از دریا رد میشویم...و آب میریزند پشتمان شمع-ماهی ها...

-

قبل نوشت : چندوقتیست ترجیح میدهم در فرصتهایی که برای بودن در بلاگستان دست میدهد بجای نوشتن، بیشتر خواننده باشم...اینجوری راحتترم...غریبه که نیستید اینهایی هم که مینویسم فقط برای اینست که به بهانه پست جدید هم که شده چراغ این خانه نصفه نیمه روشن بماند...تا رابطه ام با دوستان مجازیم حفظ شود...

چند خط اول این شبیه داستان را یک ماه پیش برای روز تولدم نوشته بودم و میخواستم صبح سیزدهم تیرماه آپدیتش کنم...ولی بعد از اینکه این پست کیامهر را دیدم بیخیال نوشتن ادامه اش شدم...دوست نداشتم حالا که خیلیها برای اولین بار به اینجا می آیند پستی شبیه این را بخوانند...دوست نداشتم صاحب اینجا را خلاف چیزی که کیامهر تعریف کرده پیدا کنند و توو ذوقشان بخورد...این شد که مال بد این وبلاگ ماند بیخ ریش صاحبش که ما باشیم و خواننده ثابت روشن یا خاموشش که شما باشید!... 

تشکر نوشت : چطور میشود چنین چیزی را توجیه کرد؟...اینکه کسی بدون اینکه پستت را خوانده باشد چیزی بنویسد و به تو هدیه کند که ساعتی قبل خودت از آن نوشته ای...دنیا پر از باورنکردنیهایی است که هیچ جوره نمیتوان به تصادف نسبت داد...هزار بار ممنونم نیمه جدی بانو...-

***

-

اتوبوس آرام کنار جاده می ایستد. راننده دستی را میکشد. دستمالش را از جیبش درمیاورد و عرق گردنش را پاک میکند و بلند میگوید "آقایون! خانوما! آخر بیست و هشت سالگی این آقاس! هرکی میخواد قضای حاجت کنه یا نماز بخونه همینجا کارشو بکنه که تا بیست و نه سالگی دیگه توقف نداریم! گفته باشم!"...بعد یک سیگار بهمن روشن میکند و به روبرو خیره میشود. چندنفری پیاده میشوند و همان گوشه کنارهای بیست و هشت سالگیم کارشان را میکنند. چند نفری هم با خاک نرم کنار جاده تیمم میکنند و نماز میخوانند. بعضیها خوابند. بعضیها هم که حال دعا کردن (یا قضای حاجت) ندارند خودشان را به خواب زده اند. صندلی کنار راننده نشسته ام. از بچگی دوست داشتم صندلی کنار راننده بنشینم...از آنجا بهتر میتوانی بیرون را ببینی...

پایم که از چند سال پیش تا حالا خواب رفته است کلافه ام میکند. دوست دارم از اتوبوس پیاده شوم و کمی بدنم را کش بدهم. دوست دارم قدم بزنم. یک لحظه به سرم میزند همینجا از اتوبوس پیاده شوم...میگویم "آقا ببخشید میشه اینجا پیاده بشم!؟"...راننده میگوید "آره آقا جون! چرا نمیشه! بیا!"...یک لیوان آب از فلاسک کنار دستش پر میکند. دست میکند داخل داشبورد و سه چهار بسته قرص درمیاورد و یکی یکی با حوصله داخل لیوان میریزد. در حالیکه با انگشتش هم میزند میگوید "دستم تمیزه ها!"...میگویم "این حرفا چیه! ما که با هم این حرفارو نداریم!"...با لحن دوستانه ای منت سرم میگذارد که "این قرصارو میبینی!؟ با بدبختی گیر آوردم! دیگه مگه بدون نسخه به این راحتیا قرص به آدم میدن!؟"...انگشتش را از لیوان درمیاورد و با شلوار کتان چرکش خشک میکند...لیوان را تعارف میکند...میگیرم...

از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکنم. بیابان است. خالی خالی...تو بگو یک درخت...تو بگو یک خانه...تو بگو یک آدم...میگویم "باید همینجا پیاده بشم!؟ آخه اینجا یجوریه!"...دود سیگار را آرام از دماغش میدهد بیرون و با بی حوصلگی میگوید "نه پس! باید سر قبر عمه من پیاده بشی! خودت گفتی میخوای پیاده بشی! اسکل کردی مارو!؟"...بعد زیر لب ادای من را در می آورد "اینجا یجوریه!...یجوری میگه انگار بیست و هشت سالگی منه!"...کمی فکر میکند و میگوید "چیکار میکنی داداش!؟ میخوری یا نه؟"...نمیدانم چه بگویم. بیرون را نگاه میکنم و خوفم میگرد. بد بیابان است...

برمیگردم داخل اتوبوس را نگاه میکنم. همچنان اکثریت خوابند. انگشتم را میکنم داخل لیوان و میزنم دهنم. تلخ است. میگویم "بعد از خوردنش باید قدم بزنم تا اثر کنه؟"...راننده برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و بعد برمیگردد و دوباره خیره میشود به جاده. ته سیگارش را از شیشه ماشین پرت میکند بیرون و میگوید "فکر کردی سقراطی!؟ این مسخره بازیا چیه!؟ یه یا علی بگو و یه نفس برو بالا!"...یعنی چقدر طول میکشد کارم تمام شود؟...میپرسم "ببخشید چقدر طول میکشه کارم تموم بشه!؟"...دسته کلیدش را از جیبش درمیاورد و با وسواس خاصی درشتترین کلید را انتخاب میکند و در حالیکه گوشش را با آن تمیز میکند جوری که انگار سوالم را نشنیده میگوید "جون مادرت وقت مارو نگیر! بخور بره ما هم برگردیم بریم سر خونه زندگیمون! واللا پکیدیم توو این جاده کوفتی! لامصب هرچی میری خبری نیست!"...بیخیال سوالم میشوم و دوباره زل میزنم به بیرون...

چند دقیقه ای سکوت میشود. نمیدانم چرا ولی پشیمان شده ام. میگویم "آقا من پشیمون شدم. میشه نخورم؟ میشه از شیشه بریزم بیرون؟"...برمیگردد طرفم و خیلی جدی میگوید "نه! نمیشه! شگون نداره معجونو بریزی بیرون. باید یکی بخورتش"...و مسافرها را نگاه میکند. با تعجب میگویم "یعنی یکی از مسافرا؟"...سر تکان میدهد که یعنی آره...دلم نمیخواهد هیچکدام بخورند. دوستشان دارم. حتی آنهایی را که خودشان را به خواب زده اند. راننده که فهمیده تردید دارم رو میکند به مسافرها و بلند میگوید "آقایون! خانما! این آقا جا زده! یه جوانمرد پیدا بشه به سلامتی جمع این زهرماری رو بره بالا که حرکت کنیم!"...کسی حرف نمیزند. برمیگردد طرف من و میگوید "خب انگار کسی نیست! کار خودته! بسم الله!"...بیابان را نگاه میکنم. دستم میلرزد و بغضم گرفته است. همه منتظرند تمام شود...

از ته اتوبوس صدا بلند میشود. یکی میگوید "این آقا میگه میخوره!"...برمیگردم و تاریکی ته اتوبوس را نگاه میکنم. چهره اش معلوم نیست. از روی شمعهای توی دستش میشناسمش...لیوان را دست به دست میکنند تا ته اتوبوس. یک نفس سر میکشد و از همان در عقب پیاده میشود. مسافرها صلوات میفرستند. راننده برمیگردد طرفم و میگوید "داداش چیزی از ما به دل نگیریا!" و دو تا سیگار بهمن روشن میکند. یکی برای خودش یکی برای من. در حالیکه سیگار را از دستش میگیرم ضبط اتوبوس را روشن میکنم. از ضبط کاست خور کهنه صدای بیخیالی دهه چهل و پنجاه می آید. یکی از آهنگهای شهید دکتر فرخزاد که دوستش دارم...اتوبوس حرکت میکند و وارد بیست و نه سالگیم میشوم...و هیچکس نمیفهمد که من در ایستگاه قبل پیاده شده ام...

-

نظرات 115 + ارسال نظر
اشرف گیلانی شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 http://babanandad.blogfa.com

عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است خندیدم ، گفتند دیوانه است




دنیا را نگه دارید ،


می خواهم پیاده شوم

اصلا به قیافه این راننده اخمو میاد که بخواد واسه دل کسی کاری کنه!؟...
دنیا واسه کسی نگه نمیداره اشرف بانو جان...خودتو خسته نکن...صندلی رو بخوابون و یه چرت بخواب!...

بیوطن شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:00

دور از جون خودت و عمه نداشته ات ....


آیکون (*قطه چکان فرو نه و جام می ام بلند کن
هو که نریزدت دوا ساقی غم در استکان *)

خدا رفتگان شمارم بیامرزه!

الی شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 http://aGHAYEDEYEKMATARS.BLOGFA.COM

سلام حمید جون.
مطلبتو خیلی پسندیدم. م عاشق این جور مطالبم که آدمو درگیر می کنه بعد هی تو خودمون دنبال یه نشونه از اون شخصیته می ردیم.

قشنگ بود. مرسی.

- سلام الی...
- خوشحالم که خوشت اومده

سمیرا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:22 http://nahavand.persianblog.ir

این نوشته ت یه حس غریبی انداخت توی دلم..یه جور دلهره ..یه جور حال غریبی از زندگی و زنده بودن..نمیتونم بگمش فقط تو میتونی اینجوری با کلمات معجزه ای محشر خلق کنی که آدم مات و مبهوت چشم بدوزه به مانیتور و یه کله تا ته خط بره..من عادت ندارم تعریف کنم اما این یکی تعریف داشت..حسرت خوردم.. حالا جدی پیاده شدی؟

- شاید یادت نیاد ولی حدود دو سال پیش (پاییز 88) توو وبلاگ قبلیم یه پستی درباره خانواده نوشته بودم که حذفش کردم...یادمه یکی از تندترین کامنتای اون پست کامنت تو بود...اینارو گفتم که بگم میدونم "اصلا" اهل بیخودی تعریف کردن و تعارف نیستی!...
- نمیدونم...امیدوارم که شده باشم...

بهار(سلام تنهایی) شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:22

اصلا در مقام منتقد نیستم ..تنها نظرم رو گفتم و حسی که با خوندنش بهم دست داد ..به همین سادگی ....از خوندن کامنتا هم دستگیرم شد که واقعا به همون خیلی چیزا احتیاج داشت با اجازه ...ولی با همه ی این اوصاف ارزش چند بار خوندن داشت و هر با ر میام اینجا می خونمش و این خیلی خوبه ....

سخت نگیر! مگه قراره بهت وحی بشه که در مقامش نیستی!؟...به نظر من که نقدت خیلی هم خوب بود! (آیکون "از سر ما هم زیادی بودن!")...

بهار(سلام تنهایی) شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:25

یه بار هم با صدای فرخزاد خوندمش در حال پخش آهنگ ..با حال شد ...

شاید این برای یه شبیه داستان ضعف باشه ولی من واقعا روی تاثیر حس آهنگ هم حساب کرده بودم...ولی متاسفانه خیلیها فقط متن رو خوندن...برای همینه که حس کامنتا غمگینتر از چیزی شده که انتظارشو داشتم...

مونا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:54 http://tanhayiha.persianblog.ir

چند وقت پیش یه خوابی دیدم که نقش اصلیش تو بودی.

خیره ایشالا!...کنجکاو شدم! حالا سناریوش چی بود!؟...

مونا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:55

دلیل نوشتن کامنت بالا فقط این بود که درباره ی پستت هیچی نمی تونستم بگم.....

بیخیال...همینکه نام مبارک شما بر تارک اینجا میدرخشه کافیه! (آیکون "درخشش با بازی جک نیکلسون!")...

آژو شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:44

إإإإإ دستتون درد نکنه.نه نزاشتین الان کامنتاتون ُداشتم میخوندم کامنت خودمو دیدم که لطف کردین زیرش آدرس لینک رو گذاشتین
چه باسواد.دکترای علوم سیاسی..اوف...
با اینکه من الان ۲۲ سالمه ولی باز به نظرم ۵۴ سال سن واسه مردن اونم زورکی خیلی زوره!و خیلی زوده!
چه ناراحت شدم و خورد تو پرم.یه همچین آدمی با این تحصیلاتُ علم وآگاهی باید بره زیر خاک یه عده ش‌ِپِل باید رو خاک باشنو نفس بکشن و فرق بین یه چیزی رو با گوشت کوبیده ندونن!
اون جدول ِ چقدر ستم بود

- چرا بابا مطمئنم که گذاشتم! خصوصیتو چک کن خواهرم!...
- ای بابا! این چندتا قتل که پیش انبوه جنایات اینا حکم پول خوردو داره!...واحد شمارش کشتارهای سالهای شصت "هزار" بوده!...

بهاره شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:31 http://eternaldeath.blogfa.com

..........! فعلا حرفم نمیاد!

دستت درد نکنه! پس خبر از شما! اومد ندا بده ظرف بیاریم ببریم! (آیکون "نذری!")...

سحر شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:21 http://dayzad.blogsky.com/

گل گیسو شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:50 http://gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
عالی بود
خیلی دوست داشتم پستتون رو
همین!!!
از این بیشتر چیزی نمیتونم بگم...............................
(همه ی این نقطه ها کلمه هستن!)

- سلام گل گیسو...
- خوشحالم که خوشت اومده

... یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 http://jonas.blogfa.com

من حاضرم لیوان و تا ته سر بکشم تا رفیقی مثل تو با شادی و سلامت وارد ۲۹ سالگی بشه
به سلامتیت

مخلص همه میخانه چی های باعشق هم هستیم

مهتاب یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:17

آقا نگه دار ...
نگه دار ...
از ایستگاه رد شدیم ...
من مات جمله ی آخر مونده بودم ...

زندگی پر از جمله های آخره...سعی کن عادت کنی...عادت نکنی همیشه جا میمونی...

مونا یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:58

نمی شه آخه سناریوش رو اینجا گفت. یعنی کلا نمی شه گفت! مهم اینه که شما نقش اصلی بودی دیگه!!

اینجوری که بیشتر کنجکاو شدم!...خب حداقل یه کمشو خصوصی بگو! (آیکون "کلید کردن!")...

دخترآبان یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:51 http://fmpr.blogsky.com

بعضی موقعها عالی و محشر نمیتونه حستو نسبت به یه پست نشون بده ... یه چیزی فراتر از ایناست ...
این پست دقیقا از هموناست ...

دخترآبان یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:52 http://fmpr.blogsky.com

آقا بده لیوانو برات سر بکشیم ... تا ته تهش ...

نفرمایید آبجی!...خودمون یه کاریش میکنیم!...

محسن باقرلو یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:12

حمید اینو بخون دیوانه کننده س :

غمگینم
چونان پیرزنی
که آخرین سربازی که از جنگ برمی‌گردد
پسرش نیست
...

ولادیمیر مایاکوفسکی

- محشره...
- اسمشو سرچ کردم به یه جمله ای ازش درباره هنر برخوردم که خیلی جالب بود..."هنر باید با زندگی درآمیخته شود. یا باید در هم آمیخته شود یا باید نابود شود"...

پارمیدا یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:45

سلام ابر چند ضلعی بلاگستان...
با یک ماه و 10 روز تأخیر خوش اومدین به دنیا...
یه بار نزدیکیهای بیست سالگیم شنیدم:
گشت این دایره گشت بیست سال گذشت
و هر سالی که گذشت بیست شد بیست و یک...دو...سه...سی
اینکه بعضی وقتها آدم حرفهای دلش رو از زبون یکی دیگه بشنوه اینکه ببینه تو واژه های دیگری هم همون غم موج میزنه... یعنی فقط من نیستم که داری روزگار تلخ رو مزه میکنم.... اما ای کاش درد دیگری که به سنگینی درد من نباشه... ایکاش امید تو خونش جا باز کنه و موندگار بشه...

- سلام پارمیدا...
- بیشتر غمهای بزرگ بین آدما مشترکن...برای همینه که وقتی از غمها میخونیم حس همذات پنداری بیشتری داریم...
- ممنون از آرزوی قشنگت

دکتر حامد | ایالت خودمختار روانی ها دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 http://ravaniha.ir

خیلی تابلو از دورو بریات و دستات انتقاد کردی.به قول خودت تو اتوبوس خوابند ، حالا یه سریا پیاده میشند یعنی باید برند رد کارشون و اینا.
به نظرم همه همین مشکل رو دارند.آدم باید جسارت داشته باشه و اون افراد خواب که باعث سنگینی اتوبوس میشند رو از اتوبوس پیاده کنه و نه خودشه.
تولدت مبارک حمید جان

- راس میگی...مشکل همینه...اینکه متاسفانه هیچوقت آدم جسوری نبودم...
- ممنونم...

مامانگار دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:09

سلام حمید عزیز...
...واقعا نمیدونم چی بگم...پستات اونقدر دلی و بکره که هر کسی برداشت خاصی داره !!
...از فضای اون اتوبوس حیرت کردم...چند بعدیه.....
...فقط برات دلخوشی و حالی خوب آرزو میکنم..

- سلام مامانگار جان...
- ممنونم...الهی حال همه دنیا خوش باشه

گنجشکک توییتباز دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:19 http://twitt.blogsky.com

خودخواهیه از خودم بگم در این خصوص که نوشتی، اما باید گفت.

یاد پاراگرافهای اول رمانهای ژول ورن افتادم، البته بدون استثنا همیشه این قسمتها را می پریدم که نخونم..
اما نه
اینبار در آرامشی به طول 30سال زندگی، خوندمش. چه منظره ای را توصیف کردی پسر
اتوبوسی خسته و خواب آلود، مسافری درتب و تاب درونی، راننده ای شنگول ولی کلافه! بیابانی محشر تر از سیاهی محشر، وسیع

اما من گیر می دم به نویسنده ای که می تونه اینجوری ببینه زندگی را،
نویسنده، واقعا مسافری است که نمیخواد خوابش ببره، یا خودشو به خواب بزنه
نویسنده داره خوب سیر می کنه
چی بگم
مثل داداش محسنت، دوست دارم بهت افتخار کنم که خیلی زود مسافر کنجکاوی موندی و قلمی فرابلاگی داری

فدایت
دوست
کافی نیست
بهترین آرزوهای یک دوست
مبهم است
رضایت خاطری در پایان سفر
تلخ است
پس چه بگویم؟ لحظه هایی ناب، همین حالا همین لحظه

شاید فقط وهمش شبیه وهم صحرای محشر باشه...وگرنه خلوت این بیابان کجا و شلوغی وعده شده درافسانه های مذهبی درباره صحرای محشر کجا...محمد درباره اوصاف صحرای محشر میگه "هر انسان فقط به اندازه جای دو پای خود جا دارد"...یعنی محشر شلوغه...احتمالا چیزی شبیه شلوغی غروبای چهار راه ولیعصر و شاید هم بدتر!...

محبوبه دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:57 http://sayeban.blogfa.com

یاد اون فیلمه افتادم، عزرائیل به طرف گفته بود دو سه روز دیگه میپری مگه اینکه یکی رو پیدا کنی به جات بمیره.. طرف کلی گشت.. یه معتاده بچه اش رو اورد که این بخره بده به جای خودش به عزرائیل... دلش نیومد...
ولی آخر داستانت خیلی قشنگ بود.. خیلی متفاوت بود.. دوسش داشتم...

چه داستان جالبی...باید فیلم خوبی باشه...اسمش چیه؟...

مینا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:30 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

حمید... میبینی چه کم حرف شدم؟




خوبی خان داداش؟

- آره میبینم!...از آثار بلوغه! ماشالا بزرگ شدی! دیگه وقتشه شوهرت بدیم! (آیکون "سرخ و سفید شدن آبجی کوچیکه و پر شدن چشمان خان داداش با پس زمینه یک آهنگ غمگین!")...
- از شوخی گذشته وقتی میبینم ساکتی منم چیزی نمیگم...چون خودمم وقتایی که توو لاک خودم میرم دلم میخواد کسی سر به سرم نذاره...
- ای...خیلی بد نیستم!...

مینا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:01 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

خان داداش به من بگی میخوام شوهرت بدم نیشم باز میشه نه که لپام گل بندازه!‌
یعنی الان توو لاک خودتی؟ کاری نداشته باشم باهات؟ مگه من چی خواستم اززززت؟ مگه من چیکار کردم بااا تووووو . مگه من چی گفتم... (خیلی مشخصه حالم خراب تر از قبله؟)

- بابا کی به تو کار داشت!؟ خیر سرم مثلا از حال تو دفاع کردما!...اصلا به شما نیومده کسی باهاتون فهمیده رفتار کنه! (آیکون "نیامدن!")...
- بذار ببینم! (آیکون "دقت کردن!")...نه خیلی!

عسل دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:31 http://www.bipardeh.blogfa.com

وقتی شما وبلاگ تان را خاموش می خوانید پس ما دیگه نابودیم !
اینقدر تواضع از کجا پیدا کردی ؟
بندازش زمین خوشمان نمی آید !
جالب آپ کردی !
ما هم آپ کردیم !
منتظر حضور فرد فروتنی چون شما هستیم !

- من گفتم وبلاگم خاموشه!؟...
- "جالب" آپ کردم!؟...خداوکیلی اصلا پستو خوندی!؟

مونا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:45 http://tanhayiha.persianblog.ir

فقط می تونم یه کلیتی ازش بگم. ولی اصلا وارد جزئیاتش نخواه که بشم البته اصلا بد نیست یعنی بد آموزی نداره. ولی خب به دلایلی نمی شه جزئیاتش رو گفت.
خلاصش این که شما می خواستی از یه دختر خانمی خواستگاری کنی. دختر خانم متوجه شده بود خودش. ولی نذاشت تو اصلا این موضوع رو مطرح کنی دختر مریض بود. یعنی ممکن بود خیلی زنده نمونه. برای همین نذاشت که اصلا بگی. و....
البته این خیلی دیگه مختصر و کلی بود. گفتم بگم که کنجکاویتت فروکش کنه

عجب داستان عجیب غریبی داشته!...
خب حداقل آخرشو میگفتی!...نکنه آخرش من مردم!؟...اگه اینجوری بوده بگو من طاقتشو دارم!...بدونم که اگه رفتنی هستم حداقل حقوق این ماهمو پیش پیش بگیرم این دم آخری خرج کنم حالشو ببرم! (آیکون "نادان!")...

مونا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:25


نه. آخرش نشون نداد کی می میره. ولی یه جوری بود که آدم خودش می فهمید دختر می میره... دختر کلی گریه کرد... وقتی تو اومدی جلو که بهش بگی شرایط و جَو رو یه جوری عوض کرد که اصلا نتونی بگی. چون خیلی آدم اونجا بود. تو می خواستی جلوی همه بهش بگی.... البته مثلا همه می دونستن جز خودش... ولی چون قرار بود جواب منفی بشنوی دوس نداشت دلت بشکنه و هم چنین دوس نداشت دلیل رد کردنش رو بگه. خلاصش که دختره عالی بود. یعنی می خوام بگم خیلی قدرت می خواد این کاری که کرده. این که شرایطو اینجوری تنهایی عوض کنه و...
من تا یه مدت حالم بد بود وقتی این خوابو دیدم...

چه خواب عجیبی...خدا تعبیرشو بخیر کنه...
ولی بازم نفهمیدم چرا نمیخواستی تعریف کنی...

گنجشکک توییتباز سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 http://twitt.blogsky.com

در مورد شلوغی محشر که فرمودید
به نظرم، صحرایی پر از موجودات از ترس ری.. به تومبون باشند!
یک صحنه ای تو فیلم فکر کنم فاینال فانتزی هست که همه موجودات دو دسته متخاصم در یک لحظه قبل از شروع فاجعه اصلی همه مبهوت می ایستند! سکوت مرگبار صحرارا می گیره! جم نمی خورند تا موج انفجار بهشون برسه! یه همچین چیزی...
من فکر کنم تو آخرش کارگردان میشی
منم دوست دارم فیلم نامه خفن برات بنویسم! یادت باشه ها!!
البته چون فیلمنامه نویسی تو بهتر تره، من شاکله داستان را بهت می دم، تو خودت فیلمنامه را کامل کن به اسم من بده به خودت که کارگردانیش کنی! خوبه؟
اولین فیلممون هم با پیشنهاد تو! دوست دارم یه چیزی تومایه های دو داداش جونی باشه و تضادهای هندی!! یعنی همه متهمت کنند ولی تو وفادار مونده باشی به داداش محسن خان بزرگ قبیله.... چقدر مظلوم...

فیلمنامه "خlفlن" برام بنویسی!؟
نه داداش! ما اهل این برنامه ها نیستیم! تازه اگر حمل بر ریا نشه دو ماهم بسیج فعال داریم!...فیلمنامه توو مایه های زندگی حجر بن عدی یا میثم تمار داری بفرست بیاد!...جهنم و ضرر دیگه ته تهش از "فرزند صبح" کمتر نباشه!...

مونا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:30

خب به خاطر جزئیاتش نمی خواستم تعریف کنم. که خب جزئیاتش رو نگفتم دیگه...

خب حداقل بگو این خانومه شناس بوده یا نه!...شایدم جزئیاتش خیلی بد بوده! من که میدونم آخرش مردم! بگو خلاصم کن! (آیکون "میخ آهنین و سنگ و اینجور چیزا!")...

مونا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:05

یعنی استادی که از زیر دهن آدم حرف بکشی بیرون به زووور!!! آره شناس بوده.... جزئیاتش بد نبوده گفتم که بد آموزی نداشت!! ولی از اونجایی که خواب خودم بوده و اختیارشو دارم نمی خوام بگم!

نگو! انگار نوبرشو آورده! واللا! منو باش احترام گذاشتم پا شدم نصفه شبی هلک و هلک اینهمه راهو اومدم تو خواب شما! (آیکون "هلک و هلک آمدن!")...

مونا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:04

بله نوبرشم آوردم! اصلا تقصیر خودته همش. یه پستی نوشتی که آدم هیچی نتونه بگه جز این که بحث رو عوض کنه!

اینارو ولش کن! اصلا شما به چه حقی خواب بنده رو دیدی!؟...من شکایت میکنم! من اعاده حیثیت میکنم! من کارو به مطبوعات میکشونم! (آیکون "کولی بازی!")...

وروجک جیغ جیغو سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:28 http://jighestan.blogfa.com

مثل همیشه قشنگ بود حمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
فقط یه جاش ابهام داشت برام اون قسمتی که گفتی پایم از چندسال پیش تا حالا خواب رفته است یعنی چی؟؟؟

یعنی خستگی...از بیحرکت نشستن...از اینهمه سال هیچ کار مهمی نکردن...

مونا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:13

یاد این جمله ی معروف افتادم: من دولت تعیین می کنم!! هه هه

لااقل یه "دور از جون" بگو!...

گنجشکک توییتباز چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 http://twitt.blogsky.com

خفننه
، فخن
خواهرزاده است مارا ، که به ماشین خفن فرماید ماشین فخن! از این لحاظ فخن موجودیست معصومانه خفن!

- خدا حفظش کنه
- راستی میدونستی کلمه خlفlن در لیست سیاه کلمه های فیلتر شده قرار داره!؟...اگه باور نمیکنی این کلمه رو در گوگل سرچ کن تا چشمت به جمال صفحه پیوندها روشن بشه!

سمیرا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 http://nahavand.persianblog.ir

باورت میشه اصلا یادم نمیاد اون پست و اون کامنتمو؟ شایدم زیادی پیر شده باشم..نمیدونم..اما من خیلی وقته که هر وقت اسم تو میاد یاد اون صدا می افتم که هر وقت دلم میگیره توی گوشیم گوشش میکنم...آواز خواندن بازی نیست کیامهرجان...وقتی بهار باشد و تو........

خوشحالم که هرچند غمگین ولی یاد خوبی ازم در ذهنت مونده

تیراژه (مهرداد) چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:19 http://www.teerajeh.persianblog.ir

آقا خیلی قشنگ بود...

خدا نکنه حالا حالاها پیاده بشی!


فرشته چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:48 http://surusha.blogfa.com

این پستتو همون روزی که نوشته بودی خوندم..گریه ام گرفت آخرش..هیچی نتونستم بنویسم..
چند شب پیش که بیخوابی زده بود به کله ام بازم اومدم خوندمش..بازم گریه ام گرفت...هیچی ننوشتم..

امروز باز خوندمش با گریه دارم مینویسم...

خیلی خوب بود...خیلی..یه حس غم داشت با اینکه آخرش انگار غم نبود...

ممنون حمید..

راستش خودم با این پست گریه نکردم...نه موقع نوشتنش و نه موقع دوباره خوندنش...ولی برخلاف چیزی که میخواستم به دوستانی که خوندنش حس غم داده...
به هر حال ممنونم که برای این ناقابل نوشته انقدر حس گذاشتی...

نیما چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:11

سلام حمید خان. قشنگ بود...

- سلام نیما جان
- چرا آدرستو نمیذاری!؟...

ارش پیرزاده چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:54

با تو هم که بدتر از من جون ادمو بالا میاری تا پست بعدی بزاری حالا ما رو بگی ۵ تا خواننده داریم چهارتاش از سر اجبار و تعارف میان وبلاگمون ولی تو یه جماعت منتظر می زاریها...

- الهی ما جگرتان را خام خام بخوریم آرش جان! انقدر تواضع نفرمایید برادر!...
- چرا آدرست وبلاگتو نمیذاری!؟...

محبوبه چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:27 http://sayeban.blogfa.com

وای مونا نترکی با این خواب دیدنت!! لامصب خواب نیست که پلی استیشنه...
اسم فیلمه یادم نیست. ازین تله فیلم های نسبتا درپیت تلویزیون بود ، کیفیتی نداشت ولی اون صحنه ای که گفتم خیلی تو ذهنم مونده...

پلی استیشن!؟...اصلا میدونی چیه!؟ شماها از همون اول چشم نداشتید ببینید بنده نقش اول یه فیلم فاخرو بازی کنم! (آیکون "عرب نیا!")...

مونا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:11

تازه محبوب همش رو که نمی تونم به حمید بگم. ولی برای تو میگم حتما. مخصوصا این که دختره کی بوده رو اصلا به حمید نمی گم. ولی به تو می گم. هه هه:)) الان تا کجات سوخت حمید؟؟؟ پلی استیشن رو خوب اومدی. فک کنمم از بچگی عقده ی پلی استیشن رو داشتم. ولی رووم نمی شد بازی کنم. همش می ترسیدم از پسرا ببازم بهم بخندن!!! فک کن!!!!!
نمردیم و خوابمون شد یه فیلم فاخر! باید یه پست دربارش بنویسی حمید!! (آیکون مونا پاش رو می کوبه زمین و جیغ می زنه و تا این کار رو نکنی دست بردار نیست)

- تا انتهای جزایر لانگرهانسم سوخت!...کافیه یا پیشروی کنم!؟...
- شما کامل بگو قضیه چی بوده منم قول میدم یه پست تپل درباره اش به رشته تحریر دربیارم و بالاشم بنویسم "تقدیم به یگانه مشوق زندگیم مونا!" (آیکون "بچه فریب دادن!" یا یه همچین چیزی!)...

مونا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:25

نه. تا همونجام که سوخته خوبه. هه هه:)) دیگه پیشروی نکن. خطر ناکه. من عواقبش رو به عهده نمی گیرم!!
گرچه من دیوانه ی عنوان هایی هستم که بالای پست هات می نویسی و این عنوانی هم که گفتی باعث به وجد اومدن تک تک سلول های بنیادینم شد ولی سخت در اشتباهی اگه فک کنی گول می خورم و تعریف می کنم!! همین مقداری که تعریف کردم برا نوشتن یه پست تپل کافیه!! اصلا هم گول نمی خورم. همین جام که نوشتی "تقدیم به یگانه مشوق زندگیم مونا" برای من بسه:))

اینجوریه!؟...باشه!...
پس بگرد تا بگردیم! (آیکون "کم آوردن!" + آیکون "تهدید توخالی!")...

مونا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:29

حمید کم می آورد!!! فک کن!!!! کی باورش می شه؟؟؟
بله اینجوریاس! ما یه هم چین آدمی هستیم:))

نخیر!...این یه عقب نشینی تاکتیکی بود که بتونم در یه موقعیت مناسب ضربه ام رو بزنم! (آیکون "جنگ احد!")...

مونا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:32

ااااِ...اینجوریه؟؟؟
پس بگرد تا بگردیم!!

باشه خواهرم! پس شما از اونور بگرد من از اینور که یه موقع نعوذبالله با هم برخورد نکنیم شر بشه! (آیکون "تفکیک جنسیتی، کل کل اسلامی!")...

نیما پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:43

آیکون یک عدد کامنتگذار شطرنجی
سلام دوباره حمید خان. راستش آدرسی نیست که گذاشته بشه . اصلن من میخوام با فرهنگ گذاشتن مخالفت شدیدی انجام بدم (آیکون مخالفت با خشونت و متغایر با ارزش های گاندی و بچچه ها) به هرحال فعلا مث یه مهمون بی خونه میگردیم توی این مجازی (آیکون مهمون چترباز)

- سلام نیما...
- چه باحال! همین چند دقیقه پیش یه جای خالی بودم...جات خالی...
- منم مخالفم! آخه چیه این رسمای قدیمی دست و پا گیر!؟ پس کی میخوایم پیشرفت کنیم!؟ (آیکون "فرنچ کیس!")...

نیما پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:07

برطبق این گفته که شما در جمع های بیش از دو نفر حضور به هیچکس نمیرسونی پس باید هم همیشه در مجامع تک نفره یاد مردم بیفتی (آیکون تحلیل آماری + به جون مموتی اینا همش راسته) در ضمن شما مگه روزه نداری هان ؟ خب مگه در جریان نیستی که اگر آب دهان مرد مسلمان وارد دهان مرد مسلمانی دیگر شود حکمش روزه ی کله گنجشکی ست ! از سن و سالت خجالت بکش برادر. رفتی توی 29 (آیکون جوون بیست و یک ساله و فخر فروش و اینا) در پایان باید اعتراف کنم که :
پیری دردی ست که فقط سراغ جوان ها می آید. (ربط دادن این جملات بهم خیلی سخت بود آیکون خستگی مفرط از لب)

- نه! اون خالی رو نگفتم منحرف جان!...خالی "رزرو" رو گفتم!...
- شما اوکی بده روزه اش با من! (آیکون "بیشرمی!")...
- چه جمله قشنگی...آره همینجوریه...گاهی باورم نمیشه بیست و نه سالمه...حس میکنم با پیرترین کلاغ زمین همسالم...

مونا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:29

وای عالی بود حمید

عسل پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 20:46 http://www.bipardeh.blogfa.com

شما خیلی قشنگ مینیویسین !
اما خیلی زیاد طولانی مینویسین !
اما ایندفعه جالب بود !
خر کیفمان کرد !
ما آپیم !
تشریف بیارین !

فلوت زن جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:41 http://flutezan.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

اوووووووووووووه ، ۱۸ مرداد این پستو نوشتی و عجیبه که من انقدر دیر رسیدم برا خووندنش ! البته عجیبم نیس انقد این روزا گیج و سردرگمم و اتفاقای عجیب غریب برام می افته که حتی به وبلاگ خودمم فرصت نمی کنم سر بزنم یا حوصله ی سر زدن ندارم.
منم این روزا ترجیح می دم بیشتر بیام بخوونم تا بنویسم ( البته گاهی هم فقط می نویسم که یه کم تخلیه ی احساسی بشم ، خدا برسه به داد ِ خواننده های بیچاره ) و حتی گاهی می شم مخاطب خاموش ! نمی دونم چرا هر وخ حالم بده با خووندن وبلاگای مختلف حالم بهتر می شه ، حتی اگه غمگین نوشته باشن ، حتی اگه اشکمو در بیارن ، انگار توو هر وبلاگی یه کمی از حال و هوای خودمو می خوونم . وقتی چند روز سر نمی زنم واقعاً دلم برا بچه ها و نوشته هاشون تنگ می شه ! مثل امشب که با اینکه خسته بودم و خواب آلود یهو دلم تنگ شد کشیده شدم پای کامپیوتر و وبگردی ! خووندن کامنتت خوشحالم کرد ، یه لحظه به خودم گفتم راستی یکی دو هفته ایه خبری از ابر چند ضلعی ندارم و وقتی اومدم دیدم آپ کردی خوشحال شدم و البته کمی دلخور از خودم که چرا دیر رسیدم ، آخه پستهات ازون پستائیه که دیر به دیر نوشته می شه ولی خط به خطش و کلمه به کلمش با احساس آدم بازی می کنه ! دوستشون دارم . اینارو الکی نمی گم که هندونه بدم زیر بغلت ، نه ! جدی می گم ! از ته ِ دلم !

- سلام بر یگانه فلوت زن دو عالم!...
- هرچیزی که طبیعی نباشه با خودش استرس میاره...حتی اگه از جنس اتفاقات اینروزای زندگی تو باشه...امیدوارم اینروزای گیجی و سردرگمیت زودتر تموم بشن...
- میدونم که جدی میگی...ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد