از دریا رد میشویم...و آب میریزند پشتمان شمع-ماهی ها...

-

قبل نوشت : چندوقتیست ترجیح میدهم در فرصتهایی که برای بودن در بلاگستان دست میدهد بجای نوشتن، بیشتر خواننده باشم...اینجوری راحتترم...غریبه که نیستید اینهایی هم که مینویسم فقط برای اینست که به بهانه پست جدید هم که شده چراغ این خانه نصفه نیمه روشن بماند...تا رابطه ام با دوستان مجازیم حفظ شود...

چند خط اول این شبیه داستان را یک ماه پیش برای روز تولدم نوشته بودم و میخواستم صبح سیزدهم تیرماه آپدیتش کنم...ولی بعد از اینکه این پست کیامهر را دیدم بیخیال نوشتن ادامه اش شدم...دوست نداشتم حالا که خیلیها برای اولین بار به اینجا می آیند پستی شبیه این را بخوانند...دوست نداشتم صاحب اینجا را خلاف چیزی که کیامهر تعریف کرده پیدا کنند و توو ذوقشان بخورد...این شد که مال بد این وبلاگ ماند بیخ ریش صاحبش که ما باشیم و خواننده ثابت روشن یا خاموشش که شما باشید!... 

تشکر نوشت : چطور میشود چنین چیزی را توجیه کرد؟...اینکه کسی بدون اینکه پستت را خوانده باشد چیزی بنویسد و به تو هدیه کند که ساعتی قبل خودت از آن نوشته ای...دنیا پر از باورنکردنیهایی است که هیچ جوره نمیتوان به تصادف نسبت داد...هزار بار ممنونم نیمه جدی بانو...-

***

-

اتوبوس آرام کنار جاده می ایستد. راننده دستی را میکشد. دستمالش را از جیبش درمیاورد و عرق گردنش را پاک میکند و بلند میگوید "آقایون! خانوما! آخر بیست و هشت سالگی این آقاس! هرکی میخواد قضای حاجت کنه یا نماز بخونه همینجا کارشو بکنه که تا بیست و نه سالگی دیگه توقف نداریم! گفته باشم!"...بعد یک سیگار بهمن روشن میکند و به روبرو خیره میشود. چندنفری پیاده میشوند و همان گوشه کنارهای بیست و هشت سالگیم کارشان را میکنند. چند نفری هم با خاک نرم کنار جاده تیمم میکنند و نماز میخوانند. بعضیها خوابند. بعضیها هم که حال دعا کردن (یا قضای حاجت) ندارند خودشان را به خواب زده اند. صندلی کنار راننده نشسته ام. از بچگی دوست داشتم صندلی کنار راننده بنشینم...از آنجا بهتر میتوانی بیرون را ببینی...

پایم که از چند سال پیش تا حالا خواب رفته است کلافه ام میکند. دوست دارم از اتوبوس پیاده شوم و کمی بدنم را کش بدهم. دوست دارم قدم بزنم. یک لحظه به سرم میزند همینجا از اتوبوس پیاده شوم...میگویم "آقا ببخشید میشه اینجا پیاده بشم!؟"...راننده میگوید "آره آقا جون! چرا نمیشه! بیا!"...یک لیوان آب از فلاسک کنار دستش پر میکند. دست میکند داخل داشبورد و سه چهار بسته قرص درمیاورد و یکی یکی با حوصله داخل لیوان میریزد. در حالیکه با انگشتش هم میزند میگوید "دستم تمیزه ها!"...میگویم "این حرفا چیه! ما که با هم این حرفارو نداریم!"...با لحن دوستانه ای منت سرم میگذارد که "این قرصارو میبینی!؟ با بدبختی گیر آوردم! دیگه مگه بدون نسخه به این راحتیا قرص به آدم میدن!؟"...انگشتش را از لیوان درمیاورد و با شلوار کتان چرکش خشک میکند...لیوان را تعارف میکند...میگیرم...

از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکنم. بیابان است. خالی خالی...تو بگو یک درخت...تو بگو یک خانه...تو بگو یک آدم...میگویم "باید همینجا پیاده بشم!؟ آخه اینجا یجوریه!"...دود سیگار را آرام از دماغش میدهد بیرون و با بی حوصلگی میگوید "نه پس! باید سر قبر عمه من پیاده بشی! خودت گفتی میخوای پیاده بشی! اسکل کردی مارو!؟"...بعد زیر لب ادای من را در می آورد "اینجا یجوریه!...یجوری میگه انگار بیست و هشت سالگی منه!"...کمی فکر میکند و میگوید "چیکار میکنی داداش!؟ میخوری یا نه؟"...نمیدانم چه بگویم. بیرون را نگاه میکنم و خوفم میگرد. بد بیابان است...

برمیگردم داخل اتوبوس را نگاه میکنم. همچنان اکثریت خوابند. انگشتم را میکنم داخل لیوان و میزنم دهنم. تلخ است. میگویم "بعد از خوردنش باید قدم بزنم تا اثر کنه؟"...راننده برای لحظه ای زیرچشمی نگاهم میکند و بعد برمیگردد و دوباره خیره میشود به جاده. ته سیگارش را از شیشه ماشین پرت میکند بیرون و میگوید "فکر کردی سقراطی!؟ این مسخره بازیا چیه!؟ یه یا علی بگو و یه نفس برو بالا!"...یعنی چقدر طول میکشد کارم تمام شود؟...میپرسم "ببخشید چقدر طول میکشه کارم تموم بشه!؟"...دسته کلیدش را از جیبش درمیاورد و با وسواس خاصی درشتترین کلید را انتخاب میکند و در حالیکه گوشش را با آن تمیز میکند جوری که انگار سوالم را نشنیده میگوید "جون مادرت وقت مارو نگیر! بخور بره ما هم برگردیم بریم سر خونه زندگیمون! واللا پکیدیم توو این جاده کوفتی! لامصب هرچی میری خبری نیست!"...بیخیال سوالم میشوم و دوباره زل میزنم به بیرون...

چند دقیقه ای سکوت میشود. نمیدانم چرا ولی پشیمان شده ام. میگویم "آقا من پشیمون شدم. میشه نخورم؟ میشه از شیشه بریزم بیرون؟"...برمیگردد طرفم و خیلی جدی میگوید "نه! نمیشه! شگون نداره معجونو بریزی بیرون. باید یکی بخورتش"...و مسافرها را نگاه میکند. با تعجب میگویم "یعنی یکی از مسافرا؟"...سر تکان میدهد که یعنی آره...دلم نمیخواهد هیچکدام بخورند. دوستشان دارم. حتی آنهایی را که خودشان را به خواب زده اند. راننده که فهمیده تردید دارم رو میکند به مسافرها و بلند میگوید "آقایون! خانما! این آقا جا زده! یه جوانمرد پیدا بشه به سلامتی جمع این زهرماری رو بره بالا که حرکت کنیم!"...کسی حرف نمیزند. برمیگردد طرف من و میگوید "خب انگار کسی نیست! کار خودته! بسم الله!"...بیابان را نگاه میکنم. دستم میلرزد و بغضم گرفته است. همه منتظرند تمام شود...

از ته اتوبوس صدا بلند میشود. یکی میگوید "این آقا میگه میخوره!"...برمیگردم و تاریکی ته اتوبوس را نگاه میکنم. چهره اش معلوم نیست. از روی شمعهای توی دستش میشناسمش...لیوان را دست به دست میکنند تا ته اتوبوس. یک نفس سر میکشد و از همان در عقب پیاده میشود. مسافرها صلوات میفرستند. راننده برمیگردد طرفم و میگوید "داداش چیزی از ما به دل نگیریا!" و دو تا سیگار بهمن روشن میکند. یکی برای خودش یکی برای من. در حالیکه سیگار را از دستش میگیرم ضبط اتوبوس را روشن میکنم. از ضبط کاست خور کهنه صدای بیخیالی دهه چهل و پنجاه می آید. یکی از آهنگهای شهید دکتر فرخزاد که دوستش دارم...اتوبوس حرکت میکند و وارد بیست و نه سالگیم میشوم...و هیچکس نمیفهمد که من در ایستگاه قبل پیاده شده ام...

-

نظرات 115 + ارسال نظر
حرفخونه جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:53 http://roro1.blogfa.com

هویجوری. دلم خواست کامنت ۱۰۱ مال من باشه. ( آیکن آدمی که فقط میخواد خودشو مطرح کنه.)

ایشالا به حق ۱۰۱ سگ خالدار هرچی از خدا میخوای بهت بده!...

فلوت زن جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 http://flutezan.blogsky.com/

همیشه به روزای آخر ِ یک سال از سال های عمرم که نزدیک می شم و قراره از یه مرز ِ دیگه عبور کنم و وارد ِ سال ِ بعدی بشم ، اون روزا انگار برام دیرتر می گذرن ، مثل ِ شمارش ِ معکوس می مونن ، انگار توو اون روزا نفسم توو سینه حبس می شه ، یه جور اضطراب و دو دلی می آد سراغم ، یه ترس ِ عجیب ، به یکسال ِ پشت ِ سر گذاشتم فکر می کنم و اتفاقات ِ عجیبش مثل ِ فیلم از جلوی چشمام می گذره!
حسی که دارم درست مثل ِ اون لحظه ایه که لیوان توو دستت بود و به بیابون نگاه می کردی و بغضت گرفته بود و دستت می لرزید...

هر سالی که از عمر ِ آدم می گذره ، برای رد شدن از مرز ِ اون سال و وارد سال ِ بعدی شدن ، این حس ها عمیق تر می شن و این ترس و اضطراب ها شدید تر ! برا من که اینجوریه ! اما چیزی که برام جالبه اینه که گاهی می گم یادش بخیر بچگیا ، اما هیچوخ دلم نمی خواد به گذشته برگردم ! بر عکس ِ بعضیا که می گن کاش مثلاً انقد سال به گذشته بر می گشتم ، هیوخ دلم نمی خواد به گذشته بر گردم ، حتی اگه اشتباهی مرتکب شدم و سر ِ اون اشتباه رنج کشیدم ولی فک می کنم داستانِ زندگی ِ من همین بوده و اون اتفاقات باید می افتاده تا من برسم به اینجائی که هستم و اینی بشم که هستم ! هیوخ از تکرار خوشم نمی آد ! حتی یه کتابو دوست ندارم دوبار بخوونم ، یکبار می خوونم ولی عمیق ! عمرم هم دوست ندارم دوباره تکرار بشه ، یکبار باید زندگی کرد ولی عمیق ، با وجود ِ تموم ِ شادی ها و غمهاش ، تلخی ها و شیرینی هاش...

زیاد حرف زدم...فعلاً !

ولی من از ته دل آرزو میکنم که کاش میشد به بعضی از روزهای گذشته ام برمیگشتم و بعضی اشتباهات رو انجام نمیدادم...اشتباهاتی که به قیمت هدر رفتن همه زندگیم تموم شد..."همه زندگی" یعنی تمام سالهای گذشته ام به اضافه تمام سالهایی که هنوز نیومدن...شرحش سخته...ولی باور کن که اغراق نیست...

فلوت زن جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 http://flutezan.blogsky.com/

ولی هنوزم دیر نیست حمید !
همیشه برگشتن و از نو ساختن چاره ی کار نیست ، گاهی باید ادامه داد و مهم اینه که این ادامه ی راه رو ، قدم به قدمش رو آرووم و دقیق برداری ، سعی کنی با فکر قدم هات رو برداری و پیش بری که بعدها وقتی بر می گردی و پشت ِ سرت رو نگاه می کنی حسرت نخوری و نگی کاش می شد برگردم و فلان قسمت ِ زندگیم یا فلان قدمی که کج برداشتم یا اشتباهی برداشتم رو صافش کنم ، درستش کنم ! اصلاً می دونی ، گاهی از بی راهه ها به راهی که باید برسیم می رسیم ، شاید یه کم دیرتر ، سخت تر و پر رنج تر ولی محکم تر ، با تجربه تر ، شجاع تر !
اصلاً قصد شعار دادن ندارم ، خودمم گاهی به شدت خسته می شم ، زده می شم ، کم میارم ولی باور دارم که هر اتفاقی که برام می افته یه حکمتی تووشه !
گذشتت رو ، بخصوص جاهائی که فک می کنی اشتباه کردی ، خووب زیر و روو کن ، ریشه ی اشتباهاتت رو پیدا کن ، انقدر یقه ی خودت رو نچسب و خودت رو سرزنش نکن ! آدمیزاد باید اشتباه کنه تا یاد بگیره ، تا بفهمه ، تا پیدا کنه ! باید کج بره تا راه ِ راست رو بتونه تشخیص بده !
سال هایی که رفته دیگه رفته ، گذشته ! توو اون تاریکخونه نباید موند ، باید بیای بیرونو و سعی کنی بعد از این رو روشن و شفاف زندگی کنی ! به خودت سخت نگیر حمید ! خودتو به خاطر اون اشتباهات سرزنش نکن ! اون سال هایی که هنوز نیومدن رو می تونی هدر ندی ! باور کن !

نه..."اصلا" خودمو سرزنش نمیکنم...
فکر کنم منظورمو خوب نگفتم...تمام اون اشتباهات سرنوشت سازی که گفتم اونایی بودن که تصمیم غلطم بخاطر شرایط بدی بوده که تووش قرار داشتم...من یقه خودمو نمیگیرم...اتفاقا برعکس...به خودم افتخار میکنم و از خودم راضیم...
حرفم چیز دیگه ای بود...

تیراژه جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 http://tirajehnote.blogfa.com

"گاهی فکر میکنم با پیرترین کلاغ زمن همسالم"
عجب جوابی دادی به نیما
نیما وبلاگشو ترکوند رفت به اغما..خودش نه ها..وبلاگش...گاهی مثل روحی سرگردان در کامنتها و ایضا یاهو مسنجر ظاهر میشود این جن بوداده!!!
و اما حرف نگفته ای که گاهی مثل تیغ از تو گلو رو میبره..و خون میریزه تو حلقت..تو روزگارت..بعد خون دلمه بسته میمونه سر دلت و نفسی که هر آن میره که ببره!
حرفم این بود..کاش میشد یه جا زد به سیم آخر..اتوبوس و مسافرا و معجون کوفتی و شوفر قراضه رو بیخیال شد..پیاده شد...ساک رو از این دست به اون دست کرد و رفت تو یه ترمینال دیگه...یه اتوبوس دیگه...یه شوفر دیگه...قبلش از بوفه ی ترمینال دوتا ساندیس تگری با سه تا تی تاپ خرید و نشست تو اتوبوس جدید...تا ایستگاه بعدی...یا شاید تا ابدیت!
کی گفته که محکومیم به این اتوبوس لکنته و مسافراش؟
گاهی دیوانگی ای باید که ایستگاه و اتوبوس و مسافرا رو جا بذاریم..کافه رو بریزیم به هم...آره دیوانگیه..ولی گاهی به صد تا چرت بین راهی تو اتوبوسایی که تا خرخره پرن از مسافرای عاقل اندر سفیه میارزه...نمیارزه؟..نه ..نمیارزه؟

قشنگ نوشتی...خیلی قشنگ نوشتی...مثل همیشه...
ولی ته معنیشو نفهمیدم...این یه "کاش" بود یا یه کاری که میشه واقعا انجامش داد؟...

شهاب آسمانی جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:31 http://empyrean.blogfa.com

گر آمدنم به خود بُدی نامدمی ...
ور نیز شدن به من بّدی کی شدمی ...
بِه ز آن نبُدی که اندر این دیر خراب ...
نه آمدمی نه بُدمی نه شدمی ...
.
.
.
دمت گرم رفیق ... منم رسماً پیاده شدم ...!

روحش شاد...روحش شاد..روحش شاد...
اگه بین این چند میلیارد آدمی که اومدن و رفتن یه نفر بوده باشه که معنی واقعی زندگی رو فهمیده اون یه نفر همین نیشابوری لعنتیه!...

تیراژه جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:41 http://tirajehnote.blogfa.com

این "قشنگ نوشتی"به دلم ننشست
شاید چون به نظرم اومد انگاری کامنتم در حد حرف بوده فقط!در حد نوشتن!
شدن یا نشدنش به گمونم به خودمون بستگی داره
این که ایا ریسک میکنیم یا نه
آیا میریم سراغ"فلک را سقف بگشاییم و طرحی نو در اندازیم " یا نه..
هر کسی این جسارت رو نداره...این "کاش" من هم به این خاطر بود...که کاش جسارتشو داشتم...منم یه جاهایی بدجور خسته میشم ولی خب جسور نیستم.پیاده شدن یا نشدن جسارت نمیخواد...این "از این اتوبوس به اون اتوبوس رفتن" جسارت میخواد..نه؟

نه تیراژه جان
جوابی که به کامنتت دادم فقط یه سوال بود...چون واقعا منظورتو نفهمیدم...
بعضی نوشته ها...بعضی جمله ها...واقعا قشنگن...مثل پست "روحم رنگ میخواد" که الهه دیروز نوشته...ولی فقط در حد یک آرزو هستن...خب حالا که توضیح دادی فهمیدم این مساله حداقل در مورد این حرف تو صدق نمیکنه...هرچند همچنان معتقدم این "از این اتوبوس به اون اتوبوس رفتن" بجز جسارت خیلی چیزای دیگه هم میخواد...

فلوت زن جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:56 http://flutezan.blogsky.com

خب ، اگه اینطوره که خوبه ! همین که به خودت افتخار می کنی ، حتماً فک می کنی در اون زمان بهترین کار ممکن رو انجام دادی دیگه ! گاهی شرایط بد آدمو وادار به بعضی انتخابا می کنه ! منم این تجربه رو داشتم و الان خیلی از مشکلاتی که دارم به خاطر همون شرایط و تصمیمی بوده که اون موقع گرفتم ! فک نمی کنم اگه به اون زمان برگردی و دوباره همون شرایط باشه انتخاب دیگه ای انجام بدی ! البته نمی دونم شایدم بشه کار دیگه ای کرد ؟! من ، اون زمان از خودمو و خواسته هام گذشتم و حالا خیلی از مشکلاتم به خاطر همون از خود گذشتگی ِ زیادی و عدم تعهد به خودم بوده ! شرایط تو رو نمی دونم چی بوده ولی هر چی که بوده به هر حال گذشته و تو هم یه کاری انجام دادی !
خوشحالم که از خودت راضی و خوشحالی !

اینم حرفیه ها!...خب اگه واقعا دوباره به اون زمان و اون شرایط برگردم دوباره همین تصمیمات رو خواهم گرفت دیگه! اصلا ولش کن! نخواستیم! (آیکون "پیاده شدن از ماشین زمین!")...

پرند جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:43 http://ghalamesabz1.blogsky.com

"اگه بین این چند میلیارد آدمی که اومدن و رفتن یه نفر بوده باشه که معنی واقعی زندگی رو فهمیده اون یه نفر همین نیشابوری لعنتیه!..."

چقدر قشنگ گفتی در موردش...
خیام بودن خیلی سخته وقتی هم معتقد باشی که:

نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می‌کشیم نایند دگر

و در عین حال باور داشته باشی که:

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد

خیام بینظیره...
هر کدوم از رباعیاتش به تنهایی میتونن کل باورها و اعتقادات یه آدمو به هم بریزن...

ابله خاتون جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:19 http://ablahkhatoun.blogfa.com

هروقت میام وبلاگت منتظر یه چیز کاملا تازه ام.ایندفعه دیگه خیلی تازه بود!

تازه...
تعبیر متفاوت و عجیبی بود...

سیمین شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:54

سلام
راستش از نظر خلاقیت که مثل همیشه حرف نداشت ولی من با خوندنش اضطراب گرفتم.شاید بخاطر این باشه که خودکشی یکی از چیزاییه که ذهنمو خیلی درگیر میکنه...تا حالا بارها صحنه ی خودکشی رو برای خودم تصور کردم.
البته الان حالم خوبه ها و به این زودیها قصد انجامشو ندارم . هنوز باید یه عاااااااااالمه راه برم و یه عااااااالمه تر کار نیمه تموم دارم...
نمیتونم بگم این پست حس خوبی بهم داد چون نداد!
ولی میتونم بگم که بازم غافلگیر شدم

- سلام سیمین...
- طبیعیه...خودمم نسبت بهش حس خوبی ندارم...و البته از اول هم به قصد این که حس خوبی به کسی بده ننوشته بودمش...

سیمین شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:57

در مورد سوالی که ازم پرسیده بودی:
یه شوخی بود که تهش طعم جدی هم داشت اما بار شوخیش بیشتر بود

راستش حتی اون "کمی" جدی بودنش رو هم ازت انتظار نداشتم...چون واقعا خیلی بی ربط بود!...

ساره جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:41 http://www.fereshtegaan.mihanblog.com/

نتیجه اخلاقی 1 : خواب رفتن پا دلیل قانع کننده ای برای پیاده شدن از اتوبوس نیست
نتیجه اخلاقی 2 : قبل از گیر دادن به راننده برای پیاده شدن از پنجره بیرونو تماشا کنین
نتیجه اخلاقی 3 : هرگز جوانمرد نباشید تا به بیست و نه سالگی برسید



من فکر کردم اونی که جات پیاده شد رضا بوده !

نه!...رضا اونموقع هنوز نیومده بود...

داود(خورشیدنامه) دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 http://poooramini.persianblog.ir

اینرو نخونده بودم
عالی ...بی نقص

بهداد دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:41 http://webgoz.blogsky.com/

برای اولین بار هست که می بینم یک نفر فریدون فرخزاد را
هم دکتر می نامد و هم او را شهید میداند
من فریدون فرخزاد را فقط از طریق فروغ می شناسم به علاوه چند آهنگ که از طریق ماهواره ها دیدم ....
به شما بخاطر این این احترامی که به ایشان گذاشتید درود می فرستم الحق که ایشان سزاوار اینچنین صفاتی هستند چرا که شاد کردن مردم بسیار کار دشواری هست ... و من آلان هست که میدانم خنداندن مردم بسیار سخت هست
قبلا نمیدانستم ... بازم درود بر شما بخاطر این توجه

ممنونم از لطفت...
البته این رو هم بگم که اون عبارت "شهید" رو بخاطر کارهای هنریش و اینکه دل مردم رو شاد میکرد ننوشته بودم...بخاطر نحوه مرگش بود...درباره ترورش چیزی نشنیدی؟...

مندرس جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:57 http://abrechandzelee.blogsky.com/

خیلی هامون پیاده شده ایم آقا حمید( خیلی دلم قلمبه شده بود که بنویسم حمید جان! ولی ترسیدم جزو موقتی ها بشم!!!!)
خودمون خبر نداریم...
سال دیگه منتظر یه پست عجیب تر هستم اگه پیاده ام نکنن تا اون موقع!

- راحت باش! اون فقط یه مثال بود!
- عمرتون پربرکت و سایه تون مدام...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد