ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود...

قبل نوشت : ببخشید که این چند وقته نتونستم برای عرض سلام خدمت برسم...از یه شعبه خلوت شرکت به شعبه اصلی منتقل شدم...هم کارم کمی بیشتر شده و هم چون هنوز به محیط جدید و همکاران جدید عادت نکردم کمی به هم ریخته ام...برای تعطیلات عید و استراحت مطلق و تا لنگ ظهر خوابیدن و خلاص شدن از ترافیک و رفت و آمد و سگدو زدن برای هیچ لحظه شماری میکنم...   

-

 ***

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم... 

-

سر اولین چهارراه گیرش میفتم...دختر بچه اس...نهایتا هشت نه ساله..."عمو یه دونه بخر"...میگم "لازم ندارم"...میگه "چرا! همه فال لازم دارن!"...میگم "من لازم ندارم"...شروع میکنه به گفتن این جمله های تکراری که معمولا جواب میده! "جون خانومت یه دونه بخر!"...همینجوری که دارم قدم میزنم میگم "من خانوم ندارم"...چند لحظه وایمیسه بعد دوباره دنبالم راه میفته! "خب جون دوس دخترت یه دونه بخر!"...میگم "من دوس دختر ندارم"...ول نمیکنه "خب جون اونی که دوسش داری یه دونه بخر!"...میگم "من کسی رو دوس ندارم"...پیش خودم فکر میکنم خب به این چه ربطی داره که من چی دارم چی ندارم...این بنده خدا فقط میخواد فالشو بفروشه...تو همین فکرام که بلند داد میزنه "خب یه دونه بخر دیگه!"...برمیگردم نگاش میکنم...نمیدونم چرا ولی انگار که کار بدی کرده باشم هول میشم!...با دستپاچگی میگم "خب چنده؟"...با کلافگی میگه "هرچی دادی!"...هزار تومن میدم و یه فال میگیرم...به فال اعتقاد ندارم...دو دلم بازش کنم یا نه...باز میکنم... 

-

از کل غزل فقط همین یادم مونده که... 

"ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش"... 

-

خیر سرم تصمیم گرفته بودم بزنم بیرون کمی قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم...  

-

نظرات 118 + ارسال نظر
الهه دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:57 http://khooneyedel.blogsky.com/

من عاااشق این ببعی مینا شدم...چه ادب و کمالاتی داره بچه

به منوچ! :
اگه عاشقته وای به حالش رسواش میکنم من! (آیکون "هایده رحمت الله علیه!")...

الهه دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:59 http://khooneyedel.blogsky.com/

راستی!
معدل مملی چند شد؟!مطمئنم معدل من بالاتر از مملی شده!یادت نرفته که؟یه بستنی وسط مرداد ماه

- نمره های مملی هنوز نیومده رو سایت دبستانشون!...حالا مگه چند شدی که انقد امیدواری!؟...
- کو تا مرداد!...اصلا اگه تا اونموقع یادت بمونه مرد مردونه خودم بصورت خودجوش یه بستنی بهت میدم!

منوچ به خاله الهه دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:45

بع بع بععععع.
نرچمه: سلام خاله الهه خانوم عزیز. مرسی از لطفتون. منم عاااااشق شما شدم. یه ماچ بده دمت گرم دمت گرم بابا دمت گرم. ممممممممممممممماااااااااااااچ . از قدیم گفتن ادب از که اموختی؟ از بی ادبان! من دیدم همه میگن مامان مینام بی ادبه. من مودب شدم دیگه!‌ حالا به مامانم نگین من بهش گفتم بی ادبا ! دلش میشکنه.

به مینا! :
یه کم این بچه ات رو تربیت کن مینا جان! از الان تو فاز ماچ و موچه! بعدا نمیشه جمعش کردا!...

به منوچ! :
خودش میدونه بی ادبه منوچ جان! نیازی نیست کسی بگه! (آیکون "الان بفهمه بهتره!" + آیکون "تا کی میخوایم این واقعیتو ازش پنهون کنیم!؟")...

الهه به منوچ سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:11 http://khooneyedel.blogsky.com/

ایضا مممممممااااااااااااچ(حمید خوب چشماتو باز کن ببین ماچو واسه منوچ فرستادم هااا!وسط راه کف نری ماچو!)
منوچ جون مامان مینات خیلی هم خوب و مودبه...راحت بودن که نشونه ی بی ادبی نیست!

به الهه! :
ای بابا! منو منوچ نداریم!...اونو بماچی انگار مارو ماچیدی!...

به منوچ! :
خام حرفای این دوستای مامانت نشو عزیزم!...مامانت بی ادبه! ایشالا همینروزا حضانتتو میگیرم و میارمت پیش خودم!

منوچ سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:52

مرسی خاله الهه جان. ماچتو گرفتم. به حمید یه ذره اشو هم نمیدم.
شما لطف داری نسبت به مامانم ولی انقد اینو اون بهش گفتن بی ادب مام میگیم لابد هس که همه بش میگن دیگه! از قدیم یه چیز دیگه هم گفتن: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها !‌ ولی انقدرام که اینجا میبینیدش مشنگ نیستا !‌باور کن.
راستی خاله دیگه زبون آدمیزاد یاد گرفتم. به مترجم نیاز ندارم! حال میکنی هوشو استعدادو؟

- ای بیمعرفت! خب اونهمه الف و میم اضافه داشت یه چندتاش رو هم به ما میدادی خسیس!
- تو هم که مثل ننه ات تعادل روحی روانی نداری منوچ جان! نه به اون ضرب المثلت نه به اون طرفداری بعدش!
- مطمئن باش این هوشت هم از ژنهای پدری رسیده بهت! بپا ننه ات به نام خودش نزنه! (آیکون "پر کردن بچه!")...

الهه به منوچ سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 http://khooneyedel.blogsky.com/

دمت گرم که زبون آدمیزاد رو به این زودی یاد گرفتی...خود آدمها هنوز زبون همدیگه رو نمیفهمن!

ببخشید الهه جان ولی طرفت یه فسقل گوسفنده ها! رحیم پور ازغدی که نیست اینجوری فلسفی حرف میزنی!...

مومو سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:58 http://mo-mo.blogsky.com

والله من اینقدر از این دستمال هایی که توش فال داره و حتی باز هم نشده دارم می تونم یه تجارت مشابه با قیمت های رقابتی با این دوستان سر چهار راه را بیندازم!!!!!!

با اون صدای لطیف و ملایمی که شما داری بزنی تو این کار یه ساله وضعت توپ میشه! (آیکون "حق المشاوره شغلی و شیرینی بچه ها فراموش نشه!")...

سوگل سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:00

من خواننده خاموش جناب عالی بودم و لی حال روشن شدمچقدر ناز میکنی واسه پست جدید گذاشتنخسته شدم از بس هرروز اومدم دیدم همون پست قبلیه.خوب پست جدید بزار دیگه.از کرگدن یاد بگیر

- خوش آمدید مخاطب خاموش تازه روشن شده عزیز!
- نازم کجا بود!؟ واللا گرفتار بودم!
- بنده حاضرم از بی الگویی بمیرم ولی الگویی مثل کرگدن نداشته باشم! (آیکون "قاطعیت!")...

سیمین چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:35

حمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید
هارداسااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟(آیکون اگه امروزآپ نکنی نه من نه تو!)

- سیمییییییییییییییییییییییییییییییییییین!
بوردااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا! (آیکون "صدای -هِلپ می- از ته چاه زندگی حقیقی!")...

سوگل چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:05

چرا شما همش آدمو دعوا میکنی سوگل بانو! مخاطب خاموش هم مخاطب خاموشهای قدیم!

دومان چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:12 http://sly.blogfa.com

به قول یکی: چشمامون چپ شد از بس آسمون رو نگاه کردیم، دریغ از یه ابر چند ضلعی.
من اگه جز دوستانتون بودم براتون گلریزون میگرفتم تا آپ کنید.

- متوجه نشدم! یعنی الان جزو دشمنامی!؟ منو باش که گول اسمتو خورده بودم و فکر میکردم هرچی باشه "مه" هم یجورایی ابر حساب میشه و با هم فامیلیم! (آیکون "زخم خورده رفاقت!")...

زهره چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:10

سلام.اول سلام خدمت منوچ عزیزم که اینقد باهوش ومودبه ...
پس کی می خوای اپ کنی اقا حمید ؟

راستی از وقتی این ابجیت مینا سر سامون گرفته وصاحب بچه شده میبینم اخلاقتم باهاش بهتر شده کمربندم گذاشتی کنار وادب اموزی به منوچو پیشه خودت کردی

- بالاخره این سلامه رو با من بودی یا ببعی مینا!؟
- من کمربندو غلاف کنم! عمرا!...اگه میبینی فعلا دست نگه داشتم واسه اینه که در تغذیه این طفل معصوم مشکلی پیش نیاد! آخه شنیدم کتک زدن با کمربند در زمان شیردهی باعث کم چرب شدن شیر مورد نظر میشه! (آیکون "به جان خودم فقط شنیدم!")...

مینا چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:14

ای بابا حمید ! کجایی؟؟؟ یا با کمربندت بیا یا میرم خونه دوس پسرما. ذوقم میکنم براش زبون کوچیکه رو ببینه حالشو ببره!
ـ منوچ: سلام.مرسی خاله زهره جون. لطف دارید. یه چیز میگم بین خودمون بمونه ها :‌ دایی حمید خودش ادب درسته حسابی نداره. شما ندیدین وقتی مامان مینامو کتک میزنه چه حرفای رکیکی بهش میزنه! من خودم با ادبم !
مینا: زهره جون چه سر و سامونی؟ فقط بچه دار شدم. یه نون خور اضافه شد!

به مینا! :
اون حمید قدیم بود که جمود فکری داشت! من دیگه روشنفکر شدم! (آیکون "چه غلطا!")...بله خانم! الان باید به جوانان آزادی داد!...برو خونه دوس پسرت ولی قول بده روبندتو برنداری!...فاصله مجاز (چهار متر مربع!) رو هم حفظ کنی!...حرف هم نزنی! (اونم حرف زد تو جواب نده!) اصلا ببینم تو برای چی دلت میخواد با یه پسر حرف بزنی!؟...ها!؟...پاتو از خونه بذاری بیرون سیاه و کبودت میکنم دختره بی آبرو!

- به منوچ! :
من بی ادبم!؟...چرا دروغ میگی توله سگ عوضی زبون نفهم بی بته!؟...

رها بانو پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:47

ببین دستور مرحله ی بعدی همونه که من گفتم ! پس از بیرون کشیدن رختت ، تاش میکنی و میذاریش تو چمدون و د برو که رفتی ! بله !

بدون لباس با یه چمدون وسط خیابون!؟...مطمئنی منظور حافظ همین بوده!؟

سیمین پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:25


خب چای ایچمه٬تعقیباتا مجبور اولمیاسان
یورولمیاسان حمید...بیلیرم بایرام آخشامیدی٬باشین شلوخدی...آمما بیزی یاددان سالما!

- چوخ ممنون..سیزده یورولمیاسوز
- مگه حاجی فیروز یا بالوخ ساتانام که بایرام آخشاموندا باشوم شولوخلانا!؟

سیمین پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:39

بالوخ ساتان
خییییییلی باحال بود!
حمید آیل هلپ یو!
بیا این طنابو میندازم از ته چاه زندگی بیای بیرون.فقط میبندمش به درخت. چون من نمیتونم بالا بکشمت٬یه وقت دیدی خودمم افتادم ته چاه
فقط اومدی بالا طنابو باز کن درخته اذیت نشه!

این میزان از فداکاری و انسان دوستی در وجود مبارک شما باورنکردنیه! ببینم شما آبجی دهقان فداکار که انگشتشو کرد تو سد نیستی!؟...بابا یه آدم (حالا هرچی!) داره ته چاه میمیره اونوقت شما فکر اذیت نشدن درختی!؟

سیمین پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:25

بابا گفتم بعد از اینکه اومدی بالا بازش کن(طنابو!)دیگه...
نمیگی تو این سرما و ظلمات شال و کلاه کردم واست طناب آوردم؟؟؟!!!!دستام یخ زد تا ببندمش به درخت
خب اگه طنابو باز نکنی درخته احساس خفگی میکنه!
حالا اومدی بالا یا نه هنوز؟

- میخوای برای اینکه اصلا احساس خفگی نکنه در همون حالی که دارم میام بالا طنابو باز کن! تعارف نکن تو رو خدا!
- وظیفه دینیت بوده! (آیکون "نمک نشناس بالفطره!")...
- آره! اومدم بیرون! چقد همه چی عوض شده!

ساره شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:19 http://fereshtegaan.mihanblog.com/

من یه قانون دارم تو زندگیم. هرگز هیچ کدوم از این دست فروشا و فقیر ها رو (با هر سن و جنس و شرایطی گه داشته باشن) دست خالی رد نمی کنم. شده حتی اگه دستم خالی باشه پنجاه تومنیا و صد تومنی های ته کیفمو جمع میکنم براشون. مهم این نیست که اون واقعا مستحقه یا نه. مهم اینه که بتونی از خودت بکَنی و ببخشی... حالا تو هی قدم بزن !

وافق نیستم...اینکاری که میکنی بخشش نیست...گدا پروریه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد