جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش که پنج تا انگشت سوا دارد بشکن میزند و آهنگهای خنده دار میخواند و با دندان مصنوعی اش صداهای بامزه در می آورد و جک تعریف میکند و مهمانها خوشحال میشوند و عروس دامادها به او پول میدهد و اینجوری زندگی میکند! او بعضی شبها تخته نردش را که لولای بالایش در رفته است و خودش میگوید که عتیقه است میگیرد بغلش و به خانه ما می آید و با بابا تخته نرد بازی میکند و همیشه هم خودش برنده میشود! بابا میگوید مغز موسیو مثل ساعت کار میکند ولی مامان میگوید که برای اینکه در محل پشت سرمان حرف نزنند بهتر است که بابا رفاقتش با موسیو را تمام بکند ولی بابا هیچوقت آنرا گوش نمیکند!...علیرضا میگوید که یک بار خودش شنیده است که بابایش یواشکی به دایی اش گفته است که موسیو در زمان قدیم در جایی که اسمش "شهر نو" بوده است و الان اسمش "پارک رازی" است و در محله گمرک است یک کارهای بدی میکرده است و اینکه دستش سوخته است و سه تا انگشتش به هم چسبیده است برای همین کارهایش بوده است! وقتی از علیرضا پرسیدم که مثلا چه کار بدی میکرده است گفت فقط تا اینجایش را شنیده است و بقیه اش را نمیداند! ولی احتمالا میرفته است در پارک گلها را لگد میکرده است و با دوستهایش مسابقه پرتاب سنگ در حوض میکرده است و از اینکارها که نگهبانهای پارک آنرا دوست ندارند!... 

امشب که بعد از شام موسیو به خانه ما آمد بین بازیشان بابا بلند شد رفت دستشویی که صورتش را آب بزند که خوابش بپرد! من برای اینکه بفهمم علیرضا راست گفته است یا مثل همیشه از خودش دروغکی گفته است از موسیو پرسیدم که چرا دستش اینجوری شده است؟ و او گفت که آن خیلی سال پیش در سرکارش سوخته است. بعد من پرسیدم که آیا راست است که دست او بخاطر کارهای بدی که در پارک رازی میکرده است سوخته است!؟ ولی موسیو هیچی نگفت و شروع کرد الکی و تنهایی برای خودش تاس ریخت!...بعد من پرسیدم که چرا اسم "شهر نو" عوض شده است و شده است پارک رازی!؟ و آیا در زمانی که موسیو در آن کار میکرده است هم دریاچه اش انقدر اردک داشته است!؟ که ایندفعه موسیو خندید و بعد از اینکه کمی فکر کرد گفت که یک زمانی یکهویی مد شده بوده است که اسم همه جا عوض میشده است! و بعد اسمهای قدیم و جدید یک عالمه جا را گفت...و وسطهای حرفهایش بود که بابا از دستشویی برگشت و گفت که ساعت خیلی دیر است و بهتر است که من گم بشوم و بروم بخوابم! کلا بابای من خیلی با من شوخی دارد!... 

وقتی شب بخیر گفتم و از اتاق آمدم بیرون خیلی به اسمهایی که موسیو گفته بود فکر کردم! به نظر من همه اسمهای قدیم بهتر از اسمهای جدید میباشد! مثلا "میدان 26 مرداد" خیلی بهتر از "میدان استقلال" است چون 26 مرداد تولد آبجی کبری است ولی استقلال فقط یک تیم است که پرسپولیس سرور آن است و پرسپولیس همیشه قهرمان است!...یا "میدان مجسمه" خیلی بهتر از "میدان انقلاب" است چون آدم یاد بازی مجسمه می افتد (این بازی اینجوری است که دوست آدم هرچی میگوید و شکلک در می آورد آدم نباید بخندد و علیرضا در آن خیلی وارد است و انقدر شکلکهای خنده دار درمیاورد که آدم خنده اش میگیرد و بازنده میشود!)..."میدان ژاله" هم خیلی بهتر از "میدان شهدا" است چون آدم یاد ژله می افتد! (ژله یک چیز رنگی خوشمزه است که در عروسی آبجی کبری سر هر میز یک سینی از آن بود که من یک دانه اش را خودم تکی خورد و آخرش حالم بد شد!)..."خیابان آرش تیرانداز" هم از "خیابان حجر بن عدی" بهتر است چون آدم یاد تیرکمان و همچنین رابین هود می افتد و تازه دیکته اش خیلی راحتتر از "حجر بن عدی" میباشد!..."خیابان پارک" هم از "خالد اسلامبولی" بهتر است چون آدم میتواند در پارک بازی بکند ولی در خالد اسلامبولی نمیتواند بازی بکند! و تازه آدم یاد استامبولی هم می افتد که من این غذا را اصلا دوست ندارم!..."21 آذر" هم فرقی با "16 آذر" ندارد و بهتر بود بخاطر 5 روز خودشان را انقدر زحمت نمیدادند و حداقل اسمش را میگذاشتند "16 اسفند سال بعد" که ارزش عوض کردن اسم را داشته باشد!..."تخت جمشید" هم از طالقانی بهتر است چون جمشید در مدرسه دوست من است (البته من به خانه شان هم رفته ام و آنها اصلا تخت ندارند ولی همینکه اسم دوست من است خوب است چون من هیچ دوستی در مدرسه ندارم که اسمش طالقانی باشد!)..."تخت طاووس" هم از "مطهری" بهتر است چون طاووس یک حیوان است که من در اردوی مدرسه که ما را به باغ وحش برده بودند آن را دیده ام و دمش را اینجوری میکند و خیلی رنگی رنگی و خوشگل است!..."دکتر اقبال" و "لقمان حکیم" هم خیلی با هم فرقی ندارند چون هر دوتایشان دکتر هستند و بهتر بود حالا که میخواستند عوض کنند میگذاشتند "لقمان زنان و زایمان" (که چون این یک شغلی است که آدم یاد تولد می افتد خوب است که اسمش روی یک خیابان باشد!)..."ویلا" هم از "نجات اللهی" بهتر است چون ویلا یک جایی است که در شمال است و آنطرفش دریا است و خیلی جای خوبی است! (البته من خودم تا الان که هفت سالم است شمال نرفته ام و اینها را سما برایم تعریف کرده است!)..."ورزش" هم از "فیاض بخش" بهتر است چون ورزش خیلی خوب است و برای بدن مفید است و دشمن اعتیاد است ولی فیاض بخش دشمن هیچی نمیباشد!..."علم" هم از "عمار" بهتر است! علم کلا از همه چیز بهتر است! حتی از ثروت! (این را هم خانم معللمان میگوید و من یک روز درباره آن انشا خواهم نوشت!)... 

در همین فکرها بودم که موسیو چون بابا وسط بازی خوابش برده بود تخته اش را آرام جمع کرد که برود! من با او خداحافظی کردم و گفتم که اصلا ناراحت نباشد که اسم محل کار قبلی اش از "شهر نو" به "پارک رازی" عوض شده است! من از این به بعد به همه میگویم که دوباره به آن "شهر نو" بگویند و تازه ناراحت دستش هم نباشد چون من بزرگ میشوم و بعد از اینکه کارخانه نوشابه نارنجی درست کردم و پولدار شدم برایش یک پیانو میخرم و بعد میروم دکتر متخصص انگشت میشوم و انگشتهایش را که به هم چسبیده است از هم سوا میکنم تا دوباره بتواند پیانو بزند!...موسیو خیلی خوشحال شد و من را بغل کرد و بوس کرد ولی نمیدانم یکدفعه یاد چی افتاد که اشکهایش از عینکش ریخت پایین و بعد هم رفت!...پایان گوشه صفحه دوازدهم! 

 

*** 

 

"شهر نو" نوشت : میخواستم چند خطی درباره فاجعه انسانی به آتش کشیده شدن محله شهر نو (نهم بهمن ماه سال 57) بنویسم که دیدم هرجوری بنویسم تلخ میشه و چون اصرار دارم که دیگه اینجا به هیچ وجه تلخ نباشم از خیر نوشتنش گذشتم...ولی به اونایی که سرشون درد میکنه واسه مباحث پیچیده ای مثل "تحلیل جامعه شناسی رفتارهای توده در خیزشهای مردمی خشونت محور!" توصیه میکنم معدود نوشته هایی که درباره این اتفاق در فضای مجازی هست رو بخونن و این تکان دهنده ترین اتفاق بهمن 57 رو بررسی کنن...از اینجهت میگم "تکان دهنده ترین" که این اتفاق نمونه کلاسیک "خشونت مردم علیه مردم" در جریان انقلاب بود...اتفاقی که بعد از پیروزی انقلاب به دلایلی همه ترجیح دادن درباره اش سکوت کنن... 

پی نوشت یک: شرح جزئیات به آتش کشیدن محله ی قلعه خاموشان در نهم بهمن ماه 57: لینک

پی نوشت دو: لینک دانلود فیلم مستند "قلعه" به کارگردانی "کامران شیردل" (تنها فیلمی که درباره زندگی مردم این محله ساخته شده) : لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم 

برای آشنایی با کارگردان این فیلم هم میتونید در این پست قسمت "به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه" رو بخونید.

 

*** 

 

سه! - داروخانه! 

از سه جور داروخونه بدم میاد! : داروخونه هایی که هیچوقت پول خورد ندارن و هر اسکناسی بدی بقیه اش رو اندازه یه عمر جراحت به آدم چسب زخم میدن! - داروخونه هایی که از این وزنه پنجاه تومنی ها دارن که وقتی پول میندازی توش یا کار نمیکنه یا اگه کار کنه وزن یه آدم بالغ رو هفت کیلو و دویست گرم نشون میده! - داروخونه هایی که یه مدل کاندوم بی کیفیت ایرانی بیشتر ندارن طوریکه آدم ترجیح میده ایدز بگیره ولی تن و بدن خودش و طرف مقابل رو خط خطی نکنه!... و از سه جور داروخونه خوشم میاد! : داروخونه هایی که بوی پودر بچه میدن! - داروخونه هایی که صاحبشون یه پیرمرد چاق موسفید کراواتیه که صورتش شش تیغه اس و روپوش سفیدش از تمیزی برق میزنه! - داروخونه هایی که یه ویترین شیک فقط برای کاندوم دارن طوریکه آدم هوس میکنه برای امتحان کردن اینا هم که شده یه مقدار از راه راست منحرف بشه! 

 

*** 

 

پی "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را" نوشت! 

سه شنبه هفته گذشته وبلاگم در پرشین بلاگ ف.یلتر شد! بدینوسیله از همه دوستانی که از راههای دور و نزدیک بصورت عمومی و خصوصی و حضوری تسلیت گفته و ابراز همدردی کردن..."تشکر" میکنم!؟ نخیر! "ابراز انزجار" میکنم! چرا!؟...چون بالاخره یه مفسده ای در این وبلاگ بوده که مسدودش کردن دیگه! اصلا خوب شد که بستنش! واللا!...جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته! از همینجا ضمن تشکر از برادران زحمتکش کمیسیون "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را!" که انقدر بادقت حواسشون هست که یک نادانی مثل بنده جوانان این مرز و بوم رو گول نزنه تشکر میکنم! خدا خیرشون بده که باعث شدن زودتر سرم به سنگ بخوره! عاجزانه از خداوند عالم خواستارم بر گناهان این حدود یک سال و نیمی که در اون وبلاگ نوشتم قلم عفو بکشه! به شدت و تا دسته احساس تحول درونی میکنم! پی بامزه نوشت! : رفتم برای آزاد شدن وبلاگم پیگیری کنم نوشته در اولین قدم باید وبلاگتون رو "پالایش کنید" بعد هم یه سری کارای دیگه کنید که یکیش "مراجعه حضوری به اداره ارشاد محل سکونت جهت تشخیص هویت" میباشد!...چی!؟...بامزه نبود!؟ به نظر من که خیلی هم بامزه بود! اگه شما خنده تون نمیگیره لابد یه مشکلی دارید! بهتره بعد از پالایش به اولین روانپزشک محل سکونتتون مراجعه کنید! 

 

*** 

 

پی "اعلام نتیجه مسابقه پست قبل!" نوشت! 

همونطور که از اول قابل پیش بینی بود دربی انتخاباتی پست قبل بین مهسا کانادایی و کرگدن با پیروزی قاطع کرگدن به اتمام رسد! ریز نتایج بدین شرح میباشد! : کرگدن 112 درصد! آرای مخدوش 8 درصد! سید عباس (که اصلا شرکت نکرده بود!) 10 درصد و مهسا کانادایی منفی 30 درصد!...بنده از همینجا به کرگدن تبریک میگم و ایشالا همینروزا در مراسمی با حضور افشین قطبی و شریفی نیا مراسم تنفیذ ایشون رو انجام میدیم! (بالاخره هرچی باشه "نظرات من به آقای کرگدن نزدیکتر است!")...ضمنا از همین حالا بگم که اگه بخواید به کامنتای پست قبل که همه اش به نفع مهسا کانادایی بوده استناد کنید و خس و خاشاک بازی دربیارید و بریزد تو خیابونهای مجازی و سطل آشغالهای مجازی و مساجد مجازی رو آتیش بزنید یا توی کوچه بن بست به خودتون شلیک کنید و بعد برید فیلمشو بذارید تو یوتیوب و خلاصه از این پدرسوخته ها بازی ها از خودتون دربیارید ما با اینکه اصلا دلمون نمیاد آماده هرگونه برخورد دوستانه در حد "بچه ها جان من اینکارارو نکنید!" و "خداییش این رسمش نیست!" و "بیا در این مورد حرف بزنیم عزیزم!" و "دیگه دوستت ندارم!" هستیم!...به مهسا هم توصیه میکنم سران فتنه بازی درنیاره و فرت و فرت بیانیه نده و درک کنه که در این شرایط بلاگستان نیاز به آرامش و وحدت داره!

نظرات 216 + ارسال نظر
محبوبه جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:44 http://sayeban.blogfa.com

اره جالب گفتی! شاید خودم هم دوست دارم یه جاهاییش مبهم باشه!شاید واضح تر از این در توانم نیست:مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد... (جدی نگیر بذار به حساب ادبیات خوندن و جوگیر شدن)

شما که با این لحن ادبیت مارو کشتی رفت!...حالا من چی بگم که جلوی این کم نیاورده باشم!؟ ...

کرگدن جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:34

شاید این جمعه بیایی شاید !

عهد کرده بودم همون جمعه آپدیت کنم ولی از لج این کامنت تو هم که شده گذاشتم دوازده شب رو بگذره و شنبه بشه بعد بفرستم! (آیکون لج بازی بدون هیچ دلیل موجه! )...

مینا جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:38 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

تا کمتر از نیم ساعت دیگه جمعه تموم میشه و ما وارد روز شنبه میشیم!‌کجایی پس حمید جان. مردم از این انتظاااار!‌
راستی منم کم کم داره از آیکونای اینجا خوشم میاد. این یکی بد جوری منگوله: خیلی دوسش دارم.

- خاکم به سر که باز شرمنده دوستان شدم و چوپان دروغگو از آب درومدم!
- آره! منم از عاشقان سینه چاک این آیکونم!

بهار(سلام تنهایی) جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:41

یه ۲۵ دقیقه ایی بیشتر نمونده که جمعه تموم بشه ها ...... مملی خواب مونده رو دفتر مشقش مثل سپهر ..الان این بود ایکونه ؟؟؟؟
شایدم این بود ؟؟؟حالا تو بی ایکون نمی شه حساب ببری دهه ؟؟؟

- حالا کو تا ۲۵ دقیقه دیگه!؟ من در ۲۵ دقیقه میتونم ۱۰ تا آپدیت کنم!
- آخ آخ! همونیه که دوبار گذاشتی! یه دونه اش هم بس بود بخدا!...دارم مثل بید میلرزم! تمومش کن این شکنجه رو ظالم!

بهار(سلام تنهایی) جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:48

چون در لیست سیاه دلت جزو نفرات اول هستم ...منم اصلا کنجکاوی نمیکنم در مورد جواب مثبت هجده که تو ذهنت داری و بذار همون جا بمونه و نتونی بگی ....اهان ..اووووووووووووووووم ...و همچنان سوت زنان رد میشیم و برم بخوابم که 6 صبح باید برپا شوم ...پیشاپیش شنبه ی خوبی داشته باشی ....

- سنگ فرشای اینجا فرسوده شد انقدر سوت زنان رد شدی! یه کم مراعات کن خواهرم!
- منم شنبه خوبی رو (و کلا هفته خوبی رو!) برای تو سپهرخان گل آرزو میکنم...
- بازم که اینو گذاشتی!؟ تو که باهام خوب شده بودی و یه شنبه خوب رو برام آرزو کرده بودی!؟ پس چی شد!؟ یعنی همش الکی بود!؟...
-

محبوبه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:56 http://sayeban.blogfa.com

یه جمله ای هست که احتمالا ادم نباید بگه ولی من به شخصه سهم زیادی از ادم بودن ندارم که بخوام قوانینش رو رعایت کنم، پس میگم : دوستت دارم حمید...
خیلی خوبه که هستی و حداقل تو این دنیای مجازی ادم رو یه کم به بقای انسانیت امیدوار میکنی...

- درباره سهمتون از آدم بودن اینجوری نفرمایید! اتفاقا شما از سهامداران اصلی و صاحب نام این مسائل هستید!
- خدا میدونه که چقدر این کامنتت حس خوبی بهم داد...همین چند کلمه کافی بود تا یه روز پاییزی دلگیرم رو قد تمام رنگای فروردین قشنگ کنه...هزار بار ممنونم ازت محبوبه عزیز...

[ بدون نام ] شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:14

نگرانتون شدیمخوبین؟

چقدر خوشبختم که در این روزای سرد دوستان بامحبتی مثل شما دارم...ببخشید اگه نگرانتون کردم...خوبم...

لیقه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 http://2i.blogfa.com


به نام خدا

عبارت "به آتش کشیدن محله شهر نو" رو جستجو کردم ولی اثری از اونهمه تبلیغاتی که کردی،‌ندیدم. منو بگو خودم واسه چه چیزایی تکان دهنده ای آماده کرده بودم!!!

- نمیدونم "تکان دهنده" از نظر شما چه تعریفی داره! ولی به نظر من که کتک زدن یه مشت زن و بچه ی بی دفاع و بعد هم آتش زدن خانه ها و اسباب و اثاثیه محقرشون "کمی" تکان دهنده اس! حالا شما دست روی دست گذاشتن ماموران آتش نشانی به نشانه همبستگی با مردم و تماشای سوختن محله و ضجه های مردم رو هم به این اضافه کن! قبول کن که دیگه حداقل اندازه "یه ذره" تکان دهنده هست دیگه!
- بعد از خوندن کامنتت چند تا لینک به متن این قسمت از پست اضافه کردم. اگه دوست داشتی یه نگاهی بهشون بنداز.

لیقه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 15:15 http://2i.blogfa.com

فرمودید: "ولی به نظر من که کتک زدن یه مشت زن و بچه ی بی دفاع و بعد هم آتش زدن خانه ها و اسباب و اثاثیه محقرشون "کمی" تکان دهنده اس!"

خب ولی من همچین عبارتی رو تو در نتیجه ی جستجوی گوگل پیدا نکردم و حتی و لینک ویکی پدیا رو هم که شما گذاشتین، قبلاً رفته بودم و باز هم رفتم و این عبارات بود:
"گروهی به زنان ساکن محله حمله کردند، اما در این جریان عده دیگری از تظاهر کنندگان مانع وارد ساختن صدمه به ساکنان «قلعه» شدند."

حالا شما هم قبول کنید که یه فرقی ها بین این روایت و اون روایت هست و نباید فکر کنید که بنده نسبت به کسانی که به زنان و بچه های بی پناه حمله میبرم نظر مثبتی دارم بلکه فقط خواستم به اطلاعتون برسونم که با جستجو در گوگل چیزی پیدا نشد و حالا که چند تا لینک جدید گذاشتید، تقریباً‌به مقصودم رسیدم.
با تشکر از شما

- درسته. این چیزی که گفتم توو ویکی پدیا ذکر نشده بود. منبعش خاطرات یکی از دوستان نزدیک کامران شیردل از اونروز بود. به هر حال حتی اگه این کتک زدن رو فاکتور بگیریم هم باز باقی اتفاقاتی که اون روز افتاده انقدر وحشتناک و غیرانسانی بوده که آدم از خوندن این دلش بگیره که "منو بگو خودم واسه چه چیزایی تکان دهنده ای آماده کرده بودم!"...
- ولی از اینا که بگذریم به هر حال مرسی که نظرتو میگی و ترجیح میدی مثل بقیه سکوت نکنی.

لیقه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 15:18

اصلاحیه:
کسانی که به زنان و بچه های بی پناه حمله میبرند

[ بدون نام ] یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:39


به نام خدا

سلام
چندان دوست ندارم هِی بیام اینجا و برخلاف نظرت،‌ اظهار نظر کنم ولی گاهی وقتها بهتره تا جایی که راه داره برای برطرف کردن سوءتفاهم ها تلاش کرد.

در یه جای از فرمایشتون فرمودید: "اینکه یه مشت مردم وحشی فکر کرده بودن میتونن با آتش زدن خونه زندگی زنهای تنفروش فساد رو ریشه کن کنن و اسلام رو برقرار کنن وحشتناکه! اینکه عقده هاشون از پهلوی رو سر یه عده بدبختتر از خودشون خالی کردن وحشتناکه..."
فکر میکنم حتماً باید کلمه ی مردم وحشی رو اصلاح کنید نه فقط به این دلیل که بالاخره یه عده ای از همون جمعیّت سعی کردند جلوی بقیه ی افراد رو بگیرند بلکه به این دلیل که اساساً به کاربردن چنین جملات و توصیفاتی، غیر سازنده و نادرست است و هیچ فرقی نمیکند که آن مردم برای هدفشان برقراری اسلام باشد یا برقراری دموکراسی و پس گرفتن آراء در حال باید از رفتارهای غیر انسانی دوری کرد و باز هم هیچ فرقی نمیکند که ما سباز گارد شاهنشاهی باشیم یا یک فرد بسیجی. یعنی نباید به بهانه ی ظلم حکومت دست به ظلم زد . حالا آن حکومت با تانک و مسلسل به مردمش حمله کند و یا با باتوم و گاز اشک آور به هر نباید به انسانیّت را فراموش کرد و مردم انقلابی را وحشی بنامیم و مزدوران رژیم جمهوری اسلامی را هم وحشی بنامیم و طوری برخورد کنیم که انگار نه جلادان رژیم طاغوت ظلم کرده اند و نه بعضی از کسانیکه در اغتشاشات به بعضی از مردم حمله کردند به این دلیل که ظاهرش حزب اللهی و بسیجیه !
حالا که بحث به اینجا رسید احساس میکنم باید برگردم و از اول نوشته ام رو بخونم و یه کم اصلاحش کنم ولی راستش نه حوصله اش رو دارم و نه زیاد برام فرق میکنه که شما هم فکر کنی منم یه مزدور رژیم ام و کله ام رو هم از گچ پر کردند و فقط بلدم حرف مفت بزنم !!
به امید انصاف برای خودم و همه
متشکرم و خداحافظ

سلام

متوجه نشدم بجز اون کلمه کجای حرفت مخالفت با حرف بنده حساب میشد! منم منظورم دقیقا همین چیزایی بود که گفتی. و صد البته قبول دارم که لحنم خوب نبود. نمیخوام توجیه نمیکنم ولی حقیقت وقتی به این فکر میکنم که چطور ظالمانه با باهاشون برخورد شده عصبی میشم. نمیدونم خونه ها و وضعیتشون توو فیلمهایی که لینکشو گذاشته بودمو دیدی یا نه. ولی واقعا انقدر غم و بدبختی توو زندگی و چهره و نگاه این زنها هست که فکر اینکه عده ای توو سرمای زمستون با تحقیر از خرابه هاشون بیرونشون کردن و خونه هاشونو آتش زدن عصبیم میکنه. اونم از طرف کی؟ کسانی که قرار بود با انقلاب بساط ظلم و دیکتاتوری پهلوی رو جمع کنن و عدالت رو برپا کنن. درست چند روز قبل از پیروزی نهایی و در اولین قدمهای اصلاح، سراغ بدبختترین و بی دفاعترین گروه ممکن رفتن و این بلارو سرشون آوردن...اصلا قصد توهین به زحمات و آرمانهای انقلاب و انقلابیها رو نداشتم. حرفم گمراهی ملتی بود که هیچوقت دشمن واقعیشون رو نشناختن. که سالها صادقانه و خالصانه زحمت کشیدن و کشته دادن ولی هیچوقت به عدالت و "درجه انسانیت" که توو بهشت زهرا قولشو گرفته بودن نرسیدن!

و چقدر دعای خوبی بود که "به امید انصاف برای خودم و همه"...

لیقه یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 http://2i.blogfa.com


سلام نظر قبلی مال منه، یادم رفت مشخصات رو پر کنم

مشخص بود شمایی. نشون به اون نشون که قبل از کامنت شما یک سال و نیم بود که کسی واسه این پست کامنت نذاشته بود!

silent چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:17 http://no-arus.blogfa.com/

اطلاعاتی ندارم در این زمینه میرم فیلماشو ببینم
اما اون قسمتای اسم قدیم و جدید بامزه بود

کاتیا جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 23:05

خوندن دوباره ی این مطلب به دنبال سرچ کلمه ی پری بلنده پر از خاطره بود..

راستش مدتیه خیلی درگیر اعدام ها و حوادث اونموقع هستم.

ولی به نظر من وحشیانه تر از همشون حادثه سینما رکس بود که اونم به طرز عجیبی مسکوت نگه داشته شده و البته هممون میتونیم حدس بزننیم چرا و چطور...

بعضی وقتا از زنده بودنم و از بی فایده بودنم اونم اینطوری شرمنده میشم.

دوست داشتم کار درستی میکردم
یه تحقیق حسابی
یه واکاوری حقیقت
رفتن به قلب ماجراهایی که یک گذشته ی دور دارند.
دوست داشتم عضو یک تیم درست بودم و مستقیما وارد گود میشدم.


اینم از امشب من.
بعد مدت ها هیچ جا نظر نذاشتن، اومدم چه اراجیفی کمنت گذاشتم.
تازه بیشتر از اینم میتونم کمنت درد دل بذارم
ولی خوب جلو خودمو میگیرم.

روزگارت خوش حمید جان.

خیلی وقته که دیگه توو اینچیزا به بی رگی رسیدم...احساس میکنم سیستم ناخوداگاهم برای اینکه بیشتر از این به سمت فروپاشی روانی پیش نرم و از پس روزمره ام بربیام داره سعی میکنه تکلیفم رو با چیزایی که نمیتونم تغییری توشون ایجاد کنم مشخص کنه...دیگه حتی دوست ندارم اینچیزایی که خودم نوشتم رو دوباره بخونم چه برسه به اینکه بخوام کاری بیشتر از این بکنم...
گفتنِ اینا چیزی جز سرشکستگی نداره ولی دلم خواست حالا که انقدر صادقانه گفتی منم حقیقتشو بهت بگم...

شما هم روزگارت خوش عزیز...

mana سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 00:21 http://mana1390.blogfa.com

با سلام.این قضیه موسیو شما در ذهنمن شد یک آدم با یک قصه غم ناک که کل یتوش حرف نگفته دارد.اما چرا اسمش موسیو است؟ پیشینه این اسم را میدانید ؟ مردم کجا این طور تلفظ میکنند؟ اگر بنویسید ممنون میشم.
سپاس

- سلام. واللا دلیلش رو نمیدونم ولی شنیدم که اهالی تهران هر مردان ارمنی رو "موسیو" صدا میزدن!
- دیدن کامنتِ جدید برای این پست حس عجیبی داشت. واقعا برام تعجب آور بود که کسی برای پستی که حدود چهارسال پیش نوشته شده کامنت گذاشته... یه سری خاطرات برام مرور شد. از روزایی که وبلاگ و رفاقتاش و رابطه هاش هیجان انگیزتر و پرشورتر از اینروزا بود... ممنونم و موفق باشی.

mana چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:23 http://mana1390.blogfa.com

ممنون از محبت تان ا زجواب.از اینکه سر زدید به من تازه نویسنده . شما بزرگوارید. من اتفاقی رسیدم به این قضیه قلعه که دیدم شما یک شخصیت خیلی جذاب به نام موسیو خلق کردید. البته راوی آن کودک معصوم شیطون هم خیلی در بیان قصه تاثیر گزار است. این شخصیت موسیو الان شد شخصیت اول داستان جدیدم. واقعن هنر از دل هنر زاییده می شود. سپاس. کاشکی فامیلی شما راهم می دانستم تا آثارتان را می خواندم ومحدود به وبلاگ نمی‌ماند

- خواهش میکنم. خوشحالم که مورد توجهتون قرار گرفته. اون بچه یه شخصیتیه به اسم مملی که نوشته هاش در وبلاگم در زیرمجموعه ای تحت عنوان "گوشه ی دفتر مشق یک مملی" جمع شده (یه مقدارش هم در وبلاگ قبلیم و همینطور در وبلاگ دانه های ریز حرف هست)...امیدوارم در داستانی که مینویسید موفق باشید :)
- فامیلیم باقرلو هست. الته جای دیگه خیلی نوشته ای ندارم. اکثرش توو همین وبلاگ:
http://abrechandzelee.blogsky.com/
و وبلاگ قبلیم که فیلتر شد هست:
http://abrechandzelee.persianblog.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد