این یک پست امیدوارکننده نیست/هست!

بعد از توصیه به تقوای الهی و قبل از اینکه سراغ خطبه اصلی بروم و جام زهر را به سلامتی ملت مجازی با یک پر کالباس بالا بروم بر خود واجب میبینم که از همه دوستانی که کامنتهایشان در پست قبل بی پاسخ ماند عذرخواهی کنم! (آیکون "پیتزا مخلوط خودم و ره و احمد خاتمی و ساقی علیه الرحمه!")...
بعد از دو سال و نیم وبلاگ نویسی مستمر این چند ماهی که اولش اجبارا و بعدش عامدا نبودم فرصت خوبی بود تا به رابطه خودم و وبلاگ و به زندگی و دنیای فکریم بدون وبلاگ نظری دیگر بیندازم. حقیقت عجیب (و اگر بخواهیم کمی گنده اش کنیم: "حقیقت تلخ!") اینکه دریافتم خلاف چیزی که تا به حال فکر میکردم وبلاگ نویسی در کنار حسناتی که تا امروز برایم داشته، مسبب بعضی مصایب و غمهای ناخواسته و ناخوداگاهی بوده که بر خود تحمیل کرده ام. دلیل عمده آن هم اینست که در این دنیای مجازی اگر کمی از قوه تخیل بهره داشته باشی میتوانی خود را هزار بار واژگونه تر از آنچیزی که واقعا هستی نشان دهی! و کیست کسی که از خودش و زندگی واقعی خودش حداقل قدر کمی ناراضی نباشد؟ اینجا میتوانی دل شیر داشته باشی و برای جلب همدردی پروانه وار بنویسی! حتی میتوانی درد نداشته باشی ولی برای جلب همدردی از درد بنویسی! و بالعکس! میتوانی از خوب بودن مدام خسته شده باشی و در این زندگی دوم چهره ای اهریمنی از خودت بسازی! پیوسته مخالف خوانی کنی و به صورت دیگران چنگ بیندازی و سیلی بزنی! و از همه بدتر اینکه جو بلاگستان غم پرستی و پیچیدگی میطلبد و از آنجا که مثل همه ابنا بشر همه ما (احتیاط واجب:خیلی از همه ما!) نیازمند تایید و احسنت و مرحبا هستیم، ناخوداگاه همپای دریای بلاگستان به از غم نوشتن میپردازیم. طوری که وقتی بازی صوتی شب یلدای امسال که بابک اسحاقی عزیز برگزار کرده بود را گوش میکردم حس غالب اکثر صداها "گندش بزنن! بازم شب یلدا!" بود و به جلسه گروه درمانی چند ده آدم میماند که سالها قبل در شب یلدا به ایشان تجاوز شده و حالا قرار است با بیان کردن حسشان درباره شب یلدا قسمتی از روند درمانشان را طی کنند!...یا نمونه بهترش نوشته های خودم! وقتی نوشته هایم را دوره کردم برای نمونه حتی یک پست پیدا نکردم که قدر شمه ای خوشبینی در آن باشد! فرقی هم نمیکند که مملی بوده باشد یا خاطره بازی کودکی یا داستان یا سبز نوشته یا خاطره یا هر درنوشته دیگر! به هر حال نویسنده پلید وبلاگ سعی کرده بوده حتی الامکان در لایه های زیرین مساله مقدار قابل توجهی ناامیدی و پایان دنیا تزریق کند بلکه مقبولتر افتد! و از آنجا که روال معمول بر اینست که افکار وجدان داران از جایی حوالی مغزشان منتشر میشود (و بیشک نویسنده وبلاگ فوق الذکر از سرامدان وجدان داران عالم امکان میباشند!) انقدر سوزن بر تخم خویش زده بوده تا آه از نهادش برخیزد و بعد کمی از آن را به رشته تحریر دراورد!...و این روند غم پرستی مجازی چنان شدت رفته که اگر همینطور ادامه پیدا کند فرداروز اگر قرار باشد طی یک بازی وبلاگی همه طنز بنویسند چنان متنهایی از آن دراید که مادر بگرید!

و اگر عمیقتر به قضیه نگاه کنیم حتی میتوان این مساله را به زندگی واقعیمان هم تعمیم داد. خیلی از ما در زندگی واقعی هم بازیگر قابل (یا بازیگر ناشی!) نقشی هستیم که اطرافیانمان برای راحت کردن دسته بندی (بسته بندی؟) آدمهای دور و برشان به ما تحمیل کرده اند. بعید میدانم کسی باشد که حداقل برای چند بار "بد" طعم آن را نچشیده باشد! مثلا دهنتان ماییده میشود که جلوی خودتان را بگیرید و یک شوخی بامزه ولی کثیف را در جمع انجام ندهید چون آدم فوق العاده با ادبی شناخته میشوید! یا در جمع دوستان میمیرید که بگویید دلتان میخواهد بجای رفتن به دیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" در خانه بنشینید و قسمت آخر سریال "ستایش" را ببینید! چون در پیشانی تصویری که از شما ساخته اند اینطور نوشته شده که اصولا از آن آدمهایی نیستید که اصغر فرهادی را به سعید سلطانی بفروشید!

چیزی که نمیخواهیم بپذیریم اینست که آدمیزاد واقعا موجود پیچیده ایست (آیکون "بی شرف!"). میتواند در همان حالی که "مهوش پریوش" جلال همتی را حفظ است با "دلا خون شو خون ببار" شجریان هم صفا کند. میتواند در واقعیت آدم مهربان و دلسوز و رحیمی باشد ولی در خیالش سودای میستر بودن داشته باشد! حتی میتواند دستبند سبز ببندد ولی آقا را دوست داشته باشد! (حالا بخاطر کاریزمایش! یا عینکش که او را یاد پدربزرگش میندازد یا هر دلیل دیگر! در مثل که مناقشه نیست!)...ولی چون اینجوری کار سختتر میشود ترجیح میدهیم آدمها را بچپانیم در بسته و با ماژیک رویش بنویسیم "شکستنی" حتی اگر خودمان هم بدانیم استعدادش را دارد که گاهی سخت جانترین موجود عالم باشد! و اینجوری میشود که آدمهای یک جمع همه مثل هم میشوند حتی اگر در آن نقطه مشترک تصادفی مشترک نباشند!.

خیلی چیزهای دیگر هم میخواستم بگویم که دیگر بیش از این نه حس من میکشد نه حوصله شما! خلاصه که حس میکنم درباره شخص خودم این نقش بازی کردنها (در زندگی واقعی و زندگی مجازی) به جاهای خطرناکی کشیده شده بود و لازم بود قبل از اینکه فروید لازم بشوم دستی به سر و روی آرایش این آدم توی آینه بکشم! پس قبل از اینکه تغییرات در زندگی واقعی را آغاز کنم با مقدار قابل توجهی امید از این خانه شروع میکنم! هرچند بیشک زمان میبرد تا بفهمم کجای این چشم و ابرو برای خودم نبوده. کجاها باید عوض شود. کجاها باید بماند. که اشتباهی چیزی حذف نکنم. که اشتباهی چیزی نگه ندارم. شاید موفق شوم. شاید هم دوباره اسیر وسوسه نقاب شوم و همین فردا صبح همه اینهایی که نوشته ام را فراموش کنم و برگردم سر خانه اول و هیچوقت به چیزی که خواسته بودم نرسم ولی به هر حال در این لحظه خوشحالم و افتخار میکنم که بعد از مدتها دارم قدمی برای رفاقت با خودم برمیدارم...

و حرف آخر اینکه...قول نمیدهم نوشته های بعد از این و آدم جدیدی که نقشش در آینه افتاده را خیلی دوست داشته باشید ولی با تمام قلبم قول میدهم این آدم جدید و هرچه مینویسد واقعا خودم باشد (آیکون "پایان خطبه دوم!")...

نظرات 121 + ارسال نظر
عاطفه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:37 http://hayatedustan.blogsky.com/

سلاملکم داداحمید- خب حرف حساب زدی- جواب نداره- این نقاب به صورت زدن ها خیلی زیاد شدن- این باعث میشه ترسم از آدما زیاد بشه- اونقدر که هی فاصله میگیرم تا یه وقت گول نقاب کسی رو نخورم!بعضی وقتا به خودمم شک میکنم- نکنه خودمو اینی که واقعن هستم نشون ندم! نکنه نقش بازی کنم!

داود(خورشید نامه) شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:40

...و این پست امیدوار می کند هم نویسنده اش و هم خواننده اش را ... و چه کسی است که راستی را دوست نداشته باشد

کلاسور شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:58 http://celasor.persianblog.ir

این خیلی عالیه که میخوای خودت باشی، فوق العاده است

نگار شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 16:23

ای ول ل ل . بزن زنگو و و و

آدرستو نذاشتی. کدوم نگاری!؟

مجتبی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 16:43

سلام
حاج آقا حمید
منبر خوبی بود استفاده کردیم حاج آقا قسمت شه جای رفقات تو نماز جمعه بری بالای منبر

- سلاااااااااااام بر کبلایی مجتبی جان!...خیلی مخلصیم برادر! از اینورا!؟
- اونا رفقای من نیستن مجتبی جان!...اونا سهم منن! حق منن! عشق منن!

خورشید شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 16:53 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

والا ... همه گفتنی ها رو شما و ملت گفیتن ... ما سکوت می کنیم . به نشانه تایید سرمون رو تکون میدیم

م . ح . م . د شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:10

ای حمید آزاده ، آماده ایم آماده !

+ در حمایت از شعار دهندگان !

فاطمه شمیم یار شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 19:44

سلاممم
نه حمید جان اصفهانی که فکر نکنم..ولی کلا انقدر رگ داریم اصلیه پیدا نیست
اینم آدرس
http://personamask.blogfa.com/

شوخی کردم عزیز...از قبل میشناختمش...به هر حال مرسی از پیگیریت!

زهرا.ش شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:24 http://www.roosary-anary.persianblog.ir

تکبیر!!!
سلام.رسیدن به خیر!!
باید یه بار دیگه پستت رو بخونم،بعد اگر تونستم یه چیزی بگم! فعلن فقط می گم،سلام! رسیدن به خیر!

کودک فهیم شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:41 http://www.the-nox.blogfa.com

منظورم به پیچیدگی نیست...نه اصلا...البته خب ممکنه بعضی هم پیچیده باشند اما خب منظور من این نبود...منظور من اینه که این محیط مجازی به علت مجازی بودنش و خیلی از امکاناتش اتفاقا به آدم ها این امکان رو میده که خیلی راحت تر باشند...حرف های دلشون رو بزنند...حالا به هر نحوی که خودشون دوست دارند...اما فقط حرف دلشون رو بزنند...همین راحتی و آزادی تقریبی اینجا باعث میشه که در زندگی عادی هم حرف هاشون رو راحت تر بزنند و توی خودشون نریزند...عقایدشون رو بیان کنند بدون ترس...می دونی چی میگم حمید؟

میدوم چی میگی...ولی حقیقت اینه که در واقعیت، وبلاگ در مورد خیلی از دوستان این کارکرد رو نداشته...یعنی باعث نشده راحتتر حرف بزنن...و حتی از یه مقطعی به بعد اثر معکوس گذاشته و فهمیدن حرفها نه تنها راحتتر نشده بلکه با سبک تازه ای از مغلق گویی همراه شده...حداقل در مورد خیلی از دوستان خود من که اینطور بوده!...

من و من شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:03

در مورد خودم یادم نمیاد سعی کرده باشم چیزی رو بنویسم که نیستم... نمیگم در دنیای واقعی تظاهر نکردم حتمن تظاهر جزئی از زندگی واقعیمه یه جاهایی...اصلن نمیشه که نباشه... مثلن شوخی بی ادبانه یه جاهایی نمیطلبه واقعن. درست هم نیست. یه جاهایی باید خویشتن دار بود. شاید اصلن نشه اسم خیلی از این خویشتن داری ها رو تظاهر گذاشت اصلن.
ولی در دنیای مجازی قضیه فرق می کنه. با هویتی ناشناس میشییه اسم و چند تا کلمه برای یه عالمه آدم. که بده بستونی باهاشون نداری. پس دلیلی نداره چیزی باشی که نیستی.
در مورد خودم تا حالا خیلی سبک نوشته هام عوض شده. حسشون. تمشون. اما این تغییرات معمولن مطابق با حس خودم بوده.
نوشته های اخیرم خیلی از خواننده هامو معترض کرد. چه تو کامنتای عمومی چه خصوصی... از من ترسیدن... اما راستش اگه ببر بنگالم امروز دلم نمیخواد گنجشک به نظر بیام.
اووووف من چه باحال رو راستی ام هاااا؟! هررررررررررررررر

- اون مثالی که زدی به درد این بحث نمیخورد...چون همونطور که خودت گفتی اصلا مفهوم تظاهر نداشت...منظور من هم از اون مثال در متن پست در جمعی فرضی بود که امکان انجام اون شوخی از طرف یکی دیگه از اون جمع وجود داره ولی از طرف تو نه...
- "بده بستونی باهاشون نداری. پس دلیلی نداره چیزی باشی که نیستی"...موافق نیستم...بده بستون که لزوما فیزیکی و جسمی نیست...اتفاقا فضای مجازستان خوراک بده بستونهای روانیه!...
- نوشته هاتو دنبال میکنم...من از تو نمیترسم...اتفاقا هم روح لطیفی دارم و هم نیمچه ناراحتی قلبی ای!...ولی از تو نمیترسم...چون خیلی چیزای ترسناکتر از تو دیدم...اگه تو فقط نوشتی "وقتی رفتی بیرون، شیر گاز را ببند و در را پشت سرت قفل کن" من در این سالها هر روزم شیر گاز باز و درهای قفل بوده...قرار نیست به کسی جایزه بدن!...پس بکش بیرون و حالا زندگیتو بکن...بیخیال (گور پدر؟) دفتر خاطرات روزای گمشده و نیومده...

من و من شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:15

در تکمیل کامنت قبلیم باید بگم که به همون علتایی که نوشتی چن جا اعتراض کردم به میزان ناله و غمی که تزریق میشه به خواننده بعد فک کردم که دنیای شخصی اوناست و من در این حد حق دارم که دیگه نخونمشون برا همین خیلی از وبلاگایی رو قبلن میخوندم دیگه نمیخونم. برا خیلیا دیگه کامنت نمیذارم. خودمو کشیدم کنار و دارم یه گوشه برا خودم خاله بازیمو می کنم با احترام به دنیای شخصی تمام اون افراد...

پ.ن: حمید من این مدت خیلی سر زدم ولی از یه جایی به بعد فک کردم که نباس دخالت کنم تو بودن و نبودنت اما حواسم بود که نمی نویسی که ترجیح میدی نباشی... اینطور آدم ملاحظه کاری هستم من! :-)))

- فکر خوبیه! منم میخوام همینکارو بکنم!...هرچند اگه نخوامم با روندی که در پیش خواهم گرفت بزودی خیلی از رابطه هام با دوستان مجازی قبلیم قطع خواهد شد! از سمتی بجز من!...
- مرسی که حواست بود! (آیکون "خدا اجر دادن!")...

نیما شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:50

اره حمید جان نیمام... یره مشدی ! راستش در مورد پستت حرفی به ذهنم نرسید ولی چون میخواستم خودمو توی کامنتدونی نشون بدم(آیکون خود نشون دادن اونم از پایین تنه) یه کامنت نوشتم ولی انگاری لهجه نداشت که بفهمی منم... به هرحال آره داش خودمونیم، اوامری داشتی‌؟

نه قربان! عرضی نبود! خواستم مطمئن بشم که اشتباهی با کامنت کس دیگه خودآزاری نکنم!...

بهار(سلام تنهایی) یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:18 http://beee-choneh.blogfa.com

قدمی برای رفاقت با خودم ...
.بهتر از این نمیشد کلام رو بگی ..خوبه ..تغییر هر چند کم لازمه ... هر جوری که دوست داری بنویس لازم به توضیح نیست حمید ..مگر این که هنوزم تو وجودت یه چیزایی داره کار شکنی میکنه ..بیشتر از این نمی تونم الان بنویسم یه کم دارم فکر میکنم ...

"کار شکنی" رو خوب اومدی! متاسفانه همینطوره!...ولی بالاخره درست میشه!...

غزل.ل.ر یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 http://afkare-monsajem.blogsky.com

خوشحال شدم پیشنهادمو قبول کردین.
من که گفتم مخاطب خاموشم. شما اصلا منو نمیشناسین.
من یه وبلاگ خلوت دارم که وقتی اینجا کامنت گذاشتم یادم نبود ک دارمش!آدرسشم اینه.

"به اطمینانی که بهت دارم اطمینان ندارم"...
شاید اینکه یادت نبود داریش واسه اینه که به پیشوند منسجم اسمش پایبند نیستی...هیچی بیشتر از تناقض ذهن آدم رو خسته و فراموشکار نمیکنه...

فرشته یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 http://www.sursha.blogfa.com

حرفتو قبول دارم حمید...من اگه بخوام تمام غمهام رو بیارم رو وبلاگم که خیلی ناجور میشه...

اما گاهی گفتن بعضیاش..حتی در لفافه ...و حرفای دوستان میشه مرهم...من چند تا از کامنتای تو رو جدا کردم و ثبت موقت کردم...تقریبا هفته ای یه بار میخونم و رفرش میشم..شاید باور نکنی...اما هست...آدمیزاده دیگه...

اما حرفاتو در کل قبول دارم...نباید همه اش از غم نوشت...

جدی میگی!؟...باعث افتخارمه! تا حالا کسی انقدر عمیق تحویلم نگرفته بود!...خوشحالم که دوستشون داشتی

زهرا.ش یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:55

حالا از کجا معلوم زندگی مجازی بلاگر های مورد نظر،نقابه؟ از کجا معلوم که اون خنده ها و خوشی ها از روی اجبار و الکی نیست؟ این که اکثر بلاگر ها با اسم مستعار می نویسن هم شاید دلیلش همین باشه! اون آدمی که به ساز همه رقصیده و خودش رو از خوشحالی ج/ر داده،حالا می خواد به ساز خودش برقصه! از درد هایی که بقیه ندیدن بنویسه!

گرفتم چی میگی...همون "معلوم نیست که خود مجازی مون واقعیه...یا خود واقعی مون مجازی!" که مامانگار گفت...نمیدونم...شایدم اینجوری باشه...

زهرا.ش یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:56

امیدوارم این قدم هایی که برمی داری،به همونجایی برسه که می خوای!

دکولته بانو یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:47

خب سلام ... چون خیلی وقته که اینجاها ندیدمت ... راستش مثل همیشه و همه آدما نمی گم آفرین و می تونی و اینها ... فقط می گم امیدوارم و آرزو می کنم که بشه اینچیزی که می خوائی ... چون از این می خواهم خودم باشم ها زیاد گفتیم و شنیدیم و دیدیم ... امیدوارم ... از ته ته های دلم ...

میدونم...میدونم که تغییر کار سختیه...اونم توو این سن و سال که هر چی میخواسته ثابت بشه دیگه شده...ولی توو اون لحظه که این پست رو نوشتم خواستم اینو بنویسم و نوشتم...به هر حال برای آدمی مثل من همینم یه قدم بزرگ محسوب میشه!...

من و من یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:15

اونجایی که گفتم تظاهر و اینا در واقع داشتم بلند فکر می کردم . برا همین آخرش گفتم :"شاید اصلن نشه اسم خیلی از این خویشتن داری ها رو تظاهر گذاشت اصلن." یعنی مسیر ذهنمو گفتم و تهش خوردم تو دیوار. میشد حذفش کنم اما نکردم.
بده بستون روانی آدمای مجازی اونقدرا برا من تاثیر نداشته گمونم. چون خیلی وقته برا کسی کامنت نمیذارم - جز معدود جاهاییه که کامنت میذارم هنو- و از نداشتن کامنت و اینا غمین نمیشم. - البته که باشه بهتره - در کل نمی فهمم بده بستون به جز کامنت چی می تونه باشه بین ما بلاگرا؟! و خوشالم که نمیدونم! :-)))
بیماری قلبی رو نگرفتم! و قرار نیست جایزه بدن و زندگیتو بکن رو!؟ خب دارم همین کارو می کنم نه؟

- خب حذفش میکردی خواهر من! ما که بیکار نیستیم مسیر ذهنی شمارو دنبال کنیم! واللا!...
- بجز کامنت خیلی بده بستون های دیگه هم هست...بده بستون اعتماد به نفس...بده بستون تعریف و تمجید!..و مهمتر از همه بده بستون برای رفع کمبود محبت!...دیدم که میگما!...
- تحریف نکن! نگفتم "بیماری قلبی"! گفتم "نیمچه ناراحتی قلبی!"...که ترجمه اش میشه فقط کمی تپش قلب غیرعادی!...دیگه این "نیمچه ناراحتی قلبی" که به حساب میاد!...
- و جواب سوال آخرت...نه!...حداقل از نوشته هات اینجوری برداشت نمیشه که داری زندگیتو میکنی...

من و من یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 20:53

بیماری قلبی رو فهمیدم! ضمیر فعلتو اشتباه خوندم. فک کردم من روح لطیف و بیماری قلبی داره! هرررررررررررررررررررررررررر

من دارو میخوری تو خوب میشم! (آیکون "دکتر هندیهای قدیم که نسل جدید دیگه یادشون نمیاد!")...

من و من یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:06

واقعن نمیخوام چت کنم اینجا- سعی کن کامل و جامل و مانع جواب بدی وگرنه مجبورم چت کنم هررررر-. نمی فهمم چرا از نوشته هام برنمیاد که دارم زندگیمو می کنم؟ نمیگیرم منظورتو!

من با چت مشکلی ندارم!...ضمنا فکر میکنم جوابم واضحتر از اون بود که نیازی به توضیح اضافه ای داشته باشه ولی چون خواستی چشم!...

اینکه برای روز تولدت مینویسی:
"خانه ی دوستان که جمع میشویم آلبوم های قدیمی- قدیمی که میگویم یعنی همین 5-6 سال پیش- را که بیرون میکشند، تعجب می کنم. که این منم؟! اگر این منم پس من کی ام؟! بعدتر قرار است چه باشم اصلن؟!"...
این یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه درباره یه روز از زندگیت میگی:
"جنازه ام را از تخت میکشم بیرون می اندازم روی صندلی تاکسی. بعد برش میدارم می اندازم روی صندلی اداره و جنازه ام 8 ساعت با آدمهایی سر و کله میزند که بیزار است از مصاحبتشان اما خوشبختانه مرده ام این چیزها حالی اش نیست. بعد دوباره بلندش می کنم میگذارم روی صندلی تاکسی میرسانمش تا صندلی کامپیوتر و بعد آخر شب هم میکشانمش تا تخت و صبح به اندازه ی یک مرده انرژی صرف می کنم تا از گور بلندش کنم و برسانمش به صندلی تاکسی"...
این یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

از نظر ادبی قشنگه!:
"دقیقن 11 روز بعد از بیست و هفتمین سالگرد تولدم نشسته بودم تو ایستگاه و منتظر آخرین قطار دنیا بودم تا منو ببره به آخرین ایستگاه دنیا- همون ایستگاهی که اگه پاتو ازش بذاری بیرون از لبه ی دنیا پرت میشی تو فضا"...تا ته اون کوفته بلای تنها!...
عرض میکردم! قشنگه! ولی معنیش اینه که از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه بعد از بیست سال برمیگردی به استرس گردالویی که زمانی جایی در باغچه خانه چال کرده بودی یعنی "از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه از بچگیت فقط ماهی مرده هاش یادته (یا فقط اونارو تعریف میکنی) یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه فکر میکنی لبخندت توو سوپری دریانی قد یه تخم مرغ هم ارزش نداره یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه از جمله حرصتو بخورم خوشگله!" به یه پست تهوع آور میرسی یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست که بالاخره "گنجشک کوچکی هستم که میتواند اثر دندان های ببر سیاه بنگال را بر جا بگذارد یا
ببر سیاه بنگالی هستم که میتواند روی انگشت اشاره ای آرام بگیرد"...یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه جای آدمای مونده و آدمایی که هنوز نیومدن به این فکر میکنی که "کم کم همه میروند و یک روز که از خواب بیدار میشوم، کنار بالشتم یک کاغذ است که رویش نوشته:" وقتی رفتی بیرون، شیر گاز را ببند و در را پشت سرت قفل کن"...این...دقیقا همین!...یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

اینکه بجای چند ده دو سال که هنوز نیومده و معلوم نیست چی با خودش میاره با گم کردن خاطرات یه دو سال به این فکر میکنی که "با کسر این دو سال حالا 25 سال دارم با یک سیاهچاله بزرگ"...اینکه با کتمان آینده (پیامبرگونه آگاه بودن از آینده محتوم!؟) اصرار داری به خودت ثابت کنی این دو سال سهم عمده ات از احساسات غلیظ زندگیت بوده...یعنی از نوشته هات برنمیاد که داری زندگیتو میکنی!...

آره خواهر من!...خلاصه اش که...از نوشته هات...از حرفات...از فکرات...برنمیاد که داری زندگیتو میکنی...

من و من یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 23:36

هیچ حواسم نبود که انقدر تلخ شدم... واقعن حواسم نبود... نه که خبوام تلخ باشم چون من واقعن غریزی می نویسم. خیلی از نوشته ها مثل اون گردالوی اضطراب یا ماهی یا کوفته بلا اینا رو نشستم پای سیستم و نوشتم بدون طرحی از قبل... منکر نمیشم که این ماه های گذشته ماه های سختی بودن برای من و اینکه یه جاهاییش بیشتر از توانم بود... الان یادم اومد که من میخواستم بدوئم و به قطار زندگی برسم... باور کن که میخواستم برسم... حتی تا یه مدتی تعمدن سعی داشتم که نوشته هام شادتر باشن... نمی دونم کی دوباره ...
من دارم زندگیمو می کنم...زندگی تلخ میشه گاهی... حواسم نبود با تلخیش انقدر تلخ شدم...حالا که همشو کنار هم میبینم یه جوریم شد... در راستای حرفم در چند کامنت قبلتر دیگه وبلاگ خودمم نمیخونم....:-))

- همون حس کردم حواست نیست که گفتم دیگه! من چیز تو ام! چی بهش میگن!؟..نوک زبونمه ها!...آها!...فرشته یاداورنده!؟...بابا همون که توو کارتون اسکروچ بود دیگه! همون که توو خواب اسکروچ اومد و زندگیشو جلو چشمش آورد! یه کم قزمیت بود! ولی به هر حال فرشته بود یجورایی!...
- نمیدونم چه سختیای رو در این ماهها گذروندی...به هر حال امیدوارم روزای سختت تموم شده باشن و نوبت روزای خوبت رسیده باشه...

na30b دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 http://fosil.blogsky.com/

و از این به بعد خواهیم خواند

حسن آذری دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:57 http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

سلام.چه عجب به روز کردی برادر خطیب! برای عده ی کمی اینکه چی می نویسی در درجه ی دوم اهمیت هست و ایتنکه چگونه می نویسی در درجه اول. پس خیالت راحت از بابت هر چه که خواهی نوشت زیرا که زیبا خواهی نوشت .

در خیابانهای عصر

زنان بسیاری را دوست داشته ام

هرگز یکیشان اما/ آنقدر زیبا نبوده است

که اندکی مرگ را

به تاخیر بیاندازد
سلام. دعوتید برای خواندن و گفتن

- امیدوارم در عمل هم همینطور باشه
هرچند همونطور که خودتم گفتی فقط برای "عده ی کمی" اینطوره!
- به چشم

کودک فهیم دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:17 http://www.the-nox.blogfa.com

البته یک چیزِ دیگه هم به ذهنم اومد حمید...شاید تلخ نوشتن برخی بلاگرها به خاطر اینه که اعتقاد دارند باید تلخی هاشون رو فقط در وبلاگشون بنویسند تا خالی بشند و اینطور نیست که به خوشی های زندگیشون توجه ندارند...فقط خوشی هاشون رو در وبلاگشون نمی نویسند...چون فکر می کنند گاهی خوشی هیچ حرفی برای گفتن نداره و فقط در تلخی ها بیان یک مشکل و چالشه و حس می کنند هم برای خودشون بهتره که از نظرات دیگران در مورد مشکلاتشون استفاده کنند و هم یک موضوع هست برای نوشتن اما در خوشی ها موضوع برای نوشتن و مانور دادن کم میشه و برای همین نمی نویسندش...لزوما تلخیهایی که نوشته میشه ممکنه به عنوان یک ژست و مُد نباشه و ممکنه واقعا زندگی خود طرف همین باشه...

- اینکه "اگه میخوای حرفهای بزرگت خوب شنیده بشه باید به لحن جدی و تلخ بیانشون کنی" از اون نظریه های همه پسندیه که قد عمر بشر قدمت داره! (نمونه اش هم لحن کتابهای آسمانی یا اساطیری)...ولی من یکی که باهاش موافق نیستم...یجوری توهین به شعور مخاطبه...حالا چه مخاطب وبلاگ باشه چه انذار و تبشیر برای بندگان!
- جمله آخرت هم که یه بحث جداگانه بود که نظرمو درباره اش توو جواب کامنتای قبلی بچه ها گفتم.

آرش پیرزاده سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:57

سلام خوشحالم که می نویسی
منم موافقم البته همون طور که گفتی این فقط در دنیای مجازی نیست ما در دنیای واقعی هم همینگونه ایم
منم سالهاست دارم تلاش می کنم اینگونه نباشم .... البته به یه نکته بر خوردم که برام جالب بود
زمانی نقاب از چهره انسان برداشته میشه که قضاوت و مقایسه از بین بره .... برای همین حتی اگه تو اینگونه نباشی دائما مورد مقایسه و قضاوت قرار می گیری و این یعنی نقابی جدید ...
تو تلاش می کنی خود خود خودت باشی ولی برداشتی که از حرف و نوشته ات میشه حاصل فکر و احساس تو نیست ... حاصل فکر و احساس و تجربه طرف مخاطبته که لزوما خود خود خودش نیست و هزار تا نقاب داره ...
جدا از تلاش برای خودت بودن باید تلاش کنی دائما نیت خودتو چک کنی .... چون فقط نیت ادماست که نقاب پذیر نیست
پیشنهاد می کنم چند تا پست اول کامنت دونی ببندی
ببخشید ...فکر کنم نه تونستم بگم چی می گم انشاله وقتی (وقت گل نی ) که همدیگر دیدیم بیشتر صحبت می کنیم در مورد این موضوع ....

سلام آرش جان
متوجه منظورت نشدم. خب اگه اینجوری باشه که باید بساط دیالوگ رو جمع کنیم! چون تا وقتی که دو تا آدم روی زمین باشن هم قضاوت هست و هم فکر و احساس و تجربه متفاوت...
"جدا از تلاش برای خودت بودن باید تلاش کنی دائما نیت خودتو چک کنی...چون فقط نیت آدماست که نقاب پذیر نیست"...
این بخش از حرفات خیلی خوب بود...چند ماه پیش توو دانه های ریز حرف در پستی با عنوان "مثل نوشتن این پست،مثل خوندن این پست" سعی کرده بودم همینو بگم ("قطعا حالا از زندگیمون راضی تر بودیم اگه قبل از انجام هرکاری این سوال رو از خودمون پرسیده بودیم که واقعا برای چی دارم اینکار رو انجام میدم؟")...ولی الحق که تو با این جمله ها خیلی کاملتر و قشنگتر گفتیش...

کودک فهیم سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 17:26 http://www.the-nox.blogfa.com

حمید دعوام نکنی هاااااا:دی اما منظورم بازم یک چیز دیگه بود:دی
منظورم این نبود که:"اگه میخوای حرفهای بزرگت خوب شنیده بشه باید به لحن جدی و تلخ بیانشون کنی"...قبول دارم که این اتفاق هم ممکنه بیافته اما زمانی که داشتم این نظر رو می نوشتم چیز دیگه ای در ذهنم بود.
نمی دونم باید اسمش رو بگذارم مرض یا یک حسن.شاید هم جفتش...نمی دونم اما من هر وقت متنی رو در وبلاگی می خونم فکر می کنم که چیزی که این نویسنده نوشته عینا خودِ خودشه...قضیه ی داستان و متن ادبی فرق می کنه هاا اون بستگی به سلیقه ی نویسنده داره و لزوما دلیلی نداره که خودش باشه.اما منظورم به روزمره هاشه که فکر می کنم چیزی که به عنوان روزمره از خودش می نویسه خودشه...منظورم از تلخ نوشتن این بود که یک مشکل خارجی واقعا برای نویسنده اتفاق افتاده که داره بیانش می کنه و منظورم از تلخ نوشتن به جدی نوشتن یک متن توسط نویسنده که مخاطبش بخواد ازش حساب ببره یا ته دلش بگه این نویسنده چقدر آدم اندیشمندیه نیست...چه بسا که عکسش هم ممکنه باشه...
در جواب یکی از کامنت ها در مورد بده بستون های مجازی نوشته بودی که باید بگم این مورد برای من اتفاق افتاده...مثلا در مورد تعریف و تمجید ها..خیلی اوقات شده که متنی رو خوندم اما خب انتقادهایی به ذهنم رسیده که خواستم بهش بگم اما به دلیل همین خجالت کشیدن ها نتونستم بگم و یا اصلا نظری ندادم...و خب این یک اتفاق دو طرفه است...گاهی اوقات می دونی که اگر حتی کوچیکترین حرفی هم بزنی نویسنده دلخور میشه...به نظرم تعریف و تمجید مطلق یکجورایی دشمنیه...وقتی از متنی انتقاد میشه یک تحرکی به خود اون متن میده...منظورم انتقاد و ساز مخالف زدن الکی نیست...اما خب در کنار خوبی های متن اگر انتقادی هم بود باید جفتش گفته بشه...یا مثلا لینکدونی یک وبلاگ که سلیقه ی نویسنده ی وبلاگ هست و کسانی که در لینکدونیش هستند کسانی هستند که نویسنده می خونه و به عبارتی بستگی به سلیقه ی اون نویسنده وبلاگ داره ولی یک زمانی تبدیل شده بود به یک مبادله که اگر تو خوندی و نظر دادی مثلا من هم می خونم و نظر میدم و من هم چون این حس برام سنگین بود و گاهی حس می کردم که کسی که به وبم اومده دقیقا بعد از زمانی که من برای پستش نظر گذاشتم به وبم سر زده و خب ناراحتم می کرد و یا اینکه چون تو لینکش کردی و اون هم لینکت کرده به صورت یک آدم آهنی باید بشینه طرف رو بخونه انگار که وظیفشه در صورتی که من خیلی اوقات متن هایی رو می خونم اما نظری به ذهنم نمیاد و صرفا از لحظاتی که پای خوندن اون وبلاگ گذاشتم توی دل خودم لذت می برم برای یکسری از این مسائل لینکدونیم رو کلا برداشتم و الان بدون لینک به دوستان سر می زنم و می خونم و لذت می برم بدون هیچ توقعی چون دوست دارم کسی که بهم سر می زنه برای جبرانِ سر زدنِ من نباشه و برای خودم و نوشته های خودم بیاد...هرچند یک عده حس می کنم دلخور شدند و سرد شدند نسبت بهم و بلافاصله لینکم رو برداشتند اما خب واقعیتش اینه که این رفتارها من رو اذیت می کرد و امیدوارم درکم کنند...اینها رو گفتم که بگم بده بستون مجازی متاسفانه خیلی خیلی وجود داره...کاش نبود...اما باز هم نویسنده ی وبلاگ به نظر من به وبلاگ جهت میده بدون توجه به بده بستون هایی که لزوما از ته قلب کسی ممکنه نباشه...

- نه مرضه نه حسن. خوش باوریه...که یه جور حسن مرضیه! که به هر حال "اصلا" عاقلانه نیست!
- این چیزی که در مورد بده بستون های وبلاگی گفتی یه چیز نسبیه. مثلا خود من کم پیش میاد به کسی که واسم کامنت نمیذاره سر بزنم. اتفاقا دقیقا از روی لیست کسانی که واسم کامنت میذارن به وبلاگها سر میزنم. ولی اگه از پستی خوشم نیاد یا کامنت نمذارم یا اگه کامنت بذارم طوری میذارم که نویسنده اش دعا میکنه کاش نذاشته بودم!
- "اما باز هم نویسنده ی وبلاگ به نظر من به وبلاگ جهت میده بدون توجه به بده بستون هایی که لزوما از ته قلب کسی ممکنه نباشه"...دقیقا همینطوره! حداقل در مورد خودم یکی میتونم بگم اگه کامنتام از اول بسته بود الان قطعا نوشته هام چیزی جز این بود! با بهتر یا بدتر بودنش کاری ندارم. منظورم اصالتشه.
- دوس دارم فقط یه بار دیگه بگی "منظورم یه چیز دیگه بود!"...

کودک فهیم سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:59 http://www.the-nox.blogfa.com

اما به نظر من همچنان نظراتت باز باشه خیلی خیلی بهتره...خب یکی شاید یکی خواست نظر بگذاره(آیکون عضله های یک کودکِ قوی)
به نظر من اگر برای مخاطبانت دیدگاهت رو در این مورد بگی که با این پست گفتی دیگه خودشون باید بدونند که نظر تو اینه و تو خودت هستی و اگر نمی تونند با این مسئله کنار بیاند خیلی راحت می تونند اینجا رو نخونند(آیکون یک کودک زور دار مجددا)

امیدوارم همه چیز به همین خوبی که میگی پیش بره
و ضمنا امیدوارم این رو هم یادت باشه که هرچی الان میگی ممکنه بعدا علیه خودت استفاده بشه!!!

مونا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:59 http://tanhayiha.persianblog.ir

آفرین حمید...

محبوبه سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:12 http://sayeban.blogfa.com

حاضرم قسم بخورم برای این پست کامنت گذاشته بودم!!!!! کامنت ما رو دزدیدن دارن باهاش پز میدن؟؟؟

نه واللا!
خب دوباره بذار! (آیکون "دوباره گذاشتن!")...

آژو سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:14

چقدر خوبه که برگشتین و این پست جدید هست؟

پ ن پ! قدیمیه! داشت تاریخ انقضاش میرسید تمدیدش کردیم!

آژو سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 23:25

عجبا..بابا یه علامت سوال بیخود گذاشتیم فحش خوردیم:دی

تا تو باشی دیگه بیخودی چیزی نذاری!

ارسطو چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 http://arastoo10.blogfa.com/

من با اینکه موسیقی کار میکنم ولی با افتخار می گویم از آهنگهای شماعی زاده، اندی بیشتر از این خواننده های امروزی( همه شان) ایران خوشم می آ ید،
فیلمهای فارسی را بی نهایت دوست دارم
ولی هیچکاه هرزه موسیقی و کتاب و فیلم ندیدم

اشرف گیلانی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 http://babanandad.blogfa.com




نمی دونم چی بگم از شدت غافلگیری!!!

خوشحالم که برگشتی و می نویسی. هرجوری هم که بنویسی عزیزی خیلی هم خوب نوشتی چون کلا هیچی این روزا امیدوار کننده نیست!

ممنون از نتیجه گیریت!

اشرف گیلانی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 http://babanandad.blogfa.com



در ضمن وزیر شعار خواستی یه ندا بده!

همچین شعارایی می سازم که عمرن خطیبای نماز جمعه تهران به عمرشون دیده باشن!!!

سحر چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:11

میدونی چیه حمید!!!
من فقط از اومدنت خوشحالم چون مطمئنم اینجا همیشه ی حرفایی هست واسه خوندن که ارزششو داره!
و در ضمن منتظر حرفهای خود خود خود حمید هستم بدون نقاب و رودربایسی!
شاید یکی از دلایل من برای اینکه دیگه تو اون وبلاگ ننوشتم همین باشه! خوب فکراتو بکن و فقط خودت باش نه بیشتر نه کمتر! وگرنه ضرر میکنی داداش من همه جوره مثل من!
موفق باشی!

نمیدونم
ولی امیدوارم اوضاع جوری پیش بره که سرنوشت اینجا شبیه دی زاد و دی زادها نشه

دکولته بانو چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:01

معلومه که قدم بزرگیه ... و معلوم تر که اون لحظه صادقانه نوشتی ... برای همین از ته ته های دلم برات آرزو کردم که اینطور بشه ... ان شاالله که می شه ...

محبوبه چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:23 http://sayeban.blogfa.com

نه میخوام بدونم آیکون دوباره گذاشتن رو دقیقا از کجات در آوردی؟!!!
آخه کامنت رو همون موقع که میذارم واسش حس دارم (الان تو ذهنت گفتی خب دوباره حس بگیر ، آیکون دوباره حس گرفتن ) ولی یه چی گفته بودم تو این مایه ها: شاید این نقاب نباشه یه تمرین باشه واسه چیزی که میخوایم باشیم ولی نمیتونیم... حداقل در مورد من کمی اینطوریه...

پس شبیه اون کامنتی بوده که خیلی وقت پیش برای پست "خیانت تصاویر" (وبلاگ زخم عقل دومان سابق) گذاشته بودی
ولی من همچنان معتقدم "این یک پیپ نیست"...

جزیره پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 23:25

با سلام.
حمید باز داری شورشو در میاریااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خب پست بنویس دیگه


============================
الان داری فوحش میدی؟
با تشکر

فوحش!؟
نه! انقدرا هم بی ادب نیستم! ته تهش "فحش" میدم! (آیکون "دلگرمی!")...

تویت های ممنوعه پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 23:27 http://twitt.blogsky.com

می شه من بعدا نظر بدم؟
فعلا سلام.
امروز هم مترو بودم. برایان تریسی گوش می کردم که حرف نیوتن را زد. تو نمیتوانی به کسی چیزی یاد بدی، فقط می تونی به چیزهایی که میدونه هوشیارش کنی! (ترجمه از خودم)
قشنگ پوزش کردم و رفتم تو فکر که چه چیزهایی را از هوشیاری ام برده ام.

دوباره میام و از نو فکر می کنم رو حرفها و نظرهات.
فعلا داداش حمید

چرا نشه!؟
ما هم متقابلا فعلا سلام!

شهاب آسمانی جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:30 http://empyrean.blogfa.com/

خب حمید جان ...
نمیخوام ناامیدت کنم ... ولی به نظر من با این تغییری که صحبتشو کردی بازم چیزی عوض نمیشه ... چون ناخودآگاه میغلتی تو یه ساختار دیگه که بازم اسیرت میکنه ...!
اما احساس من اینه که دنیای مجازی جاییه که خیلی از بچه ها بدون ترس از دیده شدن نقابشونو بر میدارن ... اگر هم گاهی نقش بازی میکنن نمیشه خرده گرفت بهشون(بهمون...!) چون برای تحمل زندگی و ناخرسندی هاش بعضی وختا چاره ی دیگه ای نیست ...
با این حال هر چی بنویسی میخونیمت ... خودِ خودتو دوست داریم ...
چه شاد چه غمگین ...
چه با نقاب چه بی نقاب ...

- قبل از هرچیز مرسی که نمیخوای ناامیدم کنی!
- منظورتو از قسمت اول کامنتت نفهمیدم. این اسارت ناگزیر در ساختارها عمومیه یا فقط در مورد بنده صدق میکنه!؟
- درباره اینکه این نقش بازی کردنها منجر به "تحمل زندگی و ناخرسندی هاش" میشه هم...نمیدونم...خدا کنه همینجوری باشه...

آوا جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:03

دوشب قبل داشتم فک میکردم ..........به این
خونه صاحبخونش...که کجاس!که یعنی هنوزم
درخونشو وا نکرده......دیگه راس راسی دلم
داشت شور می زد که نکنه ...متاسفانه نتم
نمیتونستم بیام پس اول:سلام.......دوم:
راجع به پست....نمی دونم ..اما خود ِ من
همیشه حس میکنم اگه یروزی بنویسم
شاید بشم شخصیتی که همییییشه
آرزوشو داشتم و نشدم یا فرار کنم از
اونیکه هستم و یه نقاب مجازی بزنم
به چهرم و......اما چیزی که هست
اینه که یه گوش بی غرض میخوام.
یه عالمه عالمه های بی هوس
میخوام....اینجاآدماش (احساس
من اینه که) نقابشون نامرئیه..
می شه حتی با نقابم ته تهای
چهرشونو بازم دید چون بازم از
لابلای بازیاشون خودشون هم
پیدان....اما اون بیرون آدما بد
جور رنگارنگ شدن...... پس

شایدم حق خیلیا باشه که بخوان یکم با فرمتای
خاص این جا باشن.......اونجوری که می خوان و
اون بیرون بخاطر خیلی چیزا نمیتونن اما خب در
کل:اینجا یه بدی ای که داره وقتی یکی یچیزی
مینویسه یا مخاطبش تو کامنتا نظرشو میگه
توی ذهن بقیه یه جوری جا میفته که طرف
همیشه همینطوریه.....یعنی به این دقت
نمیکنن که شاید تو یه حال خاصی بودن..
یه اتفاق خاص پیش اومده و......که این
جوری حرفاشو بیان کرده اما اون بیرون
آدما قالب تو رو می بینن و یه بک گراند
ازت دارن و خوب حس تورو تو زمانای
مختلف شاید بفهمن.. اما متاسفانه
نمی تونن درک کنن و به جای مرحم
گاهیم میشن نمک ِ زخم.چیزی که
عکسش بنظرم اینجا نمود داره....
یاحق...

میفهمم چی میگی. چندتا دیگه از بچه ها هم همینو میگن. قدیمیترین طرفدار این نظریه سرکار خانم محبوب میباشد که از خیلی وقت پیش چند وقت یه بار به یه مناسبتی این حرفو میزنه و منم میگم "واللا بللا این راهش نیست! اگه قراره تخیل به خرج بدیم جاش توو داستانه! توو شعر! توو طرح! هرجا جز عقاید و خاطرات به ظاهر واقعیمون! اینجوری کم کم تفکیک واقعیت و خیال برامون سخت میشه و به یه سری بیمار روانی تبدیل میشیم!"...

شهاب آسمانی جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 http://empyrean.blogfa.com/

اسارت در ساختارها عمومیه و مختص شما نیست ...!
فقط آگاهی از این اسارت عمومی نیست ...!
در مجموع فقط نظر خودم رو گفتم و این هم لزومن درست یا غلط نیست ...!
چقد "نیست" ...!

آره! شبیه بیتهای رپرا شد که با یه ردیف تهش همه چی جفت و جور میشه!

شهاب آسمانی جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:48

یکی از دو تا نظر بالایی رو به دلخواه میتونی حذف کنی ...!

آخه چرا منو در این موقعیت قرار میدی!؟
هرجفتشونو یه اندازه دوس دارم!
د لعنتی!
حالا چیکار کنم!؟
خدا پاشو باهات حرف دارم!

محسن باقرلو جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:07

بکن بیزحمت ( آپدیت ! ) !!

به چشم!
یه چیزی توو سرمه که نوشتنش نیاز به حس داره (آیکون "چه غلطا!")
اگه حسش اومد همین امشب. اگه نیومد بناچار: "به زودی"!

حباب جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 16:53 http://http:www.mahramaneh1318.blogfa.com

بله خب! ما موافقیم با این ها که گفتید و لی این سبک نوشتن از آن دست اعتیاد هاست که ترک ندارد ...یک چند وقتی کنار می رود و باز بر می گردد. آدمها گاهی لا به لای همین غرغرها بخشی فراموش شده از خودشان را پیدا می کنند! اصلا همین دردنوشته هایشان را برای خودشان می خوانند که ببینند راستی دردی هست؟! مثل بازیگری که فرصت بازبینی دیالوگ هایش را داشته باشد...شاید هم کمکی کرد به بازی نکردن توی دنیای غیر مجازی

- متاسفانه حرفت تا حد زیادی درسته! دشوار بودن ترک کردن اینشکلی فکر کردن و اینشکلی نوشتن رو توو همین یه هفته ای که از نوشتن این پست گذشته هم متوجه شدم!
- نمیدونم...قسمت دوم کامنتت حداقل روی من یکی که اصلا صدق نمیکنه!

محبوبه شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 22:05 http://sayeban.blogfa.com

آیکون ِ "من از تو میترسم" داریم؟ آخه چطور میتونی به ذهنت بسپاری که من خرداد تو وبلاگ دومان چی گفنم!!!!!
قبول دارم این "حمید " نیست ، "تصویر ِ حمید" است ، تصویری از تمام زوایای وجودش، چه بروز یافته چه بروز نیافته... این چیزیه که من میگم ، شاید دارم بد منظورت رو میفهمم، نمیدونم...

- به "فراموش نکردن"هام افتخار نمیکنم. مثل پیرمردی که به قاب عکس بچه های بیمعرفتش که رو دیواره افتخار نمیکنه. وقتی حتی یکیشون پیشش نیست که سوندشو عوض کنه!
- قسمت دوم کامنتتم سختتر از اون بود که بتونم میوندار جواب دادنش باشم. پس بیخیال!

سپیده یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 00:50 http://sepid1993.blogfa.com

دوست دارم نوشته هاتونو
حتما بیشتر خواهم خوند شما رو.

hiva یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 http://anaronar.persianblog.ir/

delam tange...roozhaye...dirooze...
mano yadetoon hast?

انارونار
سوره ها
هیوا

آره که یادمه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد