سلامتی سه کس...سقراط و سرباز و بی کس...

"سقراط تشنه بود، در رساله اش تمام چاههای آسمان، بدونِ در کشید 

سلام بر حسین گفت و پیش چشم آتن، جام شوکران، یکنفس، سر کشید"...

.

جسم من به روی برجک شماره هفت پاسدار بود 

و چون همیشه، روح من، در پیِ ادامه ی یک شبیهِ شعرِ تازه، پر کشید! 

"هی پسر! مگر کری!؟ اسم شب!؟"... 

اسم شب!؟ اسم شب!؟...اسم شب به یاد من نبود و پاسبخش مثل چی سرم عر کشید!

خنده ام گرفت! لج کرد و باز هم کارمان به بازداشتی در آن اتاقکِ نمورِ از قطب سردتر کشید!  

---

باز هم همان میهمانان دائمی! من و حیدر و مرتضی

حیدر که بدجور تب کرده بود، گریه کرد و با همان لهجه شمالی اش، به پادگان فحشِ مادر کشید 

و روی نقشه ی خیالی اش، بین پادگان و لیلی اش، 

خط مستقیم بین نقطه های ریزِ بیرجند و هشتپر کشید 

خواب رفت و توی خواب، قدِ اشتیاق این دو سال، نامزد-بالشش به بر کشید... 

---

"کا خب عاشقه!"...مرتضی قلدر یگان که بچه جنوب بود بلند شد اُوِرکتش به روی حیدر کشید 

بعد به عادت همیشگی، روی گچهای ریخته، با تمامی مخلفات، عکس چند دختر کشید! 

"کا نیگا!" خندید و پاسبخش را شبیه خر کشید!  

بعد هم گوشه ای لم داد و بین انگشتهای خالی اش، 

در خیال خود کنار شط، ریبن به چشم، یک نخ سیگارِ زر کشید... 

 - 

***  

 -

حَوِّل حالَ هِدِرِنا نوشت! : به همت اخوی محسن بعد از سه سال هدرم رو عوض کردم!

 -

ترمینال غرب

-

به تخم چپم که سینه های دختر همسایه مان ریز است  

به تخم چپم که مردِ همسایه مان سرِ هفتاد سالگی هیز است  

که تمام گزینه های اوباما، شبیه همین قهوه ی قجری، نیم خورده رو میز است  

که حال اعتراض ندارم و گلِ برنامه های محبوبم، شو-خنده های حمید شبخیز است 

به تخم چپم که از تئاتر شهر گذشته ام و تئاتر زندگی ام همیشه گلریز است  

که زشتم و بینی ام شبیه کوفته های تبریز است 

به تخم چپم که هر که رسیده فاضلاب کشیده توی دلم، انگار نه انگار که این زلال، کاریز است 

که دستِ من همیشه دل و حکمِ بازی همیشه گشنیز است

به تخم چپم که کلکته ام زیر آب رفته و رویای من هنوز، قدم زدن با تو توی کوچه های ونیز است 

که بعدِ رفتنت مثل پیرمردها شده ام، که زمین زیر پای من همیشه یخزده، لیز است 

که بهار هرگز نمیرسد، که جفت هفتِ تاسِ تخته ی من مقصدش همیشه پاییز است  

--- 

به تخم چپم که جمعه شبها قرار شام با شوهر سابقتان، جردن توی رستورانِ شاندیز است

که تیغی که آنشب میان کوچه روی صورتت کشیده ام تیز است 

که جای بخیه روی صورتتان برای من عجب دل انگیز است  

--- 

روی ریل خوابیده ام و سوت قطار یکریز است 

یا نه...پای کوه ایستاده ام و آتشفشان به حال سرریز است 

نود هم به سر رسید، نود هزار سال دگر هم که بگذرد، فالِ اسفند ماهِ ما همان "چیز" است 

-

و آنشب خدا توی دفترش یه ستاره کشید...

-

تقدیم نوشت: میدونم که این اونقدرا خوب نیست که آدم بخواد به کسی تقدیمش کنه! ولی موقع نوشتنش حال خوبی داشتم. پس این ناقابل نوشته رو همراه تمام حال خوبی که موقع نوشتنش داشتم تقدیم میکنم به یکی از آخرین شازده کوچولوهای اینروزا که توو کهکشان شلوغ اینروزا سیارکشون گم شد...گلشون...روباهشون گم شد...ولی هنوز توو دلشون یه جایی رو دارن که صندلیشونو بذارن و روزی چهل و سه بار غروب ببینن...

محسن جان...شازده کوچولوی سی و هفت ساله... 

تولدت مبارک...حتی اگه تا آخر دنیا هیچکس حرمت این غروبها و غم این صندلیها رو ندونه...   

***  

قایق چپه شد، شیشه از دست پیرمرد افتاد، ریخت توی آب و مست شدند تمام ماهی ها!

دریا ساقی شد، هر کی دو پیک زد و به آخر رسید روزگارِ سر به راهی ها!

و سور داد آنشب روی خوانِ تنش، یکی از با مرام سفره ماهی ها!

عروسهای دریایی یواشکی نامه های عاشقانه نوشتند! برای نامزدشان توی دفترانه کاهی ها!

به حکم مستی و راستی رو شد، عشق دیرپای ماهی قرمزا به اره ماهی ها!

گوش ماهیِ خجالتی به روی موجا رفت، و رفت بالا به سلامتیِ روی ماهِ کبوترانه چاهی ها!

هشت پای پیر، کف آب ضرب گرفت! و دست توی دست رقصیدند، جلبک ها و سایر جانوران بیخیال و راهی ها!

و نیمه شب جفت جفت به لانه ها رفتند، به صیغه ی محرمیتِ عشقم کشید و دلبخواهی ها!

---

صبح شد، خورشید دمید و روی آب هویدا شد عامل تمام آن بی نظیر گاهی ها!

یک شیشه که روی آن بزرگ نوشته بود:شربت سرفه!گیاهی!تهیه شده از عصاره رازیانه ها و شاهی ها!

-

پایتخت من سقوط کرد و من هنوز در خیال روزهای حکمرانی ام!

-

در آستانه فروپاشی روانی ام 

رعیت عقده های من قیام کرده اند، کم آورده پیششان جذبه ی رضا خانی ام!  

سال نوزده هفت نه، جورج تاون، مثل روزهای آخر حیات ملا مصطفی بارزانی ام! 

یا نه! من کجا و او کجا!؟ 

بیشتر شبیه عکس رنگ و رو رفته ی روی یخچال عمه، من شبیه باگزبانی ام!  

البدایه فی الدرایه! من همان کتاب هرگز ورق نخورده ی عالم بزرگ... 

چه بود اسمش؟!...آها! شهید ثانی ام! 

--- 

یاد روزهای بچگی بخیر! 

رفیقمان رفیق بود و افتخارمان اینکه همدگر را صدا میزدیم: دوست جان جانی ام  

و حالا به چشم دوستان شدم خرفت و رنگ ندارد دگر حنای حرفهای سابقا عقلانی ام!    

برادر کوچکم ازدواج کرده، من هنوز یالقوز! در نگاه اهل خانه جانی ام! 

غریبه نیستید! مثل اسب لبخند میزنم ولی کم آورده ام مثل سگ با تمام سخت جانی ام!

خلاصه چندوقتیست فقط به این خوشم که اینروزهای بد تمام میشود، که فانی ام!

--- 

رادیوی خان عمو روشن است 

رادیو طبق عادت هفته های قبلِ انتخاب، توی سمعک عمو داد میزند که "من ایرانی ام!" 

رادیو داد میزند. شعر من میپرد! شعر من یا همین خزعبلات روزهای تشدید لالمانی ام! 

---  

خواب میروم، به خواب هفت ساله میشوم، کچل، سرمه ای به تن، دبستانی ام، 

کناریم زل زده به من: - شما؟ -"منم. همکلاسی کلاس اولت. مجتبی مرادخانی ام"

ها...شناختمت پسر!...مجتبی...مجتبی...چشمهای من درد میکند رفیق کوچکِ عینک استکانیم 

بیا فوت کن...به اندازه تمام خانه های بم، خاک رفته توی چشم روزهای جوانی ام   

-

***  

-

آخرنوشت: ببخشید که اینروزها کمتر سلام تازه میکنم.... 

جای همه سلامهای جامانده...به تنها زبان تا همیشه زنده دنیا... 

به تنها زبانی که هنوز کمی به یاد دارم...به زبان مادریم...زبان قلم..."هزارباره تازه سلام"... 

-

مهدی بودن در سرزمین دویستی ها...

پیش نوشت: پست قبل را پاک کردم. از تمام دوستانی که موافق یا مخالف درباره آن نظر داده بودند عذرخواهی میکنم. 

*** 

چند سال پیش آنزمان که در کالسنتر ایرانسل کار میکردم دو شیفت کاری داشتیم که ساعتهایش یکی از یکی بدتر بود. اولی دوازده و نیم ظهر تا نه و نیم شب بود که به خاطره ای که میخواهم برایتان تعریف کنم ربطی ندارد! (آیکون "مقدمه غیرضروری!")...آنیکی دیگر شیفتمان هم از سه و نیم ظهر تا دوازده و نیم شب بود. تا سرویسها حرکت کنند ساعت نزدیک یک بامداد میشد. سرویس ما تا سر خیابان تختی میامد و از سر تختی تا خانه ما نیم ساعتی پیاده راه بود. معمولا در آن ساعت شب ماشین پیدا نمیشد و تک و توک ماشینهایی هم که رد میشدند جرات نمیکردند نصفه شبی یک جوان تنها را در آن محله ناامن سوار کنند. خیلی از شبها در سرمای سگ کش زمستان آن سال پیاده برمیگشتم خانه که واقعا بعد از نه ساعت کار خسته کننده که دوستش نداشتم و از سر بیکاری و بی پولی به آن تن داده بودم خیلی ضدحال بود. ولی بعضی شبها هم میشد که یکی از ماشینهای عبوری که اکثرا هم مسافرکش نبودند حال میکردند و نگه میداشتند و تا جایی میرساندند. 

یکی از همان شبها خیابان تختی را تا نیمه آمده بودم که یک پرشیای مشکی نگه داشت و سوار شدم. مرد حدودا چهل ساله ای بود با ته ریش و یک قیافه کاملا معمولی. بجز سلامی که موقع سوار شدن کردم تا سر کوچه مان که برسیم حرفی بینمان رد و بدل نشد. به تجربه میدانستم که به احتمال قریب به یقین مسافرکش نیست ولی چون عکسش هم قبلا برایم اتفاق افتاده بود که پول تعارف کرده بودم و طرف قبول کرده بود بعد از پیاده شدن جهت اطمینان دست کردم در جیبم و دویست تومان (که آنزمان پول زیادی بود!) به طرفش تعارف کردم. نگاهی به پول توی دستم کرد و بعد در چشمهایم خیره شد و با صدای خشدارش خیلی محکم گفت "تا حالا اسم مهدی ترکه به گوشت خورده!؟"...به گوشم خورده بود. یکی از اراذل معروف محله زاهدی بود. گفتم "بله"...صدایش را آورد پایین و با لحنی که هیچوقت فراموش نخواهم کرد گفت "مهدی ترکه منم". که این به زبان جنوب شهری در محله ما یعنی "آدمی مثل من بزرگتر و بامرامتر از اونه که بخواد برای رسوندن پیاده ای مثل تو ازش پول بگیره. بهت حال دادم! برو خوش باش!"...بعد از آن شب خیلی شبهای دیگر هم همین مسیر را پیاده آمدم. خیلی شبها هم پیاده شدنی مودبانه لبخند زدم و تشکر کردم (یا بنا به درخواست راننده صلوات فرستادم!) ولی هیچکدام - حتی یکیشان - پیاده شدنی موقع رد کردن پولی که میخواستم بدهم اسمش را نگفت... 

---

حالا حتما دارید با خودتان میگویید که خب این خاطره چه نکته ای داشت!؟ واقعا چه فکری کردی که شصت خط نوشته را به چشم ما تحمیل کردی که همچین چیزی تعریف کنی!؟ چرا وقتمان را اینجوری ضایع کردی!؟ د جواب بده لامصب! اینکه یکی از گنده اوباشهای محله زاهدی که ممکن است بخاطر یک بد پیچیدن جلوی ماشینش قمه را در گردنت فرو کند یا فلان فقره سرقت و تجاوز و سابقه حبس در پرونده اش داشته باشد نصفه شب تو را تا سر کوچه تان رسانده و پول نگرفته چه نکته بدردبخوری دارد!؟ مثلا با آن دویست تومن کجا را گرفتی!؟ پول پرست کثیف! (البته بعید میدانم این جملات آخری را گفته باشید و بیشتر برای افزودن هیجان نوشته عرض کردم!)...ولی اگر با خواندن این پست سوالهایی شبیه این در ذهنتان نقش بسته باید عرض کنم تنها نکته ای که این خاطره را در حافظه نیمه تعطیل بنده آنقدر ماندگار کرده که دوست داشته ام برای شما هم تعریف کنم همان غروری بود که در تمام عمرم جز در آن چند جمله نشنیدم...کاری به اینکه این آدم کی بود و واقعا نامش قابل افتخار کردن بود یا خیر ندارم. فقط از آنشب به بعد یک آرزو-فانتزی شاید مسخره به لیست آرزوهایم اضافه شد. اینکه وقتی چهل سالم شد یک شب سرد زمستان با یک پرشیای مشکی جوانی که کنار خیابان پیاده میرود و از سرما میلرزد را سوار کنم و موقع پیاده شدن وقتی پولش را به طرفم میگیرد نگاهی به پول توی دستش کنم و بعد در چشمهایش خیره شوم و خیلی محکم بگویم "تا حالا اسم حمید باقرلو به گوشت خورده!؟"...و طرف به گوشش خورده باشد...بعد صدایم را پایین بیاورم و با لحنی که هیچوقت فراموش نکند بگویم "حمید باقرلو منم"...

این یک پست امیدوارکننده نیست/هست!

بعد از توصیه به تقوای الهی و قبل از اینکه سراغ خطبه اصلی بروم و جام زهر را به سلامتی ملت مجازی با یک پر کالباس بالا بروم بر خود واجب میبینم که از همه دوستانی که کامنتهایشان در پست قبل بی پاسخ ماند عذرخواهی کنم! (آیکون "پیتزا مخلوط خودم و ره و احمد خاتمی و ساقی علیه الرحمه!")...
بعد از دو سال و نیم وبلاگ نویسی مستمر این چند ماهی که اولش اجبارا و بعدش عامدا نبودم فرصت خوبی بود تا به رابطه خودم و وبلاگ و به زندگی و دنیای فکریم بدون وبلاگ نظری دیگر بیندازم. حقیقت عجیب (و اگر بخواهیم کمی گنده اش کنیم: "حقیقت تلخ!") اینکه دریافتم خلاف چیزی که تا به حال فکر میکردم وبلاگ نویسی در کنار حسناتی که تا امروز برایم داشته، مسبب بعضی مصایب و غمهای ناخواسته و ناخوداگاهی بوده که بر خود تحمیل کرده ام. دلیل عمده آن هم اینست که در این دنیای مجازی اگر کمی از قوه تخیل بهره داشته باشی میتوانی خود را هزار بار واژگونه تر از آنچیزی که واقعا هستی نشان دهی! و کیست کسی که از خودش و زندگی واقعی خودش حداقل قدر کمی ناراضی نباشد؟ اینجا میتوانی دل شیر داشته باشی و برای جلب همدردی پروانه وار بنویسی! حتی میتوانی درد نداشته باشی ولی برای جلب همدردی از درد بنویسی! و بالعکس! میتوانی از خوب بودن مدام خسته شده باشی و در این زندگی دوم چهره ای اهریمنی از خودت بسازی! پیوسته مخالف خوانی کنی و به صورت دیگران چنگ بیندازی و سیلی بزنی! و از همه بدتر اینکه جو بلاگستان غم پرستی و پیچیدگی میطلبد و از آنجا که مثل همه ابنا بشر همه ما (احتیاط واجب:خیلی از همه ما!) نیازمند تایید و احسنت و مرحبا هستیم، ناخوداگاه همپای دریای بلاگستان به از غم نوشتن میپردازیم. طوری که وقتی بازی صوتی شب یلدای امسال که بابک اسحاقی عزیز برگزار کرده بود را گوش میکردم حس غالب اکثر صداها "گندش بزنن! بازم شب یلدا!" بود و به جلسه گروه درمانی چند ده آدم میماند که سالها قبل در شب یلدا به ایشان تجاوز شده و حالا قرار است با بیان کردن حسشان درباره شب یلدا قسمتی از روند درمانشان را طی کنند!...یا نمونه بهترش نوشته های خودم! وقتی نوشته هایم را دوره کردم برای نمونه حتی یک پست پیدا نکردم که قدر شمه ای خوشبینی در آن باشد! فرقی هم نمیکند که مملی بوده باشد یا خاطره بازی کودکی یا داستان یا سبز نوشته یا خاطره یا هر درنوشته دیگر! به هر حال نویسنده پلید وبلاگ سعی کرده بوده حتی الامکان در لایه های زیرین مساله مقدار قابل توجهی ناامیدی و پایان دنیا تزریق کند بلکه مقبولتر افتد! و از آنجا که روال معمول بر اینست که افکار وجدان داران از جایی حوالی مغزشان منتشر میشود (و بیشک نویسنده وبلاگ فوق الذکر از سرامدان وجدان داران عالم امکان میباشند!) انقدر سوزن بر تخم خویش زده بوده تا آه از نهادش برخیزد و بعد کمی از آن را به رشته تحریر دراورد!...و این روند غم پرستی مجازی چنان شدت رفته که اگر همینطور ادامه پیدا کند فرداروز اگر قرار باشد طی یک بازی وبلاگی همه طنز بنویسند چنان متنهایی از آن دراید که مادر بگرید!

و اگر عمیقتر به قضیه نگاه کنیم حتی میتوان این مساله را به زندگی واقعیمان هم تعمیم داد. خیلی از ما در زندگی واقعی هم بازیگر قابل (یا بازیگر ناشی!) نقشی هستیم که اطرافیانمان برای راحت کردن دسته بندی (بسته بندی؟) آدمهای دور و برشان به ما تحمیل کرده اند. بعید میدانم کسی باشد که حداقل برای چند بار "بد" طعم آن را نچشیده باشد! مثلا دهنتان ماییده میشود که جلوی خودتان را بگیرید و یک شوخی بامزه ولی کثیف را در جمع انجام ندهید چون آدم فوق العاده با ادبی شناخته میشوید! یا در جمع دوستان میمیرید که بگویید دلتان میخواهد بجای رفتن به دیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" در خانه بنشینید و قسمت آخر سریال "ستایش" را ببینید! چون در پیشانی تصویری که از شما ساخته اند اینطور نوشته شده که اصولا از آن آدمهایی نیستید که اصغر فرهادی را به سعید سلطانی بفروشید!

چیزی که نمیخواهیم بپذیریم اینست که آدمیزاد واقعا موجود پیچیده ایست (آیکون "بی شرف!"). میتواند در همان حالی که "مهوش پریوش" جلال همتی را حفظ است با "دلا خون شو خون ببار" شجریان هم صفا کند. میتواند در واقعیت آدم مهربان و دلسوز و رحیمی باشد ولی در خیالش سودای میستر بودن داشته باشد! حتی میتواند دستبند سبز ببندد ولی آقا را دوست داشته باشد! (حالا بخاطر کاریزمایش! یا عینکش که او را یاد پدربزرگش میندازد یا هر دلیل دیگر! در مثل که مناقشه نیست!)...ولی چون اینجوری کار سختتر میشود ترجیح میدهیم آدمها را بچپانیم در بسته و با ماژیک رویش بنویسیم "شکستنی" حتی اگر خودمان هم بدانیم استعدادش را دارد که گاهی سخت جانترین موجود عالم باشد! و اینجوری میشود که آدمهای یک جمع همه مثل هم میشوند حتی اگر در آن نقطه مشترک تصادفی مشترک نباشند!.

خیلی چیزهای دیگر هم میخواستم بگویم که دیگر بیش از این نه حس من میکشد نه حوصله شما! خلاصه که حس میکنم درباره شخص خودم این نقش بازی کردنها (در زندگی واقعی و زندگی مجازی) به جاهای خطرناکی کشیده شده بود و لازم بود قبل از اینکه فروید لازم بشوم دستی به سر و روی آرایش این آدم توی آینه بکشم! پس قبل از اینکه تغییرات در زندگی واقعی را آغاز کنم با مقدار قابل توجهی امید از این خانه شروع میکنم! هرچند بیشک زمان میبرد تا بفهمم کجای این چشم و ابرو برای خودم نبوده. کجاها باید عوض شود. کجاها باید بماند. که اشتباهی چیزی حذف نکنم. که اشتباهی چیزی نگه ندارم. شاید موفق شوم. شاید هم دوباره اسیر وسوسه نقاب شوم و همین فردا صبح همه اینهایی که نوشته ام را فراموش کنم و برگردم سر خانه اول و هیچوقت به چیزی که خواسته بودم نرسم ولی به هر حال در این لحظه خوشحالم و افتخار میکنم که بعد از مدتها دارم قدمی برای رفاقت با خودم برمیدارم...

و حرف آخر اینکه...قول نمیدهم نوشته های بعد از این و آدم جدیدی که نقشش در آینه افتاده را خیلی دوست داشته باشید ولی با تمام قلبم قول میدهم این آدم جدید و هرچه مینویسد واقعا خودم باشد (آیکون "پایان خطبه دوم!")...

میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...

-

تسلیت نوشت: رهابانوی عزیز...ما را در غم از دست دادن برادرت شریک بدان...

*** 

تقدیم نوشت: دوستی میگفت نوشته های اخیرت را بس که طولانیند جز انگشت شمار دوستانت که مانده اند کسی نمیخواند. گفتم خیالی نیست...اینجا را به عشق همان انگشت شمار مینویسم...این رفاقت نوشته را تقدیم میکنم به همان انگشت شمار...

-

*** 

-

ورقها را نصف میکنم و دوباره بر میزنم...کتی جون موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. سیگاری که از اول بازی گوشه لبش است را روشن میکند و در حالیکه دودش رو بیرون میدهد بی مقدمه میگوید "تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"...ورقها را تقسیم میکنم که زودتر بازی را شروع کنیم تا از حواس پرتی اش موقع اینجور بحثها استفاده کنم!...به رضا میگویم برای کتی جون جاسیگاری بیاورد و بازی را شروع میکنیم. میگویم "کی میدونه؟ شایدم همچین مردایی باشن! ما که از بقیه جاهای دنیا خبر نداریم"...دویست هزار میگذارد وسط. دویست هزار تا هم من میگذارم. میگوید "آره. ممکنه. ولی اگر باشن هم انقدر کم هستن که میشه نادیده گرفتشون"...هیچ کارتی نمیسوزاند. دو کارت میسوزانم و دو تا برمیدارم. میگویم "خب علتهای زیادی داره. قدرت و پول از اول دست مردها بوده. زنها نه پولشو داشتن و نه انگیزه اش رو! چرا باید مسیر این تجارت پرسود رو عوض میکردن وقتی که مردها حاضر بودن برای خوابیدن با اونا بهشون پول بدن؟"...میپرد وسط حرفم و میگوید "اون برای زمون قدیم بود! الان زنها کار میکنن. درآمد دارن ولی همچنان هیچ مردی سراغ تن فروشی نمیره"...نه او چیزی به پول وسط اضافه میکند و نه من. ورقها را رو میکنیم. دست را میبرم. رنگ هستم و در مقابل فقط دو جفت دارد! مثل همیشه بلوف زده!...  

میگویم "خب این فقط یکی از دلایلشه. زنها دوس دارن انتخاب بشن. شأن و مرتبه خودشون رو بالاتر از اون میدونن که برای معاشقه کردن پولی به کسی بدن"...نگاه عاقل اندر سفیهی میندازد و میگوید "پسر جون! نمیدونم چند سالته ولی مطمئنم خیلی از منی که هفته دیگه میرم توو چهل و پنج سال جوانتری. زنهارو نمیشناسی که اینارو میگی"...بخشکی شانس! همین اول فول هستم ولی چون باید این دست را ببازم دو تایش را میسوزانم! میگویم "خب شما بفرمایید دلیلش چیه؟"...صد هزار میگذارد وسط. همراهیش میکنم. میگوید "تنها دلیلش اینه که بسترش مهیا نیست. اگه جایی وجود داشته باشه که یه زن بدون ترس از دردسرهای بعدیش بتونه با یه مرد بخوابه حتما اینکارو میکنه. زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن. تمام زنها در خیالشون معاشقه با مردی جز مرد خودشون رو تجربه کردن"...نمیدانم دوست دارد چه جوابی بدهم برای همین سکوت میکنم. دستم را رو میکنم. یک جفت شاه در مقابل دو پِر! دست را میبرد.  میخواهم دست بعد را شروع کنم که لبخند میزند و میگوید "دیگه واسه امروز بسه! باید برم خونه. الان معلم کلاس کنکور دخترم میاد. بازی خوبی بود. مرسی عزیزم!"...بلند میگویم "رضا جان بیا کتی جون رو برسون خونه شون"...در حالیکه دکمه های مانتویش را میبندد میگوید "نه نیازی به زحمت آقا رضا نیست. ماشین آوردم. بای!"...

صدای پایش که توی پله ها میپیچد رضا از اتاقش میاید بیرون! مثل همیشه غر میزند "زنیکه عوضی! همه این دوستات آشغالن! حتی بوشون حالمو به هم میزنه!"...جوابش را نمیدهم و مشغول مرتب کردن میز میشوم. میگوید "امشب چقدر تیغ زدی!؟"...زیر سیگاری را برمیدارم و میروم طرف سطل آشغال گوشه اتاق. میگویم "تیغ چیه!؟ بازی کردیم!"...دهنش را کج میکند و ادای من را درمیاورد "بازی کردیم! خر خودتی! من که مثل اینا ببو گلابی نیستم! چند دست اولتونو نگاه کردم. نه تا تک فقط دست تو چرخید! مگه دو دست ورق چند تا تک داره بزمچه!؟ حالا بگو ببینم چقدر تیغ زدی!؟"...میگویم "پونصد تا! ولی باور کن پنجاه تا بیشتر نمیتونم بهت بدم! فردا با نازی جون بازی دارم اگه ایندفعه سیصد چهارصدتا نبازم دیگه نمیاد!"...ورقها را برمیدارد و با بیخیالی یکی یکی پرت میکند جاهای مختلف اتاق و میگوید "اینا که مایه دارن! ماهی سه چهار تا پونصدتایی باختن چه خیالشونه!؟"...در حالیکه ورقها را از دستش میگیرم میگویم "آخه این چه کاریه!؟ مگه مریضی!؟ پدرم درمیاد اینارو از زیر مبلا دربیارم!"...انگار که حرفم را نشنیده میگوید "خب نگفتی! چرا یکی درمیون بهشون میبازی؟"...خم میشوم و سرباز دل را از زیر صندلی برمیدارم و میگویم "تو اینجور زنهارو نمیشناسی. ممکنه پولش براشون مهم نباشه ولی دوس دارن ببرن. یه دست درشت ببری و بعدش ده دست ریز ببازی یجوری خوشحال میشن که انگار همیشه اونا بردن!"...

میداند از اینکه خاکستر سیگار را روی فرش بریزد بدم میاید ولی باز جلوی چشمم خاکستر سیگار را میریزد روی فرش. میگویم "چرا اینجوری میکنی رضا!؟ این فرشو هفته پیش دادم شستن. اصلا معلوم هست تو امروز چه مرگته!؟"...انگار که منتظر بهانه بوده باشد داد میزند "من چه مرگمه یا تو!؟ خونه منو کردی قمارخونه! هر روز با یکی از این عفریته ها بساط پوکر میچینی و گند میزنی به خونه من اونوقت دستور هم میدی!؟ لاس زدنش با توئه تاکسی مرسی شدنش با من! رضا جان پاشو کتی جونو ببر باشگاه! رضا جان نازی جونو زود ببر خونه الان شوهرش میاد! رضا جان کوفت! رضا جان زهرمار! حالا هم که میگی خاک سیگارمو نریزم زمین! اصلا خونه خودمه! دوس دارم بشاشم توش! به تو چه!؟"...سعی میکنم آرامش کنم. میگویم "قربونت برم چرا ناراحت میشی؟ اصلا خاک سیگارتو بریز توو سر من! خوبه!؟ یه دقیقه بشین کارت دارم"...با عصبانیت سیگارش را روی سرامیک کف اتاق خاموش میکند و مینشیند روی مبل. یک لیوان آب برایش میریزم و میدهم دستش و میگویم "من که نمیتونم ورشون دارم ببرم توو مسافرخونه های میدون راه آهن بازی کنیم! اگه میان فقط بخاطر اینه که آدرس دادنی میگم زعفرانیه کوچه فلان!...اصلا به این فکر کردی که اگه اینا نبودن این چند ماهی که مغازه رو جمع کردی و بیکار خونه نشستی کرایه این خونه از کجا جور میشد؟ به این فکر کردی که خرج این بطری های خوشگل صد هزارتومنی که هفته ای ته دو سه تاشو درمیاری از کجا میاد؟ این غذاهای پرسی فلان قدر و خانومایی که شبا میاری خرج داره رضا جان!"...

سرش را تکان میدهد و میگوید "تو هم فقط بلدی منت بذاری" بلند میشود برود که دستش را میگیرم و میگویم "اذیتم نکن رضا. من خودم داغونم بخدا...فکر میکنی من خوشم میاد با اینایی که همسن عمه ام هستن بشینم ورق بازی کنم و راه به راه از دک و پوزشون تعریف کنم!؟ خوشم میاد مدل لاک ناخن و رنگ رژ لبشونو حفظ کنم که دفعه بعد اگه عوض شده بود بفهمم و یه ربع درباره اینکه چقدر بیشتر بهشون میاد حرف بزنم!؟ خوشم میاد اون مدلی تیپ بزنم که اینا دلشون میخواد؟ اون مدلی حرف بزنم که اینا دوس دارن؟...ببین رضا! به جان خودت فقط تا آخر سال!  تا اون موقع انقدری دراوردم که جفتمون جمع کنیم برای همیشه بریم از این خراب شده. میریم ایتالیا که عاشقشی! با هم یه کار و بار درست و حسابی راه میندازیم! فکرشو بکن! دست تو طلاس! توو همون ایتالیاشم پیتزا بزنی میترکونه! تو پیتزا بزن منم کف زمینو تمیز میکنم! هرچقدرم خواستی ته سیگار بریز رو زمین! خودم زمینو برات لیس میزنم! نوکرتم به خدا! حالا جان من یه لبخند بزن!"...

لبخند کمرنگی میزند و بلند میشود و میرود طرف اتاقش. میگوید "ای بابا تو چقدر خوش خیالی! من عمرا تا آخر سال دوام بیارم. من فاتحه ام خونده اس پسر!"...میگویم "این حرفا چیه؟ خودم پیشمرگت میشم! مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ احتمال خوب شدنت خیلی هم کم نیست"...کلاه گیسش را در می آورد. ابروهایش را آرام میکند و میگذارد روی میز و میگوید "آخه اون دکتر خرفت چی حالیشه!؟ تازه اونم گفت فوقش ده درصد! اصلا از لج اون دکتره هم که شده میمیرم!" میرود اتاقش و در را آرام میبندد. ضبط را روشن میکنم. آهنگ فیلم مرسدس است. بغضم را قورت میدهم و بلند میگویم "فردا چهارشنبه استا! نوبت شیمی درمانیته. با کسی قرار نچینی!"...جواب نمیدهد. باز بغضم را به زحمت قورت میدهم و میگویم "دکتر میگفت باید مایعات زیاد بخوری"...از پشت در میگوید "این چهارشنبه نیست الاغ جون! چهارشنبه بعده! خاک سیگارارو هم دست نزن خودم بیدار شدم جمع میکنم!"...سرم را تکیه میدهم به ضبط. میدانم که نمیخواهد بخوابد ولی صدای ضبط را کم میکنم. نیم ساعت بعد در اتاقش را باز میکند. در چارچوب درب می ایستد. صدایش را صاف میکند و میگوید "کی فکرشو میکرد آخر عمری فقط تو شارلاتان قمارباز واسم بمونی! دمت گرم که به فکرمی! حالا پاشو خودتو لوس نکن! شام مهمون من! یه پیتزایی بزنم توو خود ایتالیا هم نتونن لنگه اش رو بزنن! پاشو بابا! قیافه ات شبیه کتی جون شده انقدر زار زدی!"...اشکهایم را پاک میکنم و دوتایی میخندیم... 

-

ایستگاه بعد...هفت تیر...

-

دانه های ریز حرف نوشت: اینجا هستیم!...شدیدا!...
بازگشت نوشت: خوشحالم که دوباره جوگیریات و مهمتر از آن بابک اسحاقی را داریم...

-
***

-
تقدیم نوشت: این شبیه داستان ناقابل را تقدیم میکنم به پرند و قلم سبزش... 

-

***

-
قطار به طرز عجیبی خلوت است...در واگنی که هستم جز من و یک آقای خیلی پیر که موهای سر و صورتش را یکدست با ماشین از ته زده کسی نیست...صدای ضبط شده خانمی که ایستگاههای مترو را اعلام میکند بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...از شیشه واگن ایستگاه را نگاه میکنم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. پیرمرد را نگاه میکنم "آقا مگه این ایستگاهی که الان بودیم هفت تیر نبود!؟ مگه بعدی نباید طالقانی باشه؟"...پیرمرد جوری نگاهم میکند که انگار حرفم را نفهمیده و بعد سرش را میندازد پایین...

-
---

-
خرداد هشتاد و هشت بود. تازه با دنیای مجازی آشنا شده بودم. هیچوقت به سیاست علاقه ای نداشتم. آمده بودم داستان بنویسم. شعر بنویسم. طرح بنویسم...ولی جو آنروزها سبز میخواست. هنوز یک ماه نشده بود که بوسیله یکی به اسم سید مرتضی که از نوشته هایم خوشش آمده بود به جمعشان دعوت شدم...یکی از آن جمعهای سیاسی-اعتراضی  فعال دنیای مجازی بودند که بعدها خیلیهایشان دستگیر شدند. حرف میزدند. از مبارزه. از فردای بعد از پیروزی که میگفتند خیلی نزدیکست. برای تجمع ها برنامه ریزی میکردند. موج راه مینداختند. شعار میساختند. ترجمه میکردند. مینوشتند. سرشان حسابی شلوغ بود. من هم شعر و متن مینوشتم. خیلی از کارهای بی نامی که آن دوره دست به دست میگشت کار آن جمع بود. بعضیهایش را خودم نوشته بودم. نوشته هایم را برای سید مرتضی ایمیل میکردم. ده تا یکیش را میپسندید و میفرستاد برای دوستانی که در سایتهای جریان ساز آنزمان داشت...و بعد پخش میشد. آنقدر که تا فردا صبح یک دور چرخیده بود و دوباره به دست خودم رسیده بود. در همان جمع بود که با "او" آشنا شدم...

-
---

-
قطار حرکت میکند. دیگر انقدر این مسیر را رفته ام که حتی در تاریکی تونل از روی نقش کابلها میفهمم کجا هستیم. قطار به ایستگاه میرسد. انگار یکی تمام تابلوها را از روی دیوار کنده است. هیچکس در ایستگاه نیست. دربهای قطار بعد از توقفی چند ثانیه ای بسته میشود و قطار حرکت میکند. بعد از خش خشی کوتاه دوباره صدای ضبط شده از بلندگوهای داخل واگن بلند میشود..."ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد را نگاه میکنم که بیخیال نشسته و دارد با خالهای قهوه ای کمرنگ روی دستش بازی میکند. میگویم "آقا! اینجا ایستگاه طالقانیه ها! بعدی دروازه دولت میشه نه هفت تیر! داره اشتباه میگه! شما کجا پیاده میشی؟ جا نمونی؟"...برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و باز مشغول ور رفتن با خالهای روی دستش میشود. دکمه قرمز تماس با راننده در مواقع اضطراری را فشار میدهم و منتظر جواب راننده قطار میشوم..."بفرمایید"...داد میزنم "آقا مگه ایستگاه بعدی دروازه دولت نیست؟ چرا هی میگه هفت تیر؟"...راننده چند لحظه ای سکوت میکند و بعد صدای قطع شدن ارتباط می آید...  

-
--- 

-

"فقط من و خودتیم...خیابون انقلاب از دست رفته...قرار عوض شده...از میدون هفت تیر تا میدون ولیعصر و اگه شد ادامه اش تا جلوی پارک لاله و آخر بلوار کشاورز"...اینبار فرق میکرد. دیگر نمیشد به بهانه هایی مثل اینکه در جمعشان اذیت میشوم و اینجوری راحتترم و این حرف ها از شرکت در تجمع آنروز فرار کنم. "او" از من خواسته بود که بیایم...به آرمانها اعتقاد داشتم. باور داشتم که داریم برای آزادی ایران تلاش میکنیم ولی نمیخواستم جانم را پای قضیه بگذارم. دلم نمیخواست در خیابانها بدوم...دلم نمیخواست باتوم بخورم....و میترسیدم...از صدای موتور...از گاز اشک آور...از صدای شلیک گلوله...از "حیدر حیدر" گفتن هایشان...از همهمه و صدای پاها موقع دویدن...ولی اینبار نمیشد. دیگر بهانه ای نداشتم. قرارمان شد ایستگاه متروی سعدی. از آنجا با مترو تا هفت تیر. قرار شد اگر قطار در هفت تیر توقف نکرد در اولین ایستگاهی که نگه داشت پیاده شویم و برگردیم هفت تیر... 

-

--- 

-

چرا هیچکس در ایستگاهها نیست؟ سر تا ته ایستگاه حتی یک نفر هم نیست. اینجا هم تابلو ندارد. ولی میشناسمش. از بوی ایستگاه میفهمم که دروازه دولتیم. قطار راه میفتد و صدای ضبط شده میگوید "ایستگاه بعد، هفت تیر"...پیرمرد سرش را تکیه داده به میله کنار صندلی و خوابش برده. بلند میشوم بروم با مسافرهای بقیه واگنها صحبت کنم. که بگویم هفت تیر را خیلی وقت است رد کرده ایم. که کسی جا نماند...در واگن کناری هم کسی نیست...و واگن بعدی...تا آخرین واگن را میدوم. جز من و آن پیرمرد کسی در قطار نیست. کابین راننده را نگاه میکنم. آنجا هم کسی نیست...ترسیده ام. برمیگردم واگن خودمان و میزنم به شانه پیرمرد "آقا! آقا! پدرجان! این قطار یجوریه! باید پیاده شیم"... 

-

--- 

-

برای اولین بار ورودی ایستگاه متروی سعدی همدیگر را دیدیم. زیبا بود. مثل ماه میماند. قدش کوتاه بود و چادر مشکی سرش بود. روی پیشانیش جای یک شکستگی کهنه بود که توی چشم میزد. من احمق هم انقدر زل زدم که فهمید و با خنده گفت "یادگار بچگیاس! دوست پسر چهار ساله ام سه چرخه ام رو هل داد و با سر خوردم زمین!"...نمیدانم چرا حرف کم آورده بودم. دلم نمیخواست از جنبش و سیاست حرف بزنم. دلم میخواست بگویم "هفت تیر رو ول کن. بیا بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم. ببین خانم...ما باید حرف بزنیم...من اینکاره نیستم"...ولی هیچی نگفتم. از پله ها که پایین میرفتم دستم را گرفت. اصلا رابطه مان اینجوری نبود که بخواهیم دست همدیگر را بگیریم. شوکه شده بودم. فقط خواستم یک چیزی گفته باشم! گفتم "حاج خانوم! گرفتن دست نامحرم اشکال شرعی داره ها!"...خیلی جدی طوری که انتظار نداشتم گفت "بعضی وقتا اشکالی نداره...بعضی وقتا که یکی ترسیده"...بهم برخورد. گفتم "ولی من نترسیدم"...با لبخند نگاهم کرد و گفت "ولی من ترسیدم"...قطار یکی یکی ایستگاهها را رفت بالا. تا ایستگاه هفت تیر. برخلاف انتظار قطار در ایستگاه توقف کرد. پیاده شد. من پشت در ایستادم. نگاهم کرد و گفت "بیا دیگه!"...پاهایم میلرزید. بغضم گرفته بود و میله را چسبیده بودم. چند ثانیه بعد درب قطار بسته شد. از پشت شیشه بهت زده نگاهم میکرد. هیچی نگفت. قطار حرکت کرد. و دیگر ندیدمش... 

-

--- 

- 

قطار می ایستد. باز هم هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. هرکاری میکنم پیرمرد بیدار نمیشود. آخرین لحظه قبل از بسته شدن دربها پیاده میشوم. قطار حرکت میکند و پیرمرد را میبرد. ایستگاه در سکوت فرو میرود. هیچکس نیست. انگار سالهاست که کسی پایش را این ایستگاه نگذاشته. همه جا را خاک گرفته. صدای راه رفتنم توی گوشم میپیچد. شروع میکنم به دویدن. راه خروج را پیدا میکنم. پله برقی ها خاموش است. تمام پله ها را یک نفس میدوم تا به خیابان برسم. به آخرین پله ها که میرسم حس میکنم اینجا شبیه آنجایی که باید باشد نیست...پله ها تمام میشود...و میدان هفت تیر جلویم قد علم میکند... 

از روی ته مانده آتش سر خیابان قائم مقام دود بلند میشود...کف آسفالت پر از شیشه های شکسته و سنگ فرشهای خرد شده است...هیچکس در خیابانها نیست، جز زنی که آن دورها روی یک سه چرخه نشسته و باد چادرش را تکان میدهد...با یک دست پیشانی اش را که از آن خون میرود گرفته و با دست دیگرش اشاره میکند که بیایم...بلند داد میزند "بیا دیگه!"...درست مثل کابوسهایم...چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیبینم... 

- 

--- 

-

چشمهایم را که باز میکنم رضا بالای سرم است. میپرسم "اینجا کجاست رضا؟"...میگوید "پارک آبی!...نه! شوخی کردم! تهران کلینیکه!"...سرم درد میکند. کوفته ام. میگویم "تشنمه"...در حالیکه از پارچ آب میریزد میگوید "همیشه دردسرت پای منه دیگه! عجب غلطی کردم بهت زنگ زدم! دختره میگفت گوشیتو نگاه کرده دیده آخرین شماره ای که توو گوشیت افتاده شماره منه، اونم زنگ زده به من! شانس که نداریم!"...میگویم "کدوم دختره؟"...چشمک میزند و میگوید "خودتو به اون راه نزن کره خر! همین خانوم چادر چاقچوریه دیگه! ولی ماشالا به چشم خواهری همه چی تمومه ها! فقط اون زخم پیشونیش بد توو چشمه! که اونم ایشالا دستت باز شد ردیفش میکنی! حالا یا با عمل یا با بوسه!"...میزند به شانه ام و بلند بلند میخندد...چشمهایم را میبندم تا از این خواب بیدار شوم...رضا ادامه میدهد "میگفت میدون هفت تیر بودید که یهو سرت گیج رفته و افتادی.  نمیدونی چقدر نگرانت بود. ناراحت نشیا! ولی کمی هم خل و چل میزنه! دستشو گذاشته بود رو پیشونیت و امن یجیب و از اینجور چیزا میخوند! خواستم سر به سرش بذارم گفتم آبجی دست نزن به داداشمون! نامحرمه! گفت بعضی وقتا اشکالی نداره. بعضی وقتا که یکی تب داره"...بعد کمی مکث میکند و با شک میگوید "تو تب داری؟"...چشمهایم را بسته نگه میدارم تا از این خواب بیدار شوم ولی نمیشوم. رضا میگوید "پسر اصلا تو این وقت شب هفت تیر چیکار میکردی!؟"...بالش را میگذارم روی صورتم تا نبیند دارم گریه میکنم...و آرام میگویم "رفته بودم رایمو پس بگیرم"... 

-