گوشه دفتر مشق یک مملی! - کسی سال ۶۹ یه پاککن خرسی پیدا نکرده؟

 تقدیم نوشت : همه مملی هایی که نوشتم...با اونایی که ننوشتم...و اونایی که تو دلمه و هیچوقت نخواهم نوشت...تقدیم به میرهان...دلم میخواست با همین حالی که الان دارم اندازه یه دفتر مشق هزار برگ براش بنویسم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...ولی حیف که..."تو کوله پشتیم نون و پنیر بذار مامان...میخوام برم کلاس اول...میخوام پاککن خرسیمو پیدا کنم...شاید هنوز تو جامیزی نیمکتی باشه که دیگه نیست...آخه انقدر دوسش داشتم هیچوقت مصرفش نکردم...آخه نمیخواستم از گوشای خرسی کم بشه...آخه خرسی بدون گوش دیگه نمیخندید...دارم میرم هفت سالگی...با لبخند بدرقه ام کن مامان...پشت سر کلاس اولی گریه شگون نداره...باشه مامان؟"...   

.

چند روز قبل صبح زود اول مهر شد! بچه ها در اول مهر ناراحت میشوند و به مدرسه میروند ولی بعدش خوشحال میشوند! چون در مدرسه آدم خیلی تفریحهای زیادی انجام میدهد! یکی اش این است که گچها را به طرف هم پرتاب میکنیم! البته چند روز پیش که یک گچ بزرگ پرت کردم و به کله یکی از بچه ها خورد و الکی خیلی گریه کرد و سرش خیلی باد کرد آقای ناظم من را دعوا کرد! من خیلی از این کار پشیمان شدم و تصمیم گرفتم از این به بعد فقط گچهای کوچک را به طرف همکلاسیهایم پرتاب بنمایم!...یک کار خوب دیگر که میتوان در مدرسه انجام داد آب پر کردن در دهان و ریختن به روی دانش آموزان است! در این تفریح یک کار بامزه که علیرضا امروز به من یاد داد اینجوری است که آدم الکی لپهایش را باد بکند که مثلا در آن آب است و بچه ها را دنبال بکند! اینجوری هم لپهای آدم خسته نمیشود و هم خیلی کیف دارد! فقط بدی اش اینست که نمیشود هیچکس را راستکی خیس کرد!...البته در مدرسه خیلی چیزهای ناراحت کننده هم است مثل اینکه کلاس پنجمی ها به ما میگویند " بی سوادهای زر زرو!" و همش ما را اذیت میکنند! یک چیز ناراحت کننده دیگر هم است که آدم باید روپوش سرمه ای بپوشد که خیلی مسخره است و آدم آبرویش میرود! (من دلم میخواهد آن لباس قرمزم که مرد عنکبوتی داشت و مامانم انقدر شسته که خطهایش رفته است و مرد غیرعنکبوتی شده است را بپوشم!)...در کل مدرسه خیلی جای خوبی است چون آدم در آن علم و دانش یاد میگیرد!...پایان گوشه صفحه هشتم! 

 .

پی نوشت : ببخشید که در جواب دادن به کامنتهای پست قبل تاخیر شد...ممنون از همه شمایی که اینروزا تنها دلیل لحظه های بی غصه ام هستید...هزار بار مرسی...هزار بار دمتون گرم...

نظرات 92 + ارسال نظر
سبزه شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:32 http://www.sabzeyeid.blogfa.com

سلام. بازم نوشتم. بیا اونور بگو چی فکر میکنی راجع بهش

به روی دو دیده!

پرند شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:46 http://ghalamesabz1.wordpress.com

اینجانب همین جا رسماً اعلام کرده و سوگند یاد می کنم هرگز در هیچ سرزمین عرب زبانی پا نگذاشته و نخواهم گذاشت!
شما را به کائنات دو عالم قسم شارجه را ول نمایید و غضنفر را چسبیده بباشید! :دی
اینجانب (پ.الف) فقط 4-5 ساعت در فرودگاه بی سامان و قزمیت شارجه توقف داشته بودم!

راستی!
آفرین به آدم شناسیت! :دی
من اصلاً و ابداً آدم خوش بینی نیستم!
پس وقتی می گم یه چیزی خوب بوده (اگر از روی مصلحت نگفته باشم) یعنی واقعاً خوب بوده!

- شما فتنه گرها انقدر آموزش دیده اید که تو همون چهار پنج ساعت هم میتونید منافع ملی ما رو به خطر بندازید!؟...تازه ما نخست وزیر سابق مملکت رو بدون اینکه از مملکت خارج بشه بهش میگیم جاسوس! شما که جای خود داری!
- و درباره آدم شناسی!...پس تو خداشناسیمو ببینی چی میگی!؟...تخصص اصلی من اونه! تا حالا هم نگفته بودم که ریا نشه!

مهسا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:57 http://exposed.blogsky.com

۱.حمید دیوونه شد!!!!! رفت؟!

یعنی می‌خوای بگی تا به حال دیوونه نبودی؟

۲.خب قیافه‌ت کمی غلط اندازه . منم مجبورم که افشاگری کنم .

۳. خب معلومه . تنها کاری که لازمه بکنم اینه که دست‌های کارآگاه گجت رو قرض بگیرم و بگم دست‌های پرتوان برسین به داد این ناتوان . فقط نمی‌دونم دلت می‌خواد با اون دست‌ها یکی بزنه تو گوشت یا نه؟! چون فلزی هستن

- بودم! برمنکرش لعنت! بنده شهره شهرم به جنون!...ولی نه دیگه انقد!
- قیافه من غلط اندازه!؟...ای خدا...کاش عکس قبلیتو از پروفایلت برنداشته بودی تا ملت قضاوت میکردن کی بیشتر شبیه آدم بدای تو فیلماس که چشماشون برق میزنه!
- ما که کتک خورده روزگاریم!...یکی هم شما بزن! (آیکون ننه من غریبم بازی!)...

تیراژه شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:58 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی! من قلی هستم. تو مرا یادت نمی آید چون من توی کلاسُ دو ردیف پشت سر تو می نشستم و تو مرا هیچ موقع نمیدیدی ولی من پشت سر تو را می دیدیم و اینجوری تو را می شناسم!
راستش یک روز که املا داشتیم و پاک کن تو از روی میز افتاد .وقتی برگشتیم خانه دیدم که پاک کن خرسی تو در کیف من است و من فهمیدم که به دست من چسبیده بوده است! البته خیلی بوی خوبی میداد و من دیدم که بهتر است آن را به تو ندهم و برای خودم باشد!

پاک کن چیز مهمی نیست. ما هنوز هم مثل همیشه با هم دوست هستیم!! یادت می آید آن روز که یک گاز از نون پنیر خودم را به تو دادم؟ البته آن نون پنیر روی زمین افتاده بود ولی مهم نیست چون تو دوست من بودی!
من الان دکترا دارم و خیلی خوشبخت هستم.

دوست همیشگی تو - قلی.

مملی! : سلام قلی! من تو رو به یادم نمی آید! فکر کنم آن پاک کن خرسی برای من نبوده است چون پاک کن من چسبونکی نبود! به هر حال خیلی خوشحال هستم که فکر کرده ای تو آن را پیدا کرده ای و آن را به من گفته ای! ولی اینکه بوی خوبی میدهد مثل خرسی من میباشد! من هم تا آن روز که گم کردم آن را بو میکردم و بخاطر همین رویش کمی دماغکی است! یک چیزی هم الان به فکر کله ام آمد! مشقهایت را که نوشتی یک نقاشی از آن بکش و بفرست تلویزیون که در آن نشان بدهد که من ببینم آن است یا نیست!....من از امروز همش تلویزیون را نگاه خواهم کرد!...با تشکر!...

دوست همیشگی تو - مملی.

شیرین یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:30

من هرچی فک کردم و فکر میکنم و فکر خواهم کرد اصلا یاد نمیاد اولین روزی که رفتم مدرسه چجوری بود.

اما با اینکه مدرسه خوبیایی داش اینم بگم خیلی تفتیش عقایدی بود و شستشوی مغزی میدادن خوشبختانه ما مغزمون اینقدر قاطی داش نتونستن خوب بشورنش واسه همین اونی که اونا میخواسن نشدیم اماخاطره روز اول مدرسمون با شسته شوی عالیجنابان پاک شد.

- ولی من نمیدونم چرا با اینکه حافظه ضعیفی دارم اون روز رو خوب یادم میاد...
- احتمالا شما زمون جنگ که همه چیز سهمیه ای بود مدرسه رفتی و از شانست مواد شوینده مدرسه تون تموم شده بوده! چون مارو خوب شستن! طوری که هنوز بوی وایتکس ولایت میدیم!

مهری حسینی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 http://zanjereh.persianblog.ir

سلام حمید جان .خوبی عزیز؟ پیدایت نیست؟ حتما خیلی سرت شلوغ است که دیگر یادی از دوستان نمی کنی. اثاث کشی هم که کرده ای. مبارک باشه.
خاطره مملی هم خوب بود مثل همیشه. بدرود پسر خوب. این شکلک ها هم گل ندارند که تقدیمت کنم. به جاش : گل گل گل گل گل گل گل

سلام خانم حسینی عزیز!...نسبتا خوبم!...بخدا از روی شما شرمنده ام...
- اینکه نویسنده قدیمی و متعهدی مثل شما که تا حالا کلی داستان درباره رشادتهای قهرمانان وطنم نوشته افتخار میده و به وبلاگ حقیرم سر میزنه باعث غرورمه...به امید روزی که همه نویسنده های دفاع مقدس مثل شما به این نتیجه برسن که جنگ امروز جوانان ما کم از جنگ جلوی اون دبوانه بعثی نیست...
- جای گلها هم یه گلستان تقدیم میکنم...به غیرتتون...

حمیده یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام

حالا مطمئنی که اونی که پرت کردی گچ تخته سیاه بوده پاره آجری چیزی نبوده که گذاشتن بزار لای در بسته نشه .
ولی به نظر من این که تخته پاکن رو پر از کچ می کردیم و پرت می کردیم رو لباس بچه های دیگه و جاش طوری می موند که حتما باید سشته می شد خیلی حال می داد .
یا اون بزن و برقص ها تو زنگ تفریح ها و نگهبانی یکی از بچه ها جلوی در کلاس خیلی حال می داد. یادش بخیر.

مملی! : بله خانم حمیده! مطمئن هستم که گچ بوده است! چون متاسفانه آجر صورتی در کشور عزیز ما تولید نمیشود!...فقط آن پسره که من به او زدم خیلی لوس بود که تا سرش باد کرد سریع گریه کرد!...باتشکر!..

زن ذلیل یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 http://1zanzalil.persianblog.ir

من با توجه به فرمایشات شما رفتم و وایمکس ایرانسل گرفتم...الحمدلله مشکلم حل شد! (کلاهی که سر شما رفت برای من عبرت شد و پورسانتمو اول گرفتم بعد اینو نوشتم)

- خوب کردی برادر! البته منم همچین بیکار ننشستم! هرجا نشستم ازشون بد گفتم که تاثیرات جهانی تبلیغاتی که کردم(!) از بین بره!
- راستی الان که دوباره کامنت قبلیت رو خوندم فهمیدم دفعه اول اشتباه متوجه شده بودمش!...به هر حال خوشحالم که بی ربط بودن جوابم رو به روم نیاوردی!

شیدا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37

متنفر بودم هستم و خواهم بود. تصور قیافه مدیر مدرسه مون با اون مقعنه کج و معوج و همیشه سیاهش حالمو بد میکنه همیشه ابروهاش بر نداشته بود تازه با اینکه شوهر هم داشت. همیشه خدا هم بوی قرمه سبزی میداد. یادمه یه بار زیر چادرش زیر شلواری هم پوشیده بود به قول فروغ کور بشم اگر دروغ بگم تا دلت هم بخواد بد قواره یک مشت ناظم کر و کثیف و اخمو رو هم دور خودش جمع کرده بود باورت میشه الان بعد از سالها که یه وقتهایی پیش میاد تو یه سمینار یا نشست خبری مربوط به سازمان آموزش و پرورش شرکت میکنم وقتی آقایون رؤسا رو معرفی میکنند مثلاً وقتی میگن جناب آقای فلانی مدیر کل فلان ببین یعنی این مدیر رو من تو صف سبزی میدیدم با کارگرهای ترباره اشتباه میگرفتم هنوزم این آموزش و پرورش کثیف و سیاه و بی ریخته بازم بگم؟؟؟؟

- انقدر بدبین نباش! شاید رشد ابروهاش زیاد بوده بنده خدا!
- البته خداییش این از ساده زیستی این فرهنگیان عزیزه ها! من شنیدم امامان معصوم هم همشون اینجوری بودن که از مردم عادی قابل تشخیص نبودن! چرا راه دور بریم یه نگاه به ریخت همین مموتی بیست و چند میلیونی کن و به خودت بیا!

شیدا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:43

یا مثلاً وقتی ما بچه های بیچاره رو تو آفتاب ساعتها نگه میداشتند و واسمون سخنرانی میکردند آنهم از نوع چرندش وای میخوام بالا بیارم. یادمه دبیرستان که بودم وقتی میخواستیم از تو حیاط مدرسه بریم سر کلاس یه ناظم (درست مثله اردوگاههای اسرا در عراق) می ایستاد و ابروها و ناخنهامون رو نگاه میکرد من چون تقریباً زیر ابرو نداشتم اونم طبیعی همیشه منو یه جوری نگاه میکرد آخرش هم طاقت نیاور یه بار ازم پرسید تو چه ابروهایی قشنگی داره من همیشه فکر میکردم اونا رو برداشتی هر چند که میدونم از سر بدجنسیش اینو گفت واسه همین تعریفش حالم رو به هم زد. سالها بعد که با دوستام یه بار قرار گذاشتیم رفتیم مدرسه تا تجدید دیدار بشه همون ناظمه اومد جلوی منو گفت وای الان که ابروهاتو برداشتی فهمیدم که اون موقع واقعاً ابروهای خودت بوده (زنک هنوز به فکر ابروهای من بود) باز هم بگم

- دمش گرم! عجب حافظه ای داشته!...
- ولی جدا تو خاطرات این پست برای تو از همه تلختر بود...

[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:46

ببخشید فعل و فاعلها اشتباهه

- بیا شیدا جان! انقدر از این شمعهای دلسوز بد گفتی اسمت نامرئی شد! اینا نشونه اس! بیا توبه کن و یه انشا در وصف معلمان فداکار بنویس شاید خدا باز بهت نظر کرد!
- فدای سرت!

اشرف گیلانی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 http://babanandad.blogfa.com



اگه می خواستی مقنعه سرت کنی چی می گفتی؟

احتمالن گریت می گرفت!!!

- آره...قبول دارم که روزهای مدرسه برای دخترها خیلی سختتر بوده...اون از مدرسه...اون هم از بیرون مدرسه که یه دختر نوجوان بی گناه که مثل برگ گل میموند و تازه داشت با دنیا آشنا میشد باید هزار تا تیکه رکیک میشنید...خوشبختانه اوضاع الان کمی بهتر شده...

حمیده یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:01 http://www.skamalkhani.blogfa.com

آخ آخ شیدا جون از ابرو گفتی داغ دلم تازه شد
من هم یادم نمی ره که سر ابروهام چقدر مجبور بودم جلوی در دفتر وایستام تا حقانیتم ثابت بشه که بابا جون من ابروهام همین مدلی هست .
فکر کن تو اون زمانه به یک دختر بچه دوازده . سیزده ساله هی گیر بدن که ابروهاتو برداشتی.
هی زنگ می زدند خانه مادر قسم می خورد بابا به پیر به پیغمبر دخترم من اینجوری نیست و...
آخه یک روز ناظم طاقت نیاورد و با چراغ قوه و ذره بین افتاد به جونم ابروهام که قشنگ ببینه که واقعا ابروهامو برداشتم یا نه . اون موقع ها خیلی مسئولین مدرسه عقده ایی بودند. و ما بچه های اون موقع هم زیادی پخمه.

واااااااااای!...اون جمله که به شیدا گفتم "تو خاطرات این پست برای تو از همه تلختر بود" رو از ایشون تحویل میگیرم میدمش به تو!...واقعا همچین کارایی میکردن!؟...آخر وحشیگریه...تاسف آوره...

پرند یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:02 http://gipsymoonn.blogfa.com

دم تو هم گرم حمید جان... نوستالوژی مدرسه ... زنده شد برام. مرسی از تو و مملی

ممنونم پرند عزیز...

[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:03

چی بگم والا گفتین و داغ دلم رو تازه کردید دیگه .
یه بار هم کلاس سوم دبستان بودم تو گوشم گوشواره بود نگو ناظم فهمیده بود یک جور اومد از زیر مقنعه گوشواره ام رو کشید که گوشم پاره شد و خون اومد خدا ازشون نگذره . اگر با بچه های الان این کار رو بکنن ها بچه ها جرشون می دن.

- چرا شکایت نکردید؟...مطمئنم حتی در اون زمان اوج طالبانیسم هم با همچین خشونتهایی برخورد میشده...
- اینچیزایی که تو و شیدا نوشتید شبیه بلاهاییه که نازی ها سر یهودیان میاوردن...دهه شصت خیلیها با استفاده از قابیلت دین برای عقده گشایی هرکاری خواستن با ملت کردن...کی ریشه این دین سگ مصب میسوزه که خیالمون راحت بشه دیگه اینروزا تکرار نمیشن؟...

مهسا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:42 http://exposed.blogsky.com

۱. اون‌قد یعنی چه‌قد؟

۲. خب من که ادعا نداشتم! ولی کللن همه می‌دونن من چه‌قده خوب و دوست‌داشتنی‌ هستم حتا در نهایت بی‌وجدانگیم! باور نداری از زری و عباس بپرس .

بعد مدیونی اگه الان به دم روباه و شاهدش فکر کنی هاااااا

۳. یه جوری گفتی که دیگه نمی‌شه بزنمت بچه! منتها مساله سر اینه که ماچت هم نمی‌تونم بکنم خب!

- اونقد یعنی "بیشتر"!...اینو دیگه هر بچه ای میدونه!
- زری و عباس!؟ اونا خودشون تحت تعقیب پلیس اینترپل و غیره ان! حداقل دو تا ضامن آدم حسابی و مورد تایید مسجد محل میاوردی که حرفت برو داشته باشه!
- ماچ!؟...نه قربون دستت! (تو که چندهزار کیلومتر اونورتری و به هر حال ماچ بکن نیستی! حداقل خودمو یه کم باحجب و حیا و حضرت یوسف نشون بدم شاید تونستم یکی رو فریب بدم!)...

میثمک یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:01 http://meesmak.blogfa.com

حمید سلام. خوبی؟ داستانک تصویری اولم رو که دیدی و نظر هم دادی! کلی با نظرت ایده گرفتم. چون صاحب سبک و ایده ای میپرسم :
به نظرت من رو داستانک تصویری های وبلاگم شرح بذارم یا همون جورای بحالت بدون شرح بمونه تا هرکی با عقل و فهم خودش!!!! تخمین بزنه؟

نمیدونم...

مهسا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:27 http://exposed.blogsky.com

۱. منظورم این بود که یعنی چه‌قد بیش‌تر آی‌کیو!

۲. هااااااا . لابد اگه الان می‌گفتم شاهدم کرگدنه سر ضرب رو هوا قبول بود نه؟

۳. نه عزیز جان تنها دلیلی که نمی‌شه ماچت کنم اینه که لب‌های کاراگاه گجت طول و عرض جغرافیایی طی نمی‌کنن . وگرنه سد دیگری در کار نیست.......

بعد هم ماچ با بوس فرق داره . نگفتم می‌خوام ببوسمت که ایییییییییییییییییییین گذه ترسیدی که!

- آهاااا! (آیکون خنگول!)...حالا یه مقداری بوده دیگه! گیر نده!
- کرگدن!؟...نه بابا!...اون که از لحاظ ضمانت ضریب منفی هم داره!
- ای بابا! کلی خوشحال شده بودما!...میذاشتی با توهمات خودم خوش باشم دیگه!..مزه شو از بین بردی مورچه! (با لحن کارتون مورچه خوار قرائت شود! با تشکر!)...

مهسا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:39 http://exposed.blogsky.com

الکی با چهار تا شکلک قضیه رو ماستمالی نکن! جواب منو بده! (چی!؟ من که سوالی نپرسیدم!؟ خب حتما باید ازتون سوال بپرسن که جواب بدید!؟ واللا!)...

مهسا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:46 http://exposed.blogsky.com

فقط بگو کی رو شاهد بیارم که از این به بعد تو گیر ندی؟! حضرت اشرف خوبه؟

یکی رو گفتی که نتونم نه بیارم!...باشه! همون خوبه!...برگه ضمانت رو برام ایمیل کن! فقط باید به اصل اثر انگشت آن حضرت ممهور باشه وگرنه عودت داده میشه!

مهسا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:00 http://exposed.blogsky.com

ایشون مهر سلطنت دارن . انگشت نمی‌زنن . قبوله؟

لارم نبود بگی! خودم میدونستم که شما فقط با اعیان و اشرار رفت و آمد داری!...قبوله بابا! بفرست بیاد! داره وقت اداری تموم میشه کارت میفته واسه فرداها!

تبسم یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:26 http://tabassomazad.blogfa.com

نمی دونم چرا یاد درخت نارنجمون افتادم که پاتوق بچگی های من بود... دیگه حالا نیست و جاش یه آپارتمان ساخته شده!

خدا میدونه حالا جاش اتاق خواب عروسکی و رنگی کدوم بچه اس...یا اتاق کدوم پیرمرد تنها...شاید هم روح درخت همونجا خوابیده...تا یه روز دوباره بلند بشه و رو پاتوق بچگیات سایه بندازه...

محبوبه یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:03 http://sayeban.persianblog.ir

پس چی!تلویزیون که همش میگه هیچ کس تنها نیست،شما خودت جدی نگرفتی...

به این میگن یه جواب رندانه باحال!

Kiarash یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:31

مدرسه شوما چقدر باکلاس بابا ما توپ بسکتبال می زنیم به تخته وختی معلم داره درس میده و شیشکی هم که جزئی انکار ناپذیر از فرایند درس خوندن ِ خصوصا سر کلاس های آمادگی دفاعی !!:دی

خدا خیرت بده بیخیال شو! همینجوری هم این بچه در شرف اخراج شدن از مدرسه اس! دیگه چیز جدید یادش ندید!

[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:17

آقا بیشتره سو‍‍ژه ی بازی بچه ها تو وبلاگ کرگدن به نظرم شما بودی!!!

دونه به دونه کامنتای اون پست رو خوندم...خیلی چسبید...بچه ها لطف دارن...

صدف یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:20 http://fereshteye-to.blogfa.com

قبلی من بودم!

- بابا حداقل بذار دو تا چک بزنیم بعدا اعتراف کن!...

پرند یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:46 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

به خداشناسیت واقفم تا حدودی!
شاعر می‌فرماید:
دل اگر خداشناسی همه در رخ حمید بین!

۰ (چون نمیدونم کدوم بیشتر داره میخنده جفتش رو گذاشتم که حق مطلب ادا بشه! به قول شمالیا "بترکستم!")...

پرند یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:48 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

من اگه بخوام خاطره از مدرسه بگم از حالا تا ۱۰۰ تا پست دیگه می‌تونم خاطره‌های خوب بگم!
ولی جهت همرنگی و هم‌چنین هم‌دردی با جماعت کلی فکریدم و یک خاطره‌ی بد یادم اومد!
سال اول دبیرستان بودم که یک روز زنگ تفریح نمی‌دونم چی شد که خوردم به پشت یکی از بچه‌ها و دندونم فرو رفت تو لثه‌ام و خون فواره زد بیرون!
بعد از این که حدود یک ربع دم شیر آب دهنم رو شستم و هر چی دستمال کاغذی داشتم برای بند آوردن خونش به کار گرفتم و چاره‌ساز نشد، با همون دهن خون‌آلود رفتم دم دفتر و به ناظم گفتم دو، سه تا دستمال بهم بده..
زنیکه الاغ ِ ... بیب، بیب، بیب،(!) با پر رویی توی چشمام نگاه کرد و گفت دستمال نداریم!!! حالا چی شده مگه؟! چیزی نیست که! برو سر کلاست خوب میشه!!!!
منم مجبور شدم برم از تک تک بچه‌های کلاس دستمال گدایی کنم که خوب دیگه تو اون سن و سال چون "دستمال، لیوان، ناخن‌، روی میز"ی در کار نبود، بالطبع دستمال و لیوان هم کسی نداشت! ولی ناخن رو همه داشتند!!!

- با خوندن خاطره شما بانوان بلاگستان از مدرسه دارم به این نتیجه میرسم که بنده های خدا آقا ناظمهای وحشتناک مدارس ما در مقابل مسئولین خانم مدارس شما مثل مسیح در برابر فرانکشتاین میموندن!
- و درباره ناخنی که همه داشتن!...دختر تو اون سن ناخن بذاره این بلاها هم سرش میاد دیگه! چرا دندون ما تو لثه مون فرو نمیرفت!؟ خب مشکل از ایمانتون بوده دیگه خواهر!

گذری یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:56


بغلش کنم و گازش بگیرمو دوستم باشه و ....
ایییولللل بابا....این مملی رو خلق کردی خانما اینجا رو کردن لاس وگاس....
خوشم باشه .... بشم باشه....

- یعنی تو لاس وگاس همه تو کار بغل کردن و گاز گرفتن و این صحبتا هستن!؟ من شنیدم فقط قمار میکنن که! (راستی الان کامنتارو نگاه کردم دیدم خداییش هیچکس حرف گاز گرفتن رو نزده! چرا بزرگنمایی میکنی!؟)...
- راستی شما همون گذری معروفی هستی که یه زمون تو وبلاگ کرگدن زیاد کامنت میذاشت!؟...

الناز دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:38

اقا من چی بگم از خودم؟
یعنی چطوری خودمو معرفی کنم؟
نمیدونستم چطوری و چی از خودم بگم گفتم از خودتون بپرسم

یه کنجکاوی ساده بود!...خواستم بدونم شما که وبلاگ نداری اینجارو از لینکای کدوم وبلاگ پیدا کردی و اینچیزا!...همیشه یکی از آرزوهای مجازیم این بوده که بدونم دوستان از چه طریقی و از کدوم کانالهای تصادفی با هم آشنا شدن!...ولی درکل اصراری ندارم! در حد همین کنجکاویه!...

گارسیا دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:42 http://www.draft77.blogfa.com

حمید بی وفا بارها اومدم و خوندمت..گرچه بی صدا.
میدونم تو بیای پر صدایی پس یعنی نیومدی!
بگذریم...
راستی با اینترنت دایال آپ اینجا کامنت دادن کار حضرت فیله..

69...منم ورودی 70 ام!

- این یکی رو اشتباه کردی! اکثر وقتایی که تو لینکای کرگدن میبینم آپدیت کردی میام میخونمت...خودت که میدونی چقدر نوشته هاتو دوس دارم...کم سعادتی از بنده اس که فرصت نمیکنم سروصدا کنم!
- آره متاسفانه کامنتگاه بلاگ اسکای خیلی شل و وله!
- ایول!...خوشبختم که با گارسیا بانو تقریبا هم نسلم!

دوباره گذری دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:43

مملی کجایی ببینی یه آقا کیا داره اداتو درمیاره...نگران نباش اینکاره نیست...

اگه منظورتون مسافر کوچولوهاییه که کیامهر عزیز داره جدیدا تو وبلاگش مینویسه باید بگم کیامهر عزیز نور چشم ماس و قلمش هم بی تعارف خیلی خیلی قویتر از بنده اس...خیلی ها هم از جمله خودم با خوندن طنزنوشته هاش سرشار از لذت و خنده میشن...شاهدش هم اینهمه رای که در انتخابات فصلی بلاگستان قسمت طنزنویس فصل داشت...اصلا شاهدش همین لبخندیه که با خوندن نوشته هاش رو لبمون میاد...
تازه مگه اینا چی هست که کسی بخواد اداش رو هم دربیاره؟ اگه اینجوریه پس من خودم هم دارم از "دست نوشته های یک کودک فهیم" که آقای ژوله خیلی سال پیش تو چلچراغ مینوشت تقلید میکنم!...چه فرقی میکنه...مهم نوشتنه و اینکه خود آدم و چهار نفر دیگه با خوندن اون نوشته حس بهتری داشته باشن...مهم لذت بردنه...

مهم رفاقتهاس...
مهم رفاقتهاس...دوست عزیزم...

مامانگار دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:47

حمیدجان ممنون که بعداز عمری اومدی و کامنت گذاشتی برا ما...باحرفات موافقم ...اینا که گفتی راه هست اما راه درستش نیست...راهی نیست که مشگلی حل کنه ...حتی تخلیه روانی اش هم موقتیه...کل مطلب اون قسمت هنگ کردن مغز و عملیات معکوسش هست که...اگه پیش بره..مثل باتلاق فرومیبره آدمو...
بعدهم که ما ارادت بسیار داریم خدمت شما...

- مرسی مامانگار جان!...
- قبول دارم که قطعا راهش این نیست...منظورم چیز دیگه ای بود...منظورم این بود که تا جای اون آدمایی که تو نوشته تون گفتید نباشیم نمیتونیم درباره این رفتارشون حکم قطعی بدیم...
- شما نور چشمی مامانگار جان! به خانواده محترمتون سلام بنده رو برسونید...

میثمک دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 http://meesmak.blogfa.com

حمید جان ممنون از راهنمایی گرمت!!!

خواهش میکنم...

مکث دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11

ای کوفت....هنوز نخوندم مطلب رو اما این تیتر چی بود حمید لعنتی؟ بغضم ترکید...

- راضی به بغضتان نبودیم عمه زری جان...
- هرچی میخوام این عنوان ها از بغض دور بشه و طرف آرامش بعد از گریه بره نمیشه که نمیشه...تا این بغض رو دوس داشته باشیم رهامون نمیکنه زری...بیا از لج این بغضها لبخند بزنیم...اول شما...

مکث دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:13

حمید؟ هنوز مملی توی محدودیت کلام دست و پا می زنه...مملی هنوز ول و وحشی نشده....قبل از تحریرش رو بهتر نوشته بود...

اسب مملی ول و وحشی بشه میزنه تو دشت غم!...افسارشو گرفتم دارم میکشم طرف خنده!...نشد هم حداقل لبخند!...میدونم اسب آزاری کار انسانی و شرافتمندانه ای نیست ولی باور کن چاره ای جز این نیست!

تیراژه دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی!
در ادامه ی نامه ی قبلی می خواستم بگویم که پاک کن تو چسبانکی نبود! دست من به چیزهایی که خوشم می آمد می چسبید. یک بار هم دستم به تاراش عنایت چسبید که البته بوی خوب نداشت. عنایت ردیف سوم می نشست و تو او را هیچ موقع ندیدی چون ردیف جلو بودی.
من هر روز نقاشی خرسی را به برنامه کودک می فرستم ولی خانم خامنه دیگر آن را پخش نمی کند!

نمیدانم بدون پاک کن چطور درس خواندی. اگر هنوز کلاس اول باشی، تخصیر من است، و خدا کند حتما مرا ببخشی. من پیشرفت تحصیلی ام را مدیون تو و خرسی هستم.

قربان تو- قلی

سلام قلی!
خیلی خوب است که دست تو چسبانکی است! کاش دست من هم چسبانکی بود تا به چیزهایی که دوست داشتم میچسبید! مثلا من خیلی دوست دارم که دستم به ماه بچسبد چون آن را خیلی خیلی دوست دارم! چون شبیه مهتابی گرد میوه فروشی عزیز آقا است! (عزیز آقا یک آدم است که سر کوچه ما سبزی خوردن و گوجه فرنگی و غیرفرنگی میفروشد!)...راستی من دلم میخواهد دستم به گوجه فرنگی هم بچسبد چون خیلی خوشمزه میباشد!...راستی خانم خامنه خیلی وقت است که اصلا نقاشی پخش نمیکند فکر کنم دیگر بچه ها را دوست ندارد!...بله من کلاس اولی هستم ولی این تخصیر تو نیست چون تو همان سال اول مدرسه ات را عوض کردی و نمیدانی که مدرسه ما فقط تا کلاس اول دارد!...باتشکر!

قربان تو - مملی

گذری دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:25

۱-من با اون گذری وبلاگ کرگدن نسبتی ندارم.
۲-قصدم فقط شوخی بود ناراحت نشید.
۳-این قضیه گاز گرفتن تو یکی دوتا از کامنتات بود و ابزار شوخی من شد.شاید تو پست قبلیت ولی خلاصه ..بود.
۴-تو لاس وگاس همه کار میکنن.
۵-خیلی باحالی...

- به هر حال ما مخلص تمام گذریهای تاریخ معاصر هم هستیم! چه اون باشی چه اون نباشی!
- نه بابا چه ناراحتی یی!(چه کلمه سختی شد!)...
- ماشالا چه دقتی داری! آره! الان که فکر میکنم یه چیزایی داره یادم میاد!
- شما بیشتر!

صدف دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:30 http://fereshteye-to.blogfa.com

ولی کامنت من بی جواب بود!!!!!

بی جواب نبود! دیر جواب بود!...اونم بابت اینه که نگارنده معمولا از ساعت رسمی کشور چند ساعتی عقبه! شما به دل نگیرید!...

صدف دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:41 http://fereshteye-to.blogfa.com

دیدم الان!!!!

الهی شکر!...خدارو شاکرم که ازم رفع اتهام شد!

هیشکی! دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:03 http://hishkii.blogsky.com

سلام آخه من چیباید بگم الان لال بشم خوبه؟
عنوانت که بی نظیر بود..
وبلاگ هامان که داغونم کرد اساسی..
اهی قربون این مملی بشم من! منم از پاکن خرسیام استفاده نمی کردم عزیز...

- خدا نکنه هیشکی بانو!...
- کاش استفاده میکردی...کاش استفاده میکردیم...

silent چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:36 http://no-arus.blogfa.com/

و البته یک چیز بد دیگر هم اینست کهباید دیکته بنویسی!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد