عمه ناهید سوار بر شاپرک با قرصهایش در آسمان بازی میکند...

امروز صبح عمه ناهید بعد از یکی دو روز کما فوت شد...اخوی کرگدن و وحید برای مراسم کفن و دفن رفتن بهشت زهرا...سالهاست که به دلایلی با فامیل رفت و آمد ندارم و آخرین باری که عمه ناهید رو دیدم یادم نمیاد...برای همین هنوز ازش یه چهره جوان و زیبا یادمه...ولی دوس دارم به احترام خاطرات خوبی که ازش دارم حافظه درب و داغونم رو جمع کنم و چند خطی درباره اش بنویسم...

.

عمه ناهید زن پسرعمه ام بود ولی چون از ما بزرگتر بود عمه صداش میکردیم. از وقتی یادم میاد همیشه مریض بود. حتی انگار تو اون عکس عروسیشون که تو آلبوم قدیمیمون داریم هم مریض بوده...لاغر و قد کوتاه...با صورتی رنگ پریده...ولی زیبا...خیلی ضعیف بود و با کوچترین چیزی از پا میفتاد و چند هفته ای تو رختخواب بود...عمه ناهید از اون آدمایی بود که بچه ها دوسش داشتن. خوش خنده بود و اهل بازی. هر وقت خونه شون مهمونی بود یا جایی بودیم که اونم بود کیف ما بچه ها کوک بود. بچه هارو جمع میکرد دورش و یه بازی جالب راه مینداخت که به همه (حتی بچه های گوشه گیر و بدقلقی مثل من) خوش بگذره...هنوز صدای خش دارش وقت اسم فامیل بازی و دبرنا و منچ و گل یا پوچ تو گوشمه...ولی بهترین بازیهاش اونایی بود که هیچکس بلد نبود... 

یکی از بازیهاش اینجوری بود که میگفت هرکس اسم یه نفر که تو اون جمع هست رو بگه. همه میگفتن. بعد به ترتیب همینجوری اسم یه حیوان و شی و یه جا رو میگفتیم و عمه ناهید با حوصله همه رو تو جدولی که درست کرده بود مینوشت. آخر سر هم یه فعل رو میگفتیم! (و چقدر سر اینکه نمیتونستیم فعل بگیم میخندید و میخندیدیم) همه رو که مینوشت وقت قسمت خوب و خنده دار بازی میرسید. با کلمه هایی که گفته بودیم جمله های بامزه درست میکرد و ما ریسه میرفتیم از خنده! مثلا من کلمه های "عمو محمد" ، "الاغ" ، "پوشک" ، "استادیوم آزادی" و "رقصیدن" رو گفته بودم! میگفت "حمید : عمو محمد سوار بر الاغ با پوشک در استادیوم آزادی میرقصد!"..یا "رضا سوار بر ملخ با سطل ماست در خیابان سلسبیل جنگ میکند!"...شاید بازی بی مزه ای به نظر برسه ولی ما بچه ها اون زمون کلی باهاش حال میکردیم انقدر که هنوز یادم میفته حالم خوش میشه...مثل اینکه قراره اسممون بعنوان برنده یه قرعه کشی بزرگ اعلام بشه ذوق داشتیم و منتظر بودیم اسممون برسه و جمله خنده داری که از کلمه های ساده مون درست شده بود اعلام بشه...

چشمامو میبندم و از پشت این میز خسته از کار بلند میشم و برمیگردم به بیست سال پیش...میرم ته اون کوچه باریک تو یکی از فرعیای خیابون آذربایجان...همون خونه کلنگی که کوبیدنش...عصای عمو صادق خدابیامرز (شوهر عمه ام) روی چوب لباسیه...خودش اتاق جلویی به پشتی تکیه داده و در حال سیگار پیچیدن داره با بابا گپ میزنه...حسن آقا خدابیامرز با اون کلاه خاصش یه نوجوان عشق فوتبال پیدا کرده و از تیم خیالیش که همیشه اصرار داشت یه زمانی وجود داشته و تازه خودش هم مربیش بوده حرف میزنه...ننه خدابیامرز وضو گرفته و در حالیکه دستشو به دیوار گرفته داره آروم آروم میره تو هال بساط جانمازشو پهن کنه...وقتی از کنار من که همیشه نگاهم بهشه و نگرانشم رد میشه از اینکه نوه گوشه گیر و تنهاش داره با بچه ها بازی میکنه خوشحال میشه و با لبخند به ترکی قربون صدقه ام میره...و ما بچه ها...تو اتاق پشتی دور عمه ناهید جمع شدیم...داره با همون صورت رنگ پریده و دست و پای لاغرش با ذوق بازی جدیدی که از خودش دراورده رو یادمون میده...نوبت منه که یه فعل بگم..."عمه ناهید؟...دارم گریه میکنم فعله؟"...

نظرات 69 + ارسال نظر
الناز چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:09

خصوصی

دیدم...نمیدونم چی بگم که حسم بعد از خوندنش رو نشون بده...کاش ساعت آفرینش فکری هم برای دلتنگی میشد...فقط میتونم آرزو کنم این روزای بد بره و وقت رنگین کمونت برسه...

فرشته پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 http://feritalkative.blogfa.com/

خدا بیامرزه !
روحش شاد

ممنونم دوست عزیز...

مکث پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:16

وای حمید...حمید لعنتی.... کاش اینها رو وقتی عمه ناهید هم زنده بود می نوشتی...فکر می کنم به اینکه اصلا روح عمه ناهید هم خبر داره که الان توی وبلاگ حمید اینطوری براش عزا گرفتن؟ که الان حمید داره درباره ش می نویسه؟

- وقتی زنده بود؟...من که اولش گفتم...سالها بود که ندیده بودمش...اصلا این آدم رو یادم رفته بود...حتی این خاطره ها رو هم یادم رفته بود...دلم نمیخواد به گذشته فکر کنم...اینبار هم نمیخواستم...ولی دیدم اگه ننویسم در حق معدود خاطرات خوب بچگیام بی معرفتی کردم...
- نمیدونم...راستش خیلی برام مهم نیست که خبردار میشه یا نه...

نقطه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 http://www.dngerous.blogfa.com

تسلیت میگم حمید جان. روحش شاد و یادش گرامی .

چه عمه ی صمیمی ای . من هیچ وقت عمه مو ندیدم . 8 سالش بود فوت شد . عکسشو دیدم . همیشه یه حسی نسبت بهش دارم . هیچ وقت نمیذارم هیشکی هیچی در موردش بگه . یه احترام خاصی واسه عمه قائلم با اینکه هیچ وقت طعم عمه داشتن رو نچشیدم ولی متاسفانه بعضیا نسبت به عمه کم لطفی میکنن . یه چیزایی در مورد عمه میشنوم که واقعا تاسف میخورم به حالِ اینایی که عمه دارن و قدرشو نمیدونن . همیشه یه جور حسرتی دارم نسبت به عمه . خلاصه خیلی دوس داشتم داشته باشم .

تیکه آخرخط آخرتو خیلی دوس دارم -----> عمه ناهید؟...دارم گریه میکنم فعله؟"...

واقعا تسلیت عرض میکنم . انشا الله غم آخرتون باشه .

حمید وبت غمول شده

- نقطه جان تو هم مثل یه بنده خدایی که اسم نمیبرم داری پستارو یه خط در میون میخونی که!...من که اولش گفتم عمه ناهید واقعا عمه ام نبود!
- عمه هشت ساله مرحوم...حس غریبی داره...روحشون شاد...
- همین امروز فردا یه پست شاد میذارم تا اینجا از این فاز دربیاد!

مجتبی پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:16

سلام
آقا حمید کامنتم رسید

آره مجتبی جان...رسید...ببخشید که نرسیدم به ایمیلی که داده بودی جواب بدم...امشب از خونه مفصل میگم...فقط فعلا همینو میگم که خوشحالم که بلاگستان باعث شده یه همبازی بچگی که خیلی وقته فراموشش کرده بودم و فراموشم کرده بود رو دوباره پیدا کنم...مرسی...

نقطه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:04 http://www.dngerous.blogfa.com

نه من خط بی خطِ نوشته هاتو میخونم . متوجه شدم که عمه ت نبوده و زن ِ پسر عمه ت بوده . مهم این بود که به نامِ عمه خطابش میکردی . تازه عمه هم که داری .مهم عمه س .

- آها! ببخشید!...موقع خوندنش قسمت "قشنگ تحلیل کننده" ذهنم خاموش بود و فقط ظاهر حرفتو گرفتم!...
- مرسی از لطفی که داری...باز هم برای عمه کوچولوتون یه عالمه چیزای خوب در یه دنیای بهتر آرزو میکنم...چیزی که حق همه بچه هاییه که نه جای زیادی از روی زمین گرفتن...و نه جای زیادی از اون باغچه کوچک یک در دو...

رعنا پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:16

خیلی وقت بود که اول شخص نوشته بودم خواستم زاویه دیدو یه تغییری بدم یکم هم دیالوگ نویسی تمرین کنم ولی من خودمم راوی اول شخصو بیشتر می پسندم

دیالوگ نویسی که ربطی به زاویه دید نداره...میشه تو همون اول شخص هم دیالوگ نویسی کرد...ولی به هر حال هرجوری عشقته بنویس! مهم اینه که از چیزی که مینویسی لذت ببری...باقیش دیگه فرعیاته...

مکث پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:40

چرا کامنت من نیست؟

خدا مرگم بده! بچه کور شد رفت!...معلوم هست توی اون فرنگستون چیکار میکنی که انقدر چشمات ضعیف شده!؟ بابا پنج تا کامنت بالاتر کامنتت مثل شیر وایساده! بیشتر دقت کن فرزند!

ارش پیرزاده پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:11

خدایش رحمت کند

ممنون آرش جان...

گارسیا پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:13 http://www.draft77.blogfa.com

این پست رو افلاین میخونم..حال مساعدی ندارم میدونی که.

اما در رابطه با اون مرض بلاگریون!
همون مریضیه تعداد کامنتها و کامنت بازی با بلاگرها و کامنت دهنده هاست...ته ته همشون هم اینه که بیا بهم سر بزن! البته سو تفاهم نشه..خیلی ها رو واقعا کامنت میدیدم و به خیلیها هم واقعا جواب...اما خب لامصب مرضش بداعتیاد آورو و بد درده...

- آره میدونم...منم تجربه کردم...البته فقط یکی دو روز اولش سخته...امیدوارم هرچه زودتر بهتر بشی...
- علی رغم اینکه آدم خیلی متواضعی هستم ( ) اینجا دیگه مجبورم در مقام دفاع از خودم بربیام!...بنده ممکنه از بلاگستان انواع بیماری (حتی امثال ایدز و بیماریهای مقاربتی!) رو بگیرم ولی مطمئنم این مرضی که گفتی رو نمیگیرم!...چون حقیقتا برام کیفیت مهمتر از چیزای دیگه اس...ولی به هر حال مرسی که گفتی...درباره اش بیشتر فکر میکنم...

الهه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:06 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلام ...
حمید میشه بنویسی؟میشه سکوت اینجا رو بشکنی؟سکوت وبلاگت داره منو کر میکنه!

سلام الهه عزیز...به روی چشم...الان دارم میریم مراسم عمه ناهید. بعدش هم سر خاک...شب با یه مملی آپیده میشویم ایشالا!

خاکستری جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:34 http://midtones.persianblog.ir

چقدر دلم گرفت و تنگ شد و پرزدرفت خونه قدیمی مامان بزرگ با این متنت!
رفت اونجا که دایی یحیی که از همه بزرگ تر بود و واسه خودش هیبتی داشت گوشه چادرای مامانامونو به هم گره می زد و گوشه اتاق بزرگه خونه درست می کرد واسه خاله بازیمون.ما که اون زیر بودیم یهواز بیرون می رخت سرمون به قلقلک...
هنوز هست و عمرش با عزت باد
اما
همه چیز رفت زیر خاک انگار با مرگ مامان بزرگ و خراب کردن خونه اش!

همیشه قصه همینه...بزرگتر که میره جمع میشه یه قبیله بدون چشمه...یه قبیله بدون آتش...یه قبیله بدون جایی که دورش حلقه کنه...و این شروع زوال امپراطوری قبیله هاس...

تیراژه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:56 http://www.teerajeh.persianblog.ir

عرض تسلیت دارم
بنده رو هم شریک این اندوه بدون

ممنونم مهرداد عزیز...غم نبینی...

مینا جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام. خیلی متاسفم و بهتون تسلیت میگم.
اولین باره که میام اینجا.(از وبلاگ کرگدن جان!) شما برادرشون هستید؟

- سلام...ممنونم...
- خوش اومدید...امیدوارم باز هم شمارو اینجا زیارت کنیم...
- بله اگه خدا قبول کنه برادرشم!

me جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:02

روحشون شاد

مرسی...روح همه رفتگان شاد...

بهار شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:12

خدایش بیامرزد...

(ببخش چیز دیگه ای نمیگم؛ بدم میاد از تسلیت؛ این اواخر خودم هم هی تسلیت شنیدم...)

فقط یه چیزی: اون دنیا هست؛ عمه ناهید هم الان هست؛ خوشحال تر و خندون تر از همیشه...
وااااااای فکرشو بکن...:)

- ممنونم...من هم تسلیت میگم و امیدوارم از این به بعد هرچی میشنوی گل-خنده های تبریک باشه...
- فکر ظریف قشنگیه...

آسمان وانیلی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:00 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

تسلیت حمید عزیز

ممنونم...امیدوارم انقدر مرگ ازت دور باشه که هیچوقت نه تسلیت بگی و نه تسلیت بشنوی...

الهام چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:19 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

روحش شاد...
تسلیت دیر هنگام من و بپذیر دوست دست به قلم من:)

مرسی الهام جان...

تیراژه شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:38 http://tirajehnote.blogfa.com

داشتم آرشیو کرگدن رو میدیدم....رسیدم به پست عمه ناهید..لینک پست شما...و حالا گریه ام گرفته...
بیشتر از عمه ناهید واسه این روزا..کرگدن خسته ی این روزا از کرگدن غمگین آن پست نیمه ی مهر 89 هم نگران کننده تر است..
ببخشید..دلم گرفته بود...شرمنده که اشک تو چشمم جمع شد و آخرش چکید رو این صفحه

- منم نگرانشم...و غصه دار از اینکه کاری از دستم برنمیاد...
آدم تکلیفش با غمهایی که دلیل معلومی دارن مشخصتره...حتی اگه اون دلیل خیلی بزرگ باشه...مثل از دست دادن یک عزیز...ولی وقتی دلیل اون غم نگرش غم انگیز به زندگی باشه دیگه به این راحتیا نمیشه از پسش برومد...
- ایشالا که هیچوقت دلت نگیره...ممنون از اینکه آدما برات مهمن...کم چیزی نیست...ممنونم تیراژه جان...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد