جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...

گوشه دفتر مشق یک مملی! 

در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش که پنج تا انگشت سوا دارد بشکن میزند و آهنگهای خنده دار میخواند و با دندان مصنوعی اش صداهای بامزه در می آورد و جک تعریف میکند و مهمانها خوشحال میشوند و عروس دامادها به او پول میدهد و اینجوری زندگی میکند! او بعضی شبها تخته نردش را که لولای بالایش در رفته است و خودش میگوید که عتیقه است میگیرد بغلش و به خانه ما می آید و با بابا تخته نرد بازی میکند و همیشه هم خودش برنده میشود! بابا میگوید مغز موسیو مثل ساعت کار میکند ولی مامان میگوید که برای اینکه در محل پشت سرمان حرف نزنند بهتر است که بابا رفاقتش با موسیو را تمام بکند ولی بابا هیچوقت آنرا گوش نمیکند!...علیرضا میگوید که یک بار خودش شنیده است که بابایش یواشکی به دایی اش گفته است که موسیو در زمان قدیم در جایی که اسمش "شهر نو" بوده است و الان اسمش "پارک رازی" است و در محله گمرک است یک کارهای بدی میکرده است و اینکه دستش سوخته است و سه تا انگشتش به هم چسبیده است برای همین کارهایش بوده است! وقتی از علیرضا پرسیدم که مثلا چه کار بدی میکرده است گفت فقط تا اینجایش را شنیده است و بقیه اش را نمیداند! ولی احتمالا میرفته است در پارک گلها را لگد میکرده است و با دوستهایش مسابقه پرتاب سنگ در حوض میکرده است و از اینکارها که نگهبانهای پارک آنرا دوست ندارند!... 

امشب که بعد از شام موسیو به خانه ما آمد بین بازیشان بابا بلند شد رفت دستشویی که صورتش را آب بزند که خوابش بپرد! من برای اینکه بفهمم علیرضا راست گفته است یا مثل همیشه از خودش دروغکی گفته است از موسیو پرسیدم که چرا دستش اینجوری شده است؟ و او گفت که آن خیلی سال پیش در سرکارش سوخته است. بعد من پرسیدم که آیا راست است که دست او بخاطر کارهای بدی که در پارک رازی میکرده است سوخته است!؟ ولی موسیو هیچی نگفت و شروع کرد الکی و تنهایی برای خودش تاس ریخت!...بعد من پرسیدم که چرا اسم "شهر نو" عوض شده است و شده است پارک رازی!؟ و آیا در زمانی که موسیو در آن کار میکرده است هم دریاچه اش انقدر اردک داشته است!؟ که ایندفعه موسیو خندید و بعد از اینکه کمی فکر کرد گفت که یک زمانی یکهویی مد شده بوده است که اسم همه جا عوض میشده است! و بعد اسمهای قدیم و جدید یک عالمه جا را گفت...و وسطهای حرفهایش بود که بابا از دستشویی برگشت و گفت که ساعت خیلی دیر است و بهتر است که من گم بشوم و بروم بخوابم! کلا بابای من خیلی با من شوخی دارد!... 

وقتی شب بخیر گفتم و از اتاق آمدم بیرون خیلی به اسمهایی که موسیو گفته بود فکر کردم! به نظر من همه اسمهای قدیم بهتر از اسمهای جدید میباشد! مثلا "میدان 26 مرداد" خیلی بهتر از "میدان استقلال" است چون 26 مرداد تولد آبجی کبری است ولی استقلال فقط یک تیم است که پرسپولیس سرور آن است و پرسپولیس همیشه قهرمان است!...یا "میدان مجسمه" خیلی بهتر از "میدان انقلاب" است چون آدم یاد بازی مجسمه می افتد (این بازی اینجوری است که دوست آدم هرچی میگوید و شکلک در می آورد آدم نباید بخندد و علیرضا در آن خیلی وارد است و انقدر شکلکهای خنده دار درمیاورد که آدم خنده اش میگیرد و بازنده میشود!)..."میدان ژاله" هم خیلی بهتر از "میدان شهدا" است چون آدم یاد ژله می افتد! (ژله یک چیز رنگی خوشمزه است که در عروسی آبجی کبری سر هر میز یک سینی از آن بود که من یک دانه اش را خودم تکی خورد و آخرش حالم بد شد!)..."خیابان آرش تیرانداز" هم از "خیابان حجر بن عدی" بهتر است چون آدم یاد تیرکمان و همچنین رابین هود می افتد و تازه دیکته اش خیلی راحتتر از "حجر بن عدی" میباشد!..."خیابان پارک" هم از "خالد اسلامبولی" بهتر است چون آدم میتواند در پارک بازی بکند ولی در خالد اسلامبولی نمیتواند بازی بکند! و تازه آدم یاد استامبولی هم می افتد که من این غذا را اصلا دوست ندارم!..."21 آذر" هم فرقی با "16 آذر" ندارد و بهتر بود بخاطر 5 روز خودشان را انقدر زحمت نمیدادند و حداقل اسمش را میگذاشتند "16 اسفند سال بعد" که ارزش عوض کردن اسم را داشته باشد!..."تخت جمشید" هم از طالقانی بهتر است چون جمشید در مدرسه دوست من است (البته من به خانه شان هم رفته ام و آنها اصلا تخت ندارند ولی همینکه اسم دوست من است خوب است چون من هیچ دوستی در مدرسه ندارم که اسمش طالقانی باشد!)..."تخت طاووس" هم از "مطهری" بهتر است چون طاووس یک حیوان است که من در اردوی مدرسه که ما را به باغ وحش برده بودند آن را دیده ام و دمش را اینجوری میکند و خیلی رنگی رنگی و خوشگل است!..."دکتر اقبال" و "لقمان حکیم" هم خیلی با هم فرقی ندارند چون هر دوتایشان دکتر هستند و بهتر بود حالا که میخواستند عوض کنند میگذاشتند "لقمان زنان و زایمان" (که چون این یک شغلی است که آدم یاد تولد می افتد خوب است که اسمش روی یک خیابان باشد!)..."ویلا" هم از "نجات اللهی" بهتر است چون ویلا یک جایی است که در شمال است و آنطرفش دریا است و خیلی جای خوبی است! (البته من خودم تا الان که هفت سالم است شمال نرفته ام و اینها را سما برایم تعریف کرده است!)..."ورزش" هم از "فیاض بخش" بهتر است چون ورزش خیلی خوب است و برای بدن مفید است و دشمن اعتیاد است ولی فیاض بخش دشمن هیچی نمیباشد!..."علم" هم از "عمار" بهتر است! علم کلا از همه چیز بهتر است! حتی از ثروت! (این را هم خانم معللمان میگوید و من یک روز درباره آن انشا خواهم نوشت!)... 

در همین فکرها بودم که موسیو چون بابا وسط بازی خوابش برده بود تخته اش را آرام جمع کرد که برود! من با او خداحافظی کردم و گفتم که اصلا ناراحت نباشد که اسم محل کار قبلی اش از "شهر نو" به "پارک رازی" عوض شده است! من از این به بعد به همه میگویم که دوباره به آن "شهر نو" بگویند و تازه ناراحت دستش هم نباشد چون من بزرگ میشوم و بعد از اینکه کارخانه نوشابه نارنجی درست کردم و پولدار شدم برایش یک پیانو میخرم و بعد میروم دکتر متخصص انگشت میشوم و انگشتهایش را که به هم چسبیده است از هم سوا میکنم تا دوباره بتواند پیانو بزند!...موسیو خیلی خوشحال شد و من را بغل کرد و بوس کرد ولی نمیدانم یکدفعه یاد چی افتاد که اشکهایش از عینکش ریخت پایین و بعد هم رفت!...پایان گوشه صفحه دوازدهم! 

 

*** 

 

"شهر نو" نوشت : میخواستم چند خطی درباره فاجعه انسانی به آتش کشیده شدن محله شهر نو (نهم بهمن ماه سال 57) بنویسم که دیدم هرجوری بنویسم تلخ میشه و چون اصرار دارم که دیگه اینجا به هیچ وجه تلخ نباشم از خیر نوشتنش گذشتم...ولی به اونایی که سرشون درد میکنه واسه مباحث پیچیده ای مثل "تحلیل جامعه شناسی رفتارهای توده در خیزشهای مردمی خشونت محور!" توصیه میکنم معدود نوشته هایی که درباره این اتفاق در فضای مجازی هست رو بخونن و این تکان دهنده ترین اتفاق بهمن 57 رو بررسی کنن...از اینجهت میگم "تکان دهنده ترین" که این اتفاق نمونه کلاسیک "خشونت مردم علیه مردم" در جریان انقلاب بود...اتفاقی که بعد از پیروزی انقلاب به دلایلی همه ترجیح دادن درباره اش سکوت کنن... 

پی نوشت یک: شرح جزئیات به آتش کشیدن محله ی قلعه خاموشان در نهم بهمن ماه 57: لینک

پی نوشت دو: لینک دانلود فیلم مستند "قلعه" به کارگردانی "کامران شیردل" (تنها فیلمی که درباره زندگی مردم این محله ساخته شده) : لینک دانلود قسمت اول - لینک دانلود قسمت دوم 

برای آشنایی با کارگردان این فیلم هم میتونید در این پست قسمت "به احترام مردی که دوربینشو برداشت رفت قلعه" رو بخونید.

 

*** 

 

سه! - داروخانه! 

از سه جور داروخونه بدم میاد! : داروخونه هایی که هیچوقت پول خورد ندارن و هر اسکناسی بدی بقیه اش رو اندازه یه عمر جراحت به آدم چسب زخم میدن! - داروخونه هایی که از این وزنه پنجاه تومنی ها دارن که وقتی پول میندازی توش یا کار نمیکنه یا اگه کار کنه وزن یه آدم بالغ رو هفت کیلو و دویست گرم نشون میده! - داروخونه هایی که یه مدل کاندوم بی کیفیت ایرانی بیشتر ندارن طوریکه آدم ترجیح میده ایدز بگیره ولی تن و بدن خودش و طرف مقابل رو خط خطی نکنه!... و از سه جور داروخونه خوشم میاد! : داروخونه هایی که بوی پودر بچه میدن! - داروخونه هایی که صاحبشون یه پیرمرد چاق موسفید کراواتیه که صورتش شش تیغه اس و روپوش سفیدش از تمیزی برق میزنه! - داروخونه هایی که یه ویترین شیک فقط برای کاندوم دارن طوریکه آدم هوس میکنه برای امتحان کردن اینا هم که شده یه مقدار از راه راست منحرف بشه! 

 

*** 

 

پی "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را" نوشت! 

سه شنبه هفته گذشته وبلاگم در پرشین بلاگ ف.یلتر شد! بدینوسیله از همه دوستانی که از راههای دور و نزدیک بصورت عمومی و خصوصی و حضوری تسلیت گفته و ابراز همدردی کردن..."تشکر" میکنم!؟ نخیر! "ابراز انزجار" میکنم! چرا!؟...چون بالاخره یه مفسده ای در این وبلاگ بوده که مسدودش کردن دیگه! اصلا خوب شد که بستنش! واللا!...جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته! از همینجا ضمن تشکر از برادران زحمتکش کمیسیون "ببندید وبلاگ این پدرسوخته را!" که انقدر بادقت حواسشون هست که یک نادانی مثل بنده جوانان این مرز و بوم رو گول نزنه تشکر میکنم! خدا خیرشون بده که باعث شدن زودتر سرم به سنگ بخوره! عاجزانه از خداوند عالم خواستارم بر گناهان این حدود یک سال و نیمی که در اون وبلاگ نوشتم قلم عفو بکشه! به شدت و تا دسته احساس تحول درونی میکنم! پی بامزه نوشت! : رفتم برای آزاد شدن وبلاگم پیگیری کنم نوشته در اولین قدم باید وبلاگتون رو "پالایش کنید" بعد هم یه سری کارای دیگه کنید که یکیش "مراجعه حضوری به اداره ارشاد محل سکونت جهت تشخیص هویت" میباشد!...چی!؟...بامزه نبود!؟ به نظر من که خیلی هم بامزه بود! اگه شما خنده تون نمیگیره لابد یه مشکلی دارید! بهتره بعد از پالایش به اولین روانپزشک محل سکونتتون مراجعه کنید! 

 

*** 

 

پی "اعلام نتیجه مسابقه پست قبل!" نوشت! 

همونطور که از اول قابل پیش بینی بود دربی انتخاباتی پست قبل بین مهسا کانادایی و کرگدن با پیروزی قاطع کرگدن به اتمام رسد! ریز نتایج بدین شرح میباشد! : کرگدن 112 درصد! آرای مخدوش 8 درصد! سید عباس (که اصلا شرکت نکرده بود!) 10 درصد و مهسا کانادایی منفی 30 درصد!...بنده از همینجا به کرگدن تبریک میگم و ایشالا همینروزا در مراسمی با حضور افشین قطبی و شریفی نیا مراسم تنفیذ ایشون رو انجام میدیم! (بالاخره هرچی باشه "نظرات من به آقای کرگدن نزدیکتر است!")...ضمنا از همین حالا بگم که اگه بخواید به کامنتای پست قبل که همه اش به نفع مهسا کانادایی بوده استناد کنید و خس و خاشاک بازی دربیارید و بریزد تو خیابونهای مجازی و سطل آشغالهای مجازی و مساجد مجازی رو آتیش بزنید یا توی کوچه بن بست به خودتون شلیک کنید و بعد برید فیلمشو بذارید تو یوتیوب و خلاصه از این پدرسوخته ها بازی ها از خودتون دربیارید ما با اینکه اصلا دلمون نمیاد آماده هرگونه برخورد دوستانه در حد "بچه ها جان من اینکارارو نکنید!" و "خداییش این رسمش نیست!" و "بیا در این مورد حرف بزنیم عزیزم!" و "دیگه دوستت ندارم!" هستیم!...به مهسا هم توصیه میکنم سران فتنه بازی درنیاره و فرت و فرت بیانیه نده و درک کنه که در این شرایط بلاگستان نیاز به آرامش و وحدت داره!

نظرات 216 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

آخ که دلت می خواد گیس هات و دونه دونه بکنی وقتی دو صفحه می نویسی بعد تایید و می زنی بعد خیلی خوشحال پیغام کد تصویری اشتباه است و می خونی بعد خیلی شیک بازگشت و می زنی و می بینی همش پریده!!! بعدش یه جیغ نارنجی می زنی که همه محل بفهمن کامنت ارسال نشده الی پریده!!!!!:))

نکن بابا!...حداقل همه رو از یه منطقه نکن! مثل من کچل میشیا!...عیب نداره دوباره بنویس!...لابد یه حکمتی داشته! (آیکون حکمت!)....

الهام چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

می دونی یاد چی افتادم... تو کارگر شمالی یه پاساژ هست که کتاب های دست چند و قدیمی و می فروشه... یه زمانی پاتوق ام بود... همون اوایل تو یه روز شلوغ که مغازه ای که من می رفتم پر از ادم بود بعد از گرفتن چند تا کتاب خیلی معمولی اسم نمایشنامه روسپی بزرگوار سارتر و گفتم... یه دفعه همه لال شدن... حالا بماند چه قدر بد نگاهم کردن و بعضی از آقایون چه اصطلاحاتی و به جای روسپی مثلا یواش گفتن... فروشنده هم بعد از کلی رنگ به رنگ شدن دست کرد از پشت قفسه ها یه کتاب داد دست من... همچی که انگار یه چیزی به کتاب چسبیده بود... اون موقع به روی خودمم نیاوردم اما وقتی اومدم بیرون کلی درباره اش فکر کردم... جماعت اهل کتاب و روشن فکر ما که سطح فکریشون این باشه از مردم عامی چه توقعی می شه داشت؟!... حالا فکر کن مردم سال ۵۷ با اون کله های داغشون... بایدم همچین فاجعه ای بشه... و جالب تر اینه که همیشه اگه تقاضایی نباشه عرضه ای هم نیست!!!... اگه خواهانی نداشت شهر نویی هم نبود... اما خوب ما آدم ها عادت داریم که به نیازهامون صرفا وقتی نیاز های ماست بها بدیم اما وقتی چه خوب چه بد... اما در جمع بشیم عابد و زاهد...

- اتفاقا به تجربه فهمیدم این قشر نیمه کتابخون روشنفکرنما از همه بدترن...چون فکر میکنن همه چیز رو میدونن...حتی اونچیزایی رو که حقیقتا نمیدونن!....برای همین در کمال تعجب حرف زدن باهاشون از آدمای عادی کوچه و بازار سختتره...
- مشکل اینجاس که انقدر خودمون (یعنی دقیقا من و شما) نیاز جنسی رو تحقیر کردیم که حتی اینکه بازاری برای عرضه و تقاضاش وجود داشته باشه رو هم نمیپذیریم...به نظر من مردی که هفته ای یه بار با یه ر.وسپی میخوابه خیلی محترمتر از مردیه که شان و منزلت خودش رو بالاتر از این میدونه که اینکارو بکنه ولی از سر عقده های جنسی با نگاهش تو خیابون غیر ر.وسپی ها رو میخوره!...البته حرفی که میزنم فقط برای مردها و زنهای تنها صدق میکنه و معتقدم کسی که تعهد پایبند بودن به کسی رو داده به هیچ بهانه ای حق هوسرانی نداره...

الهام چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:00 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

این خیلی خوبه که تو بعضی چیزها رو یادآوری می کنی... حتی اگه هزار بار بگی نمی خواستم درباره اش بنویسم... نمی تونم دربارش حرف بزنم... به آتش کشیدن تمام هستی چند زن گفتن نداره...متاثر شدن داره!!! فقط می خوام این و بگم که الانم که الانه هنوز پری بلنده هایی هستن که زندگیشون به یه مو بنده... اصلا درباره خوب و بدش حرف نمی زنم... درباره ای انسانیت می گم... کاش کمی انسان تر بودیم.....

نکته غم انگیزش همینیه که گفتی...اینکه هنوز هم هستن...

الهام چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

وقتی دیدم وبلاگت و فیلتر کردن کلی ذوق کردم... ذوق نکردم از این بابت که فیلتر شدی... از این بابت که یه آرشیو کامل از نوشته هات تو کامی دارم البته به جز چند پست که از دستم در رفتن... این چند وقت به چند وقت غیب شدن ما هم به یه دردی خورد... اما از این گذشته خیلی خورد تو حالم... آخه همش از اونجا می اومدم اینجا... اصلا من با هر چیز نو مشکل دارم... اون جام کلی خاطره داشت واسم... خلاصه که دلم گرفت...
ایشالا چراغ اینجا همیشه روشن باشه....
لال از دنیا نری بگو بلند بگو آممممممممممممممممممممین:))

- ای خدا!...بابا انقدر هاردتونو برای ما هدر نکنید! واللا راضی نیستیم!
- دیگه شورشو دراوردی انقدر با چیزای نو مشکل داریا!...ای واپس گرا! ای انسان شرقی تجددگریز! ای سنت در برابر مدرنیته! ای متحجر! ای حجاریان! (این آخری رو همینجوری چون بر ریشه "حجر" بود گفتم! دیگه فعلا همینا فقط یادم اومد! کم و زیادش رو به زیادی خودتون ببخشید!)...

الهام چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

جناب چند ضلعی خان از اون جایی که رای من در این انتخابات کلی تاثیر داشت به همین خاطر رسما شما را تهدید می کنم که الهی اوخ بشی اگه من و در مراسم تنفیذ برادر گرامی دعوت نکنی و شام هم چلو کباب ندی!

چلوکباب چیه!؟...مزه تنفیذ به مقامیه که آدم بعدش میگیره!...بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم!...(آیکون بالا پایین کردن کارتن پست و مقامها!)...آها!...پیدا کردم!..."رئیس اداره چیزهای جدید!"...دوسش داری!؟...

مهسا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 http://exposed.blogsky.com

ما با بابای آرتا خان شور و صلاح و مشورت کردیم به این نتیجه رسیدیم که اگه مثل یه پسر خوب دوست داشتنی خودت نیای رای‌ها رو پس ندی و به جرمت اعتراف نکنی . اون وقت جناب آرتا خان رو به نمایندگب از همه به عنوان مامور ممیزی واقعی بفرستیم سراغت تا ازت اعتراف بگیره . تازه به مملی هم رحم نمی‌کنه . از ما گفتن بود . حالا دیگه خود دانی

رای پس بدیم!؟ اگه قرار بود پس بدیم که خب چه کاری بود اصلا نمیگرفتیم! همه مزه اش به پس ندادنشه!...دیگه چی!؟ یهو بگو مجوز راهپیمایی مسالمت آمیز بدیم و خلاص دیگه!...واللا!...

مهسا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 http://exposed.blogsky.com

قابل توجه هم این که الان این جا ساعت ۲ صبح هست و من ساعت شیش باید بیدار شم! حالا باز غر بزن!

صبح بخیر! (آخه اینجوری که بنده حساب کردم الان که دارم جواب این کامنتتو میدم ساعت ده و نیم صبح شماس!)...ولی از شوخی گذشته خیلی جالبه ها ...الان من دارم آماده رفتن میشم اونوقت تو تازه کارت رو شروع شده...همه اینارو گفتم که بگم دلت بسوزه!...تازه چند ساعت دیگه که شما در اوج ساعت ترافیک خیابان ولیعصر کانادا داری برمیگردی خونه بنده در خواب نازم! (حالا خواب ناز هم نشد در یه خواب دیگه ای هستم دیگه بالاخره!)...مجددا دلت بسوزه! (آخیش!...چه حالی داد! تمام عقده های درونی که از تو داشتم خالی شد! )...

زهره چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:20

سلام.خدمت جناب منحرف ...ازطرف ترانه 15 ساله برای دانای سینما ..
ممنون از توضیحاتکامل وقصه شبت .مگه مست ودیونه کارمند دولته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟هر چند از همون وقتی که ما ایشونو شناختیم تعهل فرموده بودن .واما شما ....÷سرم حالا کارمند نیستی که نیستی چی شده مگه ؟؟؟؟؟؟؟؟چرا امیدتو از دست دادی ؟حالا ما که کارمندیم کجای دنیا رو گرفتیم که تو نگرفتی ؟؟؟؟؟؟
نکنه بی کاری ننه ؟
حالا مثلا بیوفتی سر لج چی میشه ؟؟؟؟؟؟بازم میگم عمرا اگه پاشی بیای ...یعنی این مثل زن گرفتن از دید تومیندازه که میگی نشده ها اومدنتم نشده ...
حالا شما ما رو بگیر خشکه باهات کنار میایم .دارم یه کتاب می خونم به نام پدر ان دیگری ..نوشته پرینوش صنیعی توش از یه مملی بی کلام صحبت میکنه در عین غمانگیز بودنش جالبه .

- سلام خدمت بچه پیغمبر!
- خواهش میکنم! من میمیرم برای تعریف کردن قصه شب! از بس که رادیو دوس دارم!...
- بیکار!؟ ...نه بابا! داریم صبح تا شب مثل چی داریم برای یه لقمه نون جون میکنیم! (البته بنده بیکاری رو عار نمیدونما! اتفاقا عاشق بیکاریم! اگه به هر روشی بجز کار کردم خرج الواتی هام جور میشد همین امروز استعفا میدادم!)...
- بنده که مشتاقم شمارو بگیرم! به شرطی که خرج خونه و شیر خشک و پوشک بچه های احتمالی آینده مون ( خاک بر سر بی حیام کنن!) به حساب شما باشه! چون بنده درامدم کفاف تفریحات سالمم رو هم نمیده چه برسه به خرج تو و اون بچه ها!...ضمنا هر روز هم با کمربند سیاه و کبودت میکنم!...حالا اگه با این شرایط موافقی یه عاقد اجاره کنم بیام اونجا سند بزنیم تموم بشه بره! (ضمنا پول کرایه عاقد هم یه عهده طرف شماس!)
- نخوندم ولی شنیدم که کتاب خوبیه...قسمتهاییش رو هم در یه وبلاگی خوندم...از مملی خیلی مظلومتره...حداقل مملی میتونه از دردها و آرزوهاش حرف بزنه ولی شهاب...

پرند چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:54 http://ghalamesabz1.wordpress.com/

اکثریت رو نمی‌دونم ولی من پایانش رو خیلی دوست داشتم چون واقع‌گرایانه بود
به نظرم اگر غیر از این بود شعارزده بود
برداشت من راجع به پایانش با برداشت تو کمی متفاوت بود!
به نظر من تغییر رنگی این‌جا مطرح نبود یعنی اون میکروب سبز نبود که صورتی شده بود و هر کدوم هویت مجزایی داشتند. به این معنی که مثل همه‌ی مبارزه‌ها حتی اگر پیروز هم بشی همیشه مخالفی هست که دیر یا زود علیهت اعلام وجود می‌کنه...
ولی اعتراف می‌کنم که نگاه تو خیلی خیلی بهتر و دوست‌داشتنی‌تر بود:
"با سبز شدن همه چیز و همه جا اوضاع درست نمیشه چون یه میکروب واقعی برای "رنگ" نمیجنگه...برای مبارزه با تمامیت خواهیه که میجنگه... "
مرسی که نظرت رو گفتی

- مطئمنی فقط "کمی" متفاوت بوده!؟
- هرچیزی ممکنه...ولی فکر نمیکنم منظورش این بوده باشه...چون دقیقا همون میکروب بود که رنگ عوض کرد...
- مرسی از تو که بهم فرصت تجربه کلنجار رفتن با یه مفهوم تصویری رو دادی...

کرگدن چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:53

همینجوری الکی واسه اینکه بشه ۱۶۰ تا !
به یاد بزرگ رندساز عالم بشریت !
مرحومهء مغفوره !
خلدآشیان وبلاگ مکان !
بانو دختر آبان !!!

"خلدآشیان وبلاگ مکان!" ... بی تعارف بین بلاگرایی که میشناسم تو تنها کسی هستی که "همیشه" یه تیکه بامزه فی البداهه در آستین داری!

کرگدن چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:54

دققت کردی دیروز و امروز بازدیدام بالای هزار بوده ؟!
از این به بعد همهء پستهامو رمزدار می نویسم !!!!!

جون به جونمون کنن مثل اون پسره که تو کتاب علوم چهارم دبستان بود کنجکاویم که از همه چی سر در بیاریم!...مخصوصا اگه طرف خودش دلش نخواد! (یا "دل نخواه نمایی" کنه!)...

سبزه چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:12

سلام کلی تلاش کردم که خوشحالت کنم ولی به ۲ تا مشکل بر خوردم.
۱:پیدا کردن ایمیل مذکور از بین ۲۵۰ ایمیل و نیافتنش(البته یه چیزی شبیه اون رو پیدا کرم از بین ایمیل هام که احتمالا جالب باشه برات)
۲:تا اومدم ارسال کنم یه س>ال به ذهنم اومد اونم اینکه:آدرس ایمیل شما چی بود ؟

- سلام! واللا ما راضی به تلاش و اذیت شدنتون نیستیم!...همینکه اسم مبارک شما رو اینجا میبینیم خوشحال میشیم!...
- آدرس ما ایشون هستن! : hamid_bagherloo2000@yahoo.com

مهدی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:07

حمید جان اگه هر روز یه پست جدید میذاشتی احتمالا کارت راحت تر بود از اینهمه کامنتی که در طول هفته بهشون جواب میدی! شوخی کردم هم پستات و هم جواب کامنتات فوق العاده دوست داشتنیه. انسانگرایی این پست برام تحسین برانگیز بود. من وبلاگ ندارم ولی سعی میکنم همیشه بخونمت.

- راس میگی بخدا!...هر پست اندازه یه دفتر چهل برگ جواب مینویسم!...
- ممنونم از لطفت...خوشحال میشم دوباره اینجا ببینمت (کلا من ازون دسته مخاطبین فهمیده ای که فقط ازم تعریف میکنن خیلی خوشم میاد! )...

مونا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:41 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

باتوم که سهله! زندانم بندازیم زیر بار نمیرم! باید اعتراف کنی رای ما رو دزدیدی! باید یه پست بذاری به اسم اعتراف نامه! هرچقدرم پدر پدر سوخته ام رو با باتوم دربیاری کوتاه نمیام!

اصلا بله!...دزدیدم!...خوب شد!؟...بابا تموم کنید این اغتشاشات رو!...در این برهه حساس دشمن منتظر همین اختلافات و شکستن وحدت(!) بین ماس! ...

فلوت زن پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:53 http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااام.
اولاْکه من جدیدنا به خوانندگانت اضافه شدم و تا حالا روح ِ اون وبلاگ قبلیتم ندیدم چه برسه به خودش و پستهای مملی وارش ! اصلا تو به چه حقی پٌستها رو از من می گرفتی و اونجا می نوشتی که من خبر نداشتم ؟!!! ها ؟! ها؟! ها؟!
حالا بی خیال دیگه حوصله دعوا ندارم !
دوماْ تو رو سَنّنه که من در آن گذشته ها با آرمیتا و خانوم رضایی چه کارها که کردیم یا نکردیم ؟! بابا حمید خوبیت نداره ! بس کن ! انقد فضول نباش ! شوما جیب ِ مارو نزن نمی خواد از گذشته مملی وار ِ من با خبر بشی !

- سلام علیکم و رحمت الله و غیره!...
- اون بلاگ قبلیم بود بخدا! از وقتی اینجا اومدم دیگه هیچی اونجا ننوشتم!...
- بشکنه این دست که نمک نداره! انقدر بدون مزد و منت اینجا از خاطراتت نوشتم اونوقت تا از آب و گل درومدی واسه من شدی معلم اخلاق!؟...برو که از چشمم افتادی! (آیکون از چشم افتادگی!)...

فلوت زن پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:54 http://flutezan.blogfa.com

همینجوری !
یادم رفته بود !

(آخه چرا!؟...من که کاری نکردم!...اینهمه نامهربانی به کدامین گناه!؟)...

الهام پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 http://vaahmeesaabz.persianblog.ir

"رئیس اداره چیزهای جدید!"... داشتیم؟!
شما بخوای به خواهر مادر خودت مقام بدی از این مقام ها می دی؟... نه حالا تو بگو دختر خاله اصلا جهنم دختر همساده بغلی... که به ما از این مقام ها دادی؟!!!

تو گفتی از چیزهای نو و جدید خوشت نمیاد و استقبال نمیکنی بنده هم از اونجایی که مرض دارم گفتم یه همچین مقامی بهت بدم!...حال این چه ربطی به خواهر مادر داشت!؟

مینا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

میبینی حمید یکی دیگه رو میخوان به جرمی که واسه پری بلنده بریدن اعدام کنن!‌ شاید بخاطر کاری که انجام نداده. اصن گیرم انجام داده باشه. چرا همه رو به همین راحتی میکشن...
به قول تو پری بلنده همیشه توو تاریخ هس! اسم این یکیم سکینه اس! سکینه آشتیانی. چه تکرار عجیبی! هر دو هم اسم!
تف به این تاریخ که فقط ازش اعدام و سنگسار و تجاوز بجا میمونه.

درباره "سکینه آشتیانی" انقدر از طرف رسانه ها (هم جمهوری اسلامی و هم غرب) اخبار دروغ و غلو شده و ضد و نقیض منتشر شده که نمیشه راحت درباره اش حرف زد...به نظر من حتی اگه قراره این خانم مجازات بشه هم باید اعلام بشه که این مجازات بخاطر قتلیه که انجام داده...و نه زنا...یا چیزی شبیه این...و صد البته که حتی قتل هم مجازاتش اعدامه نه مجازات وحشیانه ای مثل سنگسار...

فلوت زن پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 http://flutezan.blogfa.com/

الهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههی !
من به این مهربونی !!!!
خودت یه کاری می کنی آدم نامهربون بشه دیگه !
حالا الان مثلاْ آشتی ! فردا میای بریم توو کشتی ؟!!!
همینجوری از نوع ِ همینجوریهای ِ قدیممان !

فردا بریم تو کشتی!؟...نه!...اولا فردا جمعه اس و بنادر و کشتیرانی تعطیله!...دوما هم اینکه حاج آقای مسجدمون گفته از نظر شرعی اشکال داره آدم به بهونه آشتی با یه نامحرم بره تو کشتی!

الهه پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 http://harimeasheghaneha.persianblog.ir/

آخیش....جواب همه ی کامنتتو دادی...خیالم راحت شد...حالا میتونم سلام کنم...
سلاااام

- این جواب دادن کامنتا هم برای بنده مساله ای شده ها! از شنبه تا پنجشنبه کل وقتی که بین کارای شرکت برای وبلاگ خوندن بهم دست میده رو دارم کامنت جواب میدم! جمعه ها هم که آپدیت میکنم! پاک از وبلاگ خوندن و کامنت گذاشتن افتادم! بابا کم کامنت بذارید! انقدر با اعصاب من بازی نکنید!
- چه سلامی چه علیکی!؟ (آیکون "یه چیزی هم طلبکار بودن!" + )...

مینا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

چرا اعدام؟ خوب حبس ابد که بهتره. هم مجرم بیشتر سختی میکشه و هم در عوض عمل وحشیانه ای نیس!
میگم حمید میشه لینکت کنم؟ چشام چپ شد انقد توو لینکای کرگدن جون دنبال وبت گشتم.

- خب اینکه مجرم سختی بیشتری بکشه که خشونت آمیزتره!...نمیدونم...بحث لزوم وجود اعدام یا منع اعدام بحث پیچیده اییه که حتی متفکرین هم تا حالا به نتیجه واحدی درباره اش نرسیدن...
- چرا نمیشه!؟...باعث افتخار بنده اس ...

محبوبه پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:09 http://sayeban.persianblog.ir

تو روزای تجمع بعد از انتخابات میگفتن فقط سکوت کنید و دستتون رو بگیرید بالا به نشونه ی v ، از اون موقع این افتاده تو دهن من.
هنوز وب دیگه ای درست نکردم آخه خودمم باورم نمیشه فیلتر شده باشم،احتمالا هفته ی دیگه یه جایی راه میندازم و صد البته ادرسش رو به شما میدم.
رفتم شهر نو رو سرچ کردم البته جرات نکردم بیشتر از انچه ویکی پدیا توضیح داده بود پیش برم... کاش مینوشتی دربارش ، نمیشه از فاجعه ها ساده گذشت فقط به خاطر ناراحت نشدن.
و اما داروخانه: حالا خوبه به تو چسب زخم میدن ، دوستم رفته داروخونه طرف گفته پول خرد ندارم چه قرصی دوست داری بهت بدم؟!! ولی کلا از هیچ داروخونه ای خوشم نمیاد چون از بوش یاد آمپول می افتم!!

- آها! از اون نظر!
- مشتاقانه چشم براه منعقد شدن نطفه پلید وبلاگ جدید شما فیلتر شده عزیز هستیم!...اصلا پرشین بلاگ برای تو اومد نداره! پاشو بیا همین بلاگ اسکای!...
- قبول دارم که نباید از فاجعه ها ساده گذشت ولی هرچیزی رو باید در جاش گفت...میخوام از این به بعد فضای اینجا شاد باشه و اگه خواستم درباره موردی مثل این بگم فقط اشاره کنم...حالا هرکس خواست خودش بره دنبالش...اصلا شاید یه بخش ثابت برای همین "فقط اشاره ها" اضافه کردم...
- حتما از فردا هم میگن "آقا پول خورد ندارم! بخواب اندازه بقیه اش بهت آمپول بزنم!"...

me پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:20

سلام
اره رفتم سرچیدم خوندم خیلی فاجعه بودبقول شما ظلم مردم علیه مردم بود و وحشتناک هم بود خداییش.

من خیلی نقشه ام زیرکانستعمراً هرچی هم فک کنین بازم به هیچگونه نتیجه ای نمیرسین و اصلاً نخواهید فهمید که کجا داره سرتون کلا میره !!!! {خداییش خوب بشین فک کن ببین چیز دیگه ای هم مونده از من بگیرین ؟}

ضمناً هر وقت مملی اعلام آمادگی کنه واسه مدیرعاملی (البته فقط واسه اسمشو و پولش! صدالبته که من همه کارها رو به تنهایی انجام میدم) من میام کارخونه رو راه بندازیم

آها راستی پیروزی مقتدرانه برادرتون رو هم خدمت شما هم خدمت خودشون تبریک عرض میکنم اصن پرواضح بود که ایشون برنده این انتخابات هستن تقصیر مهسا کاناداییه که خواهرش وبلاگ نداره و همه مشکلات این انتخابات هم برمیگرده به خوددش و الان هم داره خس و خاشاک بازی در میاره بره ک.....زک بیاد از این لحاظ هم درست میشه انشاء الله به امید خدا !

و در پایان باید بگم من از این پیرمرد صورت شش تیغه و تمیزها هرجا میبینم خیلی خوشم میاد داروخونه و سوپر هم نداره !

- سلام بر می!...
- ناراحت نشو!...رفاقتمون سرجاش ولی به هرحال در شراکت باید آدم حواسش به همه چیز باشه!...ضمنا ما برای پست و مقام و میز ریاست کار نمیکنیم!...برای اشتغال زایی و رضای خداس که کار میکنیم ولی حالا که اصرار میکنید چشم! (راستی هزینه خرید میز مدیر عامل هم به عهده شماس! )...
- متشکرم! (راستی ببخشید شما نبودی نشد اجازه بگیریم ! هزینه تبلیغات انتخاباتی کرگدن هم از سهم سود شما هزینه شد! امیدوارم راضی بوده باشید!)...

زهره پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:18

سلام.نخواستم بابا اخه اگه قرار باشه مخارج تو وبچه نازو گلمم خودم بدم تو وکمربندتو می خوام چکار ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه اقا ما بقاشو به لقاش بخشیدیم همون خودتو نو خودمون با تنهایی حال کنیم بهتر .این ست اخریه رو هم شاید اصلا باکش کردم که کسایی مثل تو یوقت قضیه رو نفهمن .تمومش کردم وخیلی خوشم اومد هر چند با خوندن ویاد اوری بعضی واقعیت ها انگار داشتم زهر خاطراتمو به یاد می اوردمو ...چقدر بعضی از ضربه های روحی بد وتاثیر گذاره .کتابو دیشب طی توفیق اجباری عملی که نصیبمون شد وتا ۵ صبح بیدار موندم تموم کردم وانگار بعد از سالها بود که بازم طعم خواب بریدن از چشم برای خوندن کتابو تجربه میکردم .چقدر زود دیر میشه وزمان میگذره گاهی انگار اصلا گذشته مال کسی دیگه اس وفقط خاطراتشو تو ذهن تو حک کردن ...راستی امروز روز دانش اموزه ها ...

- سلام!...حالا دیدی اون دوست طفلکیت راس میگفت ( "می خوای ازدواج کنی بگرد یه پولدارشو پیدا کن!") ولی تو قبول نمیکردی!؟ ...
- "این پست آخریه رو هم شاید اصلا پاکش کردم که کسایی مثل تو یه وقت قضیه رو نفهمن"...اینو نفهمیدم! میشه کمی توضیح بدی!؟
- خوش بحالت که هنوز کتاب میخونی...ولی بنظر من وقتایی که حالت خوب نیس نخون...بعضی وقتا خوندن یه کتابایی برای روحیه آدم از سم هم بدتره...
- چه جمله های عجیب غریبی گفتی آخرش...خوبی زهره؟...

مونا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:45 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

باشه. حالا که اعتراف کردی می بخشم! اصلا حالا که فکر می کنم هیچ کس وحشتناک تر از کرگدن نیست. (البته فقط به خاطر وحدت میگما).

خود همین که زود حرفمو پذیرفتی مشکوکه! لابد این هم جزئی از سناریوتونه!...اصلا آب من با تو در یه جوب نمیره!...پاشو بریم کهریزک یه صحبتی با هم داشته باشیم!..

آسمان وانیلی پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:55 http://aseman-vanili.persianblog.ir/

جنگ سختی بین من و شیدا سر این پست در گرفته

خدا اضلاع باعث و بانیشو (حالا هر کی که هست!) نیست و نابود کنه!...

مینا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:21

حبس ابد خشونتشو فقط مجرم درک میکنه!‌ متفکرین فکر ندارن که!‌خب بیان از من بپرسن!‌
مرسی حمید جان. (اینجا آیکون گل هم ندااااره!!!!!)

- باهاشون صحبت میکنم ایشالا همینروزا جهت دست بوس برسن خدمتتون!...
- مرسی از خودت!...درسته که گل نداره ولی عوضش کلی آیکون باحال داره! ببین! :

مونا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:55 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

تو از کجا فهمیدی که من فردا دارم میرم کهریزک؟؟؟ واقعا فردا دارم میرم کهریزک! تو هم می تونی بیای!

تعجب داره!؟...چی فکر کردی!؟...اگه ما سربازان گمنام "آقا" آمار همه رو نداشته باشیم که سنگ رو سنگ بند نمیشه! ...

مهسا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:04 http://exposed.blogsky.com

«تقصیر مهسا کاناداییه که خواهرش وبلاگ نداره»!!!!!!!!!!!! من خواهرم کجا بود -بخون بر وزن من دیجیتالم کجا بود- آخه me جان؟!

یه دو روز دیگه بگذره فکر کنم پدر و مادر من رو هم این‌جا محاکمه کنن به جرم این‌که چرا به عوض یک خواهر وب‌لاگ‌نویس . یک برادر وب‌لاگ‌ننویس برای من زاییدن!!!!!!!

ایشون به صورت زیرپوستی از شما طرفداری کرده و بحث عدم کفایت اینجانب برای برگزاری انتخابات به علت برادر بودن با یکی از کاندیداها رو مطرح کرده!...حالا این جای تشکرته!؟...همین رفتارهای غیرمردمی رو کردی که همه هوادارانت پراکنده شدن دیگه!...

مهسا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:14 http://exposed.blogsky.com

ببین حمید یه دو روزه من برات کامنت نذاشتم و چون سرم زیادی شلوغ بود نیومدم بهت سر بزنم آمار کامنت و بازدیدت اومده پایین . حالا تو باز با من سر جنگ داشته باش! حیف همه‌ی اون موقع‌هایی که من از تو در برابر محسن دفاع کردم . حیف . حیف . تو اصلن خانوم‌ها رو درک نمی‌کنی . خیلی خبیث و بدجنسی . تازه دل من رو هم شکوندی . مملی با همه‌ی مملی بودنش به‌تر از تو بلده چه‌جوری رگ خواب خانوم‌ها رو به دست بیاره که خین و خین‌ریزی راه نیفته . تو چه‌طور تونستی؟ چه‌طور دلت اومد؟ من الان دلم شکونیده شده . چینی‌بند زن هم کاریش نمی‌تونه بکنه دیگه . الان من اصلن می‌رم خود کشون راه می‌ندازم . ایشاللا تو هم عذاب وجدان بگیری و شب‌ها جورابات بچسبن به پات و نتونی درشون بیاری واسه این تقلبی که کردی . من دیگه وقت ندارم . باید برم خودم رو مردیده کنم . اگه دیدی یه چند روزی خبری از من نبود . بدون راست راستکی من خودم رو مردیده نمودم از ناحارنی تقلب تو و شوخی هم ندارم

+

آیکون یک عدد مهسا که از دست حمید دلش شکستانیده شده و دارد می‌رود خودکشون راه بیندازد!

نه خدای من! نه!...اون اسلحه رو بذار زمین مهسا! من طاقت دیدن یه دراکولای مرده رو ندارم!...بیا رای هاتو پس بگیر! نخواستیم بابا!...بعد از مدتها یه بار اومدیم دور هم "نقلب بازی" کنیم کمی خوش باشیم نذاشتی دیگه!...به بچه ها گفتم رای هاتو از رای های من سوا کنن بریزن پشت وانت بیارن بهت پس بدیم!...آها!...وانت رسید!...حالا کجا خالیشون کنیم!؟

مونا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:59 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

خدا سربازانی از نوع شما رو حفظ کنه! فردا پس کهریزک می بینمت! برای اینکه بشناسیم بدون مانتوم و روسریم سبزه..........................

خدا که شما نگید هم کار خودشو بلده و به هر حال مارو داره حفظ میکنه!...جای شما بودم در این شرایط برای حفظ خودم دعا میکردم!

مونا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:17 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

تو هیچ جوره از رو نمی ری!!!!!

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:42 http://beee-choneh.blogfa.com

خیلی خندیدم از این که برای یه ویترین خوشگل کاندوم می خوایی از راه راست کمی فقط یه کم خارج بشی ...از دست تو حمید ...حالا داروخانه رو از کجا اوردی خدا می دونه حالا میشه بی این که از راه راست منحرف بشی و در همون راه باشی هم امتحانش کنیا ...من گفته باشم ...خوب دیگه این کامنت مورد اخلاقی داشت ...دیگه تمومش میکنم ...ولی کلا زیاد خندیدم دلم درد گرفت دهه (چشم غره )

(الان یه جواب مثبت هجده خیلی خوب در ذهن پلیدم آماده دارم که دلم غش میره بگمش ولی چون در این مسائل باهات رودرواسی دارم خویشتنداری میکنم و نمیگمش! بجاش اینو میگم! : ) بنظر بنده این مساله مثل تستهای ریاضی کنکوره! یعنی خیلی اهمیتی نداره از کدوم راه بری! مهم اینه که با بی دردسرترین راه ممکن به جواب مساله برسی!

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:46 http://beee-choneh.blogfa.com

اخ که قربون این مملی بشم من وقتی که می خونم هی می خوام لپش رو بکشم ...اخه من عادت دارم لپ بچه ها رو بکشم
اون قسمت در مورد اسامی جدید و قدیم خیلی با حال بود بعضیاش رو نمی دونستم ...ولی اون قسمت در مورد استقلال که شعارم داده بودی جناب پرسپولیسی اگه سپهر بخونه اونوقت یه عالمه شعارای استقلالی میده گفته باشم منم چون بچه ذلیلم پس به جای سپهر میگم که جناب توهم نداشته باشین لطفا ...

باور کن موقع نوشتن اون تیکه اش همش اضطراب داشتم که دیر یا زود میای و یه گیری بهم میدی!...

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:49 http://beee-choneh.blogfa.com

در اخر هم بگم که دوست دارم کامنتای اخر باشم شما مشکلی دارین جناب ؟؟؟
در ضمن با این که اصلا ربطی به موضوع نداره ولی بگم که پرشین دیگه اپ نمیشه و برگشتم خانه ی قدیمم بلاگفا تا باشد که رستگار شوم و اینا ...
جمعه ی خوبی رو داشته باشی ...با استراحت کامل به اندازه ی یه هفته ....شب به خیر ...

- نه! چه مشکلی!؟...شما اول بیای آخر بیای در لیست دل ما جزو اولین اسمایی! (در لیست سیاه البته! )...
- وبلاگت در بلاگفا...یادش بخیر...
- همچنین تو...شب بخیر...

بهار(سلام تنهایی) پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:57 http://beee-choneh.blogfa.com

اینم برای این که تازه جواب کامنتم رو تو پست قبل خوندم ...اصلا یادم رفته بود تهدید کردم ....حس مخلوط ....پس این ایکون برگزیده شد ...
حالا شب خوش ...

نه!...باز که آیکونهارو قاطی کردی!...من از این حساب میبردم! : ... (قول میدم چشمامو ببندم و حس بگیرم بعد یهو اینو نگاه کنم و ازت بترسم تا مقصودت حاصل بشه! خوبه!؟)...

شب نویس پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:39

منم همون چیزایی که دخترخاله جونم گفت! چون دلم برات میسوزه دیگه بهت رحم می کنم و بیشتر چیزی نمیگم که مجبور نشی جواب بدی.
آخه این چه کاری بود با خودت کردی؟!!!

- به جان خودم قبل از اینکه صفحه رو رفرش کنم یاد تو افتاده بودم! کپ کردم وقتی اسمتو دیدم!
- کدوم کار!؟...من خیلی کارا با خودم کردم میشه بگی منظورت دقیقا کدومشونه!؟...

شب نویس جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:20

خوب همین که با این همه کامنت جواب همه رو میدی. اونم چه جوابای با حوصله ای. ماشالله هر کدوم خودش یه پسته. البته که این کار برای مخاطب خیلی دلنشین و جذابه. اما برای خودت با وجود قشنگیش خسته کننده هم هست. البته شایدم نیست. ولی میگم شاید بعد از یه مدت توش بمونی. حالا این که به من چه ربطی داره و چرا دارم کاسه داغ تر از آش میشم مساله ایه که خودم هم توش موندم!!! بنابراین اگه بگی اصلا به تو چه؟! کاملا حق داری!

- آره! در تمام عمر بابرکتم انداره این چند وقتی که کامنتارو جواب میدم تایپ نکرده بودم!...ولی از شوخی گذشته برای منی که فرصت سر زدن به دوستان رو ندارم این تنها راهیه که میتونم نشون بدم تک تک نظراتشون چقدر برام مهم و ارزشمنده...

شب نویس جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:36

درضمن. نه بابا؟! شما بلدی یاد ما هم بیفتی؟!
اینو صرفا" برای اذیت کردنت نوشتم. شوخی بود. معمولا جواب همه ی کامنتات رو می خونم و می دونم خودت هم ناراحتی از این که وقت نمی کنی به همه سر بزنی. گفتم یه چیزی بگم داغ دلت تازه شه! وگرنه من یکی ازت هییییییییچ توقعی ندارم. از بابت من خیالت راحت!
(شب نویس فهمیده و گل و بلبل! )

از پست آخرت معلومه که چقدر "هییییییچ" توقعی نداری! (اشاره به قسمت "از این حالت شبه قهر که ایجاد شده دلم خیلی گرفته")...چون آدم جوگیری هستم و همه چیز رو به خودم میگیرم از شدت شرمندگی میخواستم خودزنی کنم!

me جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:48

چشم هزینه میز مدیرعامل هم میپردازم !اصلاً خودم میدونستم که من باید هزینشو بدم دیگه نمیگفتید زحمتتون شد تایپ کردید !
در مورد هزینه های تبلیغاتی کرگدن هم باید بگم که ای بابا این چه حرفیه آقای کرگدن برادر شماست و لابد ی نسبتی هم با مملی دارن اصلاً کارخونه نوشابه نارنجی متعلق به خودشونه !تازشم من حاضرم تمام چیزایی رو که سهمم شده در این تقسیم عادلانه اعم از {کار ـ سرمایه ـ کل هزینه های شرکت } بدون هیچ چشم داشتی با ایشون SHAR کنم و ایشون رو هم شریک کنیم .دور همی خوش میگذره


و ضمناً من بسی خوشحالم که امروز جمعست و احتمالاً شما در اولین ساعات روز بعد آپ میکنی !فقط یکروز مونده

- شما چه فکری درباره ما کردی!؟...ما راضی نیستیم از سهم شما حتی اندازه سرسوزنی کم بشه! بالاخره خدا جای حق نشسته!...فقط برای اخوی کرگدنمون از سهم سود شما یه حقوق و پاداش ناقابل درنظر گرفتیم که باید ماه به ماه به حسابش واریز کنی وگرنه ازت شکایت میکنیم!
- قول میدم امروز بدقولی نکنم و قبل از تموم شدن جمعه اینجا آپدیت شده باشه! حالا ببین! (آیکون "چوپان-بلاگر دروغگو!")...

محبوب جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:56 http://mahboob.persianblog.ir/

اول اینکه تو محشری حمید ... باور کن عالی می نویسی و تأثیر گذار و خیلی خلاقانه ... عالی بود
من می رم حتما سرچ می کنم و می خونم ... هر چند من جزء اون دسته ای هستم که بهشون پیشنهاد کردی که نخونن ، ولی می خونم حتما ....
مردم از خنده به داروخانه ها ... یاد یه خاطره افتادم ... می نویسمش تو وبلاگم ... خیلی خنده داره ... نوشتم ، خبرت می کنم که بخونیش ...
رأی گیری رو ماه نوشته بودی .. بابا تو دیگه کی هستی ... من اینجا رو دیر می خونم ولی همیشه می خونم ... همیشه ... و اکثراً جمعه ها می خونم که لذتشو کامل ببرم ... به خدا تو محشری ، بی اغراق

ببین داداش ! دلم برات تنگ شده

- دقیقا یکی از کسانی که مدنظرم بودن تو بودی!...تو همینجوریش سلام بهت میکنیم گریه میکنی! (شوخی کردم! برو بخون...یه نفر هم باخبر بشه یه نفره)...
- ای بابا کنجکاومون کردی که! حالا نمیشه پارتی بازی کنی واسه ما این خاطره رو زودتر تعریف کنی!؟...یا حداقل زودتر منتشرش کنی!؟
- شما بخونی نخونی به هرحال نورالعین مایی!...ما بیشتر...

محبوب جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:01 http://mahboob.persianblog.ir/

راستی یادم رفت بگم ... چند تا از اون فحش بدها ... و حتی خیلی بدها ... شاید هم بدتر ها ... و بدترین ها .... نثار کسانی که وبلاگ قبلیت رو فیل.تر کردم ... همچین نثار روح امواتشون

بیخیال!...اون بندگان خدا هم وظیفه شون رو انجام دادن! (آیکون بزرگوارنمایی و بخشش و رافت اسلامی در حد مسیح! )...ولی به هر حال نثار روح امواتشون!

بهاره جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:57 http://eternaldeath.blogfa.com

از خودم به شدت منزجرم چون از وقتی این وبلاگ جدید و زدی خیلی کم بهش سر زدم و فک کنم هر بارم خوندم نظرم نذاشتم. به شدت دلتنگتان بودیم و اتفاقا دیروز داشتم ابن قضیه رو به من بزرگ می گفتم... مملی نوشت ها هم که جای خود داره. چقدر دلم می خواست این موسیو رو محکم بچلونم. تو کلاس های آژانسمون هم ما هم یکی از این موسیو ها داریم که استادمونو و بسیار مرد دوس داشتنی و شریفه و... است.

- "از خودم به شدت منزجرم!" ... واللا دیگه راضی به این حد هم نبودیم!
- لطف دارید...هم شما...هم من بزرگ (و هم حتی من کوچک که در این قضیه دل تنگ شدگی نقشی نداشته!)...
- کلاسهای آژانس!؟...از همون اول میدونستم که دستت با ناظرین بین المللی آژانس انرژی اتمی در یه کاسه اس!

محبوبه جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:04 http://sayeban.persianblog.ir

سلام اینم ادرس جدید http://sayeban.blogfa.com/ ببینیم بلاگفا چقدر تحملمون میکنه. فعلا وقت ندارم که خیلی بیام نت دیدم کار با بلاگفا رو بلدم ولی یه سرویس جدید زمان میبره تا یاد بگیرم و الان وقتش نیست.

- خوشحالم که باز شروع کردی ...
- هنوز آدرس مندرج در کامنتات برای اون پرشین ملعونه که!؟...

مونا جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:32 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

چقدر جات کهریزک خالی بود!!!

چطوری یه روزه برگشتی!؟...گفته بودم ازت خواهش کنن تا همه چیو اعتراف نکردی اونجا بمونی!...خواهش نکردن!؟...

مونا جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:20 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

وقتی گفتم معرفم تویی ولم کردن! تازه کلی هم انتر بازی در آوردن خندیدیم! چندتا پسر باحال اومدن برامون ساز زدن و رقصیدن!! کلی کیفور شدیم!

- مطمئنی آدرسو درست رفتی!؟...زمون ما از این خبرا نبود واللا!...
- "پسر باحال"!؟...یعنی از همون رقصیدنشون فهمیدید که باحالن!؟...بابا خیلی کارتون درسته!

شب نویس جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:10

نه خوب. نمی خواد خودزنی کنی. من که دروغ ندارم بگم. اون قسمت اصلا ربطی به تو نداشت! مطمئن باش

خب الهی شکر!...امیدوارم مربوط به هرکسی که هست هرچه زودتر از خواب غفلت بیدار بشه و به دامان پرمهر شب نویس بانو برگرده!

مهرنوش جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:07 http://zadehemehr.blogfa.com

خدایا پسر این همه ذوق و قریحه رو از کجات در میاری آخه؟ از حرف اول که شروع میکنم به خوندن نمیفهمم کی به آخرش میرسم چقد قشنگ چیزهای تلخ رو خوشگل و خوشمزه میکنی هان؟ خدا یا خفت کنه یا کاری کنه به جایی برسی احتیاج به پول نداشته باشی بشینی هی کتاب بنویسی . عاقت میکنم شیرمو حلالت نمیکنم اگه مملی رو ترک کنی و خاطراتش رو ننویسی. من فقط مملی رو میخوام. درضمن آبجیت هم یادت نره یه سر بهش بزن از خاطرات اول عروسیشون بگو یه کم حال بیایم بخندیم.
جدی نوشت: خیلی دوستت دارم عزیز. واقعا پنجه طلایی هستی و خیلی خوش می نویسی به امید روزی که کتابهاتو پشت ویترین کتابفروشی ها ببینم که زودی نایاب میشن. مطمئنم همین داستانهای مملی یه روزی کتاب میشن. عین داستانهای مجید که بعد کتاب شدن و این مملی تو از اون خیلی خیلی خیلی قشنگ تره. مطمئن باشن من از اولین خریداران کتابهایت خواهم بود. آرزوم اینه که ناشر بشم . الان یه کارایی دارم که نمیتونم ولی مطمئن باش یه روزی ناشر و کتابفروش خواهم شد و با کمال افتخار کاراتو نشر میکنم. مهرنوش یادت نره و یادت باشه کی و چه وقت این قول رو بهت دادم.
موفق باشی

- مرسی از اینهمه لطفی که کردی و تحویلمون گرفتی!...نمیدونی چقدر از کامنتت خوشحال شدم...خواهشا چندوقت یه بار بیا و یه کامنت اینجوری بذار! تو اثلا میدونی شاد کردن دل یه جوان مومن چقدر ثواب داره!؟
- همون "خدا خفه ام کنه" احتمال وقوعش بیشتره! با این وضعیت بعید میدونم زمانی برسه که از مال دنیا بینیاز بشم و بشینم سر نوشتن! ما همینجوریش که داریم کار میکنیم سر ماه هشتمون گرو شونزدهمونه!
- ممنونم مهرنوش عزیز ... چه قولی که دادی عملی بشی چه نه...همینکه با کامنتات این لحظه های خوب رو بهم هدیه میدی یه دنیا ازت ممنونم...

مونا جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:21 http://www.tanhayiha.persianblog.ir

آره خود کهریزک بود باور کن!رفته بودم ملاقات. بهت گفتم بیا نیومدی! اگه می خوای دفعه ی بعد که خواستم برم بهت بگم بیای؟؟
نه از رقصیدنشون که نمی گم باحال بودن! ولی رقصیدنشون خیلی باحال بود!

- نه قربونت! همه اینایی که بردن کهریزک رو با همین وعده های ملاقات و اینا گول زدن و بردن! من یکی عمرا خام بشم!
- آخه رقصیدن چندتا پسر سیبیل کلفت به چه درد من میخوره!؟ حداقل یه جاذبه دیگه اش رو معرفی کن!

من یه صمدم جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:27 http://mannevis.blogfa.com

مصاحبه اختصاصی سعید شهروز با ماهنامه « آینده روشن » . مصاحبه ای که برای اولین بار بعد از کنسرت انجام داده است . حتما سر بزنید و لینک وبلاگ را بگذارید . باتشکر
شاید انگیزه ای شود تا بعد از ۴ - ۵ سال دوباره به نوشتن بازگردیم.

www.mannevis.blogfa.com

- به به آقا صمد گل!...چه عجب! بالاخره یکی از دوستان ما عاقبت بخیر شد و تونست خودش رو وارد هزارتوی نویسندگی از نوع پول درآورنده اش کنه!...خیلی خوشحال شدم...تبریک میگم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد