تقدیم به همه باباهایی که موقع نان خریدن جیبشونو میگردن...

دیروز یک آقای مهم به مدرسه ما آمد! آقاهای مهم یکجور آدم هستند که رئیس منطقه آموزش و پرورش میباشند و تپل هستند و ریش دارند و خیلی دوست دارند در میکروفن حرف بزنند! وقتی یک آقای مهم به مدرسه می آید خیلی برای بچه ها خوب است چون یک زنگ سر کلاس نمیروند و می آیند در حیاط زیر آفتاب مینشینند و یواشکی با هم حرف میزنند و خیلی کیف میکنند!...امروز آقای مهم آخر حرفهایش گفت که حالا میخواهد از یکی از دانش آموزان دعوت بنماید که بیاید بالا و خلاصه ای از حرفهای او را بگوید و یک جایزه بگیرد و بعد هم با دست من را نشان داد! ولی چون من موقع سخنرانی آقای مهم با علیرضا سر اینکه بابای کداممان زورش از بابای آنیکی بیشتر است یواشکی دعوا میکردیم "خلاصه حرفهای آقای مهم" را بلد نبودم و فقط این را بلد بودم که خیلی در آن "همانا" بود!...قاسم داور که در صف بغل دستی ما است گفت که سخنرانی درباره اسم امسال بوده است که سال جهاد و اقتصاد و اینجور چیزها است! ولی علیرضا گفت که قاسم داور کله خراب و دروغگو است و هر احمقی میداند که امسال "سال خرگوش" میباشد! و اینجوری شد که من رفتم بالا و اینچیزها را گفتم! :

با سلام به پیامبر و خاندان مرتبش و سلام به بچه های کلاس "یک ممیز الف" و تشکر از خانم رضایی که معلم ما است همانا سخنرانی با میکروفن خودم را شروع میکنم! همانطور که همه ما میدانیم امسال سال جهاد میباشد و از آنطرف سال خرگوش هم است و چون خرگوش هویج دوست دارد میتوانیم بگوییم امسال "سال جهاد و هویج" است!...البته همانا همه خرگوشها هویج دوست ندارند و داداش کوچک علیرضا یک خرگوش قهوه ای داشت که ما هرچی به او هویج میدادیم نمیخورد ولی تخمه آفتابگردان را همانا دوست داشت و آخرش هم چون دندانهایش سیاه شده بود داداش کوچک علیرضا انداختش توی ماشین لباسشویی که خرگوشه همانا مرد و ما او را در باغچه خانه شان دفن کردیم و یک سنگ قبر مربع کوچولو هم همانا گذاشتیم رویش و لذا ما میتوانیم اسم امسال را بگذاریم "سال جهاد و نینداختن خرگوشهای قهوه ای داخل لباسشویی"!...

از طرفی من خودم در تلویزیون جهاد را دیده ام که در فیلم محمد رسوال الله بود که آن یک فیلمی است که مثل جومونگ است و در آن شمشیر دارد و یک چیز دراز دارد که اسم آن را الان یادمان نیست و جهاد اینجوری است که بعضی وقتها کافرها آن را میکردند در شکم مسلمانها و بعضی وقتها هم مسلمانها آن را میکردند در شکم کافرها و با توجه به اینکه اقتصاد هم یکجور پول است و 25 تومانی زرد هم پول است اسم امسال را میشود گذاشت "سال چیزهای دراز و 25 تومانی زرد"!...تازه چون کبلایی ماشالله نوه دختری اش در دانشگاه رشته اقتصاد خوانده است و الان بیکار است ما اسم امسال را میتوانیم بگذاریم "سال جهاد و نوه دختری کبلایی ماشالله که بهتر بود بجای اقتصاد میرفت جهاد و از اینجور چیزهای دراز میخواند تا الان موفق بود همانا"! (که این یه کمی طولانی است و الان که فکر میکنیم خیلی هم خوب نبوده است!)...و در پایان همانا حرفهای من تمام شد! با تشکر!...

همه بچه ها از سخنرانی من در میکروفن خیلی خوششان آمده بود و حتی از آن بالا دیدم که نقی هم که بابایش آقا سیروس خارج است و هیچوقت حرف نمیزند و انسان درونگرایی است هم خیلی خوشش آمده بود و یک عالمه دست زد! ولی آقای مدیرمان اصلا خیلی خوشش نیامد و من را صدا کرد به راهرو و یک چک محکم به من زد و گفت که بروم جلوی دفتر وایستم!...

من امروز یاد گرفتم اینکه اسم سالها هی هر سال سخت میشود برای اینست که بچه ها نتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و فقط آقاهای مهم بتوانند در میکروفن درباره آن حرف بزنند و اینجوری به بچه ها جایزه ندهند و همه اش را برای خودشان بردارند!...پایان گوشه صفحه هفدهم!

-

***

-

نقی نوشت : نقی رو از این پست خرمالو برداشتم : "آقای اسدی میگه بچه ها اونجا مراقب باشین همو گم نکنین. حواستون به پرستارا باشه که گمشون نکنین. اونجا که رفتین هرچی میخواین از خدا بخواین. نقی زیر لب میگه این چیزا واسه خدا کاری نداره که. میگم چه چیزایی نقی؟ میگه اینکه بدونه ما دلمون چی میخواد"...
شعر نوشت : عنوان پست قبل رو از یکی از دو بیتیهای حامد عسگری برداشتم :

"ما اول سال نو محرم داریم/دلتنگی و انزوا و ماتم داریم

دختر بچه ای به یک بسیجی میگفت/آقا به خدا ببین پتو کم داریم"...

معرفی کتاب نوشت : این پست عمه زری رو بخونید...

-

نظرات 91 + ارسال نظر
محبوبه یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:58 http://sayeban.blogfa.com

بخش خرگوشش خیلی خشن بود
راستی شما اطلاع دارید دقیقا چی شد که اقا تصمیم گرفتن برا سالها اسم بذارن؟ همون جک و جونورا چه شون بود مگه؟
آره برا خدا آسونه که بفهمه ما چی میخوایم ولی گمونم خیلی سخته که اونی که میخوایم بهمون بده..
کتاب عمه زری رو دانلود کردم،ممنون.

- خب مگه چیه!؟ من یکی که عاشق خشونتم! (آیکون "یک سادیست که داره کم کم پرده از روح سیاهش برمیکشه!")...
- زورت که زیاد باشه رو خدا هم اسم میذاری سالها که سهلن...
- این دقیقا همون حرفی بود که نقی میخواست بزنه...خرمالو رو میخونی؟...

مینا یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:43 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام خان داداش سابق. که ما رو به حال خودمون گذاشتی و من بی جنبه پرده های عفت و حیا را دریدم. (عفت و حیا اسم خاص نیستن خدایی نکرده ها! ما به اونا چیکار داریم؟)
عنوان پستت فوق العاده بود حمید. بعد از دو هفته که اومدم نت دیدن مملی نوشتت خیلی سورپرایزم کرد.
(جالبه ها! سیستمم فرمت شده. توو سرچ گوگل و این جاها نمیتونم فارسی بنویسم ولی توو کامنت دونی ها میشه! الله و اکبر. قدرت خدا رو میبینی؟)
راستی منوچ هم سلام میکنه بهت. اون بنده خدام حالش زیاد خوش نیس. منو هم نبین شر و ور میگما. اینا هنوز همون سیلی هاس که صورتمو سرخ نگه میداره!

- سلام آباجی سابق و فعلا و همیشه
- منظورت از یک و خط و نیم اول رو نفهمیدم...
- شانس آوردیم تو مرد نشدیا!...حداقل یکی یکی بدر! بذار چندتا هم واسه بقیه بمونه!...
- میفهمم...امیدوارم هر چه زودتر حال خودت و منوچ و همه اونایی که هنوز جنس دلشون اصله خوب بشه تا اگه صورتی سرخه از خوشی باشه نه از سیلی...

مینا یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:50 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

راستی حمید. من بیمار مغز ! رو روشن کن. اون یه چیز دراز چیه که مسلمونو کافر توو هم فرو میکنن؟

منظور مملی "نیزه" بوده ولی خب از طرز فکرت خوشم اومد! (برای خواندن جک مورد نظر عبارت "از طرز فکرت خوشم اومد" را سرچ کنید!")..

مهدی دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:04

سلام حمید نازنین...
دلم برات تنگ شده بود پسر... مدتی که نبودی بارها به اینجا سر زدم حتی میخواستم یه مطلب بنویسم و برات بفرستم تا چراغ این خونه یه جوری روشن بمونه ولی گفتم احتمالا داری فضاهای تازه ای رو تجربه میکنی و نیاز به آرامش داری... خلاصه که برگشتم به روال سابق و با چراغ خاموش میومدم و میرفتم با این تفاوت که افسردگی وحشتناکمم دوباره اومده بود سراغم... بعدشم که شیرزاد عزیز سفر کرد و با اینکه زیاد نمیشناختمش ولی حالم بدتر شد از اون چیزی که بود... روحش شاد و در آرامش...
امیدوارم جدایی ها و تنهایی ها و افسردگی ها و ناامیدی ها کم اثرتر بشن و لبخندها و شادی ها پایدارتر...
حمید جان حالا که تا اینجا اومدم حیفه آیکون نذاشته برم! چون آیکون جدید تو دست و بالم نیست فعلا عجالتا و با استناد به کامنت بالا : آیکون دریده شدن پرده های عفت و حیا توسط مینا در زمان غیبت حمید!!!

- سلام مهدی جان...
- منم دلم برات تنگ شده بود...
- کاش میفرستادی عزیز...اگه در کل بلاگستان ده نفر باشن که قلمشون رو دوس داشته باشم بی شک یکشون تویی...میدونی که تعارف نمیکنم...
- تجربه فضاهای تازه نه...درستش تجربه دردهای تازه اس...
- ممنون از امیدواری قشنگت...امیدوارم افسردگیت تموم شده باشه و باز شاهد همون داش مهدی سرحال خودمون باشیم
- کاملا به موقع بود! (دریدن رو نمیگما! آیکون تو رو میگم! اونکه وقت و بی وقت نداره!)...

مهتاب دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:42

مملی , عزیزکم ...
ببخش که دو روزه میای می شینی روی زانو هام و بلبل زبونی می کنی و از زمین و زمان می گی و من مات و هاج و واج فقط نگاهت می کنم و اصلا نمی شنوم چی می گی ...
لعنت به این ذهن آشفته که به کودک درون هم رحم نمی کنه چه برسه به کوچک و بزرگ بیرون ...
برمی گردم از دل چشم های کوچولوت در میارم ...

از "ذهن آشفته" گفتی...بذار بعنوان یکی که پیشونی نوشتنش "آشفتگی" بوده یه چیزی بهت بگم...
ته تهش همه مون تنهاییم...وقتش که برسه علی میمونه و حوضش...نمیخواد از چشمای کوچولوی مملی دربیاری...جلوی آینه وایسا و از چشمای درشت و زیبای خودت دربیار..به لبخند...
چشم وا کنی دیگه اینی نیستی که تو آینه میبینی...میشی سی...میشی چهل...میشی پنجاه...میشی پیرزنی که جز سجاده اش (اگه سجاده ای داشته باشی) چیزی براش نمونده...اونوقت دیگه نمیتونی توو چشمای ویرانه-آدم توی آینه نگاه کنی...هوای خودتو داشته باش...خوش بگذرون بچه...

مینا دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:07 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

اٍ . مهدی!
دیشب میخواستم از حمید بپرسم از مهدی چه خبر؟چرا نیستش؟ که یادم رفت! حالا دیدم کامنت گذاشتی. لعنت به این روزگار بیضوی ! ماها که همه دپرسیم!‌ خدا شر این روزگار بیضتینی را کم کند انشاالله.

انشاالله تان را بخوریم حاجیه خانم! (آیکون "خوردن!")...

گل گیسو دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:37 http://gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
همینجوری اومدم 1 بار دیگه پست رو خوندم

- سلام گل گیسو...
- دفعه دیگه دلیل قانع کننده نداشته باشی خودت میدونی!...

مکث دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:12 http://maks2011.blogsky.com

حمید؟ نقدت و درباره داستانم خوندم و دقیق شدم. مرسی. مجموعه دوم رو دارم بازخوانی و بازنویسی می کنم. بفرستم برات بخونی؟ حدود 15 تا داستانه. وقت داری یکی یکی بخونی و اینطور دقیق نظر بدی تا من برم سراغ بازنویسی؟ ضمن اینکه درباره همین داستانم نظراتت خیلی مفید بود. برای بازنویسی باید اول برم سراغ نظرات تو.

خصوصیتو چک کن...

پرند دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:58 http://ghalamesabz1.blogsky.com

نه خوب نیست برای بچه!
بزرگ می شه خودش یاد می‌گیره! هم جهاد رو هم جهاد کردن رو!

اون بالا محبوبه راجع به تاریخچه‌ی این انتخاب اسامی برای سال‌ها پرسیده٬ چرا درست جواب بچه رو ندادی؟ این چه طرز آگاهی دادن به نسل‌های ما قبلِ خودته؟! این‌طوری می‌خوای ارزش‌های آغا رو زنده نگه داری؟
خودم توضیح می‌دم اصلاً!
ببین محبوبه جان٬ از اون‌جایی که سن تو قد نمی‌ده ولی من چون پیر شدم دیگه خوب یادمه! خیلی سال پیش یه بار تقویم شمسی و قمری یه جوری تداخل پیدا کرد که دو تا عید غدیر تو یه سال افتاد! یعنی یکی اون‌ور عید و یکی این ور عید سال بعد! و از اون‌جا که آغا عشق و ارادت و هم ذات‌پنداری بیش از اندازه‌ای با امام علی داشت اون سال رو به نام سال ایشون یا یه همچین چیزی که درست یادم نیست نامگذاری کرد!
القصه سال بعد انتخابات بود و مجدد بهانه‌ی خوبی برای مطرح شدن و انتخاب یه اسمی مثل اتحاد ملی و شور انقلابی و از این چیزا برای تحریک بیشتر انگشت‌های سبابه که به جوهر آغشته بشه!
باری٬ سال بعد دو تا تاسوعا و عاشورا افتاد تو یک سال٬ یکی اینور عید یکی اون‌ور عید و سال شد سال امام حسین و آغا هم‌چنان ذوق‌مرگ از این همه استعدادهای خفته‌ی درونش که بیدار شده!
اما کم‌کم مناسبت‌ها تموم شد و آغا دستش موند تو پوست گردو و از اون‌جایی که تو رودربایستی خودش و ملت گیر کرده بود نمی‌تونست از این رسم هر ساله کوتاه بیاد و این شد که سال به سال اسم‌ها مضحک‌تر شد!
قصه‌ی ما به سر رسید٬ آغا به خونه‌اش نرسید!

- از کجا معلوم بزرگ که شد یاد بگیره! شاید مثل ما بی دست و پا و اهل صلح باشه و هیچوقت یاد نگیره!...اتفاقا از الان باید آموزش داد!...
- با تشکر از شما ویکی پدیا هم جسارت کرده و یه توضیحاتی داده! البته طفلک نتونسته مثل شما خوب بگه ولی در حد خودش خوب گفته! :

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%86%D8%A7%D9%85%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%B3%D8%A7%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%D8%AF%D8%B1_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86

مونا دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:17

میدونی چیه؟ احساس می کنم این مدتی که نبودی اندازه ی چهار سال بزرگ شدی. اندازه ی چهار سال درد کشیدی. اندازه ی چهار سال...

حالا چرا چهار؟...

پرند دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:53 http://ghalamesabz1.blogsky.com

اهل صلح بودن همیشه بی دست و پایی نیست مملی!
از این پدرخونده‌ات این چیزا رو یاد نگیر!

من خودم ویکی پدیام!
الآن دوباره یه نگاه به این اسامی که تو این لینک هست کردم!
خدایی این سه تا سال آخر خیلی اسماشون ضایع است!
من پیشنهاد می‌کنم به خاطر عزت و ابرو و اعتبار خودش هم که شده از این انتخاب اسم اعلام براعت کنه!

اعلام برائت کنه!؟ عمرا!...تازه ایشون گرم شده!...

زهره دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:08

سلام.بر مملی عزیز که ...ممنون که نوشتی انگار با نوشتنت بچه های دنیای مجازی هم زنده شدن .موفق باشی

- سلام...
- بچه ها همیشه زنده بودن...الهی همیشه زنده باشن...من بودم که مرده بودم...

دخترآبان دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:22

63 رند !! حرفیه آقا ؟!! :دی

نه! چه حرفیه! خیلی هم خوبه!

مونا دوشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:22

نمی دونم هر چی فک کردم که ببینم می تونم غیر از چهار چیز دیگه بنویسم نتونستم!!!


به هر حال مرسی عزیز...

سیمین سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:30

اومدم برای عرض میسد کال!
مرسی حمید

بهاره سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:47 http://eternaldeath.blogfa.com

به جز نتیجه گیری آخرش بقیه شو دوس داشتم. اما ای کاش با همون هویج و خرگوش و سال جهاد اقتصادی طنزتو ادامه میدادی...اما خیلی خوب بود...هی می خندیدم هی مامانم می گفت چته؟

آره...الان که دوباره میخونم احساس میکنم آخرش شعاری شده و به باقی متن نمیخوره...

کورش تمدن سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام حاجمشکبلایی حمید
عالی بود برادر
خیلی خوب این پستها رو مینویسی
تلخی رو به بهترین وجه ممکن بیان میکنی
نامگذاری سالها حرف نداشت

- سلام
- اینجوری سختته! میخوای HIV صدام کن! (مخفف Haji Ina Va gheyre!)

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15

خوبه که برگشتی و مملی نوشت رو شروع کردی ولی من بازم بگم که اون پست های مخصوص خودت رو بیشتر دوست می دارم ..پست صوتی قبل رو شنیدم صدات با اون پست های خاص خودت کامل کننده ی یه شخصیت چند ضلعی و جالبه ...

مخصوص نوشتن حال مخصوص میخواد که اونم الان موجود نیست!...ممنون از لطفت...

محبوبه سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:17 http://sayeban.blogfa.com

از طرز فکرت خوشم اومد

مامانگار چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:42

حمید جان ..یه چیز جالب اینه که وبلاگ تو فصل مشترک بسیاری از عقاید و دیدگاهها و گروههای مجازی ست..
..من اسم کسانی رو اینجا می بینم که خوشبختانه صرفا در یک گروه خاص مجازی نیستن !..یا اصولا کیمیا شدن...مثل مهتاب یا بهارسلام تنهایی..یا خیلی کم میان ..مثل محبوب...یا...
...راستی کامنتهای کرگدن کجاست ؟؟!!..

- دوستان همیشه به بنده لطف داشتن...آره...جاشون حسابی خالیه...
- شما که غریبه نیستی از وقتی کارشناس آموزش شده دیگه ما کارمندای در پیتی رو تحویل نمیگیره!

اقدس خانوم چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

سلام آقا .... احوال شما ؟؟؟
(آیکون یه ابر چند ضلعی که می گه اقدس چرا تریپ رسمی برداشتی )
دروغ چرا ؟؟؟ امروز وقت ندارم این مملی نوشت رو بخونم و لپ مملی رو بکشم اما فردا میام ...حتمن

به به! سلام اقدس خانوم گل! (آیکون "تلطیف فضای کامنتهای رسمی در حد نامه مموتی به عمو باراک!")...

اقدس خانوم چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

آهان می خواستم بگم : خدا به اونایی که تربچه ندارن ، مامان تربچه بده !!!

حالا که شما در میدان تره بار الهی پارتی داری بیزحمت یه هلوشو دعاکن! (آیکون "ایشششششش! بی حیا!")...

من و من چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:13

زبون بچه های امروزو باس ساطوری کرد اصلن! بعله

رسیدن بخیر... خارج بودی؟ :-))

- جااااااان!؟ چرا اونوقت!؟...
- خارج!؟...مثل آقا سیروس (بابای نقی) که خارج است!؟...

دکولته بانو پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:59

مرسی از همدردیت عزیزم ... من همیشه روی همدردیای تو حساب می کنم ... خوشحالم که می نویسی ... و خوشحال ترم که جواب می دی ... من مرده‌ی این جواباتم به مولا ...

مخلصیم عزیز

من و من پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:55

بس زبون درازن! قبل انقلاب کی بچه ها انقده زبون داشتن؟

اونوقت شما خودت بودی متر زدی که "قبل انقلاب" کوچولوتر بوده یا همینجوری حدسی میگی!؟...

وانیا پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:37 http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

سلام حمیدجان
آقا میای دوتا اپ میکنی بعد دوباره تو خماری ولمون میکنی میری توروخدا اینبار دیگه به ماه نکشه غیبتت

- سلام وانیای عزیز...
- به چشم! اگه پا بده امروز می آپیم! (آیکون "پا!")...

رها بانو پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:01 http://rahabanoo.blogsky.com

مملی چند روز پیشا یه بابایی رو تو بیمارستان دیدم ... فقط میتونم بگم سلامتی باباهایی که نسخه ی داروی مملیشون به قیمت جونشونه ........

سلامتی...سلامتی غیرت خدا...
سلامتی "امن یجیب"هایی که به انگار به آسمون نمیرسن...

سوگل جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:57

سلام و رسیدن بخیر. خوشحالم که برگشتی

سلام سوگل...مرسی...

کورش تمدن جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
دمت گرم hiv
خیلی باحال بود کلی خندیدم

سلام حاج کورش حرف گوش کن! (بابا ایول! واقعا هرچی بگم صدام میکنی!؟)...

لیلا جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 http://topoli-tanbali.blogfa.com

همانا لبخند تلخی بر لبانمان نشست

همانا دمتان گرم که خوب خواندید...

آوا جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:25

خیلی قشنگ بود.مث همیشه.مث همیشهء
همیشه حال کردم م م اساسی
خیلی خوشحالم که برگشتین.
همیشه باشین انشالله
چون قلمتون واقعا
زیباست
یاحق...

ممنونم آوا...
حق نگهدارت دوست تازه قدیمی...

من و من جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:41

وا! حمید آقا؟! من فوقش 14 سال و خورده ایمه من کوجا اون وقتا بودم که خودم اندازه بگیریم؟! مام شنفتیم! بعله

خیلی به شنیده ها اعتماد نکنید! تا بوده همین قد بوده! باقی همش افسانه اس باجی جان!...

محبوبه جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:37 http://sayeban.blogfa.com

بسی خرمالو خواندیم و گریستیم... ممنون که گفتی حمید...

خرمالو دیوانه کننده اس...از معدود وبلاگهاییه که یاد ندارم جز با اشک ترکش کرده باشم...از اون وبلاگهای ساکت که میون انبوه صداها دارن تلف میشن...

دروغگوی صادق یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:29 http://dorough.blogfa.com

سلام آقای مهم
باور کن این نوشته تو دنیا را تکان داد
میگی چه طوری؟ اینطوری
بنده از این آقا مهم ها زیاد دیدم،‌البته از اونها که فکر میکنن مهمند ها
راستیتش همیشه زجر کش می شدم که این همه قصه میگن
ولی نوشته تو دنیامو تکون داد
از این پس می خوام با قلم تو شبیه آقا مهم ها حرف بزنم
خدا را چی دیدی شاید گرفتو من هم شدم مثل اینها

خدا به داد مردمت برسد باقر لو
مخلص خودتو داداش محسنت
بوس

- سلام دروغگوی صادق...
- کامنتتو نفهمیدم...مگه این پستو آقای مهم نوشته بود که خطاب کامنتت با ایشونه!؟ اون "خدا به داد مردمت برسد" رو هم نفهمیدم!
- قربون شما! موفق باشی...

ساره شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:26

سال "جهاد و هویج و نینداختن خرگوشهای قهوه ای داخل لباسشویی و چیزهای دراز و 25 تومانی زرد و نوه دختری کبلایی ماشالله که بهتر بود بجای اقتصاد میرفت جهاد" امسال عجی سال هیجان انگیزیه !

چرا قبلیه نصفه اومد ؟

نمیدونم واللا! بنده بی تقصیرم! (آیکون "تبرّی جستن!")...

silent چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:34 http://no-arus.blogfa.com/

نقی نوشت خیلی بامزه بود..
حرفای سر صف هم منو یاد یکی از دوستام انداخت
اولین روز مدرسه وقتی سر صف مدیر گفت اگه کسی شعری بلده بیاد بخونه
اونوقت سارا رفت اون بالا و با صدای بلند و اعتمادبنفس کامل شروع کرد به خوندن
کفتر کاکل بسر های های
مدرسه ترکید از خنده!!

[ بدون نام ] جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:02

۸۷

[ بدون نام ] جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:02

۸۸

[ بدون نام ] جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:02

۸۹

[ بدون نام ] جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:03

۹۰

رویا پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:57

سلام پسر عمو مملی
خیلی خندیدم...خیلی ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد