-
خاطرات سپید روزهای بخاری نفتی و دستهای سرخ کوچولو...
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 12:01
تقدیم نوشت : این پست رو تقدیم میکنم به می نو - اولین گام کمیته اصلاحات چندضلعی نوشت! : در راستای اصلاحاتی که دو پست قبل عرض کرده بودم بر آنم که زین پس دست از لجبازی و خیره سری بردارم و پیشنهادات و انتقادات دوستان رو بیشتر به جان بخرم!...لذا به پیشنهاد خیل کثیری از مخاطبین(!) "مملی پک" حذف شد و از این به بعد...
-
تولد یک هزار پروانه درست حوالی صبح...
شنبه 25 دیماه سال 1389 11:24
همیشه عمه زری رو یجور دیگه دوس داشتم...نه...اصلا بحث دوست داشتن برادرانه یا رمانتیک یا دوستانه یا انواع دوست داشتنهای رایج نیست...برای همینه که میگم "جور دیگه"...چون میدونم جزو هیچکدوم از دسته هایی که اسم دارن نیست...و فقط و فقط زریه که اینمدلی دوسش دارم...شاید بشه اسمشو گذاشت یه احترام قلبی بزرگ به یه روح...
-
ابرچندضلعی New !
شنبه 25 دیماه سال 1389 01:21
چند وقتیه خیلی به دنیای وبلاگ فکر میکنم...دقیقا بخوام بگم میشه از وقتی که کرگدن خداحافظی کرد...دلم میخواد این فکرامو اینجا بگم تا قبل از شروع روند جدید وبلاگ نوشتنم سنگامو با خودم و دوستان جانم واکنده باشم!... آره میگفتم...از رفتن کرگدن شروع شد...وقتی محسن رفت خیلی دلتنگ شدم...ناراحت شدم ولی بعد به چیزای دیگه ای فکر...
-
گودی قتلگاه...گودی روی گونه هات وقتی میخندی...
جمعه 17 دیماه سال 1389 19:59
تقدیم نوشت : این ناقابل نوشته رو تقدیم میکنم به کرگدن که مطمئنم دیر یا زود با بهتر شدن حالش برمیگرده و مثل سابق مینویسه... تشکر نوشت : و تشکر میکنم از اقدس خانوم که با خوندن یکی از پستهای وبلاگ قبلیش هوس کردم بعد از مدتها یه "شبیه عاشقانه" به سبک وبلاگ مرحومم در پرشین بلاگ بنویسم... - قبل از جلب کردن توجهتون...
-
تو ساطورت را میشستی...من اشکهایم را...بَبَیی دیگه علف نمیخوره...
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 13:07
با سلام به دوستان عزیز جان و با تشکر از دوستانی که از راههای دور و نزدیک (با اتوبوسی که تدارک دیده شده!) اومدن اینجا و حال این بنده حقیر رو پرسیدن خدمتتون عارضم که خوبم! امیدوارم شما هم خوب باشید که یر به یر بشیم!... ببخشید که این ماهی که گذشت نشد کامنتارو جواب بدم یا برای سلام خدمتتون برسم...روزی که جواب دادن به...
-
قرآن نورست...حقیقتا نورست
شنبه 22 آبانماه سال 1389 17:53
"اینجا چراغی روشنه"... الان که دارم اینارو مینویسم خونه ام و با یه سردرد ملایم(!) در خدمتتون هستم!...امروز علی رغم کارهای زیادی که در شرکت داشتیم بخاطر کمبود خواب شدید و مقادیری هم سردرد نتونستم برم شرکت...ظهر بیدار شدم و از اون موقع تا حالا هم هرچه کردم دیدم نای بلند شدن از جام رو ندارم ولی الان که کمی...
-
بق بقو-لالایی محمدم...شیرین کبوتر غریب صحن کوچه نامردا...
شنبه 15 آبانماه سال 1389 01:38
گوشه دفتر مشق یک مملی! امروز علیرضا سرما خورده بود و به مدرسه نیامده بود و برای همین من با او دعوا نکردم و بجایش با یک پسری که تازه به مدرسه ما است و اسمش محمد است دعوا کردم! بابای محمد مهندس است و خارجی است و از وقتی به ایران آمده است با یک خانمی که ایرانی است و مامان محمد شده است عروسی کرده است! محمد میگوید بابایش...
-
جای بوسه روی انگشتهای به هم چسبیده ی موسیو...
شنبه 8 آبانماه سال 1389 01:45
گوشه دفتر مشق یک مملی! در کوچه ما یک آدمی است که اسمش موسیو است! موسیو خیلی پیر است و زن و بچه ندارد و در اتاق جلویی خانه یکی از همسایه هایمان به زندگی خود ادامه میدهد! خودش میگوید که یک زمانی پیانو میزده است ولی از وقتی پیانویش در آتش سوخته است فقط در عروسی ها با آن دستش که پنج تا انگشت سوا دارد بشکن میزند و آهنگهای...
-
سنگینی طاق شکسته روی دوش خاطره های درخت گلابی...
شنبه 1 آبانماه سال 1389 11:40
قبل نوشت : پیشاپیش بابت این پست "مملی" که مقداری تلختر از قبلیهاست از دوستانی که با انتظار خوندن یه پست شاد اینجا میان عذرخواهی میکنم...خیلی سعی کردم واسه مملی توضیح بدم که این خاطره اش یجوریه و خیلی بدرد اینجا نمیخوره ولی تو کتش نرفت که نرفت! و اصرار داشت "این خیلی هم خنده دار میباشد!"...دیدم اگه...
-
ایستگاه پایانی-کربلا...جنگ نابرابر جیب بابا و پیراشکی پیتزایی...
شنبه 24 مهرماه سال 1389 00:38
گوشه دفتر مشق یک مملی! من امروز در مدرسه زنگ دوم مریض شدم و خانوم رضایی دستش را که خیلی نرم و خوب است گذاشت روی کله ام و گفت که تب دارم و بعد به بابای مدرسه گفت که من را تا دم در خانه مان ببرد. وقتی سر کوچه مان رسیدیم و بابای مدرسه رفت من یاد حرف علیرضا افتادم که میگوید برای آدم مریض هیچی مثل آب زرشک خوب نمیباشد!...
-
گوشه دفتر مشق یک مملی!- مشق میز کنار پنجره را دوباره خط بزن خانم
جمعه 16 مهرماه سال 1389 20:46
تشکر-ذوق-اشک نوشت! : اگه کل انرژی و وقتی که تا حالا برای این وبلاگ گذاشتم هیچ چیزی جز این نامه نداشت باز می ارزید...تا حالا نشده بود انقدر بنویسم و پاک کنم و باز احساس کنم نتونستم حسم رو بگم...بدون اغراق میگم که برای پیدا کردن جمله هایی که شایسته اینهمه لطف و مهربانی باشه کم آوردم...آخه تا حالا در تمام این ۲۷ سال عمرم...
-
عمه ناهید سوار بر شاپرک با قرصهایش در آسمان بازی میکند...
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 14:15
امروز صبح عمه ناهید بعد از یکی دو روز کما فوت شد...اخوی کرگدن و وحید برای مراسم کفن و دفن رفتن بهشت زهرا...سالهاست که به دلایلی با فامیل رفت و آمد ندارم و آخرین باری که عمه ناهید رو دیدم یادم نمیاد...برای همین هنوز ازش یه چهره جوان و زیبا یادمه...ولی دوس دارم به احترام خاطرات خوبی که ازش دارم حافظه درب و داغونم رو جمع...
-
ملاقاتی داری بالاکوهی...بیا پایین...
شنبه 10 مهرماه سال 1389 01:26
با لبخند...با لبخند...با لبخند...با لبخند زل زده بهم... میگم "مشتلق بده مهدی. یه خبر خوب برات دارم. بالاخره یه ناشر با چاپ داستانات موافقت کرده" بدون اینکه نگاهم کنه با لبخند میگه "دیگه برام اهمیتی نداره. سمیه خوبه؟"... همیشه از همینجا شروع میکنه. میگم "آره. خوبه" چهره اش میره تو هم و با...
-
سه! - پیرمرد! سینما! داروخونه! جیگر! باغ وحش! کشورها و یادها!
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 13:43
قبل نوشت! : دلم میخواد...دلم میخواد...دلم میخواد ولی متاسفانه فرصت نمیشه اونجوری که باید سعادت خوندن دوستان رو داشته باشم...انقدر بصورت عمومی و خصوصی بی معرفتی و بی احساسی و بی شعوریم رو تو سرم نزنید!...به هر حال خیلی مخلصیم و خاک کتونی یا کفش پاشنه بلند همه دوستانی که از دست این حقیر ناراحت شدن هم هستیم نافرم! . دوبل...
-
گوشه دفتر مشق یک مملی! - کسی سال ۶۹ یه پاککن خرسی پیدا نکرده؟
جمعه 2 مهرماه سال 1389 18:40
تقدیم نوشت : همه مملی هایی که نوشتم...با اونایی که ننوشتم...و اونایی که تو دلمه و هیچوقت نخواهم نوشت...تقدیم به میرهان ...دلم میخواست با همین حالی که الان دارم اندازه یه دفتر مشق هزار برگ براش بنویسم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...که چقدر دوسش دارم...ولی حیف که..."تو کوله پشتیم نون و پنیر بذار...
-
گوشه دفتر مشق یک مملی! - جنگ و صلح سر دوراهی شهر ری-مسکو
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 13:23
امروز دایی شمس الله که دایی مامانم است و در اینجا آن را گفته ام به خانه ما آمد! خیلی ناراحت بود و خیلی گریه کرد و گفت که آرمیتا عاشق تولستوی شده است و میخواهد برود مسکو! (مسکو یک جایی است که از ورامین که خانه عمو محمدم در آن است هم دورتر است! تولستوی هم برخلاف اسمش که خنده دار است و آدم را یاد توله سگ میاندازد آدم است...
-
سه! - آدمها در جریان آتش زدن قرآن
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 18:29
از سه جور آدم در جریان آتش زدن قرآن بدم میاد! : آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر حماقت آتشش میزنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر غیرت در مخالفت با آتش زدنش راهپیمایی میکنن! - آدمایی که تا حالا یه بار هم قرآن رو نخوندن و از سر لجاجت از آتش زدنش طرفداری میکنن! پی جواب کامنت نوشت!...
-
گوشه دفتر مشق یک مملی! - انقلاب گوساله ها علیه دولت دوچرخه سرخ
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 12:23
امروز اشکان که داماد ما است و شوهر آبجی کبری هم است برای من یک دوچرخه سفید خرید! تا قبل از امروز در کوچه ما فقط یک دوچرخه قرمز بود که مرتضی آن را داشت! مرتضی فقط دوچرخه اش را به آنهایی که در فوتبال به او پاس میدادند میداد که تا تیربرق اول کوچه بروند و برگردند و اگر بیشتر میرفتند داد میزد که ؛برگرد گوساله!؛...ولی من...
-
روزی یک تسبیح جمله باکره برای سفته هات...
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 16:22
زیبا نبود ولی اندام قشنگی داشت. بی آرایش بود و رفتارش با همه دخترایی که تا حالا باهاشون قرار گذاشته بودم فرق داشت. دور دریاچه پارک ملت نشسته بودیم و تازه داشتم سر حرفو با شوخی باز میکردم که خیلی جدی گفت ؛ببخشید ولی من تا کمتر از یه ساعت دیگه باید به سمت شمال حرکت کنم تا به شب نخورم. اگه ممکنه بریم سر اصل مطلب؛ خیلی...
-
گوشه دفتر مشق یک مملی! - آقا اجازه من ماهو میبینم...
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 15:31
دیروز عید فطر شد! آدمها در عید فطر جمع میشوند و میروند یک جایی با هم نماز میخوانند و خدا را شکر میکنند که ماه رمضان تمام شده است و میتوانند بصورت غیر یواشکی غذا بخورند! ماه رمضان اینجوری تمام میشود که یک آقایی که اسمش مرجع تقلید است باید ماه را ببیند! مرجع تقلید یک آدم خیلی پیر است که خیلی ریش دارد و صدایش شنیده...
-
سه! - هم صحبت!
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 15:10
از سه جور هم صحبت بدم میاد! : آدمایی که آخرین فیلمی که دیدن کلاه قرمزی و سروناز بوده ولی برای اینکه خودشون رو روشنفکر نشون بدن یک ساعت درباره رابطه تاثیرات موج نوی فرانسه و کیشلوفسکی بر آثار دیوید لینچ سخنرانی میکنن و توی از همه جا بیخبر هم در حالیکه لبخند میزنی هی تو دلت به خودت سرکوفت میزنی که چرا با همچین آدم...
-
سه! - تبلیغ تلویزیونی!
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 23:50
از سه جور تبلیغ تلویزیونی بدم میاد! : تبلیغهایی که میگن قراره به ارتفاع یا کلفتی یه چیزی به آدم جایزه داده بشه! - تبلیغهایی که از بانکها تصویر یه جوانمرد دست بخیر ارائه میکنن! - تبلیغهایی که اولش یه دسته بچه شاد رو در حال بازی کردن نشون میدن ولی آخرش یا تبلیغ میل گاردون تراکتور از آب درمیاد یا تبلیغ پذیره نویسی صندوق...
-
گوشه دفتر مشق یک مملی! - فرشته ها شوت نمیکنند!
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 13:54
امروز ما در کوچه مان فوتبال گل کوچک بازی کردیم (من در زندگانی ام که تا حالا انجام داده ام سه چیز را خیلی بیشتر دوست دارم! نوشابه نارنجی و آبجی کبری و فوتبال گل کوچک!)...مثل همیشه داداش کوچک علیرضا کلی گریه کرد تا اجازه دادیم که در دروازه وایستد! من همیشه میگویم که نباید بچه های کوچولو را بازی بدهیم چون همش گل میخورند...
-
سه! - بچه کوچیک!
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 13:28
از سه جور بچه کوچیک بدم میاد! : بچه کوچیکایی که تمام وقتایی که بیدارن رو بی وقفه گریه میکنن! - بچه کوچیکایی که هیچی هم نمیخورن ولی روزی صدبار کار خرابی میکنن! - بچه کوچیکایی که وقتی براشون شکلک درمیاری با نگاهی عاقل اندر سفیه نگات میکنن!
-
قربون دستتون! یه کم جمعتر بشینید ما هم جا بشیم!
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 14:48
عاقبت از ظلم و جور پرشین بلاگ به تنگ آمدیم و دست سر و همسر خویش گرفتیم و از آن قدیم خانه مان بدینجا فرود آمدیم! و از آنجایی که خداوند در سوره چندم آیه فلان فرموده ؛براوو مهاجرین! برید که دارمتون!؛ از این کرده خویش نه تنها پشیمان نیستیم بلکه به شدت بر خود میبالیم (به صورت جفت بال!)! امید که بار نحوست خویش را پشت در...