میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...

-

تسلیت نوشت: رهابانوی عزیز...ما را در غم از دست دادن برادرت شریک بدان...

*** 

تقدیم نوشت: دوستی میگفت نوشته های اخیرت را بس که طولانیند جز انگشت شمار دوستانت که مانده اند کسی نمیخواند. گفتم خیالی نیست...اینجا را به عشق همان انگشت شمار مینویسم...این رفاقت نوشته را تقدیم میکنم به همان انگشت شمار...

-

*** 

-

ورقها را نصف میکنم و دوباره بر میزنم...کتی جون موهایش را از جلوی چشمش کنار میزند. سیگاری که از اول بازی گوشه لبش است را روشن میکند و در حالیکه دودش رو بیرون میدهد بی مقدمه میگوید "تا حالا به این فکر کردی که چرا همونطور که زنهایی وجود دارن که برای پول بدنشون رو در اختیار مردها میذارن هیچوقت مردهایی وجود نداشتن که در ازای پول با زنها بخوابن؟"...ورقها را تقسیم میکنم که زودتر بازی را شروع کنیم تا از حواس پرتی اش موقع اینجور بحثها استفاده کنم!...به رضا میگویم برای کتی جون جاسیگاری بیاورد و بازی را شروع میکنیم. میگویم "کی میدونه؟ شایدم همچین مردایی باشن! ما که از بقیه جاهای دنیا خبر نداریم"...دویست هزار میگذارد وسط. دویست هزار تا هم من میگذارم. میگوید "آره. ممکنه. ولی اگر باشن هم انقدر کم هستن که میشه نادیده گرفتشون"...هیچ کارتی نمیسوزاند. دو کارت میسوزانم و دو تا برمیدارم. میگویم "خب علتهای زیادی داره. قدرت و پول از اول دست مردها بوده. زنها نه پولشو داشتن و نه انگیزه اش رو! چرا باید مسیر این تجارت پرسود رو عوض میکردن وقتی که مردها حاضر بودن برای خوابیدن با اونا بهشون پول بدن؟"...میپرد وسط حرفم و میگوید "اون برای زمون قدیم بود! الان زنها کار میکنن. درآمد دارن ولی همچنان هیچ مردی سراغ تن فروشی نمیره"...نه او چیزی به پول وسط اضافه میکند و نه من. ورقها را رو میکنیم. دست را میبرم. رنگ هستم و در مقابل فقط دو جفت دارد! مثل همیشه بلوف زده!...  

میگویم "خب این فقط یکی از دلایلشه. زنها دوس دارن انتخاب بشن. شأن و مرتبه خودشون رو بالاتر از اون میدونن که برای معاشقه کردن پولی به کسی بدن"...نگاه عاقل اندر سفیهی میندازد و میگوید "پسر جون! نمیدونم چند سالته ولی مطمئنم خیلی از منی که هفته دیگه میرم توو چهل و پنج سال جوانتری. زنهارو نمیشناسی که اینارو میگی"...بخشکی شانس! همین اول فول هستم ولی چون باید این دست را ببازم دو تایش را میسوزانم! میگویم "خب شما بفرمایید دلیلش چیه؟"...صد هزار میگذارد وسط. همراهیش میکنم. میگوید "تنها دلیلش اینه که بسترش مهیا نیست. اگه جایی وجود داشته باشه که یه زن بدون ترس از دردسرهای بعدیش بتونه با یه مرد بخوابه حتما اینکارو میکنه. زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن. تمام زنها در خیالشون معاشقه با مردی جز مرد خودشون رو تجربه کردن"...نمیدانم دوست دارد چه جوابی بدهم برای همین سکوت میکنم. دستم را رو میکنم. یک جفت شاه در مقابل دو پِر! دست را میبرد.  میخواهم دست بعد را شروع کنم که لبخند میزند و میگوید "دیگه واسه امروز بسه! باید برم خونه. الان معلم کلاس کنکور دخترم میاد. بازی خوبی بود. مرسی عزیزم!"...بلند میگویم "رضا جان بیا کتی جون رو برسون خونه شون"...در حالیکه دکمه های مانتویش را میبندد میگوید "نه نیازی به زحمت آقا رضا نیست. ماشین آوردم. بای!"...

صدای پایش که توی پله ها میپیچد رضا از اتاقش میاید بیرون! مثل همیشه غر میزند "زنیکه عوضی! همه این دوستات آشغالن! حتی بوشون حالمو به هم میزنه!"...جوابش را نمیدهم و مشغول مرتب کردن میز میشوم. میگوید "امشب چقدر تیغ زدی!؟"...زیر سیگاری را برمیدارم و میروم طرف سطل آشغال گوشه اتاق. میگویم "تیغ چیه!؟ بازی کردیم!"...دهنش را کج میکند و ادای من را درمیاورد "بازی کردیم! خر خودتی! من که مثل اینا ببو گلابی نیستم! چند دست اولتونو نگاه کردم. نه تا تک فقط دست تو چرخید! مگه دو دست ورق چند تا تک داره بزمچه!؟ حالا بگو ببینم چقدر تیغ زدی!؟"...میگویم "پونصد تا! ولی باور کن پنجاه تا بیشتر نمیتونم بهت بدم! فردا با نازی جون بازی دارم اگه ایندفعه سیصد چهارصدتا نبازم دیگه نمیاد!"...ورقها را برمیدارد و با بیخیالی یکی یکی پرت میکند جاهای مختلف اتاق و میگوید "اینا که مایه دارن! ماهی سه چهار تا پونصدتایی باختن چه خیالشونه!؟"...در حالیکه ورقها را از دستش میگیرم میگویم "آخه این چه کاریه!؟ مگه مریضی!؟ پدرم درمیاد اینارو از زیر مبلا دربیارم!"...انگار که حرفم را نشنیده میگوید "خب نگفتی! چرا یکی درمیون بهشون میبازی؟"...خم میشوم و سرباز دل را از زیر صندلی برمیدارم و میگویم "تو اینجور زنهارو نمیشناسی. ممکنه پولش براشون مهم نباشه ولی دوس دارن ببرن. یه دست درشت ببری و بعدش ده دست ریز ببازی یجوری خوشحال میشن که انگار همیشه اونا بردن!"...

میداند از اینکه خاکستر سیگار را روی فرش بریزد بدم میاید ولی باز جلوی چشمم خاکستر سیگار را میریزد روی فرش. میگویم "چرا اینجوری میکنی رضا!؟ این فرشو هفته پیش دادم شستن. اصلا معلوم هست تو امروز چه مرگته!؟"...انگار که منتظر بهانه بوده باشد داد میزند "من چه مرگمه یا تو!؟ خونه منو کردی قمارخونه! هر روز با یکی از این عفریته ها بساط پوکر میچینی و گند میزنی به خونه من اونوقت دستور هم میدی!؟ لاس زدنش با توئه تاکسی مرسی شدنش با من! رضا جان پاشو کتی جونو ببر باشگاه! رضا جان نازی جونو زود ببر خونه الان شوهرش میاد! رضا جان کوفت! رضا جان زهرمار! حالا هم که میگی خاک سیگارمو نریزم زمین! اصلا خونه خودمه! دوس دارم بشاشم توش! به تو چه!؟"...سعی میکنم آرامش کنم. میگویم "قربونت برم چرا ناراحت میشی؟ اصلا خاک سیگارتو بریز توو سر من! خوبه!؟ یه دقیقه بشین کارت دارم"...با عصبانیت سیگارش را روی سرامیک کف اتاق خاموش میکند و مینشیند روی مبل. یک لیوان آب برایش میریزم و میدهم دستش و میگویم "من که نمیتونم ورشون دارم ببرم توو مسافرخونه های میدون راه آهن بازی کنیم! اگه میان فقط بخاطر اینه که آدرس دادنی میگم زعفرانیه کوچه فلان!...اصلا به این فکر کردی که اگه اینا نبودن این چند ماهی که مغازه رو جمع کردی و بیکار خونه نشستی کرایه این خونه از کجا جور میشد؟ به این فکر کردی که خرج این بطری های خوشگل صد هزارتومنی که هفته ای ته دو سه تاشو درمیاری از کجا میاد؟ این غذاهای پرسی فلان قدر و خانومایی که شبا میاری خرج داره رضا جان!"...

سرش را تکان میدهد و میگوید "تو هم فقط بلدی منت بذاری" بلند میشود برود که دستش را میگیرم و میگویم "اذیتم نکن رضا. من خودم داغونم بخدا...فکر میکنی من خوشم میاد با اینایی که همسن عمه ام هستن بشینم ورق بازی کنم و راه به راه از دک و پوزشون تعریف کنم!؟ خوشم میاد مدل لاک ناخن و رنگ رژ لبشونو حفظ کنم که دفعه بعد اگه عوض شده بود بفهمم و یه ربع درباره اینکه چقدر بیشتر بهشون میاد حرف بزنم!؟ خوشم میاد اون مدلی تیپ بزنم که اینا دلشون میخواد؟ اون مدلی حرف بزنم که اینا دوس دارن؟...ببین رضا! به جان خودت فقط تا آخر سال!  تا اون موقع انقدری دراوردم که جفتمون جمع کنیم برای همیشه بریم از این خراب شده. میریم ایتالیا که عاشقشی! با هم یه کار و بار درست و حسابی راه میندازیم! فکرشو بکن! دست تو طلاس! توو همون ایتالیاشم پیتزا بزنی میترکونه! تو پیتزا بزن منم کف زمینو تمیز میکنم! هرچقدرم خواستی ته سیگار بریز رو زمین! خودم زمینو برات لیس میزنم! نوکرتم به خدا! حالا جان من یه لبخند بزن!"...

لبخند کمرنگی میزند و بلند میشود و میرود طرف اتاقش. میگوید "ای بابا تو چقدر خوش خیالی! من عمرا تا آخر سال دوام بیارم. من فاتحه ام خونده اس پسر!"...میگویم "این حرفا چیه؟ خودم پیشمرگت میشم! مگه ندیدی دکتر چی گفت؟ احتمال خوب شدنت خیلی هم کم نیست"...کلاه گیسش را در می آورد. ابروهایش را آرام میکند و میگذارد روی میز و میگوید "آخه اون دکتر خرفت چی حالیشه!؟ تازه اونم گفت فوقش ده درصد! اصلا از لج اون دکتره هم که شده میمیرم!" میرود اتاقش و در را آرام میبندد. ضبط را روشن میکنم. آهنگ فیلم مرسدس است. بغضم را قورت میدهم و بلند میگویم "فردا چهارشنبه استا! نوبت شیمی درمانیته. با کسی قرار نچینی!"...جواب نمیدهد. باز بغضم را به زحمت قورت میدهم و میگویم "دکتر میگفت باید مایعات زیاد بخوری"...از پشت در میگوید "این چهارشنبه نیست الاغ جون! چهارشنبه بعده! خاک سیگارارو هم دست نزن خودم بیدار شدم جمع میکنم!"...سرم را تکیه میدهم به ضبط. میدانم که نمیخواهد بخوابد ولی صدای ضبط را کم میکنم. نیم ساعت بعد در اتاقش را باز میکند. در چارچوب درب می ایستد. صدایش را صاف میکند و میگوید "کی فکرشو میکرد آخر عمری فقط تو شارلاتان قمارباز واسم بمونی! دمت گرم که به فکرمی! حالا پاشو خودتو لوس نکن! شام مهمون من! یه پیتزایی بزنم توو خود ایتالیا هم نتونن لنگه اش رو بزنن! پاشو بابا! قیافه ات شبیه کتی جون شده انقدر زار زدی!"...اشکهایم را پاک میکنم و دوتایی میخندیم... 

-

نظرات 311 + ارسال نظر
دل آرام شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:50 http://delaramam.blogsky.com/

فکر کنم بار سومیه که عنوان تغییر میکنه و این روند ادامه داره تا به دلت بشینه ، به دلمون بشینه . با خوندن متنت باز به عنوان برگشتم و برام مانوس تر شد .
فضای خونه طوریه که ازش خوشم نمیاد ، البته خیلی ها خوششون نمیاد ، اما ... توی این خونه فقط غیر از تن فروشی و تیغ زدن ، داستانهای غم انگیزی درجریانه . کتی جون با هر خصوصیت اخلاقی خوب و بدی که داره "آخرش" مادره ... راوی "آخرش" رفیقه ...

آخرش...
شاید واسه همینه که "عاقبت بخیر شدن" دعای قشنگیه...

من و من شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:00

بابا یه جریانی تعریف می کرد مربوط به یه آشنای دور که ما هیچ وقت ندیدیمش... می گفت مرده رفت زن دوم گرفت. از اون زن وحشیا. بعد زن اول نرفت. نشست هی زندگی کرد. بعد مرده مرد گمونم. بعد زن اولیه سرطانی چیزی گرفت. بعد زن دومه تنها کسی بود که تا آخرش ازش مراقبت می کرد. حمامش می کرد. غذا می ژخت. لگن میذاشت و اینا...
حالا هی بگید زن دوم بده! بیا دیگه به این خوبی...:-))

جان!؟
اینی که گفتی الان چه ربطی به این پست داشت!؟

وانیا شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:28

محشر بود حمید مثه همیشه
کوتاه یا بلند یه چیزی ته ذهنو دلم میخاد که بخونمشون انگار روحم حال میاد
خیره شدم به عنوان و داستان توی ذهنم میچرخه به عکس تو که اینجاس زل میزنم سرخوشی از نگاهت میباره
مثه پسربچه هایی که تنها کارشون تو دنیا فقط و فقط شیطنته،نمیدونم چرا دارم درمورده خوده خودت نظر میدم تا قلمت خب این حسه الان منه،حرف زدن از آدم باهوشی که زیبا مینویسه چه کوتاه چه بلند


گاهی یه زخمایی هست که که با هیچی خوب نمیشن
این آهنگ دیوونم میکنه حمید نترس از هجوم حضورم... حرفهایی که چندماه پیش شنیدم و باور کردم و هنوزم باور دارم اما از روزایه دیگه میترسم

میدونم که سرخوشی این عکس به این نوشته ها و فضای غالب این وبلاگ نمیاد...
ولی نمیدونم چه سریه که دلم نمیاد عوضش کنم...

قلاچ شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:49

حمید دست مریزاد عالی بود. عالی

الهام شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:33 http://sampad82.blogfa.com

نوشته ت جوریه ک من ب شخصه دوس دارم بلندتر باشه...بخدا جدی میگم...دوس داشتم رمان بلند باشه...
منم مثه آنا چن روزه دارم ب سرطان فک میکنم و میبینم بد نیس ک هرچی جوون تر باشی بری اما غصه ی اطرافیانت اشکتو در میاره نه فکر مردن خودت...شاید روانی باشم اما وقتی فکر خانوادمو دوستام میوفتم ک شاید اذیت شن بعد از نبود من اشکام میان...
آهنگ و پست و همه ی اینا معرکن...
تاریک تاریکم...

روانی چرا؟...خیلیهارو میشناسم که دقیقا همچین کاوسهایی دارن...
دنیای ذهنی آدما با همه پیچیدگی و آدم به آدم فرق کردنش پر از نقاط مشترکیه که چون کمتر درباره اش حرف میزنیم فکر میکنیم فقط برای خودمونه...

داود(خورشیدنامه) شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:31 http://poooramini.persianblog.ir

از اعتماد به نفست خوشم میاد هیجان عجیبی توی وجودم انداختی یاد جونیم افتادم
اگر چخوف رو مثال زدم دو دلیل داشت اوون یکی از بزرگترین نویسنده های داستان کوتاهه
دوم اینکه حتی برای اوانگارد بودن باید باید اول راه رو درست رفت باید قالبها رو پذیرفت تجربه کرد تا رسید به اوون قالب شخصی که زبان هر نویسنده ایه دیگه اینکه نادیده گرفتن بزرگان ما رو به جایی نمیبره
منظورم از رعایت نکردن اوانگاردها قالبهای سنتی بود
و اینکه در کار اوونها هم باز علی رغم تلاش ساختار شکنانه ی جوری این اول وسط اخر دیده میشه این بود که واقعا گریزی از ان نیست
مثلا همین کارهای تارانتینو که پست قبلیت رو به اوون تشبیه کردم از این دسته (البته در قالب فیلم)

- اتفاقا به شهادت اطرافیانم اعتماد به نفسم خیلی کمتر از چیزیه که باید باشه...مضاف بر اینکه این چیزی که گفتم اصلا ربطی به اعتماد به نفس نداشت!...اگه دقیق میخوندی متوجه میشدی که فقط نظرمو گفتم...
- نزدیک سی سالگی سنی نیست که کسی رو یاد جوانیش بندازه...شما زیادی احساس پیری میکنی حاج داود آقا!...

محبوبه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:35 http://sayeban.blogfa.com

دوبار از اول تا آخر یه نفس خوندم و هرچی فکر کردم دوستت به چی فکر کرده که همچین حرفی زده ، متوجه نشدم!
یه جورایی مدل رفاقت شون منو یاد فیلم های دهه هفتاد خودمون انداخت،همونا که هی دوتا جوون خوشتیپ(به حساب اون زمان البته) میخواستن برن ژاپن .. همونا که ابوالفضل پورعرب بازی میکرد... خیلی وقت ها که داستان هات رو میخونم حس میکنم خیلی زندگی میکنی که این همه شخصیت تازه برای نوشتن داری...
حمید دیگه وقتشه داستان هات رو ببری برا چاپ. نمیدونم نظرت درباره ی کتاب بیرون دادن چیه ولی اگه با اصول شخصیت مغایرت نداره حتما این کارو بکن ، همین داستان هایی که تا الان ازت خوندم از 60 درصد کتاب های داستان کوتاهی که خوندم بهتر بوده، واقعا حیفه که به نت و این 100 تا 200 تا دوستت محدود بشه. بهش فکر کن.

- "دل هر ذره را که بشکافی/آفتابیش در میان بینی"...
به نظر من این ذره که شاعر گفته و اینهمه تعبیرش کردن همین حافظه ماست...مایی که همه تاریخ رو در این ذره داریم ولی یادمون نمیاد...چون جرات شکافتن دل این ذره رو نداریم...بس که میترسیم از چیزایی که ممکنه یادمون بیاد...

- اگه زحمتی نیست جوابی که توو این آدرس به لیلا دادم رو بخون...امیدوارم درکم کنی که چرا نمیخوام دوباره اینجا بگمش:
http://abrechandzelee.blogsky.com/Comments.bs?PostID=48

اقدس خانوم شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:01 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

سلام علیکم ...
عجب تغییر سبکی ،فک کردم اشتباه اومدم
خوب ، عنوان رو دست داشتم اما منظور رو نگرفتم ،(نمی دونم شاید بیش از اندازه خسته ام و مثلن فردا بیام بخونم وبفهمم )
کاملن مشخصه که من پسر نیستم و حرف زدن پسرا با دوستاشون رو نمی دونم !!! اما وسطای خوندن شک کردم که شخصیت اصلی یه زن بود آیا ؟؟؟ راستش دیالوگهاش به نظر مردونه نمیومد یا من با لحن خوبی نخونده بودم ...

- تغییر سبک؟...منظورتو نفهمیدم...
- فردا بیا بخون اگه باز نفهمیدی برو چهارده تا کامنت پایینتر کامنتی که الهه درباره عنوان گذاشته رو بخون! (آیکون "سر راست!")...
- "زنها برخلاف چیزی که شما مردها فکر میکنید بی اندازه تنوع طلب هستن"...فکر میکردم اینکه کتی جون راوی رو "شما مردها" خطاب میکنه برای فهمیدن جنسیت راوی کافی باشه...ولی خب قبول دارم که لحن راوی در مقابل لحن رضا اونقدری که باید مردونه درنیومده!...

لیلا شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:09 http://topoli-tanbali.blogfa.com

یکی از ارزوهام که جزو تاپ تن هم هست تاپ تن هم نه تاپ فایو اینه که یکی یه کتاب بنویسه بعد اون کتاب رو تقدیم بکنه به من . اول کتاب هم بنویسه : تقدیم به لیلا با یه مست سشر و ور دیگه که همه اول کتابشون برای تقدیر نوشت مینویسند . میدونم خیلی ارزوی مزخرفیه ولی واقعا جزو تاپ فایو ارزوهامه . البته یه بار این ارزوم بر اورده شده ها و خواهرم توی پایان نامش از من هم تشکر کرده بود
- شما به این صد صدوپنجاه تا کامنت میگید انگشت شمار؟ هزار پا هم صد تا انگشت نداره
خوب از این همه اراجیف که گفتم بگذریم بریم سر پست جنابعالی . در مورد پست هم زیاده حرفی نیست جز این که مثل همیشه عالی بود . حمید خان شما سوره بقره هم بذارید اینجا از اول تا اخرشو میخونیم .

- این چه حرفیه!؟ چرا مزخرف!؟...خداییش فرهنگیترین آرزوییه که تا حالا شنیده بودم!
- اون طفلک هم حرفی درباره کامنتا نزده ها! (آیکون "19 ! بیشتر دقت کن!")...

مامانگار شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:19

...نمیدونم حمید...اما با خوندن این داستانات...و فضاسازیاشون..غم سنگینی میشینه رو دلم !!...
...شاید چون هیچوقت نمیخوام باور کنم که همچین بافت روابطی هم وجودداره....یه جورایی از فکرکردن بهشون فراری ام..
...تحسین میکنم قلم و داستانهای کوتاهت رو...
..والبته تیزهوشی و خلاقیت ات رو..

وجود داره مامانگار جان...از اینا عجیبتر و غم انگیزترش هم وجود داره...

جزیره شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:44

سلام

چی بگم اخه خب. من فقط میگم :کیف کردم اقا
میدونی از وقتی با دوستان کیامهر باستانی و البته خود کیامهر باستانی اشنا شدم همیشه تو کف قدرت نوشته هاتونم، یعنی یه عده ادم خلاق هستیناااااااااااااااااا که ادم در برابر نوشته هاتون و البته ذهناتون کم میاره.
و اینکه شما که گویا خیلی هم اهل مطالعه ای، وااااااااااااااااااااااااای مثلا چه جوری میتونی واسه یه پست این همه اسم پیشنهاد بدی. یا اینکه واسه نوشتن این پست بری سایتای مختلف؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



و اینکه اخرش خیلی تلخ بود. اصلا فکرش رو هم نمیکردم رضا سرطان داشته باشه آ

و اینکه موفق که هستی موفق تر از قبل باشی

بیخیااااااال! چوبکاری میکنید!...مرسی

فلوت زن یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:04 http://flutezan.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

مرسی برا تقدیم نوشتت ! خوشحالمون کردی با این داستان قشنگی که تقدیممون کردی !

جدیداً دیگه کامنت ها رو تقریباً یکی در میون جواب می دی ، احتمالاً از کمبود ِ وقته ! در ضمن پاسخ هات به کامنتها هم کوتاه تر شده که احتمالاً بازم به همون دلیلیه که گفتم ! اینارو گفتم فقط به این دلیل که وبلاگ ِ تو جزو معدود وبلاگهایی ِ که حتی کامنتاش و خصوصاً پاسخی که به کامنتاش داده می شه هم واسه خودش کلی خوندنیه و لذت بخش !!!! حالا فک کن این لذته داره یواش یواش کمتر می شه ، فقط خدا کنه کلاً محو نشه !!!

- قابل شمارو نداشت! (آیکون "قابل نداشتن!")...
- نه...اتفاقا چند وقتیه کارم توو شرکت کمتر شده...این کوتاه شدن جوابها دلیل دیگه ای داره...
تصمیم گرفتم دیگه خودم رو در قید و بند جواب دادن به کامنتا قرار ندم و فقط اونچیزی که در لحظه به ذهنم میرسه رو بنویسم...اگر هم یه وقت چیزی به ذهنم نرسید جواب ندم...فکر میکنم این روش علاوه بر اینکه برای خودم راحنتره صادقانه تر هم هست...

فلوت زن یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:16

و اما پستت ،
وقتی می خووندمش بُغض داشتم ، خیلی جاهاش هی سعی کردم این بغضرو قورتش بدم و دادم و دوباره اومد بالا ! امروز کلاً از صبح بغض داشتم ، حالا نمی دونم این بغضه همون بغضی بود که از صبح بود یا اینکه یه بغض ِ تازه روو بغض ِ کهنه ای بود که داشتم !

خیلی جاهای این داستان دلم گرفت...
زندگی ِ همه ی آدمها یه غم ِ پنهانی تووش داره و یه موزیک ِ آروم و غمگین توو پس زمینش...

ولی در کل فضای داستانت رو ، قدرت ِ کلمات که به خواننده در تصویر سازی کمک می کرد و خیلی دیالوگ هایی که بین ِ شخصیت های داستان رد و بدل می شد رو دوست داشتم !
کلاً لذت بردم انگار که نشسته باشم و یه فیلم ِ کوتاه دیده باشم !

- صبح تا حالا که سهله...بغض اگه بغض باشه یکیش بسه واسه تمام عمر...
- آره...زندگی همه شون غم داره...تازه زندگی زنهای اونطرف میز نگفته موند...زندگی خیلی از اونا از زندگی راوی و رضا هم تلختره...

فلوت زن یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:20

چقدر من از کلمه ی کلاً و در کل استفاده کردم !!!! عین ِ این آدمهایی که سعی می کنن به زور لفظ ِ قلم حرف بزنن و هی یه سری کلمات ِ تکراری رو تکرار می کنن !

مدیونی اگه به یکی از کامنتام جواب ندی !!!!!!

اینم همینجوری !

یاد "همانا" گفتنهای مملی موقع سخنرانی درباره "سال جهاد و هویج" افتادم!

رویا.ت یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:34

خیلیییییی قشنگ بود ! درد دنیای مدرن و به اصطلاح متمدن امروز! واقعا عالی می نویسید

صوری یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:49

الهییییی بمیرم
یعنی واقعا هستن کسایی که این جور زندگی میکنن؟
چقدر دردناکه!
چقدر غمگینه!
حمید جان یه خواهش دیگه به نوشته هات نگو ناقابل نوشت
انصافا حیفه
مرسی

"ناقابل نوشت" نگفتم...
گفتم "رفاقت نوشت"

آوا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:48

این دقت نظرتون رو تو همه چیز خیلی دوس
دارم..یه حس خوب و قشنگی به مخاطب
میده.توهمه چیزمنظورم:پستها..جواب
کامنتا ویا حتی کامنتای توی پستای
دیگرون که آدم دوس داره هی کلا
بشینه همه جاکامنتای شما رو
حتمابخونه..چون عمقیه و سر
سری نیس اصلا..اون آهنگ
کیفرو من روفیلمش خیلی
دوس دارم.......مخصوصا
وقتیکه مریلا شالگردنش
رو میندازه دوووور گردنِ
نانامی..........لعنتی
انگاربا اون شالگردنه
یه دستی می ندازه
دور گلووووی آدم و
نفستوبند میااااره
وناااااخودآگاه هر
وقت ایین تیکهء
فیلم رو واسه
خاطر آهنگش
میبییییییینم
اشکم هری
میاد پایییین
واااااااااای
ببخشییید
کامنتِ نا
مربوووط
بپستتو
ن رووو
گذاش
تم م
یاحق...

از رفاقت گفتی...
پس نامربوط نبود...ممنونم ازت...

آژو یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 http://www.honney68.blogfa.com

تسلیت رهابانو...خدا بهت آرامش بده با این فاجعه کنار بیای عزیزم:(
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
این خنده واسه این بود تا الان من شنیده بودم مردا فقط از یه نیم کره مغزشون میتونن استفاده کنن.وقتی یه کاری انجام میدن عمرا بتونن همزمان به یه کار دیگه برسن!ولی اینجا هم طرف خوب بازی میکنه و هم حواسش به بازیه هم ادامه دهنده ی بحثه!
مشکوک میزد کتی جونا بحثای ناموسی راه مینداخت واسه چی آخه؟:دی
طفلک رضا
و طفلک دوست رضا...اولش قضاوت درموردش سخته..ولی آخرش مرامش خیلی به چشم میاد:))

"مردا فقط از یه نیم کره مغزشون میتونن استفاده کنن!"
اونوقت کدوم دانشمند اسکولی همچین حرفی زده!؟...

نمتونماسمموبنویسم یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:20

ربطش معلوم بود گاهی کسانی که اصلن فکرشو نمیکنی به دردت میخورن! یعنی معلوم نبود این هووئه شبیه همین قماربازه بود؟!

چرا نمتونیاسمتوبنویسی!؟ (آیکون "تاثیر منفی فیلمهای پلیسی جنایی روی اذهان عمومی خردسالان!")...

منجوق یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:17 http://manjoogh.blogfa.com/

همین که با اسناد و مدارکی که وجود داره جواب آدم رو می دی نشون میده که آینده روشنی پیش رو داری
بازم ممنون

گــل گیســـو یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 http://gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
مثل همیشه فوق العاده بود
عنوان خیـــــلــــی عالیه یعنی انگار به همون اندازه که واسه پست وقت صرف کردین واسه عنوانش هم وقت گذاشتین
فضای داستان بسیار ملموس بود
کلایمکسش به نظرم پاراگراف آخرش بود (دو پارت آبی و مشکیه آخر)
واقعا تاثیرگذار بود
ممنون

توو یه گفتگو بین دو فارسی زبان، "اوج" زیباتر و دلنشین تر و طبیعی تر از "کلایمکس" نیست؟...

الهه یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 http://khooneyedel.blogsky.com/

میخندی و فلورانس میشود غربتمان...بیخیال حکم واتیکان...
احساس غربت توی خاک وطن...عشق به ایتالیا...لبخند رفیق که از غربت این خاک کم میکنه و بوی فلورانس میده...سفری که دوتا رفیق میدونن شاید هیچوقت نشه که برن...حکم واتیکان....قضاوت اینهمه چشم و اینهمه آدم...از حاکمان شرع گرفته تا خود مردم...و و و و.......
به برداشت خودت شبیه بود؟

مرسی از توجهت...
آره...همینا بود...به اضافه اشاره ای که "حکم واتیکان" به "تقدیر" داره...تقدیری که نمیخواستیم...مثل سرطان رضا...مثل بی خانمانی راوی...و مثل همه چیزای دیگه ای که حکمش از بالا بوده...

وانیا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:21

حمیدجان با کمال بینهایت احترام اگه عکس رو عوض کنی کشته خواهی شد
من منظورم این نبود که عکس به فضا نمیاد ناخودآگاه یادم افتاد به اون عکسی که محسن با نگار گذاشته بود یادته خودت چقدر شاکی بودی؟
یهو اون اومد تو ذهنم
دلگیر نشیا اما حس کودکانه ی این عکس رو دوست دارم
با عنوانت میخونه ابرچندضلعی
یادم میفته به پسربچچه ی شیطونی که بادبادکشو داره تو اسمون بازی میده

توو روز روشن آدمو تهدید به قتل میکنی!؟ (آیکون "نداشتن امنیت جانی!" + آیکون "حمید در نقش قذافی در حال افزایش تعداد محافظین شخصی!" )...

فرزانه یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:12 http://www.boloure-roya.blogfa.com

راجع به پست کوتاه و بلند: اگه مطلبی برای خواننده جذاب باشه که خوب دیگه کم و زیادش فرقی نداره. این دیگه به سلیقه و حوصله آدمها برمیگرده.
راجع به این داستان: راستش کاش به جای این که وصلش میکردی به سرطان یه جور دیگه تموم میشد. یه جوری که ربط پیدا میکرد به حرفهای اون قمار بازها. (البته من فقط به عنوان یه خواننده اینو میگم چون فکر میکنم هر کدوم ازا ین سوژه ها خودشون میتونن یه داستان باشن)
اما رفیق به معنای واقعی اش تو این دوره و زمونه کیمیاست. گاهی اوقات روزگار واقعا از رفاقت کردن پشیمونت میکنه.

آره...راس میگی...بهتر بود اینکارو میکردم...
به داود هم گفتم...قبول دارم که ارتباط قسمت اول و دومش خوب درنیومده...و این برای یه داستان خیلی کوتاه ضعف بزرگی محسوب میشه...

سمیرا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:30 http://nahavand.persianblog.ir

صد صفحه هم که بنویسی تا تهش رو می نوشم حمید خان..گاهی حتی چند بار..هر روز که صفحه های بلاگهاجلوم بازمیشه میام و دوباره و سه باره میخونمش...شاید رفیق نباشم اما لذت میبرم از کسانی که قشنگ می نویسن نوشته بخونم...با همه وجود چشم میشم و میخونم...منم همونجا بودم ..کنار دستت نشسته بودم دیدم چطور جر زدی تا ببری.دیدم کتی چطور افه خوشگلی گرفته بود..دیدم رضا رو که چقدر بدش اومد از این زنک! حتی دونه دونه ورقهایی رو که افتاد زیر مبلها دیدم..تک دل..به نظرم قشنگ ترین نوشته ها اونایی هستند که بتونی واردشون بشی..بری توی اون فضا و کنار شخصیتهاش بشینی و لمسشون کنی..حتی اشکهای رضا رو ...یاد سلطان و غریبانه افتادم..همه ش قیافه عرب نیا و پورعرب جلو چشام بود..یه جور لوطی گری که دیگه کم پیدا میشه...
خوش به حالت که اینجوری قشنگ داستان می نویسی..کاش کتابشون میکردی همه بخونن حتی اونایی که وبلاگ نمیدونن چیه؟ حتی کتی و رضا ها بخوننشون...چی میشه مگه حمید؟

- میدونم که بودی...حتما بودی که میتونی اینجوری ازش بگی...بودی که یه چیزایی رو دیدی که حتی خود راوی هم نگفته...یه چیزایی که نمیشه دیدشون...اللا به بودن...
- برای اینهمه لطفی که به این خط خطی ها داری ازت ممنونم...

هیشکی ! یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:05 http://www.hishkii.blogsky.com/

سلام داداشی حمید
حالت چطوره ؟
واقعا احتیاج آدمو وادار می کنه که نقاب بزنه ؟! ینی انقد تغییر ؟!! که بشینه با یه ....
..
یاد اون فیلمه افتادم که اسمشو یادم نمیاد اکبر عبدی بازی کرده بود تو ژاپن...دیالگای آخر داستانت منو یاد کل کل اون با رفیقش انداخت..

"بشینه با یه" چی؟...
یا من بد گفتم یا تو بد خوندی که نفهمیدی...

هیشکی ! یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:07 http://www.hishkii.blogsky.com/

میشه منم بزاری تو لیست اون انگشت شمارا؟ میشه طولانی تر بنویسی؟

شما که اون بالاهای لیست سیاهی آباجی جان!

آژو یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:37

خدایی منبع ش رو نمیدونم اما متاسفانه مثل اینکه این موضوع از دید روانشناسا ثابت شده س
اشکال نداره
یه نیم کره هم یه نیمکره س

"مثل اینکه"!؟...
این مستدل حرف زدنت منو کشته!...
به هر حال ایشالا که موفق باشی!...

صوری یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:09

در جواب یکی از کامنتها گفتی صفحه یک
خود دانی عزیزم من فضولی کردم

آخ! راس میگی حواسم نبود!...ماشالا چه دقتی داریا! (آیکون "زدن به تخته!")...

جزیره یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:31

سلام
بیخیال چی؟چرا من وقتی جدی حرف میزنم یا فک میکنن باز هم دارم شوخی میکنن یا فک میکنن دارم تعارف میکنم؟
اتفاقا من اصلا اهل تعارف کردن نیستماااااااااااااا
راستیمیدونستی تا همین الان فک میکردم اسم وبت چیه؟ اَبَر چند ضلعی، بعد الان فهمیدم ابرِ چند ضلعییه

خیلی توفیری نداره! چندضلعی چندضلعیه دیگه! (آیکون "لرزیدن ارسطو در گور از شدت منطق جواب این کامنت!")...

من و من یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:14

چونکه آی پی های اداره کنترل میشه... همینشم که میام می خونم و ناشناس کامنت میذارم ریکسه اخوی!
تازه کامنتمم مذتبط بود. یه یه یه یه...:-))

-آها! از اون نظر!...باشه! پس از این به بعد هرچی بی نام ببینم میذارم پای تو! (آیکون "نتیجه گیری!")...
- من بحثم سر مرتبط بودن بود! درباره "مذتبط" بودنش نظری ندارم! (آیکون "خوشمزه!")...

گل گیسو یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:17 http://gol-gisoo.blogsky.com

چرا درست میفرمایین
اوج زیبا تر و به جا تر از کلایمکس هست
خوندن ادبیات و داستان های انگلیسی،
و اینکه تقریبا نصف روز انگلیسی حرف بزنی
باعث زبان پریشی و تداخل زبانی میشه ‏
گوشزد ‏
به ‏
جایی ‏
بود‏↳‏
سپاس

وانیا یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 18:19

من آدمکش اجیر کردم برا کیا بره کرج میگم سر راه یه سریم به تو بزنه چطوره؟

چکاریه حالا توو این ترافیک پاشه بیاد اینجا! واللا راضی به زحمت ایشون نیستیم! کیا رو بکشه انگار مارو کشته!...

وروجک جیغ جیغو یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:50 http://jighestan.blogfa.com

حمییییییییییییییییییییییییییییییید یه دونه باشی پسر
یعنی من عاااااااااااشق نوشته هاتمااااااااا
حالمو گرفت
بعدش گفتم داستان بود واقعی که نبود
اما یه ذره که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که می تونه واقعیت داشته باشه اما ما نمی بینیم
دوسش داشتم بخاطر اون رفاقته که باعث دلگرمیه حالا یا از سر دل سوزیه یا اینکه واقعا خودش بخاطر خونه ی طرف مونده بوده پای رفاقتش و فکر خودش رو با این فکر که دلش می سوزه وو تا لحظه ی مرگ می خواد دوستش احساس تنهایی نکنه ارضا می کنه.



اینم نکته خوبی بود...
مطلق نیست...میتونه هر دوش هم باشه...هم منفعت طلبی و هم رفاقت...

آزو یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:52

عجبا
هی من باید با مدرک حرف بزنم!قبول کنید دیگه
یه سرچ کنید تو اینترنت متوجه میشید
لااله الا الله!مردمون کردید رفت پی کارش!

اینچیزی که گفتی عمرا جز سایت "خاله زنک دات کام" جای دیگه ای پیدا بشه!...میگی نه بگرد پیدا کردی شیرینیت با من!...

پرند یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:21 http://ghalamesabz1.blogsky.com/

چند سال پیش٬ پیش‌دانشگاهی که بودم یکی که خیلی رفیقش بودم و فکر می‌کردم اونم رفیقه با توسل به دروغ بزرگ سرطان ازم سوء استفاده‌ی احساسی کرد!
هرچند چیزی ازش به دل نگرفتم... چون با توجه به این که دیر یا زود حقیقت آشکار می‌شد و اصولاً برای آدمی مثل من خیلی زودتر از اونی که باید٬ تنها دلیلی که برای این کارش پیدا می‌کردم نیاز به مورد ترحم واقع شدن بود... و این خودش قابل ترحم بود...
اگرچه این قضیه باعث شد دیگه تا کسی رو در حال احتضار نبینم باور نکنم که بیماره و ممکنه یه مدت بیشتر زنده نباشه بخصوص اگر اسم "سرطان" در میون باشه!! باور نکنم٬ شاید چون "از نارفیقانه بودن می‌ترسم"!...
غم‌انگیزه واقعاً! این باور نکردن غم‌انگیزه!...
بگذریم...

اون فرم نوشتن ابتدای داستان رو دوست دارم... این‌که یک جمله از ذهنیت راوی در مورد بازی میگی و بلافاصله یک جمله از فضای داستان... نمی‌دونم متوجه شدی چی رو می‌گم یا نه...
نقطه ضعف داستانتم به نظرم همین بی ربط بودن موضوع گفتگوی اول داستان با ادامه‌اشه... طوری که خواننده تصور می‌کنه این گفتگو نقش محوری داره ولی بعد می‌بینه که هیچ نقشی در ادامه‌ی داستان بازی نمی‌کنه و بی‌هدف رها شده... که خب خودت در جواب یکی از کامنتا توضیح دادی که قرار بوده مرتبط باشه ولی یه چیزی شده که نشده...

- من هم یه تجربه شبیه این داشتم...البته سواستفاده ای ازم نشد چون رابطه مون خیلی نزدیک نبود ولی به هر حال دروغ شنیدن آزاردهنده اس...مخصوصا اگه دروغی مثل این باشه...
- آره...متوجه شدم چی میگی...

پرند یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:30 http://ghalamesabz1.blogsky.com/

دلم می‌خواست مثل تو یه کامنت بذارم که تو نفهمی٬ بعد تو مثل من بپرسی یعنی چی٬ بعد من مثل تو به روی مبارکم نیارم و بگم همش همین بود که گفتم!!!
ولی دلیل منطقی نداشتم برای این کار! شاید تو داشتی!

ای بابا! هنوز گیر اون کامنتی!؟...
حس کردم همون جوابی که دادم کافی بوده ولی خب انگار نبوده...خصوصی میگم...

گنجشکک تویت باز یکشنبه 10 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:42 http://twitt.blogsky.com

کفم برید پسر
آفرین

مکث دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 http://maks2011.blogsky.com

ای وای حمید... رها سه روز پیش به من زنگ زده بود ها... اومده بودم بهت بگم دارم به اون افسانه و واقعی شدنش فکر می کنم اما هنگ کردم یه هووو

سمیرا دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 http://nahavand.persianblog.ir

من جوابت رو به کامنت لیلاخوندم اما قانع نشدم حمید خان..نوشتن واسه منم مهمترین و تنها چیزیه که برام مونده منم مثل تو عاشقشم هرچند قد تو نیستم و نمیتونم به خوبی تو بنویسم واسه همینم تاحالا جز تو تخیلاتم به کتاب نوشتن فکر نکردم روزنامه نویسی میکنم اما هنوز پای خیالم رو بیشتر از گلیم بضاعتم دراز نکردم ولی نوشته های تو ارزش اینو داره که چاپ بشه.. این حرف رو فقط به خاطر خوبی کارات میگم و هیچ دلیلی هم نداره که بخوام بیخودی هندونه بارونت کنم چون اصلا از این عادتها ندارم و خوشمم نمیاد..شاید توی این کار سختی بکشی شاید اذیت بشی شاید تو صف ارشاد بمونی شاید ناشر گیرت نیاد شاید ..شاید..اما بلاخره موفق میشی فقط کافیه ایمان داشته باشی..سوارکار خوب حتی اگه اسبش پیرباشه بهش ایمان داره و روش شرط میبنده

اونی که به لیلا گفتم فقط قسمتی از حرفم بود...
مشکلم دقیقا همینه...اینکه "دیگه" نمیخوام اذیت بشم...اصلا دیگه توانش رو ندارم... توان جنگیدن...این در و اون در زدن...دوندگی...حتی فکرش هم خسته ام میکنه...مضاف بر این دیگه انگیزه اش رو هم ندارم...مثل کسی که از بس به هر سیبی که دست دراز کرده سراب از آب درومده دیگه میون یه باغ سیب هم که باشه دستش به سیب نمیره...جوری که گاهی فکر میکنه دیگه سیب خواستن یادش رفته...

ولی با همه این حرفا کی از فردا خبر داره...همونقدر که ممکنه اوضاع و احوال تا آخر عمر همینجوری بمونه ممکنه هم فردایی که میاد در خودش چیزی داشته باشه که رنگ بپاشه به این سیاه و سفید یکنواخت...

باز هم ازت ممنونم که حرفها و دغدغه های یه آدم نسبتا غریبه ای مثل من انقدر برات مهمه که براش وقت و فکر میذاری...ممنون سمیرای عزیز...

مکث دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 http://maks2011.blogsky.com

ای وای من اشتباه کردم. رها نبود... هاله بود بهم زنگ زده بود... اه من چقدر قاطی ام...

عاطفه دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 http://hayatedustan.blogfa.com/

نادیده گرفتن نیازهای زنان رو خوب گفتی- من نمیدونم زنا تنوع طلب هستن یانه ولی اینو میدونم وقتی با شوهراشون هستن و به نیازشون توجه نمیشه احساس طجاوظ میکنن-
اون جایی که گفتی پول جمع میکنن تا برن ایتالیا یاد فیلم نقاب افتادم- خیلی با اون فرق داره- میدونم- ولی اونو تداعی کرد- آخر داستان هم ضربان قلبم شروع کردن به تندتندزدن-
مرسی داداحمید- نوشته هات دلچسبه-

البته این تنوع طلب بودن زنها نظر کتی جون بودا!...خود من نظر دیگه ای درباره بحث تفاوت تنوع طلبی در مردها و زنها و مرز اون با خیانت دارم که شاید یه روز مفصل درباره اش نوشتم...

کودک فهیم دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 13:10 http://www.the-nox.blogfa.com

یاد آژانس شیشه ای افتادم
ولی خب راست میگم دیگه پرویز پرستویی هم توی اون فیلمه هر کاری کرد برای رفیقش بود...
بعد از طرف دیگه محیط خونه منو یاد فیلم بوتیک و مستند ها هم می اندازه..
(آیکون این کامنت گذارهایی که یاد چیزهای عجیب می افتند)
از طرف دیگه اینکه ما بین دیالوگ ها از جزئیات ورق بازی هم نوشتی بیشتر آدم در اون موقعیت قرار میگیره...دوست داشتم این رو...
+من هم به رهای عزیز تسلیت میگم.

مستندها!؟ (آیکون "یا بسم الله!")...

قاصدک دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:17 http://www.ghasedakbaroon.blogfa.com

سلام دوست عزیز
داستانتو تا آخرخوندم قشنگ مینویسی.خوشحال میشم به ما هم سر بزنی.

فاطمه شمیم یار دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 19:52

سلاممممم حمید عزیز
میدونی علاوه بر جنبه های دیگه داستان... که جای حرف داره...
این رگه های ناب رفاقت فراموش نشدنی و معرکه است...
دنیا بدون رفیق و دوست و ..دوستی خیلی خالیه خیلی....تصویر رفاقتش روخیلی دوست داشتم

محبوبه دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:26 http://sayeban.blogfa.com

جواب ِ بر خلافِ انتظار ِ من کوتاهت ، دلگیر بود! اونقدر که از دلم: گذشت کاش چیزی نگفته بودم..
خوشحالم که تو این آشفته بازار ِ نت ، وبت رو پیدا کردم و امیدوارم همیشه برامون بنویسی، فقط همین

کدوم جوابم؟...اونی که به لیلا گفتم؟...

حباب دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:35 http://www.mahramaneh1318.blogfa.com

خوشم اومد! خیلی ...
منتها اولش فک کردم راوی زنه

آره...راس میگی...بهتر بود توو همون چند خط اول یه اشاره ای به جنسیتش میکردم

میکائیل دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:20 http://sizdahname.blogsky.com

نوآر
انگارکه دوربین دستت گرفتی . با یه ایکستریم لانگشات از تهران شروع میکنی ... تا برسی به کلوز آپ میز ..
تصویر دو آدم .... محو
پشت زمینه تاریک ... دود سیگار
همه تصویر ها زنده ان حمید ... یه ریل تایم
حس میکنم انگار یه بار نوشتی ازش فیلم ساختی ... بعد شروع به نگاه کردنش کردی ... بعد یه جاهایی که بابت طبعت نبوده قیچیش کردی ... اون دفتر خط خطی کردی
دوباره شروع کردی به نوشتن ......
وسواستو حس میکنم توووش ... وسواس نویسندگی
همون که به تو میگه بزار این خطو عوضش کنم ببینم چی میشه

این رو دوس دارم
نویسندگی تو دوس دارم

- آقا این پست ما پیش کامنت شما کم آورد! حالا چیکار کنیم!؟ (آیکون "هول شدن!")...
کامنتاتو دوس دارم...مرسی میکائیل جان
- دیگه وسواس رو رد کرده! دیروز داشتم فایل ووردی که اول نوشته بودم رو نگاه میکردم دیدم داستان کلا عوض شده! بماند که اول اولش قرار بود یه "دیالوگهای الاغی من و دوستم" نهایتا پنج شش خطی باشه نه یه داستان!

مینا سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

حمییییییییید دیدم آپ کردی با کلی ذوق اومدم بخونم خط اولو که خوندم... اصلا نمیدونم چی بگم... رها ...
وبلاگشو هم که حذف کرده انگار... واااای خدااا ... رهااا

وبلاگ قبلیشو حذف کرده...ولی اینی که لینکشو در "تسلیت نوشت" گذاشتم هست...

مینا سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

پستتو دیگه نمیگم خیلی خوب. نمیگم عالی چون خودت میدونی... بقیه هم گفتن... منم هر بار میگم. یه بار به بچه یه حرفو میزنن خوب بفهم دیگه!‌پستات عالیه خان داداش.
همه صحنه ها رو میشه مجسم کرد... مثل فیلمنامه همش توو ذهنم اجرا شد...

"حرفو یه بار به بچه میزنن!" همون "حرفو یه بار به آدم میزنن!" خودمونه دیگه!؟ (آیکون "دست گلتون درد نکنه!")...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد