سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی...

 قبل نوشت :  پیشاپیش بابت این پست "مملی" که مقداری تلختر از قبلیهاست از دوستانی که با انتظار خوندن یه پست شاد اینجا میان عذرخواهی میکنم...خیلی سعی کردم واسه مملی توضیح بدم که این خاطره اش یجوریه و خیلی بدرد اینجا نمیخوره ولی تو کتش نرفت که نرفت! و اصرار داشت "این خیلی هم خنده دار میباشد!"...دیدم اگه ادامه بدم میخوره تو ذوقش...اینجوری شد که ازش اجازه گرفتم با یه تغییرات کوچولو که امروز انجام دادم بفرستمش رو صفحه ابرچندضلعی...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

امروز که از مدرسه به خانه آمدم دیدم سقف حمام و دستشوییمان که در حیاط است ریخته است و بابا دارد با اوس مهدی که همسایه ما است و بنا است حرف میزند. اوس مهدی به بابا گفت که حدود سه میلیون تومان خرجش میشود و بعد هم رفت. بعد همگی آمدیم توی خانه و بابا دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد! بابای من خیلی باهوش است و هر وقت یک چیزی میشود و او فکر میکند بالاخره یک فکر خوبی به کله اش میرسد! فقط آدم باید ساکت باشد که حواسش پرت نشود که فکرش یادش برود! مامان که همیشه الکی عجله دارد تا دید فکر کردن بابا طول کشیده است رفت از آن اتاق به اشکان زنگ زد و وقتی تلفنش تمام شد خیلی خوشحال شد و به بابا گفت که اشکان گفته است نگران پولش نباشیم و هرچقدر که بشود اشکان آنرا میدهد. ولی بابا اصلا خوشحال نشد و داد زد که مامان نباید به اشکان زنگ میزد چون او هنوز انقدر بدبخت و بی اعتبار نشده است که دستش را جلوی دامادش دراز بکند!...بعد هم دفترچه تلفنش را که همیشه در جیبش است درآورد و به مامان گفت بالاخره روزی رسیده است که مجبور شده است از اعتبارش استفاده بکند و حالا فقط مامان بنشیند و نگاه بکند!...بعد آنرا باز کرد و تلفن را گذاشت روی حالت بلندگو... 

اول به حسین خاور که دوست صمیمی اش است زنگ زد. ولی حسین خاور گفت که پسرش یکجوری شده است که باید چند وقت در کمپ بخوابد و این خیلی خرج دارد و به نان و نمکی که با بابایم خورده است الان دستش خیلی تنگ است (کمپ یک جایی است که ورزشکارها قبل از مسابقه به آن میروند! من خیلی خوشحال شدم چون نمیداستم که پسر حسین خاور انقدر ورزشکار است! حتما به بابایش رفته است! چون من خودم در آلبوم بابا دیده ام که حسن خاور هم در جوانی اش قهرمان کشتی جوانان تهران بوده است!)...بعد بابا به ناصر نیسان که دوست دیگرش است زنگ زد که او هم گفت دارد برای جهیزیه دخترش یخچال میخرد و به رفاقتشان اوضاعش خیلی خراب است!...بعد بابا به کریم وانت زنگ زد که او هم گفت تا آخر هفته باید قلبش را عمل بکند و بعد با خنده گفت که به همین سه تا رگ قلبش که گرفته بجز بابای من به همه دوستهایش بدهکار است! بعد بابا گوشی را از حالت بلندگو درآورد و به چندتا دیگر از دوستهایش زنگ زد که به همه شان هم آخر حرفهایش با خنده گفت "این حرفا چیه!؟ جونت سلامت داداش!"...تازه یکیشان هم یک ماه پیش مرده بوده که پسرش بابا را برای چهلم دعوت کرد!

بعد بابا گوشی را گذاشت سرجایش و دوباره دستش را گذاشت زیر چانه اش و فکر کرد!...بعد لباسش را پوشید و رفت بیرون! وقتی برگشت خیلی ناراحت بود. وقتی مامان از او پرسید که چی شده است گفت که رفته بوده است از حاج آقا نبوتی که رئیس هیئت امنای مسجد محل است وام بگیرد ولی او به بابا گفته است که سقف وام مسجد سیصد هزار تومان است که تازه آن را هم فقط به نمازگزاران مسجد میدهند و برای غیرنمازگزاران مسجد فقط میتوانند بعد از نماز و تعقیبات دعا انجام بدهند!...بعد هم بابا رفت توی بالکن نشست و یک ساعت همینجوری درخت گلابی که در حیاط است را نگاه کرد و یواشکی برای آن دوستش که مرده بود گریه کرد!...آخر شب که میخواستیم بخوابیم بلند شد آمد توی خانه و به مامان گفت "باشه! به اشکان بگو قبول میکنیم! ولی باید دستم باز شد بگیره! فهمیدی!؟ حتما اینو بهش بگو! به اوس مهدی میگم از فردا کارو شروع کنه!"...و بعد هم شب بخیر گفت و رفت خوابید!...پایان گوشه صفحه یازدهم!   

***  

 

سه! - آدمهای صندلی جلویی در سینما! 

از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما بدم میاد! : آدمایی که بچه شون تو اوج یه سکانس عاشقانه یهو جیشش میگیره و با اعلام این موضوع کل حس آدم رو میپرونه! - آدمایی که هفته پیش فیلم رو دیدن و در جاهای حساس فیلم به بغل دستیشون دلداری میدن که نگران نباشه چون اینجای فیلم اتفاق بدی نمیفته! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم خوب همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و لذت ببره!... و از سه جور آدم صندلی جلویی در سینما خوشم میاد! : آدمایی که برمیگردن و بی مقدمه به آدم چیپس تعارف میکنن! - آدمای قد بلندی که میدونن قدشون بلنده و سعی میکنن یجوری بشینن که مزاحم دید نفر عقبی نشن! - دوتایی هایی که وسط یه فیلم بد همش دستشون تو گَل و گوشه همدیگه اس و باعث میشن آدم نتونه روی فیلم متمرکز بشه و اعصابش خورد بشه! 

 

***  

  

پی "کی ترسناکتره!؟" نوشت!  

مثل همه قضیه های جنجال برانگیز و تاریخ ساز دیگه مثل انقلاب اسلامی و رسوایی اخلاقی کلینتون (و غیره!...) همه چیز از این عکس کرگدن که بعنوان یه "عکس ترسناک" تو وبلاگش گذاشته بود شروع شد! سرکار مهسا کانادایی که از دوستان جان هستن با دیدن این عکس ایشون رو مورد تمسخر قرار دادن که این عکس اصلا هم ترسناک نیست و بیشتر شبیه بچه بازیه و خنده داره و این حرفا! (البته دقیقا این کلمه هارو نگفت ولی منظورش همینی بود که بنده گفتم! شک نکنید!...حالا بماند که تو این دوره زمونه که همه سعی میکنن بگن خوشگلتر هستن چرا این دو همدانشگاهی قدیمی سر ترسناکتر بودنشون کل انداختن! گمونم این مسئله به نوع تغذیه دانشگاهشون در سالهای دور برمیگرده که آبها تسویه نشده بوده و یه چیزایی هم قاطیش داشته!)...خلاصه این وسط طرفین مجادله در این قحطی آدمیزاد بنده رو بعنوان حَکَم انتخاب کردن و قرار شد عکس جفتشونو اینجا منتشر کنم تا مخاطبین فهیم این وبلاگ خودشون این دوئل حیثیتی رو داوری کنن!...(مهسا جان نمیخوام ناامیدت کنم ولی هیچوقت با یه باقرلو سر وحشتناک بودن کل ننداز! چون اگه گریمور دراکولا رو هم بیاری و خودتو فرانکشتاین هم درس کنی باز در این مورد شانسی برای پیروزی نداری! انگار تو این ضرب المثل رو نشنیدی که میگه "یه باقرلوی غیرترسناک یه باقرلوی مرده اس!"...مخصوصا این کرگدن که ماشالا بدون هیچ گریمی کپی برابر اصل نفس اماره اس و هالووین سرخودیه برای خودش!)...

نظرات 178 + ارسال نظر
الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

داره بارون میاد.......

آره داره بارون میاد...آی میچسبه یه سیگار!...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

چه جالبه حمید!هی ابرای تیره و تپل میان رو خورشیدو میگیرن..آسمون ابری و گرفته میشه...یه کم بارون میباره....دوباره خورشید میاد بیرون از زیر ابرا....دقیقا مثل زندگی ماست!غصه ها هجوم میارن...دلمون میگیره....چند قطره اشک میریزیم...دلمون صاف و آفتابی میشه...باز دوباره از اول!

بهت حسودیم میشه الهه!...چه خوشگل میبینی همه چیزو...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

این کنار ایستادن و تو سکوت نگاه کردن رو خووووووب بلدم....این اولین بارم نیست که یه خاطره رو آتیش میزنم...منتها قبلا خاطره ی یه شخص بود...حالا خاطرات ۲۱سال زندگیه...باید مواظب باشم خودم هم لابلای اون شاخه ها نباشم...

آره خب...گفتم که...سخته...هنر میخواد...هنری که مطمئنم از دستای ظریف خیال تو برمیاد...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:01 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سیگار نکشیدم تا حالا که بدونم میچسبه یا نه....روزی هم که لبم به سیگار برسه بدنم هم میرسه به قبر!!!چون گویا ریه ی سیگار کشیدن رو ندارم!سیگار کشیدن هم هنر میخواد...من جزو بی هنرام

هیچوقت دیر نیست! شروع کن! ... نه! شوخی کردم! بذار زمین اون فندکو! نه الهه! خدای من!...نه!...روشنش نکن!...
خب دیگه روشن کردی دیگه!...اشکالی نداره! میشه دیگه!...پس حالا یکی دیگه هم روشن کن که باهم بزنیم! (آیکون شیطان با لبخندهای مرموز و چشمایی که به سبک کارتونا تابلو برق میزنن!)...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:02 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

به من حسودیت میشه؟!!!!یکی اینو میگه که خودش نگاه قابل ستایشی نداشته باشه به مسائل!!!حالا اگه من بگم به تو حسودیم میشه خیلی منطقی تره!

نه جون شما راه نداره!...اول من گفتم! ...دو دقیقه اومدیم حسادتمونو کنیم خوش باشیم! حالا اگه گذاشتی!؟...تو چیکار به اینچیزاش داری آخه!؟...

زهرا سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:18 http://hamnafas27.persianblog.ir

سلام
بار اوله سر میزنم ولی خوب پاگیرشدم از بس جالبه
خوب نوشتن یه موهبته باور داری که تو اونو داری؟
موفق باشی
درپناه حق

- باور دارم که دارمش؟...گاهی آره...گاهی هم نه...ولی خب...خودمم دوسشون دارم...
- سلام...مرسی از لطفتون...خوشحالم که خوشت اومده...من هم برات آرزوی موفقیت میکنم...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:21 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

تعارف اومد نیومد داره!ااا!دیدی چطوری دختر مردمو از راه به در کردی؟!!عکس خودت رو در حال گول زدن من بزاری اینجا بیشتر رای میاری به خدا

اووووه!...حالا کو تا از راه بدر کردن!؟...هنوز کلی کار داریم! از من میشنوی جونتو بردار برو! تو حیفی!...من تو فاز گول زدن بیفتم دیگه الهه و غیر الهه نمیشناسما! ...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:26 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

آقا حسادت کن!حسادت تو خوب است!اصلا من کی باشم که جلوی حسادتتو بگیرم؟حسادت کن!

پس با اجازه!...فقط دلم نمیخواد کسی وسط حسادتم مزاحمم بشه ها!...پا نشی بیای دوباره شکسته نفسی کنی حسم بپره!

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:45 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خدااااااااااااااا(به سبک همون عالم بنی اسراییلی که تو ملک سلیمان داد زد و جوجوها از تنش رفتن بیرون!)
منظور از جوجو همون شیطانه!شنبه شب رفتیم سینما این فیلمو دیدیم...یه خونواده جلومون بودن که یه دختر ۳-۲ساله باهاشون بود....این شیطونا که حمله کرده بودن و بعد که داد زد اون یارو که خدااااا این بچه ترسید بیچاره!!!گفت اون سیاها چیه ماما؟مامانش هم گفت جوجو بود که رفته بود تو دل آقاهه!!!!منو کشته این فرهنگ تربیت کودکان در ایران!اصلا اون فیلم به درد اون بچه میخوره؟!آخه اینم شد جواب؟!!!تا عمر داره از جوجو میترسه بدبخت!!!

- دست شما درد نکنه دیگه! حالا ما با این ابهتمون شدیم جوجوی ملک سلیمان!؟ بابا مارو اینجوریمونو نگا نکن! به وقتش شیطان خوفی هستیم برای خودمون! یکاری نکن سر لج بیفتم برای ثابت کردن حرفم عزم بر گول زدنت کنما!...
- چه باحال! ما هم همین شنبه این فیلمو سینما آزادی دیدیم...
- و اما درباره فرهنگ تربیت کودکان!...اصلا پدر مادری که با بچه کوچیک بره این فیلمو ببینه فحش دادن بهش مستحبه! (دروغ چرا!؟ ما با این سنمون یه جاهاییش ترسیدیم!)...و اینکه سعی میکنن با یه جواب دم دستی بچه رو دست به سر کنن از همه چی بدتره! خب اون بچه تا آخر عمر هر وقت جوجو ببینه فکر میکنه الانه که زرتی بره تو شکمش! آخه این چه کاریه!؟...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:33 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

شما هنوز تلاش نکرده ما مریدتون شدیم شیطان بزرگ!نیازی به سرلج افتادن نیست...زیاد هم نمیخواد رو من تمرکز کنی...اونوقت من مدیون بقیه ی خلق الله میشما!عدالت رو برقرار کن
چه جالب!ما سینما مرکزی رفتیم...
دقیقا همینیه که گفتی!موسیقی فیلم به تنهایی باعث پرشدن مثانه میشد در بعضی قسمتها!حالا اون بچه چندبار ترکیده و گند زده خدا عالمه!

- باشه!..چون خودت با زبون خوش به قدرت من اعتراف کردی بیخیالت میشم! (آیکون شیطانی که در فکر فرو رفته!)...نه! الان که فکر میکنم میبینم گول زدن بقیه لطفی نداره! بقیه خودشون گول خورده سرخودن! همه مزه اش به اینه که امثال شما بانوان مومن و محجوب و بچه مثبت رو گول بزنم!...
- بنده که سنگ مثانه ام دو سه دفعه تا مرحله دفع پیش رفت! شانس نداریم که! یه کم بچه تر بودم مطمئنم یه بار برای همیشه راحت میشدم!...

کرگدن سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:41

واسه پستای بعدی
هر وخ الهه خانوم کامنت گذاشتنشون تموم شد
و نوبت ماها شد بگو بیایم نظر بدیم !

به تو چه!؟...
حسودیت میشه خودت تو ۲۴ ساعت گذشته فقط هشتاد و یکی کامنت داشتی!؟...اصلا شاید ما بخوایم حرفای خصوصی تو کامنتامون بزنیم برای چی هلک هلک از جنگلت پا میشی میای اینارو میخونی!؟...

خب الهه جان ببخشید ایشون مزاحم شد!!...داشتی میگفتی! (آیکون بی جنبه بازی در حد تیم ملی زمون جام جهانی ۹۸ فرانسه!)...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:03 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

آقا محسن حمید که از بامداد شنبه این پست رو نوشته و منم همون بامداد شنبه(به قول خودتون شمبه)کامنت گذاشتم و دیگه پیدام نشد تا امروز!شما دیر رسیدین!آقا من معذرت میخوام!

- الهه جان شما برو تو با اینا دهن به دهن نذار! خودم جوابشونو میدم!...اصلا از این به بعد کامنت گذاشت پاک میکنم! انقد بدم میاد ازش که حد نداره! (آیکون حد نداشتن!)...
- میدونی جالبش کجاس!؟ جالبش اینجاس که هم من میدونم اخوی کرگدن تنها کسیه که همه کامنتامو با جواباش میخونه هم اون میدونه من تنها کسی هستم که کامنتاشو انقدر ریز دنبال میکنم! اصلا هم به روی هم نمیاریم!

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:08 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

عجب شیطان خوش سلیقه ای هم هستیا!!!!فقط هم در زمینه ی گمراهی بانوان فعالیت میکنی نه؟!!
سنگ مثانه!مگه تو بازنشسته شدی؟!!الان داری به جهان بینی مملی لطمه میزنیا!

- بنده از اون شیاطینی هستم که براشون افت داره خودشونو درگیر پروژه های آسون و سطح پایین کنن! آقایون بدبخت که انقدر طفلکی هستن با اولین چشمک (چشمک شیطان البته!) گول میخورن! مهم اینه که آدم بتونه خانوما رو که خودشون "عصاره غلیظ شده شیطان با مواد نگهدارنده" هستن فریب بده!
- آخ! حواسم نبود!...نه! ندارم! خواستم بلوف بزنم!...ما انقدر از کمبود امکانات رنج میبریم که خود مثانه رو هم با هزار جور دوندگی گرفتیم سنگش که دیگه جای خود داره!

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:35 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

من از فقدان آیکون هررررهررررر رنج میبرم اینجا به خدا!!!!

دیگه مجبورم کردی به آبادان متوسل بشم! : هرهرت تو دٍلٌم!

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:50 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

"عصاره غلیظ شده شیطان با مواد نگهدارنده"
هنوز دارم راجع به این معجونی که گفتی فکر میکنم!یعنی اینقدر شیطانیم ما؟!!پس چرا ادای احترام نمیکنی؟!

نکردم!؟...جدا!؟...باشه!...چون شما میگی چاره ای جز اطاعت نیست!..راستش چون بنده تا حالا خیلی به کسی احترام نذاشتم بلد نیستم چطوریه!...میشه یه راهنمایی بکنید!؟

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:56 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خدا خیر بده کارگردان و نویسنده و بازیگر اون فیلم رو که باعث شدن بیجواب ترین کامنتای من هم بی جواب نمونن هیچ کدوم

بی جواب چیه!؟...اتفاقا من فقط وقتایی که حرف زیاد دارم و نمیتونم هیچ جوره با یکی دو خط عمق مطلب رو برسونم میزنم به جاده جنوب! ...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:32 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

از جواب دادن به سوال اصلی طفره رفتی آیا؟!به این سوال که آیا ما اینقدر شیطانیم پاسخ ندادی!اون سوال دوم برای اطمینان از باور شما به امر شیطانیت ما بود!که فهمیدیم شما بنده ی مومن خودمانید گویا و ما هم شیطان بودیم و بیخبر!احترام نمیخواد بذاری!آزاد(آیکون شیطانی که کلاهی را که از اینهمه صداقت و صفا برایش بافته اند بر سرش مینهد مانند تاج!)

خودم همون اول فهمیدم سوال اصلیت چی بود!...گفتم یه سنگی بندازم ببینم میشه یجوری قضیه رو پیچوند و جواب نداد یا نه!...که از قرار معلوم حالت "یا نه" پیش اومده!...خب حالا که مجبورم جواب میدم دیگه!...خدایا به امید تو! (آیکون بچه ای که گلدونو شکسته و میترسه بگه!)...خب ! (اینجوری نگا نکن! قرار شد صادقانه جواب بدم دیگه! )...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:35 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

جاده ی جنوب جاده ی خوبیه....جاده ی خوبی رو انتخاب کردی واسه جواب دادن...من دوسش دارم

- بابا محبت! بابا آیکون قشنگ!
- خوشحالم که دوسش داری...

- راستی حرومزاده ها وبلاگ قبلیمو فیلتر کردن...همینجوری دلم خواست به یکی گفته باشم ...

دکولته بانو سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:57

با کمال وقاحت و پرروئی ... دلم می خواد هی بیام اینجا کامنت بذارم و جواب بدی بهم و بخونم و بخندم ! ( منظورم به جواباته نه خودت عزیزم )
حالا اگه تونستی منو از وبلاگت بنداز بیرون...من اراده ی قوی ای دارم ( !!! ) ... حالا ببین ... هی میام و کامنت می ذارم ... هی هم میام و جواباتو می خونم و می خندم ...
والله عکس گویای ظاهر و باطن برادر عزیز شما و همسر گرام ما هست ... خوب بود می گفتم باطن کثیف و پلیدی داره تو این عکس !؟ ... خوشت می اومد !؟ ...

اگه راست می گی به این آیکون بالائی هم که بی دلیل گذاشتم هم جواب بده ...

- حالا کارت به جایی رسیده که برای ما بیخودی کامنت میگذاری!؟ میخواهی ما را خنده دار جلوه دهی!؟ میخواهی باطن برادر ما پلید جلوه دهی!؟...کارت به جایی رسیده که آیکون بی دلیل میگذاری!؟...بدهم پدر پدر پدر سوخته ات را!؟...بیایید ببرید این پدرسوخته را از نظمیه این کامنتگاه!...
- ببین دکولته بانو جان! من برای هیچی هم جواب آماده دارم آیکون که چیزی نیست! بیا اینم جوابش! : (این آیکون بلاگ اسکای خوراک وقتاییه که میخوای مخاطب رو سرکار بذاری! چون هیچ معنی خاصی نداره و هرکس به فراخور حال خودش یجوری معنیش میکنه!)...

دکولته بانو سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:59

خدا سایه ی الهه بانو رو از سر شما و وبلاگتون کم نکنه ... والله ! ... برو حالشو ببر ...

- الهه بانو که عزیز جان این وبلاگ و صاحب بیمقدارش هستن ولی بنده ترجیح میدم خداوند سایه ولایت فقیه رو از سرمون کم نکنه که ما هر چه داریم از برکت "آقا" میباشد! (آیکون کسی که فیلتر شدن وبلاگ قبلیش باعث شده سر عقل بیاد و دیگه بدون وضو و گفتن ذکر "لبیک آقا لبیک!" پای نت نشینه!)...
- و اما بحث "حالشو بردن!"...آخه چرا یه چیزی مینویسه که من هرجوری بخوام جواب بدم مشمول سانسور بشه!؟ (البته خداروشکر تو خودت ذهنت به اندازه کافی پلید هست و میتونی حدس بزنی چیا میخواستم بگم! )...

الهه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:28 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

اااااااااااا!!!!!!واسه چی فیلترش کردن؟؟؟!!!!!!بین حُمقا و سُفها گیر افتادیما!!!!توی روحشون که نه چیزی میفهمن و نه ذره ای شرف دارن!به کوری چشمشون خدا داده فیلی شکن!!!هر روز به نشونه ی یه انگشت میانه واسه حضرات با فیلی شکن باز میکنم وبلاگتو!الان عصبانیم چه جووور!

- بیخیال...با اینکارا فقط دارن ماهیت حقیر نظام دیکتاتوری خودشون رو بیشتر از قبل نشون میدن...اتفاقا اینجوری بهتره...خودشونم میدونن که در این زمینه کاری جز همین چنگ و دندون نشون دادنهای موقتی از دستشون برنمیاد...دنیای مجازی یکی از معدود جاهاییه که دیگه از دستشون در رفته و دیگه نمیتونن جلوشو بگیرن...فقط من موندم بین اینهمه وبلاگ که بی پرده هرچی دلشون میخواد مینویسن چرا اینجارو فیلتر کردن!؟...به هر حال من همه پستهای اون وبلاگ رو سیو کرده بودم و در اولین فرصت به اینجا منتقلشون میکنم...
- عصبانی میشی هم باحال میشیا!

الهه به دکولته بانوی جیگر سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:31 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

خدا سایه ی تو و مهربونیتو از سر ما کم نکنه دکولته بانوی گلم

من چقدر ساده و بدبختم!...بنده بخاطر شما با این زن و شوهر درگیر شدم اونوقت شما به هم دل و قلوه میدید!؟...

تیراژه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:29 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی

من قلی هستم که خانه مان توی کوچه بن بست است.
خیلی خوب است که بابای آدم همیشه راه حل چیز ها را بلد باشد. باباهایی که فکر می کنند و راه حل پیدا می کنند خوب هستند.

راستی بیا خانه ی ما. برویم توی لگن حمام خانه ی ما آب بریزیم و قایق بازی بکنیم. شاید هم یک روز سقف حمام ما خراب بشود و تو از من بخواهی که به حمام شما بیایم.

قربانت- قلی!

سلام قلی!

من خیلی خوشحال هستم که تو دوباره برای من نامه نوشته ای! من کلا خیلی نامه دوست دارم!...خوش به حالت که خانه تان در کوچه بن بست است! کلا کوچه بن بست خیلی خوب است چون ماشین از آن رد نمیشود و برای فوتبال بازی کردن مناسب میباشد! من بزرگ که بشوم حتما یک خانه در کوچه بن بست میخرم!...
من خیلی متشکر هستم که تو من را به حمامتان راه میدهی ولی اوس مهدی گفته است امروز سقف حمام خودمان تمام میشود. تازه من خیلی از حمام رفتن خوشم نمی آید و به نظرم خیلی کار الکی ای است! چون آدم هرچقدر هم که حمام برود حتما فردایش دوباره کثیف میشود ولی بابایم به زور من را به حمام میبرد!...

قربانت - مملی!

بهار (سلام تنهایی ) چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:13

واقعا مهسا ترسناک شده ..بعدشم جناب باقرلوی بزرگ که ترسناک نباید باشه ..دهه حمید (همون چشم غره یادت بیار اهان )
بعدشم یه خانوم باید بسیار اعتماد به نفسش بالا باشد که خودش را اینگونه دهشتناک در بیاورد ...
اخی قربون مملی بشم من ..و اما ادمای صندلی جلویی سینما ...راستی سر کدوم فیلم این چیزا یادت اومد ..من موندم این مغز شما چند ضلع دارد ؟؟؟بعدشم کلا بی معرفتی ...میدونی چرا میگم ....

- اعتماد به نفس نمیخواد! به نظر بنده مهسابانو اینجوری خیلی خوشگلتر و جذابتر هم شده!
- نمیتونم بگم دقیقا سر کدوم فیلم بود...کلا اینچیزا در لحظه به من الهام میشه!...
- ببین بهار من چون خیلی دوستت دارم رفتم و کلی روی آیکونهای بلاگ اسکای تحقیق و بررسی کردم و یه دونه شبیه اون آیکونی که هر وقت میخواستی دعوام کنی برام میذاشتی پیدا کردم! ایناهاش! : چطوره!؟ قول میدم موقع دیدنش همونجوری مثل قدیما ازت حساب ببرم! ...
- هرچی بگی حق داری بخدا!

مهسا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 http://exposed.blogsky.com

یعنی چی که این الهه بانو اومدن ایییییییییییییین همه کامنت در کردن از خودشون تو بلباگ داداشی عمو جون من؟

بعد یعنی چی که حمید تو عمو جون من رو فروختیش به یک عدد ضعیفه‌ی لطیفه؟ دههههه! غیرتی می‌شم هااااااا . معنی نداره که!

همینکارارو میکنید که جوانان بیگناه و معصوم به کامنت خصوصی گذاشتن رو میارن دیگه! حالا یه نفر هم پیدا شده که داره در ملا عام (که نمیشه حرفای بد درش زد!) کامنت میذاره و جواب میگیره شما انقدر بگید که از راه بدر بشه!...
- من به این تعصبی که روی عموت داری احترام میذارم ولی خداییش اگه خود تو مجبور بودی بین یه "کرگدن" و یه "ضعیفه لطیفه" یکیشو انتخاب کنی کدومو انتخاب میکردی!؟

غزل خونه چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

در مورد مملی نوشتت چیزی نمیگم چون خودت میدونی چقدر نابودکننده ست ولی خب من این نوشته ها خیلی دوست دارم. چون اصولا به نابود شدن خیلی علاقه دارم...
این خود مهساست؟ هر کی هست خب خدایی وحشتناکتر از محسنه...

- ولی من برعکس تو به نابود شدن علاقه ای ندارم...یعنی دارم تمرین میکنم که دیگه علاقه ای نداشته باشم...برای همین هم بود که سر اینکه این پستو اینجا بیارم یا نه مردد بودم...
- نه! مهسا نیست! عمه شه!...خب خودشه دیگه دانشمند!

مهسا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 http://exposed.blogsky.com

الان به این کامنت وحید می‌گن باقرلو علیه باقرلو . خوشمان می‌آید این بچه کللن جیگری‌ست برای خودش .

پی وحید نوشت . آره بابا . خود خود خودمم . باورت نمی‌شه از عباس بپرس!

- متاسفانه وحید از همون اول با مقولاتی مثل جَنَم بیگانه بود!...
- به وحید! : بیا غریبه پرست لعنتی! دشمن شادمون کردی خیالت راحت شد!؟...حیف اون خون مقدس باقرلو که در رگهای تو جریان داره!...
- از عباس!؟...همین دیگه! باباییتو ول کردی رفتی کانادا پی خوش گذرونیت معلومه ازش بیخبری دیگه! اون که دیگه خودشم تو آینه میبینه یادش نمیاد "کیه!؟" (یه چیزی شده تو مایه های این پیرمرده تو سریال قهوه تلخ! )...

مجتبی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:03

سلام اولیا حضرت
ممنون از این لقب فاخر ( ولی رفتم برغان کسی تحویلم نگرفت که هیچ می خواستن تحویل این لباس سیفدا بدن منو شانسی فرار کردم )
بعد با این رفیق ما مهربون تر باش بابا ﭺرا حالا که بعد نود و بوقی این ورا اومده اینﭺوری مورد عنایات رهبری قرارش دادی حالا یه حرفی زد باید بی خیال بابا من خودم بالای 70 درصد برای آقا محسن رای درست می کنم خوبه

- سلام و رحمت خدا بر حاج مجتبی شیر بیشه عشق و معرفت و جنون! (امروز تو فاز سلامهای بلند بالام!)...
- حالا هرجا ما گفتیم تو باید بری!؟...شانس آوردی نگفتم "مجتبی الملک قزوینی!"
- نمیدونم چرا یهو جنی شدم اینجوری جوابشو دادم!...دست خودم نیست به خدا! تعادل روانی ندارم!

مجتبی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:49

با توجه به برخی ملاحظات در گوشی ( خصوصی ) می پرسم

- رویت شد! نظریه بسی مهمی بود! حتما ثبتش کن تا ندزدیدن!...
- بابا راحت باش! دوستان از اینا صحنه دارترشو عمومی میگن! ... این که فقط یه خورده بالاتر از مثبت ۱۶ بود!...

نینا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:53

معمولا میام میخونم ولی فقط میخونم
خیلی تو وبلاگت اهل نظر دادن نیستم
نمیدونم شاید هنوز احساس غریبی میکنم
ولی نوشتارت خوب و قوی هست

- بار انرژی جاری و حس و حال هر وبلاگ روی دوش مخاطبین خاموشیه که داره...اونایی که دیده نمیشن ولی هستن...همینکه لطف میکنی و میخونی ازت ممنونم ...
- غریبی چیه بابا!؟...راحت باش! بهترین کار اینه که سر شوخی رو باز کنی! منتظرم!

بی تا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:03 http://khanoomek.blogfa.com/

از وقتی فیلترت کردن جذابتر شدی...یه کم رو حرکت دستات کار کنی یه سِمت بالاتر تو انجمن در انتظارته

- خیلی هیجان دارم! تو رو خدا بگو سمت جدیدم چیه! البته بنده هرچی فکر میکنم هیچ سمت قابل طرح غیر مثبت هجده ای در انجمن وجود نداره که به مهارت دستها ربط داشته باشه! (البته بجز راه رفتن روی دستها و باد زدن اعضای انجمن بین دو راند!؟ )...

بهار (سلام تنهایی ) چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:02

این ایکون که گذاشتی بیشتر شبیه همون کله برگشتیه ست ..اونجوری حساب میبری (آیکون چشم غره )خودم اینو ژیدا کردم که حسابی حساب ببری ...
شما حساب نبرده هم چند ضلعی خودمونی ...(آخر معرفت بود به مولا بزن زنگ رو )

- اولیشو تو کامنت بعدیت جواب میدم!...
- بابا شما که کشتی مارو رفت!...زنگ طبقه چندم رو بزنم!؟ اونوقت زنگ زدم فرار کنم یا وایسم!؟

بهار (سلام تنهایی ) چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:07

اصلا یه کاری از بین این ایکون ها هر کدوم که حست اونجوری بود بهش انتخاب کن بگو ..مساله جدی هست والا کلا این کامنتدونی تحریم میشه ....(ببین من تهدید نکنم کامنتم کامنت نمیشه )از این چهار مورد ...
شد ۵ مورد ....

بخدا من از همون آیکونی که اولین بار گفتم (یعنی این : ) بیشتر حساب میبرم! یه حسی مخلوطی از اینا ( ) بهم دست میده!...صادقانه دارم میگم! اصلا من به اینکه ازت حساب ببرم معتاد شدم!

زهره چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:12

سلام.جناب اقا حمید خان گل گلاب عرق بیدمشک ونعنا وزنجفیل وسایر عروق خوش وبد ...
خوب بید جیگر ؟این مدل سلام علیکو گفتم .اخه نه اینکه تو خیلی تحویل میگیری تو سلام منم که جو گیر دیگه گفتم برای یه بار هم که شده تلافی این همه ادب ومحبتی که خرج کردیو بکنم دیگه .ولی فکر کنم اگه داداش محسنت بود دلش میسوختو زود میرفت حوله میاورد تو چه غسی والقلب بودی من خبر نداشتم .حالا فکر کردی اگه بگی من دلم برات تنگ میشه کنار میکشم ؟می خوای شرمندت کنم بگم عاشقتم ؟
واما از اون بازار وشلوغیش نه اینکه شما تنبلی فقط حسرتش میمونه برات اخیییییی .البته امیدوار بودم اون قسمت جن تنبل گیر موفق باشه اما حالا به درمان با گل وگیاه فکر کنی هم بد نیستا ؟

- سلام بر زهره بانو! آن نیکو تمثال خوش خصال! آن متولد ماه شوال! آن طرفدار جوجه و بال! آن پرستار سفیدپوش باحال! آنکه بیماران زیر دستش از خوشحالی میزنند بال بال! آنکه خدا نکند از ما برنجد زبانم لال! آنکه دیدارشان خیلی کم میدهد وصال! آنکه ندارد خیال که دیدار دوباره شان پا بدهد به ما امسال! و الان من مانده ام که چجوری بکار ببرم قافیه عشق و حال!!...(حالا اگه میتونی جواب اینو بده! )...
- خاکم به سر! توی روز روشن در یک محیط عمومی به یه جوان عزب نامحرم میگی جیگر!؟ (البته الان که دقت میکنم کامنتت برای روز روشن نیست! یکی دو ساعت بعد از غروبه! پس راحت باش! "جیگر" کمه!...فاز صحبتو یه کم ببر بالاتر! )...شانس بیارم اون آبجی رویا و داماد غیرتیتون اینارو نخونن! همین امشب از ستارخان پامیشن میان دخلمو میارن!
- واللا راضی به زحمت نیستیم! ما همینجوریشم شرمنده شماییم!...ولی حالا که اصرار داری یه بار بگو ببینم چی میشه!
- پس شما اهالی طب به چه درد میخورید!؟ فقط بلدید آمپولای درددار تجویز کنید!؟...اگه بتونی تنبلی منو درمون کنی یه شیرینی تپل پیش خودم داری!

نینا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:49 http://taleghani.persianblog.ir/

من خودم کلا آدمی هستم که شوخی کردن اطرافیان رو دوست دارم
مثلا کیامهر دیگه میدونه چه جوری این کارو بکنه که من لذت هم ببرم و ادامه هم بدم
نمیدونم شاید چون همشهریم هست این حسو دارم
مثلا با برادر بزرگ شما اصلا نمیتونم
۲ یا ۳ باری پیش اومد احساس کردم ناراحت شدن و دیگه ادامه ندادم
از شوخ بودن و سر زندگیتون خوشم میاد و معمولا کامنتاتونو حتما میخونم
ممنونم که پاسخگو به نظرم بودین

- من هم دقیقا مثل کیامهرم با یه تفاوت کوچولو! از اینکه دیگران هم لذت میبرن یا نه خیلی مطمئن نیستم ولی مطمئنم که خودم لذت میبرم! این یعنی حداقل تا پنجاه درصد به ایشون شبیهم!
- کرگدنو ولش کن! اون جنبه نداره! شما هرچقدر خواستی با من شوخی کن! (آیکون زیرآب زدن در ملا عام!)...
- ممنون از لطفت...مطمئن باش اینکه پاسخگوی بزرگواری مثل شما بودم بیشتر باعث افتخار خودم بوده...امیدوارم باز هم شمارو اینجا ببینیم...

کرگدن پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:10

هدر وبلاگتو غیر مستقیم مدیون نازگل بانوئیا جیگر طلا !
ما فقط واسطهء فیض الهی بودیم این وسط قربان !!

بصورت "غیرمستقیم" دم همه دوستانی که هدر وبلاگمو مدیونشونم گرم! برای تشکر خدمت خود نازگل بانو هم میرسیم!...

مهسا پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 http://exposed.blogsky.com

واکنش من در قبال انجمن رو یادته که؟! در نتیجه من همون کرگدن رو انتخاب می‌کردم!

در ضمن به وحید هم گیر نده اییییییییییییین همه . دعوات می‌کنم هاااااااااا . دهههه!

یه بار دیگه هم به بابایی من گیر بدی یه کاری می‌کنم نشیمن‌گاهت گیر کنه به شاخ کرگدن

- واکنش شما در قبال انجمن خیلی اهمیتی نداره! مهم واکنش انجمن در قبال شماس که اون هم خوشبختانه با پادرمیانی بنده و مذاکره با مدیران ارشد انجمن ختم بخیر شد! (اصلا نیازی به تشکر نیست! هرکاری برای نجاتت کردم وظیفه ام بوده!) ...
- بدبختی گیر کردیما!...به عمو کرگدنت که گیر ندم! به باباییت که گیر ندم! به وحید هم که گیر ندم!...یهو بگو برم سرمو بذارم زمین بمیرم دیگه!

من و من پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:10

نظرت درباره ی این یکی چیه

مردد مانده است ریشش را بزند
یا ریشه اش را؟

قبلش این شکلی بود

مردد مانده است ریشش را بزند یا رگش را؟

- ریش و ریشه یه کم تکراریه (مخصوصا بعد از اینکه تو فیلم اخراجیها گفته شد!)...من ورژن قبلیش رو ترجیح میدم...خیلی قشنگتره...و در عین حال تلختر و معنی دارتر...
- خوراک داستان نوشتنه...من بلافاصله بعد از خوندنش یه مرد رو تو ذهنم تجسم کردم که روز عروسیش داره برای مراسم آماده میشه و با فهمیدن یه چیزایی فکرش هزار راه رفته...یا یه کارمند که داره برای شرکت در جلسه خسته کننده ای که فردا با مدیرش داره آماده میشه و یهو میزنه به سرش...و...
- چه خبره!؟ جدیدا گیر دادی به ریش و تیغ و افتر شیو و اینا!؟ اون از پست "اگر مرد بودم" اینم از این!...اتفاقا دو روز پیش که صورتم رو میزدم یاد اون پستت افتادم و بعد از اینکه تموم شد تو دلم گفتم "حالا شد یه چیزی!" (البته بدون چشمک! )...

من و من پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:40

هررررررررررررررررررررر بذار ما ببینیمت چشمکش با ما! هرررررررررررر
راستش اخراجی ها رو ندیدم برای همین متوجه شباهتش نشدم.
تو داستانشو بنویس من از راه دور تشویقت می کنم :-))

- به این میگن تقسیم کار عادلانه و تخصصی! چشمک کار خانوماس! یه مرد واقعی هیچوقت چشمک نمیزنه! من معتقدم یه مرد واقعی حتی هیچوقت لبخند هم نمیزنه! چیه این لوس بازیا!؟
- یه قسمتش آقا مصطفی (از دار و دسته مجید سوزوکی) برمیگرده به یکی ازحاجیهای اونجا میگه "به چیت می نازی؟ به ریشت؟ به ریش نیس که...به ریشه اس"...جدا ندیدی!؟...نصف عمرت بر فناس! چرا همچین ظلمی به خودت کردی و این شاهکار بزرگ تاریخ سینمای جهان رو از دست دادی!؟

کاغذ کاهی(نازگل) پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:52 http://kooche2.blogfa.com

حمید جان مبارکه !
خوشحالم که خوشحالی ...
در ضمن این کمترین کاری بود که میشد بکنم.. اینجوری نگو

...

حرفهایت را درک کردم کاملن ... اروزهایت را هم ....
وقت داشتی و حوصله این رو بخونی بد نیست :
http://kooche2.blogfa.com/post-75.aspx

- به هر حال من همچنان ازت ممنونم!...بدون این بنر وبلاگم شبیه آخوند بدون عمامه بود! این تو بودی که حس معنوی این وبلاگ رو بهش برگردوندی!...
- خوندم...همونجا میگم...

زهره پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:12

واااااااااییییییییییی دیدی چه خاکی به سرم شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کم اوردم .این ادمکاتم که شکل گریه نداره ....باشه کم اوردم ولی تو اداب من نیست که تسلیم بشم پس پرچم سفیدمو بلند میکنم بیا اتش بس کنیم برادر مهربان ودوست داشتنی وباصفا وکم حرف و....لطفا رضایت بده ...
اما اون که از رویا واحسان گفتی ایول خودم حواسم نبود حالا تو که هیچ منو میکشن برای همین یاد اوریت متاسفانه دیگه مجبورم کم اورده ونه تنها هزار بار وصد بار بلکه حتی نه ده بار ونه نه حالا که خوب کلاهمو قاضیو حاکم وگشنیز و..میکنم میبینم یه بارشم نمی تونم بگم عاشقتم حالا شاید تئاتر رفتیم غضیه یکم ...واما همکار اقا که فرموده بودید ...ببببببلللله..همه متاهل بوده وهیچکدوم به درد بنده که هیچ بقیه مجردها هم نمی خورن ...ده روز برای شما مردا که حق انتخاب دارید چیزی نیست نه برای ...
ای بابا بازم ما رو یاد قوانین وتبعیضات و..انداختی ....دوستم انتخاب نکرد وگرنه من همون طبقه اول ودوم وهم سوم کلی از لباسا خوشم اومد...

- "برادر" مهربان و دوست داشتنی!؟...من برادر هیچ خواهری نیستم! میخوای تسلیم بشی بشو چرا دیگه فاز قضیه رو برادرانه و بی مزه(!)میکنی!؟ ...
- نه گمونم این داماد محترموتون اینارو بخونه هم واکنش خشونت باری انجام بده! از بس که جوانمرده!...بالاخره یه حکمتی داره که تو شناسنامه اش نوشته "احسان جوانمرد" دیگه! چرا تو شناسنامه من ننوشته!؟...
- نه! تئاتر فایده نداره! من همون سینمارو ترجیح میدم!...
- همه متاهل بودن!؟ چطور همچین چیزی ممکنه!؟...حتما خوب نگشتی! یه سر به طبقات دیگه بیمارستانتون هم بزن!

پرند پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:31 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

یه آسمون آبی سقف اتاق منه همین‌جاستا!!
قدم نورسیده‌های آسمونت مبارک!!

چه انتخاب ترانه هوشمندانه ای!...بالا بری پایین بیای "پرندانه" کامنت میذاری! چه یه کلمه چه یه صقحه!....مرسی...

زهره پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:35

اها الان یادم اومد مشکل از مرکز بود که گفتم جیگر اخه به تازگی شب های برره از شبکه باران رشت داره تکرار میشه ومنم که اون دفعه ندیده بودمش خیلی مشتاق البته اگه شب کاری ها اجازه بده دنبالش میکنم واحتمالا این کلمه هم ...حالا کجا شو دیدی پاچه خواری میکنم در حد تیم ملی ای البالو باقلوا ...
اون شیرینی تپلی که گفتی چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟البته من زیاد شکمو نیستما ولی بالاخره برای موفقیت در کار انگیزه لازمه ...و....بازم ....انگیزه.....بالاخره انگیزه خیلی مهمه ....حالا پشتکارش بمونه....

- آهاااا...عجب آدمی هستیا! خب میذاشتی ما تو همون خیالات واهی خودمون میموندیم دیگه!...اصلا تو میدونی ناامید کردن یه مومن چقدر گناه بزرگیه!؟
- "شکمو" نیستی!؟ من کی گفتم این شیرینی خوردنیه!؟...اشکالی نداره! حالا شما انجام بده بنده یه قسمت خوردنی هم به این شیرینی که خدمتتون عرض کردم اضافه میکنم!

م . ح . م . د پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:08 http://grove1.persianblog.ir

حمید جان قربونت برم ما این هفته بلاگزیت کردیمت چهره ی بد هفته ! قربونتم میرم ، بیا و ناراحت نشو از دست ما

خوندم! خیلی باحال بود! دم شما گرم!...خوشحالم که بعد از مدتها به برکت این رفقای ترسناک اسمی ازم دربلاگزیت اومده! ...

me پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:56 http://daneshjunama.blogfa.com

امروز جمعه بید

- امروز (والبته سایر ایام هفته!) ما مخلص شما بیدیم!...
- راستی ساعت کامنتت برای پنجشنبه اس ها! گفتم که فکر نکنی با بچه طرفی!

فلوت زن جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:31 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
و باز هم روزی کودک بودم ( قسمت چهارم )
این آیکون هم طبق ِ معمول همنجوری بود !

- سلام به روی ماهتون!...خدمت میرسیم ایشالا!...
- یه بار دیگه "همینجوری" آبکون تهدیدآمیز بذاری خودت میدونیا! خوبه من همینجوری این آیکونها رو بذارم!؟ :

دانژه جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 http://www.off-hand.blogfa.com

خوب خندیدم آقا! دست و ژنجولتون درد نکنه

"دست" رو میدونم چیه ولی این "ژنجول" دیگه کدوم قسمت بدن حساب میشه که شما گفتید درد نکنه!؟ یه وقت حرف بدی نباشه!؟

مهسا جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:30 http://exposed.blogsky.com

زودتر بیا نتیجه‌ی مسابقه رو اعلام کن دیگه . جمعه شده هااااااااا . نکنه از باخت می‌ترسی؟ یوهاهاهاهااااااااا

یه کاری نکن همه کامنتایی که یه عده خس و خاشاک به نفع تو دادن پاک کنم و بگم "نظرات من به آقای کرگدن نزدیکتر است!" و بعد هم پیروز انتخابات اعلامش کنم و بهش تبریک هم بگما! (آیکون "آقا"!)...

پرند جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:43 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

شاید این جمعه بآپد، شاید!!

پست جدید در مرحله هم خوردن داخل دیگ مغز بنده اس! ایشالا شب با اضافه شدن کمی نمک و ادویه جات آماده میل کردن خواهد شد!

me جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:51

اختیار دارین آقا من جرأت داریم به راوی مملی بگم بچه؟ اونم مملی ای که 90 درصد سود کارخونه رو به علاوه ده درصد من داره

4 دقیقه بعدش قرار بوده جمعه بشه خوب !تقصیر ساعت سیستمه که جلوست

- راستی خوب شد حرف کارخونه رو انداختی!...ما الان که پیش پای شما داشتیم حساب کتاب میکردیم دیدیم باز تو داری بیشتر از حقت سود برمیداری! آخرین تصمیمون اینه! : سرمایه از تو! کار از تو! ۱۰۰ درصد سود برای ما!...فقط میمونه مسئاله حقوق کارکنان که اون رو هم تو باید بدی! چطوره!؟ ...
- این دیگه مشکل شماس که ساعت سیستمتون جلوس! دفعه دیگه تکرار بشه از کارخونه اخراجی!...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد