رنگین کمانِ کبود

.

سلام نوشتِ طولانی ام به دوستان قدیمی را گذاشته ام برای آخر پست...
.

*** 

.
تقدیم نوشت: به تو دوست رنگین کمانی ام که برادرانه کنارم بودی. کاش میشد نامت را بنویسم و روی اسمت لینک آدرس خانه ات را بگذارم که باقی دوستان هم لذت بازآشنایی با تو نازنین را مزه کنند. هرچند حالا که فکر میکنم این نام هم روی تو خوش مینشیند... "تو دوست رنگین کمانی ام"... "تو" که زیبایی... "دوست" هم که زیباست... "رنگین کمان" هم که زیباست... فقط میماند این نوشته ی ناقابل که اندازه ی شما سه تا زیبا نیست... که آنرا هم حتما به زیبایی روح بزرگت خواهی بخشید... 

.

***
.

رنگین کمانِ کبود

.

سخت مثل نقشِ لبخند را روی لب پروتز/سخت مثل نقشبازیِ لذت برای یک زنِ لِز
سخت مثل بستن چشمها به روی شوهر و بعد/تصویر کردنِ بوسه از لبی با رژ لب قرمز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

و شبی خسته شد از طعنه های خاله خانباجی/ "خدا به دور! خواهر شنیده ای که پسر حاجی....!؟"
و صبح، جنازه ی پسری توی جوی آب پیدا شد/به دست پیرمرد محترمی با لباس نارنجی 

---------------------------------------------------------------------------------------------

ساده مثلِ "او ننگِ ماست" گفتنی خونسرد/ تنها گذاشتن پسری شانزده ساله با اینهمه درد
شب، ترمینالِ غرب، غریب نوازیِ تهران/ آغاز فاحشگی، پسری لهجه دار با کوله پشتیِ زرد

---------------------------------------------------------------------------------------------

مادر، شب و پاشویه، باز هم تب و لرز/هذیان:مامان، با پول کلیه ام میشود گذشت از مرز؟
دوباره خوابِ سیلی، کنار حوضِ پارک دانشجو/ دوباره یاد خنده ی نامردها توی یک ونِ
سبز 

---------------------------------------------------------------------------------------------

دوباره نشسته بود به نوشتنِ عاشقانه های قلابی:/ "خانم، تو ماه شده بودی میان دشتِ روسریِ عنّابی"
مینوشت و توی گوشش اصل شعر میرقصید:/ "آقا، تو ماه شده بودی میانِ آسمانِ پیراهنِ سپید
آبی"

---------------------------------------------------------------------------------------------

پسر، شبانه کرد قبرِ خاطره ها را دوباره نبش/ رسید به لحظه ی دردناکِ کندنِ یالِ سپید، از تنِ رخش
به "جان بابا درش بیار" گفتنِ پدر با بغض/ به لحظه ی شکستن عهدی مشترک، گوشواره ای به رنگ
بنفش 

.

*** 

.
معرفی نوشت بخش ثابت تازه ای به نام "باران بر شانه های پرچم رنگین کمان": در این مجموعه نوشته ها که به امید خدا از این به بعد بخشی از ابرچندضلعی را تشکیل خواهند داد قصد روشنگری و اثبات حقانیت این اقلیت بزرگ جنسی را ندارم. میدانم انرژی گذاشتن برای مقابله با هوموفوبیا از طریق بحث با مخالفان در طولانی مدت مفیدتر است ولی به دو دلیل تصمیم گرفته ام فعالیتم در این زمینه معطوف به شعر و داستان و دلنوشته باشد. اول دلیل اینکه حقیقتا خسته ام و تمرکز روحی و فکری لازم برای بحث کردن را ندارم. دوم هم اینکه حس میکنم در میان فعالیتهای اندکی که در وب فارسی برای دفاع از این اقلیت صورت گرفته این بخش مغفول مانده و ادبیات آن بسیار ناشناخته و مهجور مانده است... در نهایت یک خواهش دوستانه از مخاطبینی که به هر دلیل هنوز این پدیده را بعنوان یک پدیده ی خدادادی و مادرزادی در انسانهایی که انتخاب آن دست خودشان نبوده است به رسمیت نمیشناسند و به انحراف اکتسابی یا بیماری روانی بودن آن معتقدند: لطفا  اگر این نوشته ها را نمیپسندید برای این پستها پیام نگذارید... میخواهم اینجا آرامخانه ی دوستانی باشد که از این به بعد به اینجا خواهند آمد. میخواهم دوستان تازه ام حداقل در اینجا مورد بی احترامی قرار نگیرند و لحظه های آرامی را در اینجا بگذرانند... به یاد ندارم در تمام این سالهایی که وبلاگ مینویسم چیزی از مخاطبینم خواسته باشم، امیدوارم رویم را زمین نیندازید... 

.
*** 

.
سلام نوشته ای برای دوستان قدیم: زمستان پارسال، درست بعد از فرستادن آخرین پست و دوباره خواندنش حس کردم دچار همان چیزی شده ام که همیشه از آن فراری بودم. حس کردم حرفی برای گفتن ندارم و دچار تکرار شده ام و از اینجا به بعد ادامه دادنش کم فروشی به خودم و کسانیست که اینجا را میخوانند. دوست نداشتم این تمام شدن را ندید بگیرم و جنازه ام را آپدیت کنم. مانده بودم چکار کنم. یک پست خداحافظی؟ دیدم خب همانقدر که دلِ اینجوری ادامه دادن ندارم دل خداحافظی کردن هم ندارم. از اینکه باشم و نباشم هم بیزار بودم. همیشه نبودن را به کجدار مریز بودن ترجیح داده ام و میدهم. اعتراف میکنم که جرات اعتراف به این خالی بودن را هم نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم تا وقتی دوباره حرفی داشته باشم نبودن را انتخاب کنم. با تمام سخت بودنش و اینکه میدانستم خلاف رسم رفاقت است تصمیم گرفتم پیامها را نخوانم که دلم نلرزد که برگردم. برای همین از زمستان پارسال تا چندروز پیش فقط دوبار کامنتها را چک کردم و در همین دو بار هم انقدر دیدن لطف دوستان شرمنده ام کرد که دیدم حتی همین حد از ارتباط با اینجا هم حالم را بدتر میکند. حال مرد مسافرکش بی ماشینی را داشتم که نه غرورش اجازه میدهد به خانواده اش بگوید از پس پاس کردن چکهای ماشین قسطیش برنیامده، نه رویش میشود در چشم خانواده اش نگاه کند که امشب هم دستش خالیست. برای همین تصمیم گرفتم یک روز صبح که از خانه بیرون زدم دیگر به خانه برنگردم...
و چقدر عجیب است که درست وقتی که فکر میکنی دیگر زندگی چیز تازه ای برای رو کردن برایت ندارد چیزهای تازه ای پیدا میشود. مثل پیرمردی که فکر میکرده زندگیهایش را، عاشقیهایش را، خنده هایش را، گریه هایش را، کرده و دیگر چیز تازه ای نیست که تجربه کند درست وقتی که میخواستم روزشمار خاموشی را روشن کنم و باقی عمرم را در آسایشگاه یک نفره ام بگذرانم، یک روز صبح که چشم باز کردم دیدم وسط یک جزیره افتاده ام و از جایی که فکرش را هم نمیکردم فرصت تجربه ی سبکی از زندگی نصیبم شده که مدتها بود دلم میخواست تجربه اش کنم. باید نوعی از زندگی را تجربه میکردم که علی رغم هیجان انگیز بودنش آمادگی مواجهه با آنرا نداشتم. و اینجوری شد که سال نود و دو که فکر میکردم بی اتفاق ترین سال زندگیم باشد تبدیل به عجیبترین و پراتفاق ترین سال زندگیم شد. شرح اینکه این چندماه کجا بودم و چه چیزها دیدم و چه کارها کردم یک کتاب است. شرح اینکه چی یاد گرفتم و چی از یادم رفت. شرح اینکه چه شد من که همیشه از بودن در جمع و آشنا شدن با آدمهای جدید گریزان بودم به اندازه ی تمام عمرم در جمع بودم و با آدمهای جدید آشنا شدم و به اندازه ی تمام عمرم مهمانی رفتم و با آوازخوانیهای دسته جمعی همراه شدم و گفتم و خندیدم  و گریه کردم... شرح اینکه به اندازه ی تمام عمرم چیزهای تازه یاد گرفتم و بزرگ شدم... حالا که به این ماههایی که گذشته نگاه میکنم از اینهمه سخت جانی خودم برای مواجهه با شرایط جدید تعجب-خنده ام میگیرد و باورم نمیشود همه ی اینها من بوده ام... هرچند این ماههایی که گذشت در کنار تمام چیزهایی که برایم آورد چیزهایی را هم از من گرفت که علی رغم خیالی بودنشان دوستشان داشتم... و خب این یعنی سرخوردگیهایی هم داشت. تلخی هایی هم داشت. خستگیهایی هم داشت. خستگیهایی که باعث شده حس کنم بشدت به یک دوره ی تنهایی نیاز دارم... ولی با تمام اینها کفه ی ترازوی این تجربه روی خوش سنگینتری داشت که بزرگترین نمودش این بود که حالا حس میکنم - هرچند دیر و گاها به تلخی -  بالاخره قسمت بزرگی از حقایق زندگی را آنجوری که واقعا هست دیده ام...
 

خلاصه اش اینکه...فکر میکنم دوباره حرفهایی برای گفتن دارم که تازه هستند و حداقل از نظر خودم ارزش گفتن دارند... چند روزی بود دل دل میکردم چطور شروع کنم که خورد به دعوت بابک عزیز و باز شدن یخ نوشتنم با مملی نوشت "گل کوچک زیر سقف محرم" در هفته ی پرخاطره ی مهمانی... نهایتا اینکه از تمام این حرفها گذشته، از تک تک دوستانی که پیامهایشان در این ماهها بی پاسخ ماند عذرخواهی میکنم و امیدوارم به حرمت لحظه های خوبی که زمانی با هم داشتیم این برادر کوچکشان رو ببخشند و افتخار رفاقتشان را دوباره نصیبم کنند... 

.

.

نظرات 66 + ارسال نظر
خاموش یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 17:08

ح سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 http://saye-roshan70.blogfa.com

دمت گرم که برگشتی... [حیف بلاگ اسکای آیکون شاخه گل رز نباتی ندارد]

با اینکه نمیدونم رز نباتی دقیقا چیه ولی به هر حال مرسی! (آیکون "تشکر توأم با شک و تردید و دودلی!")...

خاموش چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:49

نظر خالی میشه فرستاد برای اعلام وجود آیا؟ آیکون سوال بی جهت، جهت خالی نبودن عریضه!!! با تشکر

بسمه تعالی. بنابر احتیاط واجب جایز است! (آیکون "کِساتی بازار!")...

گندم شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:45

سلام
ما رو بگو که کلى خوشحال شدیم که وقتى اینجا رو پیدا کردیم که صاحبخونه اش پیدا شده اما گویا پاقدمم خوب نبوده که دوباره ساکت شدینا!

واللا به نظر خودمم دیگه به سرنوشت این خونه امیدی نیست! بس که صاحبخونه اش همه اش فکر میکنه پیدا شده ولی واقعا نشده...

ریحانه شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:16

آه! آنچه شنیدی بگووووو.خیلی لطیف ومهربان نوشته ای برای جماعت بی گناهی که گناه اونها فقط خلقت شونه وبس .اونقدر دلم گرفته برای این قشری که در خانه ی خودشونم غریبن چقدر نسل سوخته ای هستیم ما بین غربت زمان .چند سال هست که نسبت به این قشر نگرشم عوضشده بدیده ی احترام بهشون نگاه میکنم همونطوری که دوس دارم بخودم نگاه بشه.از رنجی که میکشن درد میکشم واز تحقیری که میشن وا از توهین هایی که می شنون با تمام وجودم متاثر متاسف وغمینم .یه بار تو تنهایی خیلی گریه کردم ما که تو ایران بدبخت هستیم اونها بیچاره وبدبخت ترن ممنون که وبلاگت محلی برای آرام گرفتن این غریبان در وطن هست.خواهری دارم نرس هست تو یه بیمارستان فوق تخصصی نگاهشبه این قشر بد بود (باورتون میشه؟پرستار باشی وعلم ودانش ت ب روز نباشه؟) یه روز خیلی باهاشصحبت کردم وقتی متوجه شد خیلی دلشگرفت گفتم چیه؟ گفت دانشکده پزشکیرفسنجان که بودم یه پسر طفلک معصومی بود جوان بود اومد خودشو معرفی کرد گفت من هم ج ن س گ را هستم مث یه مجرم که خودشو معرفی میکنه بعد بستریش کردن تو بخش روانی . گاهی وقتا فک میکنم چقدرصادق هدایت عزیز حق داشت که خودشو خلاص کرد.حافظ عزیز میگه:جماعتی که نظر!را حرام میدانند..نظر حرام بکردند وخون خلق حلال .بازم ازت ممنونم بخاطر خانه ی امنی که برای "بچه های غریب" باز کردی .خانه ات آباد کاشانه ات پر نور اینجا که هم رونق هست هم صفا یقین نور خدا نیز همی هست پس خانه ات پرنور بادااااا تا باد چنین بادااااا

مرسی از پیام امیدبخش و قشنگت... کاش میشد خانه ی امنی باشه ولی راستش اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت... نشون به اون نشون که بجز اون دوست رنگین کمانی، محض رضای خدا حتی یه هوموسکشوال هم نظر نذاشت!... البته یه مقدارش هم واسه کم کاری خودمه. اینجور حرکتها به رفتن و سر زدن و انرژی گذاشتن و دور هم جمع کردن آدما نیاز داره که حداقل در شرایطی که الان توش هستم انرژی شروع همچین حرکتی رو ندارم...

گندم سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:58 http://www.gandom-med.blogsky.com

سلام
با اجازه لینکتون کردم

خواهش میکنم. مرسی.

محبوبه چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 23:18 http://sayeban85@yahoo.com

حالا بعد یه عمرم که برگشتی هی ننویس!! بنویس دیگه (من آیکونی ندارم ولی تو میتونی از آیکون باز به اینا رو دادم آستر هم می خوان استفاده کنی )

تو هم میتونستی از این استفاده کنی: (آیکون "مرده شورِ کسی را بردن با این برگشتنش!")...

دل آرام شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 23:47

مثلا امکان این هست که دسته بندی درخواستی داشته باشیم؟ (میدونم نوع مطرح کردنش خیلی افتضاح بود. به تازگی دوستی بهم گفته توانایی رسوندن منظورم خیلی کمه. هرچی بیشتر جلو میرم میبینم راست میگه!)
منظورم اینه که از دسته بندی "تعبیر خواب چند ضلعی" هم برامون پست بنویس لطفا اگه وقت شد. با تشکر
کشتم خودمو!!

نه خانوم! چرا شکسته نفسی میکنید! واللا بنده همون اولین باری که خوندم منظور رو گرفتم. اونی هم که اینجوری بهت گفته دوستت نبوده دشمنت بوده! اگه زورت بهش میرسه بزنش اگرنه باهاش قطع رابطه کن! (آیکون "درست کردن ابرو و کور کردن چشم!")...

ریحانه یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 ساعت 14:32

یه چیزی بگم؟ من فک میکنم جدای از بک گراند نحس مذهب که رو همه مون یه جور سایه شوم و پنهان داره ونمیذاره اونی که هستیم بنماییم خب؟ بعضیاشون مرددن که همجنسگرا هستن یا نه هی فک میکنن هستن یا نه نیستن بعضیام که جرات ندارن میدونید؟ حالا عجله نکنید گاماس گاماس .میان اندک اندک جمع میشن از سایه وتاریکی بیرون میان غصه نخور برادر . یکی از خواهرام جامعه شناسی خونده یه بار اومدم باش حرف بزنم درباره این موضوع گفتم اینها طبیعتشون وخلقتشون اینه که خواهان همجنس اند کم مونده بود بزنه تو دهنم گفت ساکت شو هرکه هرچرتی (ببخشید ها) میگه باور میکنی پیغمبر فرموده هر وقت دو تا همجنس باز!!!! دیدید فاقتلو هما ثم اقتلو هما بکشیدشون سپس بکشیدشون گفتم خوب بود رحمه للعالمین تونه والا میگفت خودتونم بکشید که اونا رو دیدید والا بقرعان شمام غصه نخور درست میشه در باب گفتگو رو اگه از بهر دل زاهد خود بین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند داداش

- آره. این تردید در گرایش جنسی و ترس از پذیرش واقعا مشکل جدی و دردناکیه. حتی خیلی از این کسانی که به هر دلیل هوموسکشوال بودنشون رو باور نمیکنن ازدواج میکنن و بچه دار هم میشن... ولی خب اینجور زندگیا طبیعتا دیر یا زود به جدایی میکشه دیگه... بماند که حتی اگه به زور قید و بندهای اجتماعی و خانوادگی کار به طلاق هم نکشه خیانت و ظلم بزرگی در درجه ی اول به خودشون و در درجه ی دوم به اون شریک زندگی بدبختشون کردن...
- با درگیر شدن با مذهب و مذهبی ها مخالفم. مذهب از اون چیزاییه که منطق بردار نیست. یعنی غالبا با یه آدم مذهبی نمیشه درباره ی اصول پذیرفته شده در مذهب اون شخص بحث کرد. اصولا مذهب و تعصب به هم پیوند خوردن و با یه آدم متعصب نمیشه بحث کرد. وقتی کسی به چیزی متعصبه باور اشتباه بودن بخشی از چیزی که بهش تعصب داره مساوی با فروپاشی کل بنیان اعتقادشه. برای همین معتقدم نه تنها در این مساله که در مسائل مشابه هم باید با مماشات با مذهبیون برخورد کرد. به زبان ساده تر باید کاری کنی حرفت رو قبول کنن بدون اینکه بپذیرن قبولش کردن! همینکه در رفتارشون تغییر ایجاد کنن کافیه و نیازی نیست این درک تازه رو به زبون بیارن. این راه به صلح و صلاح نزدیکتره. حداقل الان و در این شرایط باید به همین قانع بود..."تا سحر چه زاید باز"...

اینو خوندی؟ دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:36

http://iranlgbta.wordpress.com/

نه. ندیده بودم.مرسی.

ﺑﺸﺮا دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 13:06 http://biparvaa.blogsky.com

ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ...

ممنون. ایشالا که در تمام مراحل زندگیتون باشید!

ﺑﺸﺮا چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 http://biparvaa.blogsky.com

ﺭﻳﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻟﻂﻔﺎ اﻳﻤﻴﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﭼﻚ ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ

* ﺣﻤﻴﺪ ﺧﺎﻥ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ اﺯ ﻭﺑﻼﮔﺘﻮﻥ اﺳﺘﻓﺎﺩﻩ ی اﺑﺰاﺭﻱ ﻛﺮﺩﻡ.

خواهش میکنم. واللا وبلاگ سوت و کور ما در همین حد هم کارکرد مثبت داشته باشه ما راضییم!

ﺑﺸﺮا پنج‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 http://biparvaa.blogsky.com

ﻣﻦ ﺑﺎﺏ ﺷﻔﺎﻑ ﺳﺎﺯﻱ ﺩﻭ ﻛﺎﻣﻨﺖ ﻗﺒﻠﺘﺮﻡ اﺻﻼﺡ ﻣﻴﻜﻨﻢ:
" ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ" = "ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ و ﻣﻨﺘﻆﺮ ﭘﺴﺖ ﺟﺪﻳﺪ."

(آیکون "سکوت")

آوا پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 21:57

حمید خان جان پس کجایی؟؟
چشمــمون به درخشک
شدا!بی صــــــبرانه
منتظریم قربان.....
یاحق...

به روی چشم باجی! دارم یه چیزایی مینویسم. امروز فردا آپدیتش میکنم.

دل آرام جمعه 20 دی‌ماه سال 1392 ساعت 16:37 http://delaramam.blogsky.com

آقا سوت و کور کدومه؟ ما هر روز اینجا رفت و آمد داریم.

:)

حسن اذری جمعه 27 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:26

آقا بیا دوبار به روز کن. لطفا

مخلص حسن آقا آذری عزیز! چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد