بق بقو-لالایی محمدم...شیرین کبوتر غریب صحن کوچه نامردا...

گوشه دفتر مشق یک مملی!

امروز علیرضا سرما خورده بود و به مدرسه نیامده بود و برای همین من با او دعوا نکردم و بجایش با یک پسری که تازه به مدرسه ما است و اسمش محمد است دعوا کردم! بابای محمد مهندس است و خارجی است و از وقتی به ایران آمده است با یک خانمی که ایرانی است و مامان محمد شده است عروسی کرده است! محمد میگوید بابایش خیلی برجهای زیادی را در دنیا مهندسی کرده است مثل برج ایفل و برج پیزا و برج تجارت دوقلوی جهانی! تازه بغیر از دنیا در ایران هم خیلی برجهای مهم را مهندسی کرده است مثل برج آزادی و برج میلاد که خیلی از خانه ما دور است ولی روزهایی که منوکسید هوا آلودگی نمیباشد ما آن را میبینیم!...من امروز در زنگ تفریح آخر به محمد گفتم که دست بابایش درد نکند که اینهمه برج را دست تنها مهندسی کرده است ولی فکر میکنم همه اش اشتباهی است! محمد خیلی ناراحت شد و گفت که حتما عقل من اشتباهی است چون بابایش بهترین مهندس دنیا میباشد! برای همین من یک چک به او زدم که خیلی گریه کرد و به یک زبان خارجی که فکر کنم بابایش به او یاد داده است یک حرفهایی زد که من فکر کردم که حتما بد است و یک چک دیگر به او زدم که باز خیلی گریه کرد ولی ایندفعه دیگر هیچ حرفی به زبانهای خارجی نزد!

از مدرسه برگشتنی من خیلی فکر کردم و ناراحت شدم! چون او شاید داشته است به خارجی حرفهای مهندسی میزده است که اصلا بد نمیباشد و تازه دعوا کردن با محمد اصلا فایده ای ندارد چون هیچ کاری نمیکند و هرکی او را میزند او فقط گریه میکند! برای همین دچار عذابهای وجدانی (که از آبجی کبری آن را یاد گرفته ام!) شدم و برای همین به ساختمان جدیدی که بابای محمد مهندس آن است رفتم! وقتی رسیدم او با وسایل مهندسیش جلوی در وایساده بود و سیگار میکشید! به او گفتم که امروز محمد را زده ام و حالا پشیمان هستم و ببخشید! ولی او هیچی نگفت و همینجوری سیگار کشید! بعد گفتم که من برای این با محمد دعوا کرده ام که برجهایی که او مهندسی میکند همه اش اشتباهی است! مثلا برج ایفل (که من عکسش را که در مغازه خیاطی احمد آقا روی آنجا که گچش ریخته و آن را چسبانده است دیده ام!) همش آهنی است و اصلا اتاق و آشپزخانه و دستشویی ندارد و به هیچ دردی نمیخورد! من فکر میکنم برح ایفل برای آن دوره ای بوده است که در پاریس هشت سال دفاع مقدس بوده است و بابایم میگوید که سیمان سهمیه ای بوده است و قاچاقی اش هم خیلی گران بوده است!...یا مثلا برج پیزا که حتی علیرضا هم میفهمد که کج است و به قول یکی از دوستهایم در مدرسه که خیلی ضرب المثل بلد میباشد "معمار را که ثریا بگذارد کج تا آخر میرود کج!" (البته من همیشه به او میگویم این ضرب المثل یک جایش یک دانه "خشت اول" هم دارد که او قبول نمیکند!)...یا برج تجارت دوقلوی جهانی که در مسیر رفت و آمد هواپیماها است و یکبار من خودم در تلویزیون دیدم که دو تا هواپیما به آن خورده اند و خراب شده اند که برای همین مهندسی او یازده سپتامبر شده است!...تازه بغیر از دنیا برای خود ما را هم اشتباهی مهندسی کرده است! مثلا در برج میلاد همش سیمان ریخته است که مثل تیر چراغ برق بشود (چون در آن زمان دفاع مقدس در پاریس تمام شده بوده است و سیمان زیاد بوده هی الکی آن را اسراف میکرده اند و میریخته اند اینور آنور!) ولی با اینهمه سیمان باز در بالایش فقط یک گردالو ساختمان درست کرده است در حالیکه پایینش اندازه هشت تا گردالوی دیگر جا دارد (که من این را یک روز که منوکسید هوا آلودگی نبود و برج میلاد دیده میشد با کمک علیرضا حساب کرده ام! تازه علیرضا میگوید اگر یک کم کوچولوتر درست میکرد حتی ده تا هم جا میشد!)...یا همین برج آزادی که مثل آدم است و دو تا پا دارد ولی اصلا دست ندارد که باید دو تا دست هم مهندسی میکرد و تازه میتوانست یک طبقه هم شبیه کوله پشتی درست بکند و با طنابهای محکم به پشت آن آویزان کند که مثلا آزادی یک بچه است که دارد میرود مدرسه!...

فکر کنم بابای محمد خیلی از این حرفهای من خوشش آمد چون هیچی نمیگفت و همینجوری با دقت گوش میکرد و سیگار میکشید (کلا خارجیها حرف نمیزنند و فقط دقت میکنند و برای همین است که پیشرفت میکنند و مهندس میشوند!)...اینجا بود که یکدفعه یکی از دوستهایش که او هم مهندس و خارجی است بدو بدو آمد و به بابای محمد گفت که زود باشد کار بکند چون سرکارگر (که رئیس همه مهندسها است!) دارد می آید! برای همین او اول سیگارش را با پایش له کرد و بعد از اینکه من را ناز کرد گفت از این به بعد هیچوقت محمد را نزنم چون او مثل امام رضا میباشد و در اینجا غریب است! حالا هم زود بروم خانه مان که مامان بابایم نگران نشوند! بعد هم سریع وسایل مهندسیش را پر از آجر کرد و در حالیکه به خارجی شعرهای مهندسی میخواند رفت توی ساختمان!...پایان گوشه صفحه سیزدهم!

 

***

 

سه! - جیگر!

از سه جور جیگر بدم میاد! : جیگر سفید! - جیگر نیمه خام و سفت که دل درد بعدش به دردسرش و ارزش غذاییش نمیرزه! - جیگری که به نظر پخته میاد ولی بعد از اینکه یه کمشو میخوری از صدایی که زیر دندونت میده میفهمی نباید به ظاهرش اعتماد میکردی و باید میذاشتی یه کم دیگه روی آتیش میموند!... و از سه جور جیگر خوشم میاد! : جیگر سیاه! - جیگر تازه قبل از خورد شدن که مثل ژله تو دست آدم میلرزه! - جیگر داغ که گوشِت رو میبری نزدیکش صدای جلز ولز میده! (بعدا نوشت! : به جان شما که میخوام دنیا نباشه وقتی داشتم اینو مینوشتم منظورم فقط "جیگر خوراکی" بود نه "جیگر خوردنی"! ولی با اشاره ای که یکی از دوستان کرد متوجه شدم که میشه اینارو جور دیگه هم برداشت کرد! بنده از همینجا از این حد انحراف فکری ایشون قدردانی کرده و از اینکه بالاخره یک نفر پیدا شده که ذاتش از من خرابتره ابراز خوشحالی و موج مکزیکی میکنم!)...

 

***

 

به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه... 

به احترام "کامران شیردل" فیلم مستند "قلعه" رو ببینید (لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم)...نه برای اینکه در جوانی دانشگاه فیلمسازی رم و جلسات اساتیدی مثل پازولینی و آنتونیونی و فلینی رو رها کرد و برگشت ایران که از دردهای مردم ایران فیلم بسازه...نه برای اینکه وقتی مستند "قلعه" رو میساخت ماموران حکومت پهلوی از "شهرنو" انداختنش بیرون و فیلمهایی که از اونجا گرفته بود رو توقیف کردن و حاصل ماهها زحمتش از ضبط بغضها و التماسهای زنان قلعه خاموشان تا سالها گم و گور بود (همین فیلمی که لینکشو گذاشتم)...نه برای اینکه تمام فیلمهایی که قبل از انقلاب ساخت ( "تهران پایتخت ایران است" و "حماسه روستازاده گرگانی" و "دوربین" و ...) توقیف شد...نه برای اینکه حاضر شد اسمش بعنوان کارگردان در تیتراژ "چنین کنند حکایت" نیاد تا فیلم توقیف نشه...و نه برای اینکه اولین فیلمساز ایرانیه که "نشان شوالیه فرهنگ و هنر ایتالیا" رو گرفته و چهار تا از فیلمهاش در لیست برترین فیلمهای مستند تاریخ سینمای جهانه...و نه حتی برای اینکه بعد از انقلاب هم بدرفتاریها باهاش ادامه پیدا کرد و از جشنواره ای که برای تاسیسش خون دل خورده بود انداختنش بیرون...فقط و فقط برای اینکه ترجیح داد پارسال در تولد هفتاد سالگیش که همه همدوره هاش ترجیح میدادن چرت بزنن و بعنوان پیشکسوت و چهره ماندگار ازشون تقدیر بشه کنار مردم ایستاد و بیانیه امضا کرد و در حدی که از دستش برمیومد و سن و سالش اجازه میداد اعتراض کرد...اگه وقت و حوصله اش رو دارید به احترام مظلومیت مردی که 70 سال تمام دوربینش رو از صورت دردمند مردم برنداشت این فیلم ناتمام رو ببینید... 

(با تشکر از مهتاب عزیز که جور تنبلی و کمبود وقت من رو کشید و این فیلم رو در یک سایت به قول خودش کاملا باز و شرعی(!) آپلود کرد و بعد از انجام تمام کاراش لینکشو بصورت حاضر و آماده برام فرستاد!...حجمش زیاده و روی هم نزدیک 47 مگابایته...گفتم که بعدا نگید چرا حجم دانلودتون رو هدر کردم و بیاید پولشو از من یا مهتاب یا کامران شیردل طفلکی بخواید!)...

***

پی تشکر نوشت : از کرگدن عزیزم که لطف کرده و این پست رو معرفی کرده و علاوه بر اون قسمت آخر این پست رو عینا در آخرین آپدیتش گذاشته تا دوستان بیشتری با "کامران شیردل" آشنا بشن ممنونم...

نظرات 140 + ارسال نظر
مونا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:39

خب ناراحت شدم واقعا. گفتم که بی خیال اصلا.

فکر میکنم کاملا مشخص بود که شوخی کردم...بی خیال اصلا...موفق باشید کلا!...

هیشکی! چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:30 http://hishkii.blogsky.com

هرچند که سلاح مملکت خویش رو خسرو میدونه..و چار دیواری اختیاری و اینااا..

دلم تنگیده برای اون پستاییت که از زبون خود ابر چند ضلعیه و رک و راست میره سر اصل مطلب .. مملی نوشتات بی نظیره ها اما خب من دلم تنگیده برای یه ضلع دیگه ی این ابر.

مملکتی که هیشکی بانو را خوش نیاید همان بهتر که ویران شود!...به روی دو دیده!...خودمم تصمیم داشتم این هفته یه چیز زهرماری به سبک قدیم بنویسم که دل و جیگر مخاطبین بریزه بیرون!...حالا که اینو گفتی مصممتر شدم! ... حالا ببین!...

فلوت زن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:34 http://flutezan.blogfa.com

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ! راحت شدم !
آاااااااااااااااااااااااااه ، راستی میای توو وبم از عوض ِ مردان ِ ماقبل ِ تاریخ هر چی دلت می خواد به زنا می گی ؟!!!!!!! می کُشمت حمــــــــــــــــــــــــید !!!!
نه ! به خدا دیگه حوصله دعوا کردن ندارم ! بابا تو چرا انقد دلت می خواد همش یکی دعوات کنه ؟!!! دیگه نای دعوا کردن ندارم بخدا ! چرا انقد سر به سر من می زاری ؟!!!! مگه من چه گناهی کردم ها ؟!!!!

ببین! حالا هم که من بچه خوبی شدم و دیگه از "آر...تا" (همان آرمیتای سابق! - مترجم!) حرف نمیزنم و صلح و آشتی ملی کردم تو داری گیر میدیا!...یه کاری نکن دوباره...!(فکر کنم بدبخت شدم! حتما در کامنت بعدی به این تهدید من استناد میکنی و دوباره دعوام میکنی! )...

تیراژه (قلی) چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:36 http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام بر حمید خان و مملی!

ممنون که به تیراژه و قلی سر زدید!

سلام بر مهرداد خان و قلی!...درود بر تیراژه!...مرگ بر منافقین و صدام!

فلوت زن به الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:44 http://flutezan.blogfa.com

الهه جونم ، دست رو دلم نزار که خونه ! از دست ِ این حمید ! بابا هی سر به سر من می زاره و مجبورم می کنه که دعواش کنم ! حالا ببین چه ننه من غریبم بازی در میاره برات ! ۸ بار خودکشی ؟!!! من از دست ِ حمید ۱۶ بار خودکشی موفق داشتم همش هم با خلاقیت همراه بوده ، یعنی خواستم سبکش جدید باشه !
خلاصه ، تا من بی خیال می شم باز خودش شروع می کنه می گه منو دعوا کن !!! من که گناهی ندارم خودمم دیگه دارم از حال می رم از بس باهاش دعوا کردم ! اون دفعه بهش گفتم آشتی آشتی فردا بریم تو کشتی ! گفت نه اگه بریم توو کشتی برامون حرف در میارن و اینا ! خب اصلاْ نریم توو کشتی ، همین جا آشتی ! ولی دیگه قول بده حمیدا !!! دیگه سر به سر من نزاریا !!!!
آخیش !
تغییر جنسیت ؟!!! کی گفته ؟!!! ای حمید ِ فوضول !!!

- "دیگه دارم از حال می رم از بس باهاش دعوا کردم!"...در روایات برای اینجور مواقع یک استراحت مطلق (اندازه یک کامنت!) و همچنین خوردن معجون به شدت توصیه شده است!...
- "همینجا" رو پایه ام!...مفسده ای توش نیست! اگه عکاسا آماده هستن که از این لحظه تاریخی صلح بین حماس و آریل شارون (به ترتیب حمید و فلوت زن!) عکس بگیرن ما دست صلح و دوستیمونو دراز کنیم!...
- "حمید فوضول!؟"...به من چه ربطی داره! خب اینجا یه مکان عمومیه! همه دارن کامنتارو میخونن!...حالا دست میدی یا آژانس بگیرم این عکسارو بفرستم برن!؟ بنده خداها از صبحه علاف من و شمان!

محبوبه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:46 http://sayeban.blogfa.com

این که چیزی نیست تازه یه بچه هم دارم ۳۲ سالشه اره ، یادمه این پست رو و حیف که منم نتونستم برم البته یه بار با مونا رفتم ، کلا مونا خانمی خیلی از این کارا بلده.
اینجا چرا ایکون ِ تفاخر و پز دادن نداره؟خب الان من میخوام پز بدم که جواب کامنت منو از همه طولانی تر دادی

- پس جدا خوب موندید!
- فعلا که این مونا خانم شما نمیدونم چرا این شوخی ما (که خیلی هم تابلو بود که شوخیه!) جدی گرفته و با ما سرسنگین شده...خلاصه که خدا همه ما (و حتی اونا!) رو حفظ کنه!...واللا!...
- این از لطف شماس...مرسی...

مهسا به فلوت زن و الهه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:50 http://exposed.blogsky.com

حمید نیاز نداره تو کشتی بره واسش حرف در بیاد که! من خودم از این سر دنیا هر زمان که اراده کنم می‌تونم واسش شانتاژ کنم . اون هم از ترس برزو خان و شکوفه هییییییییییچچچچچچچچچچ اعتراضی نمی‌تونه بکنه . تازه بعدترش هم اینه که بهش گفتم من رو اذیت کنه می‌آم مملی رو می‌دزدم و می‌آرمش کانادا . خود مملی هم بهش اخطار داده که اگه حمید حرف گوش نده مملی با کمال میل حاضره که دزدیده بشه توسط من . خلاصه که شما نگران نباشین و با خیال راحت به کارهاتون برسین . خودم لازم بدونم واسه حمید حرف در می‌آرم مااااااااااه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه

به مهسا کانادایی! : شما در این امور ثابت شده اید!...لازم نبود شمایی که تا ساعت پنج صبح بیدار بودید زحمت بکشید در ساعت دو ظهر از وقت استراحتتون بزنید بیایید اینجا مارو ضایع کنید! (ایندفعه درست حساب کردم!؟...راستی مسافرتون به سلامت رسید؟ )...

به فلوت زن و الهه! : بیا! انقدر "آقا" در رهنمودهاش میگه مواظب باشید که بهانه دست دشمن نیفتد برای اینجور وقتا میگه ها!...انقدر کارشکنی کردید که این خانم کانادایی از خدا بیخبر هم فهمید بین صفوف به هم پیوسته ما مسلمین فاصله افتاده میخواد تفرقه افکنی کنه!...بفرمایید!...خیالتون راحت شد!؟ ...

پرند پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:19 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

وای حمیدددددددددددددددددددددد
کامنتت رو تو پست آناهیتا الآن خوندم
عالی بود
عالی
این همون مملی ساخته‌ی ذهن خلاق حمیده
این همون مملیه که دلش برای دست‌های مهربونی تنگ شده تا خود واقعیش رو تصویر کنه
این همون مملیه که تو این چند هفته به خاطر دل گرفته‌ی حمید و آروم شدنش سعی کرده بچگی نکنه و کلمه‌ها و جمله‌های قلمبه سلمبه گفته و حالا که یه لحظه تو رو پیش خودش ندیده انگار یهو رها شده...
تو که می‌تونی این‌جوری بنویسی پس چرا تو وبلاگ خودت اینطوری نمی‌نویسی آخه؟؟؟؟
بیا و مملی رو با همه‌ی بچگیش آلوده‌ی رفتارها و کارها و زندگی گند گرفته‌ی ماها نکن...
بیا و یه قسمت از این پک رو اختصاص بده به خودت و هر چی که می‌خوای بگی رو تلخ یا شیرین از زبون خودت توش بگو...
بیا و به جای این‌که دست‌های کوچولوش رو بگیری توی دستات و پا‌به‌پای خودت ببریش نقطه به نقطه‌ی این شهر کابوس‌زده، دست‌هاشو ول کن و بذار بدون این‌که تو بدونی نوشابه‌ی نارنجی بریزه توی مشمبا و پست کنه برای دوستش...
بذار خانم معلم ازش درس نپرسه و اون خدا رو شکر بگه!
یا حتی بذار درس بپرسه و مملی به خدا هیچی نگه...
بذار هیچی نگه ولی باور کنه که هنوز خدایی هست که سایه‌ی سنگینش رو از روی سرش برنداشته و هر وقت که اراده کنه می‌تونه یه گوشه‌ی بزرگ از قلبش پیداش کنه...
بذار باور کنه که اون گوشه هیچ‌وقت خالی نمی‌شه...
همیشه پره... مثل گوشه‌های دفتر مشقش که پره...
بذار بدونه که هست... هنوز هست...

ما هیچی
تو بیا و مملی رو به خودت برگردون...


"من نمیدانم در آبادی شما هم نوشابه نارنجی است یا نه! اگر نیست بگو که دفعه بعد یک کمی اش را در مشمبا بریزم و توی پاکت بگذارم و برای شما بفرستم که بخورید و مثل ما خوشحال بشوید!"

من می‌خوام این تیکه رو بغل کنمممممم با اجازه!

- مرسی پرند عزیز...
- میفهمم چی میگی...اتفاقا وقتی امشب به وبلاگ آناهیتا سر زدم و دوباره خوندمش با خودم همینو گفتم...اینکه حقیقتا این نامه ای که مملی برای منیر نوشته از همه گوشه دفتر مشقهای این جندوقته صاف و ساده تر بوده...قول میدم دیگه نبرمش به "نقطه به نقطه‌ی این شهر کابوس‌زده"...اصلا از این به بعد تقسیم کار میکنیم!..."شهرنو"هارو خودم مینویسم..."شهربازی"هارو مملی...
- مرسی پرند عزیز... (این اون اولی نیستا! این لبخندش کمی بیشتره! عکاس بلاگ اسکای نتونسته خوب درش بیاره!)...

مونا پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:30

می دونم شوخی بود حمید. ولی حالمو بد کرد. ببخشید.
از این آیکون خوشگلا بذارم از دلت در میاد؟

نیازی به این آیکونا نیست! ولی حالا که میخواید مارو مورد لطف قرار بدید اعلام میداریم که این آیکون را دوستتر میداریم! : (میدونم بی ربطه! ولی خداییش خیلی باحاله! )...

فلوت زن پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:58 http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااام.
نخیر من دست نمی دم ! مردی گفتن ، زنی گفتن ، شرمی و حیائی گفتن ، چقده تو بی حیایی !!( اینو سوزان جون جونده ! ( البته هیچم جون نیست ) )
منظور اینکه نامحرم محرمی گفتن برادر !!!
من فلوت زنم نه شارون !!! تو می خوای حماس بمون ولی من نه !!!!
خب عکس می گیریم با فاصله رعایت شده و از دور دست می دهیم که اسلام به خطر نیافتد :
حمید ................. فلوت زن
حمید.............. فلوت زن
حمید ............ فلوت زن
حمید ........... فلوت زن
حمید........فلوت زن
و صلح برقرار شد !
( دیگه بیشتر ازین عکس می نداختیم خطرناک می شد )

- چه سلااااااااااااااااااااااااام چه علیکی!؟ ( همینجوری! )
- فکر کنم این شعر شاعر شیرین سخن "سوزان روشن" برای اینجا کاربرد نداشته باشه چون این قضیه دست دادن "نتانیاهو" و "خالد مشعل" جهت یه صلح رسمی جلوی دوربین صدها خبرگزاری معروفه ولی همونطور که میدونید شاعر در ادامه این شعر میفرمایند! : "دستتو بکش از رو پام!/خودتو نزن به اون راه!" خداییش خود تو با دیدن همچین حرکتی بین "نتانیاهو" و "خالد مشعل" حالت بد نمیشه!؟...
- این ایده عکس انداختن آیکونی خییییییییییییییلی باحال بود! مرسی!

فلوت زن به مهسا پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:01 http://flutezan.blogfa.com

مهسا جان از حمایت های بی شائبه ات بسی سپاسگزارم !
تا بترکد چشم ِ حسود !!!

ایشالا! (آیکون "کوچه علی چپ!")...

me پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:56

بسی خوشحالیم که شما فردا نه پس فردا آپ میکنید

نه دیگه!...ایندفعه قول میدهیم قبل از نیمه شب جمعه آپدیت فوق الذکر سر و مر و گنده اینجا باشد!

فلوت زن جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 http://flutezan.blogfa.com

نتانیاهو ؟!!! خالد مشعل ؟!!! حماس ؟!! آریل شارون ؟!!! بابا ول کن این هارو ! چقد کلمات ِ سخت سخت و آدمای سخت سختی رو می نویسی ! من از نظر ِ اخبار و اینا تعطیلم ، اینارو زیاد نمی شناسم ! خب چیه ؟!! الکی بگم می شناسم ؟!!! کدوم حرکت ؟!!!
عکسارو دیدی ؟!! می بینی چه خوش عکسم ؟!!!!!
و همینجوری و همونجوری !

- اینارو نمیشناسی!؟...یعنی سرنوشت برادران دینی و عزیز و جگر و گوگولی ما در فلسطین برات مهم نیست!؟...وای بر تو!...واااای بر تو!...واااااااااای بر تو! (و همینجوری الف اضافی به صورت تصاعدی!)...
- منظورم همون حرکت دست روی پا بود دیگه! تصور کن!
- (آیکون "نگاه کردن به عکس و گفتن اوووم!" همینجوری! )...

فلوت زن جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 http://flutezan.blogfa.com/

مرض ِ آیکون گذاری بیش از حد داره در من اوت می کنه !! خودم دارم نگران می شم !! یه وخ نمیرم ؟!!!!

طبق تحقیقات بنده روی این بیماری تا حالا موردی مبنی بر مرگ مشاهده نشده!...نهایتا فوق فوقش فوت میشی!

مونا جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:15


خوبه؟؟؟ یا بیشتر بذارم؟

مرسی!...بسه! دیگه داره زیادی از دلم درمیاد!...

مهسا جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 http://exposed.blogsky.com

آمدیم بگوییم جمعه شد! دست از کاهلی‌تان بردارید یک ام‌روزه را لطفن!

ما هم آمدیم بگوییم خودمان در خانه مان تقویم داریم! تازه از برای شما هم خیلی بهتر است!...لذا قول مردانه میدهیم که ایندفعه دیگر قبل از نیمه شب با یک پست متفاوت(!) در خدمتتان باشیم!

کرگدن جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:31

سلام و عرض ارادت جناب چند ضلعی عزیز !
اگه خدا قبول کنه امروز جمعه س !!
دست بجمبانید که باز شب آپدیت ننه من غریبم در نکنید از خودتان !!!

سلام علیکم کرگدن خان!...خیالتان تخت!...آپدیت امشبمان یک قسمت بیشتر ندارد و کارش به ننه من غریبم و اینجور چیزها نمیکشد!...

مهسا جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:24 http://exposed.blogsky.com

ببینیم و تعریف کنیم! هر چند ما چشممان آب نمی‌خورد که بخاری از شما در روز جمعه بلند شود

واللا تا آنجا که ما شنیده ایم بخار باید در شب جمعه از آدم بلند شود نه "روز جمعه"! (بالاخره نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم یه مقداری! )...به هر حال ببینیم و تعریف کنیم!...

بهار(سلام تنهایی) جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:46 http://www.beee-choneh.blogfa.com

حمید خان شما متوجه شدی هی پست های کوچولوی مملی نوشت جدید داره هی کش میاد و زیاد میشه ...حواست هست یا این که ؟؟؟نه دیگه چشم غره نمی رم اشتباه کردی ....

- حواسم هست! متاسفانه انگار دچار بیماری روده درازی شدم! در فکرش هستم!...مرسی که گفتی...
- آخیش!...همش منتظر چشم غره بودم!...انگار ایندفعه رو بخیر گذشت!

بهار(سلام تنهایی) جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:49 http://www.beee-choneh.blogfa.com

داشتم میرفتم که بخوابم یه دفعه یادم افتاد که برات کامنت نذاشتم ..اومدم بنگارم ...راستی شما جمعه شبا اپدیت میکنی در اخرین ساعات روز جمعه منم کامنتام همین حوالیه دیگه ..فکر کنم خوابم میاد دارم چرند و پرند مینویسم ...شب به خیر و خوشی و خوابای خوب ببینی و هفته ت رو خوب شروع کنی و دیگه دعایی نمونده دیگه مادر جان ..

- "چرند و پرند"!؟...این حرفا چیه!؟...شما حتی در حالت خواب عمیق هم از حالت بیداری و هوشیاری کامل ما بهتر حرف میزنی!
- اولین دعاتون که گرفت! هفته ام رو با یه روز مرخصی به علت سردرد شروع کردم! معلومه پارتیت پیش خدا حسابی کلفته!

مهسا جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:54 http://exposed.blogsky.com

و شما در آن سر دنیا دارید به نیمه شب نزدیک می‌شوید........

اگر ما در این سر دنیا به نیمه شب نزدیک میشویم باز خیلی بهتر از شما هستیم که در آن سر دنیا بیست و چهار ساعته در نیمه شب جهل و بی دینی و قهقهرا بسر میبرید! (آیکون "جواب دادن به کامنتهای از دیروز مانده به احمقانه ترین شکل ممکن!" )...

احسان پرسا جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:31 http://sahelneshin.parsiblog.com

من اینجوری نوشتتو خیلی دوست دارم
کمتر پیش می آد مطالب بلندو بخونم
اما خوندم و لذت بردم

- ممنونم احسان جان...
- راستش منم با پستهای طولانی میونه ای ندارم! خودمم موندم چطوری ملت این طومارهای بنده رو تحمل میکنن!

فلوت زن جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:47 http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
تا حالا سلام به این بلندی نداده بودم ! نفس ِ آدم می گیره ! امتحان کن !
الان قبل ِ نیمه شبه ! زود باش آپ کن من می خوام اول شم ! زود باش ! مگه قول ِ مردونه ندادی ! زود باش وگرنه شکوفه رو صدا می کنم !!!

- یه لحظه اجازه بدید امتحان کنم! :
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!
خداییش خیلی سخته! چجوری اینکارو میکنی!؟ من سر الف شونردهم کم آوردم و کارم به آی سی یو کشید! الان دارم از بیمارستان جوابتو میدم!...
- کدوم مردونگی!؟...این سوسول بازیا برای زمون قدیم بوده فلوت زن جان!...

فلوت زن جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:58 http://flutezan.blogfa.com/

دیگه به حرفات و قولهات اعتماد نمی کنم ! ساعت داره ۱۲ می شه ! اصلاْ شما ساعت تو خونه دارین ؟!!!

داریم! ولی خیلی استفاده نمیکنیم!...باطریاشو دراوردیم نگهش داشتیم برای روز مبادا! (بنظرت در کل تاریخ بلاگ اسکای ابلهی - بجز بنده البته! - وجود داشته که از این آیکون استفاده ای به این بی ربطی انجام داده باشه!؟)...

me شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:06

من میدونستم

اصلا فقط بخاطر دل شما و برای اینکه کامنت قبلیت ("بسی خوشحالیم که شما فردا نه پس فردا آپ میکنید!") راست دربیاد آپدیتو به شنبه موکول کردم!

مهسا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:12 http://exposed.blogsky.com

یوهاهاهاهاها . یوهاهاهاهاها . یوهاهاهاهاها .
دیدی . دیدی . دیدی گفتم .
یوهاهاهاهاها . یوهاهاهاهاها . یوهاهاهاهاها .

حمید . می‌گم چه‌طوره بیای اعلام کنی که تو ساعت دوازده شب به وقت تورونتو آپ‌دیت می‌کنی؟! چون این‌جوری یه هشت ساعت و نیم وقت اضافه داری واسه آپ‌دیت کردن

بنده حاضرم به وقت نیمه شب افغانستان آپدیت کنم ولی به وقت نیمه شب شما کاناداییها نه!...چرا!؟...چون دقیقا بالای شیطان بزرگ (آمریکا!) هستید!...کسی که بتونه روی شیطان بزرگ باشه دیگه ببین خودش چه شیطانیه!

فلوت زن شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:15 http://flutezan.blogfa.com/

آپ نکردی آخرم !!! من رفتم جیش ، بوس ، لا لا !

اگه یه مسواک هم قبلش بزنی بد نیستا! (جکشو نشنیدی!؟...چون جکش یه کم مثبت هجده میباشد و منم آدم باحیایی هستم نمیتونم بگم ولی با سرچ عبارت "ترکه میره دندون پزشکی" قابل کشفه!)...

مینا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:51

جون این خوشگله بیا آپ کن دیگه. کدوم خوشگله؟ این دیگه=====>

ای جونم!...برای گل روی چشمای شهلای از کاسه بیرون اومده ایشون هم که شده چشم!

کرگدن شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:56

دیدی مال این حرفا نیستی !

آره دیدم!...تو هم دیدی!؟...

مهتاب شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 http://www.tabemaa.wordpress.com

کرگدن جان یه لینکی گذاشته بود از کاریکاتوریست درک نشده ... که گفته بود چگونه وبلاگ نویس ِ شاخی شویم ... یادته ؟
به اون موارد هوشمندانه ای که گفته بود باید متد تو رو هم اضافه کنیم که وقت قبلی تعیین می کنی و نمیای مطب و یه ملت رو خمار و احیانا بی خواب می کنی و اینا !

آره! یادمه!...پس چرا من با اینهمه ابداعاتم وبلاگ نویس شاخی نشدم پس!؟ (دو تا "پس" در اول و آخر جمله عمدی بوده و جهت تاکید میباشد!)...

دکولته بانو شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:05

نخیر...آپ نفرمودین...بنده می رم بخوابیم !...( با لحن باباشاه لطفا ! )

بِرَو بخوابیه! (ایضا با لحن بابا شاه لطفا!)...

شب نویس شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:24

من ساعت کوک کردم پاشم واسه تو کامنت بذارم! چطور دلت اومد آپ نکنی؟

(البته همچین چیزیو باور نکن! پاشده بودم آب بخورم!گفتم حتما آپدیت کردی بیام بخونمت)
ولی درکل خیلی نامردی!

- نوش جان!...آب رو عرض میکنم!...
- ولی در کل خیلی شما به ما لطف داری!

مهسا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 http://exposed.blogsky.com

اومدم بگم به وقت تورونتو هنوز پنج ساعتی وقت داری تا ساعت دوازده نیمه شب

ایول!...پس هنوز پنج ساعت مونده! ... خدایا کمکم کن از پسش بربیام تا پیش این بدکانادایی خوار و خفیف نشم!

مهسا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:34 http://exposed.blogsky.com

حمید فقط دو ساعت مونده . تو می‌تونی . تو می‌تونی . تو می‌تونی . تو......

انقدر هولم نکنید بذارید ببینم چیکار میکنم آخه! (آیکون "استرس شدید!" + آیکون "دیده شدن خط پایان و صدای تشویق هوادارن!" + این : )

ماه کوچک شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 http://littlemoon.mihanblog.com

سلام بر حمید خان...
آقا ما دربست از خواندن همه ی مطالبی که از شما خواندیم لذت بردیم... و اما در خصوص بابای محمد بالاخره خارجکی بوده دیگه... شما به دل نگیرین... جیگر ها رو هم دو تا بیشتر نگفتین فکر همه ی سومی ها از اون جیگرهای خوردنی بودن.... برای کامران شیردل هم همان نام فامیلش بس است که شیردل بود و برای ایران تلاش کرد...

- سلام بر ماه کوچک!...
- ممنونم...خوشحالم که خوشتون اومده...
- یعنی جمله سومی ("جیگر داغ که گوشِت رو میبری نزدیکش صدای جلز ولز میده!") به جیگر خوردنی اشاره کرده!؟...خاکم به سر!...راس میگی! این یکی قابلیت تفسیرش خیلی بالاس متاسفانه!...
- چه نکته ظریف و زیبایی...مرسی...

مهسا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 http://exposed.blogsky.com

شما احتمالن زنده هستی آیا حمید جان؟ خجالت نکش . بیا بیرون . تو تنبوشه نمی‌خواد قایم شی آقا موشه! همه ما می‌دونستیم که این پست به روز جمعه نمی‌رسه پس به تو حرجی نیست . از شوخی گذشته همه چیز آیا اوکی هست؟ نگران شدم حمید جددن از عصری تا به حال

- بله هنوز متاسفانه!
- ما هیچ نیازی به نگرانی شما خارجیها نداریم!
- مرسی مهسا جان بابت اینهمه مهربونیت...

فلوت زن شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 http://flutezan.blogfa.com/

ای بابا ! صُب شده ها !! هنوز آپ نکردی ؟!!! کجائی تو حمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید !
نکنه می خوای با این کارا بهونه بیاری و بگی که ازین به بعد دو هفته یه بار آپ می کنی ؟! یا شایدم می خوای ببینی کیا واقعاْ مشتاق ِ خوندن مطالبتن و نگرانت می شن ؟!!!!
ای بابا انگار جداْ خبری ازت نیست !!
یعنی چه شده آیا ؟!!!!

- صب شده!؟...پس چرا بیدارم نکردی!...وااای بازم مدرسه ام دیر شد!...
- تا اونجا که بنده اطلاع دارم این آیکونی که بعد از آوردن اسم شریفه ما آوردی آیکون "حال به هم خوردگی" میباشد! ...یعنی شما از آوردن اسم ما حالت "گلاب به روتون" پیدا کرده اید آیا!؟
- (کاملا همینجوری!)...

فلوت زن دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 http://flutezan.blogfa.com/

آخه این آیکونه یه جورایی هم انگار داره نشون می ده که مثلاً ... مثلاً .... نمی دونم ! اون لحظه دلم خواست ازش استفاده کنم ولی نه به اون معنا که با آوردن ِ اسمت خدایی نکرده اون حال که ذکر کردی بهم دست بده ! نه بابا !

"مثلا" چی!؟...فکر کردی با گفتن دو تا "مثلا" و یه سری توضیحات قانع نکننده(!) میتونی از پنجول قانون رهایی پیدا کنی!؟...نخیر!...بنده همین امروز تکلیف شمارو روشن میکنم! (آیکون "روشن کردن تکلیف!")...

ایران دخت سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 http://iran2kht.persianblog.ir

کجایی حمید خان- خبری ازت نیست...

همینروزا ایشالا میرسیم خدمتتون

silent چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:06 http://no-arus.blogfa.com/

آخر داستان مملی خیلی دلم سوخت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد