بق بقو-لالایی محمدم...شیرین کبوتر غریب صحن کوچه نامردا...

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز علیرضا سرما خورده بود و به مدرسه نیامده بود و برای همین من با او دعوا نکردم و بجایش با یک پسری که تازه به مدرسه ما است و اسمش محمد است دعوا کردم! بابای محمد مهندس است و خارجی است و از وقتی به ایران آمده است با یک خانمی که ایرانی است و مامان محمد شده است عروسی کرده است! محمد میگوید بابایش خیلی برجهای زیادی را در دنیا مهندسی کرده است مثل برج ایفل و برج پیزا و برج تجارت دوقلوی جهانی! تازه بغیر از دنیا در ایران هم خیلی برجهای مهم را مهندسی کرده است مثل برج آزادی و برج میلاد که خیلی از خانه ما دور است ولی روزهایی که منوکسید هوا آلودگی نمیباشد ما آن را میبینیم!...من امروز در زنگ تفریح آخر به محمد گفتم که دست بابایش درد نکند که اینهمه برج را دست تنها مهندسی کرده است ولی فکر میکنم همه اش اشتباهی است! محمد خیلی ناراحت شد و گفت که حتما عقل من اشتباهی است چون بابایش بهترین مهندس دنیا میباشد! برای همین من یک چک به او زدم که خیلی گریه کرد و به یک زبان خارجی که فکر کنم بابایش به او یاد داده است یک حرفهایی زد که من فکر کردم که حتما بد است و یک چک دیگر به او زدم که باز خیلی گریه کرد ولی ایندفعه دیگر هیچ حرفی به زبانهای خارجی نزد!

از مدرسه برگشتنی من خیلی فکر کردم و ناراحت شدم! چون او شاید داشته است به خارجی حرفهای مهندسی میزده است که اصلا بد نمیباشد و تازه دعوا کردن با محمد اصلا فایده ای ندارد چون هیچ کاری نمیکند و هرکی او را میزند او فقط گریه میکند! برای همین دچار عذابهای وجدانی (که از آبجی کبری آن را یاد گرفته ام!) شدم و برای همین به ساختمان جدیدی که بابای محمد مهندس آن است رفتم! وقتی رسیدم او با وسایل مهندسیش جلوی در وایساده بود و سیگار میکشید! به او گفتم که امروز محمد را زده ام و حالا پشیمان هستم و ببخشید! ولی او هیچی نگفت و همینجوری سیگار کشید! بعد گفتم که من برای این با محمد دعوا کرده ام که برجهایی که او مهندسی میکند همه اش اشتباهی است! مثلا برج ایفل (که من عکسش را که در مغازه خیاطی احمد آقا روی آنجا که گچش ریخته و آن را چسبانده است دیده ام!) همش آهنی است و اصلا اتاق و آشپزخانه و دستشویی ندارد و به هیچ دردی نمیخورد! من فکر میکنم برح ایفل برای آن دوره ای بوده است که در پاریس هشت سال دفاع مقدس بوده است و بابایم میگوید که سیمان سهمیه ای بوده است و قاچاقی اش هم خیلی گران بوده است!...یا مثلا برج پیزا که حتی علیرضا هم میفهمد که کج است و به قول یکی از دوستهایم در مدرسه که خیلی ضرب المثل بلد میباشد "معمار را که ثریا بگذارد کج تا آخر میرود کج!" (البته من همیشه به او میگویم این ضرب المثل یک جایش یک دانه "خشت اول" هم دارد که او قبول نمیکند!)...یا برج تجارت دوقلوی جهانی که در مسیر رفت و آمد هواپیماها است و یکبار من خودم در تلویزیون دیدم که دو تا هواپیما به آن خورده اند و خراب شده اند که برای همین مهندسی او یازده سپتامبر شده است!...تازه بغیر از دنیا برای خود ما را هم اشتباهی مهندسی کرده است! مثلا در برج میلاد همش سیمان ریخته است که مثل تیر چراغ برق بشود (چون در آن زمان دفاع مقدس در پاریس تمام شده بوده است و سیمان زیاد بوده هی الکی آن را اسراف میکرده اند و میریخته اند اینور آنور!) ولی با اینهمه سیمان باز در بالایش فقط یک گردالو ساختمان درست کرده است در حالیکه پایینش اندازه هشت تا گردالوی دیگر جا دارد (که من این را یک روز که منوکسید هوا آلودگی نبود و برج میلاد دیده میشد با کمک علیرضا حساب کرده ام! تازه علیرضا میگوید اگر یک کم کوچولوتر درست میکرد حتی ده تا هم جا میشد!)...یا همین برج آزادی که مثل آدم است و دو تا پا دارد ولی اصلا دست ندارد که باید دو تا دست هم مهندسی میکرد و تازه میتوانست یک طبقه هم شبیه کوله پشتی درست بکند و با طنابهای محکم به پشت آن آویزان کند که مثلا آزادی یک بچه است که دارد میرود مدرسه!...

فکر کنم بابای محمد خیلی از این حرفهای من خوشش آمد چون هیچی نمیگفت و همینجوری با دقت گوش میکرد و سیگار میکشید (کلا خارجیها حرف نمیزنند و فقط دقت میکنند و برای همین است که پیشرفت میکنند و مهندس میشوند!)...اینجا بود که یکدفعه یکی از دوستهایش که او هم مهندس و خارجی است بدو بدو آمد و به بابای محمد گفت که زود باشد کار بکند چون سرکارگر (که رئیس همه مهندسها است!) دارد می آید! برای همین او اول سیگارش را با پایش له کرد و بعد از اینکه من را ناز کرد گفت از این به بعد هیچوقت محمد را نزنم چون او مثل امام رضا میباشد و در اینجا غریب است! حالا هم زود بروم خانه مان که مامان بابایم نگران نشوند! بعد هم سریع وسایل مهندسیش را پر از آجر کرد و در حالیکه به خارجی شعرهای مهندسی میخواند رفت توی ساختمان!...پایان گوشه صفحه سیزدهم!

 

***

 

سه! - جیگر!

از سه جور جیگر بدم میاد! : جیگر سفید! - جیگر نیمه خام و سفت که دل درد بعدش به دردسرش و ارزش غذاییش نمیرزه! - جیگری که به نظر پخته میاد ولی بعد از اینکه یه کمشو میخوری از صدایی که زیر دندونت میده میفهمی نباید به ظاهرش اعتماد میکردی و باید میذاشتی یه کم دیگه روی آتیش میموند!... و از سه جور جیگر خوشم میاد! : جیگر سیاه! - جیگر تازه قبل از خورد شدن که مثل ژله تو دست آدم میلرزه! - جیگر داغ که گوشِت رو میبری نزدیکش صدای جلز ولز میده! (بعدا نوشت! : به جان شما که میخوام دنیا نباشه وقتی داشتم اینو مینوشتم منظورم فقط "جیگر خوراکی" بود نه "جیگر خوردنی"! ولی با اشاره ای که یکی از دوستان کرد متوجه شدم که میشه اینارو جور دیگه هم برداشت کرد! بنده از همینجا از این حد انحراف فکری ایشون قدردانی کرده و از اینکه بالاخره یک نفر پیدا شده که ذاتش از من خرابتره ابراز خوشحالی و موج مکزیکی میکنم!)...

 

***

 

به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه... 

به احترام "کامران شیردل" فیلم مستند "قلعه" رو ببینید (لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم)...نه برای اینکه در جوانی دانشگاه فیلمسازی رم و جلسات اساتیدی مثل پازولینی و آنتونیونی و فلینی رو رها کرد و برگشت ایران که از دردهای مردم ایران فیلم بسازه...نه برای اینکه وقتی مستند "قلعه" رو میساخت ماموران حکومت پهلوی از "شهرنو" انداختنش بیرون و فیلمهایی که از اونجا گرفته بود رو توقیف کردن و حاصل ماهها زحمتش از ضبط بغضها و التماسهای زنان قلعه خاموشان تا سالها گم و گور بود (همین فیلمی که لینکشو گذاشتم)...نه برای اینکه تمام فیلمهایی که قبل از انقلاب ساخت ( "تهران پایتخت ایران است" و "حماسه روستازاده گرگانی" و "دوربین" و ...) توقیف شد...نه برای اینکه حاضر شد اسمش بعنوان کارگردان در تیتراژ "چنین کنند حکایت" نیاد تا فیلم توقیف نشه...و نه برای اینکه اولین فیلمساز ایرانیه که "نشان شوالیه فرهنگ و هنر ایتالیا" رو گرفته و چهار تا از فیلمهاش در لیست برترین فیلمهای مستند تاریخ سینمای جهانه...و نه حتی برای اینکه بعد از انقلاب هم بدرفتاریها باهاش ادامه پیدا کرد و از جشنواره ای که برای تاسیسش خون دل خورده بود انداختنش بیرون...فقط و فقط برای اینکه ترجیح داد پارسال در تولد هفتاد سالگیش که همه همدوره هاش ترجیح میدادن چرت بزنن و بعنوان پیشکسوت و چهره ماندگار ازشون تقدیر بشه کنار مردم ایستاد و بیانیه امضا کرد و در حدی که از دستش برمیومد و سن و سالش اجازه میداد اعتراض کرد...اگه وقت و حوصله اش رو دارید به احترام مظلومیت مردی که 70 سال تمام دوربینش رو از صورت دردمند مردم برنداشت این فیلم ناتمام رو ببینید... 

(با تشکر از مهتاب عزیز که جور تنبلی و کمبود وقت من رو کشید و این فیلم رو در یک سایت به قول خودش کاملا باز و شرعی(!) آپلود کرد و بعد از انجام تمام کاراش لینکشو بصورت حاضر و آماده برام فرستاد!...حجمش زیاده و روی هم نزدیک 47 مگابایته...گفتم که بعدا نگید چرا حجم دانلودتون رو هدر کردم و بیاید پولشو از من یا مهتاب یا کامران شیردل طفلکی بخواید!)...

***

پی تشکر نوشت : از کرگدن عزیزم که لطف کرده و این پست رو معرفی کرده و علاوه بر اون قسمت آخر این پست رو عینا در آخرین آپدیتش گذاشته تا دوستان بیشتری با "کامران شیردل" آشنا بشن ممنونم...

نظرات 140 + ارسال نظر
مهتاب یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:23 http://www.tabemaah.wordpress.com


چقدر حرف زدم !
واقعا شرمسارم !
تقصیر توئه دیگه !
با این پک ات !
منم اعتراض دارم خب !

- کی به شما اجازه داده بقیه کامنتامو بخونی!؟...حالا که اون کامنت مذکور رو خوندی پس برو جوابش رو هم بخون و در ذهنت یه کپی هم ازش بگیر و از طرف من به خودت بگو! (اون "جیگر مرغ" رو به تو هم پیشنهاد میدم! اصلا میتونیم سه تایی بریم! یا حتی در دو دبدار مردمی جداگانه انجامش بدیم! چطوره؟)...

فلوت زن یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:01 http://flutezan.blogfa.com/

همینجوری !
اصلاْ خوبی به تو نیومده ! جنبه تعریف کردن هم نداری ! متاسفم برات حمید !
آخه بچه تو به گذشته های ما چه کار داری ؟! ای بابا !!! دیگه ام اسم ِ این آرمیتا و خانوم رضائی رو به زبون نیاریا !دیگه آیکون ِ خشمگینانه و خشنانه نداری ؟!!
اینم یه کم ابهتش برا ترسوندنت خوبه !
و آیکون ِ اون آدم آهنیه توو چاق و لاغر(اسمش یادم نیست)
و آیکون ِ هیولا
و آیکون ِ شِرک
و یه عالمه آیکونای وحشتناک !!!!!
ترسیدی ؟!!!!

- اینو یادت رفت! : (خیلی خشن نیست ولی در این مورد کارتو راه میندازه!)...
- آخیش!...دستت درد نکنه!....چقدر چسبید این دعوایی که کردی! خستگیم از تنم درومد!...
- یعنی حالا واقعا اون جمله کوتاه "راستی از (آر...تا) چه خبر!؟"...انقدر روت تاثیر گذاشت!؟...خب به منم حق یده که وقتی انقدر حساسیت نشون میدی بیشتر کنجکاو بشم که بفهمم چه خبر بوده! ... خب بگو دیگه! چی میشه!؟

گل گیسو یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:23


سلام مجدد

شخصیت مملی مشخصه که با تفکر بسیار زیاد آفریده شده کودکی که با حرفهای بزرگونه بی اختیار دلربایی می کنه (دلربایی از حیث حسی که آدم خرج یک شخصیت داستانی میکنه) من رو یاد یکی از شاگردام میندازه ...

تبریک به آفریننده مملی

بابت لینک ها هم بسیار تشکر

درضمن جواب دادن شما به کامنت ها آدم رو ترغیب به کامنت گذاشتن میکنه

برقرار باشید

- علیکم السلام مجدد!
- چه جالب! معلم هستید؟...خب خانوم معلم اینو از اول میگفتید که ما حواسمون باشه قبل از حرفامون یه "خانم اجازه!" هم بذاریم دیگه!
- خوشحالم که این کلمات ناقابلی که برای جواب مینویسم باعث میشه گرمای حضور شمارو بیشترتر اینجا داشته باشیم! ... ممنونم...

زهره یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:35

سلام دوست جون عزیز...ممنون که همشو برام تعریف میکنی ...حالا مگه چی گفتم که می خوای کارتو ول کنی نه با با من خودم پیداش میکنم به امید خدا تازه یه راه حل پیدا کردم که نگو ...بهت میگم شایدم خودت دیدی یا فهمیدی ...اما اون دوستایی که گفتم خانم ودختراشو منظورم بود که اکثرا فکر کنم لیاقتمو دارن نه اقایون چون درست نیست که با اقایون اونم کسیایی که نمیشناسم وبه نظرم قابل اعتماد نیستن درد دل کنم ...اما ممنون که بنده رو اینقدر با عرضه تلقی نموده وفکرای بد به ذهنتون راه داد چون معمولا همه اطرافیان بنده رو فرشته خو والبته رو می دونن ...هر چند در فرشته رو بودنم شکی نیست اما ...
موفق باشی والبته بدون که تو صاحب وخلاق مملی هستی پس چه قبل چه بعد وچه هنگام صحبت از اون یاد شما هستیم.در این یه فقره حسادت نفرموده وبه دل گوینده وشنونده مراجعه کنید تا جواب حاصل اید ...

- چرا حرف تو دهن من میذاری!؟ بنده کی درباره جنسیت فرد مورد نظر حرف زدم! عین جمله ام این بود "به تو هم توصیه میکنم بجای اینکه دور و برت رو شلوغ کنی یکی دو نفر رو که لیاقتتو دارن پیدا کنی و با همونا ادامه بدی"...اگه منظورم "آقا" بود که نمیگفتم "یکی دو تا"!...اصلا چه معنی داره یه خانوم در آن واحد با دو تا آقا دوست باشه!؟ واللا!...
- "فکر بد"!؟...مطمئنم بالاخره یه روز سر این فکرای سنتیت یا خودمو میکشم یا تو رو! (البته از اونجایی که اگه دستم به تو بخوره اون آبجی رویات و دامادتون نصفم میکنن همون خودمو بکشم راحتترم! )...
- دل گوینده و شنونده به چه درد من میخوره آخه!؟...پس خدا این زبونو برای چی داده! استفاده کن دلبندم!

مهسا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:41 http://exposed.blogsky.com

خب اگر می‌خواهید ما با شما آشتی بشویم بروید و همه‌ی آن‌چه را که به ما یواشکی گفتید در حضور همگان بلند بلند بگویید تا ما دلمان شاید راضی بشود و با شما آشتی بشود . تازه این را هم باید بگویید که فقط جهت بالا نگه داشتن آمار بازدید و کامنت‌هاست اگر شما دارید پاچه‌خواری می‌کنید . همیشه که نمی‌شود شیرفرهاد بود که . گاهی لازم است بلوتوس باشید و از روش‌های بلوتوسی استفاده جویید

- من کی یواشکی به تو چیزی گفتم!؟...افتخار من در زندگیم این بوده که همیشه "فاش میگویم و از گفته خود دلشادم!"...اگه منظورت اونچیزاییه که درباره انجمن بهت گفتم باید خدمتتون عرض کنم اونارو همه خودشون میدونن! فقط تو نمیدونستی که به لطف من دانسته شدی! (تازه رعایتتو کردم برای اینکه چشم و گوشت باز نشه فقط قسمتای بدون صحنه اش رو گفتم! )...

مونا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:38

محبوبه جان ما راست می گوید خب! یه دفعه پاشو بیا! شاید تونستی یه کار خیری برا منم بکنی! علاوه بر این که به نفع خودتم هست!! سه تار میزد ویولن میزد یه چیزای دیگه هم بلد بود فکر کنم...
سوال دیگه ای هم اگه داری بپرس خجالت نکش!

- قضیه داره مشکوک میشه!...آخه بنده در کهریزک چه کار خیری میتونم برای شما انجام بدم!؟...تازه اون هم کار خیری که میتونه به نفع خودمم باشه!...
- دیگه سوالی ندارم! بنده آماده کهریزک رفتنم! (نشون به اون نشون که وصیتنامه ام رو هم نوشتم!)...

محبوبه یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:17 http://sayeban.blogfa.com

بله مونا جان رفیق شفیق بنده هستن،از اون خوباش....
همچنان شما بزرگتری چون دردهایی که میفهمیشون بزرگتره...
در مورد جیگر مجددا سکوت میکنم دستم رو میگیرم بالا...
و بابت جواب کامنتم هم فقط میتونم بگم : ممنون....

- به سلامتی! از بروبچه های اطلاعات هستن دیگه!؟ (محبوبه جان! دستم به دامنت! ایشون خیلی مشکوکیت انگیزه! خواهشا اگه رفت و آمد باهاش خطری داره بیا خانومی کن بهم بگو!)....
- تو هم که همش دستت بالاس! حداقل چند وقت یه بار بیارش پایین کمی خون به انگشتات برسه!

مینا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:53

نه حمید جان.برج نمیسازم. بابای محمد که مهندس نبود. مدرک دانشگاه منم با عملگی اون بنده خدا زیاد فرقی نداره. سوالو هم بیخیال شو!‌ قرار شده از امشب به بعد دختر خوبی باشم و حرفای بد بد به قول دووووستان نزنم!

جیگر خالی خالی بو میده!‌ بعدشم سیخ داغه میسوزی که!‌

- حالا به ما که رسید همه شدن بچه پیغمبر و دختر خوب و پسر گوگولی!...از الان ۲۴ ساعت مهلت داری! یا اون سوال رو مطرح میکنی یا......مطرح نمیکنی و مجبور میشم یه ۲۴ ساعت دیگه بهت فرصت بدم! (هرچی فکر کردم تهدیدی به ذهنم نرسید! )...

کرگدن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:05

http://pvc1.blogsky.com

مرسی...سیوش کردم...خودت که میدونی من عاشق اینچیزام! حتما سر فرصت میرم باهاش یه چرخی میزنم!..

تیراژه (قلی) دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام مملی
من یک بار به برج میلاد رفته ام. البته تا دم در آنجا رفته ام ولی نگهبانش گفت که باید پول بدهی و من دیدم که ارزش ندارد آدم پولش را بدهد که برود برج میلاد . یک مقدار که صبر کردم سی چهل نفر از آدم های بیکاری که پول زیادی داشتند به آنجا آمدند و من دیدم که بهتر است با آنها به داخل بروم! تو راست می گویی... اگر آن گردالو را همین پایین می ساختند هم آن همه سختی نمی کشیدند هم آدم لازم نبود این همه پول بدهد.
لا اقل حالا که ساختند وسط هایش را خانه می کردند که مردم تویش زندگی کنند.
در کل چیز بیخودی بود. من فکر می کردم می شود از آنجا خانه ی علیرضا اینها را دید ولی به آن درد هم نمی خورد.

قربان مهربانی و لطف و صفای تو
قلی

سلام قلی

من تا حالا به برج میلاد نرفته ام! ولی عوضش به یک برج دیگر رفته ام که خانه مرتضی اینا در آن است! از بالای برج مرتضی اینا همه جا دیده میشود! حتی بقالی مشتی ابراهیم که در سر کوچه است دیده میشود! و جعبه های نوشابه زرد دیده میشود! و مدرسه دیده میشود و تازه خیلی جاهای مهم دیگر هم دیده میشود و خیلی کیف میدهد!
فقط بدی اش این است که وقتی ما داریم جاهای خیلی دور را میبینیم و کیف میکنیم علیرضا (که دوست من است و دروغگو است!) هی الکی میگوید که فقط ساختمانهای چهارطبقه به بالا برج میباشد و برج مرتضی اینا که سه طبقه است برج نمیباشد!

باتشکر! - مملی!

مهتاب دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:55 http://www.night94.blogfa.com

سلام اقا حمید.توضیحات زیر عکستون شاهکاره.
وب خیلی خوبی دارین:)

بنده اینهمه فک زدم و قلم فرسایی(!) کردم اونوقت شما فقط توضیحات زیر عکس پروفایلم رو پسندیدید!؟

پرند دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:04 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

خب منم همینو می گم دیگه!
این الآن ۴-۵ صفحه‌ی دفتر مشقه نه گوشه!
واقعاً لزومی نداره از اول ماجرای گوشه شدن دفتر مشق رو برام تعریف کنی!
چه آن‌که ما این‌جا را از خود شما هم بیشتر حفظ می‌باشیم!


شما اگر نظری به نخستین کامنت ما در نخستین مملی پک خویش بیفکنی خواهی دید که ما از نخست شمشیر از نیام بیرون کشیده و در قامت خود معاویه کمر همت به مبارزه با این استکبار وبلاگی بسته بودیم!!

و

آه پروردگارا!!
چه به روز حمید آورده‌ بودی آن لحظه که از ما دعوت نموده است؟!!
و ما الآن از این دعوت ذوق مرگ می‌شویممممممممم!!
یعنی این آیکن هیچ‌جا باندازه‌ی این‌جا کارایی نداشته!
تو مطمئنی حالت خوب بوده در اون لحظه؟!
کامنتت رنگ و بوی سرخوشی لحظه‌ای بیش از اندازه‌ای داره که الآن به شدت از کرده‌ی خودش پشیمونه!!
والله با اون اتمام حجتی که تو در وبلاگ فقیدت کردی که "آی جماعت من نمی‌خوام کسی رو ببینم" ما مثل چی نادم گشتیم و هی بر خود لعنت فرستادیم که اصلاً از اول چرا مدام در انظار عمومی سایبر ظاهر شدیم و شما مجبور شدید بر این ملعون دیده بگشایید!!!
در هر حال اگر فکر کردی من از جگر مرغ سرخ شده با خیارشور و مخلفات می‌گذرم بشدت در اشتباهی!
در خانه‌ی ما این خوراک بهشتی بدلیل هورمون‌های کوفتی‌اش حرام می‌باشد و بابایمان اگر یواشکی برای خودش هم بخرد ما پاتک می‌زنیم و جیغ مامان درمی‌آید!
پس بدانید و آگاه باشید که ما الآن از هند جگر‌خوار هم بدتر می‌باشیم!!
گفته باشیم!!
البته ما مهمان جیب سوراخ خودمان می شویم ولی این ضیافت بارگاه حمید را با چاشنی دیدار او که نمی‌خواهد کسی را ببیند و احیاناً الآن پشیمان است و به ما ربطی ندارد با کمال میل می‌پذیریم!!!
(آیکن‌ ذوق‌مرگی زیاد!!)

- خب پس از همون اول ذاتت خراب بوده!

و اما!...

- "کامنتت رنگ و بوی سرخوشی لحظه‌ای بیش از اندازه‌ای داره!"... ... بیا بزن تو گوش ما ولی این حرفو نزن!...تو که میدونی چقدر خاطرت برام عزیزه...امید که این جیگر بهانه ای شود تا ما دوباره شما را زیارت کنیم!...میدونی چند وقته همو ندیدیم!؟...فکر کنم چهار پنج ماهی میشه...درسته؟...
همونطور که در جریانی این هفته سایبر درگیر نمایشگاه الکامپه (که البته من اونجا نیستم و یه جای دیگه ام!)...ولی از شنبه بعد (یعنی 22 آبان)هر روزی که وقتت آزاده فقط کافیه امر کنی تا بنده از رئیس بزرگ مرخصی بگیرم و در رکاب شما باشم!...روزش برای من هیچ فرقی نمیکنه...انقدر مرخصی از شرکت طلبکارم که میتونم باهات تا شمال هم بیام جیگرخوری که سهله!
- پس منتظر اعلام روز و ساعت پشنهادی هستم! (ضمنا پیشاپیش دارم میگم که اگه بخواید مثل دفعه قبل سر حساب کتاب کولی بازی دربیارید خودتون میدونید! برای مرررررد افت داره زن دست تو چیبش کنه! - آیکون سیبیل! )...

گل گیسو دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:45


بله معلم هستم
زبان انگلیسی تدریس می کنم
خیلی کوچکتر از اونی هستم که از من اجازه بگیرید

امیدوارم قلم زیباتون روز به روز زیباتر بشه

- دیگه بدتر! کارمون سختتر هم شد!...حالا باید "خانوم اجازه" رو به انگلیسی بگیم! ...
- همینکه اینو میگید یعنی بزرگید...بزرگوارید...مرسی...

بهنام دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:45 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام / آخرشی به خدا... خیلی حال کردم
چون علیرضا نیومده بود به جاش با یکی دیگه دعوا کردم خدایی ایول داره...

- سلام...
- نه واللا! ما اولش هم نیستیم!...ممنون از اینکه اینجوری تحویلمون گرفتی!

رها دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:54 http://rahaaa12.ir

شهر نو-قلعه خاموشان ...
فیلماشو دیدمِ، قبلا چیزی در باره این جایی که گفتی و اتیش سوزیش نشنیده بودم، نمیدونم پس واسه چی میگن اول ا ن ق ل ا ب حس انسان دوستی ملت شکوفا! شده بوده؟!!!باورم نمیشه آتش نشانی هم تو خاموش کردن این بنده خداها کمکی نکرده

دروغ نمیگن! حس "انسان دوستی" ملت شکوفا شده بوده!...فقط مشکل اینجا بوده که مردم اون زمون اینارو اصلا "انسان" نمیدونستن که شکوفایی یا عدم شکوفایی حس "انسان دوستی"شون بخواد تاثیری روی این قضیه داشته باشه!...

فلوت زن دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:07 http://flutezan.blogfa.com/

نمـــــــــــــــــــی گُم !


...................
همینجوری

- نگو!...اصلا میرم از خود آرمیتا میپرسم! ...
- آیکون "چرا زودتر به فکرم نرسیده بود!؟" (همینجوری!)...

مهسا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:30 http://exposed.blogsky.com

منظورمان به التماستان برای آشتی در جوابیه‌ی کامنت قبلی‌مان بود . این دوزاری‌تان را هم بدهید برایتان صاف کنند . اگر هم بهانه دارید که نمی‌دانید دوزاری را کجا صاف می‌کنند خدمتتان عرض می‌کنیم که از کوچه‌ی علی‌چپ که بیایید بیرون همه‌ی مغازه‌ها کللن سکه صاف کنی هستند

دارم میام بیرون!...(آیکون "کم و زیاد شدن آنتن موبایل!")...خب الان سر کوچه علی چپم! بپیچم چپ یا راست!؟...آها دیدمشون!...مرسی! (راستی اینجا همه بهت سلام میرسونن! اینورا زیاد میای آره!؟ )...

هیشکی! سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:15 http://hishkii.blogsky.com

سلام و ما مخلصیم و اینااا...

میبینم که مملی دست بزن پیدا کرده..
الهی قربونش بشم من که دچار عزابهای وجدانی شده..دلم رسش شد..عزیزم میدونستم بچه ی دل نازکیه..

- سلام و ما بیشتر مخلصیم و اینا!...
- آره متاسفانه!...البته خیلی هم نمیشه گفت "متاسفانه"!...چون با این استعدادی که در چک زدن داره حداقل آینده شغلیش تضمینه!...در این ملک همیشه واسه آدمایی که بتونن خوب چک بزنن کار هست...

هیشکی! سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:23 http://hishkii.blogsky.com

من عاشق جیگرایی هستم که کنار خیابون تو دود و دم میفروشن ..از اونا که بوش مست میکنه آدمو وسوسه اش میکشه آدمو لامصصب..من بهشون میگم جیگر میکروبی..
وااااااااااااای دلم خواست برم میدون بهمن...
حیف که پایه ی جیگر میکروبی خوری ندارم وگرنه بشمار سه رفته بودم تا حالا..
من کللن بی پایه ام..

یادش بخیر..میدون بهمنو میگفت میدون شهید ببعی!!

این حرفا چیه!؟ دشمنت بی پایه باشه!...اگه مارو به پایه گی(!)
قبول کنید در خدمتیم!...اگه دوست داشتی یه روز با محسنینا هماهنگ کن بریم...

مینا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:42 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

بچه پیغمبری به من نیومده انگار!
یه جک بود!‌حتما شنیدی یادت نیس.
بچه از معلمش میپرسه: جیگر پا داره؟ معلمش میگه نه! چطور؟؟
بچه میگه آخه شبا صدای بابام میاد به مامانم میگه:جیگر پاهاتو بده بالا!‌

خیییییلی باحال بود! باز هم از این جکا داشتی بگو! ما عاشق این تیپ جکهای صحنه دار میباشیم!

مهتاب سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 http://tabemaah.wordpress.com

منظورم این بود که اگه اون آخر اصلا اسم فرغون رو نمی آوردی و مثل چند خط بالا ترش از همون اصطلاح "وسایل مهندسی" استفاده می کردی خیلی بهتر بود
...

اون " جگر " رو هم _ دقت کن ! ج / گر ! _ پایه م !
شما بخورید من نگاه می کنم
اینجوری

بعدم ما اوندفعه کی کولی بازی در آوردیم ؟؟؟
ما که در کمال سکوت و آرامش نقشه ی شوممون رو عملی کردیم و جیک جیکمون در نیومد ! بعدش تو اس ام اس کولی بازی زدی مررررررررررررررد !

- مرسی از پیشنهادت...آره اینجوری قشنگتره...با اجازه تون اصلاحش کردم!
- "ج/گر"! ...لازم نبود بگی! یعنی واقعا فکر میکنی من انقدر بی حیا هستم که جلوی چشم تو "جیییییگر" بخورم و تو نگاه کنی!؟...اصلا کیف "جیگرخوری" به اینه که آدم تو خلوت بخوردش!
- داغ دلمو تازه کردی! عمرا اگه ایندفعه دیگه حتی برای یه دقیقه هم که شده تنهاتون بذارم!...هنوز جای زخم اون نقشه ناجوانمردانه ای که پیاده کردید در قلبم مور مور میشه!...
- پس هماهنگیاشو که کردید خبرم کنید...منتظرم...

مهسا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 http://exposed.blogsky.com

خیر! جهت راه‌نمایی شما گوگلشان کردیم و یافتیدیمشان . شما هم به‌تر است زودتر بلوتوس بشوید تا ما هنوز به برزو خان نگفته‌ییم که شکوفه را صدا بزند

آاااااه!...کمی نزدیکتر بیایید!...آاااااه!...آیا این شما هستید که آوازه ابهت سهمگینتان در عالم پیچیده!؟...آاااااه!...در یونان ما مثلی هست که میگوید "به آشیل بگویید بمیرد آنجا که مهسا کانادایی هست!"...آاااااه!...آاااااه!...و...آاااااه!...
(چطور بود!؟ قبول شدم!؟...آشتی شدیم یا ادامه بدم!؟)...

دکولته بانو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:05

سلام...من دیشب پستتو خوندم...اما چون قرص خواب زده بودم و اینا...برات ننوشتم...الان دوباره خوندمت...اما حرفای دیشبم یادم نمیاد که بنویسم...حیف...اگه من دفعه ی دیگه خوندمتو کامنت نذاشتم بیا بزن تو گوشم !........

قرص خواب ندیده بی جنبه!...هر دفعه همینو میگی!...از این به بعد آپدیت کردم میام خونه تون با چک و لگد مینشونمت پای ماتیتور که برام کامنت بذاری بعد اجازه داری هرچقدر خواستی قرص خواب بخوری و بخوابی!...

دکولته بانو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:07

خیلی خوشحالم که انقدر خوب و قوی داری مملی رو ادامه می دی...امیدوارم همیشه از این تصویرهایی که همیشه می بینیم اما اینطور بهشون نگاه نمی کنیم و اونجور که باید بهشون نمی پردازیم تو بنویسی ...و ما هم همیشه بیاییم و بخونیم...شاید ...شاید...و من مطمئنم که حتما !....
اگه تونستی حدس بزنی چی می خواستم بگم !؟...من بگم؟...وا...اینجوری که نمی شه...تو حدس بزن...من فکرامو می کنم ببینم کدوم بهتره!

مطمئنی که حتما چی!؟...تو رو خدا بگو! من طاقت اینهمه بلاتکلیفی رو ندارم!...بگو خلاصم کن لامصب!...بگووووووووو!...

دکولته بانو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:08

خدااااااااااا...من چقدر بدبختم که الان دوباره این سه جور جیگرو خوندم...نصفه شبی این دل گرسنه ام هوس جیگر و خوش گوشت کرد...یعنی من تو رو ببینم...کشتمت...نمی خوااااااااااااااااااام...مامان...من گشنمه !

واقعا برای این میزان از ضعف ایمان و اراده ات متاسفم که با یه کلمه انقدر از خود بیخود میشی!...یه کم از من یاد بگیر بی اراده ضعیف النفس! (اگه بخوای لوم بدی که دو شب پیش رژیممو شکوندم و مثل اسب غذا خوردم هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! گفته باشم!)...

دکولته بانو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:10

یعنی تو خونه ی این داداشتم لامصب یه تیکه نون پیدا نمی شه آدم کوفت کنه سیر شه !...این چخ وضعشه...این چه داداشیه تو داری...به توچه؟...به من چه !؟...
فکر کردی هرکی هر کیه منو یاد گشنگیم انداختی...حالا خودت یه پرس غذای توپ خونگی زدی به شکمت...گرفتی خوابیدی؟!...
اصلا نمی خواد...پارچمو بده ببرم یه خیاطی دیگه !

- در خانه اخوی کرگدن ما رونق اگر نیست عوضش یه مقادیر قابل توجهی صفا هست! فقط مشکلش اینه که صفا رو نمیشه خورد!...
- "غذای خونگی"!؟ ...شما دیگه چرا!؟...شما که دیگه میدونید بنده الان مدتهاست (نزدیک یه هفته!) که شبا فقط کاهوجات میخورم!...

دکولته بانو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:18

یعنی الان به من جواب ندادی چون خوابی...می خواستی بگی جواب ابلهان خاموشی ست و اینا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

یه چیزی یادم رفت بگم...بالاخره چون بهم روحیه دادی و گفتی بالاخره می تونم به این سه گانه هات گیر بدم...اومدم بگم که من از ۴ جور جیگر خوشم میاد...اما تو ۳ تا...اونم جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــگر مملیه !

- ۲:۱۰ کامنت گذاشتی اونوقت انتظار داری بنده در ۲:۱۸ جواب داده باشم!؟ ...فکر کردی کامنت جواب دادن خم رنگرزیه!؟...نه خانوم محترم!...بعضی وقتا اینجا کامنتا تا ماهها در انتظار جواب میمونن!...لطفا بفرمایید ته صف وقت پرسنل محترم "واحد پاسخگویی به کامنتها"رو نگیرید!...
- مرسی...

دکولته بانو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:30

خدا به من عقل درست و حسابی بده و تو و وبلاگ وقت بگیرتو با این کامنتدونی طولانیتو از سر ما !! کم نکنه!...چیه؟...گفتم کم نکنه !......یعنی از همون موقعی که کامنت گذاشتم برات...تا الان داشتم تو کامنتدونیات دنبال یه کامنت مجهول التاریخم می گشتم که خدا رو شکر پیدا شد...شک کرده بودم که برای یکی دیگه کامنت گذاشتم و از جوابای باحالت به بهره موندم !...

- جواب کامنت رو باید داغ به داغ خوند!...معلوم نیست چند ماه پیش کامنت گذاشتی و ول کردی رفتی حالا بعد قرنی پیدات شده جواب هم میخوای!؟...مردم رویی دارنا!...واللا!...

گل گیسو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:29

نه واقعا جدی میگم
هنوز خودم شاگردم تو وادی های مختلف هنر
تازه ۲۱ سالمه یه معلم تازه کارم
و البته تو مدرسه تدریس نمیکنم
در کل از سنم خیلی جلوترم که اصلا راضی نیستم و مکررا موجب افسردگیم میشه

حالا دیدین بزرگ نیستم؟

حالا چرا افسردگی!؟...درسته که اونایی که از سنشون جلوترن یه سری از لذتهای سنشون رو از دست میدن ولی عوضش چیزایی رو بدست میارن که حقیقتا ارزشمندتره...مثل همین بزرگی که در لحن شما هست ...

ت ی ش ت ر ی ا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:25

دیدیم کمرنگید چندین روزه، گفتیم بیایم احوالی بپرسیم. ردتان را که زدیم دیدیم تا دیروز جواب کامنت میداده اید در کمال صحت و سلامت. خیالمان راحت شد :)
پ.ن: معیار کمرنگ بودن از نظر ما عدم حضور در کامنتدونی جناب کرگدن بوده و هیچگونه ارزش معنایی دیگری ندارد.

- مرسی از حال پرسیت تیشتریای جداجدا!...درگیر کار و زندگی (و البته جواب دادن کامنتا!) بودم!...
- میفهمم چی میگی! منم بودن یا نبودن آدمارو از اونجا میفهمم!...متاسفانه خیلی وقته فرصت نشده در کامنتگاه کرگدن تیکِ حضور بزنم!...خلاصه که خدا سایه شما بامعرفتارو از سر عالم کم نکنه...

فلوت زن سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 http://flutezan.blogfa.com/

خب اصلاْ برو از آرمیتا بپرس !
آیکون های[ فضولو بردن جهنم ] و [ فک کردی حالا خیلی باهوشی ] ؟!! همینجوری!

- معلومه که میرم! (آیکون "رفتن به سمت منزل آرمیتا در مسکو!")...
- نمیدونستی خونه آرمیتا در مسکو واقع شده!؟ بابا اینو که دیگه در همین وبلاگ نوشتم! آخه چرا تو انقدر از این معشوقه ات بی خبری!؟ :
http://abrechandzelee.blogsky.com/1389/06/29/post-10/

گل گیسو سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:24

شما لطف دارین بزرگوار

همین چند دقیقه ی قبل فیلم مستند قلعه رو دیدم
تلخه...
و شور البته (بخاطر اشکهایی که ریختم )

- لطفی نیست گل گیسو...حس واقعیمو گفتم...
- آره...منم باهاش زیاد گریه کردم...آدم باورش نمیشه که در یه زمان نه چندان دور در همین تهران خودمون همچین آدمایی در این شرایط غیرانسانی زندگی میکردن...آدمای بدبختی که حتی از انقلاب (که قرار بود عدالت و رحمت بیاره) هم جز آتش و نقص عضو و آوارگی چیزی نصیبشون نشد...

مهدی سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:15

کاش میشد سنگ را کنار بزنم و دست بسایم به صدای آرمیده در سکوت... حمید عزیز بزن از این تلنگرا بازم، حتی اگه خواننده های وبلاگتو فقط چند لحظه به فکر فرو ببره... سیستماتیک تر از قبل میخونمت. برقرار باشی.

مرسی بابت کامنت پر ازمهربانیت...خوشحالم که این ناقابل نوشته رو دوس داشتی...

مهسا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:44 http://exposed.blogsky.com

(آیکون غش و ضعف از خنده‌ی پرشین . آاااااه! . آیکون غش و ضعف از خنده‌ی پرشین)

ادامه بدهید . ادامه بدهید .

(الان این بلوتوس شدن شما از ترس شکوفه بود یا برزو خان اون‌وقت؟)

- آاااااه!...واقعا گمان میکنید از ترس شکوفه یا برزوخان است که اینچنین قلم حقیر خود را بر این کاغذ مجازی میفشارم!؟...آه ای شکوفه همینک بیا و سر بیمقدار مرا قطع کن! چه افتخاری بیش از اینکه به دستور سرداری چون شما بمیرم!؟...آاااااه!...ای یگانه ترسناک گیتی!...ای آنکه از نیوفوندلند تا بریتیش کلمبیا و از اونتاریو تا جزیره السمر نامتان لرزه بر اندام پهلوانان میندازد!...آاااااه!...ای آنکه با غضب نامحسوس چشمانت خلیج هودسن را در لحظه ای به آتش میکشی و میخشکانی!...آاااااه!...ما یونانیها ضرب المثلی داریم که میگوید "هرگز ادعا نکن که حقیقتا ترسیده ای! چون هنوز مهسا کانادایی رو ندیده ای!"...

- راستی یه چیزی رو یادم رفت بگم! : آاااااه!...

مونا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:04

واقعا که!!! جلوی خودم به دوست بهتر از جانم میگی که من اطلاعاتیم؟؟؟ من اسم اطلاعات که می شنوم تا کلی وقت حالم بده! جوابتم همون موقع که دادی خوندم. ولی نمی تونستم جواب بدم! یعنی اینقدر حالم بد می شه!
گفتم یه دفعه ببرمت که خوش بگذره بهت. ولی انگار خوبی کردن به ما نیومده..
بی خیال اصلا. تو برنده شدی.

- خب همه اطلاعاتیا اولش همینو میگن دیگه!...حالا نمیشه یه کاری کنی در همین تهران بهم خوش بگذره بهم و مجبور نشم تا اونجا بیام!؟...
- برنده شدم!؟ ایول!...چه باحال!...حالا چی برنده شدم!؟... "نقدی موضوع آزاد!" میباشد یا کمک هزینه مراسم کفن و دفن!؟ ...

مهسا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:58 http://exposed.blogsky.com

خوب است . همین جور ادامه بدهید . ما الان از شدت خنده نمی‌توانیم زیاد تایپ کنیم و هم‌کارانمان دارند چپ چپ نگاهمان می‌کنند که چرا ما داریم از روی صندلی‌مان هی پرت می‌شویم پایین خب!

چه معنی داره وسط یه شرکت با اونهمه کارمند اجنبی نامحرم هرهر کرکر راه انداختی!؟...جمع کن خودتو! روسریتو بکش جلو! اخم کن به همه! قیافه ات رو وحشتناک کن!...شما الان نماینده ایران در کانادا هستی! حداقل یه کم شبیه رهنمودهای "آقا" باش!

مهسا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:02 http://exposed.blogsky.com

خداییش من نبودم آمار کامنت‌هات پایین اومد هااااااا . چاهار روز از پابلیش این پست گذشته و هنوز نود رو رد نکرده تعداد کامنت‌ها . راستش رو بگو چه‌قده دپرس شدی بابت این مساله؟

پی کامنت نوشت - شما هنوز هم‌چنان بلوتوس باشید . ما خوشمان می‌آید حسابی از بلوتوس بودن شما (البته حواستان باشد برزو خان نبیند و به گوشش نرسد که ما هم چین آیکونی برای شما فرستادیم این‌جا)

- آهااااا! همین را میخواستیم!...فکر کردی محض رضای خدا است که دارم انقدر برای شما (که از دشمنان قسم خورده اینجانب هستید!) بلوتوس بازی درمیاورم!؟...خیر!...فقط و فقط هدفم گرفتن یک عدد آتو از سرکار بود که با گذاشتن این آیکون مرتفع شد!...
الان همین را در تعداد بالا پرینت گرفته و به نشانه فساد اخلاقی شما و عدم صلاحیتتان برای شرکت در انتخابات "کی وحشتناکتره!؟" بعدی در تمام سطح شهر میپراکنیَم!

محبوبه سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:14 http://sayeban.blogfa.com

کجا مشکوکه بچه ام؟ خب باهامون بیا بریم کهریزک ما اون خانمه که سه تار و ویولون و .. میزنه رو با تو اشنا میکنیم تو هم یه بنده خدایی رو با ما اشنا میکنی. افتاد؟ (پرانتز نوشت: این کهریزک اون کهریزک نیستا این از اوناس که باید بابابزرگ مامان بزرگ مملی رو ببرن بذارن....)

- پس بچه شماس!...ماشالا اصلا بهتون نمیاد بچه به این بزرگی داشته باشید!
- افتاد!...البته فقط تا اونجایی که شما یه نفر رو با بنده آشنا میکنید! اون قسمت مربوط بنده خدای دوم که باید من با شما آشناشون کنم رو نفهمیدم!...
- خب از اول بگید دیگه! بابا مارو نصفه عمر کردید! (آیکون "نصفه عمر شدن!")...
- از شوخی که بگذریم دلم میخواد اینجور جاها برم ولی نمیتونم...توضیح هم نمیتونم بدم که چرا نمیتونم...شاید یه روز نوشتمش...
- راستی این پست رو که پارسال در وبلاگ قبلیم نوشته بودم خونده بودی؟...همینجوری دیدم ربط داره یهو دلم خواست اینجا هم بذارمش...اسم پست این بود "تو کوله ات فقط یه دل بذار"... :
*****
یه روز صبح که از خواب بلند میشی میبینی دیگه نمیتونی سوزن نخ کنی...میبینی دیگه نمیتونی شاهنامه بخونی...میبینی پیر شدی و تنهایی...یه روز عید میشه...و اونوقت منتظری که چند نفر که بهشون میگن آدم مجازی یه بازی جدی راه بندازن...یکی برای ثوابش...یکی برای یه تجربه جدید...یکی برای لج بازی...یکی به یاد مادربزرگش که هیچوقت بهش سر نزده بود...یکی برای دلش...یکی به یاد خودش...برای تو فرقی نمیکنه...تو فقط دلت میخواد یکی بیاد...بیاد و سوزنو از دستت بگیره و یه ضرب نخش کنه...اونجوری که جوونیات میتونستی...بیاد و بخونه آخر شاهنامه چی میشه...بیاد و دست بندازه گردنت و یه عکس یادگاری بندازه که شاید آخرین عکس زندگیت باشه واسه تویی که خیلی وقته حسرت یه فلاش دوربین و یه لبخند و یه "بگو سیب" تو دلت مونده...
"اون روزا ما دلی داشتیم/واسه بردن جونی داشتیم/واسه مردن کسی بودیم/کاری داشتیم/پاییز و بهاری داشتیم/تو سرا ما سری داشتیم/عشقی و دلبری داشتیم"...دلت میخواد یه روز که داری این آهنگو زیر لب میخونی یکی درو واکنه بگه "شنیدم صداتو...اومدم پدربزرگ بی نوه...اومدم مادر بی فرزند"...
یاللا کوله هاتونو ببندید...همه تون به یه بازی جدی دعوتید...
نکته مهم : عید دیدنی حداقل از دو خانه سالمندان و یک خانه کودک در نقاط مختلف تهران...برای هماهنگی نهایی تعداد نفرات با خانه ها وقت زیادی نمونده...زهرا باقری شاد و محسن محمدپور که قبلا هم تجربه هماهنگی با این خانه ها رو داشتن کارا رو به عهده گرفتن و به صورت کامل توضیحاتش رو تو وبلاگشون نوشتن...(و نکته غیر مهم! : من به دلایلی که نمیتونم بگم نمیتونم بیام...گفتم که بعدا بهم نگید زنبور بی عمل و عالم بی عسل و این حرفا!...دم همه تون پیشاپیش گرم)...
*****
یادش بخیر...انقدر این چندماه گذشته خسته شدم که انگار این پست رو یه قرن پیش نوشتم...

مونا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:28

این برنده شدنا جایزه نداره... فقط برنده شدی. همین

- اگه جایزه نداره من نیستم! (آیکون "پایین آمدن از سکوی قهرمانی!")...
- بابا حداقل یه آیکون شاد و شنگولی ( در این مایه ها! : یا حداقل ) بذار!...یجوری جدی مینویسی آدم راس راسی باورش میشه که ناراحت شدی!

مهسا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:08 http://exposed.blogsky.com

من؟ من؟ من؟ من دشمن قسم خورده‌ی تو هستم؟ چرا واسه من حرف در می‌آری؟ اصنشم خودم به برزو خان نشون دادم که چه آیکونی واست گذاشتم . بعد اصنشم اون داغ نکرد . دیگه همون جذبه‌ی من و این‌حرف‌ها - که چون می‌دونم الان فضولی‌ت گل می‌کنه که این‌حرف‌هاش چی بود بهت می‌گم که شامل مقدار زیادی ماچ و بوسه و لوس کردن و لوس شدن می‌شد . بعد تو کللن بهت می‌آد بلوتوس باشی . خیلی بلوتوس خوبی می‌شی هاااااااا . یعنی از خود بلوتوس هم به‌تر! کللن یعنی مستشار بودن بهت نمی‌خوره . از این به بعد یه ذره بلوتوس‌نوشت داشته باش . همینا دیگه فعلن

- خب حتما ایشون با آیکونها آشنایی ندارن و فکر کردن این آیکون قرمزی که گذاشتید آیکون "سرخپوست" بوده!...الان خودم میرم براش توضیح میدم! اصلا چهار تا هم از خودم میذارم روش! (آیکون "برهم زدن کانون گرم خانواده بدون هیچ دلیل عاقلانه و صرفا به جهت داشتن مرض!" )...
- بنده الان کل دانش و آموخته های ریاضیم از کودکی تا حالارو جمع کردم و متوجه شدم الان که ما در اینجا داریم کم کم آماده جیش بوس لالا میشیم اونجا چیزی حدود ساعت چهار عصره!...درسته!؟ (چی!؟...ادامه اش!؟...نتیجه گیریش!؟..هیچی دیگه! ادامه و نتیجه گیری نداره! همینجوری یهویی هوس کردم از مغزم کار بکشم که فکر نکنه فراموشش کردم! گفتم شما هم بعنوان معتمد محل در جریان باشید! همین!)...شب بخیر (شب ما البته!)...

مهسا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:42 http://exposed.blogsky.com

دهکی! اینو باش . تو بری پیش برزو خان اسم من رو بیاری که درجا تو رو تحویل شکوفه می‌ده که! حالا دیگه میل خودته . خود دانی!

بعد هم الان این‌جا ساعت دقیقن ۳:۱۲ عصر هست نه چاهار

- خب اسم کوچیکتو که نمیارم!...میگم خانم کانادایی دیلمی!
- حالا شما نمیخواد سر ۴۸ دقیقه معامله رو به هم بزنی!...همینکه از این سر دنیا نشستم و بدون استفاده از ماشین حساب و سایر وسایل محاسباتی پیشرفته(!) با این دقت گفتم جای تشکر و قدردانی داره!

شب نویس سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:54

سلام پست زیبایی بود!!! ( این یعنی ته توجه! - ولی به خدا پستتو خوندم کامل کامل کامل. ولی بس که همه ، همه ی گفتنیارو میگن من واقعا نمی دونم چی بگم دیگه! باید از دفعه ی بعد زودتر بیام که کامنتم یه خرده محتوای جدیدی در مورد پستت داشته باشه)

- شما هر کامنتی برای ما بذاری بکر و تازه اس شب نویس بانو! حتی اگه "پست زیبایی بود" باشه!...
- قدیما از اینجور کامنتا خوشم نمیومد ولی به تجربه فهمیدم واقعا بعضی وقتا پیش میاد که آدم از یه مطلب خوشش اومده ولی حرفی نداره...اتفاقا این خیلی صادقانه تره که آدم راحت همین سه تا کلمه رو بگه تا اینکه خودشو عذاب بده و کلی جمله عجیب غریب و قلمبه سلمبه بگه!...

مهسا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 http://exposed.blogsky.com

ببین من تا الان که ساعت از دو صبح هم گذشته بیدار نشستم تا جواب کامنتم رو بخونم . باز تو بگو که من با تو دشمنم و می‌خوای راپرت من رو به برزو خان بدی و از این‌جور حرف‌ها . باز هی پشت سر من شانتاژ کن و بگو من بدم . آخه من از دست تو چی‌کار کنم آخه؟


پی‌کامنت‌نوشت - حالا بیدار بودن ام‌شبم رو زیاد هم به خودت نگیر . حضرت اشرف تو جاده هست و تا برسه می‌شه حدودهای پنج صبح و من از ترس این‌ که تو راه وقت رانندگی خوابش نبره نمی‌تونم بخوابم چون عملن هر نیم ساعت دارم بهش زنگ می‌زنم کخ مطمین بشم که بیداره . می‌بینی . زندگی من یه بُعد دیگه غیر از شوخی‌ و مسخره بازی هم داره . بُعدی که من توش یک زن هستم با همه‌ی دغدغه‌ها و نگرانی‌های یک زن برای پارتنرش........

- حالا میخواهی به ما شرمندگی بدهی که خواب بوده ایم و نتوانسته ایم جواب بدهیم!؟...میخواهی بگویی ما همش خوابیم و شما همش بیدارید!؟...میخواهی فاصله زمانی کشورتان را در سر ما بزنی!؟...میخواهی منطقه زمانی کشور ما را بی کفایت جلوه دهی!؟...
- میفهمم چی میگی...زندگی همه مون همینطوره...همیشه فقط یه قسمتیش دیده میشه...معمولا نگرانیهامون تو دلمونه...خب این خوب نیست...خوبه که گاهی از اون لایه های پایینی و نگرانیهامون هم حرف بزنیم...حتی اگه لذت بخش نباشن...
برای مسافری که در راه داری سلامتی و لبخند و یه سفر بیخطر آرزو میکنم ...

الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:13 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

سلام
میبینم که همه ی کامنتا رو به حول و قوه ی الهی جواب دادی...باریکلا
منم بالاخره قفل سکوتم شکست و آپ کردم...هروقت تونستی بیا...قدمت رو چشم

- سلام...آره! خودمم همیشه وسطای هفته به بعد که به این موفقیت نائل میشم همینجوری میشم!
- میرسیم دست بوستان! (منظورم از "بوستان" پارک نیستا! لطفا زیر سین یه کسره بذارید بیزحمت!)...

مهتاب چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:37 http://www.night94.blogfa.com

اقا من که گفتم وبلاگ خوبی دارین!
این یه جمله خودش داره می گه که مطلبتونم خوندم.
( نمی گه؟!میگه هاااا!)

- آره! الان که دقت میکنم میبینم یه چیزایی داره میگه!...
- ممنونم...

فلوت زن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:13 http://flutezan.blogfa.com

مسکو ؟!!!! آرمیتا ؟!!!!!
اصلاْ همش تقصیر تو دیگه که بر می داری هر چه دلت می خواد درباره من و آرمیتا می نویسی و هیچ به من هم نمی گوئی ؟!!! بر می داری می نویسی که آرمیتا چه می دانم تولستوی را عاشق است و می خواهد به مسکو برود در حالی که من روحم هم خبر نداشته است ؟!!!!!!!!
اَه !
اما اصلاْ بی خیال ! حالا که آرمیتا رفته است و من هم که تغییر جنسیت داده ام و تو هم که سخت متوجه اشتباهاتت شده ای ،‌ پس دیگر همین لحظه را عشق است !
دیگه ادامش ندیا !!!!!
آفرین پسر خوب !
همینجووووووووووووووووووری !

- "آرمیتا که رفته است و من هم که تغییر جنسیت داده ام و تو هم که سخت متوجه اشتباهاتت شده ای ،‌ پس دیگر همین لحظه را عشق است!"...
آفرین! تو باید سخنگوی دولت میشدی با این توجیهاتت! همچین خوب گفتی که کاملا قانع شدم "همه چی آرومه!"...محض خاطر گل روی شما هم که شده دیگه ادامه اش نمیدم! اصلا هم نیازی به تشکر نیست! بالاخره رفاقت برای همین وقتاس دیگه! (آیکون "منت گذاشتن بدون دلیل با کمال پررویی و وقاحت!" )...

الهه به فلوت زن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:43 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

حنانه جونم تو رو به اون فلوتت قسم از این حمید بگذر!چقد دعواش میکنی آخه؟گناه داره...یهو دیدی دچار سرخوردگی و افسردگی شد و دیگه ننوشت ها!اینقدر دعواش کردی منم دارم ازت میترسم کم کمصلوات بفرستین آشتی کنین دیگه!راستی تغییر جنسیتت رو تبریک میگم

- خدا از زبونت بشنفه!...از وقتی شروع کرده اینجوری دعوام میکنه دچار کمبود اعتماد به نفس و افسردگی مزمن شدم! ...شما که غریبه نیستی فقط هشت بار خودکشی موفق انجام دادم! (چهار بار به خودم از فاصله نزدیک شلیک کردم! دو بار از بالای برج میلاد پریدم پایین! یه بار هم تمام رگها و مویرگهامو زدم!)...
- هی الکی نشمر!...یه بارشو انقدر حالم بد بود اصلا یادم نمیاد چیکار کردم!

الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:25 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

اینجا شدیدن به آیکون قهقهه محتاجم!
حمید چرا زودتر نگفتی که خودکشی موفق انجام دادی؟!حالا واسم روشن شد که از کجا فکر من رو خونده بودی تو کامنتی که واسم گذاشتی امروز! روحی خب!از روح هم همه چی برمیاد
اون یه بارش که یادت نیست احتمالا پات رفته روی سیم برق لخت!حالا از کل کامنت من همین کلمه ی «لخت»رو نبین ها!برای سیم برق حلال و جایزه لخت بگرده!

- گفتم بگم ناراحتت کنم که چی بشه!؟...حالا که فهمیدی بذار بگم دیگه!...بله! بنده چند وقت پیش فوت شدم متاسفانه!!...اون قضیه فکرخوانی هم سر همین بود!...تازه دو تا کاموای رنگی که چیزی نیست! بنده یه چیزایی میدونم که اگه بگم آخرالزمان میشه! (آیکون "جو گرفتگی" )...فقط خدا کنه این مرحوم بودن دیگه مسری نباشه!...
- آخ آخ! الان یادم افتاد! آره! همین بود!...لامصب لخت لخت بود! هنوزم بعضی وقتا یادش میفتم حالم بد میشه! (البته تا اونجایی که یادم میاد پام نرفت روش! نگاهم رفت روش! درباره اسمشم خیلی مطمئن نیستم!؟ "سیم برق"!؟...شایدم تو محل اینجوری صداش میکنن! )

پرند چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:37 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

خصوصی محسوس!!

یعنی وقتی خصوصی می‌نگاریم باید بیایم این‌جا اعلام عمومی هم بکنیم؟!!
نمی‌شه تو خودت پیگیر باشی؟!

مشاهده شد!...آره! حتما اعلان عمومی کن!...من خودم پیگیر هستم و میبینم ولی اینجوری بقیه هم میفهمن که از چون شمایی خصوصی دارم و میتونم بهشون پز بدم!

الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:19 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

میشه مرحوم نباشی؟از اونجایی که تا حالا خیلی چیزای مسری کشف کردیم بین خودمون میترسم این هم مسری باشه و من جوونمرگ شمتازه مردن که مهم نیست!میترسم شیوه ی مرگ هم مسری باشه!اونوقت خیلی بده!چون من دوست ندارم خودمو از بالای برج میلاد پرت کنم پایین!خیلی ضایع میباشد به قول مملی

ضایع میباشد!؟...چرا!؟...نمیدونم چقدر با ادبیات کلاسیک آشنایی داری!...یه شاعر معروف قرن هفتم هجری قمری (نمیدونم حافظ بود یا مولانا یا سهیل محمودی یا حالا هرکی!) میگه "از برج میلاد میپرم/کنسرت ساسی میبرم!" و الی آخر!...اونوقت تو میگی این ضایع میباشد!؟...واقعا متاسفم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد