جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش که پنج تا انگشت سوا دارد بشکن میزند و آهنگهای خنده دار میخواند و با دندان مصنوعی اش صداهای بامزه در می آورد و جک تعریف میکند و مهمانها خوشحال میشوند و عروس دامادها به او پول میدهد و اینجوری زندگی میکند! او بعضی شبها تخته نردش را که لولای بالایش در رفته است و خودش میگوید که عتیقه است میگیرد بغلش و به خانه ما می آید و با بابا تخته نرد بازی میکند و همیشه هم خودش برنده میشود! بابا میگوید مغز موسیو مثل ساعت کار میکند ولی مامان میگوید که برای اینکه در محل پشت سرمان حرف نزنند بهتر است که بابا رفاقتش با موسیو را تمام بکند ولی بابا هیچوقت آنرا گوش نمیکند!...علیرضا میگوید که یک بار خودش شنیده است که بابایش یواشکی به دایی اش گفته است که موسیو در زمان قدیم در جایی که اسمش "شهر نو" بوده است و الان اسمش "پارک رازی" است و در محله گمرک است یک کارهای بدی میکرده است و اینکه دستش سوخته است و سه تا انگشتش به هم چسبیده است برای همین کارهایش بوده است! وقتی از علیرضا پرسیدم که مثلا چه کار بدی میکرده است گفت فقط تا اینجایش را شنیده است و بقیه اش را نمیداند! ولی احتمالا میرفته است در پارک گلها را لگد میکرده است و با دوستهایش مسابقه پرتاب سنگ در حوض میکرده است و از اینکارها که نگهبانهای پارک آنرا دوست ندارند!... 

امشب که بعد از شام موسیو به خانه ما آمد بین بازیشان بابا بلند شد رفت دستشویی که صورتش را آب بزند که خوابش بپرد! من برای اینکه بفهمم علیرضا راست گفته است یا مثل همیشه از خودش دروغکی گفته است از موسیو پرسیدم که چرا دستش اینجوری شده است؟ و او گفت که آن خیلی سال پیش در سرکارش سوخته است. بعد من پرسیدم که آیا راست است که دست او بخاطر کارهای بدی که در پارک رازی میکرده است سوخته است!؟ ولی موسیو هیچی نگفت و شروع کرد الکی و تنهایی برای خودش تاس ریخت!...بعد من پرسیدم که چرا اسم "شهر نو" عوض شده است و شده است پارک رازی!؟ و آیا در زمانی که موسیو در آن کار میکرده است هم دریاچه اش انقدر اردک داشته است!؟ که ایندفعه موسیو خندید و بعد از اینکه کمی فکر کرد گفت که یک زمانی یکهویی مد شده بوده است که اسم همه جا عوض میشده است! و بعد اسمهای قدیم و جدید یک عالمه جا را گفت...و وسطهای حرفهایش بود که بابا از دستشویی برگشت و گفت که ساعت خیلی دیر است و بهتر است که من گم بشوم و بروم بخوابم! کلا بابای من خیلی با من شوخی دارد!... 

وقتی شب بخیر گفتم و از اتاق آمدم بیرون خیلی به اسمهایی که موسیو گفته بود فکر کردم! به نظر من همه اسمهای قدیم بهتر از اسمهای جدید میباشد! مثلا "میدان 26 مرداد" خیلی بهتر از "میدان استقلال" است چون 26 مرداد تولد آبجی کبری است ولی استقلال فقط یک تیم است که پرسپولیس سرور آن است و پرسپولیس همیشه قهرمان است!...یا "میدان مجسمه" خیلی بهتر از "میدان انقلاب" است چون آدم یاد بازی مجسمه می افتد (این بازی اینجوری است که دوست آدم هرچی میگوید و شکلک در می آورد آدم نباید بخندد و علیرضا در آن خیلی وارد است و انقدر شکلکهای خنده دار درمیاورد که آدم خنده اش میگیرد و بازنده میشود!)..."میدان ژاله" هم خیلی بهتر از "میدان شهدا" است چون آدم یاد ژله می افتد! (ژله یک چیز رنگی خوشمزه است که در عروسی آبجی کبری سر هر میز یک سینی از آن بود که من یک دانه اش را خودم تکی خورد و آخرش حالم بد شد!)..."خیابان آرش تیرانداز" هم از "خیابان حجر بن عدی" بهتر است چون آدم یاد تیرکمان و همچنین رابین هود می افتد و تازه دیکته اش خیلی راحتتر از "حجر بن عدی" میباشد!..."خیابان پارک" هم از "خالد اسلامبولی" بهتر است چون آدم میتواند در پارک بازی بکند ولی در خالد اسلامبولی نمیتواند بازی بکند! و تازه آدم یاد استامبولی هم می افتد که من این غذا را اصلا دوست ندارم!..."21 آذر" هم فرقی با "16 آذر" ندارد و بهتر بود بخاطر 5 روز خودشان را انقدر زحمت نمیدادند و حداقل اسمش را میگذاشتند "16 اسفند سال بعد" که ارزش عوض کردن اسم را داشته باشد!..."تخت جمشید" هم از طالقانی بهتر است چون جمشید در مدرسه دوست من است (البته من به خانه شان هم رفته ام و آنها اصلا تخت ندارند ولی همینکه اسم دوست من است خوب است چون من هیچ دوستی در مدرسه ندارم که اسمش طالقانی باشد!)..."تخت طاووس" هم از "مطهری" بهتر است چون طاووس یک حیوان است که من در اردوی مدرسه که ما را به باغ وحش برده بودند آن را دیده ام و دمش را اینجوری میکند و خیلی رنگی رنگی و خوشگل است!..."دکتر اقبال" و "لقمان حکیم" هم خیلی با هم فرقی ندارند چون هر دوتایشان دکتر هستند و بهتر بود حالا که میخواستند عوض کنند میگذاشتند "لقمان زنان و زایمان" (که چون این یک شغلی است که آدم یاد تولد می افتد خوب است که اسمش روی یک خیابان باشد!)..."ویلا" هم از "نجات اللهی" بهتر است چون ویلا یک جایی است که در شمال است و آنطرفش دریا است و خیلی جای خوبی است! (البته من خودم تا الان که هفت سالم است شمال نرفته ام و اینها را سما برایم تعریف کرده است!)..."ورزش" هم از "فیاض بخش" بهتر است چون ورزش خیلی خوب است و برای بدن مفید است و دشمن اعتیاد است ولی فیاض بخش دشمن هیچی نمیباشد!..."علم" هم از "عمار" بهتر است! علم کلا از همه چیز بهتر است! حتی از ثروت! (این را هم خانم معللمان میگوید و من یک روز درباره آن انشا خواهم نوشت!)... 

در همین فکرها بودم که موسیو چون بابا وسط بازی خوابش برده بود تخته اش را آرام جمع کرد که برود! من با او خداحافظی کردم و گفتم که اصلا ناراحت نباشد که اسم محل کار قبلی اش از "شهر نو" به "پارک رازی" عوض شده است! من از این به بعد به همه میگویم که دوباره به آن "شهر نو" بگویند و تازه ناراحت دستش هم نباشد چون من بزرگ میشوم و بعد از اینکه کارخانه نوشابه نارنجی درست کردم و پولدار شدم برایش یک پیانو میخرم و بعد میروم دکتر متخصص انگشت میشوم و انگشتهایش را که به هم چسبیده است از هم سوا میکنم تا دوباره بتواند پیانو بزند!...موسیو خیلی خوشحال شد و من را بغل کرد و بوس کرد ولی نمیدانم یکدفعه یاد چی افتاد که اشکهایش از عینکش ریخت پایین و بعد هم رفت!...پایان گوشه صفحه دوازدهم! 

 

*** 

 

"شهر نو" نوشت : میخواستم چند خطی درباره فاجعه انسانی به آتش کشیده شدن محله شهر نو (نهم بهمن ماه سال 57) بنویسم که دیدم هرجوری بنویسم تلخ میشه و چون اصرار دارم که دیگه اینجا به هیچ وجه تلخ نباشم از خیر نوشتنش گذشتم...ولی به اونایی که سرشون درد میکنه واسه مباحث پیچیده ای مثل "تحلیل جامعه شناسی رفتارهای توده در خیزشهای مردمی خشونت محور!" توصیه میکنم معدود نوشته هایی که درباره این اتفاق در فضای مجازی هست رو بخونن و این تکان دهنده ترین اتفاق بهمن 57 رو بررسی کنن...از اینجهت میگم "تکان دهنده ترین" که این اتفاق نمونه کلاسیک "خشونت مردم علیه مردم" در جریان انقلاب بود...اتفاقی که بعد از پیروزی انقلاب به دلایلی همه ترجیح دادن درباره اش سکوت کنن... 

پی نوشت یک: شرح جزئیات به آتش کشیدن محله ی قلعه خاموشان در نهم بهمن ماه 57: لینک

پی نوشت دو: لینک دانلود فیلم مستند "قلعه" به کارگردانی "کامران شیردل" (تنها فیلمی که درباره زندگی مردم این محله ساخته شده) : لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم 

برای آشنایی با کارگردان این فیلم هم میتونید در این پست قسمت "به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه" رو بخونید.

 

*** 

 

سه! - داروخانه! 

از سه جور داروخونه بدم میاد! : داروخونه هایی که هیچوقت پول خورد ندارن و هر اسکناسی بدی بقیه اش رو اندازه یه عمر جراحت به آدم چسب زخم میدن! - داروخونه هایی که از این وزنه پنجاه تومنی ها دارن که وقتی پول میندازی توش یا کار نمیکنه یا اگه کار کنه وزن یه آدم بالغ رو هفت کیلو و دویست گرم نشون میده! - داروخونه هایی که یه مدل کاندوم بی کیفیت ایرانی بیشتر ندارن طوریکه آدم ترجیح میده ایدز بگیره ولی تن و بدن خودش و طرف مقابل رو خط خطی نکنه!... و از سه جور داروخونه خوشم میاد! : داروخونه هایی که بوی پودر بچه میدن! - داروخونه هایی که صاحبشون یه پیرمرد چاق موسفید کراواتیه که صورتش شش تیغه اس و روپوش سفیدش از تمیزی برق میزنه! - داروخونه هایی که یه ویترین شیک فقط برای کاندوم دارن طوریکه آدم هوس میکنه برای امتحان کردن اینا هم که شده یه مقدار از راه راست منحرف بشه! 

 

*** 

 

پی "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را" نوشت! 

سه شنبه هفته گذشته وبلاگم در پرشین بلاگ ف.یلتر شد! بدینوسیله از همه دوستانی که از راههای دور و نزدیک بصورت عمومی و خصوصی و حضوری تسلیت گفته و ابراز همدردی کردن..."تشکر" میکنم!؟ نخیر! "ابراز انزجار" میکنم! چرا!؟...چون بالاخره یه مفسده ای در این وبلاگ بوده که مسدودش کردن دیگه! اصلا خوب شد که بستنش! واللا!...جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته! از همینجا ضمن تشکر از برادران زحمتکش کمیسیون "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را!" که انقدر بادقت حواسشون هست که یک نادانی مثل بنده جوانان این مرز و بوم رو گول نزنه تشکر میکنم! خدا خیرشون بده که باعث شدن زودتر سرم به سنگ بخوره! عاجزانه از خداوند عالم خواستارم بر گناهان این حدود یک سال و نیمی که در اون وبلاگ نوشتم قلم عفو بکشه! به شدت و تا دسته احساس تحول درونی میکنم! پی بامزه نوشت! : رفتم برای آزاد شدن وبلاگم پیگیری کنم نوشته در اولین قدم باید وبلاگتون رو "پالایش کنید" بعد هم یه سری کارای دیگه کنید که یکیش "مراجعه حضوری به اداره ارشاد محل سکونت جهت تشخیص هویت" میباشد!...چی!؟...بامزه نبود!؟ به نظر من که خیلی هم بامزه بود! اگه شما خنده تون نمیگیره لابد یه مشکلی دارید! بهتره بعد از پالایش به اولین روانپزشک محل سکونتتون مراجعه کنید! 

 

*** 

 

پی "اعلام نتیجه مسابقه پست قبل!" نوشت! 

همونطور که از اول قابل پیش بینی بود دربی انتخاباتی پست قبل بین مهسا کانادایی و کرگدن با پیروزی قاطع کرگدن به اتمام رسد! ریز نتایج بدین شرح میباشد! : کرگدن 112 درصد! آرای مخدوش 8 درصد! سید عباس (که اصلا شرکت نکرده بود!) 10 درصد و مهسا کانادایی منفی 30 درصد!...بنده از همینجا به کرگدن تبریک میگم و ایشالا همینروزا در مراسمی با حضور افشین قطبی و شریفی نیا مراسم تنفیذ ایشون رو انجام میدیم! (بالاخره هرچی باشه "نظرات من به آقای کرگدن نزدیکتر است!")...ضمنا از همین حالا بگم که اگه بخواید به کامنتای پست قبل که همه اش به نفع مهسا کانادایی بوده استناد کنید و خس و خاشاک بازی دربیارید و بریزد تو خیابونهای مجازی و سطل آشغالهای مجازی و مساجد مجازی رو آتیش بزنید یا توی کوچه بن بست به خودتون شلیک کنید و بعد برید فیلمشو بذارید تو یوتیوب و خلاصه از این پدرسوخته ها بازی ها از خودتون دربیارید ما با اینکه اصلا دلمون نمیاد آماده هرگونه برخورد دوستانه در حد "بچه ها جان من اینکارارو نکنید!" و "خداییش این رسمش نیست!" و "بیا در این مورد حرف بزنیم عزیزم!" و "دیگه دوستت ندارم!" هستیم!...به مهسا هم توصیه میکنم سران فتنه بازی درنیاره و فرت و فرت بیانیه نده و درک کنه که در این شرایط بلاگستان نیاز به آرامش و وحدت داره!

نظرات 216 + ارسال نظر
کرگدن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:44

غصه دار شدن و بغض کردن برای زنده زنده سوزوندن یه سری زن بی پناه و بدبختِ فلک زده و خدا زده و جامعه زده که دیگه نیاز به زمان خاصی نداره پرند عزیز ...
بابت لحن کامنت قبلی م هم معذرت می خوام ...
راستش همین الان پاشدم گوشیمو ورداشتم که به حمید اس ام اس بدم تا قبل از اینکه شما بخونیدش پاکش کنه ولی یه کم دیر شد متاسفانه !
بازم معذرت دوست خوبم ...

(آیکون "حالا چکاری بود با هم خوب شدید!؟ تازه داشت بحث داغ میشد!" + ادامه سابیدن ناخنها به هم!)...

پرند شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:02 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

خواهش می‌کنم
من متوجه شدم که تحت تأثیر مرور این واقعه و تلخی ناشی از اون هستید و دلیل لحنتون رو هم متوجه شدم
شاید من نتونستم منظورم رو درست برسونم
شاید هم کلمه‌ی "اصلاً" رو در اون جمله نباید به کار می‌بردم، ولی منظورم گریه زاری به معنای واقعی بود نه بغض کردن و غصه خوردن
ولی خب معتقدم غصه خوردن اگرچه یک واکنش طبیعیه ولی برای اتفاقی که سال‌ها پیش افتاده راهی رو پیش نمی‌بره!
بطور کلی من با مرور و مانور روی هر چیزی که باعث اذیت فکر و روح بشه مخالفم
نه این‌که اون قضیه ناراحت‌کننده نباشه
منظور اصلیم از کامنت اولم اینا بود!

(آیکون "ای بابا تازه داشتیم گرم میشدیما!" + آیکون "رفتن یک لایه از روی ناخنها برای هیچ و پوچ!" )...

مهسا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:08 http://exposed.blogsky.com

حمید خیلی زرنگی . نتیجه‌ی رای‌گیری رو گذاشتی پای یه پست به شدت بحث‌برانگیز که ملت متوجه نشن رایشون دزدیده شده! ولی خیال کردی! من به این راحتی‌ها دست بر دار نیستم . من افشاگری می‌کنم! من . من . من . برزو خاااااااااااااااااااااااااااااااان

- کجاشو دیدی!؟....تازه میخواستم اگه ملت حواسشون از قضیه این رای دزدی پرت نشد کلی شایعه سازی راه بندازم که افکار عمومی رو منحرف کنم!...تیترهاشم از قبل آماده کرده بودم! : "کشته شدن کرگدن به دست گروهک تروریستی مهسا کانادایی!"..."استعفای سید عباس از پست بابایی بودن مهسا!"..."عکسهای (فتوشاپی) جنجالی از مهسا کانادایی!"..."مهسا به دست داشتن در آتش سوزی کتاب مقدس در آمریکا اعتراف کرد!"..."آیا مهسا همان ریگی است!؟"...و غیره!...

تیراژه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:14 http://www.teerajeh.persianblog.ir

ببخشید که میام وسط صحبتتون.

چیزی که رنج آور تر از همه ست اینه که جامعه ی ما به کما رفته!

اونقدر توی مدت زمان کوتاهی اتفاقا به صورت mp3 فشرده شده رخ میدن که مردم دیگه دچار تاخیر عکس العمل شدن!

یاد "قلعه حیوانات" افتادم!

اونجا هم گوسفند ها دیگه از یاد می بردن که به سر حیوانات دیگه چی اومده و اصولا تاریخ پاک می شد.


- خواهش میکنم!...راحت باش!...صحبتای ما اونقدرا هم مهم نیست که اومدن وسطش نیاز به عذرخواهی داشته باشه!...
- تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم...میتونه همینطور باشه...تند رویهای اول انقلاب...اعدامها...جنگ...تحریم...قضایای بحث برانگیز دوران خاتمی...و این آخری هم که اتفاقات پس از انتخابات...اگه بخوای بشماری تعداد اتفاقات و فجایع بزرگی که در طول همین ۳۲ سال در کشور ما افتاده با کل اتفاقاتی که در طول کل تاریخ بعضی کشورها افتاده برابری میکنه...مردم ایران همیشه در شرایط بحرانی بودن و برای همین مثل مرده شوری شدن که دیگه با دیدن جنازه ککش هم نمیگزه!..

غزل شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:18 http://delneveshtehaye22.persianblog.ir

سلام.
در مورد شهر نو خوندم. واقعآ تآسف بار بود.
قلم زیبایی دارید.

- سلام...
- "تاسف بار" کلمه کاملی برای توصیف این فاجعه نیست...اتفاقاتی از این دست نیاز به یه کلمه جدید دارن...
- مرسی از لطفی که داری...

کرگدن شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:30

جناب چند ضلعی عزیز !
عبور چند ثانیه پیشتان از رکورد قبلی تان در زمینهء تعداد بازدید روزانه را خدمت تمامی اضلاع و وجوهتان تبریک و تهنیت عرض می نمائیم !!

ممنون از تبریکتان ولی اینها برای ما هیچ افتخاری ندارد!...ما برای خدمت آمده ایم نه این آمارهای دنیوی! (آیکون "دروغ گفتن مثل سگ!")...

مهسا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:36 http://exposed.blogsky.com

خدا بگم چی‌کارت نکنه حمید . مردم از خنده از جواب‌هایی که به کامنت‌های پست پیش دادی!

لازم نیست به خدا چیزی بگی!...قبل از اینکه شما زحمت بکشی بگی خود ایشون لطف کرده و بنده رو به حد کافی "چیکار" کرده!

م . ح . م . د شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:38 http://grove1.persianblog.ir

وای اگر مهسا کانادایی حکم جهادم دهد !

بیا! اولین خس و خاشاک مشاهده شد!...چند لحظه تشریف داشته باشید بچه ها میرسن خدمتتون! پیش پای شما رفتن باتومارو از انبار بیارن!...

مینا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:38 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام. خوبی؟‌هفته ی پیش نتونستم بیام مملی رو بخونم. دلم براش تنگ شده بود.
مث اینکه آب زرشکا حالشو جا آورده خدا رو شکر!
راستی من از کسایی مث پری بلنده خبر نداشتم!!! برام جالب بود مرسی .
واسه قسمت آخر: سران اغتشاشات ؛اعدام؛!!!!!!! باید گردند!

- سلام...خوب خوبم! در حد توپ!...شما هر وقت بخونی منت سر ما گذاشتی! چه اون هفته چه این هفته چه ۱۰۰ سال دیگه! واللا!...
- تجویزهای دکتر علیرضا حرف نداره! خدایی نکرده اگه کسالتی عارض مدیونید تعارف کنید! دردتونو بگید بنده از ایشون میپرسم دواش چیه خدمتتون منتقل میکنم!
- "پری بلنده" ها همیشه تاریخ بودن...ولی انقدر مرگ و زندگیشون بی اهمیت بوده که هیچکس ازشون خبر نداشته و نداره...
- آفرین! به تو میگن ایرانی فهیم غیور! خوشمان آمد!

مهسا شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:39 http://exposed.blogsky.com

عمو جان بی‌خود شلوغش نکن! من بودم که هی اومدی رفرش کردم ببینم نتیجه‌ی شمارش آرا چی شد! البته وقتی ایشون شما رو برنده اعلام کنن شما باید هم از بنده مایه بذارین و بهشون تبریک بگین دیگه . حالا شما دو تا برادر هی به هم نوشابه تعارف کنین . ایشاللا شب ادراری بگیرین جفتاییتون که رای مردم طفلکی رو می‌دزدین!

- شما بازنده ها کارتون همینه! فقط بلدید افتخارات دولت کرگدن و باندش رو زیر سوال ببرید!...از لج شما هم که شده الان به بچه ها میسپارم تا نیم ساعت دیگه یه آمار قابل اطمینان که مدارکش هم موجود باشه درست کنن که از این ۳۲۴ بازدیدی که دیروز داشتم ۴۰۰ تاش غیرتکراری بوده باشه و سرکار هم توی هیچکدوم از اونا نباشی!...

مسی ته تغاری شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:35 http://masitahtaghari.blogspot.com/

خوب روی خیلی چیزا سرپوش گذاشته شد مملی جون که بعد ها بچه هایی مثل من و تو نفهمن چه اتفاق هایی که اون سال ها نیفتاد

مملی! : من خودم میدانم که آن سالها خیلی کارهای بدی در "پارک رازی" اتفاق افتاده است!...یکی اش که من نمیدانستم و علیرضا آن را به من گفت این بوده است که وسایل بازی بچه ها را شبها رنگ میکرده اند که بچه ها صبح سوار بشوند و شلوارشان رنگی بشود و مامانشان دعوایشان بکند!...با تشکر!

الهه شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:39 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

دور از جونت...این مسائل جدی قاطی روزمرگیامونه حمید...چیزی نیست که بگی میشه کاملا جداش کرد...مسئله ی روسپیگری قضیه ش فرق میکنه...میشه ازش ننوشت...ولی فقر نه...یعنی میتونی بطور واضح ازش نگی اما نمیتونی از توی زندگی مملی حذفش کنی...اتفاقاتی که برای مملی میفته و نگرشهایی که داره متاثر از محیطه..و نمیتونی محیط مملی رو عوض کنی...یعنی اگه عوضش کنی مملی دیگه مملی نیست...
ولی اینا رو نگفتم که بگم غمناک بنویسی...با شاد نوشتنت موافقم...و باز هم نمیگم آره فقط شاد بنویس...جوری بنویس که خودت دوست داشته باشی...اول خودت مهمی..اول دلخواه خودت مهمه و بعد مخاطب...هیچوقت حال و هوای خودت رو فدای مخاطب نکن...اگه حالت بد میشه با این جور غمناک نوشتن خب ننویس...شاد بنویس...اونجور بنویس که حالت خوب باشه...حال خوب خودت مهمتره تا حال کردن من مخاطب با غم نوشته های تو...چون تو برای هر کدوم از این نوشته ها چندین روز قبل و بعد از نوشتن درگیری و تحت تاثیر حال و هواشون....

- خب این هم راه داره...میشه اون قسمتهایی از خاطراتش رو نوشت که به شرایط مالی و اجتماعی طبقه ای که درش هست وابستگی نداشته باشه...یا اگه داره طوری نباشه که تلخ دیده بشه...
- مرسی از اینهمه درکی که داری...آره...همونطور که چندبار دیگه هم بهت گفتم جدیدا اینا حالم رو بد میکنه...قبلا باهاشون حال میکردم ولی حالا دیگه آزارم میدن...همش بهشون فکر میکنم...دیروز صبح که از شرکت خوندمش از اینکه نوشتمش پشیمون شدم...متاسفانه چندوقتیه روحیه ام خیلی حساس و شکننده شده و سریع به هم میریزم...حالا در این شرایط روحی خودتو بذار جای من که از صبح تا شب مجبور باشی پشت یه میز خسته کننده بشینی و پایین دسکتاپت هم صفحه وبلاگت باز باشه و یه همچین پستی هی جلوی چشمت بیاد...

آقا طیب شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:43 http://barooni.persianblog.ir

عجب پستی بود پسر..من سکوت.

به به! ببین کی اومده!...مخلص "آقا طیب" هم هستیم!...خییییییییلی وقت بود که اینورا رو نورانی نکرده بودید!...کپ کردم کامنتتو دیدم!...خوشحالم که دوباره هستی...

فلوت زن یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:22 http://flutezan.blogfa.com

همینجوری !
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
خیلی بدجنسی دیشب انقدر پ نکردی که من برم بخوابم بعد آپ کنی !!!!! نمی بخشمت ! هیچوقت !

- (کاملا همینجوری یهویی چشمکم اومد! مشکلیه!؟)...
- آخه من از کجا میدونستم تو کی میخوابی که بخوام برنامه ریزی کنم!؟...کار خدا بوده! قضا قدر بوده! سرنوشتت بوده!...حالا کاریه که شده! شما بزرگی کن و بیا مارو ببخش! ...

حنانه یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:31 http://flutezan.blogfa.com

بخشیدمت ! به زور خودمو راضی کردم!
همینجوری !
خب ،
اول اینکه متاسفم برا این فاجعه ای که اون سال رخ داده و البته چیز زیادی ازش نمی دونم و هشدارت رو هم جدی گرفتم و نرفتم که راجع بهش اطلاعات کسب کنم چون روحیه خودمو می شناسم !
دوم اینکه (۲۶ مرداد ) واقعاْ بهتر از ( استقلال ) چون تولد خواهر منم ۲۶ مرداده !
سوم اینکه اون سه جورا رو خوب اومدی !
چهارم اینکه تو توو پرشین هم وب داشتی ؟!!!! خب خوبه من نمی دونستم و اونجا نبودم و گرنه ممکن بود ازراه بدر باشم !!!
پنجم اینکه من و مهسا از دیشب با هم دوست شدیم و من رایم را پس می گیرم و به این شمارش آرا به شدت اعتراض دارم !!!!! می خواهم خس و خاشاک بازی هم در آورم ! یا رایم را پس می دهی یا شکـــــــــــــــــــــــــوفه را صدا می زنم ! کدوم ؟!!!!!!!!

- خوشم میاد رو اون هیچوقتی که چند دقیقه پیش در کامنت بالایی گفتی واقعا پایداری! آفرین!
- "چون روحیه خودمو می شناسم"...به تو میگن آدم عاقل!...خیلی از این حرکتت خوشم اومد!...جدی میگم بخدا...
- 26 مرداد؟...جدی میگی!؟...چه باحال!...نکنه مملی هم خودتی و رو نمیکنی!؟...
- شما از راه بدر نمیشی! خیالت راحت! اونجوری که من وبلاگ تو رو دیدم نوشته های ما در مقابل مال شما مثل وحی الهی در مقابل آیات شیطانیه!...
- (از ایرچند ضلعی به حاجی!...از ایرچند ضلعی به حاجی!...حاجی سوژه شناسایی شد! خودش اعتراف کرده خس و خاشاکه! من سرشو گرم میکنم شما خودتونو برسونید!)...
- خب چه خبرا!؟...از خودت بگو یه کم! (تا حاجی برسه!) ...

فلوت زن یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:32 http://flutezan.blogfa.com

حنانه همان فلوت زن !
همینجوری !

- پس اسمت هم حنانه اس! یکی دو تا چک مجازی بخوری آدرستو هم لو میدی! اونوقته که با همراهی برادران محترم ارشاد جهت بازداشت میرسیم خدمتتون!...جرمت چیه!؟...جرم از این بزرگتر که ملت رو به بغل کردن در ملا عام تشویق میکنی!؟ (فکر کردی فقط خودت وبلاگ دیگران رو میخونی!؟)... (این هم همینجوری!)...

مهسا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:50 http://exposed.blogsky.com

ای جان به م.ح.م.د و فلوت زن و بقیه‌ی بر و بچ . آقا کف و برو تو کارشششششششششششششش!

سلام علیکم "سران فتنه" جان!...
"آقا کفو برو تو کارش" یعنی چی!؟...تازه اون هم با اینهمه "ش" اضافی!...لابد فردا هم میخواید تو روز عاشورا سوت و کف بزنید!...اگه یه کم ایمان و اعتقاد داشتی میگفتی "آقا صلواتو برو تو کارشششششششششش!"...

الهه یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:57 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

همیشه نوک مداد بعد از تراشیدن تیزه...بعد آروم آروم نرم میشه...بعد نوکش تموم میشه...باز میتراشیمش و تیز میشه...این اوج و فرودا و بالا و پایینا همیشه بوده و هست...غم و شادی و گریه و خنده پشت هم اتفاق میفتن...هرکدوم اتفاق میفتن تا به اون یکی معنا و مفهوم بدن...
هر کسی یه ذائقه ای داره حمید...بعضیا میان و با همین مملی میخندن و میرن...بعضیا اشکشون درمیاد...بعضیا تحسین میکنن قلمت رو...بعضیا حوصله ندارن و میرن...اینهمه آدم که میان و میخونن تو رو واسه این نیست که دقیقا به همون حسی که میخوان برسن...واسه این میان که تو حسی که تو داری شریک شن...و اون حس هرچی که باشه محترمه...ولو غم...پس فکر نکن که خراب کردی تا حالا...
این وبلاگ خونه ی خودته...مرسی که واسم حق آب و گل قائلی...مرسی که جواب دادن به مخاطبات اینقدر واست مهمه...اینا از لطفته...باز هم اصرار میکنم که اونجور که دوست داری بنویس...مهمونای این خونه به خاطر صاحب خونه میان نه واسه پذیرایی...

- درسته...هرکسی یه ذائقه ای داره...ولی هیچ آشپزی وقتی قول جوجه کباب داده پیتزا نمیذاره جلوی مشتریش! حالا تو هرچقدر بگو که پیتزا خیلی هم خوشمزه اس! خب اون مشتری برای خوردن جوجه کباب امده!...من هم وقتی این مملی هارو شروع کردم به دوستانم حضوری و کامنتی و خصوصی و غیره(!) قول یه سری ژست سریالی شاد دادم که با خوندنشون برای لحظه ای بدون غم و غصه به لحظه های آرامش بخش سادگی یه بچه هفت ساله سرک بکشن...قرار نبود بیام از فاجعه ای مثل سوروندن آدما در شهر نو حرف بزنم...با پرند موافقترم که گفته "خب می‌خوای راجع به این قضیه بنویسی بیا یه پست بنویس!
چرا پای این بچه‌ رو داخل این جریانات باز می‌کنی!؟"...
- برات حق آب و گل قائلم چون با دلت میای...برای همینه که دیدن اسمت تو لیست کسانی که کامنت گذاشتن از ته شادم میکنه...حالا هرچی که گفته باشی...

مهتاب یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 http://www.tabemaah.wordpress.com

می دونی ... الان دردناک ترین چیزی که داره روح منو مچاله می کنه این گرد فراموشیه که رو جای سوخته ی بوسه ی پری بلنده نشسته ...
اینه که من به شخصه با اینهمه ادعا تا الان از شهر نو و آتش نشان هایی که ایستادن و سوختن انسانها رو تماشا کردن هیچی نمی دونستم ! هیچی !
اینه که این تاریخ جنایات بزرگ دیگه ای رو , هم عرض شهر نو ها و خاوران ها تو دلش دفن کرده و معلوم نیست کی قراره نبش قبر بشه و آدم ها آگاه ...
اینه که همین الان گوشه ی همین شهر پنجه های سیاهی هست که داره رو تن یخ زده ی این تاریخ باز هم نقش جنایت می زنه ...

- مهتاب عزیز...مهتاب عزیز دوست داشتنی...مهتاب عزیز دوست داشتنی دیوانه...این تن بمیره انقدر خودتو عذاب نده...حالا میخوای از این به بعد عذاب وجدان داشته باشی که چرا این رو نمیدونستی؟...
- نمیخوام دلداریت بدم یا الکی آرومت کنم ولی باور کن متاسفانه یا خوشبختانه هرچی که قرار بوده بدونیم رو ما میدونیم...امثال این استثنا هستن...نمیخوام توهم توطئه بزنم ولی باور کن الان به این باور قطعی رسیدم که یه توطئه سانسور خبری شدید پشت این فاجعه بوده که انقدر ناشناخته باقی مونده...دلیلش رو هنوز نمیدونم...ولی قطعا دلیل مهمی داشته...

مهتاب یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 http://www.tabemaah.wordpress.com

و اون روزی که تو حمید ؛ همین توئی که از نوادری و هنوز بغض کردن برای انسانیت رو فراموش نکردی هم بخوای دست مملی رو بگیری و ببریش اون ور دروازه های شهر تا توی شهر بازی ترن هوایی سوار شه و سر ِ زندگیش رو با آب نبات چوبی ِ چینی گول بمالی و شیرینش کنی ... اون روز من برای تمام پری بلند های این خاک غریب شیون می کنم ...

لعنتی چرا یجوری مینویسی که آدم لالمونی بگیره!؟...چشم! ...
قول میدم که خیلی از دروازه های شهر دور نشیم...قول میدم انقدر نزدیک باشم که صدای شهر رو بشنویم و از شهر بنویسیم...

کاغذ کاهی(نازگل) یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 http://kooche2.blogfa.com

وای خدا مردم از خنده !
باورت میشه اصلن نگاه نکردم چقدر نوشتی ! فقط هی خوندم دیدم تموم نمیشه ! اما خسته هم نشدم

من که بچه بعد از تحولات و تغییر نامها هستم ... نمیتونم اسم جدیدشون رو بگم .. هنوز میگم عباس آباد . ویلا . تخت طاووس . وزرا .بخارست . جردن و... مگه میشه به زرو چپوند ؟!
با اون داروخانه ات حالی کردم ....
جز مورد آخر بقیه رو باهات موافقم ... مورد آخرش هم بکار ما نمیاد .. یعنی میاد ! اما نه اونجوری !

یعنی این جمله ات آخرش بود : بالاخره هرچی باشه "نظرات من به آقای کرگدن نزدیکتر است!

تیکه آخر فوق العاده بود حمید !!! دمت گرم

- "فقط هی خوندم دیدم تموم نمیشه!"
- خب از ضعف ایمانته خواهرم که هنوز اسامی قدیمی رو میگی! برو خودتو اصلاح کن تا دیر نشده!
- "مورد آخر داروخونه هم بکار ما نمیاد...یعنی میاد! اما نه اونجوری!" ببخشید من الان شدیدا دچار سرگیجه شدم! یعنی این نازگل و اینها همش الکی بوده و ما الان با یه آدم سیبیلو طرفیم! اجازه بده یکی دو تا دیگه از اینا بذارم! :
- دم شما نیز!

کاغذ کاهی(نازگل) یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 http://kooche2.blogfa.com

دلم نمیخواد سرچ کنم .. چون میدونم چی در انتظاره ....

اما میرم میخونم و میام ....

آخه برای چی اینکارو میکنی کاغذ کاهی جان؟...من که گفتم اونایی که روحیه حساسی دارن پیگیر این داستان نشن ...

کاغذ کاهی(نازگل) یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 http://kooche2.blogfa.com

حمید خوندم ...

حالم خیلی بده ...
شرح حال پری بلنده رو هم خوندم....

حمید چه تیتر قشنگی انتخاب کردی ...
..................................................

یکی نیست بگه خب این کارا رو کردین که ۳۰ سال پوست مردم رو در بیارین ؟؟؟؟؟ ۳۰ سال همه جای شهر رو بکنین شهر نو ؟!! بیاین ... خجالت نکشین ... همه رو تیر بارون کنین !! ... خیلی ها توی این شهر تن فروشی میکنن ... خیلی ها ... تو هر کوچه و پس کوچه ای برین هستن ! پایین شهر و بالای شهر ... تهران و شهرستان ...
دستتون دردنکنه ! میخواستین ۳۲ سال بگذره تا خیلیها فقط برای شام بچه هاشون به ۵۰۰۰ تومان و ۱۰۰۰۰ توامن راضی باشن ؟؟؟!!
میخواستین همه مملکت رو بکنین کثافت دونی و تو حلق مردم باتوم بکنین و خفه بشن ؟!

میخواستین دین رو بیارین وسط .. تنتون کنین و با اسم دین اعدام کنین و بکشین و بگیرین و ببندین ؟؟؟؟!!!!


وای حالم خیلی بده ....

- همون صبح هم که کامنتتو خوندم با خودم فکر کردم وقتی نوبت جواب دادن به حرفت برسه چی میخوام بگم؟...اصلا چی میشه گفت؟..انقدر این چیزایی که گفتی تلخه که آدم جز یه "آه" جوابی در همراهی نمیتونه داشته باشه...
- یه بنده خدایی تعریف میکرد زمشتون دو سه سال پیش تو میدون آزادی یه زنه رو سوار کرده که تازه چند ساعت بوده پاش به تهران رسیده بوده...صبح التماس کرده بوده که پیش این بنده خدا بمونه...گفته بوده پولی هم نمیخواد...به همون سرپناه و گرمای بخاری و ناهار و شام راضی بوده...فکرشو بکن...

سهبا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

وای وای وای !!! تقلب تو روز روشن ؟!!! جلوی چشم اینهمه آدم ؟!!! من مطمئنم این آرا رو مملی نشمرده !
اگر نه من به عنوان مامان بزرگ مملی یه گوشمالی میدادم به این بچه !

- کدوم تقلب!؟...شما هم سهبا بانو!؟...اصلا این خس و خاشاک بازیها بهتون نمیومدا! خوب شد شناختمتون!...
- "به عنوان مامان بزرگ مملی!"

حمیده یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 http://www.skamalkhani.blogfa.com

سلام پرند جان

گفتی جنبش مفلوک . ولی خواستم بگم که همین جنبشی که شما اسمش رو می زاری مفلوک خیلی درس ها به ما داد . باعث شد مردم خودشون رو بشناسن . باعث اتحاد مردم شده بود.
جنبشی رو که مردم تشکیل داده باشن هیج وقت مفلوک نمی شه .

با علم به این مساله که این کامنت رو خطاب به پرند نوشتی و به من ربطی نداره با اجازتون میخواستم چند تا نکته رو متذکر بشم! : وبلاگ اصلی پرند هنوز که هنوزه فیلتر میباشد!...پرند در بین دوستان مجازی ای که باهاشون رفت و آمد دارم سبزترینشون میباشد!...و از همه جالبتر اینکه اسم وبلاگش "قلم سبز" میباشد!!...

حمیده یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 http://www.skamalkhani.blogfa.com

شاید این قضیه به نظر بعضی ها اصلا فاجعه به حساب نیاد و خوشحال باشن که اونجا به آتش کشیده شد و کسانی که اونجا هم مردن اهمیت نداشته باشن .
ولی اگر بخواهی از دید جامعه شناسی بهش نگاه کنی جمع آوری همچین مکانی به گسترش فساد و فحشا دامن زد و باعث این وضعیتی شد که الان داریم می بینیم .

- متاسفانه دقیقا همینطوره...
- اصلا بگیم گور پدر جامعه و گسترش فساد و فحشا و نقش مثبت یا منفی ای که اونا داشتن!...مساله اینه که چرا باید به این شکل وحشیانه به قتل میرسیدن و اونایی که زنده موندن هم آواره میشدن؟...حرف اصلی من این بود...

مجتبی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:35

سلام
با تمام وجود از ارای ساخته ( اعلام ) شده حمایت کرده و در برابر خس و خاشاک های احتمالی با باتوم و گاز و وسایل خدا دادی از مقام معظم و ارای ساختگی حمایت می کنیم باشد که مورد قبول واقع شده و در پناه تائیدات معظم له در مورد عنایت دادن خلق الله سهمی داشته باشیم .
ابراز تاسف که نشد کار ، آتیش کشیدن یه کار سمبلیک بود از اینکه نشون بدن که ما اسلامی هستیم مثل اینکه لودر بردن برای تخریب تخت جمشید تا اثار سلطنت رو از بین ببرن
من یه سوالی رو از خیلی ها پرسیدم کسی جواب درست و درمونی بهش نداده اگه کسی می دونه بگه ممنون می شم
اینکه چرا رضا شاه توی قضیه کشف حجاب با باتوم هم نتونست چادر رو رو بند رو از مادرای ما توی اون دوران بگیره ولی الان با اینکه این همه قانون و زد و بند که هست نمی تونن رو سری رو رو سر ملت بند کنن ( من کلا هیچ تعصبی ندارم رو این چادر و رو سری ندارم معتقدم که یه چیز شخصیه و به کسی مربوط نیست )

- سلام علیکم برادر! خودتو به موقع رسوندی! میبینی چجوری دارن به ساحت آرمانهای ابرچندضلعی راحل هتک حرمت میکنن!؟...کاش میمردیم و اینروزا رو نمیدیدیم!...
- طبیعیه مجتبی...باور کن اگه همین امروز حکومت عوض بشه خیلی از این تندروها با بیل و کلنگ میریزن تو مرقد(!) که در یک عمل نمادین نشانه های "سلطنت ولایت" رو خراب کنن!...تندروی و خشونت غلو شده...وای از این دو پیامد همیشگی انقلابها...
- و اما سوالی که پرسیدی...فکر میکنم این مساله رو جز با "واکنش ناخوداگاه آدما در مقابل اجبار" نمیشه توجیه کرد...خشونت کور محکوم به شکسته...

نیمه جدی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 http://http:/nimejedi.blogsky.com

نمی دانم چرا دوباره برگشتم به کامنت دانی این پست ؟ البته می دانم! علتش همان چیزی است که دیروز از آن فرار کردم و با یکی دو جمله ی معمولی در حد آشنایی با اسم قدیم خیابان ها سعی کردم بی خیالش شوم! همان که خیلی از اوقات مانند خیلی از موضوعات دیگر سر در گمم کرده و این روزها تا مرز افسردگی شدید پیشم برده .
پیش تر ها جایی خواندم فاصله ی بین فرو ماندگی و فرو مایگی آدم ها به اندازه ی یک دم و بازدم آدمی است.

ادامه دارد ها!

- خوش برگشتی...بذار قبل از هرچیز بگم که کامنتات خیلی خیلی خیلی قشنگ بود...کیف کردم بخدا...اصلا ادبیاتش آدم رو میگیره چه برسه به مفاهیمش! طوریکه الان روم نمیشه با این زبان درب و داغونم جوابت رو بدم!...ولی خب سعیم رو میکنم! ...
- کامنت قبلیت رو که خوندم در عین حال که خوشحال شدم بالاخره بعد مدتها به حرف اومدی در عین حال یه کم دلم گرفت که چرا انقدر سرسری از کنار مساله گذاشتی...باید میفهمیدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه دلت هست!...
- بنده هم بقیه اش رو در ادامه میگم!...

نیمه جدی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 http://http:/nimejedi.blogsky.com

حالا با خواندن مطلب شما در مورد فرو مانده های شهر نو فکر می کنم که از نظر آن جوانکی که اولین کبریت سوزاندن انها را روشن کرد فرو مایه بودند و مستحق سوختن!
به این فکر می کنم که آیا آتش افروز این معرکه دل و دین و جای دیگرش را پیش یکی یا چند تن از این فرو مانده های فرو مایه جا نگذاشته بود ؟آیا با خود فکر نمی کرد که حالا وقت رهایی است باید دل و دین و جای دیگرم را رها کنم؟! شاید با خود اندیشیده که حالا توی این هاگیر واگیر فرصت خوبیست تاصورت مساله را برای رهایی خویشتن از این گرفتاری !خاکستر کنم !!
می دانید چه چیزی مرا آتش می زند ؟ فکر کردن به این که همان جوانک و بقیه ای که می خواستند از میان خاکستر شهر نو ققنوسی به نام اسلام را به پرواز در آورند تبدیل به همان حاج آقاهایی شده باشند که از سر هیچ مونث و ماده ای نمی گذرند!


- متاسفانه بحث فروماندگی و فرو مایگی رو خوب متوجه نشدم...
- "آیا با خود فکر نمی کرد که حالا وقت رهایی است باید دل و دین و جای دیگرم را رها کنم!؟"...محشر بود این...اصلا تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم...حرفت ذهنم رو مشغول کرده...واقعا چقدر این قضیه میتونه پیچیده تر از چیزی باشه که در نگاه اول بنظر میرسه...چقدر میتونه زوایای پنهان روانشناسی جمعی داشته باشه...

نیمه جدی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 http://nimejedi.blogsky.com

تبدیل به همان حاج آقاهای 50-60 ساله ای شده باشند که دیگر جای بوسه ی هیچ پری و زری ای روی دستشان نمی ماند! و کل ایران را کرده اند شهر نو . قلعه ای که تویش همه چیز هست تا محظوظشان کند!
دلم اتش گرفته مملی عزیز...
این روزها سخت گرفتار عجیب و غریب بودن آدمی شده ام ... به نوعی می شود گفت قاطی کرده ام !!

- چقدر زیبا گفتی...چقدر زیبا گفتی...چقدر زیبا گفتی...کاش باز هم از اینورا بیای...
- "فکر کردن به عجیب غریب بودن آدمی" خوبه...ولی به دردسرش نمیرزه!...منم یه زمانی اینکارو میکردم...فکر کردن بهش واقعا آدمو گیج میکنه...به آدم استرس میده...کلا این خاصیت فکر کردن در مقولاتیه که "فکر کردن" کمکی برای روشنتر شدن زوایای تاریکشون نمیکنه...بدتر پیچیده میشه...حالا دیگه این از شانس بد ماس که در دوره ای به دنیا اومدیم که آدما مثل افسانه های قدیمی همش در حال گرفتن تصمیمهای سخت هستن! تصمیمهایی که نیاز به همراهی اون روی پیچیده روحشون داره...
- راستی لازم نبود انقدر تیکه تیکه بنویسیا! یکی از مزایای بلاگ اسکای همین جادار بودن جای کامنتاشه! هرچه میخواهد دل تنگت رو میتونی در یه کامنت بنویسی!

مهتاب یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 http://www.tabemaah.wordpress.com

حمیده جان مطمئنی کامنت ها رو خوب خوندی ؟؟
من پرند نیستم البته ولی از چیزی که گفتی تعجب کردم الان !!!

- به تو چه!؟ دلش میخواد بگه!...
- به حمیده! : یه وقت گول اینارو نخوریا!...این هم مثل پرند از دونه درشتای این نظامه!...نشون به اون نشون که حتی یه بار در باغ هنرمندان با هم مشاهده شدن! تازه یکی دیگه هم همراهشون بوده که به وقتش همه اینارو با هم افشاگری میکنم!...

مهتاب یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 http://www.tabemaah.wordpress.com

" فکر کردن به این که همان جوانک و بقیه ای که می خواستند از میان خاکستر شهر نو ققنوسی به نام اسلام را به پرواز در آورند تبدیل به همان حاج آقاهایی شده باشند که از سر هیچ مونث و ماده ای نمی گذرند!
تبدیل به همان حاج آقاهای 50-60 ساله ای شده باشند که دیگر جای بوسه ی هیچ پری و زری ای روی دستشان نمی ماند! و کل ایران را کرده اند شهر نو . قلعه ای که تویش همه چیز هست تا محظوظشان کند!
"
...
..........
تکون دهنده گفتیش نیمه جدی جان ...

"نیمه جدی" بینظیره...وبلاگ قبلیش از اولین وبلاگهایی بود که به صورت مرتب دنبال میکردم...قلمش یه صلابت و قوت خاصی داره...چه طنز بنویسه چه جدی...و چه نیمه جدی!...

بابای آرتاخان یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:02 http://artakhan.blogfa.com

طبق معمول سه نوشته هات عالی بود . مخصوصا قسمت پودر بچه و کاندوم های آخر .
من هم از اون داروخونه ای هایی که مسئول فنی شون یه خانوم خوش تیپه . . . . بدم میاد ولی تو باور نکن !!!

مسئول فنی!؟ مگه داروخونه هم مسئول فنی داره!؟ اون هم یه خانوم خوش تیپ!؟...بابا آدرس اینجاهارو بده دارو (یا نوشدارو!) لازم شد برسیم خدمتشون!

شیدا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:28 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

جوابهات رو خوندم حمید جان. ببین این مقایسه ای که کردی مثلاً اینکه روسپیها تن فروشی میکنند و کسانی هستند که عقیده فروشی میکنند و خدا فروشی و وطن فروشی خب من که روسپیها رو با این دسته مقایسه نکردم که اگر میکردم پس صحبت شما درست است. ببین حرف من اینه در روانشناسی و جامعه شناسی قطعاً بهتر از من میدونی که روسپی را چگونه معرفی کرده اند! حمید عزیز میدانی هر کسی نمیتواند روسپی شود؟ میدانی صرفاً به خاطر گرسنگی یا بی لباسی و کلاً فقر هر کسی روسپی نمیشود که اصلاً چه میشود که یک فرد میشود روسپی؟ خانواده ای رو میشناسم که مادر با 4 دخترش از صبح تا غروب لیف میبافند و مخارج زندگیشان را تأمین میکنند امثال اینها زیادند! پس این اشتباه را نکنیم که چون محتاج است پس روسپی شده

- ببین شیدا جان...من اصلا حرفم اینا نیست...اصلا تو فرض کن که طرف هیچ نیاز مالی هم نداره و داره اینکارو میکنه...باز فرقی در قضیه نمیکنه...من میگم این رفتاری که باهاشون شده حق اونا نبوده...همین...
- و اما از نظر روانشناسی و جامعه شناسی...بحثش خیلی طولانیه...یکی از مشکلاتی که هیچوقت ما در علومی از این دست پیشرفت نکردیم همینه که در اینها متخصصی که بتونه بومی سازی کنه وجود نداره...یا اگه وجود داره انقدر بها داده نمیشه که بتونن کار رو به سرانجام برسونن...شما الان داری وضعیت "ر.وسپی گری" در ایران رو با نظریات غربی میسنجی...ر.وسپی گری که "افسردگی" و "وسواس" نیست که بتونیم در تمام دنیا یه نسخه مشابه براش بپیچیم! (هرچند که حتی برای افسردگی هم نمیشه اینکار رو انجام داد)...

شیدا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:32 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

دیروز بعد از اینکه پستت رو خوندم بلافاصله کلمه شهر نو رو سرچ کردم و مطالب جالبی رو مطالعه کردم. حتی عکس پری بلنده رو هم در ویکی پدیا دیدم و حتی مزارش رو! خلاصه تا بعداز ظهر درگیر این شهر نو شدم. عکسهایی رو که کاوه گلستان از شهر نو گرفته بود رو هم دیدم. بعد هم در مورد این قضیه با یکی از همکاران که اون هم روزنامه نگاره به بحث نشستیم اینکه دیدگاه جامعه شناسی در این مورد چه میگوید. چه میشود که یک زن میشود روسپی چه عواملی در این قضیه دخیل میشوند و به آنجا رسیدیم که به تازگی موج جالبی در وبلاگها هم راه افتاده که روسپی ها را دلبرکانی معصوم جلوه میدهند نمونه اش را هم چند روز پیش در وبلاگ ویولت خواندم خواستی آدرس میدهم مطالعه کنی

- خیلی خوشحالم که این مسئله برات مهم بوده و براش وقت گذاشتی...من هم سر نوشتن این پست برای اینکه اطلاعاتم رو درباره موضوع بیشتر کنم خیلی درباره اش خوندم...
- این پستی که میگی رو نخوندم...به هر حال این افراط و تفریطها همیشه بوده...یه دوره ای میریزیم ر.وسپی ها رو آتش میزینیم چند سال بعد ازشون فرشته میسازیم!...یه دوره ای روحانیون رو روی سرمون میذاریم و به فتواشون میریزیم تو خیابون و جون میدیدم چند سال بعد از کنار همون خیابونا سوارشون هم نمیکنیم! ...

حمید یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:39 http://abrechandzelee.blogsky.com/

**************************************
ببخشید که در جواب دادن به کامنتا تاخیر شد...از شانس ما یه دیروز که کامنتا زیاد بود و دلم میخواست کامنتارو داغ و تازه جواب بدم نت شرکت ترکید! از صبح یه خط درمیون وصل بود از ظهر به بعد هم که کلا قطع شد و هر یه ساعت یه بار چند دقیقه ای پینگ میداد و دوباره میرفت برای خودش!...خلاصه که دم همه دوستانی که وقت گذاشتن و خوندن و نظر دادن گرم...در فواصل کارهای شرکت کم کم جواب میدم...
**************************************

خواهش میکنم! حالا کاریه که شده! شما خودتو ناراحت نکن! ... ولی جسارتا یه انتقاد کوچیکی هم بهت داشتم! : هی بترکی! زود باش جواب بده دیگه! امروز که نت شرکتتون وصله نکبت! (خواهش میکنم کسی دخالت نکنه! درگیری خودمونیه!)...

شیدا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:43 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

و اما در مورد اینکه چرا گفتم: میدونی پری بلنده خیلی ها رو بدبخت کرده! راستش با مطالعه و تفحصی که دیروز ما کردیم (میبینی تو یه پست مینویسی ما یه تیم تحقیقاتی راه میندازیم) متوجه شدیم که امثال همین سر کار پری خانوم که در واقع اینها چهار نفر بودند در آن قلعه که سرپرستی و به نوعی ریاست قلعه را بر عهده داشتند که سه نفر دیگرشان هم به اسمهای اشرف چهار چشم و پری بلنده که اسم اصلی اون سکینه قاسمی هست و سیمین بی ا و پری سیاه و شهلا آبادانی و خلاصه این عزیزان دل اونجا واسه خودشون سوگلی بودند ظاهراً‌ اینکه من گفتم از کجا معلوم که.... به خاطر این که این بنده های خیلی بهره کشی زیادی از دختران اونجا میکردند با پولهای اندک و در واقع بهره کشی از اون بیچاره ها منظورم این بود نه اونی که شما فرمودید

اینچیزایی که درباره پری بلنده گفتی رو من هم خوندم...اینکه دختران جوان رو اغفال میکرده و به اینکار میکشونده و ر.وسپی ها رو استثمار میکرده و حقشون رو نمیداده و برای خودش باند و برو بیایی داشته... نمیدونم اینا واقعیت داره یا نه...اگه واقعیت داشته باشه (که احتمالش هم هست) میشه نام این آدم رو در لیست پستترین آدمهای تاریخ معاصر قرار داد...ولی اگه واقعیت نداشته باشه با این حرفایی که داریم میزنیم و ازشون مطمئن نیستیم به مظلومیت بیشتر این آدم که در جوانی اعدام شد کمک کردیم...

مجتبی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:10

خوبه که اون دست دیگه مویسو برای نون شبش و شادی مردم بشکن میزنه .
کار خوبی کردی که بساطشو جمع کردی و بجاش کارشو کردی شاد کردن مردم حتی اگه صدا در آوردن با دندون مصنوعی باشه .
الکی تاس ریختن برای مرور خاطرات ( این یکی از کارای بین المملی که برای مرور خاطرات وجود داره ) برای اینکه مردم فکر نمی کنن اگه یه کاری الان خوبه شاید بعداً بد باشه یا قبلاً بد نبوده .
فراموشی نبوده ، جو بوده . راست می گن آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره . آتیش زدن جای که آدم ازش خاطره داره دیگه خیلی باید آدم رو جوگیر کنن .

- آره خودمم فکر میکنم این بهتره...
- "تاس ریختن برای مرور خاطرات"...قشنگ گفتی ...
- همیشه در جریاناتی شبیه این سروکله یه عده که متخصص "جوگیر کردن" هستن پیدا میشه...مطمئن باش این انقلاب که بر پایه احساس بنا شده بود بدون اینا هیچوقت به پیروزی نمیرسید...

مجتبی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:25

یه سری مسائل هیچ وقت فراموش نمیشه مثل باقالی ترشی خامنه می مونه همیشه آدم توی هر سن وسالی یادش می مونه ( این مورد سوراخ بودن استقلال رو اگه پاک نمی کردی می تونستی این پستت رو به عنوان سند برای ثبت به همراه محل سکونت و باقی مسائل تشخیص هویت یبه نزدیکترین اداره ارشاد معرفی می کردی تا اساسی توی پالایش و ارشاد شما لحاظ می شد )

- آخ آخ...باقالی ترشی خامنه...یادش بخیر...یادش بخیر...
- چه خاطراتی رو که در این چند وقتی که اینجا پیدات کردم برام زنده نکردی...ممنونم از تو...و از حافظه قوی ای که داری و دلی که هنوز برای بچگیامون میزنه...

شیدا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:41 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

ببخشید اسم اون یکی سیمین بی ام و بود

- تو با این حد دقت ذاتی و احساس وظیفه برای صحیح بودن اطلاعاتی که میدی قطعا اگه میزدی تو کار تحقیق محقق موفقی میشدی!
- باز هم ازت ممنونم که ارزش قائل شدی و راه سخت ولی اصولی رو برای اثبات حرفات انتخاب کردی...کاش همه مثل تو همینقدر برای خودشون و دیگران و بحثی که میکنن ارزش قائل بودن...

شیدا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:00 http://sheydaesfandiyari.persianblog.ir

در ضمن هنوز یادم نمیاد کسی رو بدبخت کرده باشم حمید!

عجله نکن! میکنی به وقتش!...

پرند یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:21 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

حمیده جان
تو همون کامنت به اندازه‌ی یه طومار توضیح دادم!
فکر کنم هر چی بیشتر توضیح میدی نامفهوم‌تر میشه!!
گمونم باید یه فکری به حال خودم بکنم!!!

شاید باورت نشه ولی یکی از معدود کامنتای این پست غمگین که باهاش خندیدم همین بود!...دلم برات سوخت! (حالا دل سوختن چه ربطی به خندیدن داره خودمم نمیدونم! من میگم تعادل روانی ندارم همه میذارن رو حساب تواضع! بابا خب ندارم دیگه! )..

کرگدن یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:57

عکسای کاوه گلستان رو که یکی از بچچه ها گفته بود دیدم ...
به جرات میگم که جزو تلخ ترین عکسایی بود که تو عمرم دیده بودم ...

- چندتاشو دیدم...بعضیهاش واقعا دردناکه...مثل اونی که زنه دو زانو نشسته روی تخت...یا اونی که دختره تو یه اتاق کوچیک نشسته و اسباب اتاقش فقط یه زیلو و یه پنکه و یه گردسوزه...شرایط زندگیشون واقعا وحشتناک بوده...
- وقتی به عکسا نگاه میکردم دلم گرفت و به این فکر کردم که مردم جو گیر انقلابی و قهرمان همین زندگی سگی رو هم به اینا ندیدن و به همراه خونه زندگی محقرشون به آتش کشیدن...واقعا گناه اینا چی بود!؟

پرند یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:13 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

حمید جان!
سوهان بدم خدمتتون؟!!
هستا! تعارف نکن!
وضع ناخنات خیلی وخیم شده انگار!

قربون دستت! انقدر به هم سابیدمش دیگه ناخنی برام نمونده که سوهان بخواد! ایشالادرومد میرسم خدمتتون!

مهسا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:30 http://exposed.blogsky.com

یعنی چی که تو حمید کامنت‌ها رو سلکتیو جواب دادی؟ می‌گم ملت خس و خاشاک بیان لهت کنن هااااااا!

بعد مثل این ‌که تو یادت رفته من یک عدد دراکولای خون‌خوارم و از جونت سیر شدی؟

- بیا! دیدی گفتم مطمئنم میای همچین کامنتی میذاری!؟ باور نمیکنی برو جوابی که به کامنت دیروزت دادم رو بخون! حالا با این معجزات به من ایمان آوردی!؟...نه!؟...پس تو کانادایی بدذات از بنی اسرائیل هم بدتری!
- منو از خونخواریت و دراکولاییتت(!) میترسونی!؟ من جز خدا و رئیس شرکتمون و طلبکارام از هیچکس نمیترسم! (آیکون پسرشجاع!)...

مهسا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:17 http://exposed.blogsky.com

مملی!
بیا و این حمید را دعوایش بکن! نه گوشه‌های دفتر مشخ تو را سر وقت می‌نویساند . نه به کامنت‌هایش جواب می‌دهد -تازه آن‌هایی هم که جواب می‌دهد پارتی بازی است که یک جور بازی است که تو فعلن نمی‌دانی چیست ولی حمید خوب می‌داند و همه‌اش جر می‌زند- بعد تازه در جواب مسابقه تقلب هم می‌کند و به جای این‌که من را که مثل آرمیتا هستم و خوش‌گلم و بوی خوب می‌دهم و همه هم به من رای داده‌اند را برنده اعلام کند . می‌گوید که آن کرگدن که خیلی گنده است و اصلن هم بوی خوب من و آرمیتا را نمی‌دهد و دیر به دیر حمام می‌رود را برنده کرده است . و مملی تو می‌دانی که تقلب فقط در امتحان خوب است و در مسابقه خوب نیست آدم تقلب بکند و جر بزند و هر کس که جر بزند آخرش می‌بازد و بقیه دیگر با او بازی نمی‌کنند . مملی من که می‌دانم تو این‌ها را می‌دانی ولی آن حمید نمی‌داند پس تو این‌ها را به حمید بگو و بگو که از این به بعد او هم باید حرف تو را گوش کند و این معنی نمی‌دهد که تو فقط حرف او را گوش کنی و اصلن تهدیدش کن و بگو اگر حرفت را گوش نکند تو هم دیگه گوشه‌نوشت‌های دفتر مخشت را نمی‌دهی که او بخواند و کللی چیز از تو یاد بگیرد و هی بیاید به تو پز بدهد و اصلن حمید باید به تو کللی پورسانت بدهد که این همه مدت آمده و با نوشته‌ها و خاطره‌های تو پز داده و تو هیچ سهمی نبرده‌یی و اصلن همه‌ برای خواندن خاطره‌های توست که این‌جا می‌آیند و این حمید همه‌اش از تو سواستفاده‌ی ابزاری دارد می‌کند -این را هم اگر نمی‌دانی چیست مهم نیست . مهم این است که حمید می‌داند و عصبانی می‌شود و می‌خواهد بداند که تو این‌ها را از کجا یاد گرفته‌یی و تو به او بگو که آن خانوم خوبه که تو رایش را دزدیده‌یی این‌ها را به تو یاد داده تا او هم آن‌وقت مماخش بسوزد . حالا البته شاید به جای مماخ جای دیگری‌اش هم بسوزد ولی تو به همان مماخش نگاه کن فقط مملی .
مملی خیلی مهم است که تو بتوانی حق خودت را از این حمید بگیری . یادت باشد که گرفتن حق تو یعنی گرفتن حق همه‌ی بقیه و من می‌دانم که تو پسر خیلی مهربانی هستی و دلت مثل دل حمید بدجنس نیست و هی قیلی‌ویلی می‌رود وقتی کار خوب می‌کنی و دلت می‌خواهد هی تشویخ شوی و جایزه بگیری و این حمید بدجنس حتا آدرس خانه‌ی شما را به من نمی‌دهد تا من آن لباس مرد عنکبوتی را که هر چه هم شسته بشود خط‌هایش پاک نمی‌شود و تو آن را بپوشی مثل خود مرد عنکبوتی می‌توانی تار عنکبوت از خود در کنی را برای تو بفرستم بس که حسود و بدجنس است این حمید .
مملی همه تو را خیلی دوست دارند ولی این حمید هی از خاطره‌های تو سواستفاده می‌کند و حرف‌های گنده گنده می‌زند تا بعدن اگر کسی خِرَش را چسبید بگوید که این‌ها حرف‌های مملی بوده نه حرف‌های خودش و هی حرف‌های خودش را به حرف‌های تو چسبانکی می‌کند تا حواس همه را از تو پرت کند و همه هی برای او کامنت بگذارند .
خلاصه که مملی با این حمید وارد مذاکره بشو هر چه زود‌تر تا قبل از این‌که سرت را کلاه بگذارد و با تو هم تقلب بکند و خودش مسابقه را ببرد.
مملی ما همه تو را یک خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داریم ولی حمید را همه‌اش فقط یک ذره خورده.
مواظب خودت باش و اگر حمید تهدیدت کرد بگو آن خانوم خوبه گفت اگر حمید تو را اذیت کند من می‌آیم و تو را با خودم می‌برم کشور خارج و حمید دیگر دستش به تو نمی‌رسد و آن وقت باید برود گوشه‌ی صندوق‌خانه بنشیند و سماق بمکد.
یک عالمه بوس مملی.
مهسا

حمید! :
تو دیوانه ای مهسا! عااااااالی بود!


مملی! :
سلام خانم مهسا! من میدانم پارتی بازی چی است و آن را در برنامه های هشدار آموز در تلویزیون دیده ام!...آن اینجوری است که چراغها را خاموش روشن میکنند و قرصهای سرماخوردگی میخورند و سرشان را تکان میدهند و خوشحال میشوند و آخرش آقای پلیس آنها را میگیرد و می اندازد در زندان!
من نمیدانستم که شما مثل آرمیتا هستید و خوشگل هستید و بوی خوب میدهید! پس من بزرگ که شدم اول با خانم رضایی ازدواج مینمایم و بعد می روم مسکو با آرمیتا عروسی میشوم و بعدش هم میایم کانادا و با شما زناشویی میشوم!
من سواستفاده ابزاری هم میدانم چی است! ابزار یکجور پیچ گوشتی و انبردست است که در جعبه است که وقتی تلویزیون خراب میشود بابا از آن استفادهمیکند ولی آخرش هم درست نمیشود و میبرد میدهد بیرون آن را درست میکنند! آن "سو" که اولش است خیلی معنی زیادی نمیدهد و مهم نمیباشد!
اشکالی ندارد که حمید آدرس من را نداده است! حتما یادش رفته است! او خیلی فراموشکار است و همه میگویند که خیلی گیج میباشد! حالا خودم اینجا آدرسم را میدهم تا لباس مرد عنکبوتی را برای من بفرستی! : تهران - سر آن کوچه که بقالی است و درخت بلند دارد - کمی به سمت جلوتر - کنار خانه علیرضا اینا - طبقه اول (خانه ما کلا یک طبقه دارد که درخت گلابی هم در حیاط آن است)...
من خیلی خارج را دوست دارم! من از الان تا تابستان پولهایم را جمع میکنم که بلیط هواپیما بخرم و بیایم به خارج!...فقط دفعه بعد نامه دادی بگو که آیا در آنجا هم نوشابه نارنجی میباشد یا نه! چون آن خیلی برای من مهم است!
من هم تو را یک عالمه و بیست تا بوس میکنم و تو را بغل مینمایم!...باتشکر!

زهره یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:23

نه نه نه این نامردیه این همه نوشتم همش پرید .کلی از مملی تشکر کرده بودم والبته بهش بگو اسم رفقای منم قشنگه اگه خواست بهش معرفی نم برای بقیه خیابونا .حرفای سیاسی هم زیاد از خودت در نوکن جیگر به وجدانت بگو یکم به خودش استراحت بده وبخوابه .راستی نکنه تو هم رشته دانشگاهیت علوم اجتماعیه ؟پس چیه ؟بابت پیام دادن هم ممنون خیلی مزه داد بعد از اون همه ضد حال خوردن تو برنامه ریزی برای گردش ...چون فعلا بعد خوندن هزار خورشید تابان خالد حسینی ناراحتم تر جیح میدم به اون سالها وان اتش سوزی وحول وحوشش داخل نشم .لطفا در دوستی یا هر چیزی با من تنبلی نکن .ودر ضمن منو از سینما وتئاتر و..نترسون چون اهل کم اوردن نیستم .میدونی که ...

- این کلکا که "کلی نوشتم همش پرید" دیگه قدیمی شده! تا فردا اینموقع فرصت داری که همه رو دوباره از اول بنویسی!
- نه من از دارودسته علوم اجتماعیها نیستم! یه مدت در یه خراب شده ای علوم سیاسی خوندم (که شاید اگه بچه خوبی باشی بعدا خصوصی واست جریانشو بگم!) که بعد از یه سال درومدم بیرون! بعد هم حسابداری خوندم که اون رو هم ترم آخر رها کردم به سلامتی!...یه چیزای دیگه ای هم خوندم!....اگه توضیحات بیشتری خواستی تو همون سینما قبل از شروع فیلم برات میگم!
- خواهش میکنم!...این ماییم که باید به داشتن پیامی چو بوی خوش آشنایی از شما در گوشیمون افتخار کنیم!
- بابا کتابخون! بابا هزار خورشید تابان!...تو با این وقت محدودت چطوری کتاب میخونی!؟ دمت گرم بخدا!...
- من کی تو رو از سینما تئاتر ترسوندم!؟...اصلا مگه سینما ترس داره!؟ آدم در آرامش فیلمشو میبینه چیپسشو میخوره آخرش هم که داره فیلم تموم میشه دستشو از صندلی بغل دستیش بر میداره بلند میشه میاد بیرون میره بستنی میخوره که فشارش برگرده سرجاش! همین!...حالا این کجاش ترس داشت که الکی گنده اش میکنی!؟

زهره یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:25

اها مچتو گرفتم خودتم از تو شرکت جواب میدی من که زودتر میام اول میام تو رو لو میدم تو هم که تنبلی عمرا بیای برای لو دادن من .

خب فرق میکنه!...کار شما با جون آدما در ارتباطه! نباید مریضارو ول کنید بیاید وبلاگ بخونید که!...ضمنا از لج تو هم که شده این یه بار رو بر تنبلیم غلبه میکنم میام بیمارستانتون لوت میدم! حالا ببین!...

دکولته بانو یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:26

سلام حمید آقای گل...من شرمنده ام بابت دیشب...امشب جبران می کنم خدا بخواد شما هم بخوایی...من بدبخت کلکم نگرفت و ساعت ۱ شب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد...

- سلام دکولته بانوی گل!...دشمنت شرمنده! اشکالی نداره!در جوار کرگدن جان بودیم و بسی استفاده کردیم!...
- باید یه فکر اساسی برای این قضیه کنی...اینجوری نمیشه...

دکولته بانو یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:28

مملی این بار هم خیلی لطف کرده و طولانی نوشته و من حالشو بردم...هم حرفای گنده گنده زده که خیلی هم خوبه که یه وقتا فهمیدگی این بچچه ۷ ساله به رخ ما به اصطلاح آدم بزرگا کشیده بشه ... قبول دارم که یکم تلخ بود...اما واقعا با همچین موضوعی لازم بود...اما طنز خودشم حفظ کرده بود و لبخند از رو لبا پاک نمی شد حتی وقتی که دلت می گرفت ...

شما اینبار هم خیلی لطف کردید که طولانی نوشته مملی رو خوندید و حالشو بردید!...خوشحالم که میگی طنز خودش رو حفظ کرده بود...این برام مهمه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد