده ام، تیغ برکش که جز تو قصابی، به خالی سلاخ خانه ام نمی آید

شده ام مثل حال سینما فرخ...جز سایه ها دگر کسی به تماشاخانه ام نمی آید 

گیجم از پیک-لحظه های تهی، گیجم...گیجم و هشتاد ضربه تازیانه ام نمی آید

--- 

بر تخت بسته شده نعش تنهاییم، بدنم درد میکند، شاهدانه ام نمی آید

داش آکل توی قصه ها جان داد، دیگر به دست، امیدِ ناز کردن مرجانه ام نمی آید

عمرِ شعله به آخر رسیده است، هیزم تمام شد، دگر زبانه ام نمی آید

کاش از این زمستان جان بدر نبرم...یک سیب...سبزه...سین...یکی سه دندانه ام نمی آید

از میان زلزله ام دو دست بیرون است، بغلم کن، جان به سر شده ام، پایانِ این ترانه ام نمی آید

--- 

اینروزها در سرم صدای بغض میپیچد..."بابا، چرا دگر حرفهای کودکانه ام نمی آید؟"...

پسرک، مشق آخرت اینست...با مداد زیرِ عکسِ رویِ سنگ من بنویس... 

"بابا...دو نقطه...میلی به نفس در هوای این زمانه ام نمی آید"...